سلام
این خاطره گی هست ، قصد توهین به شخصیت یا قشر خاصی نیست ولی همیشه همه جا خوب و بد هست .
خب شروع داستان:
بچه بودم ، تقریبا ۱۳-۱۴سالم بود ، چشم همه دنبالم بود ، خودم متوجه بودم و بخاطر همین همیشه سعی میکردم از موقعیتهای خطرناک فرار کنم ، آخه واقعا پسر کردنی منطقه بودم ، حتی وقتی که بزرگ و زشت شدم یه سری ادمای پیر و بزرگتر از خودم بهم میگن یادته اون موقعها عجب کون کردنی بودی ، یادته بچه خوشکل بودی ، یه بنده خدا که مغازه لبنیاتی داشت الان پیرمرده و پاش لب گوره بهم میگه وقتی میومدی هرکاری میکردم سریع میرفتی ، میخواستم فقط یه بار بیای پشت یخچال ویترینی تا با آب دهنم و آب کمرم تمام بدنتو خیس کنم ، میگفت برات جلق میزدم ، خلاصه مالی بودم یه زمااااانی .
یه روز توی ماه محرم ،دقیقا اول ماه ، رفتم توی مسجد ، اونجا فکر میکردم راحتترم و اون حجم نگاه سنگین و شهوتی دنبالم نیست ، خسته شده بودم که همه دنبال کردن من هستن ، توی مسجد میخواستیم پارچه های سیاهو نصب کنیم واسه مراسم عزاداری ، همه باهم کمک میکردیم ، یکی اونجا بود به اسم آقا ایمان تقریبا ۳۰ یا نهایتا ۳۵ ساله ، باباش مسئول هیئت و مراسمها و بانی محرم بود ، یه داداش بزرگترش هم فرمانده پایگاه بسیج همون مسجد بود ، ایمان یه شخصیتی داشت از قیافش معلوم بود به پاکی و صافی باباش و برادرش نیست ، قدش کمی بلند و اندامش کمی عرض و شکم داشت و تپل ، واسه من که بچه بودم مثل غول بود ، موهاشم بلند بود و یه دست میرفت تا پشت سرش و ریشای کوتاه در حد نمره یک موزر مثلا ، خلاصه همگی بودیم و مشغول بودیم ، یه چندتا پارچه باید بالاشو با طناب روی پشت بوم میبستیم ، راهش هم از قسمتی که پله داشت نبود ، چون بالای چندتا اتاق توی حیاط بود ، باید از تو کوچه میرفتیم و پله میزاشتیم میرفتیم بالا .
پله گذاشتیم ، یکی از بچه ها پله رو گرفت من رفتم بالا ، اما اون ترسید بیاد ، یه چند دقیقه بحث این بود که نترس و ترس نداره و این حرفها ، خلاصه نیومد و اقا ایمان اومد بالا ، طناب رو گرفتیم و کشیدیم تا بیرون صاف بشه و اول سمت خودشو بست بعد اومد سمت من ، حالا رفتیم اون قسمت پشت بوم که عین اتاق و انباری نیم ساخته بود ، باید طنابو مینداختن ، طناب به بالای دیوار نمیرسید ، و پارچه باید از یک جاکولری رد میشد ، بچه هارو نمیدیدیم ، دیوار جلومون بلند بود ، فقط صداشون میومد ، خلاصه گفتن باید پله رو بیارن ، و پله ای که واسه بالا رفتن ما بود رو برداشتن بردن ، دست دست میکردن و کارا و حرفای اضافه میزدن ، ما هم معطل شدیم ، باید مینشستیم ، خسته شدم ، نور خیلی کمی میومد اونجا ، ایمان یه گوشه نشست ، گفت بیا اینجا که جا هست بشینی ، انگار یه لبه مثل سکو یا صندلی گوشه بود ، رفتم بشینم ، یه تیکه کوچیک بین ما نور کاملا محو بود ،تاریک بود ، اما خب مشکلی نبود ، میشد با دقت رد شد ، توی اون قسمت که رسیدم ایمان اومد جلو دستمو گرفت گفت بیا هواتو دارم ، باوجودی که نیاز نبود ولی خوشم اومد ، بخاطر مهربونیش ، رفتیم گوشه ، اون نشست و کنارشم اشاره کرد و گفت بشین اینجا ، منم نشستم ، یه لحظه انگار چیزی زیر پام بود ،بلند شدم ، خواستم دست بکشم ببینم چیه ، آخه نور کم بود ولی موقع نشستن چیزی ندیدم ، دست کشیدم چیزی به من نخورد ، یهو ایمان یه تیکه سنگ انداخت گفت ایناهاش این بود ، دوباره نشستم ، بازم یه چیزی زیرم بود ، اینبار دستشو دیدم ، انگشتاش کاملا باز بود ، شوک شدم ، با لبخند نگام کرد و گفت هیچی نگو ، گفتم توروخدا ولم کن ، گفت پسرخوبی باشی و صدات درنیاد کاریت ندارم ، منم قفل بودم ، دیدم دستش داره کونمو میماله ، ترسیده بودم , یهو انگشتش رفت سمت سوراخم ، با ترس و یه حالت ملتمسانه گفتم چیکار میکنی ، توروخدا بزار برم ، گفت پله رو بردن ، بشین سرجات ، منم ترس تمام وجودمه ، گفت میدونم چند سال پیش رضا زوری کونت گذاشته پس هیچی نگو ، منم اشک اومد تو چشمام و گفتم نه کی گفته ، گفت خودش بهم گفت که منم بتونم بکنمت ، میگفت حتی نشون به اون نشونی که بار اول به زور کرم و شامپو کرد داخلت و نفست زیر گریه گرفت ، من داشتم دوباره خورد میشدم ، آخه چرا مردم شهر من اینقدر پستن ، چکار کنم خدا ، باز ادامه میداد و میگفت باید بی سر و صدا بهم حال بدی . منم اشک تو چشمم و ترس تو تنم گفتم باشه ولی تو دیگه به کسی نگو ، توروخدا ، قسم بخور ، یهو گفت نمیگم دیگه پررو نشو ، پاشو ببینم ، بلندم کرد ، گفت دور بخور ، من بی حرکت با خشم دستاشو زد دور کمرم و تند دورم داد ، نشسته بود روی سکو ، منم جلوش وایساده بودم ، شلوارمم که راحتی بود و کمربند نداشت ، راحت کش رو گرفت و کشید پایید ، دست به کونم میزد و لاشو باز میکرد و هی نگاه سوراخم میکرد ، لیسش میزد و میخورد و هی میگفت جون چه کونی داری دیوث قرمساق ، چرا فقط به رضا حال میدادی ، منم کامل سکوت و اشک از چشمم سرازیر ، اما اون حیوون بازم میگفت که کیر رضا خوشمزه بود؟ دوستش داشتی؟ کیر رضا قشنگ بود؟ خوشت میومد؟ من هم قفل وسکوت ، سهو دورم داد ، کیرشو درآورد و نشست همونجا گفت یالا بیا بخورش ، گفتم بخدا بدم میاد ، گفت گه زیادی نخور ، گفتم بخدا بدم میاد ، توروخدا نکن ، سرمو گرفت و کشید با لحن تند و بدی گفت بیا بخور حرومزاده ، نشوندم جلوش بین پاهاش ، مجبوری کیرش میرفت تو دهنم ، تو سرم میزد و میگفت دهنتو باز کن دندونت نخوره به کیرم ، دوباره میزد تو سرم و میگفت کیرمو قشنگ میک بزن ، منم که چیزی جز شکم و پشمای کیرش توی تاریکی جلو چشمم نبود ، چیزی هم کلا معلوم نبود ، یکم که گذشت پاشد یه کارتن اونجا بود ، پهنش کرد گفت بخواب ، خوابوندم در اصل ، کارتن خاکی بود ، خوابید روم ، تف زد و مثل حیوون کرد داخل ، دهنمو گرفته بود ، میخواستم از درد فریاد بزنم ، اصلا نمیفهمید که یه بچم و درد میکشم ، تازه روم خوابیده بود و میگفت کونی بگو خوشم میاد چرا میخوای داد بزنی ، بگو عجب کیری داری ، بگو قربون کیرت برم ، و با شکم گندش مثل خرس تلمبه میزد ، دیگه اشکام زیاد شده بود ، درش آورد و تف زد و کرد لای پاهام ، حالا دیگه داد نمیزدم ، اما اون حیوون سرمو رو زمین فشار میداد و میگفت بیا ، حالا خوبه؟ دیگه تو کونت نیست ، نگفتی کیر رضا بهتر بود یا کیر من؟ حاضری به من کون بدی یا رضا؟ انگار عقده داشت ، سرمو فشار میداد به زمین و همزمان با لج و خشم میگفت کونی چرا همونموقع به جای رضا نیومدی به خودم کون بدی ، هااا ، که تا الان برات نقشه بکشم و بعد از اینهمه بکنمت ، فقط مونده بودم این آدمه یا نه ، و خدا خدا میکردم تموم بشه ، تو همین فکرا بودم که یهو گفت آبم داره میاد ، دلم خوش شد که الان تمومه ، یهو گفت آبمو میریزم تو کونت برو خونتون تمیزش کن ، گفتم توروخدا نکن ، آخه چرا؟ میگفت بریزم اینجا که یکی بیاد ببینه؟ پشت بوم مسجده برو تو خونه بشین تو دستشویی از کونت بریزه ثواب هم داره نزاشتی بریزه اینجا ، دلم میخواست بمیرم ، چرا این حرفارو میزنه ، عقده ایه بیشرف ، کیرشو درآورد از لای پاهام ، گذاشت جلو سوراخ کونم و همزمان دهنمو گرفت و فشار داد و تلمبه آخرو یهو با فشار و زور هول داد توی سوراخ من ، یعنی اگه دهنمو نگرفته بود حنجرم پاره میشد از شدت فریادم ، آبشو ریخت داخل ، آروم که شدم دهنمو ول کرد و بلند شد ، شرتمو کشیده بالا و پشتشو با یه چندتا دستمال کاغذی توی جیبش دراورده فشار داده توی سوراخم میگه برو که آبه الان نریزه ، بعد اتمام کار که پله گذاشته شد اومدم پایین و رفتم سمت خونه ، اونم به بقیه میگفت بالا خاکی بود و تاریک خورد زمین میره لباساشو تمیز کنه الان میاد .
به لطف این آدم محترم به بهای انتقام مسجد رو به لجن فیلم سوپر کشیدم و بعد از مدتی خارج شدم از اونجا . اما به این ختم نشد ، دلم ازش صاف نمیشد ، چون از یک کوچه و محله بودیم و هرروز میدیدمش دلم هنوز عطش انتقام داشت ، و بخاطر همین دیدن و نزدیک بودن کمی عاقل شدم و فکری به سرم زد که از این شرایط استفاده کنم به نفع خودم ، به همسرش نزدیک شدم ، ارتباطم با همسرش جوری عمیق شد که شدم بکن ثابت نسرین خانم ، جوری شد که نسرین عاشقم شد ، البته خودمم بهش علاقه پیدا کردم ، هم خوشکل بود هم اندامش بی نظیر بود کس تپل و سینه بزرگ و بدن سرخ و سفیدش ، اولا برای یه حال دادن فقط میومد پیشم اونم با خواهش من ، اما کم کم جوری شد که با التماس اون شبا میرفتم خونشون ، هرشب ایمان با آلپرازولام توی شربت یا دوغ بیهوش بود و منم سوار نسرین بودم ، آخه یه شب نزدیک بود بیدار بشه و بفهمه ، دیگه منم نسرین رو راهنمایی کردم که چیکار کنه ، این بلارو سر خیلیا آوردم ، نسرین دیگه به ایمان کس نمیداد ، ازش خواستم چندبار در ماه بهش حال بده که شک نکنه و پیله بشه ، اما میگفت اصلا متنفرم دست بهم بزنه ، فقط میخواستیم باهم باشیم ، مسیر نزدیک ، مکان جور ، کس آماده کیر آماده ، دوتامونم بهم علاقه پیدا کرده بودیم ، هرشب شده بود دیگه ، کار به جایی رسید که ایمان پیله شد بهش که تو یه کاری میکنی که به من حال نمیدی ، اونم خواسته بود بهانه بیاره بهش گفته بود با تو ارضا نمیشم و بدم میاد فقط خودت ارضا میشی من عصبی میشم ، ایمانم بدبختم که فکر میکنه این راست میگه میره تریاک میکشه ، ایمان معتاد و داغون شد اما فایده نداشت ، نسرین همچنان بهانه میاورد ، شب تا صبح زیر پای من چند بار به اورگاسم میرسید اما واقعا دیگه دلش با اون نبود و بهانه میاورد ، ایمان بیخیال نشد و مثلا پیش خودش خواست زرنگی کنه و اومد دوربین مداربسته گذاشت توی خونه و جلو در ، با اجازه شما و نسرین عزیزم شب اولی که رفتم کل هارد و دم و دستگاهو دوربین رو کندم و آوردم ، اونم که توی خواب زمستونی ، فرداش هم نسرین گفت من چه میدونم حتما دزد اومده ، ایمان بحث میکنه نسرین میگه دزده حرفه ای بوده که حتی تو خودت بیدار نشدی که کنار لوازم دوربین بودی بعد ما چطوری بیدار بشیم؟ (خودش و دختر و پسرش توی یه اتاق دیگه میخوابیدن) وقتی واسم تعریف کرد خیلی خندیدیم ، الان که خیلی گذشته و اونم کمی شکسته شده و مشغول زندگیشه و ایمانم عملی داغون شده ، گهگاهی بهم پیام میده ، اسم رمز بین خودمونم گذاشتیم دزد حرفه ای ، یعنی امشب ایمان نیست بیا خونه .
اما اینا کافی نیست برای زندگی ، نه عشقی ، نه محبتی ، نه دوست داشتنی ، الان تنهای تنها شدم ، بس که تو زندگیا رفتم و اینجوری روی زندگی بقیه سوار شدم ، واقعا چوب خدا صدا نداره ، اگه ایمان این کارو نمیکرد شاید تا زنده بودم یه بچه مسجدی بودم ، یا حداقل یه انسان سالم بودم ، یا حداقل دوست دختر داشتم و به زن مردم نگاه نمیکردم . چرا؟ چرا؟ و چراهای زیاد دیگه که توی سرم از کودکی تا امروز میچرخه .
من مسبب این زندگی بهم ریخته نیستم ، دلیلش رفتار حیوانی ایمان در کودکی منه ، این داستان نیست ، درس عبرته ، مواظب کارامون باشیم .
دنیا گرده ، میچرخه ، مواظب رفتارمون باشیم
حشریت گند نزنه به بشریت
نوشته: محکوم به تنهایی
تا اونجا که ایمان رو کارتن وسط خاکا کونت گذاشت راست بود
شما که هنوز فکر می کنی بانی های هیات و فرمانده های بسیج، پاک و صاف هستند، اگر مزدور نباشی، مشنگی. در هر حال تا همانجا خوندم که گفتی ایمان مثل بابا و داداشش نبود. چون داستان یک مزدور یا یک مشنگ خوندن ندارد.
یعنی امکان نداره موضوع لاشی بازی باشه و اسم این بسیجیا ندرخشه !
انتقام واقعی این میشد که دست و پای ایمانُ میبستی، از خواب بیدارش میکردی و چشم تو چشم چوب تو کونش میگردی فیلمم میگرفتی ازش
ریدی!
نکته ی اخلاقی: راه های شیرین تری هم برای تلافی هست 😌
به ایمان ایمان آوردی وایمانت رابباددادی .باغت آباد. چجوری زن متاهل و سن بالا عاشق یه بچه کوچولو شده . یکم پیازداغ رو زیاد کردی که انتقام رو توی ذهنت گرفته باشی . بقول بهمن مفید(روحش شاد) همه میگن زده شمام بگین زده
منم با نظر دوستمون موافقم،ایمان کونت گذاشته قبول ولی تو نمیتونستی انتقام ازش بگیری،تو ذهنت و رویاهات انتقام ازش گرفتی.حالا چرا نمیتونستی بهت میگم ی دلیل میگم باقیش پیشکش.
طبق گفته خودت بخاطر ترس ازش بهش دادی این ترس هم واس این بود ک جریان رضا رو میدونست هم زورش ازت بیشتر بود،ببین این بلا سرمنم اومده خیلی وقتا تو خیال خودم طرفو گاییدم ولی نمیشه قربونت بشم وقتی از یکی بترسی واس همیشه میترسی،فقط امیدوارم یکیو پیدا کنی ک خودت دوست داشته باشی بهش بدی و اونم دهنش قرص باشه اونوقت هم لذت میبری هم این خاطره تلخو فراموش میکنی
چه خوب که اون جاکش باعث شد تو به راه راست هدایت بشی و از گمراهی نجات پیدا کنی
کونی برو تا نکردمت
دیگه هم کصشعر ننویس
کاری بدی کردن بهت تجاوز کردن ولی کث ننویس
تا جایی که ایمان کونت گذاشت داستان واقعی و بعدش، دروغ و توهم هست مردکه جقی
اینو ببر توی کلید اسرار پخش کن
از نظر من مشخصه که از بس سعس کردی انتقام بگیری هیچ گوهی نتونستی بخوری و اومدی اینجا این اراجیف رو نوشتی
راستی اولش با اون جزئیات اضافی نوشتی اما تا رسیدی به نسرین دیگه جزئیات در کار نبودو فقط کردیش…
اینجا در حد المپیک زبل خان و کلید اسرار داره
همون کلید اسرار توی کونت…
چ جالب
روند تبدیل شدن به مظلوم رو به ظالم می شد در این داستان دید
یعنی قله های کسشعر را فتح کردی با این نوشته هات.
داداش گلم خدایی من ناراحت شدم ولی نگا کن سخت نگیر سعی کن توبه کن ب سمت خدا بیا بگو خدا من اشتباه کردم بعد این تکرار نمیکنم ایشالا همه چی درست میشه❤️
اون که کونت گذاشت توهم هرشب به یاد زنش جق میزنی
اولا به تخمم
دوما به کیرم
سوما آخه کونی جقی ما رو اسکل فرض کردی ؟
انتقام تاریخ انقضا نداره
ولی توام ادم کسکشی هستی