به نامِ تــــــــرس (۱)

1395/04/01

واقعیت یا خرافات

اصلا معلوم نبود که کنارِ آب ِخروشان داره چیکار میکنه ، فقط هر از چندگاهی برمیگشت و با دستش دیوانه وار به زن علامت میداد. حرکاتش گاهی تند و گاهی هم کند بود . چیزی که زنِ جوان رو میترسوند حرکاتِ بیمعنیش نبود بلکه اون برق عجیب و پرنفوذی بود که از چشماش مثل یه نیروی شیطانی تو کالبدِ زن میپیچید و دلهره ای ناخودآگاه رو در بطن وجودش دامن میزد. اگه با دقت به صورتش خیره میشد میتونست ببینه که چشمای سرمه کشیده و سیاهش مابین اون صورت پرچین و چروک بدجور دهن کجی میکرد .

از وقتی مردِ جوان گرم صحبت با آشنای یکی از دوستانِ کُردش بود ، پیرزن هم از دور ، جایی کنار رودخونه ی ” تنگی وَرِ روستای پالنگان“ به زن نگاه میکرد . چنبار با اشاره ی دستش زن را به نزدیک خود فراخواند اما او هر بار از نزدیک شدن به این پیرزنِ لچک به سر با اون موهای حنا گذاشته ی نارنجی ، زیرِ سربند و جلیقه ی پولک دوزی شده که تو آفتابِ دمِ غروب مثل ستاره میدرخشید ، امتناع میکرد. سعی کرد به پیرزنِ مجنون توجه نکنه ، روشو گردوند سمت شوهرش و درحالیکه از گرما و خستگی کلافه بود آهی به نشانه ی اعتراض و کمی هم غرغر کشید تا حواس مردش رو به خود جمع کند .

”سلام و عه له یک ، خوش هاتی“ زن با وحشت نگاهی به پشت سرش انداخت ، پیرزن در چند قدمیش ایستاده بود و با دهان تقریبا بی دندان به روش لبخند میزد . وقتی زن بعد از دقیقه ای سکوتِ ناشی از بهت و ترس ، بالاخره با کمی تردید و هول هولکی در جوابش مسلسل وار گفت : ( سلام ، خوبید خانوم؟ خسته نباشید ) ؛ اون با صدای زمخت و نیمه مردونه ای ادامه داد : ” وه شه بی یا خوا سلامه ت بی“ /
زنِ جوان در جواب پیرزن سعی کرد لبخند کمرنگی بزنه ، با تردید از زبانی که متوجهش نشده بود ، زمزمه کرد : ببخشید خانوم من خوب کُردی بلد نیستم ، شوهرم کُرده خودم اهل ِ تهرانم … ، پیرزن چیزی نگفت ، در عوض با چشمان سرمه کشیده زل زد به زن . دقایق انگار به کندی میگذشت و زن میتونست در عمقِ سیاهِ چشمان پیرزن تصویر لرزان و متعجب خودش رو ببینه ، بالاخره پیرِ روستایی با خنده ای عمیق دستش رو گرفت و چیزی رو که تو دست داشت ، داخلِ مشتِ زن گذاشت ، سپس با چابکی حیرت آوری که از سن و سالش بعید بود از زن دور شد و به طرف کوره راهِ خاکی ای پیچید که به صورت مارپیچ به سمت آلونک های پله پله ی این روستای عجیب بالا میرفت . زن غرق تماشای هیبت پیرزن بود . روستای طبقه طبقه با آلونک های سنگی ، جوری به هم متصل میشد که پشت بام منزل پایین ، حیاط منزل بالا را تشکیل میداد و این معماری در داخل کوه و دره های بکرِ اطراف حال و هوای عجیب و افسون گری داشت. دیدن منظره ی پلکانیه روستا از پایین آنچنان جذاب و دلفریب بود که زن را وادار کرد با دوربینِ گردنیه خود چند عکس از این نمای رویایی بگیره ، کادرِ دوربین رو جوری تنظیم کرده بود که پیرزنِ روستایی رو هم در عکسهای خودش به یادگار داشته باشه . «چلیک ، زیر لب آهسته شمرد : ”این یکی“ ؛ چلیک ، ”این دوتا“ و این هم سومی…» زن نتونست دکمه ی دوربین رو برای عکس سوم فشار بده ، کفِ دست چپش جوری احساس سوزش کرده بود که ناخودآگاه فریادی از حیرت برآورد و بی اراده به سمت رودخونه دوید .فقط وقتی آهی از سرِ آسودگی و آرامش کشید که تونست دستش رو داخل جریان آبِ سرد فرو کنه . آبِ روون و زلالِ رود ، اثر و دردِ این سوختگیه هولناک و ناگهانیرو رو در خودش بلعیده بود .
« نیلوفر نیلووووفر ، چی شدی؟ » این صدای شوهرش بود که با شنیدن جیغِ همسرِ جوانش با دلهره به سمتش میدوید . زن بعد از نفسی از سرِ آسودگی با صدایی بریده نجوا کرد : « چیزی نیست آمیار ، نگران نشو ، راستش…راستش خودم هم نمیدونم چی شد یهو . این زنه بود… یه چیزی شبیه سنگ گذاشت کف دستم ، هنوز دو دقیقه نگذشته بود که حس کردم کف دستم داره آتیش میگیره … خیلی عجیب بود» شوهرش با حیرت به زن جوانش خیره موند : ”سنگ؟“
زن که با چشمای گشاد شده به قرمزی کفِ دستش که کم کم محو میشد نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد : ” آره به خدا ، یه لحظه صبر کن ؛ با دستش فاصله ی 8 متریه رودخونرو نشون داد ؛ همونجا انداختمش رو زمین “ کمی بعد زن ، شوهرش رو صدا کرد و جایی نزدیک یه بوته رو با انگشت نشون داد : ” اوناهاش ، همونه ! همون سنگ صیقل مشکیه “ مرد خم شد تا سنگ مشکی رو که زیر آخرین تلالو و تابش نورِ کم فروغ خورشید میدرخشید برداره . « مراقب باش آمیار! خیلی داغ بود ، ممکنه دستتو بسوزونه » مرد بدون توجه به حرف همسرش ، با دقت زل زد به سنگ صیقل خورده ی مشکی رنگ که به اندازه ی یه گردو درشت بود ، چندبار دستشو باز و بسته کرد . سرِآخر با اخمی رو به همسرش غرید : «این که یخه یخه ! تو هم گرفتی مارو انگار… جوری جیغ زدی و دستتو کردی تو آب ، فکر کردم ریگ گداخته تو مشتته!! نگاش کن این سنگو…لامصب چقدم خوشگله » نیلوفر انگشتشو روی سنگ گذاشت و با تعجب چشماشو چنبار باز و بسته کرد : ”وااا مگه میشه؟؟! آمیار به ارواح خاک مامان مثل یه تیکه زغال دستمو سوزوند ، داشتم از اون پیرزن عکس میگرفتم که…“ آمیار با بدخلقی به نیلوفر اخم کرد : ـ کودوم پیرزن؟؟!
ـ «مگه تو ندیدیش؟؟ همونی که تو رودخونه خم شده بود ، فک کنم این سنگم از تو آب ورداشت ، بعدش اومد کنارمو یه چیزایی به کردی گفت که درست نفهمیدم ، خواستم صدات کنم که بیای اما مشغول حرف زدن با دوستت بودی ، بعدشم زنه وقتی سنگو بهم داد رفت به سمت…» آمیار انگشت اشارشو روی لبهای همسرش گذاشت و در حالیکه به سکوت دعوتش میکرد زمزمه کرد :
ـ ” هیییییس نیلوفر ، دیگه چیزی نگو ! حتما خیالاتی شدی ! میدونم خیلی خسته ای و بهت حق میدم ، امشب اینجا میمونیم و فردا ظهر برمیگردیم سنندج ، آخر هفته هم به امید خدا برگشتیم تهرون “ زن خواست اعتراض کنه و به شوهرش بگه که خیالاتی نشده اما یه نگاه به چهره ی جدی و کلافه ی مردش کافی بود تا بفهمه الان زمان بحث و جدل نیست . تو دلش گفت : ”عب نداره آمیارخان! مرغ شما یپا داره اما وقتی عکسای دوربینمو همراه با پیرزنه ببینی اونوقت میخوام بدونم بازم همین اِهن و تُلپ رو داری یا نه“
آمیار دست نیلوفر رو گرفت و به سمت مرد جوونی با لباس مخصوص کُردی برد که با لٌنگِ دور گردنش داشت عرق سر و صورتشو خشک میکرد : ـ هومن این نیلوفر خانومِ ماست .
نیلوفر رو به دوستِ شوهرش که تا اون روز فقط تعریفشو شنیده بود لبخند خجولی زد : ـ شوهرم تعریف شمارو زیاد کرده بود ، خوشوقتم از آشناییتون.
کمی بعد از طریق همون باریکه راهِ خاکی به سمت خانه ای حرکت کردن که متعلق به یکی از بستگان ِ هومن بود . توی سربالایی ، نیلوفر بازوی آمیارو چسبیده بود و زیر لب از گرمای هوا و خستگی پاهاش شکایت میکرد . وقتی از کنار یه خانه ی سنگی تو سکوی سوم ، میون بر زدن تا از کوره راهی مابین خونه و بنای کوتاه مجاورش پا به جاده ی اصلی و سرسبزِ روستا بزارن ، هومن با صدای بلند و لهجه ی شیرینی گفت : ”اوناهاش ، اون خونه هرو میبینید کنار اون سه راه؟ همون که یه چشمه ی باریک از کنارش میگذره؟ اونجا خونه ی هیراد خانِ ، اون جلوتر ، دقیقا اون بالا بامِشه ، بزارید شب بیفته ، تاریکی که بیاد کورانی میشه رو ایوون ، خٌنَکایی میشه که بیا و ببین… شب سرِ جای خواب دعواس . یکم بالاترم مسجدِ قدیمیه پالنگانه . استراحت که کردید حتما سر بزنید . دیدنش خالی از لطف نیست “
نیلوفر ، دستِ آمیارو ول کرد و با اشاره به صفِ کوتاهی که کمی جلوتر مقابل ایوونِ یه خونه ی قدیمی تشکیل شده بود پرسید : ـ چه بوی خوبی… این صف برای چیه؟ هومن خیلی سریع جواب داد : دارن نون میپزن ، ” شلکینه “ یه نوع نانِ محلیه فوق العاده خوشمزس .
زن با چشمانی ملتمس دستِ شوهرشو کشید : ”آمیااااار ، دارم از گشنگی میمیرم . بیا یدور امتحان کنیم ، نونِ محلی خوردن داره هااا“ . شوهر به صفِ زنان که با لباس های رنگ و وارنگِ محلی و سربند مشغول پرحرفی بودن خیره شد و با سرِ تسلیم پشتشون ایستاد ، تو گوشِ زنش غرید : ـ حالا خوبه از دست مادربزرگِ من ” نانِ کلانه“ خوردی خانومِ شیکمو… ـ اووووووه منظورت یه سال پیشه که تو مراسم پاتختی منو با یه سفر 2 روزه بردی پیشِ مادربزرگت؟ ـ یادته چقدر خوش گذشت؟! نیلوفر به نشانه ی اکراه چشماشو تو کاسه گردوند : ـ آره اللخصوص که بعدش تا یه هفته هر شب اصرار داشتی ترخینه هایی که مامان بزرگت درست کرده بود رو سوپش کنیم و بخوریم ، دیگه اسم ترخینه که میومد بالا میوردم. ـ واسه ترخینه های مادربزرگِ من همه سر و دست میشکنن ، کشکِ تازه و … نیلوفر با شیطنت بازوی شوهرشو نیشگون گرفت : ـ حالا بهت برنخوره آمیار خان! چلو خورشت ماهیچرم آدم یه هفته پشت سرِ هم بخوره ، بعدش دلشو میزنه ! کشک که دیگه جای خود داره! ـ ای وروجکِ شیکمو ، باشه تسلیم! برات نون محلی میگیرم به شرطی / صداشو با شیطنت آورد پایین و در گوشِ زنش زمزمه کرد / به شرطی که بزاری شب منم تورو بخورم ، الان یه هفتس که داری ادا اصول در میاری ”پریودم پریودم“ ، آخه این پسرِ ما از گشنگی مرد . / آمیار با اشاره ای کوتاه به جلوی شلوارش برای نیلوفر شکلک درآورد /
نیلوفر خندش گرفت و خواست چیزی بگه اما با نزدیک شدن هومن به شوهرش سکوت کرد . وقتی هومن بازوی مردشو گرفت و اونو به کناری کشید ، نیلوفر هم روی خود رو برگردوند . اول به زن های روستایی و بعد به ساجی خیره شد که نانها روش شکل میگرفت . دست زنهای روستا که با مهارت خمیر رو ورز میدادن ترغیبش کرد تا دوربین رو بالا بیاره و چنتا عکس بگیره. شوهرش از صف خارج شده بود و دوباره به زبان کردی با هومن مشغول صحبت بود ، نیلوفر اخم کرد و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه . از همون اوایل ازدواج از اینکه کردی نمیفهمید درعذاب بود ، اللخصوص روزهای اوایل ازدواج رو که کنار خانواده ی شوهرش میگذروند ، در کمال حیرت متوجه شده بود که خانوادشون عادت داشتن داخل خونه و باهم به کردی صحبت کنند . زنِ بیچاره در اینجور مواقع حس یه بیگانرو داشت که نه میتونست چیزی بفهمه و نه میتونست چیزی بگه . چنبار سرِ این موضوع با شوهرش بحث کرده بود و آمیار هم قول داد که رعایت کنه و در حضور نیلوفر فارسی حرف بزنه ، اما بازم خیلی وقتها در مواجهه با اقوام و دوستاش این قول شکسته میشد! . نیلوفر توی افکارش همراهِ صف جلو میرفت . کم کم داشت نوبتش میرسید ، با شنیدن صدای آشنایی سرشو کمی گردوند به چپ ، جایی کنار درخت بلندِ گردو زنی رو دید که صورتش رو به آسمون بود و با اشاره ی دستش تکرار میکرد : ”هور“ / سرشو بلند کرد و تو پهنای بلند آسمون کپه ابری رو دید که رنگ خاکستری تیره و متراکمش با آسمون صاف و آبی در تضاد بود . دوباره به زن ، زیر درخت گردو خیره شد ، همون لحظه زن هم سرشو پایین آورد و اون چشمهای سرمه کشیده تا اعماق روحِ نیلوفر نفوذ کرد : ـ ”اون پیرزنه!“
انقدر این جملرو بلند گفت که همهمه ی زنهای روستایی برای چند ثانیه ی کوتاه متوقف شد . ـ ”آمیار ، نگاه کن! این همون پیرزنس ، زیر درخت گردو ، اون کنار“ / شوهرش با نگاه تندی اول به زنش و بعد به درخت گردو خیره شد ؛ در حالیکه دندونهاشو بهم میسایید غرید : ” نیلوفر ! خل شدی ، کودوم پیرزن؟! کسی اونجا نیست! “ زن خواست چیزی بگه اما شوهرش با قیافه ای عصبی دوباره صحبتش با هومن رو از سر گرفته بود ، کمی طول کشید تا نیلوفر متوجه بشه هیشکسی به غیر از خودش زیر درختِ گردو رو نگاه نمیکنه . پیرزن هنوز اونجا ایستاده بود ، وقتی دوباره نگاش کرد ، دستای چروکیدشو کشید ، به آسمون بالای سرش اشاره کرد و چندبارپشت هم گفت : « هور»
ـ” هور؟؟ّ یعنی چی؟ این چی داره میگه ؟ خدایا حتما خل شدم . از بس زیر آفتاب راه رفتم لابد زده به سرم! نباید اصلا به این توهم ها توجه کنم “. زنِ جوان سرشو انداخت پایین و بیصبرانه منتظر رسیدن نوبتش شد ، هوا کم کم تاریک میشد و سایه ای عمیق روستارو در خودش میبلعید .
ـ” بیگانه ای ؟ منم بیگانم “ نیلوفر با صدای زمختِ پیرزن دستش رو روی دهانش چفت کرد تا فریاد نزنه ، زن درست کنارش توی صف ایستاده بود و با دهان تقریبا بی دندان و لبهای کبودش لبخند میزد . به زنی که پشتش ایستاده بود نگاهِ تندی انداخت تا ببینه او هم متوجه حضور پیرزن شده یا نه اما مادرِ روستایی با خیالی آسوده دست پسر کوچیکش رو گرفته و بدون توجه به حضور پیرزن به جایی در مقابلش خیره شده بود . نیلوفر با حالتی عصبی چشمهاشو باز و بسته کرد اما پیرزن هنوز اونجا ایستاده بود ، زنِ جوان با رنگی پریده زیر لب زمزمه کرد : ” تو توهمی برو از اینجا دست از سرم بردار “ ، پیرزن با لهجه ی غلیظی آمیخته با لبخند در گوشش نجوا کرد : اگه توهم بودم که منو نمیدیدی کناچی… نِتَرس .
زنِ جوان و مضطرب دستشو رو گوشهاش فشرد و تو دلش گفت : ”خدایا کمکم کن ! واقعا دارم عقلمو از دست میدم . حالا داره باهام فارسی حرف میزنه و دقیقا کنارِ گوشم وایساده“ . زن یدور دیگه و محکم تر از قبل چشمهاشو باز و بسته کرد اما پیرزن هنوز اونجا ایستاده بود . صداش خش دار و لهجش فوق العاده غریب بود : ـ امشب شب سیزدس میدانم شوهر داری اما نزار هم خوابِت شه . ” شه وه شوم “ شگون نداره .
زن با اضطراب به دور و برش خیره شد ، همه مشغول صحبت های خودشون بودن و کاملا هویدا بود که کسی جز خودِ اون ؛ پیرزنِ عجیب رو نمیدید . با لرز زیر لب نالید : ـ ”حتما دارم جن میبینم . خدایا پناه به تو … بسم الله الرحمن الرحیم…بسم الله الرحمن…“ دوباره صدای پیرزن تو فضا طنین انداخت : ـ چیزی که باید نگرانش باشی من نیستم . خودِ تو بی! سوره ی ناس رو بخوان . خدا کمکت میکنه ، ذکر بگو : « پوخته و سان خوای گه وره و من ده س وه شیش چه نه که رو ؛ پوخته و سان خوای ئاهورا و من ده س وه شیش چه نه که رو»

حرفهای پیرزن مثل مته ای تو سرِ نیلوفر میکوبید و زنِ جوان جرعت نمیکرد به کنارش نگاه کنه مبادا دوباره اون چشمهای سیاه تا عمق روحش رو صیقل بکشه .دستشو روی گوشهاش فشار داد و چند دقیقه رو با صدای توی سرش و تپشِ قلبش گذروند. وقتی با وحشت و بدون اراده به کنار دستش نگاهی گذرا انداخت و پیرزن رو ندید نفسِ عمیقی از سرِ آسودگی کشید . سریع به دور و بر چشم انداخت . زیرِ درختِ گردو خالی بود و همه چی طبیعی به نظر میرسید . زنِ روستایی نانوا که صداش کرد ، آهسته و با قدمی لرزون برای گرفتن سهمِ نانش پا پیش گذاشت ، زیر لب مدام زمزمه میکرد : حتما این چیزارو تو خیالم دیدم / همون موقع با ساییده شدن چیزی زیر کفشش ، پاشو بلند کرد و چشمش افتاد به تسبیح کوتاهی با سنگای سیاه و صیقل خورده ، درست مثل همون سنگی که دمِ غروب ، اون پیرزن کف دستش گذاشته بود . با وحشت تسبیح رو از روی زمین برداشت و به دونه های درشت و مشکیش خیره موند.

شبِ سیزده

ماهِ وسطِ آسمون ، نیمه شب رو نوید میداد . نیلوفر و شوهرش تازه از مهمون نوازی و سفره ی گرم میزبانشون به اتاق خواب اومده بودن ، اتاقی که درست در مجاورت ایوون و رودخونه ی خروشان قرار داشت . شکم جفتشون از ماهیِ تازه و خوشمزه سیر بود و از خستگی روی پاهاشون بند نمیشدن . نیلوفر با نگاهی نگران مقابل پنجره ایستاده بود ، یه دستش رو به تاقچه ی کنار پنجره گرفته و با دست دیگش ، قطراتِ بارونِ نابهنگام رو روی شیشه دنبال میکرد . فضای بیرون ؛ جوش و خروش آب و صدای بادِ مابین شاخسارِ درختا حسِ عجیب و ناشناخته ای رو توی وجود نیلوفر ایجاد میکرد .
با دستِ مردونه ای که دورِ کمرش قفل شده بود چشم از پنجره برداشت . مردش با صدایی مست سرشو به سمت گوشِ همسرش کشید و زمزمه کرد : ـ خسته نباشی گلم .
نیلوفر لبخند زد و چشماشو بست : ـ شما خسته نباشی آقا ، همه ی زحمتای این چند روزه رو دوشِ تو بود .
ـ پس بهت خوش گذشت؟ ، یادِ اون غرغرای اول سفرت بخیر ، اینم از همون طبیعت بکر و دست نخورده ای که میخواستی! به دور از جوش و خروش و هیاهوی تهران! ، خداییش بد بود؟
ـ عالی بود عزیزم مگه میشه مسافرتی که تو تدارک ببینی بد باشه .
دست مرد آروم آروم از کمرِ زن لغزید پایین و وسط پاهاش و روی کسش قفل شد . ـ جووووون پس یه تشکر بهم بدهکاری
نیلوفر لبخند زد و با ناز گفت : ـ مگه چه جور تشکری میخوای؟ آمیار لاله ی گوش همسرشو یه گاز کوچیک گرفت و درحالیکه با دستش کس تپل نیلوفرو فشار میداد غرررید : ـ اینوووو میــــــــــــــخوامش .
نیلوفر لبهاشو بروی هم فشار داد و با عشوه گفت : ـ نهههه ، الان نهههه دارم از خستگی میمیرم . یه بوس کوچولو فقط…
ـ اِ ؟ پس منم یه کٌسِ کوچولو فقط…
زن با غش غش خنده دست شوهرشو پس زد و پاهاشو به هم فشار داد : ـ خخخ نههههه اذیت نکن دیگه ! گفتم که خستمهههه
آمیار دستشو گذاشت رو پستونِ راست و بزرگِ زنش و با تحکیم گفت : ـ مگه دست توئه؟؟ امشب میخوام جرررش بدم این کسِ کوچولورو / با یه ضرب همسرشو در آغوش گرفت و گذاشت روی تشک بزرگی که روی زمین کنار کمد دیواری پهن شده بود . بدون اینکه به زنش مهلت شکایت و مخالفت بده لبهاشو به دندون کشید و دکمه های بلیز ساتنشو با یه دست باز کرد . نمایون شدن چاکِ سینه های محصور شده تو سوتینِ توری کافی بود تا مرد رو از خود بی خود کنه . به مثالِ پسربچه های حریص یکی از سینه هارو از زیر سوتینِ بدقلق خارج کرد و نوکشو بدون مقدمه به دندون گرفت و شروع به مکیدن کرد . نیلوفر بدون اراده آاااهی عمیق کشید . احساس مکیده شدن نوکِ سینه های حساسش جوری تحریکش میکرد که همه چی رو بسرعت وا داد ، سر شوهرشو در آغوش کشید و سعی کرد صورتشو بیشتر بچسبونه به پستون هاش . وقتی حس کرد دست شوهرش از داخل شلوار نخی وارد شورتش شده ، آاااه عمیق تری کشید و بالافاصله پاهاشو از هم باز کرد .الحق که آمیار خوب کارشو بلد بود . حالا نیلوفر تو دستای مردونش بسانِ بره ی لرزونی میموند آماده ی بلعیده شدن ، وسط اون همه لذتی که بدنشو اسیر کرده بود یه نگاه ، چشمش افتاد به پنجره . پرده ی پنجره باز بود . همون لحظه رعد و برقِ پر سر و صدایی زد و نورِ صاعقش تو فضای تاریک باعث شد که پیکره ی تیره ی زنی رو کنار رودخونه ببینه . با وحشت آبِ دهانش رو قورت داد و شوهرشو زد کنار . مردِ مست که برآمدگی و فشارِ کیرش زیرِ شلوارِ کتون به شدت آزرده خاطرش کرده بود غرید : ـ باز چیشده نیلوفر؟ چرا اینجوری کردی؟؟!!
زنِ هراسون که حرفهای پیرزن انگار تازه به خاطرش اومده باشه با وحشت از جا جست و درحالیکه سعی میکرد سینشو داخلِ کرستِ تنگ بچپونه نالید : ـ گفتم که آمیار! امشب دلم سکس نمیخواد ! اصا امشب شبِ مناسبی برای هم آغوشی نیست!
ـ هم آغوشی؟؟!! چقدر رومانتیک شدی خانومِ باادب! منظورت همون بکن بکنِ خودمونه؟
زن بدونِ جواب مقابل پنجره ایستاد و سعی کرد با چشمای ریز شده تو تاریکی پیکره ی پیرزن رو پیدا کنه . مرد دستشو گذاشت رو برآمدگی کیرش و چنبار محکم فشارش داد تا جاشو درست و همزمان هم از شدت فشاری که به شلوارش میورد کم کنه ، میدونست که اینجور مواقع با زنش برنامه داره و اصلا دلش نمیخواست شق درد بگیره .به سمت پنجره رفت و از پشت ، خودشو چسبوند به باسنِ بزرگِ زنش : ـ امشب هرچقدر بخوای میتونی ناز کنی ولی بهت گفته باشم من از این خرِ شیطون پیاده بشو نیستماااا / کمی مکث کرد / میگم اگه نیای بغلم مجبور میشم برم زن هیراد خانو بکنمااااا گرچه اینجور که خودشون میگفتن با 7 تا بچه فکر کنم کسش غار شده اما بهرحال کاچی به از هیچی! . نیلوووفر ، نیلو خانوووووم هیچی نمیخوای بگی؟ .خواست گردنشو ببوسه اما با لحنِ خشک و مضطرب زن که اونو از خودش عقب میروند مات شد : ـ آمیار! به خدا حوصله ندارم اذیت نکن! / مرد با لحنی عبوس و دلزده گفت : چت شده نیلوفر؟ تو که تا چند لحظه ی پیش خوب بودی… این ادا اصولا چیه حالا؟ زده به سرت؟
ـ اون پیرزنه…
ـ چی؟؟!!!
ـ آمیار! به خدا اگه دروغ بگم… خودش بود ، دوباره دیدمش . میدونم بهم میخندی ، گفت امشب سیزدهِ ماهه و نباید باهات بخوابم ، گفت شگون نداره و گفت…باید از خودم بترسم اگه…
آمیار با تعجب به زنش خیره شد : ـ این چرت و پرتا چیه داری میگی نیلوفر ؟ حالت خوبه؟؟
ـ گفتم که باورم نمیکنی! خوبه خدارو قسم خوردم .اونو که باور داری! حتی الان وقتی رعد زد اون پایین کنارِ رودخونه دیدمش…
ـ پناه بر خدا! نه! مث اینکه تو واقعا حالت خوش نیست زن!
نیلوفر با عجز نالیـــد : ـ آمیار خواهش میکنم باورم کن / ناگهان انگار که چیزی به خاطرش رسیده باشه به سمت مانتوش دوید و وحشیانه تو جیباش جستجو کرد / بالاخره با فریادی حاکی از هیجان گفت : پیداش کردم!! ایناهاش ، ببین ! یه تسبیح با همون سنگی که کنار رودخونه گذاشت تو دستم . وقتی اینارو بهم گفت و غیب شد اینو رو زمین پیدا کردم…اون پیرزنه اینارو بهم گفت ، اینم مدرکش . حالا باور کردی؟ حتی گفت یه سوره ای از قرآنو هم بخونم … خدایا اسم سوره هه چی بود؟ حمد… توحید یا ناس…
مرد که از حرفای عجیب و بی سر و ته زنش کلافه و عصبی به نظر میرسید صداشو برد بالا : ـ برام مهم نیست که اون گفت یا تو گفتی! مهم اینه که این حرفا کس و شعره و بهش میگن خرافات…دیگه هم نمیخوام بشنوم که اون عجوزه ی خیالی تو گوشت چی خونده . حالام یبا سرِ جات بگیر بکپ نیلوفر ، داری حوصلمو با این ادا اصولای بیخودت سرمیبری .
خیلی کم پیش میومد که آمیار جلوی نیلوفر صداشو اینجوری ببره بالا . زن پس از نگاهی به این چهره ی عصبی با اکراه وارد رختخواب شد و شوهرش بعد خاموش کردن چراغ و غلتیدن زیر لحاف ، از پشت در آغوشش گرفت . هنوز دقایقی نگذشته بود که دوباره با حسِ سفتی آلتش زن رو بخود فشرد .اینبار بدون پیش نوازی و کلمه ای حرف کیرشو از شلوار بیرون آورد و بعد از درآوردن شورتِ نخیه نیلوفر بی مقدمه سرِ کیرشو گذاشت رو کس داغ و نیمه خشکش و با یه فشار ، آاااهی عمیق و پرلذت کشید . زن تکون نمیخورد و همچنان به پنجره و پیرزنِ خیالی چشم دوخته بود . تسبیح ؛ که کمی اونور تر روی زمین افتاده بود همراه مهره های گردش تو تاریکی مثل زغالی گداخته برق میزد ، زن زیرِ لب زمزمه کرد :《 ـ میدونم واقعی بود… هیشکی باور نمیکنه اما من خودم اونو دیدمش ، مطمئنم 》

ادامه …

نوشته ی سیاه پوش


👍 20
👎 4
14522 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

545647
2016-06-21 11:50:40 +0430 +0430

قشنگ و بدون غلط املایی
ادامشو بنویس سریعتر. موفق باشی ?

1 ❤️

545652
2016-06-21 12:00:41 +0430 +0430

سیاه پوووش :-* فقط داستانای تو و ایول رو با عشق میخونم ?
عاووووولی بود ادامشو بزار

1 ❤️

545666
2016-06-21 12:21:14 +0430 +0430

عالی بود. بی صبرانه منتظر ادامش هستم. کاش معنی جمله های کردی رو هم بزارین. خسته نباشین

0 ❤️

545686
2016-06-21 13:48:03 +0430 +0430

پرفکت.لایک داری

1 ❤️

545693
2016-06-21 14:49:37 +0430 +0430

عالی و جذاب سیاه پوش ?
لایک کردم
ادامه بده عزیز

0 ❤️

545698
2016-06-21 15:33:23 +0430 +0430

عالي بود… سه پاراگراف اولش ميخ كوبم كرد. منتظر بقيشم
ممنون

0 ❤️

545716
2016-06-21 19:56:13 +0430 +0430

ساینا جون کجایی که یادت بخیر
خیلی دلم براخودت و نظراتت زیر داستانها تنگ شده اگه با اسم کاربری دیگه ای تو سایتی لطفا بهم اطلاع بده

0 ❤️

545717
2016-06-21 19:59:52 +0430 +0430

بابا دِمِت گرم بشر ، چرا من انقدر با داستانات حال میکنم آخه؟ ?
بطن کارت واقعیه و نگارشت محشر ، کلا لایک داری داداش سیا ، همه جوره میزونی?
یه رفیق دارم کورده ، روستای پالنگان رو هم با اون رفتم و دیدم ،ینی محشره ، تو شهرستان کامیارانه اگه اشتب نکنم ، هر کی نرفته توصیه میکنم بره ببینه.

منتظر ادامش هستم رفیق دِمِت داغ . چون محیط داستانتو دیدم بطنش واسم جالبتر شده ? ;)

1 ❤️

545778
2016-06-22 08:07:57 +0430 +0430

نخوندم کص ننت

0 ❤️

545781
2016-06-22 09:18:04 +0430 +0430

خوب بود سیاه پوشمنتظر ادامش میمونم.

0 ❤️

545793
2016-06-22 13:02:56 +0430 +0430

قشنگ بود من شما رو به لیست نامزدهای دریافت سیمرغ بلورین بهترین نویسنده شهوانی وارد میکنم

0 ❤️

545800
2016-06-22 15:20:26 +0430 +0430

Schon

0 ❤️

545846
2016-06-22 22:10:18 +0430 +0430

خیلیم عالی.
آفرین

0 ❤️