بهار

1390/02/22

بازم بنفشه ها بازم بوي ياس بازم اقاقيا،
من عاشق اين فصلم، اوج زيبايي زمين تو ارديبهشته يكمم خرداد، دلم بازم
هواي تاب بازي كرده، يادش بخير، خونه شون حياط بزرگي داشت، پنجره اتاقشم
رو به حياط بود، كنار پنجره ياس بود، حياطشون آدمو ياد آب و هواى خوب و
لطيف شمال مينداخت… پر از گل و درخت بود، وسط درختا هم يه تاب بود،
اونجا قشنگ بود گرچند اگه بهش بيشتر ميرسيدن قشنگ ترهم ميتونست باشه، اما
من اونجا رو دوست داشتم، شايد بخاطر اينكه بهار رو دوست داشتم، شايدم هم
سليقه بوديم بهار هم حياط خونه شونو دوست داشت، درست يادمه پارسال اين
موقعها بود كه همش منتظر يه فرصت بوديم كه باهم بريم تو حياط خونه شون
تاب بازي، چقدر عكس دارم تو اون حياط هي روزگار…
من نازنين هستم ، حياطي كه ازش نوشتم حياط خونه دوستم بهار، هردومون 19
سالمونه، من هيكلم لاغر ، قدم 173 وزنم 56، ولي بهار يكم تپل
بود 5،6 سانت از من كوتاه تر بودو حدود 66كيلو وزنش،
5، 6 سالي ميشد كه باهم دوست بوديم، يعنى از نظر مامان اينا زياد رفت و
آمدمون به خونه هم مشكل نداشت، بهار مهربون بود و دوست داشتني، هيچ
كدوممون دوست پسر آنچنانی نداشتيم،همه شيطنتامونم باهم بوديم، من با يه
پسر حرف ميزدم،به اسم نيما كه كيلومترها از هم دور بوديم، پسر دوست
داشتنى اى بود، ولي بهار شيطنتش از من بيشتر بود با نيما هم شيطوني
ميكرد، بماند كه اون موقعها وقتي نبود كه بدون پسر بمونه، هميشه 6، 7 تا
همزمان رو داشت، بيشترشون تلفني بودن، بهار پيش همه شون كرم ميريخت با
نصفشونم سكس تل داشت! يكم هات بود، اگه پاش ميفتاد با يه پسر خوب حاضر
بود…
گفتم كه من و بهار هواي همو خيلى داشتيم، تا حدی هم دخالت ميشه بهش گفت!
يه روز بود آخراي خرداد بهار زنگ زد خونه مون اصرار داشت كه من برم خونه
شون باهم درس بخونيم! نفهميدم چجوری مامانمو راضي كرد! اما ديگه…
مامانامون كلي تأكيد كردن كه شيطنت نكنيم و درس بخونيم!!! اما من كه
ميدونستم، اونجا خبري از درس نيست، بهار ميخواد دور هم باشيم!!! قبل
از رفتنم با نيما بحثم شده بود، اونجا كه رفتم يكم پكر بودم، بهار گفت چی
شده گفتم هيچي، گفت نازی بگو ديگه، چيزي نگفتم حوصله دخالتاشو نداشتم،
گفت به نيما اس دادم گفتم مياي اينجا، اونم گفته جاي من ببوسش گفت پرسيدم
كجاشو ببوسم؟ گفته لپشو!
بهار گفت پاشو بيا لپ تو ببوسم، اين از طرف نيمائه می چسبه منم گفتم
بوسشو نمی خوام، گفت ئه نازى…! باز چی شده؟ گفتم هيچی بگو بجای بوس
فرستادن رفتارشو بام درست كنه، بهار گفت ولكن بابا، خيلى مهمن اين پسرا!
البته واسه اون كه چندتا چندتا ازشون داشت مهم نبود، اما واسه من بود!
منم سرمو انداختم پايين چيزي نگفتم، بهار ميدونست نيما رو دوست دارم، سعى
كرد يكم برام حرف بزنه، آرومم كنه، اما حرفاش برام بی فايده بود،
گفت نازی ناراحت نباش، دلم نمی خواد اينجوری ناراحت ببينمت! مامان يكم
ديگه ميره بيرون، ما تنها ميشيم، به نيما زنگ ميزنم، آشتی تون ميدم!
تااون موقع كه خبری از درس نبود، تا مامانش رفت، دويديم پاى تلفن، به
نيما زنگ زديم بهار خيلي حق به جانب به نيما گفت چرا نازی منو اذيت ميكنی
!خلاصه به هرطريقی بود، آشتی مون داد، آخرشم گفت تا تو و نيما همو بوس
نكنين من رضايت نميدم، من يه بوس محكم فرستادم واسه نيما، اونم
همينطور!نيما گفت بهار جون، نازی جونمو جای من ببوس، نيما به هردومون جون
می گفت! گفت دوست دارم دو تا دختر همو ببوسن، گفتم نيما پس جات خيلى
خاليه چون من و بهار زياد همو می بوسيم، گفت ئه پس حالا هم ببوسين، محكم
كه صداش بياد، هرچى همو بوس می كرديم نيما می گفت صداش نيومد دوباره
ببوسين! يكم داشت كرم ميريخت…
منم دوباره بهارو بوسيدم، كنار لبشو بوسيدم، و بعد نيما گفت صداش اومد!
داشتن حرف ميزدن، نيما پرسيد چی پوشيدين الان؟ گفتم من گرممه برم بيرون،
اين اتاق گرمه، نيما گفت بهار الان بهترين موقعیته نازی گرمشه…! ببین
شما که همو دوست دارين، منم لز شما رو باهم دوست دارم، بهار جون بجنب
لباي نازی منو ببوس! بهار هم كه جلو نيما كم نمياورد از روز قبلش با هم
كل انداخته بودن، كه كی پرروتره !نيما با حرفاش تحريكمون می كرد كه لز
كنيم، می گفت لبای همو ببوسين،
نميدوني چه حالي سينه هاي همو بخورين… گفت چند ساعت پيش همين؟ گفتيم تا
شب، بعداز شام من ميرم خونه، گفت پس حسابی باهم حال كنين، بعدش شب جدا
جدا به من زنگ بزنين برام تعريف كنين چه ها كردين…! بهار هم نامردی
نكرد جلو نيما گفت كه همين اواخر من برا يه پسره از هيكل نازى تعريف
كردم، تو كف مونده، بهش گفتم نازی رو دوست دارم، گفته تو كه دوستش دارى
پس يه بار حتما باش حال كن!
نيما هم گفت شب منتظر شنيدن چيزاي خوب هستم تل رو قطع كرديم، فكنم 2ساعتی
باش حرف زده بوديم، كه يك ساعتشو رو مخمون بود لز كنين!!! من كه فكرم كار
نمی كرد، نيما مغزمو آب كرده بود، بهار هم كه هميشه پايه بود…! يكم
نگاهش كردم نگاهشو زود ازم دزديد گفت بريم تو اتاق من، اين اتاق نمونيم
كه معلوم نباشه تلی حرفيديم!
رفتيم تو اتاق بهار، همون كه گفتم پنجره ی بزرگ رو به حياط داره، به
حياطشون يه نگاه ديگه انداختم، دم غروب حياطشون قشنگ تر ميشد، اتاقش از
2طرف 2تا در داشت، معمولا وقتي درس می خوند واسه اينكه خواهر كوچيكش
مزاحم نشه قفلشون ميكرد، درا رو قفل كرد، پرده ها رو كشيد، يه لحظه دلم
گرفت ، حياطو ميخواستم ببينم، گفت بخواب الان مامان اينا ميان،
من رو تختش دراز كشيدم اونم اومد كنارم، منو بغل كرد، زل زده بود تو
چشمام مث هميشه برق شيطنتو ميشد تونگاهم ديد! فقط همو نگاه می كرديم حس
مي كردم نفسام يكم تندتر شده، فقط نگاهم به چشماش بود، هميشه بهش می گفتم
مژه هاى قشنگی دارى، مژه هاش فر و بلند بودن… فكرم تو زيبايي مژه هاش
بود، اما اون داشت با برق چشمام حرف ميزد، اون سمت چپم بود، دست راستشو
كشيد رو موهام يكم خودشو كشيد روم، يهو دستاشو آورد پايين، هردوتا دستمو
گرفت تو دستاش، گونه سمت چپمو بوسيد…
مامانش اينا اومدن، گفت پاشو خودتو جمع كن بريم، بعد از شام كاردارم بات،
گفتم واي بهار درس نخونديم مامانت كلى تهديد كرد كه ميپرسه ازمون، گفت
نگرون نباش، من بهت تقلب می رسونم! خلاصه جمع و جور كردم، روسری پوشيدم
گفتم بهار مرتبم؟ گفت اوهوم، خوشگلی تو همه جوره، با مامانش اينا سلام و
حال و احوال كرديم، مامانش گفت شام پيتزا داريم، دخترابياين وسائل شام رو
بچينين، باهم رفتيم تو آشپزخونه، پشت در يخچال يه بار ديگه بوسم كرد!
گفتم بهار الان يكى مياد! گفت نه نمياد! حس كردم نگاهمون به هم تغيير
كرده، رفتيم سر شام كنار هم نشستيم، من كه معمولا كم غذا بودم، اما بهار
بهم گفت تو كه زياد نخوريم كه بتونيم يكم ورجه ورجه كنيم، يه لبخند آروم
زدم، و شام در كمال آرامش صرف شد، نميدونم بهار تو چه فكرايی بود اما من
مغزم ديگه فكر نميكرد!!! انقدر سريع ميگذشت كه فرصت فكركردن نبود! شام رو
خورديم، بهار رفت مسواك بزنه، منم ازش خوش بو كننده دهان گرفتم، تو اتاق
رو تخت منتظرش نشسته بودم،داشتم با دفتر عربيش ورميرفتم،اومد تو در رو
قفل كرد، گفتم بيا چند كلمه درس بخونيم، كه بتونيم بگيم درس هم خونديم!!!
بهار گفت باشه ولي به شرطی كه دوباره بيای تو بغل من،رو تخت دراز كشيديم،
رفتم تو آغوش گرمش، بهار نگاهش فقط به لبام بود، آروم گفت يه صفحه بخونيم
بعد يه لب، گفتم می خوای اول لب بعد يه صفحه بخونيم، گفت نه، لبات جايزه
يه صفحه درس خوندنه، اون يه صفحه رو به هر بدبختی ای بود خونديم، تموم كه
شد گفتم لبات!گفت نازي، يكم ديگه بخونيم، يه صفحه ديگه! گفتم جر زني نكن،
لبات! همديگه رو نگاه كرديم خنديديم، گفت هيس! الان مامان مياد هردومونو
ميندازه بيرون، گفتم می خوای همون عربی رو بخونيم گفت نخير فكركردي من
ميزارم در بری مخصوصا الان كه نيما هم سفارشتو كرده، بايد بريم براش
چيزاي خوب تعريف كنيم، گفت لباتو بده، گفتم نه ولش، من نميتونم تفتو
بخورم…! گفت نازی حرف
نزن! چشاتو ببند مطمئنم خوشت مياد! منم گفتم بهار يادته كه من حتی با شما
غذا نمی خوردم، همش می گفتم ای! تفی يه!! گفت اين فرق داره، چشاتو ببند،
منو بيشتر به سمت خودش كشيد، اين بار بهار سمت چپم بود و از كنار بغلم
كرده بود، چشمامو بستم، به اين فكركردم تجربه هاي جديد می تونه جذاب
باشه، گرچند عمری حتى غذای دهنی كسی رو نخوردم…! حالا تفشو بخورم…!
سعی كردم به تفی بودنش زياد فكرنكنم گوشه لبامو يه بوس كوچولو كرد، بعدش
آروم لباشو كشيد رو لبام، چشمام همون جوری بسته بود، لباش لبامو ناز می
كرد، خودمو بيشتر بهش چسبوندم،اونم كم كم محكم تر لبامو خورد، منم با
ريتم اون شروع كردم ميك زدن لباش، لباش و تفش اونقدرا هم بد نبود، شايدم
خوب بود! از رو لبام اومد اينورتر زبون ميزد، تا رو گردنمو ريز ريز بوس
مي كرد، و آروم ميك ميزد، لباشو كه گذاشت رو گردنم يه لحظه حس كردم نفسم
حبس شد !!!همين طوري كه داشت گردنمو ميخورد دستشو می كشيد تو موهام خودمو
يكم جابه جا كردم، گفت نازى خوشت مياد؟ گفت اوهوم خوبه، يكم ديگه گردنمو
ليس زد، چشمامو باز كردم نگاهش كردم، تو چشماش يه دنيا مهربوني ديدم و
بس! يكم ديگه گردنمو خورد، يقه لباسم يكمي باز بود اونم يكم كشيدش پايين
تر تا لباشو گذاشت انگار منو برق گرفت! گفتم اى بهار تفی يه! گفت بميری
توام با اين لوس بازيات! گفتم ببخشيد ولي آخه خيلی تفيه!!! پاشدم نشستم
گفتم يه دقيقه وايسا، يه دستمال گرفتم گردنم رو پاك كردم!خندش گرفته بود
از كار من! گفت تو الان تفمو خوردی، لوس بازی درنيار، يه لبخند به نشونه
عذرخواهی بهش تحويل دادم، و اين بار من رفتم لباشو بوس كردم، همون طوري
كه كنارش نشسته بودم، دستمو انداختم دور گردنش، يكم لبای همو خورديم،
اينبار زبونشم خوردم، اون دوباره رفت رو گردنم، ياد twilight افتاده بودم
گفتم گاز نگيريا! چقدر اذيتش كردم اين موجود مهربونو، همين طوری كه اون
داشت از اينور گردنمو ميخورد منم از اينور رفتم سراغ گردنش، سعى می كردم
زياد فشار ندم بيشتر فقط لبامو می كشيدم روش، حسابي تفی شده بودم، ولي
ديگه چيزی نگفتم، به نظرم لذت بخش بود، به اين فكركردم كه منم به اون لذت
بدم، اگه دوستش نداشتم اجازه اين كارو كه بهش نمی دادم، يهو هولم داد رو
تخت خودشو انداخت روم به جون بلوزم افتاد از تنم درش آورد، من همش می
گفتم بهار نه، می گفت هيس، مامان صداتو ميشنوه! مامانش هم خوب بهونه ای
بود ها! لباسمو در آورد از گردنم تا رو سينه هامو ليس ميزد، گفتم بهار
يجوري ميشم، گفت جونم، تو خوشت مياد منم يه جوری ميشم… آروم لباشو می
كشيد كنار بند سوتينم گفت نازی درش بيارم، من فقط آروم ناله كرده، آروم
كه صدا به مامانش نرسه… سوتينمو كشيد يكم زد بالا شروع كرد با زبونش
سينه هامو خوردن، گفت چقدر
شيرينی تو نازی جونم… گفتم درآرم سوتينمو، گفت بزار خودم درش ميارم،
خودشو انداخت روم، لباشو آورد نزديك لبام گفت ميزاري لباتو ببوسم؟ منم در
جوابش شروع كردم به ميك زدن لباش، لبامو ول كرد دوباره رفت سراغ سينه
هام، يكم انگشت كشيد روش بعد دستشو برد پشت سوتينمو باز كرد، منم فقط
داشتم حال ميكردم، آروم آي و اوي می گفتم، تو همون حالت كه اون تقريبا
خودشو انداخته بود روم منم دستمو بردم زير بلوزش، سوتينشو باز كردم، اومد
كنارم بلوزشو دادم بالا، شروع كردم يكم با سينه هاش ور رفتم، زياد نذاشت
بخورم، بيشتر دوست داشت خودش بخوره، می گفت آخه تو خيلی خوشمزه ای، گفتم
چه مزه ايم؟ گفت تو آناناسی، بزار آناناس بخورم، سريع بلوزشو درست كرد و
اومد رو من و دوباره افتاد به جون سينه هام من همش آى و اوی می كردم اونم
می گفت يواش مامانم ميشنوه !گفتم تقصير توئه درد می گيره انقدر محكم
ميخوری گفت انقدر خوشمزه ای كه نميتونم آروم بخورم! تو فقط يكم يواش،
نگاهش كردم خنديدم، به شيشه بالای در اتاقش نگاه كردم گفتم فكركن مامانت
از اون بالا بياد مارو ببينه، گفت شك نكن اگه ببينه رسما مياد هردومونو
ميكنه! بهرحال نميدونم آخر مامانش فهميد يا نه! ولى تو همين فكرا بودم كه
صدای گوشيم دراومد پدر بهم اس داد كی بيام دنبالت يه نگاه به ساعت كردم
گفتم بهار خيلي وقته باهميم،اونم كه همش اصرار ميكرد شب پيشش بمونم، گفتم
شب رو نمي مونم، الان يكم ديگه هم هستم، به بابام اس دادم يه ربع ديگه!
بهار همش غر ميزد كه كمه، گفتم بهار ساعت يه ربع به يازدهه، ديگه ديرتر
مامانم رام نميده خونه! گفت بهتر اونجورى هرروز ميخورمت، چيز ديگه اي
نگفتم فقط آروم خودمو كشيدم تو بغلش، خواستم چند دقيقه ديگه تو بغلش باشم
چون به زودی بايد ميرفتم خونه، يه بار ديگه لبامو بوسيد، گفت زياد اذيتت
كردم؟ گفتم نه خيلی هم خوب بود،به بازوی تپلش نگاه كردم گفتم ميخوام
گازت بگيرم جای اينكه نذاشتی من زياد بخورمت بازوشو محكم گاز گرفتم، که
بعدا جاش موند ! البته اگه میدونستم جاش می مونه گازش نمیگرفتم ! بعدش
لپشو بوسيدم گفتم پاشم ديگه، گفت ازت دل نميكنم كاش شب می موندی گفتم
نميشد ديگه، سوتينمو واسم بست، بلوزمم تنم كردم، چشماش انگاری دلش نمی
خواست من برم، رفتم مانتو مو برداشتم پوشيدم، داشتم روسريمو سرم می كردم
كه دوباره موبايلم زنگ خورد، گفتم الان ميام پدر جون، گفتم بهار كليد اين
در كو؟ اومد درو باز كرد، با حسرت گفت نازي چقدر زود گذشت امروز…! گفتم
ولي خوب بود اونم تأييد كرد رفتيم با مامانش خدافظي كردم، گفت وايسا من
تا دم در بات ميام، رفت مانتو پوشيد اومد، گفت دلم برات تنگ ميشه تو برى،
آخه ازاين به بعد من بدون نازی چيكاركنم؟ گفتم فردا همو می بينم، نگران
نباش، خنديد دوباره هردو تا دستامو گرفت تو دستاش، آروم لباشو گذاشت رو
لبام، حياط تاريك بود مطمئن بوديم كسى مارو نمی بينه، صحنه رؤيايى حياط
بوسه قشنگى واسمون ساخت، گفتم بقدر كافى دير كرديم، برم ديگه، در رو باز
كرد، به پدر سلام كرديم، بهار گفت مرسى كه اومدى، شب خوش، گفتم زحمت
دادم، سوار ماشين شدم، برا بهار دست تكون دادم، پدر گفت خوش گذشت؟ چيزيم
درس خوندين؟ گفتم آره، خوب بود. به همين خوب بود بسنده كردم و ديگه چيزي
نگفتم شيشه ماشين رو دادم پايين، هوا بهاری بود و باد صورتمو نوازش
ميكرد،…
فقط به ماه نگاه كردم، مثل هميشه، تو ماه دنبال نيمه های گمشده ام بودم،
راستی ماه اون شب قشنگ تر از هميشه مي درخشيد…
الان بعد از گذشت يك سال ديگه رابطه ام نه با بهار اونجورى صميميه نه با
نيما، برا هردوشون آرزوهای خوب ميكنم كه قشنگ ترين روزاى منو ساختن، اما
دلم می خواست بازم ميشد يه بار ديگه اون احساس ها برگرده دوست داشتنی كه
فراموش نشده، اما كمرنگ شده، صدتاروز قشنگ مث همه اون روزامون تقديم به
نيما جون و بهار جونم، فداى هردوتون
نازنین


👍 0
👎 0
26492 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

280714
2011-05-13 01:51:19 +0430 +0430
NA

خسته نباشی
داستان بی غل و غشی بود و روی هم رفته
عالی بود بازم بنویس.

0 ❤️

280715
2011-05-13 03:46:17 +0430 +0430
NA

kos sher mahz bood

0 ❤️

280716
2011-05-13 03:53:05 +0430 +0430
NA

قشنگ به نظر میرسید
چون از لز بدم میاد ، همشو نخوندم
ولی داستان نویسیت خوبه
هر وقت با دوست پسرت س ک س کردی ، اونو بنویس

0 ❤️

280717
2011-05-13 04:39:10 +0430 +0430
NA

dastane khoobi bood vali yekam royayi va dokhtaroone

0 ❤️

280718
2011-05-13 04:43:58 +0430 +0430
NA

Mr.ok minevisad:
از همجنس بازی بدم میاد؛
ولی خیلی زیبا نوشتی؛البته سبک نوشتنت تو اول و آخر داستان با اصل داستان فرق میکنه؛سعی کن داستانای بعدیت از اول تا آخر یه سبک باشه؛
الکی که نمیشه از کسی تعریف کرد؛واقعا نثر داستان زیبا بود

0 ❤️

280719
2011-05-13 05:22:04 +0430 +0430
NA

ياد فيلم

imagine me and you

افتادم پر از احساسات ناشناخته دخترونه كه به سمت اشتباهى سوق داده ميشه! خوب نوشتى ،خسته نباشى اما موضوع داستان جالب نبود

0 ❤️

280720
2011-05-13 05:58:34 +0430 +0430
NA

هی دنیا ای کاش دوستای منم اینطوری تحویلم میگرفتن

0 ❤️

280721
2011-05-13 12:30:40 +0430 +0430
NA

چون همجنس بازی رو دوست ندارم با این که خوب نوشتی بدم اومد.البته تا آخر نخوندم.

0 ❤️

280722
2011-05-13 15:43:14 +0430 +0430
NA

نثر زیبایی داشت داستانت.بهت تبریک میگم.اول داستان که در مورد توصیف حیاط نوشته بودی عالی بود.من یه لحظه خودم رو اونجا حس کردم.در کل وصف خوبی از محیط داری.اگه کمی هم در مورد دیالوگ ها و شخصیت پردازی کار کنی نویسنده خوبی میشی.برات آرزوی موفقیت می کنم

0 ❤️

280723
2011-05-13 18:47:14 +0430 +0430
NA

خوب بید عزیز،داستان که خوب نوشته بشه آدم دوست داره بازم ادامه داشته باشه و خسته نمیشه.معلوم بچه درس خونیا شیطون.مرسی

0 ❤️

280724
2011-05-13 18:55:17 +0430 +0430
NA

اره خوب بید ایشون بچه درس خونی بید عالی بید
خسته نباشی

0 ❤️

280725
2011-05-14 01:26:57 +0430 +0430
NA

از همجنس بازی متنفرم خانم تو که روی هر چی گی بود رو سفید کردی ولی چون نثر زیبایی بود نمی شه بد گفت تو که می خوای بنویسی اونم با این سبک یه موضوع دیگه رو انتخاب کن آخه لز بودن اههههههههههه ولی مرسی که نوشتی

0 ❤️

280727
2011-05-14 17:47:32 +0430 +0430
NA

يك لز معصومانه با كلي احساس قشنگ و صادقانه! فقط يه ايراد داشت! اونم اينكه بابات زود اومد دنبالت!! تازه داشتيم به جاهاي حساس داستان مي‌رسيديم!!!

0 ❤️

280728
2011-05-15 14:37:43 +0430 +0430
NA

ممنون از نظرات همه تون، آدما مثل هم فكرنميكنن، پس واسه نظر اونايى هم كه گفتن مزخرف بود، احترام قائلم!
به نظر منم هم جنس بازي چيز قشنگي نيست! اما اين فقط يه وسوسه بود و چيزي كه واسم اتفاق افتاده بود!
نازنين

0 ❤️

280729
2011-05-15 14:41:25 +0430 +0430
NA

ممنون از دوستاني كه از سبك نوشتنم تعريف كردن، نظر لطفتونه،
خيلي وقته دستي در نوشتن دارم، و صد البته كار نيكو كردن از پر كردن است
نازنين

0 ❤️

280730
2011-05-15 14:42:51 +0430 +0430
NA

Mr.ok
عزيز منظورتو متوجه نشدم، توصيف از منظره زيباي حياط يا توصيف از ماه خيلي فرق داره با نوشتن اينكه كي چي گفت و چه اتفاقي افتاد!
نازنين

0 ❤️

280731
2011-05-15 14:43:30 +0430 +0430
NA

شميم جان اين فيلم رو نديدم اما حتما سعى ميكنم در اولين فرصت ببينم
نازنين

0 ❤️

280732
2011-05-15 14:44:10 +0430 +0430
NA

Marine
جان دوستامون تحويل مون مىگيرن هميشه!!!ولى خوب ديگه انقدر روزا و زندگى زود ميگذرن كه دوستامون هم ازمون ميگذرن
نازنين

0 ❤️

280733
2011-05-15 14:44:59 +0430 +0430
NA

Dordo0neh
جان بچه درس خون بوديم يه زمانايى! خوب هركسي يه هدفي تو زندگيش داره به نظر من درس خوندن ميتونه آدمو به بعضي از هدفا برسونه
نازنين

0 ❤️

280734
2011-05-15 14:45:31 +0430 +0430
NA

Sara sweet
عزيز ، اونقدرا هم پيشرفته نبود! من لز نيستم! همون يه بار بود و فقط يه اتفاق بود!
نازنين

0 ❤️

280735
2011-05-15 14:48:25 +0430 +0430
NA

Farijab
عزيز اگه بابام نميومد هم بيشتر پيش نميرفت! همون هم اثر حرفاى نيما بود، و زيبايي مژه هاي بهار…
نازنين

0 ❤️

280737
2011-06-22 02:39:45 +0430 +0430
NA

وقت نکردم بخونم حتما میخونم نظر میدم

0 ❤️

280738
2011-07-04 03:30:31 +0430 +0430
NA

نازنین جون نوع نوشتن و توضیح دادنت خوب بود ولی من واقعا از داستان لز بدم میاد ولی نوشتنت خوب بود تونستم تا آخر بخونم استعدادت خوبه سعی کن با موضوع بهتری بنویسی

0 ❤️

280739
2011-08-14 02:03:33 +0430 +0430
NA

قضیه بهتری برا نوشتن پیدا نکردی
اه اه اه
حالم به خم خورد
لزی
اگه خاستی از خودت دفاع کنی ایمیل بده
بدبخت

0 ❤️

280740
2011-11-18 04:52:45 +0330 +0330
NA

salam
nazanin jun besyar khub neveshti
thanks

0 ❤️