بهار زرد رنگ (۳ و پایانی)

1396/06/06

…قسمت قبل

با صدای ضعیفِ آلارم دستگاهِ مانیتورینگ,ﻫﻮﺷﯿﺎر ﺷﺪم اما هنوز گیج و منگ بودم.ﯾﻪ ﭼﯿﺰي ﺗﻮ ﻣﻌﺪه ام وول ﻣﯽ ﺧﻮرد،ﯾﻪ ﻣﺎﯾﻌﯽ مرتب راه ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮔﻠﻮم،ﮔﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻠﺦ ﺑﻮد و ﻃﻌﻢ ﺧﻮن ﻣﯽ داد.چه اتفاقی افتاده? ﻣﯿﻮن ﻧﻔﺴﻬﺎي ﺳﻨﮕﯿﻦ و ﺻﺪا دارم،ﻣﯿﻮن ﺻﺪاﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ذﻫﻨﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪه ﻣﯽ ﺷﺪ،ﮐﻢ ﮐﻢ چشم باز کردم.
ﺗﻮ ﯾﻪ اﺗﺎق ﺑﻮدم,کلی سیم و لوله بهم وصل بود و ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮي ﻫﻢ ﺑﺎﻻي ﺳﺮم ایستاده بودن!ﺻﺪاﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﮔﻨﮓ و ﮐﺸﺪار ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم که میگفتن" ﺑﻪ ﻫﻮش اوﻣﺪه اﻧﮕﺎر"…“ﺻﺪاﻣﻮ ﻣﯽ ﺷﻨﻮي…“اﺳﻤﺶ ﭼﯽ ﺑﻮد؟!..“ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ اﺳﻤﺘﻮ ﺑﮕﯽ؟ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﮕﯽ ﭼﺖ ﺷﺪه?..”…درمونده و بیحال نگاهی به اطراف انداختم. ﮐﻠﯽ ﺳﯿﻢ و ﻟﻮﻟﻪ ﺑﻬﻢ وﺻﻞ ﺑﻮد,درد ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺗﻮي ﺳﺮم ﻣﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ و ﭼﯿﺰي ﺑﻪ ﯾﺎد ﻧﻤﯽ آوردم. ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﭼﺮا ﺗﻮ اﺗﺎق ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻫﺎي وﯾﮋه ام.دل و روده ام که بهم پیچید دﺳﺘﻢ ﻣﺸﺖ ﺷﺪ روي ﺷﮑﻢ دردﻧﺎﮐﻢ, ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺴﺘﻢ و ﺑﺮاي ﻟﺤﻈﻪ اي ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم تا بیاد بیارم چی شده و چرا اینجام! آﺧﺮﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ذﻫﻨﻢ ﭼﯽ ﺑﻮد؟! بهار ! بهار و ﭼﺸﻤﺎي ﭘﺮآﺑش !! جیغ های مادر و زن عموم! پسرعمو و ﻟﮕﺪ ﮐﻮﺑﯿﺪن ﻫﺎش،عمو و ﻓﺤﺶ دادن ﻫﺎش، بابام و ﺷﻼق ﻫﺎي ﮐﻤﺮﺑﻨﺪش! برادرم و چشم های بهت زده اش…و دوباره بهار…بهار و اون اتفاقی که با فهمیدنش ﻫﻤﻪ ي ﮔﺬﺷﺘﻪ ام،ﻫﻤﻪ ي ﻫﻮﯾﺘﻢ، ﻫﻤﻪ ي عشقم، ﻫﻤﻪ ي ﮐﺲ و ﮐﺎرم ﺑﻪ ﺑﺎد رﻓﺘﻪ بود! ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﯿﺰاي وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ اون لحظه ﺑﻪ ذﻫﻨﻢ ﻫﺠﻮم آورده ﺑﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ! ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ درﺻﺪ ﺑﮕﺮدم و ﺑﮕﺮدم ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻢ اﮔﻪ بهار باکره نبود,اگه بکر و دست نخورده نبود,اگه پاک و معصوم نبود دلیلش چیه…کِی این اتفاق افتاد? اصلا به کی اجازه ی نزدیکی به حریمش رو داده ? …نمی خواستم به این چیزا فکر کنم ولی نمی تونستم حقیقت باکره نبودن بهار رو کتمان کنم.حقیقتی که داشت من رو به مرز فروپاشی می کشوند!
**
بعد سه روز از بیمارستان مرخص شدم! تو این مدت هیچکس از خانواده ام جز مهرداد پسر عمه ام ,به ملاقاتم نیومده بودن.مهرداد کارهای ترخیص رو انجام داد و همینطور که برای کمک به منِ آش و لاش, زیر بغلم رو گرفته بود گفت: یه جهنمی بپا شده که نگو و نپرس! همه به خونت تشنه ان…آخه این چه کاری بود که کردی مرد حسابی , بهار شیرینی خورده برادرت بود اونوقت تو…! …”…یه دست به کمر و یه دست روی شکم مقابل ماشین ایستادم تا مهرداد درش رو باز کنه و سوار شم, ذهنم اما پرکشیده بود سمت بهار…ﺻﺪاش توی سرم می پیچید! ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ واﺳﻪ آﯾﻨﺪه ﻗﺸﻨﮕﻤﻮن ﮐﺸﯿﺪه بودیم! ﺑﺎورم ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮچ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻪ! ﺑﺎورم ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ! ﺗﻬﯽ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻢ از ﻫﺮ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ اﻣﯿﺪوارﮐﻨﻨﺪه ﺳﺖ!خدایا کیارش الان چه حالی داشت? برادر بیچاره ام ! من , تنها بهار بود که بهم خنجر زده و بخاطرش اینقدر حالم بود…ولی کیارش چی? تو یک شب, هم برادر کوچکترش هم دختری که دوست داشت خنجر که هیچ , با تبر زده بودن وسط سینه ش…اون الان چی میکشید?! مهرداد بی حرف ماشین رو می روند وقتی دیدم مسیرش به سمت خونه ی خودم نیست, لبی تر کردم و پرسیدم: کجا میری?..”…یه آه کشید.با تعلل برگشت سمتم و با لحنی گرفته جواب داد: خونه آقا جون! همه اونجا جمع شده ان…میخوان درمورد تو و بهار و کیارش تصمیم بگیرن !
**
با کمک مهرداد پله های خونه پدربزرگ رو آروم آروم بالا رفتم تا رسیدم پشت درِ وروی هال!قلبم تو سینه ام محکم میکوبید.ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺻﺪاي ﻓﺮﯾﺎداي پدربزرگ رو از پشت در ﺑﺸﻨﻮم! ﺻﺪاي ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎي ﻣﺎﻣﺎن،ﺻﺪاي ﻫﻮارﻫﺎي عمو، ﺻﺪاي داد و ﺑﯿﺪادﻫﺎي پسرعمو! دلم فرو ریخت.ترسیدم پا توی سالن بذارم.برگشتم سمت مهرداد و ملتمس نگاهش کردم: منو برسون خونه! نتیجه هرچی شد بهم بگو…"…مهرداد بی توجه به خواسته ی من,دست دراز کرد دستگیره رو گرفت و در رو باز کرد همزمان اون یکی دستش هم روی کمرم گذاشت و وادارم کرد راه بیفتم: تا همیشه که نمیتونی فرار کنی! مرد باش و پای هرکاری که کردی محکم وایسا…"…آره از اول قرار بود همینکارو کنم.قرار بود بخاطر بهار قید همه رو بزنم و به جنگ با دنیا برم.من پیه همه این کتکها تحقیرها و فحش ها رو به تنم مالیده بودم بخاطر اون…ولی الان چی? الان که فهمیدم بهار اصلا مال من نبوده? باکرگی و پاکیش رو قبلا به حراج گذاشته ? الان با چه امیدی میرفتم جلو سینه سپر میکردم و میگفتم عاشقش بودم? اصلا دیگه عاشقش بودم? میخواستمش?جرئت میکردم به این خاندان زخم خورده بگم بهار باکره نبود?حرفمو باور میکردن? آه عمیقی کشیدم.با تعلل قدم سستی برداشتم و همراه با مهرداد وارد سالن شدم.همه بودن جز بهار و کیارش! بمحض ورود سرها همه به سمتم چرخید.ﺻﺪاي ﻫﻖ ﻫﻖ مادرم ضعیف شد و برای لحظه ای ﺑﻬﺖ و ﺳﮑﻮت ﺳنگینی حاکم شد! بین اون همه آدم نگاهم قفل پدرم بود.از چشماش داشت نفرت میبارید.پسرعموم (برادر بهار) با دیدن من زیرلب فحشی داد و هجوم آورد سمتم که با صدای اخطاری مهرداد متوقف شد: کافیه ستار! به حد لزوم له و لورده شده!
پدربزرگ ,برافروخته و ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ از ﯾﻪ ﺳﻤﺖِ سالن راه گرفته بود ﺳﻤﺖ دﯾﮕﻪ که چشمش به من افتاد.بمحض دیدنم بی حرکت ایستاد و بناگه ﻟﺐ وا کرد و بلند بلند ﻫﻮار کشید: اومدی بی غیرت…اومدی بی ناموس! بی شرف چشمت به ناموس برادرت بود? …"…اونقدر داد میکشید که هرآن احتمال میرفت سکته کنه!عمه ام سعی میکرد آرومش کنه ولی فایده ای نداشت.صداش پرده گوشمو اذیت میکرد اونقدر که بلند هوار میکشید: خودم اسم اون دوتا رو روهم گذاشتم,چطور دلت اومد به برادرت خیانت کنی پست بی شرف? تو و اون بهار بی حیثیت رو باید ﺳﺮتونو ﮔﻮش ﺗﺎ ﮔﻮش ﺑﺮﯾﺪ! اﮔﻪ التماسای مادراتون ﻧﺒﻮد ﺑﺎ دﺳﺘﺎیﺧﻮدم ﻧﺎﺑﻮدتون ﻣﯽ ﮐﺮدم! ﮐﺎری ﻣﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﻪ اﺳﻤﯽ ازتون باقی ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ! ﺑﺮو ﭘﺴﺮ! ﺑﺮو ﺧﺪا رو ﺷﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ هنوز نفس میکشی!.."…تمام مدت سرم پایین میخ سرامیک های کف بود.همه این صحنه هارو قبلا تو ذهنم تجسم کرده بودم حتی آماده شده بودم سپر بهار بشم دربرابر هر توهین و کتکی ولی …این برای قبل فهمیدن اون راز کثیف بود.الان باید چی کار میکردم!?
هق هق شدید زن عمو سکوت رو شکست!درد داشتم و نمی تونستم سرپا بمونم.دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ ﺧﻮدﻣﻮ رﺳﻮﻧﺪم ﺑﻪ دیوار تا تعادلم رو حفظ کنم! زن عمو صورتش رو با پَر روسریش پاک کرد و ﭘﺮﺣﺮص میون اشک و ناله ش گفت:ﺧﺪاﯾﯽ ﺑﻮد! ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ! ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ برم اون بالا و ببینم چه خاکی داره به سرم میشینه…ﺧﺪاﯾﺎ ﺷﮑﺮت! ﺧﺪاﯾﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ دﯾﺪم! واااااااای…
عموم رگ غیرتش باد کرد و خطاب به زنش توپید: خفه شو زن! خودت کدوم گوری بودی که دختر بی همه چیزت ولنگار بار اومد?.."…زن عمو بی اهمیت به فریادهای عمو,دوﺑﺎره ﻟﺐ وا ﮐﺮد و خطاب به من غرید: ﺗﻮي ﺑﯽ ﭼﺸﻢ و رو اﮔﻪ دختر منو میﺧﻮاﺳﺘﯽ، اﮔﻪ ﭼﺸﻤﺖ دﻧﺒﺎلش بود ﺑﺮای ﭼﯽ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎل دﻫﻨﺘﻮ بستی و زر ﻧﺰدی? اخه نمک به حروم، اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺧﻮرده ی برادر بزرگت بود.ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدی ﺑﺎ ﺧﻮدت ؟ﺑﺮاي ﭼﯽ آﺑﺮوي ﯾﻪ ﻓﺎﻣﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﺑﺎزي ﮔﺮفتی?
از زور اﺳﺘﺮس و فشار ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ اومد! زن عمو ﺧﯿﻠﯽ راﺣﺖ ﻫﯿﺰم ﻣﯽ ریخت ﺗﻮ آﺗﯿﺸﯽ ﮐﻪ بپا شده و این وسط حسی به من میگفت همه این جریانات زیر سر خودشه!دوست داشتم داد بزنم و حقیقت رو بگم ولی نمی تونستم.نه جرئتش رو داشتم نه شرم اجازه میداد جلوی اونهمه آدم بگم , بهار باکره نبود! که اگه بود, اگه پاک و معصوم بود,اگه مال من بود…بخدا قسم همه این ادما رو یه تنه حریف بودم و با چنگ و دندون از غرور و حیثیتم دفاع میکردم و اجازه نمیدادم اینطور لگدمال بشه! حیف .حیف که هر حرفی میزدم خودم بیشتر توی گل فرو میرفتم!
پدربزرگ به عنوان بزرگ خاندان بعد از سکوتی چندلحظه ای بالاخره قفل دهنشو وا کرد و رو به پدرم گفت: تو اولین فرصت این دوتارو راهی محضر کنین تا به عقد هم دربیان…طاقت یه ابروریزی دیگه رو تو فامیل ندارم! …"…این جمله دستوری یه زخم عمیق دیگه انداخت روی قلب زخم خورده ام.اگه قبلا بود از خوشحالی جیغ و داد میکردم و سرازپا نمیشناختم.حتی کل محله رو شیرینی میدادم, ولی بهار…آخ بهار آخ بهار…چیکار کردی بامن? دوست داشتم برم ببینمش و ازش بپرسم,چرا? چه قصدی از اینکار داشتی? چرا با احساسم بازی کردی? چرا بهم نگفتی ? ولی نمی تونستم ببینمش چون پاهام گیر بود.گیرِ دلِ سوخته و عشق خاموش شده ام !! میترسیدم دستم به خون آلوده بشه!
حکمم که صادر شد همه شروع کردن به نظر دادن.ﺑﻪ زور ﺧﻮدﻣﻮ راﺿﯽ کردم ﮐﻪ ﺳﺮﻣﻮ بالا بگیرم و ﺑﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ آدﻣﺎي اون اﺗﺎق ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ.مادرم از پسربزرگش میگفت که چی به روزش میاد.پدرم نامطمئن سوال میپرسید و عموم هوار میزد .این وسط تنها میشد رضایت رو تو چشمای زن عموم دید و بس! منم تنها کسی بودم که حق نظر دادن نداشتم و باید پیرهن پاره ای که برام دوخته شده بود رو بی چون و چرا تن میکردم! خسته و ناامید به مهرداد نگاه کردم و پرغصه گفتم: منو ببر یه جای خلوت…یکم تنهایی میخوام!
مهرداد دلسوزانه جواب داد: کجا ببرمت? خونه ما که شلوغه…اینجا هم که میبینی…خونه خودتونم که نمیشه, کیارش اونجاست و داره وسایلشو جمع میکنه که بره…"…با شنیدن این جمله احساس کردم تا مغز استخونم یخ زد.از سرما خشکم زده بود.ناباور خیره به چشمای غمزده مهرداد شدم و اهسته لب زدم: کجا بره?..
مهرداد بی معطلی جواب داد: هرجا که تو نباشی!
**
نفهمیدم زمان چطور گذشت و مسافت چطور طی شد! غرق در افکار تیره و تارم بودم که خودمو جلوی خونه ام دیدم.مهرداد با اصرار میخواست همراهم بالا بیاد تا درمقابل حملات احتمالی کیارش ازم دفاع کنه که اجازه ندادم.میگفت زمان مناسبی برای صحبت کردن با اون نیست ولی اهمیت ندادم.دراون لحظه هیچ چیزی مهم نبود جز کیارش! حتما باید باهاش روبرو میشدم!کلید انداختم و وارد شدم.خونه توی تاریکی مطلقی فرو رفته بود!چشمام که به تاریکی عادت کرد راه گرفتم سمت اتاق کیارش! قلبم مثل بمب ساعتی آماده برای انفجار تند تند میکوبید.یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.جواب نداد.دوباره با انگشت به در کوبیدم و اینبار وقتیکه جوابی نداد دستگیره رو گرفتم و لای درو کمی بازکردم.داخل غرق تاریکی و دود سیگاربود.چیزی که انتظارش رو از قبل داشتم! خودم مسببش بودم و باید با عذاب وجدانش کنار می اومدم!آهسته و بی حرف داخل شدم .دلم یه تنبیه حسابی از جانب برادرم میخواست.جلوتر رفتم.تنها نوری که داخل رو روشن کرده بود نور سفید مهتاب بود که شکل پنجره رو روی کف اتاق انداخته بود و نقطه ای قرمز از سوختن توتون سیگاری که کیارش به لب داشت.جرئت دهن باز کردن نداشتم.اصلا چرا اومدم? میترسیدم نزدیکتر برم ,وسط اتاق ایستادم و خیلی ضعیف لب زدم: کیا?.."…صدام از استرس میلرزید.
فورا سربلند کرد.نگاه تیزش زیرنور مهتابی که از پنجره داخل می افتاد به صورتم خیره شد و قلبم رو لرزوند! چقدر ترسناک شده بود.خیره به من بود و هیچ نمیگفت! نمی دونستم چی باید بگم.اومده بودم چیکار? معذرت خواهی?طلب حلالیت? اصلا میتونست ببخشه? خودم میتونستم خودمو ببخشم? یا گفتن اینکه بهار باکره نبود تا کمی از دردش کاسته بشه?دستامو مشت کردم آه عمیقی کشیدم و گفتم: م…معذرت میخوام!..
کیارش هیچی نگفت.خیلی خونسرد پکی طولانی به سیگار زد و دود رو کمی نگه داشت بعد بافوتی طولانی تر بیرون داد.خیره نگاهش میکردم که ناگهان تک خنده ای کوتاه و عصبی کرد.خاکستر سیگار رو با ضرب انگشتش کف اتاق خالی کرد و با صدایی دورگه از بغض و خشم نالید: که معذرت میخوای…"…چقدر لحنش سرد بود.به آنی تمام تنم از سرمای لحنش لرزید. فورا از روی تخت بلند شد و اومد سمتم.حس کردم دارم قبض روح میشم! ﺑﻮي ﺧﻄﺮ رو ﻣﯽ ﺷد از ﻫﻤﻮن ﻗﺪم ﻫﺎي ﺗﻨﺪ و ﻣﺤﮑﻤﺶ اﺣﺴﺎس ﮐﺮد اﻣﺎ ﻣﻦِ ﮐﺘﮏ ﺧﻮرده از اﯾﻦ روزﮔﺎر و ﻟﻪ و ﻟﻮرده ﺷﺪه دﯾﮕﻪ از ﭼﯿﺰي ﺗﺮس ﻧﺪاشتم! ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﮐﺘﮏ ﻫﺎ رو از عمو و پسرعمو و بابا ﺧﻮرده بودم.ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪِ ﯾﻪ برادرِ زﺧﻢ ﺧﻮرده ﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰي نبود!سرمو انداختم پایین تا چشم تو چشمش نشم.کیارش اما مقابلم ایستاد و توپید: سرتو بگیر بالا…
وﻗﺘﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻣﺼﺮم ﺳﺮم ﺗﺎ ﺟﺎییﮐﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ ,از ته حنجره ﻫﻮار کشید: ﺑﺎ ﺗﻮام! ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎه ﮐﻦ!
فریاد بلندش شونه هامو بی اراده لرزوند و چشمامو بست.نباید بیشتر از این عصبانیش میکردم.ﺳﺮمو ﺑﺎ ﺗﻌﻠﻞ بالا گرفتم و ﺳﻌﯽ کردم توی تاریکی ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎش ﻧﮕﺎه ﮐﻨم.چه خوب که برق اتاق خاموش بود.شنیدم که با لحنی پراز تنفر و خشم بین دندونهای بهم سابیدش غرید: میدونستی از زیر دست و پای عمو و بابا وقتی که مثل سگ میزدنت, من کشیدمت بیرون?.. میدونی چرا همین الان که هیچکس نیست ,مثل یه حیوون خونتو نمی ریزم یا گردنتو خورد نمیکنم? ﭼﻮن ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﻣﺮدن ﻫﻢ ﻧﺪاري! ﺣﯿﻔﻪ ﮐﻪ ﺑﻤﯿﺮي و از اﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ راﺣﺘﯽ ﺧﻼص ﺷﯽ! ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﯽ و ﻋﯿﻦ ﯾﻪ ﺳﮓ ﭘﺎ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻟﻪ ﻟﻪ ﺑﺰﻧﯽ و ﺗﻮ ﮐﺜﺎﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎر آوردی ﺗﺎ ﺧﺮﺧﺮه ﺧﻔﻪ ﺷﯽ! واﺳﻪ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ذارم ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﯽ!
به سرعت از کنارم گذشت برق اتاق رو روشن کرد و رفت سمت کمددیواری ! چشمامو بخاطر هجوم ناگهانی نور لحظه ای بستم و خیلی زود باز کردم.کیارش بود که پرحرص و نفس نفس زنان گفت: دﯾﮕﻪ دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ! دﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮام ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ اﺳﻤﯽ ازت ﺑﺎﺷﻪ! …"…چندلحظه ای توی کمد دنبال چیزی گشت و وقتی پیداش کرد روی پاشنه پا به طرفم چرخید.پیرهن سیاه رنگی رو بالا گرفت و ادامه داد:اﯾﻦ ﻟﺒﺎس ﻣﺸﮑﯽ رو ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ?! ﻟﺒﺎس ﻋزای ﺑﺮادرﻣﻪ! لباس عزای تو…ﺗﺎ ﭼﻬﻞ روز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻢ و ﺑﻌﺪ درش ﻣﯽ ﯾﺎرم! …"…با حرص و عصبانیت و دستهایی که به شدت میلرزید ,دکمه های پیراهنش رو باز کرد از تنش درآورد و پیراهن مشکی رو به تن کرد بعد ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي ﺗﻨﻔﺮي ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧست ﺗﻮ وﺟﻮد ﯾﻪ آدم ﺑﺎﺷﻪ زل زد توی چشمام و گفت: تو دیگه برام مردی آرش! از همون لحظه که توی اون وضعیت کنار بهار دیدمت, هردو تونو از ذﻫﻦ و روﺣﻢ و ﻗﻠﺒﻢ ﭘﺎك کردم…حتی نمیپرسم چرا به ناموس من چشم داشتی…حتی برام مهم نیست دلیل این خیانت چی بوده…
صداش که از بغض لرزید.سیب گلوش که بالا پایین شد.دلم ریخت و اﺷﮏ ﺑﻪ آﻧﯽ ﺟﻤﻊ شد ﺗﻮ چشمام! چیکار کرده بودم با برادرم? چیکار کرده بودم که انقدر داغون شده! یه شبه پیر شده! موهای ژولیده و صورت ته ریش دار و چشمهای پف کرده و سرخش قلبم رو اتیش زده بود و الان که خودم درد خیانت رو با بندبند وجودم حس میکنم میتونم بفهمم چه حالی داره…! کاش میتونستم بهش حقیقت رو بگم! باور میکرد? نمیذاشت پای توجیه و تبرعه کردنِ خودم? لب باز کردم و بی توجه به همه چیز نامطمئن گفتم: داداش! ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ از اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﺳﻮد ﺑﺮد, ﺗﻮ ﺑﻮدي!
جمله ام کامل بیان نشده بود که کیارش ﻋﯿﻦ ﯾﻪ اﻧﺒﺎر ﺑﺎروتِ در شرف انفجار هجوم آورد سمتم و ﮐﺸﯿﺪه ي اول رو ﭼﻨﺎن ﻣﺤﮑﻤ کوبید که سرم سوت کشید. ﺳﻌﯽ کردم ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ اي ﭘﺮت ﻧﺸﻢ و ﺗﻌﺎدﻟﻢ ﺣﻔﻆ ﺑﺸﻪ! ﺻﺎف ایستادم و دوﺑﺎره ﺧﯿﺮه ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎش شدم. اوﻧﻪ ﮐﻪ ﭘﺮﺣﺮص غرید: سود بردم? چه سودی بی شرف?..چی برام مونده جز شخصیت له شده ام, غرور لگدمال شده ام و یه قلب پاره پاره شده?.."…کشیده دوم و سوم رو هم سرجای قبلی زد.صورتم سِر شده بود و گوشام میسوخت. اﻣﺎ راضی بودم! ﺗﻪ دﻟﻢ ﺧﻨﮏ ﺷﺪه از اﯾﻦ سیلی های ﻣﺤﮑﻤﯽ ﮐﻪ از دﺳﺘﺶ ﺧﻮرده ام! ﺣﻘﻢ ﺑﻮده و ﺑﺎ دل ﮔﺸﺎده ﭘﺬﯾﺮا بودم حتی بیشتر! ﺣﻘﻢ ﺑﻮده و ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻃﻮري دﻣﻞ ﭼﺮﮐﯽ روﺣﺶ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ و ﺑﺎﻧﯿﺶ ﺧﻮدﻣﻢ ﺳﺮ ﺑﺎز ﻣﯽ ﮐﻨﻪ و اﺟﺎزه ﻣﯽ ده ﺗﺎ رو ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮد ﺑﺮه یه وقت سکته نکنه از بار اینهمه غمی که توی دلش سنگینی میکنه! کیارش زد و زد: بی شرف بی همه چیز من باتو درمورد اینده ام با بهار حرف میزدم تو تو فکر همخوابی با اون بودی??
خیره نگاهش کردم.از خشم سرخ شده بود.ﭼﺸﻤﺎش ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﺳﺖ! ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ و اﻟﺒﺘﻪ ﻏﻀﺒﻨﺎك! دستش دوباره بالا اومد و ﻣﻦ ﺣﺘﻢ داشتم ﮐﻪ ﯾﻪ ﺳﯿﻠﯽِ دﯾﮕﻪ ﻗﺮاره ﺑﺨﻮرم! اﻣﺎ ﻣﺸﺖ شد و ﻧزد.جرئت گرفتم و با لبی لرزون گفتم: تاسِ این ماجرا ﺟﻔﺖ ﺷﯿﺶ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺗﻮ اوﻣﺪه زﻣﯿﻦ داداش! ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎزﻧﺪه ي اﯾﻦ ﺑﺎزی اﻢ! …"…بغضم رو همراه آب دهنم قورت دادم و خیره به چشم هایی که شراره اتیش ازش میبارید ااضافه کردم: لطفا جایی نرو…پیش مامان و بابا بمون…من خودمو گم و گور میکنم تا چشمت بهم نیفته! …ولی قبلش ثابت میکنم که برنده این بازی تو بودی!
**
دو روز طول کشید تا تونستم قرار ملاقاتی با بهار جور کنم!خانواده عموم به شدت محدودش کرده بودن! حتی تلفنش رو ازش گرفته و اجازه بیرون اومدن بهش نمی دادن! با اینکه پدربزرگ حکم به عقد ما داده بود بااینحال اجازه نداشتیم همو تا روز محضر ببینیم! علاقه ای هم به دیدنش نداشتم ولی باید جواب سوالامو میگرفتم! باید میفهمیدم دلیل کارش چی بوده و باید وادارش میکردم حقیقت رو به کیارش بگه!
کل این دو روز رو خونه عمه ام گذرونده بودم و مغازه به مغازه,خیابون به خیابونِ شهر رو دنبال چیزی که میخواستم گشتم تا اینکه موفق شدم بدستش بیارم! حالا باید نقشه ام رو عملی میکردم!ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدم دم خونه عموم.نم نم بارون و سوز سرد و مخلوطی از بوی خاکِ نم کشیده و عطر دل انگیز عصر پاییزی ,روحم رو تازه کرده بود.پشت در ایستادم و زنگ زدم.زن عموم بود که گوشی رو برداشت و آیفون رو زد.از قبل میدونستم جز بهار و زن عموم کسی خونه نیست!پس با خیال راحت رفتم بالا…یه سلام سرد به زن عمو دادم یه جواب سردتر گرفتم و راه افتادم سمت پله ها…اتاق بهار…همون خراب شده ای که دنیام رو زیر و رو کرده بود! بدون انکه متوجه باشم قدم هام,نفس هام و ضربان قلبم تندتر شده بود.بودن توی این خونه احساساتم رو بهم ریخت.چقدر سخت بود از پس هجوم این نفرت و خشم ناگهانی بربیام! مقابل اتاق که رسیدم بی اینکه در بزنم یا حتی اجازه بگیرم در رو باز کردم و رفتم داخل!
بهار روی تختش نشسته و به تاج تخت تکیه داده بود.زانوهاشو توی بغل گرفته و سرشو روی زانوها چسبونده بود.این اولین بار بود که بعد اون شب کابوس وار می دیدمش! بمحض دیدنش و پیچیدن عطرش توی بینی ام, دردی کشنده در قلبم پیچید که وادارم کرد به سینه ام چنگ بزنم.چرا?! …چطور شد?!.. اونهمه احساس کجا رفت?.. بهار منو دوست داشت…مگه نه ؟! بهمدیگه قول داده بودیم…اعتماد کرده بودیم…چی شد که…بغض کردم ولی نفرت داشت در دلم شعله ور میشد عجب احمقی بودم!گلویی صاف کردم تا بغضم بره و صدام صاف شه! رفتم جلو و خیلی سرد گفتم: سرتو بلند کن! …"…تیک تیک ساعت دیواری روی مخم بود.
بهار با مکثی کوتاه مدت سربلند کرد ولی همچنان نگاهش از من فراری بود.ﯾﻪ ور ﺻﻮرتش کاملا ورم ﮐﺮده و کبود شده بود.پس اونم از کتک های پدر و برادرش بی نصیب نموند!? رفتم سمت میزکامپیوتر و روی تک صندلیش نشستم!بهار فین فین میکرد و گاهی با دست اشک نشسته روی صورتش رو پاک میکرد.هنوزم باورم نمیشد این دختر,دختری که حاضر بودم دنیا رو بپاش بریزم, چنین رکبی بهم زده باشه! فقط یک کلمه پرسیدم: چرا? …"…
سرش پایین بود و داشت با انگشت های دستش بازی میکرد.اینهمه راه نیومدم که سکوتش رو ببینم.عصبی از اشک هایی که بیصدا میریخت داد کشیدم: حرف بزن بهار!ﻣﻦ ﺣﻘﻤﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺑﺪوﻧﻢ! مگه نشنیدی آقا جون چی گفت? قرار عقد کنیم.من حقمه که بدونم زنم همخواب کی بوووده…"…اینو که گفتم زار زد.شونه هاش لرزید و به هق هق افتاد.من اما عصبانی تر شدم تحمل گریه و ناله نداشتم.خونم به جوش اومد بلند شدم و سنجاق کوبِ روی میز تحریرش رو برداشتم و محکم کوبیدمش به دیوارِ روبرو و بلندتر داد کشیدم: خفه شو …خفه شو بهااار…گریه نکن فقط حقیقتو بهم بگو…بگو کی باکرگیتو گرفته…بگو چرا اومدی سمت من…"…بهار جیغ کشید و همین لحظه زن عموم با چهره ای بهت زده در رو باز کرد و داخل اومد: چی شده ? چتونه?.."…داشتم از خشم میلرزیدم قبل از اینکه من داد بکشم سرش,بهار بود که جیغ زد: برو بیرووون ماماااان…"…یه لحظه سکوت برقرار شد.هیچ صدایی نبود جز نفس های عصبی من و هق هق خفه ی بهار! زن عمو یه نگاه سرد بهم انداخت و عقب عقب بیرون رفت دَرم بست!
رو کردم سمت بهار و سعی کردم با لحنی آرومتر متقاعدش کنم: بگو بهار…نترس به کسی چیزی نمیگم…بخوام بگمم کسی باور نمیکنه و علاوه بر بی غیرتی و دزدناموس…لقب دودره باز هم بهم میچسبونن…"…
بعد از مکثی کوتاه مدت که به اندازه یک ابدیت برای من طول کشید, گریون و لرزون بحرف اومد: چهار سال پیش بود…بیست و دوساله بودم…سال آخر کارشناسی با یکی از دخترای هم دوره ایم رفتیم جشن فارغ التحصیلی ای که بچه ها توی باغ گرفته بودن! اونجا با پسری اشنا شدم که میگفتن فامیلِ یکی از بچه های کلاسه…با هم حرف زدیم…از همدیگه خوشمون اومده بود شماره بهم دادیم و …
داﺷﺘﻢ دﯾﻮوﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪم! داﺷﺘﻢ ﭘﺲ ﻣﯽ اﻓﺘﺎدم! بهار از چهارسال پیش داشت به کیارش خیانت میکرد !دستهام می لرزید.بغضم می لرزید اشک توی چشمام و نفرت دردلم می لرزید.خیره بودم تو چشمای اشک زده ش.اوﻧﻘﺪر ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺗﻨﻔﺮ بود ﮐﻪ سرشو انداخت پایین و ادامه داد: چندبار باهم رفتیم بیرون! بهش اعتماد داشتم ! یه شب انقدر مشروب خوردیم که…
دیگه نتونستم بیشتر از این بشنوم.داد کشیدم : بسه بسسسه…"…درد شدیدی سراسر سینه م داشتم که نفسم رو میبرید.شروع کردم به قدم زدن ! محال بود آروم بشم هر لحظه عصبانی تر و ناراحت تر میشدم. هرثانیه که میگذشت بیشتردرک میکردم چی شده وقبولش سخت تروسخت ترمیشد.حس عشق توی قلبم کلا جاش رو به نفرت داده بود: بی حیثیتت کرد و بعد ولت کرد گفت نمیخوادت…آره?..کاسه چه کنم چه کنم دستت گرفتی که اگه کیارش و بقیه فامیل بفهمن چه خاکی باید به سرت بریزی…نه?! با خودت دو دوتا چهارتا کردی و گفتی کیارش که هیچی,نمیتونی بپیچونی ش ولی داداش کوچیکه رو چرا…اون احمقه ,ساده س , خره, نفهمه,میشه راحت گولش زد و افسارشو توی دست گرفت…
هق هق بهار بلندتر شده بود.حالم داشت بهم میخورد از این تئاتر مسخره ای که راه انداخته بود.بیچاره برادرم که بخاطر این آدم بهش خیانت کرده بودم! نگاه کردم به صورتی که عملا چیزی ازش نمی دیدم چون پشت دستاش پنهان کرده بود,با حرص گفتم: از سه سال پیش بهم نزدیک شدی و یه بند زیر گوشم خوندی عاشقمی و دوستم داری! گفتی کیارشو نمیخوای! بهت اعتماد کردم.حرفای شیرینت رو باور کردم با رویات آیندمو ساختم به همخونم خیانت کردم .چرا بهار? چرا من? چرا چنین ظلمی در حق من و برادرم کردی? چرا دل عاشق منو اینطور شکستی ? نزدیکیت به من همش نقشه تو و مادرت بود? اونشب دوتایی برام دام پهن کرده بودین? بخاطر اینکه کل فامیل منو سر صحنه جرم گیر بندازه و کسی نفهمه تو چهار سال پیش چه غلطی کردی?
گفتم و گفتم و گفتم! دریغ از گرفتن یک جواب از سمت بهار ! نفسم از زور عصبانیت بالا نمی اومد.اینبار داد کشیدم: نمی گیرمت بهار…عقدت نمیکنم…گور بابای فامیل و پدربزرگ…فرار میکنم از این شهر میرم تا تو بمونی و این بی آبرویی! …"…اینو که گفتم فورا سربلند کرد و با چشای اشکی ش زل زد بهم : تو…تو نمیتونی اینکارو کنی آرش …آقاجون اگه بفهمه…"…نقطه ضعفش اومده بود دستم.پوزخند زدم و ادامه دادم:به درک… اصلا فرار چرا? …"…دست کردم توی جیب شلوارم و بسته قرصایی که با بدبختی تهیه کرده بودم گرفتم جلوی صورتش: میبینی اینارو? قرص برنجه.میدونی که چیه?.. سه چهارتاش کافیه تا بی دردسر راحت بشم از این گندی که بالا اومده…گندی که هرچی دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم توش!!
بهار بهت زده نگاهم میکرد.رنگ از صورتش رخ بسته بود.هنوزم مست اون چشمای مسحور کننده و لبهای سرخش بودم.هنوزم مست عطر تن و موهای بلندش بودم ولی نفرت بالاتر از همه حس ها به قلبم چنگ انداخته بود.لبهاش لرزید وقتی که گفت: بدبخت میشم آرش! همه فامیل فهمیدن…دوست و دشمن اینجا بودن, میرن همه جار میزنن این بی آبرویی رو …نمیتونی انقدر نامرد باشی…نمیتونی منو ول کنیو بری…
تلخندی زدم و پر نفرت گفتم: به من مربوط نیست.من نامردم بهار…خیلی وقته که از مردی جز اینی که وسط دوپامه چیزی توی وجودم نمونده…هیچی واسه از دست دادن ندارم…از نظر فامیل یه انگلم و برای خانواده ام مُردم…چیزی نیست که بخاطرش بخوام بمونم…
تکونی خورد و آهسته از روی تخت بلند شد و ناباور اومد سمتم: من چی? آبروی من…آینده من… بخاطر اینا بمون…
زل زدم به چشمهایی که روزی به معصومیتش قسم میخوردم و با لحنی پرکنایه گفتم: تو حاضری بخاطر موندن من و ساختن آیندت چیکار کنی?
با تردید جواب داد: هر کاری…بخدا هرکاری…
لبخندی زدم.سری به نشونه رضایت تکون دادم و گفتم: برو به کیارش…فقط و فقط به کیارش ,نه هیچ کس دیگه …مو به موی جریانات و نقشه ای که با مادرت برام کشیدی رو بگو…
**
حسابی دیرم شده بود.طبق معمول با شب بیداری ها و فکر و خیالاتی که داشتم دیر از خواب بلند شده ام.انگار بجای قرصِ خواب آور یک مشت گچ میفرستادم توی معده ام.بدون خوردن صبحونه آماده شدم و از خونه زدم بیرونصاحب کارم اینبار مطمئنا اخراجم میکرد! در ﮐﻪ ﺑﺎز ﺷﺪ ﺑﺎد ﺳﺮدی ﺧﻮرد ﺗﻮی ﺻﻮرﺗﻢ که زندگی سردم رو یادم انداخت.دوسال از اون شب وحشتناک گذشته! من و بهار خیلی وقته که با یه جهیزیه مختصر توی یه خونه اجاره ای زندگی مشترکمون رو بی هیچ عشقی! بی هیچ هدفی! بی هیچ امید و آینده ای شروع کردیم! بهار همسرم بود ولی غیر از اون شبِ سیاه, تا امروز هیچوقت همبسترم نشد! من و اون دوتا خط موازی هستیم که هیچوقت بهم نمی رسیم!
کل فامیل بعد اون جنگ و جدال , زندگی عادیشونو از سر گرفتن! حتی کیارش که ماهِ گذشته با دختر یکی از همکارای بابا عقد کرد! منو به مراسم دعوت نکرده بودن ولی از طرف خودم یه کادوی کوچیک واسش فرستادم که بدونه بیادشم و بفهمه حرفی که بهش زدم حقیقت داشت…“تنها بازنده این بازی من بودم”…
ﭘﺎﻣﻮ که ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮي پیاده رو برگهای خشکیده بود که یا زیر پام خورد میشد و یا از بالا , می ریخت روی سرم! بازم پاییز و مرور خاطرات تلخِ گذشته! درﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ زده ﺑﻮد ﺑﻪ درﺧﺘﺎ اﻣﺎ ﻫﻤﻪ ي اون ﺧﺸﮑﯽ از ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻧﺒﻮد! ﺑﯿﺸﺘﺮ درﺧﺘﺎ ﻣﺮده ﺑﻮدن!ﻣﺜﻞ اﺣﺴﺎس ﻣﻦ! مثل روح یخ زده و بیمار من!!
بچه که بودم همیشه آرزو میکردم پاییز و زمستون زودتر تموم بشه تا بهار از راه برسه! اما الان, می دونم که خیلی از اون پاییزا و زمستونا هم که بیان و برن پشتش برای من به هیچ وجه بهاری نخواهد بود .بهاری هم اگه باشه سبز رنگ نیست…زردِ…به زردی خزان و این برگایی که یکی یکی دارن میفتن!

پایان

نوشته: روح.بیمار


👍 46
👎 0
2658 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

648157
2017-08-28 20:45:47 +0430 +0430

چقدر بد رکب خورد…حدس میزدم اینجوری بوده
چه بده آدم رکب بخوره از اونی که مثل چشماش بهش اعتماد داره.
قشنگ بود آرش جان خسته نباشی لایک چهارم

1 ❤️

648174
2017-08-28 21:07:57 +0430 +0430

عالی بود روح عزیز
اینکه کلیشه ای تمام نشد خیلی خوب بود
لایک داری

1 ❤️

648177
2017-08-28 21:10:14 +0430 +0430

ای ناکس خوب بلدی اشک ملتو دربیاریا لایک ۸ تقدیم این قلم محشر

1 ❤️

648244
2017-08-28 23:44:19 +0430 +0430

چی بگم والا آرش جون!
این دست اتفاقات تو جامعه ما بسیار رایج و متداول است،میریم که بهتر بشیم اما حالا حالاها باید شاهد اینگونه ماجراها باشیم. زمانیکه چند نفر آدم بزرگسال میشینند و واسه خودشون میبرند و میدوزند، در مورد سرنوشت و آینده دو نفر دیگر تصمیم میگیرند بدون اینکه آندو حضور داشته باشند و یا حتی اطلاع داشته باشند،باید بدتر از اینها هم اتفاق بیوفته.
جامعه ایران در حال گذر از یک جامعه سنتی به جامعه مدرن است،یعنی از سنت به مدرنیسم. سنت زمانیست که ما فکر و اندیشه قدیمی داریم با امکانات قدیمی و سنتی. یعنی پنج شش دهه پیش،که با گاو زمین رو شخم میزدیم و با دست بذر میپاشیدیم،همزمان یک تیکه پارچه یا شبیه اون که به ضریح یه امامزاده مالونده بودیم داخل گونی بذرها مینداختیم که متبرک بشه و برکت داشته باشه.
مدرنیسم اما زمانیست که هم فکر و اندیشه مدرن است،هم امکانات،ابزارها و داشته ها. مانند جوامع مدرن اروپا،مخصوصا شمال اروپا و اسکاندیناوی.
میان این دو اما، مدرنیته است،برای رسیدن از سنت به مدرنیسم باید از مدرنیته عبور کرد.مدرنیته حالتی است که امکانات،وسایل و ابزارها جدید و مدرن هستند،اما فکر و ذهن استفاده کنندگان آنها هنوز در سنت و گذشته مانده است. تلفن داریم،اما ازش واسه مزاحم شدن استفاده میکنیم، تو آپارتمان زندگی میکنیم اما نیمه شب صدای موزیکمون خواب رو از چشم همسایه ها ربوده، وقتیم اعتراض میکنند میگیم چهار دیواری اختیاری.اتوموبیل داریم،اما ازش به غلط استفاده میکنیم و سالانه دهها هزار نفر قربانی میدیم.یا با وجود زندگی مدرنی که داریم هنوزم معتقدیم عقد پسر عمو،دختر عمو در آسمانها بسته شده است…گمونم هنوز واسه رسیدن به مدرنیسم چند نسل دیگه باید بیاد و بره.
امشب سایت یکی از احزاب سیاسی سوئد رو نگاه میکردم،چیزی دیدم که دو سال پیش هم دیده بودم،اما اونزمان کسی بهش توجه نکرد و ظاهرا فراموش شده بود،اما گویا الان با جدیت بیشتری دنبال میشه. چیزیکه بنظر من خیلی خنده دار،احمقانه،ترسناک،عجیب و مخالف با اصول و ارزشهای اخلاقی و انسانیه.بحث این است که شاخه جوانان حزب لیبرال سوئد پیشنهادی رو در پارلمان مطرح کرده که بر اساس آن، سکس با حیوانات،مردگان و محارم آزاد باشد!!!درست خوندی،آزادی سکس با محارم!!!دولت نباید حق تصمیم گیری در مورد امور خصوصی شهروندان را داشته باشد، این دلیل و توجیهشون است. در مورد نکروفیلی نوشته بود هر آدمی صاحب اختیار بدن خودش است،و پس از مرگ همانطور که میتونه بدنش رو اهدا کنه یا اونو به موزه بده،به همون ترتیب هم میتونه وصیت کنه که فلان و فلان میتونند با جسدش هم آغوشی کنند.در مورد سکس محارم نوشته که دو فرد بالغ،بدون توجه به نسبتی که با هم دارند،می بایست از این حق و آزادی برخوردار باشند که به همدیگر عشق بورزند و دولت حق دخالت نداره.
در مورد زوفیلیا یا سکس با حیوانات،نوشته بود آزار رساندن به حیوانات بایستی کماکان جرم محسوب شود،اما سکس با حیوانات به شرطیکه صدمه ای به حیوان وارد نشود،بایستی قانونی اعلام بشه و پیگردی نداشته باشه. تمامی سه مورد فوق در حال حاضر غیر قانونی هستند،سکس با حیوانات در گذشته دور حتی مجازات اعدام داشت.اما الان در تلاشند همه اونهارو قانونی کنند،البته گمون نکنم موفق بشن،اما…
انسان واقعا موجود عجیب و پیچیده ایه.باید زنده موند و دید در آینده چه چیزهای میبینیم و میشنویم.
قسمت سوم هم به همان زیبایی قسمتهای ۱ و ۲ تموم شد.کاش دیگه واسه هیشکی این اتفاقات نیوفته که براستی جسم و روان آدمی رو داغون میکنه.
لایک عزیز

4 ❤️

648247
2017-08-29 00:07:36 +0430 +0430

فرزندم آرش از ایزد منان برای روح بیمارت شفا مسئلتمندم باشد که رستگار شوی لایک ۱۵ امت از جانب امام امت

1 ❤️

648262
2017-08-29 02:39:02 +0430 +0430

لایک ۱۶…:(
چه بده قربونی شدن… ? دلم واسه آرش سوخت…خیلی خیلی… :(

1 ❤️

648274
2017-08-29 04:35:57 +0430 +0430

زیوس واقعا واقعا تو روحت با این کامنتت…روده بر شدم پسر

1 ❤️

648298
2017-08-29 06:47:02 +0430 +0430

نظرم چیه؟خب به قول دوستان تهش کلیشه ای نبود و این خوب بود!..نمیدونی بعضی وقتا چقدر دلم میخواد مثل بعضیا که میان و زیر داستان های گی میگن گی نمیخونم منم بیام و زیر داستانای استریت بنویسم استریت نمیخونم! ? ?

ولی حیف!بعضی نویسنده ها مجبورت میکنن که داستان رو بخونی!یه اسم،یه امضا زیر داستان و کلی مشتاق!موفق باشی رفیق،قلمت پایدار…لایک بیست و یکم هم نوش جونت…

1 ❤️

648306
2017-08-29 07:09:23 +0430 +0430

دلم برات سوخت چه نقشه ایی کشیده بودن بهار و زن عموت
از جمع بندی داستان خیلی خوشم اومد

1 ❤️

648308
2017-08-29 07:14:52 +0430 +0430

روحی من کم کم دارم بهت علاقمند میشم 🙄 با زبون خوش بیا همراهم بریم کلاس قران وگرنه با زبون ناخوش میام میبرمت 🙄

1 ❤️

648311
2017-08-29 07:23:57 +0430 +0430

کاری به داستانت ندارم ولی خب شاید بشه خیلی راحت تر با قضیه گذشته بهار کنار اومد اونم تو شرایطی که به مرد زندگیش پناه اورد و راستشو گفت …
بازم مثل گذشته ها از تریلر و تعلیق خوب نوشته ت لذت بردم و این امضای داستانهای قشنگت شده …لایک

1 ❤️

648320
2017-08-29 07:56:54 +0430 +0430

آفرین پسر گل این مدل داستان بنویسی بهتره تا اینکه بری تو فاز سیاست و اینا…
سیاسی نویسی به نفع هیشکی نی

1 ❤️

648347
2017-08-29 09:55:16 +0430 +0430

Xeus آره اسمش تو حلقه ? بهار تو زرد از آب دراومده بود دیگه

اژدهای_سیاه فدای اشکااات…چشم ?

essi1399 به جمالت نازنین…

خوش_غیرت مسلمون چیه دیگه ? ? ببخشید ?

1 ❤️

648349
2017-08-29 09:57:32 +0430 +0430

sepideh58 سپیده نازنین! ممنون بابت همراهیت دوست خوبم!
آره رکب بدی خورده شخصیت اول داستان! دختره رو خیلی دوست داشت, بدجور شکسته شد!
فدات عزیزم ?

1 ❤️

648351
2017-08-29 10:00:51 +0430 +0430

สic فدات عزیزم خیلی لطف داری خوشحالم دوست داشتی! ?

جانسینا66 ای وای سینا جون ? خب دوستان اشکشو دم مشکه بنده بی تقصیرم!

ابزورد ?

aramjon ممنون عزیز! گریه نکن گلم…

1 ❤️

648352
2017-08-29 10:03:52 +0430 +0430

sooddaabbee سلام سودابه جوون! آره مقصر شخصیت اول داستان بود…نامردی کرد و به برادرش خیانت کرد چوبشم خورد!
خیانت خیلی بده, خیلیییی بد…روح و روان آدم داغون میشه!

1 ❤️

648355
2017-08-29 10:40:51 +0430 +0430

PayamSE سلام پیام جانم ?
متاسفانه حق با شماست!این جور مسائل هم بیشتر تو اقوام دیده میشه…عرب و کورد و لر و…
ریش سفید کدخدامنشانه تریپ خدایی ورمیداره و از اونجایی که فک میکنه صلاح همه رو بهتر از خودشون میدونه و روند همه چیز امور بدست اونه , زندگی دونفرو که ممکنه زمین تا آسمون تفاوت بینشون باشه رو بهم گره میزنه!
مثل جامعه امروزی ایران و حاکمینش…
متاسفانه تا وقتیکه خرافه و خرافه پرستی, جهل و عقاید خشک مقدسی توی جامعه بیداد میکنه این کشور و مردم حتی رنگ مدرنیته شدن رو به خودش نخواهد گرفت!
و اون مطلبی هم که درمورد کشور سوئد گفتین فک کنم از اونور بوم افتادنه! دیگه شور آزادی رو در آوردنه! برعکس جامعه بسته ما…
درسته که هرکس مسئول زندگی خودشه و به کسی ربطی نداره چطور روزگارشو سپری میکنه…با حیوون میخوابه یا مرده یا محارم و فلانی…
ولی این موضوع تا جایی قابل تحمله که روی نظر اکثریت تاثیر نذاره,بخصوص بچه های نابالغ, تصور کن دولت این طرحارو تصویب کنه! بچه های امروزی روی بیارن به این جور آمیزشها با حیوون و مرده و یا…این کشور دراینده قرار به کجا بره?
امیدوارم که خود مردم علیه دولت جبهه بگیرن تا این قانون عملی نشه!!
فدات پیام جااااانم…خیلی لطف داری ممنونم که همراهی کردی!ممنونم که همراهی کردی… متاسفانه هست کاری هم از دست کسی ساخته نیست!

راستی پیام جان بنده در اولین فرصت تو خصوصی مزاحم میشم ? ? یک سری سوالات هست که دوست دارم بپرسم ازتون!

1 ❤️

648356
2017-08-29 10:42:33 +0430 +0430

چرا اشک ما نمیاد پس ?

0 ❤️

648359
2017-08-29 10:45:34 +0430 +0430

خسته نباشید آرش جان داستانتون آموزنده و قشنگ بود
احساسات آرش و داداشش و بهارو خیلی خوب نشون دادی
اسم داستان خیلی به محتواش میاومد
قلمت خوبه بازم بنویس :)

1 ❤️

648362
2017-08-29 10:49:55 +0430 +0430

آیت.الله.خمینی به بههههههه خمینی ای امااااام 🤤 :-*
فدای ریش و پشمای اون عکس کاربری ?
توروخدا دعا نکن…میترسم روحم درمان نشه هیچ ,جسمم به فنا بره ?
تشکرات عزیز دل ?

_salt_less نمکدون عزیزم ? آرره گناه داشت,بازنده این داستان اون بود متاسفانه…
فدات ? :-*

AH_art نازنینم ? چه شعر قشنگی! به این قسمت می اومد ممنون ازت که همراهی کردی :-*

1 ❤️

648364
2017-08-29 10:56:33 +0430 +0430

sami_sh بنده هم لایکتان میدارم ?

جغدتنها بله بله ! گلوله نمک هستند ایشون ?

Deadlover4 قربونت برم مهدی جون! خیلی خیلی لطف داری! ممنون بابت لایک و اره…حق با توئه از بعضی قلما نمیشه گذشت هرچند اگه خود داستان و روندش مورد علاقت نباشه ;)

sadaffffcs ممنون دوست عزیز! البته عرض کنم که این داستان سرگذشت زندگی من نبودا…تخیلیه ?

1 ❤️

648367
2017-08-29 11:03:39 +0430 +0430

feeeeeriiiii عمو طوسی ?

Takmard سلام تکمرد جان!
والا چی بگم! واقعیت رو اگه از اول میگفت شاید میشد بهش حق داد ولی پنهانکاری کرد و برای یه پسر دام پهن کرد…وقتی که اون از همه جا بیخبر افتاد تو تله…تازه اومد حقیقت رو گفت که دیگه کار از کار گذشته! نظرم به نظرتون نزدیک نیست ? نباید کنار اومد!
فدات عزیزم یه دنیا لطف داری ?

leonmark کهریزک هنو تموم نشده ها ?

1 ❤️

648368
2017-08-29 11:06:32 +0430 +0430

جانسینا66 چی بگم والا! شوما سفتی لابد ?

azar.khanomi قربونت آذر جون خیلی لطف داری ?
اره فک کنم اسم بهار زرد رنگ به داستان می اومدش! فدات چشم حتما :-*

1 ❤️

648374
2017-08-29 11:26:26 +0430 +0430

راستی آرش جون داستان از گوربرخاسته تموم شد ؟

0 ❤️

648378
2017-08-29 11:54:12 +0430 +0430

سلام آرش جان
گمون نکنم بتونه تو پارلمان تصویب بشه،سوئدیها هرچند مردمان خداناباوری هستند،اما در مسائل اجتماعی،بالاخص جاییکه پای سلامت روانی جامعه،مخصوصا بچه ها در میون باشه،بشدت محطاط هستند و درست و منطقی عمل میکنند، تمام کشور رو اگه بگردید حتی یدونه هم بقول معروف فاحشه خونه پیدا نمیکنی،ینی خرید سکس بشدت غیر قانونی بوده و مجازات سنگین داره،در حالیکه یه قدم اونورتر تو هلند همه جوره آزاده.
درخدمتم عزیز

0 ❤️

648382
2017-08-29 12:04:09 +0430 +0430

چه دختر شلیته ای بود

0 ❤️

673804
2018-02-15 19:59:49 +0330 +0330

سلام آرش جون دمت گرم خیلی خوب و عالی بود ، ببخشید چند وقته میخوام بخونمش وقت نداشتم تا امشب که همه رو گزاشتم کنار فقط به خاطر بهار زرد رنگه آرش خان مون …

دستت طلا قلمت طلا روحتم طلا
(:

0 ❤️