بهاری که خزان شد (1)

1391/07/04

فصل اول: ناله های بی صدا

زندگی من مثل یه مرداب بود… یه مرداب که هرچی بیشتر دست و پا میزدم من رو بیشتر توی خودش می بلعید.
زندگی من قربانی شد… قربانی دست سرنوشت… قربانی اراده ی دیگرون.
اما من هنوز زنده ام… هنوز زنده ام و جاری شدن هوای تازه رو توی ریه هام با تمام وجودم حس میکنم.
من برای زندگیم جنگیدم… جنگی که هنوز هم ادامه داره و تنها سلاح من فقط امید به آینده است… آینده ای که حس میکنم روشنه.
میگن یک سال و نیمم بود که پدرم توی جنگ شهید شد… جنگی که خیلی از جوون های ایرانی رو پرپر کرد… جنگی که خیلی از زن هارو بیوه و خیلی از بچه هارو یتیم کرد.
وقتی پدرم شهید شد موندیم من و یه خواهر که تازه توی این دنیا پا گذاشته بود.
مادرم سنی نداشت… تازه به سن قانونی یعنی هیجده سالگی رسیده بود.
عموی بزرگم واسه اینکه بیوه ی برادرش توی خونه ی غریبه پا نذاره و بچه های داداشش زیر دست یه غریبه بزرگ نشن عموی کوچیکم که فقط شانزده ساله بود رو بر خلاف میلش مجبور کرد که با مادرم بره زیر یه سقف… سقفی که روح و روان مادرم رو داغون کرد… سقفی که سنگینیش غرور مادرم رو با بی رحمی تموم له کرد.
ناپدریم یعنی عمو خسرو هیچ حسی نسبت به مادرم نداشت چون به اجبار تن به این ازدواج داده بود و بخاطر خواسته ی عموی بزرگم از دختری که عاشقانه دوستش داشت گذشت.
من بزرگ میشدم ولی چطوری؟
شده بودم یه دختر لاغر مردنی و عصبی.
شاید اگه مریض نبودم و اعصابم بهم امون میداد یکی از خوشگلترین دخترای شهرمون میشدم.
چشمام درشت بود و سیاه ولی پاشون گود افتاده بود… هر روز از صبح خروس خون تا بوق سگ توی خونمون جنگ و دعوا بود و منم که حق نداشتم چیزی بگم میرفتم و یه گوشه ی اتاقم زانوهام رو بغل میکردم و بعد اشک بود که از چشمام سرازیر میشد… همیشه پنبه تو گوشام میذاشتم چون نمیخواستم بشنوم… نمیخواستم صدای نامردیه زمونه رو بشنوم… نمیخواستم صدای کتک هایی که مادرم میخورد رو بشنوم… نمیخواستم آه و ناله های مادرم رو که توی گلوش خفه میشد رو بشنوم… مادرم درد میکشید و من اشک میریختم.
من روز به روز شکسته تر و داغون تر از دیروز میشدم تا این که وارد دوره راهنمایی شدم و ناپدریم از همون سال اول من رو گذاشت مدرسه ی شبانه روزی.
دیگه ماه به ماه خونه نمیرفتم… شده بودم یه فراری… یه فراری که دلبسته ی خوابگاه و دختراش شده بود… من بر خلاف دخترای دیگه هیچوقت برای برگشتن به خونه و دیدن خانواده ام شوق و ذوقی از خودم نشون نمی دادم.
تازه داشتم مزه ی آرامش رو میچشیدم و چهره ام با قبلا خیلی فرق کرده بود.
داشتم کامل میشدم، یه دختر ناز و خوشگل که چهره ی با نمکی داشت.
ولی تا چشم روی هم گذاشتم دوره ی راهنمایی مثل برق و باد گذشت.
تازه به سن پانزده سالگی رسیده بودم و میخواستم برم اول دبیرستان که زمزمه ی ازدواج من با پسر عموم توی فامیل پیچید و عین توپ صدا کرد.
علی چهار سال از من بزرگ تر بود… یه پسر گنده دماغ و بد اخلاق که تن پروریش توی فامیل زبانزد بود.
از یه طرف عموم یه آدم بانفوذ و پولدار بود و نمیشد جلوش قد علم کرد اونم چه کسی؟؟؟؟…من که یه دختر پونزده ساله و بی پشت و پناه بودم و از یه طرف به هیچ قیمتی حاضر نبودم زن علی بشم.تصمیمو گرفتم…
نمیخواستم یه دختر بی اراده باشم باشم.نمیخواستم یه عروسک خیمه شب بازی باشم بخاطر همین با تمام توانم گفتم نه.
ولی کی اهمیت داد؟؟؟…هیشکی.
با پس گردنی بردنم واسه آزمایش خون.بشدت افت تحصیلی پیدا کردم،کار شب و روزم شده بود گریه و زاری.
جنگ و دعواهای توی خونه چند برابر شده بود و مادرم یعنی تنها کسی که فکر میکردم پشتم وای میسه و بهم کمک کنه هم میخواست من با اون لندهور ازدواج کنم. زده بودم به سیم آخر. تهدیدشون کردم اگه بخوان مجبورم کنن سر سفره ی عقد میگم نه ولی تاریخ عقد و عروسی مشخص شد. یکی از روزهای شهریور ماه هزار و سیصد و هفتاد و نه.
ظهر بود و گرم… اشعه ی طلایی رنگ خورشید روی همه چیز سایه انداخته بود.
به آسمون نگاه کردم…آسمون بر خلاف دل من بدون حتی یه تیکه ابر بود.
دلم میخواست بزنم زیر گریه اما این مدت از بس اشک ریخته بودم دیگه جونی واسم نمونده بود. در یه چشم به هم زدن خودم رو زیر دست های ظریف و کشیده ی آرایشگر دیدم…
توی آینه ی روبه روم به صورتش خیره شدم. موهای شرابیش اطراف صورتش پراکنده شده بودن و روی شونه هاش سر میخوردن.
دقت و تمرکزی که به خرج میداد باعث شده بود چند تا چین کوچیک روی صورتش بیوفته.
چشمم رو ازش گرفتم و به عروس های دیگه ای نگاه کردم که چشماشون از شوق پر بود و برق رضایت رو میشد توی نگاهشون دید.
همه خوشحال بودن بجز من، بجز منی که الان با لباس سفید رو به روی این آینه نشستم و به چهره ی سرد و بی روح خودم نگاه میکنم.
دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و اشکام رو میدیدم که دونه دونه از روی گونه هام شروع به غلتیدن می کردن و وقتی به لباسم میرسیدن محو میشدن.
با صدای آرایشگر به خودم اومدم…
چیه دختر چرا گریه میکنی؟؟؟
نا سلامتی روز عروسیته، ببین با آرایش چشمت چیکار کردی.
معلوم بود از دستم شاکیه ولی دست خودم نبود. حس میکردم با یه خنجر قلبم رو سوراخ کردن. داشتم خالی میشدم، خالی از احساس…
بخاطر گریه های گاه و بی گاهم آرایشگر مجبور شد چند بار روی چشمام کار کنه و بار آخر معلوم بود اونقدری عصبی شده که اگه کشتن آدم جرم محسوب نمیشد دارم میزد.
وقتی کارش تموم شد و خودم رو توی آیینه دیدم هیچ حسی نداشتم. حتی یه لبخند تلخ هم روی لبام جا خوش نکرده بود اما بنا به گفته ی آرایشگر و بقیه خوشگلترین عروس جمع بودم.
به آرومی از جام بلند شدم. عمه و یکی از دختر عموهام رو دیدم که بهم زل زدن و دارن با چشماشون تحسینم میکنن.
سرم رو انداختم پایین و یه گوشه آروم و بی صدا کز کردم.
صدای بقیه روی اعصابم بود… صدای دخترایی که از عشقشون حرف میزدن… صدای دخترایی که برای آیندشون هزارتا نقشه رو عین یه پازل، تمیز و مرتب کنار هم چیده بودن… صدای دخترایی که از شب عروسی میگفتن و با صدای بلند میخندیدن.
وقتی عمه ام گفت علی اومده دنبالمون هیچ میل و رغبتی برای بلند شدن از جای گرم و نرمم نداشتم. دوباره به یکی از آیینه ها نگاه کردم… واسه خودم غریبه بودم… روح لگد مال شده ام باعث شده بود چشمای وحشیم بی فروغ بشه.
بعد از این که علی پول آرایشگر رو حساب کرد و از در اومدیم بیرون یه راست رفتم و سوار ماشین شدم بدون این که حتی یک کلمه با کسی حرف بزنم.
علی رو از پشت شیشه میدیدم که داره با عمه و بقیه حرف میزنه. هر چی بیشتر بهش نگاه میکردم ریشه ی تنفری که بهش داشتم عمیق تر و قوی تر میشد.
بعد از چند دقیقه اومد توی ماشین و راه افتاد بسمت محضری که قرار بود توش عقد کنیم.
آب از لب و لوچه اش آویزون بود و داشت با دُمش گردو میشکوند.
علی: بهتره اخمات رو باز کنی، جلوی مردم زشته.
هیچی جوابش رو ندادم و فقط از شیشه به بیرون خیره شدم. وقتی رسیدیم و پیاده شدم دود اسفند جلوی چشمام رو گرفت و باعث شد دوباره اشک توی چشمام حلقه بزنه.
صدای دست زدن بقیه توی گوشم میپیچید، صدایی که برام شده بود مثل یه چاقو و داشت روحم رو خراش میداد.
سرم رو به سمت تک تک حاضرین چرخوندم. دختر عمه هام… زن عموم… به چهره ی تک تک کسانی که اومده بودن تا شاهد بدبختیم باشن نگاه کردم.
یعنی اینا نمیدونستن توی دل من چه خبره؟؟؟ اگه میدونستن پسِ این همه خوشحالی چیه؟؟؟ دیدن بدبختی یه نفر چه لذتی میتونه داشته باشه؟؟؟
پاهام سست شده بودن و میلرزیدن.
وقتی میخواستم از پله ها بالا برم انگار یه وزنه ی سنگین به پاهام بسته بودن… وقتی علی دستش رو دور بازوم حلقه کرد بی اختیار داد زدم دستت رو بردار.
یه لحظه سکوت راه پله رو گرفت، علی مات شده بود ولی حرکت کرد، پشت سرش راه افتادم…
دیگه هیچی نفهمیدم تا زمانی که عاقد با صدای پیر و شکسته ی خودش بهم تلنگر زد…
عروس خانوم برای بار سوم عرض میکنم وکیلم؟؟؟
سرم رو بالا آوردم، مادرم رو یه گوشه دیدم که با چادرش مشغول پاک کردن گوشه چشمش بود… یعنی داشت گریه میکرد؟ به حال کی؟ برای کی؟ من یا خودش؟
بی اختیار قطره های اشکم شروع به باریدن کردن. میخواستم داد بزنم و بگم نه! ولی… ولی صدای حضار بلند شد وحرف عاقد عین پارچ آب یخی بود که روی سرم خالی کردن… مبارکه عروس خانوم! ایشالا خوشبخت بشید!
سرم گیج رفت… من که بعله نگفتم پس این چی میگه؟
به عموم نگاه کردم… به عمه ام… به خاله هام… میخواستم از شدت خشم و نفرت داد بزنم ولی چه کسی اهمیت میداد؟؟؟
به سفره ی عقد نگاه کردم، به جایی که قاب عکس بابام رو گذاشته بودن و اون بهم لبخند میزد… بابا جونم کجایی؟؟ کجایی ببینی چه بلایی دارن سر دخترت میارن؟؟ بی معرفت من که ازت چیزی یادم نمیاد ولی دلم برات تنگ شده… بابا دارم دق میکنم خودت کمکم کن… بابا گذاشتی رفتی بدون این که حتی فکر کنی یه خانواده دارم؟ زن دارم؟ بچه دارم؟ دینت گفت بری قبول ولی مگه ما برات مهم نبودیم؟
نمیخواستم عین یه مظلوم ضجه بزنم و گریه کنم. خودم رو سپردم دست سرنوشت و سکوت کردم… سکوتی سنگین تر از فریاد…
توی اتاق بودم، اتاقی که بهش میگن حجله… مثل روزو شبایی که مامانم کتک میخورد و من یه گوشه مینشستم و فقط نگاه میکردم، یه گوشه توی خودم مچاله شدم و زانوهام رو بغل گرفتم و منتظر موندم. بوی عطر گلابی که توی اتقاق پیچیده بود برام عذاب آور بود. گلبرگ های سرخ و پرپر شده رو از کنار تخت یکی یکی بر میداشتم و تیکه تیکشون میکردم…
وقتی علی در رو باز کرد و وارد اتاق شد مثل جن زده ها از روی زمین بلند شدم و روی دوتا پام وایسادم.
لبخند وحشتناکی روی لب هاش نقش بسته بود… لبخندی که اگه مویی روی بدنم وجود داشت رو سیخ میکرد.
روبه روم وایساد و دست چپش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو بسمت خودش کشوند.
شوکه شده بودم. لبش رو به دهنم نزدیک کرد و شروع به مکیدن لب پایینیم کرد.
حالت تهوع بهم دست داد و با دو دستم به سینه اش فشار آوردم تا از خودم جداش کنم، گریه ام گرفته بود… علی تو رو خدا ولم کن… تو که میدونی دوستت ندارم… تو که میدونی نمیخوامت… پس چرا اینجوری میکنی؟ علی به همون صاحب اسمت قسمت میدم ولم کن.
صدای گریه و حرفایی که میزدم توی هم آمیخته شده بودن…
میون هق هق زدنم صورتم داغ شد… سیلی علی باعث شد خفه بشم… از داخل شکستم و هزار تیکه شدم…
هلم داد روی تخت و خودش روم دراز کشید، عصبی به نظر میرسید. شروع کرد به خوردن لبام و منم شده بودم یه تیکه گوشت که همین یه دقیقه پیش جون داده بود… من جلوی سرنوشتم سر تعظیم فرود آورده بودم… سرنوشتی که میدونستم حقم نیست.
علی بعد از چند دقیقه ور رفتن با لب هام اومد پایینتر… زبونش روی گردنم سر میخورد و میمومد پایین تر تا این که به بالای سینه هام رسید.
دستش رو از زیر کمرم رد کرد و زیپ تورم رو پایین کشید… اونقدر مات بودم که وقتی چشمای علی به سینه های کوچیکم افتاد حتی یه ذره هم خجالت نکشیدم. شده بودم یه تیکه سنگ، سنگی که نه احساس داشت و نه تحریک میشد.
علی سینه هام رو توی دستاش گرفت و یکیشون رو کرد توی دهنش. از پایین کیرش رو به کسم فشار میداد و آروم زیر لب جووون میگفت.

  • بالاخره مال خودم شدی بهار، دیدی آخرش افتادی دست خودم؟
    میخواستم گوشم کر باشه و نشنوم… خودم رو شل گرفتم و اشکام دوباره راه افتادن اما گریه ام بی صدا بود.
    علی نوک سینه ی سمت راستم رو کرد توی دهنش، اول آروم آروم شروع به مکیدن کرد اما هر چه زمان میگذشت کارش رو با خشونت بیشتری انجام میداد.
    خدا… پس کجایی؟؟؟ خدا الان به کمکت احتیاج دارم… نکنه راستی راستی بودنت فقط حرفه؟؟؟ اگه هستی خودت رو بهم ثابت کن… بابا تو کجایی؟؟؟ نکنه رفتی اون دنیا با حور و پری سرگرم شدی ما رو یادت رفته؟؟؟ بابا نبودی… من کودکیم از بین رفت… هیشکی نبود خودم رو براش لوس کنم ولی تو رو به همون خدایی که میپرستی نذار جوونیم از بین بره.
    چشمام رو بسته بودم و از عالم و آدم گله میکردم… سبک شده بودم… دیگه وزنی رو روی تنم حس نمیکردم.
    مثل یه خواب بود… وقتی پلک هام رو باز کردم از علی خبری نبود…
    روی تخت نیم خیز شدم، گوشام رو تیز کردم، صدای جیغ میومد…
    سینه هام رو توی لباسم جا دادم و با هزار بدبختی زیپ پشتش رو بستم. وقتی در اتاق رو باز کردم کل فامیل رو میدیدم که بسمت خونه هجوم آوردن و چشمای همه پر از اشکه… مادرم جیغ میزد…
    سرم رو برگردوندم، عمه ام یه گوشه غش کرده بود و چند نفر دورش رو گرفته بودن. یعنی چی شده؟؟؟ اینا چرا اینجورین؟؟؟ رفتم طرف دختر عمه ام.
  • نازی چی شده اینا چرا اینجورین؟؟؟
    چرا جیغ میزنن؟ عمه چرا از حال رفته؟
    نازنین در حالی که گریه امونش رو بریده بود شروع به حرف زدن کرد:
  • بهار دیدی بدبخت شدیم؟؟؟ دیدی بی داداش شدم؟؟؟ دیدی حسینم رفت؟؟؟
    با حرفاش فهمیدم که پسر عمه ام حسین به همراه یکی از دوستاش نزدیک خونه ی ما یعنی خونه ای که قرار بود من و علی توش زندگی کنیم تصادف کرده و جفتشون مردن.
    شب عروسی من به هم راحتی و دلخراشی از بین رفت و لباس سفید عروسیم به لباس سیاه عزا تبدیل شد…

مرگ حسین ناراحتم کرد ولی خوشحال و سرمست بودم، خوشحال از این که هنوز دختر بودم و سرمست از این که اون شب کذایی اتفاقی برام نیوفتاد. من نجات پیدا کرده بودم و ناجی خودم رو خدا میدونستم، خدایی که ازش نا امید شده بودم…
روزها و شب ها تند و تند از پی هم می دویدن و در گذر زمان فقط یه اسم و نشون ازشون باقی میموند…
چهار سال از عمرم گذشت و پا توی خونه ی علی نذاشتم، هر کاری میکردن که راضیم کنن برگردم پیشش ولی من دیگه اون بهار سابق نبودم، چون خدا رو با گوشت و پوست و استخونم حس کرده بودم و میدونستم هوامو داره. بخاطر جنگ و دعوا هایی که توی خونمون راه میوفتاد افت تحصیلی پیدا کردم و یکسال عقب افتادم اما هیچوقت دست از تلاش بر نداشتم. روحیه ام با قبلا فرق کرده بود و داشتم از زیر بار اون همه فشار کمر راست میکردم و بالاخره توی نوزده سالگی کنکور دادم. روزی که نتیجه ها رو دادن هیچوقت از یادم نمیره…
شب تا صبح پلک روهم نذاشتم و فقط از خدا میخواستم یه جا قبول بشم تا از این خونه ی نکبت بار فرار کنم. وقتی کارنامه رو دیدم بغض کردم و چشمام تر شد اما این بار بر خلاف همیشه بغضم تلخ نبود، برام یه بغض شیرین بود!
انتخاب سومم توی شهرستان آباده قبول شده بودم، اونم چه رشته ای؟
حقوق، یعنی رشته ای که توی سال هشتاد و دو هر کسی آرزوی قبولی توی اون رو داشت ولی مگه خانواده ی من این چیزا حالیشون بود؟؟؟ میگفتن چون شیراز نیست من حق رفتن به دانشگاه رو ندارم اما من به عمد شیراز رو انتخاب نکرده بودم تا هر چه میتونم دور از تر از خونه و کاشونه ای باشم که برام جز حدیث بدبختی و فلاکت چیزی نخونده بود… من آتش زیر خاکستری بودم که با هر باد ضعیفی شعله ور میشد و هر چی اطرافش وجود داشت رو توی کام آتیش میکشوند… با مقاومتی که کردم بالاخره تونستم پا توی دانشگاه بذارم…
روز اول دانشگاه گریه ام گرفت! کم کم داشتم یاد میگرفتم که از سر شوق و ذوق و خوشحالی هم میشه گریه کرد! باورم نمیشد اینی که الان توی حیات دانشگاه با مانتو شلوار و چادر وایساده منم، یعنی بهار، دختری که اون همه زجر کشید تا به این جا رسید.
دوباره بازار زندگیم رونق گرفته بود و داشتم از بودن میون جمع دوستام لذت میبردم! دیگه نه خبری از علی بود نه خبری از ناپدریم. دیگه صدای ناله های مادرم به گوشم نمیرسید ولی باز مثل همیشه خوشحالیم بی دووم بود…

خبر تموم شدن ترم مثل آوار روی سرم خراب شد. قبل از شروع امتحانات باید به خونه برمیگشتیم و این برای من یه کابوس تلخ بود…
فقط دو سه روز از فرجه ای که برای امتحانات گذاشته بودن باقی مونده بود… مثل همیشه سرم رو توی لاک خودم فرو برده بودم. ترجیح میدادم نه با کسی حزف بزنم نه کسی باهام حرف بزنه اما همونجوری که انتظار داشتم دوباره همه چیز شروع شد…
توی اتاقم بودم و داشتم به کتاب هایی که دور و ورم چیده شده بودن نگاه میکردم. از شب قبل پریودم شروع شده بود، عصبی و کلافه بودم. مخصوصا بخاطر پریودم که معمولا با خون ریزی و درد نسبتا شدیدی همراه میشد.

  • سلام خسته نباشی…
    صدای مادرم بود که به نا پدریم خوش آمد میگفت.
  • سلام…بهار کجاست؟
  • توی اتاقش سرگرم درساشه، چایی میخوری برات بیارم؟
  • آره بیار.
    بعد از چند لحظه صدای پایین رفتن دستگیره ی در اتاقم باعث شد چشمام رو به دری که داشت باز میشد بدوزم… وقتی چهره ی ناپدریم یعنی همون عموم رو دیدم دوباره به کتابی که توی دستم بود نگاه کردم.
  • حالت چطوره؟؟؟
  • به لطف شما خوبم.
    کم کم اومد و بالای سرم وایساد.
  • عموت دوباره پیغام داده… این بار باید پاشی بری سر خونه زندگیت.
  • عموم واسه خودش گفته، من هیچ جا نمیرم.
  • تو غلط زیادی کردی، همین که گفتم.
  • تو حق نداری واسه من تعیین و تکلیف کنی.
  • من پدرتم و من خرجت رو میدم، پس حق دارم. دیگه هم زر اضافی نزن.
    صداش کم کم داشت بالا میرفت… نمیخواستم جلوش کم بیارم بخاطر همین صدام رو بیرون دادم.
  • تو هیچوقت پدر من نبودی و نیستی. پدر من اون خدابیامرزه که زیر یه خروار خاک خوابیده.
  • حالا که اینجوریه حق رفتن به دانشگاه رو نداری.
    دیگه چیزی نگفتم و اونم گذاشت و رفت. میدونستم حرفش شوخی نبوده ولی باید صبر میکردم. با خودم میگفتم پس فردا که قراره برگردم یه جوری در میرم اما نشد.
    لباسام رو پوشیده بودم و ساکم رو بسته بودم.
    میدونستم ناپدریم توی حال نشسته ولی میخواستم برم، میخواستم خودم رو به خودم ثابت کنم.
    وقتی که داشتم کنار در کفشام رو میپوشیدم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.
  • بهت گفته بودم حق نداری جایی بری، مثل بچه ی آدم بر میگردی توی اتاقت.
    پریودم باعث شده بود سگ بشم. بلند شدم و گفتم به خودم ربط داره. خشم رو توی چشماش میدیدم که چطوری موج میزد.
  • دختره ی کثافت فکر کردی نمیدونم توی اون دانشگاه خراب شده چیکار میکنی؟
    دانشگاه جای یه مشت جنده است… نمیذارم پاتو از توی این خونه بیرون بزاری.
    به مادرم نگاه کردم که مثل همیشه آروم و بی صدا یه گوشه وایساده بود و نگاه میکرد…
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم…
  • آره دیگه، لابد دخترای خواهرت و دختر همون برادری که سنگش رو به سینه میزنی هم جنده ان نه؟
    حتما اون الناز جون دختر داداشت که دانشگاهش تموم شده تا الان کلی به این و اون داده نه؟
    تند و تند حرف میزدم…
    حرفام شده بودن یه عقده، عقده ای که سر باز کرده بود.
    بالا رفتن دستش رو میدیدم ولی بازم به حرف زدنم ادامه دادم تا اینکه سیلی محکمش صدام رو توی گلوم خفه کرد.
    لبم سوزش داشت… وقتی دستم پوست لبم رو لمس کرد سرخیش بهم فهموند که پاره شده.
    مادرم جلو اومد ولی ناپدریم بهش حمله کرد… همونجوری روی زمین نشستم. مادر رو میدیدم که زیر دست و پاش داره له میشه… مادرم رو میدیدم که با چشمای گریون داره بهم نگاه میکنه… مادرم رو میدیدم که داره عین یه تیکه گوشت بی جون که دارن میکوبنش کتک میخوره.
    از جام بلند شدم، میخواستم بهش حمله کنم ولی نه… من نمیتونستم بلایی سر اون بیارم. آره من نمیتونستم بلایی سر ناپدریم بیارم ولی خودم چی؟
    اختیار جون خودم رو که داشتم…
    با پاهای لرزون از کنارشون رد شدم. ناپدریم فحش میداد و دستش رو عین باتون روی سر و کله ی مادرم فرود میاورد. دیگه پر شده بودم… دیگه روی مغزم بر چسب ظرفیت تکمیل زده بودن…
    بسمت جعبه ی دارو ها رفتم و دستم رو توی یکی از پلاستیک ها فرو بردم. پنج تا بسته قرص بیرون آوردم و یه بطری آب از توی یخچال برداشتم. میخواستم زندگیم رو تموم کنم. میخواستم برم پیش پدرم…
    خدایا شرمنده ام… شرمنده از این که نتونستم… شرمنده از این که شکستم… شرمنده از این که کمرم خم شد…
    نمیدونستم قرص هایی که دارم یکی یکی بازشون میکنم چی هستن. برام هم فرقی نداشت. فقط میخواستم بمیرم.
    وقتی همه رو از توی جلدشون در آوردم چند تا چندتا توی دهنم میذاشتم و با یه قلپ آب پایینشون میدادم…
    دیگه صدایی نمیشنیدم، همه جا ساکت و آروم بود… ولی نه، صدای ناله ی مادرم میومد… ناله هایی که تا الان بی صدا و خاموش بودن.
    به دیوار زل زدم، جایی که حس میکردم پدرم وایساده و داره با اخم نگاهم میکنه. آخه چرا بابا؟؟؟ چرا رفتی؟؟؟
    پدرم داشت میومد نزدیکتر… بوش رو حس میکردم، میدیدمش، هنوزم اخم کرده بود…
  • فکر نمیکردم دخترم این قدر ضعیف باشه، به همین راحتی وا دادی؟؟؟ به همین راحتی هر چی بود رو ول کردی؟؟؟
  • بابا من ضعیف نبودم، من تا جایی که تونستم تحمل کردم. بابا میخوام بغلت کنم، میخوام مثل همه ی بابا ها دست بکشی روی سرم و نازم کنی، میخوام خودم رو برات لوس کنم، میخوام پیشت بمونم…
    اومد جلوتر، منو توی آغوش کشوند و بوسه های مهربونش رو توی موهام جا گذاشت…
  • باید بری دخترم، تو میای پیش من اما نه الان. هنوز باید باشی و زندگی کنی. مراقب مادرت باش.
    این رو گفت و ازم جدا شد. کم کم داشت ازم دور میشد…
    نمیتونستم از جام تکون بخورم. بابا نه… تورو خدا دوباره تنهام نذار… ولی رفت… رفت و توی دیوار سفید محو شد.
    چشمام پره اشک شده بودن. چند بار باز و بستشون کردم. صدای خواهرم رو شنیدم که دکتر رو صدا زد. هنوز گیج و منگ بودم. چند تا سایه ی سیاه و سفید رو بالای سرم میدیدم که دارن تکون میخورن…
    خسته بودم، بخاطر همین چشمام رو دوباره روی هم گذاشتم و به خواب رفتم…

1:متأسفانه باید بگم که این داستان هم مثل روز های بر باد رفته کاملا واقعیه. امیدوارم تاثیر گذار بوده باشه.

2:بنا به دلایلی، کسانی که داستان رو میخونن و امتیاز نمیدن به هیچ وجه حلال نمیشن! شهوانی به ما پول نمیده ولی شما با امتیاز دادنتون میتونید حداقل یه خدا قوت بهمون بگید. پس برادرانه خواهش میکنم زحمت یه تیک زدن رو بکشید!
(نه تنها به داستان من بلکه به همه ی داستان های سایت)

3:از مهندس گل پسر عزیز بخاطر همکاری برادرانه اش تشکر میکنم.

ادامه…

نوشته: کفتار پیر-پژمان


👍 12
👎 0
88721 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

336116
2012-09-25 22:47:22 +0330 +0330
NA

چه سرگذشت وحشتناکی.

مرسی از داستان زیبایی که نوشتی.مثل همیشه محشر

0 ❤️

336117
2012-09-26 00:23:32 +0330 +0330
NA

اول از همه ازت معذرت میخوام بابت زود قضاوت کردنم راجب داستانی که یه جورایی به اسم تو اپ شد هرچند میدونستم اون داستان قلم تو نیست…
داستانت خیلی قشنگ بود وتکون دهنده منطقی پیش میرفت وادم میتونست حسش کنه…
نمیدونم تو این جامعه ی کوفتی که سنگ عدالت وحقوق برابر رو به سینه میزنن پس چرا یه دختر باید سرنوشتش این باشه چرا حق حرف زدن ندارن چرا وقتی میگن نه کسی انگار هیچی نشنیده چرا یکی باید اینقدر مظلوم واقع بشه
چراااا……
واقعی بودن یا نبودن داستان برای من زیاد مهم نیست اون چیزی که مهمه اینه که اینم یکی از دردهای جامعه ی ……ماست
الان نمیدونم چی بگم ولی ممنون ازنوشتت…

0 ❤️

336118
2012-09-26 00:56:39 +0330 +0330
NA

کفتار من
ﺩﻝ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻦ ﺩﮔﺮ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﺮ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ/ﻛﻪ
ﺧﻨﺠﺮ ﻏﻤﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﺮ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ
داداش از دیروز اینقدر حالم خرابه که غم همیشگی داستانت تو غصه های خودم حل شد
محشر بود
همون که من میخواستم
نگارشت که حرف نداره
ولی در مورد موضوع باز میام نظر میدم
راستی گفته بودم واسه رفاقت با پژمان به خودم افتخار میکنم؟
نمره چیه داداش شما جوون بخوا

0 ❤️

336119
2012-09-26 01:15:57 +0330 +0330
NA

بسيار زيبا ومتين نوشته بودى تشكر. اما آيا خوب نوشتن فقط مختص به داستان هاى غم انگيزه?
اين درست كه شما سعى ميكنيد واقعيت هاى تلخ جامعه رابيان كنيد
اما بهتره هر از گاهى سوژه هاى شادتر انتخاب كنيد چون من فكر ميكنم قسمت هاى سكسى توى داستان غم انگيز باعث افت داستان ميشه نه?

0 ❤️

336120
2012-09-26 01:32:23 +0330 +0330
NA

عالی بود مرسی زحمت کشیدید

0 ❤️

336121
2012-09-26 01:52:17 +0330 +0330
NA

Tanx khili khob bod

0 ❤️

336123
2012-09-26 02:19:45 +0330 +0330
NA

عالی بود
مثل همیشه شیوا وروان
خسته نباشی پژمان جان
منتظرادامش هستم

0 ❤️

336124
2012-09-26 02:25:36 +0330 +0330
NA

کفتار پیر عزیز:

این نشون می ده طرفدار داستانهات هستم.فوق العادای.

0 ❤️

336125
2012-09-26 02:41:47 +0330 +0330
NA

پژمان جان نمي دونم چي بگم.انقدر غصه دارم كه حرفي نمي مونه. فقط عالي بود. همين

0 ❤️

336127
2012-09-26 04:26:22 +0330 +0330

jojooz
خواهش میکنم…
.
.
لولو خور خوره…
سلامت باشی و امیدوارم به فیض اکمل نایل شده باشی.
.
.
داداش ونداد گل وقتی خودم با خوندنش هوس گریه کردن میزنه به سرم چه انتظاری از تو میتونم داشته باشم؟
.
.
پروازی بنده مخلص شما هم هستم…ایشالا خدا فرصت بده بتونم در خدمتتون باشم.
.
.
افسون (احتمالا خانوم)
همه ی ما درد داریم…همه ما سختی کشیدیم…درسته مقدار و حجمشون فرق میکنه اما همه ما تجربه همچین لحظه هایی رو داریم که باعث نشستن یه لخند تلخ روی لبمون میشه.
.
.
مرتضی خان…ممنون و درود بر تو
.
.
sister love
:( :(
بگذار سکوت حکم براند
.
.
مهندس گل پسر عزیز…
فارسی پاس داشتنت توی حلق حلق یه بنده خدایی
;-)
رفیق شاید جامعه ی ما کمبود زیاد داشته باشه
شاید از سر و روش لجن بباره (البته چیزای خوب هم کم نداریم منتها من الان حضور ذهن ندارم ;-) )
شاید ما نتونیم چیزی رو عوض کنیم اما…اما حداقلش اینه که افکارمون رو یه جاهایی مثل اینجا میتونیم بازگو کنیم.
مهندس میشه 100000 نفرو اینجا دست به کیر و دست به کس کرد از اون ورم میشه اشک همین تعداد رو در آورد و بهشون تلنگر زد…الان بنظرت کدوم بهتره؟
من دومی رو انتخاب میکنم.
بازم بخاطر کمکت ممنون.
.
.
ایلیا…ممنون دوست عزیزم
سالم و سر بلند باشید.

0 ❤️

336129
2012-09-26 04:40:56 +0330 +0330

ونداد عزیز خوشحالم گه این خاطره باعث شده اونقدر درگیرش بشی.
در مورد اون عقد من نمیتونم چیزی بگم چون فقط گفت بدون این که بله بگه عاقد گفت مبارک باشه و این چیزا ولی فکر کنم وقتی عاقد سکوت کرده بوده اینم به مادرش نگاه کرده اطرافیان سر و صدا کردن و عاقد فکر کرده بله رو داده و یا این که عاقد ساخت و پاخت کرده بوده با ناپدریش(میپرسم جوابش رو بهت میدم)
اما در مورد دختر بودن بهار…عزیزم وقتی خبر مرگ حسین رو آوردن علی داشته بهار رو کم کم لخت میکرده و تازه لباس عروس رو تا زیر سینه هاش آورده بوده(کیرش رو از روی لباس فشار میداده)
و اگه دقت کنی بعد از ماجرای اون شب بهار گفته گرچه از مرگ حسین ناراحت بودم ولی از طفی خوشحال و سرمست بودم بخاطر اینکه هنوز دختر بودم و اون شب کذایی اتفاقی برام نیوفتاد…
ممنون از دقت نظرت.

0 ❤️

336130
2012-09-26 04:54:05 +0330 +0330

مهندسکی-بغض کردکی
درود پژمان جان
تو پیامک(فارسی را پاس بداریم) بازی دیروز نظرمو نگفتم و گذاشتم پای داستانت بگم(آخه اون لحظه پررو میشدی :LOL: )
حالا اگه بخوام با وجدان باشم(!) و راستشو بگم:
متن داستانت خیلی گیرا و جذابه
آدم کاملا جذب میشه و تک تک قسمتاش توی ذهن تداعی میشه
نمیدونم چرا اما بین همه ی داستان های این سایت، نوشته های تورو خیلی بیشتر از بقیه دوس دارم
البته موضوعاتی که انتخاب میکنی واقعا عالین و خود من همیشه تحسینت کردم
با توجه به تأثیر گذاری بالای داستانات چه بسا همین نوشته ها روی اخلاق و رفتار خیلیا تأثیر مثبت بذاره و نحوه ی رفتار کردنشو تغییر بده
خود من و مطمئنا خیلیای دیگه از داستانایی استقبال میکنیم که واقعیتای دردناک جامعه رو نشون بده و محتواش فقط سکس نباشه
درسته اینجا یه سایت سکسیه ولی همه ی ما انسانیم و فقط به سکس فکر کردن تو حوزه ی انسانیت نیست
شاید با خوندن واقعیت های وحشتناکی که فقط بخاطر یک لحظه هوس اتفاق افتاده خیلیا رو به فکر کردن در مورد نحوه ی رفتار کردشون وا دار کرد و تجدید نظری بکنن و افسار غریزشونو خودشون به دست بگیرن و بیشتر به انسانیت فکر کنن
به امید روزی که شاهد نامردیایی مثل داستان عاشق را جنده خطاب نکن(گرچرچه اسم داستان هیچ ربطی به محتواش نداشت) که منو به شدت متأثر و غمگین کرد، نباشیم
داستان توم یکی دیگه از واقعیتای دردناک جامعه بود که حین خوندنش بغض کرده بودم
ازین که میبینم هنوز افرادی مثه تو هستن که گرچه نوشتن اینجور نوشته ها جز زحمت و دردسر چیزی واسشون نداره ولی باز دنبال ترویج انسانیتن، واقعا خوشحال و ممنونم ازت
میدونم زیادی صحبت کردم ولی اینا حرفای دلم بود :(
همکاری کردن با افرادی مثه تو و با این هدف رو وظیفه ی خودم میدونم
دیگه تو که داداش و عزیز دلم منی و بحثت جداس :)
قلمت مستدام باشه و برات آرزوی موفقیت میکنم :)
جناب مهندس گل پسر
5 مهرماه 1391 :LOL:

0 ❤️

336131
2012-09-26 05:03:16 +0330 +0330

…تنها…
رفیق زیر پوست این جامعه چیزایی هست که باور کردنشون سخته…مثل یه گنداب میمونه که هرچه بیشتر همش بزنی و هرچه بیشتر زیر و روش کنی بوی لجنش دماغت رو بیشتر اذیت میکنه.
شاید امید واحی باشه اما امیدوارم برای هیچ کسی چنین اتفاق هایی نیوفته .

0 ❤️

336132
2012-09-26 05:33:44 +0330 +0330

خسته نباشى قشنك بود به كسى كه سركذشتش رو مينويسى بهش بكو برو خدا رو شكر كن من بابا و مامان خودم بودن همجين بلايى سرم اومده و هيج وقت حرف نزدم هميشه ساكت بودم تازه دختر بودنم هم با زور از دست دادم وقتى اون قسمت رو خوندم ياد خودم افتادم ساكت و جشمام بستم من اون روز مردم 5 سال بيش الان يه جسم متحرك م لعنت به هر جى مرد

0 ❤️

336133
2012-09-26 06:17:50 +0330 +0330
NA

پژمان مثل همیشه گل کاشتی عزیزم
داستانت غم دنیا رو به دل میشونه منو یاد شعر معروفی انداخت
یتیمی درد بی درمان یتیمی
یتیمی خاری دوران یتیمی :(
خودت میدونی تو چه وضعیتی هستم ولی هر جای دنیا باشم پای داستانت حاضر میشم
منتظر ادامه اش هستم پژمان
100 دادم بهت
به قول تکاور عزیزم که جاش خیلی خالیه
بازم بنویس…

0 ❤️

336134
2012-09-26 07:06:33 +0330 +0330
NA

داستانت فوق العاده بود قشنگترین داستانی بود که خونده بودم واقعا خیلی بده که ما همچین رسمهای مزخرفی داریم بابا جون مامانت ادامه بده دیگه چرا نصفه میزاری داستانتو

0 ❤️

336135
2012-09-26 07:25:19 +0330 +0330
NA

خسته نباشی پژمان…
داستان زيبايی نوشتی…
اين اتفاقا زياد پيش مياد. و چه دلگير کنندس که بدونی يکی زير سقف اسمون خدا داره اينجور قصه ميخوره…
همونجور که ونداد گفت اين عقد هم باطله…
تا خود عروس بله نگه عقد قبول نيست و طرفين محرم نميشن.و چه تلخه که اين هم تو جامعه امروزمون زياده.
منتظر ادامش هستم.

0 ❤️

336136
2012-09-26 07:31:04 +0330 +0330
NA

پژمان رو دست همه نويسنده های سايت زدی…
قلمت مستدام باشه…
منتظر ادامش هستم…

0 ❤️

336137
2012-09-26 07:52:58 +0330 +0330

به به سلام بر آقا پژمان گل و گلاب

میبینم که دوستان شروع کردن به نوشتن از زبان جنس مخالف

یادمه پای داستان سکس سیاسی کلی حال دادی بهم که چرا از زبون یه زن نوشتم .

انصافا داستان خوب و تاثیر گذاری شده مثل روزهای بربادرفته . خسته نباشی

0 ❤️

336139
2012-09-26 08:03:43 +0330 +0330

داداش مطمئن باش که این زحمتای که میکشی بی نتیجه نمیمونه و تأثیر خودشو رو خیلیا میذاره
مخلصم
هر کمکیم از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم ;)
راستی:
این عکسو یادت هست؟
فقط خواهشا باز دعوام نکنید که چرا پاي یه داستان تاپ چرتو پرت آپ كردم! :LOL:
خواستم یکم حالو هوای اینجا عوض شه! دیدنش خالی از لطف نیست!
<ستاد غم زدایی>
کفتارن؟
هیییییسسسس، تمرکزشون بهم میخوره :LOL: :LOL: :LOL:

557245 204426786355103 761769382 n

0 ❤️

336140
2012-09-26 08:06:08 +0330 +0330
NA

ماشاالله مهندس گل پسر ایول خیلی باحالی مرسی

0 ❤️

336141
2012-09-26 08:34:14 +0330 +0330

یه روح که روی جسمی سواره
چطور توآغوشی بره وقتی حسی نداره
میگم شروع کن تکست رپ بنویس شاید تونستی به حد و اندازه های یاس برسی!
. . .

چه خوب که تو داستانات مشکلات جامعه رو بیان میکنی هر چند که فکر کنم این داستان مربوط به سالها پیش هست ولی همچنان کسایی هستن که قربانی همچین ظلمهایی میشن.
. . .

حقیقتش تمام غمی که با داستانت به من تحمیل کردی با کامنت مهندس پرید!!!

. . .
واقعا تو این سایت بهترینی
انشالله چرخ قلمت بچرخه
منتظر قسمت بعدی روزهای بر فاک رفته هم هستیم.

0 ❤️

336142
2012-09-26 09:05:11 +0330 +0330
NA

کفتار جون عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود

0 ❤️

336143
2012-09-26 09:21:33 +0330 +0330
NA

با این که خوب نوشته شده بود ولی خیلی غم انگیز بود … مثل یه فیلم سینمایی بود …
با این حال من فکر میکنم ما به این داستانا نیازی نداریم … حالا با این داستان چی رو میخوای ثابت کنی من نمیدونم … ! بهتر نیست خاطرات تلخ تونو بین خودتون و خداتون و البته دینتون! نگه دارید. اگه واقعیه!
با عرض معذرت اینجا یه سایت شهوانی نه یه سایت هوس کش…
شما هم که دارید راه این رژیم و پیش میرید با این تاثیر گذاریتون!
فهمیدیم دخترا خیلی احساساتین و مورد ظلم قرار میگیرن ! تو این رژیم به غیر از این انتظار نداشته باشین…!
شما داستان خودتونو بنویسید اگه دارید!

0 ❤️

336144
2012-09-26 09:28:22 +0330 +0330

اين شخصيت تو کدوم قبيله اي زندگي ميکرده ؟!!!
عاقد محاله تا صداي عروس رو واضع نشنيده صيغه جاري کنه.
به هر حال خوب بود. مرسي

0 ❤️

336145
2012-09-26 10:37:14 +0330 +0330

من تو هیچ داستانی فهش ندادم.و از هرکی فهش میده تو سایت متنفرم و به همه هم گفتم که فهش ندین.
ولی اینجا دوست دارم هرچی فهش بلدم بدم… ولی برای نویسنده نه.
برای همچین شوهرای دست بزنی. و برای همچین رسم هایی. که دختر هیچ حقی نداری حرف بزنه.
‏(‏ ببخشید بلا نصبت شما. کیر همه مردای همون شهر با روستاهاش. و کیر همه بچه های شهوانی تو کون همچین مردهای کثیفی.و تفه همه دخترهای شهوانی تو صورت همچین مردایی.
همین.ببخشید.راستی ممنون از داستان خوبت.منتظر ادامشم.

0 ❤️

336146
2012-09-26 10:44:42 +0330 +0330

Eli less
سلامت باشی…کسی که میگی جای دوری نیست…بین خودمونه پس اگه حرفی داری بزن چون میشنوه.
از این دست خاطرات زیاده…اونقدر زیاده که اگه تمام نویسنده های سایت هم جمع بشن بازم کم میارن.
فقط امیدوارم دیگه همچین مسایلی پیش نیاد هر چند الان هم تفاوت چندانی با قدیم نکرده.
ممنون از کامنتتون.
.
.
ساغر دهنم رو بستی…یعنی دقیقا عین این مامورای شهرداری جلو دهنم یه دیوار کشوندی.
فقط میتونم بگم از این که با اون شرایط اومدی و خوندی و کامنت گذاشتی بی نهایت ممنونم…
.
.
ممنون یاسمین جان.
چشم حتما کاملشون میکنم و نمیزارم ناقص بمونن چون خودم هم از این که کارم ناقص بمونه راضی نیستم.
.
.
ساحل خانوم شما و ونداد عزیز درست میگید یعنی عقد بدون رضایت دختر باطله ولی …
آخه پژمان پیش مرگتون نشه (حقیقتش یه خورده جون دوستم)
چی توی این دنیا سر جای خودشه که این یکی بخواد سر جاش باشه و بهش عمل کنن؟
قانون شده بازیچه.
.
.
مهندس بر پدره پدر سگ صدام لعنت …
:)
رفیق زندگی و صحنه های شخصی مردم رو اینجوری نمیزارن توی ملا عام
کی میخوای یاد بگیری؟
پیر و کور و کرم کردی یه خورده عاقل باش :-D
.
.
درک میرزای گل یا همون محسن عزیز یا به عبارتی میرزا بنویس سایت…داداش خیلی وقته دیگه داستان های سایت رو دنبال نمیکنم اگه داستانی دادی و من پاش کامنت نذاشتم عذر میخوام.
چطوره بری کامنت خودم پای داستان سکس سیاسی رو ور داری بیاری اینجا کپی کنی؟؟ ♥
ممنون که خوندی رفیق.
.
.
رضا ببر…آره عجب…آدم گاهی اوقات اگه به مسایل دقت کنه دوتا شاخ رو سرش سبز میشه و فقط به گفتن کلماتی مثل جلل خالق یا عجب اکتفا میکنه.
.
.
مازیار اگه اشتباه نکنم قسمتی از آهنگ پیاده میشم یاس بود که من خیلی دوسش دارم
بین خونده های رپ از یاس بیشتر از بقیه خوشم میاد و اگه برات جالب باشه بعدش از 2afm خوشم میاد و دیگر هیچ.
هر کس توی زمینه ای که کار میکنه بمونه موفق تره.
نویسنده های خوبی توی سایت هستن داداش…کسایی که من کوچیک همشونم.
.
.
جیمز چادویک…ممنون رفیق.

0 ❤️

336147
2012-09-26 10:45:32 +0330 +0330
NA

خوب بود ولی کاش واقعی بود

0 ❤️

336148
2012-09-26 10:52:46 +0330 +0330

کوروش عزیز.
دوست گرامی بنده دنبال اثبات کردن هیچ چیزی نیستم.
نه علاقه ای به سیاست دارم نه توش دخالت میکنم اگرم همچین داستانی رو نوشتم برای این بود که از موضوع خوشم اومد…گاهی اوقات تلنگر زدن لازمه داداش.
گاهی اوقات لازمه سری که عین کبک زیر یه خروار برف فرو رفته رو بالا بیارم و به بقیه هم نگاه کنیم.
.
.
Asslicker…
جواب کامنت شما رو خود شخصیت داستان دادن و من فقط از طرف ایشون میزارمش اینجا:
من تو قبیله ای زندگی میکنم به اسم ایران که بعضی از مردمش حاضر هستن انسانیت و به پول بفروشن،مردمی که پول برای اونا حرف اول و میزنه عاقدی که من و عقد کرد،در اصل یه تجاوز و ثبت کرد و این کارش ارزشش براش فقط پنجاه هزار تومن بود…درسته عقد من باطل بود ولی فقط برای من و شما باطل بود برای خانواده من صحیح ترین عقد بود.
.
.
isood
بخاطر کامنتت ممنون داداش.
.
.
رضا چیز لیس…فکر کنم میخواستید بگید کاش واقعی نبود…
ممنون از کامنتت.

0 ❤️

336149
2012-09-26 12:58:58 +0330 +0330
NA

دمت گرم دوباره مثل بقیه داستانهایی که ازت خوندم گل کاشتی!!! نزدیک بود اشکمو درآری :’(

0 ❤️

336150
2012-09-26 14:30:23 +0330 +0330
NA

سلام…
داستانو خوندم وقتی به آخرش رسیدم و اسم نویسنده رو دیدم شوکه شدم…
( به دلایلی که می دونی)
اگه سر داستان روزهای بر باد رفته با هم اختلاف نظر داشتیم به خاطر این بود که از موضوع داستان خوشم نیومده بود
گر چه گفته بودی واقعیه!

اما بهاری که خزان شد…
با همه تلخی هایی که داشت عااااالی بود.
وقتی می خوندمش انگاری یکی داشت سرگذشت خودش رو واسم تعریف می کرد.
خیلی ناراحت شدم!
لطفا زودتر آپش کن…
موفق و شاد باشی همیشه!

0 ❤️

336151
2012-09-26 16:08:37 +0330 +0330
NA

Heyyyyyy heyyyyyy heyyyyyy… delam rikht kaftar!!! Man yeki ro mishnasam ba hamin sharayet vali khodaro shokr hala azade omidvaram bahar ham azad beshe! Vaghean azat mamnoonam kaftar joonam terekondi saito!

0 ❤️

336152
2012-09-26 16:08:50 +0330 +0330
NA

پس من چی باید بگم که زندگیم چی بود؟

0 ❤️

336153
2012-09-26 16:30:05 +0330 +0330
NA

:bigsmile: :beer: :beer: :beer: :beer: خیلی قشنگه… ادامه بده پسررر
مرسی

0 ❤️

336155
2012-09-26 17:34:18 +0330 +0330

مصطفي جان مخلصتم
مازيار عزيز:كوفت :-D
داش پژمان تقصير من چيه؟من كه عكس دزدكي از زندگي شخصي كوفتارا نزدم اينجا!
خودشون بي حيا تشريف دارن كه ميان جلو دوربين هنرشونو نشون ميدن :-D
ولي بعد از يه داستان غم انگيز يكم خندم لازمه تا موضوش واسه يه مدت طولاني تر تو ذهن بمونه
اگرم با اين كار صاحب داستانو ناراحت كردم واقعا ازش عذر ميخوام
همه موفق باشيد(دعاي خير دسته جمعي كردم :-D )

0 ❤️

336156
2012-09-27 00:18:08 +0330 +0330

ونداد من سکوت میکنم…
.
.
ممنون آقا امیر …امیدوارم بتونم در خدمت دوستان گلی مثل شما باشم.
.
.
سپیده 110 (باز یاد پلیس و دستبند و کلانتری افتادم ها) عزیز
یعنی اگه اسم نویسنده اول داستا نوشته میشد دیگه نمیخوندینش؟ ;-)
ممنون از این که چشماتون رو خسته کردید و به نوشته های من زل زدید.
این که ما از یه داستان خوشمون بیاد یا نیاد کاملا سلیقه ایه و من قبلا هم گفتم انتظار ندارم بتونم همه ی خواننده ها رو راضی کنم اما تلاشم رو میکنم تا بتونم اکثرشون رو راضی نگه دارم.
چشم سعی میکنم تا جایی که امکان داره زودتر بنویسم و آپش کنم.
بازم ازتون بخاطر حرفایی که پای روزهای بر باد رفته بهتون زدم معذرت میخوام و امیدوارم دلخوریتون رفع شده باشه.
.
.
هیوا اینجوری که تو توصیف کردی اگه کنارت بودم امشب واسه شامتون باید کله پاچه ی منو بار میذاشتین ;-)
رفیق داستانام همه تکمیل میشن…دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.
منم داستان ناقص همین دوتاست که توی این چند روزه آپ شده و داستان هزارتوی زندگی که داستان خودمه که فعلا اعصاب نوشتنش رو ندارم.
ممنون از کامنت قشنگت که باعث شد کمی روحیه ام عوض بشه .
.
.
SooooFiii
امیدوارم نه تنها بهار قصه ما بلکه همه ی بهار ها آزاد بشن…
ممنون از کامنتتون.
.
.
Khoshmele
والا فعلا که ما زدیم توی این خط و داریم داستان سفارشی مینویسیم.
اگه دوست داشتین شما هم زنبیلتون رو بزارید توی صف ;-)
شوخی کردم ها…سه تا داستان ناقص دارم که هر کدوم معلوم نیست چندتا قسمتن ولی بعدش در خدمتم.
.
.
حتما ادامه میدم گوگولی عزیز.
.
.
Lovemylife
با همین یه جمله ات اشکمو در آوردی چون خاطرات سوم دبیرستانم زنده شد :)
هه هه
سر کلاس پرورشی بودیم و معلمم با چه شوق و ذوقی داشت درس میداد ما هم که همیشه توی سگ دونی یه بوفه یا همون آخر کلاس جا خوش کرده بودیم و دنبال پدر سوختگی.
با چند تا از بچه ها مشغول حرف زدن و ور رفتن با گوشی بودیم…گویا این معلمه در رابطه با نمیدونم چی چی داره نظر تک تک بچه هارو میپرسه
همین که به بغل دستیم رسید گفت خب نظرت رو بگو گفت هان؟ گفت نظرت؟
دستشو گذاشت زیر چونه اش و گفت والا نظر خاصی ندارم :-D
ترکیدیم از خنده

0 ❤️

336157
2012-09-27 00:22:10 +0330 +0330

پارسا اتفاقا گفت از دستت ناراحت نیست و باعث شدی خودش هم بخنده ;-)

0 ❤️

336158
2012-09-27 01:46:07 +0330 +0330

تو رپ هم خوش سلیقه ای. هرچند خودم دیگه با این دوتاحال نمیکنم.
. . .
داداشیره تحت تاثیر قرار گرفتم. برم دوباره کامنت مهندس رو بخونم از این حال و هوا دربیام!

0 ❤️

336160
2012-09-27 04:00:59 +0330 +0330
NA

.نمیدونم چی بگم جای حرف نذآشتی

0 ❤️

336161
2012-09-27 04:22:20 +0330 +0330

پژمان باور کن ازین که تونستم یه نفر که این همه سختی کشیده رو خوشحال کنم شدیدا مشعوفم!
الان حس میکنم بال دراوردم و دیگه بهشتی شدم ;)
(داداشیره تسلیت میگم، خیلی ناراحت کننده بود، خدا صبرت بده)
ولی دیدی نذاشتم تو غم و غصه های قبلنت غرق شی؟ ;)
مازیار فداتشم بازم کوفت :LOL: (خیلی کامنتاتو دوس دارم، کلا پسر باحالی هستی! دمت +100 درجه! )
داش یاور فدای تو بشم
امیدوارم همیشه بخندی و مسرور باشی :)

0 ❤️

336162
2012-09-27 05:13:12 +0330 +0330

عجب روزگار کیری شده :) .گفتنی هارو دوستان گفتن ما برا عرض ادب اینجاییم …دادا پژمان حلالت باشه شیری که خوردی…امدیم تو سایت شهوانی کسشعر بخونیمو وبخندیم…رسما گریه کردیم…پسرما خودمون بچه روضه خونیم وپامنبر اشک همه رو در میاریم ولی تو نوبری …تو مجلس عروسی اشک مردمو دراوردن ایول داره…این دوتا داستان اخرت روح ادمو جلا میدن…تو و سیلور این اخریا دهن ادمینو کلا سرویس کردین.بهترین داستان وسکسی تلختر از زهر که غیرت هر مردی رو بجوش میاره تو سایت شهوانی خوندن نوبره…اول که داستانو خوندم چشام پر اشک شد…رفتم یه دوری زدم تا حالم بهتر شه بیام کامنت بزارم…دادا تو خودت نمره بیستی…بقول ظریفی:نمره چیه دادا تو جون بخواه…بازم اینطرفا بیا…چشم انتظارتیم…

0 ❤️

336163
2012-09-27 05:56:04 +0330 +0330

مهندس باحالی از خودته!
:-D

0 ❤️

336164
2012-09-27 06:04:09 +0330 +0330
NA

خوب وغم انگیز بود

0 ❤️

336165
2012-09-27 07:40:42 +0330 +0330

داستانتو خوندم و 100 رو بهت دادم
فقط یه چیزی میخوام بگم چرا نمیذاری یه داستانت رو به سر انجام برسونی بعد بری سراغ بعدی؟فکر نمیکنی کیفیت داستاناتو اینجوری میاری پایین؟چجوری یه نویسنده در ان واحد روی چند داستان میتونه تمرکز کنه؟البته نظر من بود صلاح مملکت خویش خسروان دانند

0 ❤️

336166
2012-09-27 08:01:47 +0330 +0330

kiramshad
زیاد سخت نگیر داداش…
این همه داستان توی شهوانی هست…روزی چهار چنج تا جدید هم آپ میشه حالا بزار این یه داستان ما میون این همه داستان گم بشه.
ایشالا فکری به حال کیر حضرت عالی و بقیه ی دوستان هم میکنم.
.
.
شیر عزیز…رفیق گرام اگه عکس دوتا شیر نر و ماده رو هم گذاشته بودن اینجوری کیفت کوک میشد؟؟
:-D
آی ونداد خدا ازت بگذره که این عکس رو نشون من دادی و منم نشون این پارسای بی آبرو.
دادا شیره بخاطر خانواده ی عموی پدرت و همینطور دخترشون واقعا متاسفم و نمیدونم چی بگم…این مسایل همیشه بوده و هست.
موفق باشی رفیق.
.
.
مازیار سلیقه کجا بود؟؟؟…ولی یاس رو همیشه دوست داشتم و خواهم داشت.
نسبت به اینایی که شعر به اصطلاح بند تمبونی میخونن بهتره ;-).
.
یاور جان تو تاج سر مایی ;-)
والا دیشب هرچی جار زدم نبودی یعنی نه که نبودی …بودی منتها اونجایی که من جار زدم نبودی.
راستی به جدم قسم من هیچکدوم از اون دوتا کفتار نیستم :)
همونموقع هم بهت گفتم این دوتا جوون ولی من پیرم و این کارا دیگه از من گذشته.
.
.
ممنون که خوندی کاپیتان بلک عزیز
.
.
مهندس جون بپا بالای سرت سقفه یهو میری توش ضربه مغزی میشی مامان و باباتم میان یقه ی منو میچسبن.
.
.
پیر فرزانه ی گل ما کی هستیم که جلو شما بریم رو منبر؟
ما اگه حرفی هم داشته باشیم روی همین پله ی اول شلوارمونو گلی میکنیم و میشینیم…
ممنون از کامنتت و امیدوارم بتونم بهتر از این بنویسم تا هرچه بیشتر لذت ببدید.
.
.
ممنون منصور جان.
.
.
هیوا خان پول نداریم…عقل نداریم…تیپ نداریم…قیافه نداریم…هیکل نداریم…یه جنبه رو هم نداشته باشیم؟؟ ;-)
.
.
سپیده خانوم ممنون که کامنت گذاشتی و امیدوارم از باز کردن و خوندن این داستان پشیمون نباشی.
اما در مورد اون حرفتون…بابا من چه چیزم مثل آدم که بخواد داستان نوشتنم مثل آدم باشه؟
هه هه داستان سرگذشت خودم رو که بیخیالش شدم البته فعلا…این دوتا هم که توی فاصله یه هفته آپ شدن…نترسید کم کم تموم میشن ;-)
حرفتون مثل اینه که بگید یه دبیر مقطع ابتدایی چطوری میتونی همه ی درس هارو با هم درس بده البته میدونم بین این دو مقوله تفاوت فاحشی وجود داره.

0 ❤️

336167
2012-09-27 08:21:11 +0330 +0330

پژمان جان اصلا از خوندن داستانت پشیمون نشدم بر عکس چون امروز گفتی اومدم توی شهوانی و اولین کاری که کردم داستان تو رو خوندم
میدونم هیچ چیزت به ادمیزاد نمیبره ;-)
اما اینجوری کیفیت داستانت در حد تاپ باقی میمونه
میدونی که تا یه داستان میاد و مخصوصا اسم تو پایینش باشه همه منتظرن بهترین کار رو ازت ببینن

0 ❤️

336168
2012-09-27 08:51:45 +0330 +0330

سپیده بعدا یه چیزی بهت میگم که هم بخندی هم این که به این کارم گیر ندی…
ولی الان میگم که تمام سعی و تلاشم بر اینه تا تمام داستانام خوب از آب در بیان هر چند باور کن خودم هنوزم فکر میکنم کمه…نمیدونم چرا ولی فکر میکنم جالب نمینویسم و کم کاری میکنم…

0 ❤️

336169
2012-09-27 08:53:55 +0330 +0330

اخیش.چن وقت نیومدم اینجا. دلم تنگ شده بود. گفتم بیام چیکار؟
داستانا که خوب نی.
اما حالا که اومدمو دیدم شما نوشته خوشحال شدم.
100دادم. :)

0 ❤️

336170
2012-09-27 09:02:46 +0330 +0330

Miss ramesh
خوشحالم از این که بهتون چسبید ;-)
امیدوارم همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه.

0 ❤️

336171
2012-09-27 09:38:19 +0330 +0330

“هیوا خان پول نداریم…عقل نداریم…تیپ نداریم…قیافه نداریم…هیکل نداریم…یه جنبه رو هم نداشته باشیم؟؟”
من ميتونم شهادت بدم همه ي اينايي كه گفت عين حقيقت بود :-D
احسنت به صداقتت!
پژمان جان مطمئني چيز ديگه ايو جا ننداختي؟ :-D

0 ❤️

336172
2012-09-27 09:43:15 +0330 +0330

مهندس حالا من نمیخوام اعتراف کنم چرا گیر میدی؟
خب باشه بابا…گور بابای ضرر.
استعداد ندارم…چشم گنده ندارم…قد بلند ندارم…دوست و رفیق نامرد ندارم…سر درد ندارم…مرض قند خون ندارم…زبون دراز ندارم…
مهندس بیخیال…بابا من هیچی ندارم فقط همون جنبه رو دارم که هیوا گفت
i ♥ U hiwa

0 ❤️

336173
2012-09-27 10:58:08 +0330 +0330

بازم احسنت به صداقتت!
فقط يه دونشو دروغ گفتيا!
قد بلند نداري؟
تو كه مثه دكل ايرانسلي :-D

0 ❤️

336174
2012-09-27 11:14:57 +0330 +0330

پارسا خیلی خوب اومدی اینو تشبیه بسیار خوب و به جایی بود

0 ❤️

336175
2012-09-27 11:32:02 +0330 +0330

:)
دلتون خوشه ها…
پارسا جان من سیم کارت ایرانسل جنابعالی سیم کارت دایمی…
بنده سرویس بدل جنابعالی سرویس طلا…
بنده سنگ کنگلومرا جنابعالی الماس…
من فنجون تو بشکه…
من نفت تو بنزین سوپر…
من شلوارک تو شلوار…
من تلویزیون سیاه و سفید تو سینما خانگی…
من سی دی تو دی وی دی…
من موکت تو قالی 1600 شونه…
من تیم آلومینیوم تو تیم استقلال…
من …
الله و اکبر بازم بگم؟ :)
سپیده دستت درد نکنه…ما که گفتیم نداریم ولی شما بخونید داریم ;-)

0 ❤️

336176
2012-09-27 12:12:10 +0330 +0330
NA

بازم کفتار1داستانش آپ شدواینجاروکنترات گرفت.چه خبرته ایقدشلوغش کردی؟
میگم تواینقدانرژیت زیاده داری تواین مملکت حروم میشیا

0 ❤️

336177
2012-09-27 12:27:50 +0330 +0330

یاور اینجا که دیگه مال مردم نیست بیان کامنتامون رو پاک کنن و بگن گمشید بیرون ;-)
هه هه
مال خودمه…قلمرو کفتاره ;-)
داداش این داستان ها و همه ی این چیزا فقط یه بهوونه اس واسه دور هم بودن وگرنه با داستان نوشتن چی گیر میاد؟
ولی خودمونیم ها ای کاش این ادمین بعضی داستان هارو پولی میکرد و یه سهمی هم به ما میداد :(
برم پیشنهادش رو بدم بلکه قبول کرد.

0 ❤️

336178
2012-09-27 14:15:44 +0330 +0330

آره دیگه لابد منم بروسلیم :)
گمبد رو ول کنید بچسبید به تکن.
هه هه
هیوا مهندس نیستش پس سه هیچ به نفع من تموم شد رفت

0 ❤️

336179
2012-09-27 16:12:02 +0330 +0330

سلام بر همگي!
سپيده جان حقيقت بعضي وقتا تلخه :)
داش كوفتار من مخلصتم
من واشر سر سیلندر پيكان 47 شما موتور هواپيما
فداي مرامت عزيزم
داش هيوا مثه اينكه من اينجا نبودم مسابقه هم چيدي كه!
حيف نبودم وگرنه همه رو باهم نصف ميكردم :-D
ولي الان يه بازندم :(
اشكال نداره؛فداي سر كوفتاروف گلم :-D
مخلص همگي

0 ❤️

336180
2012-09-27 17:00:12 +0330 +0330
NA

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام پژمان

سپیده 110 (باز یاد پلیس و دستبند و کلانتری افتادم ها) عزیز “" معذرت می خوام، اگه خیلی اذیتت می کنه جای 110 بکنمش 111؟ “””
یعنی اگه اسم نویسنده اول داستا نوشته میشد دیگه نمیخوندینش؟ چرا از رویه کنجکاوی حتما می خوندم
ممنون از این که چشماتون رو خسته کردید و به نوشته های من زل زدید. زنده باشید
این که ما از یه داستان خوشمون بیاد یا نیاد کاملا سلیقه ایه و من قبلا هم گفتم انتظار ندارم بتونم همه ی خواننده ها رو راضی کنم اما تلاشم رو میکنم تا بتونم اکثرشون رو راضی نگه دارم. ممنون از تلاشت
چشم سعی میکنم تا جایی که امکان داره زودتر بنویسم و آپش کنم. بازم ممنون
بازم ازتون بخاطر حرفایی که پای روزهای بر باد رفته بهتون زدم معذرت میخوام و امیدوارم دلخوریتون رفع شده باشه.
با این داستان زیباتون حالا دیگه دلخوریم برطرف شد!

0 ❤️

336181
2012-09-27 21:42:03 +0330 +0330

مهندس … :)
دیگه هیچی بهت نمیگم
.
.
سپیده خانوم هیچوقت انتظار نداشتم بقیه خودشون رو بخاطر من تغییر بدن…خوشحالم که کدورت ها رفع شد.
.
.
پریود روزگار عزیز اگه ملت با یه اسم میخندن به خودم می بالم که تونستم با یه کار کوچیک خنده رو روی لبشون بیارم.
یه زمانی دوستانی اینجا بودن که به احترامم نمیگفتن کفتار وچون اسم کفتار مثل یه بابایی توی روسیه به اسم برژنف کوفتاروف بود (البته اگه درست نوشته باشم) با این اسم منو خطاب میکردن.
قصد دوستان مسخره کردن نیست حاجی.
.
.
فرزاد خان بیایم . یه خورده با انصلف باشیم…بیایم و تک بعدی نگاه نکنیم…من نمیخوام بگم جنگ همش خوبی بوده تما به جد جفتمون قسم از تو سری خوردن بهتر بوده نبوده؟
فکر میکنی اگه جنگ مهم نبود این همه آدم پا میشدن و میرفتن جنگ؟
تو رو نمیدونم ولی اگه الانم جنگ بشه من با دست خالی هم شده توی جبهه حاضر میشم کاری به هیچی هم ندارم فقط واسه خاک وطنم این کارو میکنم.

0 ❤️

336182
2012-09-27 21:51:32 +0330 +0330
NA

مرسی پژمان
دوباره طلوع کردی :)))))

0 ❤️

336183
2012-09-28 00:12:28 +0330 +0330
NA

حیف من دیر رسیدم -به قول معروف به ته دیگ ماجرا هم نرسیدیم ، که البته اتفاق مهمی هم نیوفتاده ، منظورم برای نویسنده است ، منظورم این بود که چون داداش پژمان گل خودش همه چی کامله ؛ نویسنده ، ادیب ، شاعر ، منتقد و … نیازی به منتقد نداره و به همین دلیل اتفاق خاصی نیوفتاده که من به ته دیگ رسیدم!! نه این که داستان بی اهمیت باشه [اینو گفتم که معاندین ! خیال بد نکنند]!و در عین حال فارغ از مبالغه هم داستان از هر نظر قابل تائید و عالی نوشته شده فقط میشه گفت:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سپاس پژمان عزیز .
راستی داداش، شما که دستت تو کاره ! این ماجرای …س کفتار واقعیه؟؟ اگه آره بگو کجا بریم شکار انواع موءنث ؟ البته احتمالن به سرعت برق نسل کفتار منقرض میشه؟!! [اینم شوخی بود ها ؛ با دیدن عکسه به فکرم رسید ، من که هیچ جوره به هیچ ماجرای خرافی اعتقاد ندارم]

0 ❤️

336184
2012-09-28 02:56:26 +0330 +0330
NA

Mer30 khili khob bod,ashkam ro dar avord

0 ❤️

336185
2012-09-28 04:04:01 +0330 +0330

زیم زکس خورشید ها هم باید استراحت کنن (ولی خودمونیم میگن خورشید خانوم…حالا جدی مونثه؟ :) )
.
.
رودی جان ماهی رو هر وقت از آب بگی میمیره.
اتفاقا منتظرت بودم بخاطر همین یه قابلمه غذا برات گذاشتم تو مطبخ ;-)
شرمنده ام کردی حاجی…من کجا و این همه صفت کجا.
در مورد اون ک… کفتار هم باید بگم که والا مردم از قدیم اعتقاد داشتن و یه چیزی مثل مهره ی مار محسوب میشه.
اتفاقا اگه بری کامنت های پای داستان روزی روزگاری در ایران قسمت دومش فکر کنم رو نگاه کنی تکاور هم یه همچین سوالی پرسیده بود :)
شکار کفتار کار تو نیست اگه شکارش هم کردی بریدن ک…ش کار تو نیست آخه کفتار ماده وقتی میخواد بمیره ک…ش رو به دندون میگیره و نابودش میکنه…یعنی به نیش میکشونتش تا افراد سود جویی مثل این بنده ی حقیر و جنابعالی براش دندون تیز نکنیم ;-)

0 ❤️

336186
2012-09-28 14:19:01 +0330 +0330

ممنون از کامنتت پروفسور جان…ایشالا همیشه لبتون خندون باشه.

0 ❤️

336189
2012-09-28 15:52:47 +0330 +0330
NA

پژمان من عاشقه داستاناتم خیلی خوبه

0 ❤️

336190
2012-09-29 02:12:24 +0330 +0330

قابل شما رو نداشت مادمازل سایه.
.
.
سوگلی خانوم شما نه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستید نه بدبخت ترین.
این حرف واسه شخصیت این داستان و همه مردم دنیا هم صدق میکنه.
دست بالای دست زیاده…امیدوارم غم زندگیتون کم و شادی زندگیتون بی نهایت باشه.
ممنون از کامنتتون.

0 ❤️

336192
2012-09-29 02:41:48 +0330 +0330
NA

مثل همیشه داش پزمان گل کاشت…

0 ❤️

336193
2012-09-29 03:53:45 +0330 +0330
NA

دمت چیز خواستم کامت نزارم ولی دیدم نمیشه پسر عمو. چون خیلی دوس دارم کیرم تو کونت عزیزم.!!"!""::؛

0 ❤️

336194
2012-09-29 05:05:10 +0330 +0330

بازم تنهایی عزیز ممنون از کامنتت ;-)
.
.
شما نسبت به بنده لطف دارید آبجی نسیم.
.
.
خاک تو سرت پرهام…یعنی واقعا خاک توی سرت.
آدم بی معرفت شاخ و دم داره؟
حالا هم نمیخواست بیای.
کیرتم از کون من در بیار چون اشتباه گرفتی…یه خورده با شخصیت باش…هر چند کرمی که توی وجودت خونه کرده نمیذاره آدم باشی.
به هر حال از اینکه بالاخره یه کامنت پای داستانام دادی ممنون و دمت گرم.

0 ❤️

336195
2012-09-30 18:00:18 +0330 +0330
NA

داش پژمان پس ادامه ي داستان رو کي ميزاري؟از تو سپاسگزارم به خواطر زيبا نوشتنت.افرين.

0 ❤️

336196
2012-09-30 18:23:50 +0330 +0330

نوشتن این کامنت بجز شرمندگی هیچی واسم نداره . من از اینکه اینقدر دیر داستانت رو خوندم واقعا عذر میخوام , البته یه جورایی هم تقصیر خودته چون من بهت گفته بودم که هر وقت داستانت اپ شد بهم خبر بدی .
و اما نقد داستان
در اینکه این داستان یکی از معضلات اجتماعی ماست شکی نیست اما در این بین نباید از تاثیر قلم زیبای شما که اینقدر ملموس و واضح اونو به نمایش گذاشتی ساده گذشت , درست و صریح جلوه دادن موضوع یکی از بارزترین خصایص یه نویسنده است که الحق شما به خوبی و با استفاده از تکنیک منحصربفرد نوشتنت حق مطلب رو ادا کرده و تاثیر گذاری اون رو صدچندان کردی ,
همیشه به داشتن دوستی مثل شما افتخار میکنم و منتظر ادامه کارهات هستم

0 ❤️

336197
2012-10-01 00:10:20 +0330 +0330

فرزاد عزیز بزودی میاد…
.
.
مملی جان چه دیر و چه زود هیچ فرقی نداره…مهم اومدن بود که اومدی.
دمت گرم و ممنون بخاطر کامنتت.
بنده هم از داشتن دوست خوبی مثل جنابعالی به خودم می بالم.

0 ❤️

336198
2012-10-01 17:30:40 +0330 +0330
NA

دیوونم کردی کارت حرف نداره

0 ❤️

336199
2012-10-02 02:38:01 +0330 +0330

شادی جان من جمعش کنم شما بهم دوکون میدین تا اونجا پهنش کنم؟
;-)
از این که داستان الکیه من رو خوندین بصورت الکی ازتون تشکر میکنم.
.
.
Lord of sex محترم.
داداش یه وقت مامان و بابات ازم شکایت نکنن :(
بجون تو من گوشه ی زندون نمیتونم دووم بیارم و میمیرم.
ممنون که کامنت گذاشتی.

0 ❤️

336200
2012-10-05 01:45:51 +0330 +0330

متاثر شدم از این داستان واقعا ناراحت کننده بود ولی پژمان عزیز این داستان یک سری معایبی هم داره… شرمنده م
یکی اینکه معمولا برادر ، همسر برادر خودش رو نمیگیره… یا لا اقل من تا به حال ندیدم همچین روشی رو در کشورمون پیش اومده باشه.
دوم اینکه در زمان عقد همه باید ساکت باشن تا عروس بلند بله خودش رو بگه چون در غیر این صورت عقد جاری نمیشه.
سوم توی این دوره زمونه دختر ها زبونشون و رفتارشون با خونواده ها جوری شده که بجای این حرفا بخاطر اینکه دست به حماقت نزنن و خطای بدون بازگشتی ازشون سر نزنه هرجور باجی بهشون میدن.

یک مسيله دیگه این داستان ارزشمند بدرد این سایت نمیخوره یکم داستانهای این سایت رو بالا پایین کن…! اکثرا راجع به کردن محارم و گی و کردن اقوام و دوستان و دادن و سکس و سکس و سکس و الودگی های اکثرا ذهن بعضی از کاربرای این سایت و هر از گاهی واقعیشه که ارزش خوندن هم ندارن… حیف تو با این همه هنرمندیت…
بازم شرمنده م از اینکه باهات راحت صحبت کردم…
لذت بردم از داستانت ولی به نظر من مردی که روی زن دست بلند کنه حتی تو موارد خاص از کفتار پست تره امیدوارم نسلشون از زمین ورچیده شه که آبروی ما مردا رو بردن…

0 ❤️

336201
2012-10-06 09:54:12 +0330 +0330

فرشاد جان بر خلاف تو من دیدم یه همچین مساله ای رو…از دوستانی که یه خورده مسن تر هستن اگه بپرسی قطعا این موضوع رو تایید میکنن.
در مورد مساله ی دوم هم باید بگم که اگه لطف میکردید و کامنت هارو
میخوندید متوجه میشدید.
عاقد پنجاه تومن گرفته بود تا بدون شنیدن جواب بله عقد رو جاری کنه…یکی از دوستان این سوال رو پرسیده و خود بهار خانوم جوابش رو دادن و منم از طرف ایشون گذاشتمش پاس داستان.
اما سوم…عزیز دلم به تاریخ ها اصلا توجه کردی؟؟؟
این داستان مال الان که نیست.
قدیمیه حاجی.
و اما در مورد مساله ی آخر
داداش فکر کن اینجا یه مردابه…یه لجن زار.
بزار داستان من مثل یه گل نیلوفر باشه وسط این مردابی که گفتی ;-)
در آخر از اینکه خوندی و به خودت زحمت دادی تشکر میکنم.
امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه و قدر زندگیتون رو بدونید.

0 ❤️

336202
2012-10-10 05:07:06 +0330 +0330
NA

من 100 دادم پزمان جان !

0 ❤️

336203
2012-10-12 21:02:10 +0330 +0330
NA

اقا جون واقعا عالی بود دست مریزا

0 ❤️

336204
2012-10-15 12:01:34 +0330 +0330
NA

توی ذهنم خیلی دنبال یک واژه زیبا وتازه برای تشکر گشتم ولی متاسفانه خنگم
فقط می تونم بگم بعد از مدتها وخوندن اون همه توهمات مالی خولیائی یکم به این قسمت سایت امیدوار شدم وبا بودن شما وچند تا از بچه های خوش ذوق دیگه لااقل این هنر برای همیشه دفن نمی شه
داستا نتون بسیار زیبا وهنرمندانه نوشته شده بود می بوسمت ومرسی عزیزم
/
/
/
این عکس را هم برای تشکر هدیه می دم به شما امیدوارم خوشتون بیاد
.
.
a.jpg

0 ❤️

336205
2012-10-19 23:47:51 +0330 +0330

Wrong …star و همینطور ماری عزیز
امیدوارم همینجوری که گفتید لذت کافی رو برده باشید.
ممنون بخاطر این که خوندید و کامنت گذاشتید.

0 ❤️

530252
2016-02-06 07:50:35 +0330 +0330
NA

من خواستم امتياز بدم بلد نبودم (clap)

0 ❤️