بهترین اتفاق زندگیم

1395/12/23

دلم ميخاد شب زودتر از وقتي كه بهم قول داده برسه خونه…
ساعت طرفاي هفت باشه…هوا تاريكه تاريك…
خونمون يه عالمه پنجره ي بزرگ داشته باشه رو به كوچه با پرده هاي توري… همه ي چراغاي خونه روشن باشه و نور از پشت پرده ي تور بيوفته تو كوچه…
صداي اهنگ هاي فرهاد رو زياد كنم و صداي فرهاد كل كوچه رو برداره…
عطر قرمه سبزي اي كه پختم از سر كوچه مستش كنه…
طبق روال معمول دسته كليدشو جا گذاشته باشه تو خونه چون مطمعنه كه تو خونه يكي هست كه منتظرشه هميشه…

تركيب صداي فرهاد و بوي قرمه سبزي منو با خودش به خونه ي عزيز جون ببره… خونه ي مادربزرگ و حال و هواي پر از انرژيش… گذشته تو ذهنم رنگ بگيره… همون موقع ها ك با عزيز جون سه تايي مينشستيم زير كرسي و برف سرد رو از تو خونه ي گرم تماشا ميكرديم و من تكيه ام ب اغوش مردونش بود و به خاطرات عزيز گوش ميكرديم
يا وقتايي ك تلفن ميكرد خونه ي عزيز و من تلفن رو جواب ميدادم و بدون اينكه حرف بزنه قطع ميكرد و به نيم ساعت نرسيده دم در بود… دست عزيز و پيشوني منو ميبوسيد و من از خجالت سرخ ميشدم و عزيز با مهر نگاهمون ميكرد…
همون وقتا ك تا ميرسيد عزيز منو از جاي گرم و نرمم بلند ميكرد كه: “دخترم پاشو واسه پسر عموت چاي بريز تا گرم شه”
خودشم با شيطنت “دخترعمو” خطابم ميكرد و دستور ميداد نبات و ليمو رو فراموش نكنم…
ياد اتاق پشتي اون خونه ي بزرگ ميوفتم و عشق بازيامون…
خواب هاي بعد از ظهر تو اغوش گرمش…
پيچوندن مهموني هاي فاميلي و قرار هاي يواشكيمون رو پشت بوم دلباز خونه ي مادربزرگ…
توي همون خونه خان عمو منو واسه پسرش خاستگاري كرد… بوسه هاي گرمي كه رو ايوون دور از چشم بزرگ تر ها رو لبام نشوند… من سرتا پا استرس بودم و چشماي اون لبريز از حس شيرين خاستن…

سه چهار تا زنگ پشت سر هم مي زنه…منو از عمق خاطرات ميكشه بيرون… برف تند تند مياد و هوا خيلي سرده…
غر بزنم و در رو باز كنم … خودشو بندازه تو خونه و سريع در رو ببنده كه سردم نشه…
كتشو دربيارم و برف رو از رو موهاش بتكونم و موهاشو بهم بريزم…
الكي خودشو عصباني نشون بده و غيظ كنه بهم: “اذيت نكن وروجك!”
لاله ي گوششو ببوسم و با سماجت بگم: “دلم خاست”
بعد واسش زبون دربيارم و از دستش فرار كنم… بدوه دنبالم و تهديدم كنه: “مگه دستم بهت نرسه نيم وجبي! واسه من ادا در مياري؟!”
دور تا دور خونه رو دنبالم بدوه و خودمو با خنده بندازم تو بغلش و واسش كُري بخونم: “حالا كه دستت بهم رسيد اقاا…”
كمرمو محكم بگيره و بلندم كنه و گردنمو ببوسه … قلقلكم بياد و صداي خندم كل خونه رو پر كنه…
بعد يهويي دعواش كنم كه بيخود گذاشته ريشاش اينقد بلند شه … چه معني داره اصن؟!
به زور بفرستمش حموم و خودمم ميز شام رو توي آلاچيق گوشه ي حياط كه دور تا دورش شيشه ايه بچينم و شومينه ي گوشته آلاچيق رو هم روشن كنم تا شيشه ها از بخار خيس بشن…
بعد از شام پشت به شومينه بشينيم و بارش نرم برف رو تماشا كنيم …من انار دونه ميكنم و زير چشمي بر اندازش ميكنم… صورت مردونه اش رو… ابروهاي مشكي و دماغ قلميش رو… چند تا خطي ك رو پيشونيش افتاده جذاب ترش كرده… با چشمام حركت كنم و برسم به لباش…
با صداي مردونه حافظ بخونه واسم…
حركت لباش منو مجبور ميكنه بهشون زل بزنم
اخ ك چقد بوسيدن داره…
برسيم به اين بيتش كه:
“دواي توست، دواي توست حافظ… لب نوشش، لب نوشش، لب نوش…”
براي هزارمين بار بهم توضيح بده كه اين فال رو به نيت من گرفته بوده… منم خودمو لوس كنم و پشت چشم نازك كنم كه:
“بله! همچين جواهري نصيبت شده…”
چه لذت بخشه وقتي اين جمله اش چاشني بوسه هاش ميشه:
“بهترين اتفاق زندگیمی”
نوشته: رها


👍 9
👎 2
13084 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

583659
2017-03-14 00:18:20 +0330 +0330

فقط میتونم بگم دیگه ننویس

0 ❤️

583688
2017-03-14 04:48:25 +0330 +0330

خوشبخت باشین گلم…

1 ❤️

583699
2017-03-14 06:47:13 +0330 +0330

in gol agha به نامه وب گرد khili chaghaleeeha

0 ❤️

583705
2017-03-14 07:12:28 +0330 +0330

اثر انگشت ما
از کونهایی که انگشتشان کردیم
هرگز پاک نمیشود… -_-

“چارلز فینگرفسکی”

0 ❤️

583779
2017-03-14 16:07:18 +0330 +0330

بهترین داستان امشب بود لااقل.دمت گررم ولی جای کار داره.بازم بنویس

1 ❤️

583936
2017-03-15 12:33:49 +0330 +0330

به به کامنت اول داوش گلم کلاور چخبر برادر

0 ❤️