بهترین روزای ما

1395/07/08

سلام…یکم طولانی هستی ولی اگه دوست داشتید بخونیدش…
من سینام و ۲۱سالمه…قدم۱۸۳وزنم۷۱…این خاطره ای ک براتون میخوام بنویسم برا یه مه پیشه…من پسر نسبتا خوشگلی هستم…ولی خیلی اخلاق جالبی ندارم و فقط چنتا دوست دختر داشتم و اونم در حد لبو بغل بوده
یه پیچ اینستاگرام دارم ک فالوورامم زیاده و خیلی از دوستام زیر پستام کامنت میزارن برام…
یه خانوم بود ک متولد۶۶بود و همیشه برا هم کامنت میزاشتیم و خیلی فعال بودیم.اون یه بار پست غمگین گزاشت و منم رفتم تو دایرکت و گفتم چه عجب شما فازتون تلخ شد…گفت منم ادمم و کلی مشکلات دارم…کم کم در مورد سختیامون حرف زدیم و اون گفت یه دختر داره و میخواد طلاق بگیره…خیلی ناراحت شدم و کلی حرفای قشنگ و امیدوارکنده براش زدم و اونم اروم شد…ب مرور بیشتر باهم حرف میزدیم و اون کم کم از من خوشش اومد.بعدش شماره گرفتیم و رفتیم تلگرام اینا.ـــ چتامون بیشترشده بود و خیلی باهم راحت شده بودیم و خیلی راحت واس هم عکس میفرستادیم…راستش منم وابستش شده بودم و اونم خیلی دختره سره حالی بود و واقعا جذاب بود اخلاقش اما قیافش معمولی بود ولی واس من دوست داشتنی…یکی دوماه گذشت و ما واقعا عاشق هم شده بودیم و خیلی بهم عادت کرده بودیم…ولی قضیه یهویی خیلی عوض شد بخصوص از روزی که اون طلاق گرفت و بعدش خیلی خیلی راحت شده بود و حتی عکسای راحت ترم میفرستاد.شاید باورتون نشه ولی تو پیام دادنشم میشد گرما و حسشو فهمیدـ…کم کم حرف بغل و این چیزا شروع شد و خیلی خیلی گرم شدیم…اون میگفت باورم نمیشه ک من اینطور شدم چون قبلا خیلی سرد بودم و فوقش هفته ای یه بار میرفتم بغل شوهرم و حتی بیشتر اوقات ارضا نمیشدم…اما تو حرف زدن با تو خیلی سریع خیس میشم…ما خیلی رابطمون به اوج رسیده بود تا حدی ک اون رو پروفایلش عکس دستشو ک اسم من روش بود میزاشت و هیچ ترسی نداشت.واقعا عاشق هم شده بودیم ولی اون همیشه میگفت باورم نمیشه ک تو بین این همه دختر ک هم تو دانشگاه هم اطرافت هستن بیایی عاشق من بشی ولی منم خدایش دیوونش شده بودم…تا خود صبح چت میکردیم و کارمون ب سکس چت و عشقو حال میرسید.راستش من بعضی شبا خودمو میمالیدم و ارضا میشدم اما جالب این بود بعداصلا ناراحت نمیشدم و از اون بدم نمیومد بلکه عشقم بیشر شده بود و اون قسم میخورد ک بدون این ک کاری کنه ارضا میشه و من خیلی حال میکردم ک میتونم حتی با حرف ارضاش کنم…وسطای مرداد بود ک دیگه طاقت نیاوردیم و قرار بود من برم شهر اون شیرازـــ اون با خونوادش بود و طبقه بالا با دختربچش زندگی میکردـ…ساناز هم ماشین داشت هم خودش ارایشگاه داشت.قبل این ک برم پیشش صدبار تجسم کردیم کارایی ک قراره بکنیم…اما من بهش گفته بودم ک واقعا سکس نداشتم ولی حال و این چیزا اره و اون گفت خودم یادت میدم…منم تموم لباس قشنگامو جمع کردم و پول و همه چی رو اماده کردم و راهی شیراز شدم…سانازو توی عکس دیده بودم.صورت معمولی و قشنگ وچشای درشت و هیکلی نسبتا لاغر…همیشه میگفت اگه بیایی منو ببینی و خوشت نیاد چی منم واقعا عاشقش بودم و اصلا برام مهم نبود قیافه هامون…من رسیدم شیراز و رفتم خونه خواهرزادم و یکی دو روز اونجا بودم…
هردو داشتیم سکته میکردیم از این ک اینقد بهم نزدیک شدیم…صب زنگ زد و قرار بیراون گزاشتیم…دیدمش…خیلی بیشتر عاشقش شدم…همون بود اما من بیشتر ازش خوشم اومد ولی هردو داغون خجالتی بودیم و حتی دست همو گرفتیم دستامون میلرزید ولی هردو با نمک و خوش خنده بودیم و حسابی خندیدم چن ساعتی…سوار پرایدش شدیم و ساعتای سه ظهر اینا بود که گفت بریم ارایشگاه من…رفتیم تو و تا این ک داخل شدیم من کل بدنم لرزش گرفت و حس خیلی قشنگی بودـ…من تو رویاهام صد بار این لحظه هارو مرور کرده بودم…داشت جلوم میرفت و از پشت بهش چسبیدم همین ک چسبیدم شل شد و داشت میفتاد گفتم خانومم چی شده…برگشت تو چشام نگاه کرد وحسابی ب هم نگاه کردیم و اروم لبمو گزاشتم رو لبش.داغی تنش رو از رولباساش حس میکردم ولی خودم اروم میلرزیدم…تو خوردن خوب بودم و شروع کردم ب خوردن لباش و صورتش.و اون هی تنش بیشترداغ میشد و باز چرخوندمش و از پشت محکم گرفتمش و اروم گوش و گردنشو میخوردم و اون یواشکی صدای اوم گفتنش میومد…دستمو گزاشتم رو سینش و اروم میمالیدمش اونم باسنشو بهم میمالیدــ کل دنیا جمع شده بود تو اون یکی دومتری ک ما توش بودیم…برگشت ب چشام نگاه کرد و گفت اقامون اماده ای گفتم لحظه شماری میکنم…ـ.اروم شروع کرد ب دراوردن لباسش و درشون اورد و من با تموم وجودم نگاش میکردم و بیشترعاشقش میشدم…لخت شدو سوتین سفید و شورت مشکی پوشیده بودـ…منم سریع لباسامو در اوردم و با شورت رفتم بغلش…شروع کردیم ب خوردن هم و صداش کل سالنشو گرفته بود و واقعا لذت بخش بود.سوتینشو وا کردیم و من شوکه شدم…یه سینه دخترونه سایز ۷۰و نوک قهوه ای و شروع کردم ب خوردنشون…و با ولع میخوردمشون و تند تند نوکشو بازبونم لیس میزدم…همه چیزش برام خوش مزه بود…سینه هاشو میمالیدم و میخوردم و اون خیلی یواش میگفت اوم و قربوت صدقم میرفت…یه کاناپه اونجا بود و چون سبک بود بغلش کردم و بردمش رو کاناپه…تموم کارای ک رو دوس داشت براش انجام میدادم و خوابیدم روش و کل بدنمو انداختم رو بدنش و اون یه اخ شهوت ناک گفت.شروع کردم ب خوردنش و از گردن اومدم ب پایین…و تند تند رو بدنش بوس ریز میزدم و خط سینشو لیس میزدم و اون اروم اخ و اوم میگفت…اومدم پایین و شکمشو بوس ریز میزدم…ا رو شورت یه بوس رو کسش زدم اون ب قول خودم گفت یا خدا.میدونستم خیلی حساسه…با لبام شورتشو ب کسش فشار میدادم و واقعا خوش بو بود یا شاید برا من…هیچ چیو جز بدن اون حس نمیکردم تو دنیا…اروم شورتشو کشیدم پایین و از پاش در اوردیم.رو کسش یه اب غلیظ بود و جذابش کرده بود…خیلی برام جالب بود که کسش دخترونه بود و خیلی تیکه تیکه نبود…اروم لبه هاشو میخوردم و اون صداش بلند شد…زبونمو میزدم رو کسش و لیسش میزدم.یه انگشت گزاشتم رو سوراخ کونش و همزمان با اون زبونمو کردم تو کسش.ـ.ـخیلی خیلی داغ بود و واقعاحس قشنگی بود و اروم تو کونش یکم از انگشتمو فرو بردم.کسشو میخوردم و اروم انگشتش میکردم یکم ک ادامه دادم ارضا شد و یه جیغ خیلی خوب کشید. و من سریع افتادم روش و حرفای عاشقونه براش میزدم و اونم میگفت بهترین لحظه زندگیمه…گفت اقامون نوبته توه…منم گفتم خب برعکس روم بخواب و سریع انجام داد.کیرمو ا تو شورتم در اورد و یکم بازیش داد و کامل راستش شد.منم رو کسش ک اب داشت لیس میزدم و اروم کونشو انگشت میکردم.بیشتر فکرش سمت کسش بود و داشت حال میکرد ک اروم سر کیرمو برد تو دهنو واقعا بهم چسبید…خایه هامو میمالید و اروم میخورد برام منم زبونمو تو کسش میچرخوندم و انگشتش میکردم…تا جای ک میتونست میبرد تو دهنش و میخوردش و واقعا لذت بخش بود…و داشتم دیوونه میشدم ونزدیک ب اوج لذتم بودم ک کل ابم تو دهنش خالی شد و تند تند ا دهنش میریخت بیرون…خیلی خوشش اومد و اونم ارضا شدـ…یکم اینطور موندیم…اون یکم باز خورد کیرمو اما من واقعا سست شده بودم و جون هیچ کاریو نداشتم…از روم بلند شد…رفت صورتشو شست لخت اومد روم دراز کشید…همیشه تو حرفامون میگفتم بیا بشین سر جات و اونجا روکیرم و رو پاهام بود…اومد نشست و گفت اخیش اخرش نشستم سر جام…من واقعا خوابم میومد…چشام ب زور باز بود…اونم اومد روم و یه لب گرفتیم و اروم خوابیدیم…
سه چهار روزی اونجا بودم و هر روزش عشق بازی کردیم…و این بهترین روزای من هستش… از این قضیه یه ماه میگذره و من هر روز بیشتر میخوامش…این نوشتمم براش میفرستم…ببخشید اگه طولانی بود…

نوشته: Sadira


👍 1
👎 4
15125 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

558431
2016-09-30 01:39:52 +0330 +0330

تراوشات ذهن سینا 14 ساله با دودول 10 سانتی بود تا همون چند خطی که خوندم.

0 ❤️

558457
2016-09-30 08:12:51 +0330 +0330

کیرم تو مخت کس مغز

0 ❤️

558638
2016-10-01 13:51:50 +0330 +0330

نمیدونم هرچی زن متولد دهه ۶۰ هستن میخان طلاق بگیرن و یکیم دقیقا همون موقه ظاهرمیشه و بازیش میده دی:

0 ❤️

558669
2016-10-01 18:31:11 +0330 +0330

شاخا اینستا هم به اینجا راه پیدا کردن همینو کم داشتیم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها