این اولین داستان سکسی منه. امیدوارم بدیهاشو به خوبی خودتون ببخشید. این داستان را با اسامی مستعار میگم. من سارا هستم و میخوام از بهترین و آخرین سکسم با همسرم براتون بگم.
صبح ساعت حدود ده بود که به موبایلم زنگ زد. من نمیتونستم جواب بدم چون تو ماشین بابام بودم و داشتم میرفتم دادگاه. براش رد تماس زدم. چند دقیقه بعد اس ام اس داد که کجایی عزیزم؟ منم جواب دادم بیرونم کارتو بگو. گفت: سارا میذاری برای آخرین بار از نزدیک ببینمت؟ قبل از اینکه همه چی تموم بشه؟ گفتم واسه چی منو ببینی؟ گفت میخوام حرفای آخرمو بزنم. تو دلم گفتم همچین میگه حرف آخر انگار قراره اعدامش کنن. بهش گفتم یک ساعت دیگه زنگ بزن بهت میگم. بابا منو جلوی دادگاه پیاده کرد و رفت. بهش تک زدم که یعنی زنگ بزن. فوری زنگ زد. جواب دادم: سلام کاری داشتی؟ سلام عسلم، خانمم، خوشگلم، الهی قربون اون چشمای خوشگلت برم. گفتم اینا دیگه تکراری شده حرف اصلی بگو. گفت: سارا جان دلم برات تنگ شده، اجازه میدی امشب بیام پیشت؟ میدونم که تا چند روز دیگه میری محضر و همه چی تموم میشه، بذار برای آخرین بار تلاش خودمو بکنم شاید منصرف شدی.
گفتم تو اگه واقعا منو میخواستی نمیرفتی. میموندی و میجنگیدی منم اون قدر زنیت داشتم که پشتت باشم. خودت بگو نبودم؟ کمکت نکردم؟ چهار سال تموم سختی کشیدم ولی صدام در نیومد، انصاف داشته باش دیگه راهی برام گذاشتی؟ چند ماهه دارم التماست میکنم برگرد. تمام مدت که گله میکردم به سختی نفس میکشدم که گریهام نگیره ولی آخرشم اشکم دراومد.
گفت میدونم گلم تو خیلی خانمی ولی بهم فرصت بده. گفتم نه دیگه بسه دیگه خسته شدم. گفت یعنی نمیذاری بیام واسه آخرین بار ببینمت؟ یعنی اینقدر از من بیزاری؟
هرچی خواستم بگم آره بیزارم، دیدم نه، قلبم میگه هنوز دوسش دارم. با همه بدیهاش گفتم باشه بیا.
گفت مطمئنی؟ گفتم آره اگه میتونی مرخصی بگیر بیا. بعد از اینکه کلی قربون صدقهام رفت خدافظی کرد و من رفتم تو دادگاه. ظهر که اومدم خونه زنگ زد که مرخصی گرفتم، عصر میام خونه، مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟ گفتم نه فقط سعی کن جوری بیای که ساعت دوازده شب به بعد برسی. گفت باشه . اما دلشوره و اضطراب داشتم که مبادا کسی زاغشو بزنه و بفهمه اینجاست. واسه اینکه خودمو آروم کنم شروع کردم به نظافت خونه تا غروب بعدش هم رفتم شام درست کردم. غذای مورد علاقهاش ماکارونیه. ساعت یازده زنگ زد که تو راه هستم، حواست باشه. گفتم باشه، فقط اینقدر نگو حواست باشه الکی به جونم دلهره انداختی.
قلبم مثل قلب گنجشک میزد و از استرس بدنم یخ کرده بود. رفتم دوش گرفتم. ساعت دوازده و نیم بود، زنگ زد که رسیدم و الان هم نزدیک خونه هستم. گفتم سر کوچه پیاده بشو و آروم بیا، من الان میام دم در. سر شب به مامانم گفته بودم در ورودی رو ببندین که سرو صداتون نمیذاره بخوابم، سردرد دارم. رفتم دیدم در بسته هست.
من طبقه پایین خونه پدرم زندگی میکنم و خونه نبش کوچه و دو تا در داره. چادرم رو سرم کردم و رفتم با احتیاط در پارکینگ رو باز کردم و سرک کشیدم تو کوچه. تا منو دید سریع اومد داخل. فقط خدا میدونه از ترس داشتم سنگ کوب میکردم. در پارکینگ رو بستم که یکدفعه صدای در بالا اومد. از ترس نزدیک بود غش کنم. اگه بابام میدید که من اجازه دادم بیاد تو خونه وامصیبتا میشد. پشت ماشین قایم شدیم. برادرم بود که اومد دم در و برگشت. دوباره در بالا بسته شد ولی تا این چند دقیقه گذشت جون به لب شدم.
صورتم خیس عرق شده بود و دستام میلرزید. به هر جون کندنی بود از جام بلند شدم. رفتم نگاه کردم که در بالا بستهاست یا نه. وقتی خیالم راهت شد به سعید اشاره کردم که بیا. سریع رد شدیم و رفتیم پایین. وقتی درو قفل کردم یه نفس راحت کشیدم و نشستم زمین. دیگه پاهام حس نداشت. انگار که یه کوه جابجا کرده باشم. از خستگی نا نداشتم. اومد بغلم کرد و محکم منو تو بغلش فشار داد. تازه اون موقع بود که فهمیدم چقدر لاغر شده. بوی تنش رو با ولع میکشیدم و دلم نمیخواست ازش جدا بشم. نفهمیدم کی اشکم دراومد ولی محکم سرم رو تو سینش فشار میدادم که صدام در نیاد و اشک میریختم، اشکهایی که هزار تا گله داشتن. از دردی که یک سال تحمل کرده بودم، درد تنهایی. آروم منو از خودش جدا کرد و خوب تو صورتم خیره شده بود. انگار که تا حالا منو ندیده. با دقت نگاهم میکرد. رفتم نشستم روی تخت بهش گفتم شام خوردی؟ گفت الان میل ندارم. پیرهن و شلوارشو در آورد و اومد کنارم نشست.
گفتم ببین با خودت چه کردی؟ چقدر لاغر شدی! گفت غذا میخورم ولی از غصه و فکر و خیال اثری نداره بهم. بعد هم بغلم کرد تو گوشم گفت از غصه از دست دادنت خواب و خوراک ندارم. گفتم اگه راست میگی برگرد. گفت نمیتونم تو چشم خیلیا نگاه کنم، تو بیا با من بریم.
گفتم حرفشم نزن من هیچ جا با تو نمیام، تو خودتو به من نشون دادی. گفت پس یعنی دیگه دوستم نداری؟ گفتم دوست دارم ولی نمیتونم بهت اعتماد کنم واسه زندگی، و حس میکنم روز به روز پیرتر میشم تو تلخی های زندگی. خستهام، دیگه نمیخوام با کسی زندگی کنم. اگه واقعا دوستم داری بذار به حال خودم باشم. از جام بلند شدم و آباژور رو خاموش کردم و دراز کشیدم رو تخت. اونم یکم نگاهم کرد و اومد کنارم دراز کشید و شروع کرد به نوازش موهام. یه لباس خواب حریر زرشکی پوشیده بودم که تا بالای رونم میرسید. کاملا بدنم معلوم بود. آروم به بدنم دست میکشید. دلم برای ناز کشیدنش تنگ شده بود. آروم بغلم کرد. سرم رو سینش بود. گفت دلم برای عطر تنت تنگ شده بود. سرشو کرد تو موهام و نفس میکشید. همیشه از بوی موهام خوشش میومد و نرمی و لخت بودنشو دوست داشت. دستم رو از رو لباس به بدنش میکشیدم. یه دفعه منو کشید کنارشو نیم خیز شد روم. حس میکردم نفس نفس میزنه و با چشماش تو تاریک روشن اتاق صورتمو میکاوید. گفتم چیه؟ پیداش کردی؟
گفت چه شبهایی که تا صبح از خواب میپریدم و دنبالت میگشتم. وقتی یادم میومد که تو پیشم نیستی گریهام میگرفت. لباشو گذاشت رو لبامو بوسید. کل صورتم رو میبوسید، بوسههاش داغ بود ولی میفهمیدم از شهوت نیست، از عشق بود من اینو حس میکردم. تا میتونست منو بوسید. تمام صورتم و گوشم و گردنم، تا پایین میرفت. دیگه داشتم دیوونه میشدم. آروم منو بوسید و رفت پایین. بعد لباس خواب رو از تنم در آورد. زیرش فقط یه شورت داشتم. دوباره اومد رو لبام. این بار لبمو گرفت و محکم میمکید و زبونش تو دهنم میچرخوند. منم زبونشو میمکیدم و با دستم پشتشو نوازش میکردم. آروم لباسش رو درآوردم. گردنمو محکم میخورد، جوری که درد و لذت قاطی شده بود و بدجوری مستم کرده بود. همون جور که میخورد رفت پایینتر رو سینههام و دوباره بر میگشت ازم لب میگرفت. سینههام تو حالت عادی سفت هست وقتی که حشری بشم سفت تر میشه که خیلی دوسشون داره. هم سایزش هم گردی و سفتیشو. با دو تا دستش سینههام رو میمالوند. یکیشو میکرد تو دهنش با اون دستش اون یکی رو میمالوند و هر چند دقیقه جاشونو عوض میکرد. دیگه حسابی مستم کرده بود.
داشتم التماسش میکردم که منو بکن دلم کیرتو میخواد ولی اون فقط میخورد. تا لباشو گذاشت به پهلوهام دیگه کنترلی رو نفسهام نداشتم و داشتم مثل مار به خودم میپیچیدم. رفت پایین هنوز شورتم در نیاورده بود. گفتم تو رو خدا بکن دارم میمیرم براش. کیرتو بکن تو کوسم زود باش. گفت نه عزیزم صبر کن برات یه سورپرایز دارم. لباشو گذاشت از روی شورت رو کوسم و با نوک بینیش میکشید به کوسم. گفتم میخوای چکار کنی؟
چند بار زبونش روکشید رو شورتم. از دیدنشم داشتم دیوونه میشدم. یه دفعه شورتمو کشید پایین و پاهامو باز کرد. با انگشت میکشید وسط شیار کوسم. خیس خیس بودم. یه دفعه داغی لباشو رو کسم حس کردم. اولین بار بود این کار رو میکرد. با زبونش میکشید وسط کوسم بعد با لباش شروع میکرد به مکیدن. دیگه داشتم میمردم، بدنم سِر شده بود. باور نمیکردم داره کسمو میخوره، آخه همیشه از این کار بدش میومد، ولی اون لحظه خیلی قشنگ درست همون جوری که دلم میخواست کوسمو میلیسید و زبونشو تو کوسم میچرخوند. بدنم میلرزید. از شدت لذت دیگه اختیاری رو خودم نداشتم آهم در اومده بود و با انگشتام تو موهاش میکشیدم و محکم سرشو فشار میدادم. تا اینکه حس کردم از درون خالی شدم و آروم گرفتم. من که تا اون روز طعم ارضا شدن درست و حسابی رو نچشیده بودم و همیشه آرزوم بود فقط سعید منو ارضا کنه تمام تنم لرزید و ارضا شدم. بی حس شدم. وقتی دست و پام شل شد، بلند شد و صورتشو پاک کرد و اومد کنارم دراز کشید.
پیشونیم رو بوسید. گفتم مرسی گلم. گفت حال کردی؟ گفتم تو که بدت میومد! چی شد نظرت عوض شد؟ گفت تا حالا اشتباه میکردم ولی الان فهمیدم چقدر از لذت بردنت لذت میبرم. همیشه تو منو ارضا میکردی ولی من هیچ تلاشی نمیکردم، خودخواه بودم ولی خیلی پشیمونم و تو این مدت که ازت دور بودم خیلی فکر کردم، به تمام لحظههامون و فهمیدم که واقعا تو صبور بودی که منو با تمام خودخواهیم تحمل کردی. دوباره لبامو بوسید ده دقیقه تو بغلش بودم وقتی آروم شدم از روی سینهاش بلند شدم. حالا نوبت من بود که بهش حال بدم. با انگشتام رو بدنش میکشیدم. روی صورتش، چشماش بسته بود و داشت لذت میبرد لبها و صورتشو بوسیدم تا لاله گوشش، به این قسمت خیلی حساس بود، با همه قدرتم لاله گوشش رو مکیدم. رفتم رو گردنش حسابی خوردمش. همه تنشو میخوردم، از سینش گاز کوچولو میگرفتمو با زبونم باهاش بازی میکردم. میدونستم اگه به شکمش کاری داشته باشم مثل فنر میپره هوا. رفتم پایین شورتشو در اوردم و کیرشو گرفتم تو دستم، یکم سفت شده بود، کردمش تا آخر تو دهنم. هیچ وقت یاد نگرفتم سایز کیر چطوریه فقط میدونم که کلفتی و قدشو همیشه دوست داشتم و تو تمام عکسهایی که دیده بودم به نظرم کیر سعید خیلی خوش تراش بود. نه اون قدر بلند که وقتی تو کوسم میکنه از جیگرم بزنه بیرون و نه اون قدر کلفت که تو دهنم جا نشه وقتی حسابی شق کرد دیگه تو دهنم جانمیشد. با لذت میخوردمش و هم زمان با تخماش بازی میکردم . حسابی آه و نالهاش در اومده بود. به نفس نفس افتاده بود، تند تند تو دهنم میکردم و سرشو میمکیدم تا اینکه گفت بسه سارا دارم ارضا میشم. ولی من تازه افتاده بودم تو سرعت، دیگه نمیخواستم ولش کنم. اونقدر خوردمش که گفت آلان آبم میاد گفتم بذار بیاد، میخورمش، تا اینکه آبشو ریخت تو دهنم و من با ولع میخوردمش. هیچ وقت اجازه نمیداد این کارو بکنم اما اون شب فرق داشت، شبی بود که من هر کاری میخواستم میکردم. آبشو خوردم و تا وقتی کیرش خوابید میلیسیدمش. اومدم کنارش دراز کشیدم. بغلم کرد ومحکم منو بوسید. اونقدر محکم منو تو سینش فشار میداد که حس کردم الانه که استخونام بشکنه. دوباره بیحال شدیم. یه ربع کنارش خوابیدم. بعد دوباره شروع کردم به بازی کردن با کیرش، با دستام باهاش بازی میکردم. اونم با سینههام بازی میکرد و لبامو میخورد. دوباره داغ کرده بودم ولی اینبار دیگه طاقت نداشتم.
کشیدمش روی خودم و گفتم بکن سعید دیگه تحمل ندارم. کیرشو میکشید رو کوسم که خیس شده بود و هم زمان نوک زبونش به سینههام میکشید. کیرش رو گذاشت رو سوراخ کوسم، هر چی فشار میداد نمیرفت تو، خیلی تنگ شده بودم. چند بار سر کیرشو کرد تو و در آورد، دوباره کرد و گفت آمادهای؟ گفتم بکن سعید، زود بکن تو کوسم، جرش بده. محکم فرو کرد تو کوسم. درد تو تمام عضلات پام پیچید ولی از شدت لذتش، دردش یادم رفت با همه توانش کرد تو کسم. به بازوهاش چنگ میزدم. گفت بلند شو میخوام کون خوشگلتو ببینم. به حالت داگ استایل خوابیدم. وقتی کرد تو کوسم از درد نفسم گرفت، قبلا هم این مدل داشتم ولی چون یک سال بود سکس نداشتم، کوسم خیلی تنگ شده بود و بدجوری درد میکرد. بهش گفتم کوسم داره آتیش میگیره تو رو خدا ارضا شو. گفت تو که نمیدونی چی جلوی چشمامه! یه کون سفید تپل که بدجوری بهم چشمک میزنه. گفتم الان نمیتونم تحمل کنم، خیلی وقته سکس نداشتم دیگه حس ندارم، تمومش کن، دارم جر میخورم. گفت چشم عزیزم و چند تا تلمبه تند زد و آبشو ریخت تو کوسم. من که دیگه زانوهام درد گرفته بود بی حال افتادم. اونم روی کمرم دراز کشید.
یک دقیقه تو این حالت بودیم، بعد بلند شد دستمو گرفت و رفتیم حموم. تو حموم بغلم کرده بود سرم رو سینش بود و تمام خاطرات خوبمون ازجلوی چشمام میگذشت. تمام خاطرات تلخ و شیرینم. نمیدونم چه مدت زیر دوش تو بغل سعید بودم. وقتی سرمو بلند کردم دیدم صورتش گر گرفته. آب که اونقدر گرم نبود ولی سوز نگاهش منو میسوزوند. هنوزم دوسش داشتم و برام سخت بود ازش جدا بشم، ولی دیگه به عنوان مرد زندگیم بهش اعتمادی نداشتم یا شایدم خسته بودم از تنهایی و میخواستم از این وضعیت نجات پیدا کنم. میترسیدم باهاش برم و دوباره پشیمون بشم. اون موقع دیگه راه برگشتی نبود و پشتیبانی خانوادهام را از دست میدادم. گفتم بسه اینجوری نگام نکن. هیچی نگفت. خودشم میدونست چقدر صبور بودم. دوباره لبامو بوسید. آب تو دهنم میرفت. محکم بغلم کرد تمام تنمو بوسید. یه عشق بازی شیرین نمیخواست تحریکم کنه، فقط میخواست بهم بفهمونه چقدر تشنه منه و براش مثل روز اول عزیزم. شایدم خیلی بیشتر از اون موقع. وقتی اومدم بیرون دیگه حس تو تنم نبود. خودمون رو خشک کردیم و لخت تو بغلش خوابیدم تا صبح.
دو الی سه ساعت خوابیدیم و بعدش بیدار شدیم و آخرین بار با هم صبحانه خوردیم .کنارم نشسته بود و زل زده بود تو صورتم. نگاهش غمگین بود و التماس تو نگاهش موج میزد. هنوز با نگاهش دنبال یه جواب بود. بهش گفتم جدا میشم ولی منتظر میمونم تا همه چیزو دوباره درست کنی و دوباره بیای دنبالم، قبول؟
لبامو بوسید و گفت: قبولت دارم خانمی…
تابستان 1391
سارا
خوب نوشتی اما کاش جزییات رو می گفتی
که اون کجا رفته چرا رفته و تو چرا نمیری
یه چیزی رو از عمد بهت می گم که بهت بر بخوره
خریت محض کردی که جدا شدی
کسی که انقد دوستت داره و تو هم دوسش داری رو باید با چنگ و دندون نگه داری
امیدوارم دوباره بیاد سراغت
برات بهترین آرزو ها رو دارم
پاراگراف اول بنظر من اگه حذف میشد خیلی زودتر خواندده رو میکشوندی توی داستان.
چون قبلا خونده بودمش هرکاری کردم دیدم نمیتونم دوباره بخونمش :-$
ولی همونجوری که قبلا گفتم توصیفات و ریزه کاری های داستانت رو خوب انجام دادی و این نشون از سلیقه ی خوبیه که داری و همینطور مسایل دیگه که قبلا گفته شده…
امیدوارم موفق باشی و داستان های بیشتر و همینطور بهتری ازت ببینیم.
موفق و پیروز باشید.
شاید خیلی ها نفهمن چی گفتی و الکی ایراد بگیرن.
اما من با ذره ذره وجودم درک میکنم. منم آخرین بار رو تجربه کردم، به خاطر عشق.
الان که نظر میدم گریم گرفته. موقع خوندن بغض گلومو گرفت، الان ترکید. امیدوارم به اون برسم.
یه روز این اتفاق میفته میدونم.
آرزو میکنم شما هم به عشقت برسی.
دوستان لطفا به این داستان نه توهین کنید نه فحاشی. تو این داستان نه خیانت بود نه گناه، نه گی بود نه لز، نه محارم .
عشق بود و عشق بود و عشق…
آرزو می کنم خاطره ت فقط يه داستان باشه. نمیگم دروغ نوشتیا نه، آرزو کردم که خواب باشه نه حقيقت
منم الان دو ساله صورت معصومش رو نديدم، دست روزگار بى رحمه
خانومي عالي بود معركه بود اميدوارم هرچه زودتر برگرده
موفق باشي
سارا جان خوب بود!
ولی چون وسط سکس یهو می نشستین و با هم حرف میزدین تب سکس میومد پایین!
یه سوتی ولی زیاد مطمئن نیستم و تازه از خواب بیدار شدم حال ندارم دوباره برم بخونم!
گفتی پیرهن و شلوارشو درآورد و اومد پیشم رو تخت!
خب تا اینجا که لخت بوده!!
ولی بعدش گفتی از روی لباس تمام بدنشو لمس میکردم!
اگه لخت بوده پس چطور از روی لباس دست میکشیدی؟
گفتم که چون تازه از خواب بیدارشدم حال ندارم دوباره برم نگا کنم مطمئن بشم اگه من اشتباه متوجه شدم معذرت میخوام ولی اگه درست گفتم که ایول به خودم! :lol:
کلا خوب نوشتی ولی اگه میخوای ادامه بدی دیگه سکس رو منحرف نکن!
منتظر بقیه داستانت هستم!
موفق باشی!
داستان مشکل موضوعی نداشت
درضمن با صابر موافقم، لطفا مؤدب باشید
سارا خانوم
بهتر بود اول درمورد ماجراهایی که قبلا واستون پیش اومده صحبت میکردی تا خواننده هات در جریان داستان و زندگی تو قرار بگیرن
یکم نامنظم بود
خوب محیط سازی نکردی
ولی واسه بار اولت خوب بود
امیدوارم مشکلاتتون حل شه
مؤید باشی %
داستانت زيبا بود
ولي اگه علت جدايي رو ميگفتي بهترم ميشد
بازم بنويس
ولي با مشورت بزرگان
خب پس بالاخره این داستان منتشر شد. خیلی وقت بود منتظرش بودم. اولش که شروع کردم گفتم این داستان برام اشناست و وقتی نشونی ها رو دیدم فهمیدم که اشتباه نکردم. این داستان کاملا واقعیه و بر اساس اتفاقات رخ داده نوشته شده برای همینه که علیرغم نکاتی که دوستان بهش اشاره کردن هنوز به دل میشینه. همونطور که صابر عزیز هم گفت، توی این داستان فقط عشق بود و عشق و نویسنده با اینکه میدونست برای اخرین بار کسی رو میببنه که مجبوره ترکش کنه ولی حاضر شد یکبار دیگه باهاش باشه و این خیلی ارزشمنده.
سارای عزیز با اینکه داستانت از لحاظ نگارشی و املایی مشکلاتی داشت ولی اون حس رو خیلی خوب به خواننده منتقل کردی. بهت تبریک میگم وامیدوارم که بیشتر از قبل شاهد حضور و دستنوشته هات باشم…
با این که قشنگ بود اما داستانتو درک نمیکنم خیلی ابهام داره
ببخشید…
کاپیتان مک رضا
پايان بازي داشت خوب بود حداقل از اين همه داستان اين يكي از خوباش بود موفق باشي
سارا خانم اگه برا اولین باره مینویسی…خوب مینویسی…بازم بنویس…یعنی برا شروع معلومه دست به قلمت خوبه…زیاد وارد جزئیات نمیشم ولی با توجه به مبهم بودن رابطه شما با سعید ضروریه یه قسمت ذوم برا داستانت بنویسی که بصورت فلاش بک علت اصرار شما برای طلاق رو توضیح بده…فکر کنم بهتره خودتو نشون بدی وبیایی جواب خواننده هارو بدی تا متوجه منظور هم دیگه از داستان بشیم…ذر ضمن بدی هاشو به خوبی هاش بخشیدم…
داستانت قشنگ بود به نظرم مشکل خاصی بوده که اینجوری نوشتی
همین که با وجود مشکلات بازم دوسش داری خیلی ارزش داره
برات بهترین هارو آرزو دارم سارا جان
منم از بخش عشقش خیلی لذت بردم.
وقتی داشتم میخوندم خیلی حالم بد شد یاد خاطرات خوبی که با عشقم داشتم ولی بعدش…
امیدوارم این داستان تخیلی باشه وکسی این طور از هم جدا نشن چون میدونم چقدر عذاب آوره
sara jan ghashang va ba ehsas bood merci vali bedoon too zendegi doost dashtane vaghei kam peyda mishe age motmaeni dooset dare hanooz va doosesh dari khodet boro donbalesh by azizam
توکه اینقدخوب مینویسی چراازاسم مستعاراستفاده میکنی آبجی؟
شایدم واسه خودت دلیل داری.
ولی خوشم اومدکه اجازه ندادی پژمان دست ببره داخل داستانت:)))
به هرحال خسته نباشی.
اگه علی بودبهت میگفت بازم بنویس…
راستی یادم رفت بگم که داستانت آدموکسخل میکرد.مرموزنوشته بودی.
موفق باشي ساراي عزيزم.
قدر عشقتو بدون.اميدوارم همه چيز اونطور كه تو ميخواي پيش بره
:)
یاور بجون خودم دستامو خوبه خوب شستم … :(
ببین…ببین چقدر تمیزن :(
هه هه
سارا جان ببخشید اگه دارم جواب کامنت دوستان رو میدم.
برادرا و همینطور خواهرای گلم.
درسته اگه دلیل جدایی نوشته میشد خیلی بهتر بود اما قربونتون برم نویسنده و حال و احوالش رو هم در نظر بگیرید.
مطمین باشید اگه مساله ای بود که آزارشون نمیداد حتما با قلم زیبلیی که دارن به رشته ی تحریر درش میاوردن.
به هر حال سارا خانوم امیدوارم با مسایل زندگیتون راحت تر کنار بیاید.
آدم گاهی باید لبخند بزنه و از کنار برخی مسایل ساده رد بشه.
در ضمن یه انتقاد…سعید رو خیلی موش مرده و مظلوم نشون دادی.
بخاطر همین توی داستان همه تورو مقصر میدونن در صورتی که اینجور نیست…
زیبا بود برای اولین بار یک داستان خوب دیدم خوندم
یه داستان خوب نه عالی
هات نبود ولی حد اقل زاده یه فکر حشر زده نارس نبود
ودر مورد نظر دوستان که گفته بودن علت جدایی رو بنویس فکر میکنم اصلا لزومی نداره
موفق باشی
داستان فقط سكس بود و سكس بود و سكس…
عشق توى داستان فقط بيان شده هيچ رفتار عاشقانه اى من كه نديدم.
آخر داستان براى من قابل درك نيست چطورى مرد عاشق انقدر راحت جدايى رو قبول ميكنه؟
به اميد آينده نامعلوم!
ولى داستان سكسى خوبى بود معلومه با نوشتن آشنايى دارى. موفق باشى
فقط اميدوارم قسمت دومى داشته باشه چون داستانت انقدر ابهام داره كه اگه ادامه نداشته باشه باعث ميشه حرفى كه قبل تر زدم پس بگيرم گنگ بودن داستان مشكل كوچكى نيست.
پژمان اینجا هم ول کن نیستی؟
ما نباید یکم از دست تو آرامش داشته باشیم؟
عجب گیری افتادیم ها!
چشمک.بوس بوس.دی.
داستانت خوبه ولی ای کاش جزئیاتشو میگفتی.ی خورده گنگ بود.ولی از بقیه بهتر نوشتی
چه عجب ما نمردیم و یه داستان به نسبت خوب اینجا دیدیم
سارا جون دستت درست عزیز
اینقدر گی و لز و محارم و خیانت خونده بودم دیگه از هر چی داستانه حالم بهم خورده بود :Sp
دوستان لطفا به این داستان نه توهین کنید نه فحاشی. تو این داستان نه خیانت بود نه گناه، نه گی بود نه لز، نه محارم .
عشق بود و عشق بود و عشق…
آرزو می کنم خاطره ت فقط يه داستان باشه. نمیگم دروغ نوشتیا نه، آرزو کردم که خواب باشه نه حقيقت
داستانت خیلی عالی بود مرسی
تمام لحظه هاتو تجربه کردم همیشه اخرین سکس با عشقت لذت بخشه ،امیدوارم تو دوباره بهش رسیده باشی
داستانت جالب بود
خیلی خوب همه جا رو توصیف کرده بودی
فقط خیلی همه چیز مبهم بود
من که نفهمیدم جریان چی بود