بهشت میکائیل (۱)

1397/12/27

سلام دوسه تان
همین اولم بگم که این داستان کاملا تخیلیه. هم شخصیت هاش هم اسم شهرا و خلاصه هر چیزی که میخونید. پس لطفا به چیزای کسشعر ربطش ندید. فضای داستان هم بیشتر به سمت هم جنس گراییه. شخصیت اول داستان یه دختر به اسم نوذره که لزبینه.
نظرات شما مایه ی دلگرمی ماست ماسچ ماسچ :*

فصل اول
باغ میکائیل

فرقی نداره / راهی نداره/ خوب میدونم که تهش میمیرم… فرقی نداره/ راهی نداره/ خوب میدونم که دارم میمیرم… چه فرقی میکنه تهش که میمیرم… چرا هر چی جمله بندی رو عوض میکنم این شعر درست از کار در نمیاد؟
به سمت مرزی نا مشخص حرکت میکرد. البته توی اون لحظات نمیدونست که داره به مرز نزدیک میشه. تنها چیزی که از دنیای اطرافش حس میکرد، هوای مطبوع تر، صدای پرنده ها و زیاد شدن گل و بوته بود.
-آیا بالاخره به بهشت رسیدم؟ شاید من هم اعدام شدم اما متوجه مرگم نیستم. شاید مردم. چقدر مردن بدون درد بود. فرار و استرس تنهایی از مردن سخت تر بود. من همیشه از مرگ فرار میکردم اگر میدونستم اینقدر راحته که هیچ وقت ازش فرار نمیکردم… اما اگر نمرده باشم چی؟ من دارم با وضوح زیادی محیط اطرافم رو حس میکنم و تاول های کف پام درد میکنن. یعنی من انتظار دارم که اگر به بهشت اومدم این تاول ها از بین برن.
صدایی از پشت درخت ها به گوشش میرسه. توی حفره ای میپره و همزمان که خستگی کمرش رو به بوته های کوتاه تکیه میده، سعی داره منبع صدا رو تشخیص بده.
صدای خنده ی چند دختر. صدای ناله های شادی بخش. صداهایی که اون رو یاد نگین میندازه. از به یاد آوردن گذشته ای که به خاطرش جونش رو از دست داده هم هنوز احساس شرم داره.
-اگر نگین نبود شاید هیچ وقت نمیفهمیدم که حتی دوست دارم با دختر ها باشم. یا از لمس کردن یه دختر لذت میبرم. توی دنیای خودم میموندم و هیچ کدوم از اون اتفاقات وحشتناک نمی افتاد. شاید همه ی اینها یه خواب باشه. من به زودی بیدار میشم. و نمیدونم کجام. نه زمانی که بیدار شم و نه الان ، حدسی ندارم که کجا هستم.
دوباره شعر خودساخته اش توی ذهنش تکرار میشه: فرقی نداره، راهی نداره، من که میدونم تهش میمیرم… فرقی نداره ، راهی نداره، خوب میدونم که بالاخره میمیرم… میمیرم و راحت میشم. من مجبور نیستم تا صد سال دیگه از همه فرار کنم. شاید حتی قبل از مردنم از دستشون خلاص شم. دنیا اونقدرا هم ثابت نمیمونه. امیدوارم روزی رو ببینم که همه ی اون عوضی ها تاوان کارشون رو پس بدن…اما…اما ناراحتی و رنجی که کشیدم کی جبران میشه؟ …نه نه …هرگز. من هیچ وقت تسلی پیدا نمیکنم.
-بخوابم یا دوباره حرکت کنم؟ چطور با این نگرانی و استرس بخوابم؟
-خدمات نمیخواین؟
با شنیدن صدای یه غریبه ی جدید قلبش از جا کنده میشه و درد استرس به همه ی دردای جسمیش غلبه میکنه. با تحیر به هیکل دختر بسیار چاق و پهنی که کنارش ایستاده نگاه میکنه. تنها سوال اینه که این دختر نیمه برهنه کی هست و بین این همه بوته و سنگ و درخت، چی میخواد؟
دختر چاق تکرار میکنه: خدمات!
اما چون متوجه سر و وضع تکیده و لباسای خاکی طرف مقابلش میشه، کمی به خودش میاد و میگه: تازه به اینجا اومدی درسته؟ متاسفم به نظر میرسه رو به راه نیستی.
-اینجا کجاست؟
-بستگی داره که تو کی باشی. فکر میکنم که راه رو درست اومدی. اگر یه لزبین باشی باید بگم که به بهشت لزبینا اومدی.
-حدس میزدم که منو هم کشته باشن.
دختر چاق بلند میخنده و میگه: نه نه، اون بهشت رو به کون نشسته ی همون عوضیا حواله کن. اینجا یه بهشت روی زمینه.
-واقعا؟
-اسمت چیه؟
-اسم زیاد دارم، مذهبی ها اسمم رو گذاشتن سودابه، خودمو نوذر معرفی میکردم…
گرچه نه مطمئن هست که سودابه اسم مذهبیه نه نوذر اسم غیر مذهبی. این فقط یه حرکت اولیه برای فرار از شخصیت ده دوازده سال اول زندگی و آدم هایی بود که براش حدودی رو تعیین کرده بودن.
هر دو از گفتن اسم نوذر میخندن. سودابه ادامه میده: قصد نداشتم اسم خوشگل و نازی باشه. فقط میخواستم اسم اولیم نباشه.
دختر چاق که به راحتی لبخنداش تجدید میشه میگه: خوبه پس من تو رو نوذر صدا میکنم.
-خوبه من مشکلی ندارم. و اینجا کجاست؟
-نمیدونم چیزی درباره ی باغ خصوصی میکائیل شنیدی یا نه.
-آره اسمش رو شنیده بودم اما فکر نمیکردم وجود داشته باشه. مثل پلیس، حمایت از کودکان بی سرپرست یا جاهایی که به آدمای بدبخت کمک میکنن. جاهایی که فقط اسمشون هست …
-خب البته باغ میکائیل خیریه نیست. چندان هم نتونسته به اهدافش برسه. اما وجود چنین جاهایی بهتر از هزار تا خیریه است. حداقل از آدما قبل از این که بدبخت شن، بدون این که ترحم ببینن حمایت میکنه. نه مثل اون دنیای دریده و کوصشهر
-کوصشهر؟
-دقیقا کوصشهر با س صاد
هر دو از این حرف کصخنده میرن.
نوذر میگه: از این که راحت فحش میدی خوشم میاد. تنها آدمایی که باهاشون راحت صمیمی میشم همینا هستن.
-البته من زیاد فحش نمیدم. این چیزایی که ممکنه بشنوی حرفای روزمره و واجب الوجودی هستن.
-اسمت رو به من نگفتی…
-نینا…خوبه؟ با این اسم راحتی؟
نوذر لبخندی میزنه و میگه: آره، خیلی اسم قشنگیه.
نوذر به طور غیر ارادی به کون نینا نگاهی میندازه و با خودش فکر میکنه که اگر حس شیشم قوی ای داشت قادر بود با این کون و ابعاد ساعت ها حرف بزنه و صمیمی شه.
نوذر قصد داره بیشتر با نینا صحبت کنه اما نینا سری میچرخونه و به طرف منبع صداهای خنده حرکت میکنه. نوذر به دنبالش میره و با دیدن چند تا دختر که نیمه برهنه و شاد، کنار یه باریکه ی آب که بسترش دست ساز و سیمانی هست و به نظر خیلی شاد هستن تعجب میکنه.
-به نظر میرسه واقعا مردم و به بهشت فرشته ی میکائیل اومدم. چنین چیزی نمیتونه توی دنیای واقعی و مزخرفی که من زندگی میکردم وجود داشته باشه. البته ممکن هست ولی من از اول زندگیم آدم بدبختی بودم که توی نکبت ترین نقطه ی دنیا زاییده شده بودم. این چیزا رو مطمئنا دارم توی عالم مرگ میبینم. آره مطمئنم.
نینا به سراغ دختر ها میره. دو نفر اول، سری به نشانه ی نفی تکون میدن. نفر سوم قبول میکنه و سکس شروع میشه.
نوذر با این که پیش از این هم یه لزبین بوده، اما از دیدن چنین صحنه ای به صورت زنده و توی هوای آزاد و اینقدر راحت تعجب میکنه. صحنه برای اون به شدت تازگی داره. چند دقیقه ی اول رو با احساس شرم و نگرانی پشت سر میذاره. اما به نظر میرسه اینجا خبری از اتفاقات نگران کننده نیست. سعی میکنه از دیدن بدن برهنه ی اون ها لذت ببره. به یاد بدن درب و داغون و کبود خودش میوفته. مسیری که اومده و نگین که الان بدنش متلاشی شده و زیر خروار ها خاک در حال تجزیه شدنه. نوذر با خودش فکر میکنه که شاید دیگه هیچ کس نتونه جای نگین رو بگیره و براش اون فضای خوب رو فراهم کنه. همیشه به سکس با زن ها علاقه داشت اما نگین تنها زنی بود که اونو عمیقا درک کرد و تونست قلبش رو تسخیر کنه. نوذر لزبینی هست که تنها با یه زن سکس داشته و اون زن الان مرده.
-احساس میکنم که حالم هیچ وقت بهبود پیدا نمیکنه. احساس میکنم ضعیف و فرسوده شدم. احساس میکنم با وجودی که همه ی توانم رو خرج کردم، نتونستم زندگیم رو نجات بدم، بلکه همون چیزهایی که داشتم رو هم از دست دادم. من اصلا چی داشتم؟ همیشه توی اضطراب و سیاهی و استرس بودم. به هیچ جا تعلق نداشتم. پس چرا از شرایط فعلی ناراحت هستم؟ چرا سعی نمیکنم لذت ببرم؟
نوذر متوجه بوته ی میوه ای میشه که کنار یکی از دختر ها وجود داره. به آرومی به بوته نزدیک میشه. دختری که اونجا دراز کشیده، متوجه نوذر نیست یا حداقل اهمیت نمیده. مایوی آبی و چین دار و گشادی با گل های صورتی و سفید ریز پوشیده. موهای فر و رنگ خورده. به نظر میرسه فرشته ای هست که هزار تا خدمه به وضعش رسیدگی کردن و از آسمون پرت شده بین بوته ها و چمنا.
نوذر دستش رو به سمت یکی از میوه های زرد و براق میبره. با خودش فکر میکنه که شبیه زرد آلو هستن. ولی مگه زرد آلو بوته است؟ من تا حالا درخت زرد آلو از نزدیک ندیدم. با این گرسنگی و معده ی خالی یه چیز مزخرف بخورم و گاییده شم چی؟
-دختر خانوم …خانوم…این میوه ها قابل خوردن هستن؟
دختر سر میچرخونه. نوذر از این که فرشته ها به این راحتی صدای زمینی ها رو میشنون و واکنش نشون میدن تعجب میکنه. با خودش میگه: من بار ها شما رو صدا زدم و ازتون کمک خواستم. اما شما کمکی به من و نگین نکردین. نگین حالا مرده. ازتون متنفرم.
اما فرشته چیزی که از ذهن نوذر میگذره رو به نظر نادیده میگیره و میگه: البته، نگران نباش. فکر کنم تازه به اینجا اومدی.
نوذر اهمیتی به لحن ترحم آمیز فرشته نمیده و بی اعتنا میوه رو میچینه و مشغول خوردن میشه. صحبت های فرشته با نینا ادامه پیدا میکنه و میگه: به نظر میرسه تازه به اینجا اومده، باید خیلی گرسنه باشه.
نوذر همچنان که جمله ی “خایه مال را سگ گایید” رو زیر لب زمزمه میکنه، گوشه ای لم میده و فکر میکنه که صدای آه و ناله ی دختری که مشغول سکس با نینا هست تا حدودی داره تحت تاثیر قرارش میده.

فصل دوم
اولین سکس در باغ میکائیل

بعد از ظهره و نوذر، توی اتاق جدیدی بیدار میشه. چند لحظه ای همه چیز مبهم و عجیب به نظر میرسه. آیا من مردم؟ نمیدونم. اما میدونم که به جای جدیدی اومدم. جایی که میشه بهش گفت بهشت لزبیناست. جایی که شاید بتونم دوباره نگین رو پیدا کنم. من خوابم یا بیدار؟ اون هایی که من رو کشتن شاد هستن و شاید تن منه که داره زیر خاک تجزیه میشه. الان نمیدونم کجا هستم. هنوز کمی استرس دارم. توی این بهشت یک سره بخورم و بخوابم و سکس کنم؟ مثل همون چیزی که همیشه از بهشت توی ذهنم بود؟ پس چرا روانم تسلی پیدا نمیکنه؟ چرا این بهشت نتونسته کمکی به رنج درونی من کنه؟ من احساس شکست و مالیخولیا دارم و دیگه حتی نمیتونم یه خودارضایی ساده هم انجام بدم. مسخره هست؟ این رنج آور تر از هر حسیه.
چند ساعتی توی اتاق قدم میزنه. با خودش فکر میکنه که باید کاری انجام بده. چیزی که به نظر میرسه اینه که اینجا اون بهشتی که نوذر همیشه انتظارش رو داشت نیست و نمیشه توش بیکار بود. نوذر با خودش فکر میکنه که احتمالا شغل همه ی افراد باید سکس باشه و من احساس ضعف دارم. شاید اینجا هم یه آدم شکست خورده و ضعیف باشم.
نوذر جلوی آیینه می ایسته و به خودش نگاهی میندازه. چهره ای که چیزی بین یه زن و یه مرده. چهره ای که صافه اما خیلی از عشوه هایی که معمولا از یه زن انتظار میره رو نداره. بدنی که به نظر میرسه فرمش به مرور تغییر کرده. شونه هایی که پهن شده و پاهایی که به نسبت بالاتنه باریکه. همچنان حجم نسبتا زیاد گوشت که از سینه ها آویزون هست رو میشه دید. پیراهن سفید و شلوار مشکی که دوختی مردونه دارن. حقیت اینه که نوذر خودش رو یه دختر میدونه که صرفا ترجیح میده هر جور که راحت تره لباس بپوشه.
دستی به موهای پرپشتش میکشه و با خودش فکر میکنه که شاید بتونه نظر اونها رو جلب کنه. بالاخره اینجا دختر های زیادی هستن که ممکنه از بینشون عده ای باشن که یه دختر با ظاهر نسبتا پسرونه رو بپسندن. نوذر حتی به یاد ایده هاش توی تخت خواب میوفته و حس میکنه که شاید بتونه با به کار گیری ایده ها، نظر دختر های باغ میکائیل رو جلب کنه.
اما زمانی که به دختر ها نگاه میکنه، دوباره حس بی میلی و ترس برمیگرده. وارد سالنی میشه که گوشه و کنار، چند زن جوان مشغول استراحت یا صحبت هستن. کتابخونه ها، نوشیدنی ها، کاناپه ها… چیز هایی که اعیانی حساب نمیشن اما بهتر از محیط هایی هستن که نوذر تا به حال باهاشون رو به رو شده. این محیط هنوز هم برای نوذر حکم یه بهشت رو داره.
نوذر قدم زنان به انتهای سالن میره. نگاه سنگین دختر ها رو روی خودش حس میکنه. با خودش فکر میکنه که در عین این که استرس و نگرانی و ضعف زیادی داره، اگر نتونه دختری رو به سمت خودش بکشونه، احساس شکستش چند برابر میشه.
کتابی رو برمیداره و روی مبل فنر پریده ای میشینه. کسالت به زودی به سراغش میاد. نگاهی به اطراف میندازه. متوجه صورت دو زن جوان میشه که نزدیک هم نشستن. گفت و گویی که به نظر میرسه به زودی به قسمت های رمانتیک خودش میرسه. نوذر دستش رو زیر چونه اش میذاره. احساس لذت، احساس اشتیاق، احساس ترس، …فکر این که ای کاش میتونست یک باره دیگه عشق رو تجربه کنه.
دستش رو روی پوست صاف خودش میکشه و با خودش فکر میکنه که هنوز اونقدری جوون هست که بتونه شانسش رو دوباره دوباره امتحان کنه. اما نه با این ضعفی که بهش غلبه کرده.
دو زن مشغول مالیدن لب هاشون به همدیگه هستن. نوذر شور و اشتیاق گذشته رو کم کم حس میکنه. کمی هم احساس شرم داره که در عین اینکه به خاطر مرگ نگین غمگینه، میتونه از چیزی لذت ببره. اما خودش هم میدونه که این حس کاملا احمقانه است.
چشماش رو میبنده و تنها آرزوش اینه که دوباره لب های نرم و برجسته و نیمه مرطوب و صورتی نگین رو ببلعه.
زن های جوان لباس های نازک و بهاری پوشیدن. مقاومت در برابر این حس و فضای آزاد و دوستانه ی کتابخونه، اون ها رو ترغیب میکنه تا معاشقه رو بیشتر طول بدن. نوذر که به این فضای جدید آشنا نیست چند دقیقه ای احساس شرم داره اما با لذت به سکس زنده ی اون ها خیره میشه. زنی که بدن پر تری داره بیشتر توجهش رو جلب میکنه. شاید به خاطر این که بیشتر براش یادآور بدن نگین هست. قبل از این که نفر اول هر حرکتی انجام بده، نوذر توی ذهنش تجسم میکنه که الان نوبت کدوم حرکت هست. حالا باید به سراغ پاهاش بری… به نظر میاد دوست داره حین خیس شدن کصش، لب هاش هم خورده بشه…باید روی کاناپه بخوابونیش. زمانی که انگشتت رو توی کصش ببری، اون هم حرکت میکنه و بهت کمک بیشتری میکنه. ای کاش منم میتونستم سکس کنم.
دوست داره به پستویی بره و دور از چشم بقیه خودارضایی کنه. در حالی که دو زن روی کف اتاق دراز کشیدن و در حال غلطیدن هستن، نوذر دستش رو روی گوشت آویزون سینه ی چپش میذاره و به آرومی فشار میده. احساس میکنه که همین الانه که سدی بزرگ شکسته بشه و از بین پاهاش اونقدر آب به بیرون بپاشه که کل اتاق رو غرق کنه.
بلند میشه و به طرف راهرو ها میره. کلافه و سردرگم. احساس میکنه که هر جا توقف کنه ممکنه سر و کله ی کسی پیدا شه. در عین حال فشار آب رو هم حس میکنه. به طرف زنی میره که لباس خوبی پوشیده اما لباسی هست که مخصوص کار و خدمتکاریه.
چند لحظه به زن خدمتکار خیره میشه و حس میکنه و قدرت حرف زدن رو از دست داده. زن که متوجه نگاه نوذر شده میگه: چیزی شده عزیزم؟
نوذر دوباره دستش رو روی توده ی گوشت سمت چپش میذاره و میگه: من تازه به اینجا اومدم…و حس میکنم… نیاز به کمک دارم.
-چه کمکی ازم بر میاد عزیزم؟
-نمیدونم… نگران هستم . من فرار کردم… روز ها دویدم و فردی که همیشه باهاش سکس داشتم رو از دست دادم. الان بیشتر از هر چیز نیاز به کسی دارم که باهاش صحبت کنم. یا حتی باهاش سکس کنم. آره. من از گفتن این حرف به بقیه ترس داشتم. اما احتمال دادم که شما من رو درک کنید.
نشانه های ترحم توی چهره ی زن خدمتکار ظاهر میشه و باعث میشه که احساس انزجار و نفرت به نوذر دست بده. زن خدمتکار به کتابخونه اشاره میکنه و میگه: به طرف میز پذیرش برو. اون جا درخواست هایی که برای سکس وجود داره و ساعت و اتاقشون نوشته شده. فکر میکنم بتونی مورد خوبی پیدا کنی. از چیزی نترس. اینجا همه جور زنی پیدا میشه.
با این که لحن زن شبیه فرشته هایی بود که از رویای بهشت با سکس بی پایان و بی قاعده حرف میزنن اما باز هم نوذر با استرس به جست و جو ادامه میده. چیزی که درباره اش مطمئنه اینه که سکس با آدم ها به این راحتی ها هم نیست. حداقل نه برای اون.
توی یکی از راهرو ها، متوجه دو دختر میشه که روی پله ها مشغول انگشت کردن همدیگه هستن. وقتی مالیده شدن نوک سینه های لختشون رو میبینه، دیگه نمیتونه انکار کنه که حقیقتا نمیتونه جلوی خودش برای درخواست سکس با یک غریبه رو بگیره. دوست داره همین الان وسط دختر ها بپره و با هر دو شون سکس کنه. اما نگاهش رو با نگرانی میدزده و به طرف کتابخونه میره. زمانی که بین کارت ها مشغول جست و جو میشه با خودش فکر میکنه احتمالا تا قبل از رسیدن به اتاق فرد مورد نظر، توی یکی از راه پله ها خودارضایی میکنه و راحت میشه. کاری که غالب اوقات قبل از سکس با دختر هایی غیر از نگین انجام میداد و از سکس پشیمون میشد.
ساعت 3 تا 6 ، اتاق 240، 25 ساله، علاقه مند به کصلیسی.
نوذر از خوندن جزئیات ناخودآگاه میخنده. رو به زنی که پشت میز نشسته میگه: حس میکنم کسخل شدم. باورم نمیشه بیدار باشم. حس میکنم نمیتونم خودم رو کنترل کنم.
زن لبخندی میزنه و میگه: کاملا درکت میکنم. هر چقدر دوست داری خودت رو ابراز کن. از چیزی نترس. من از روزی که به اینجا اومدم حتی یک روز هم احساس کسالت و خستگی نداشتم.
نوذر کارت دیگه ای رو برمیداره.
ساعت 3 تا 4، اتاق 50، 18 ساله. علاقه مند به ترنس ها.
عکس کوچیکی که از دختر پشت کارت هست رو نگاه میکنه. بدن لاغرش چیزی نیست که بتونه نوذر رو تحت تاثیر قرار بده اما چهره ی خندان و چشم های براقش رو دوست داره.
اسمش رو توی دفتر ثبت میکنه و به طرف اتاق 50 به راه میوفته. راهرو خلوت به نظر میرسه. بدون کوچکترین صدایی. به نظر میرسه همه خواب هستن. حتی صدای یه پشه هم شنیده نمیشه. نوذر به دیوار تکیه میده و دستش رو بین پاهاش میذاره. تپش قلبش بالا رفته و تمایلش برای شکستن سد چند برابر شده. با خودش فکر میکنه که اگر با این وضع به داخل اتاق بره ممکنه نتونه چندان که باید و شاید، زن جوان رو تحت تاثیر قرار بده. نگاهی روی کارت میندازه. اسمش پریساست. با خودش دیالوگ های احتمالی رو مرور میکنه. استرسش اونقدر زیاده که احساس میکنه فراموش کرده که سکس رو معمولا چطور شروع میکنن.
در به طور ناگهانی باز میشه و قبل از این که نوذر بتونه حرکت جدیدی انجام بده، چشمش به لباس توری و سفید پریسا میوفته. با خودش فکر میکنه که پریسا خوشگل تر از عکس روی کارت هست.
نوذر کارت رو به طرف پریسا میگیره و پریسا که لبخند محوی داره، با دیدن کارت و ریز بینی توی چهره ی نوذر، لبخند پهن و واضح تری میزنه.
نوذر با دیدن لبخند پریسا حس میکنه که احساس آرامش بیشتری پیدا کرده. کاری که به نظر غیر ممکن بود حالا روی غلطک افتاده. خودش رو مرتب میکنه و میگه: خیلی از دیدنت خوشحالم. من تازه یک روزه که به اینجا اومدم و خب کمی نگران هستم.
پریسا دست نوذر رو میگیره و اون رو به داخل اتاق میکشه و با صدای بسیار زیرش میگه: سکس، سکس ، سکس. این چیز جدیدی نیست. کاری که اون بیرون با ترس و نگرانی انجام میدادی، این جا برات یه امتیاز میتونه محسوب شه. خب زود تر شروع کن تا حسمون نپریده. دوست داری چطور شروع کنی؟
لایه ی دیگه ای از ترس و نگرانی نوذر ترک میخوره و تازه احساس میکنه که به قالب سابق خودش برگشته. در حالی که دکمه ی بالایی پیرهن خودش رو باز میکنه. کنار پریسا روی تخت میشنه و چند لحظه ای بهش خیره میشه. به نظر میرسه که پریسا، تونسته جسارت نوذر رو از حالات چهره اش درک کنه. پریسا به صورت خودجوش چشماش رو میبنده و لبهاش رو جلو میاره.
نوذر چند لحظه به لب های جدید خیره میشه. لحظه ای احساس میکنه که میلش فروکش کرده. اما با به یاد آوردن سد، با خودش میگه چه اهمیتی داره. لبش رو به لب های پریسا فشار میده و کم کم رطوبت رو بیشتر میکنه.
حرکت بعدی باز هم از طرف پریسا صورت میگیره . نوذر دست های ظریف پریسا رو روی گوشت های بزرگ آویزون از سینه هاش حس میکنه. لحظه ای نگران میشه و احساس متفاوتی بهش دست میده. با خودش میگه این هم بخشی از سکسه. سکس با یه ادم جدید. نباید از چیزی ترسید. باید چیز های لذت بخش رو پیدا کرد. زمانی که نوک توده های گوشتی فشار داده میشه، نوذر احساس میکنه قدرت فکر کردن رو از دست داده. دوست داره زود تر سراغ کصه پریسا بره. اما فکر این که ممکنه پریسا از این حرکت چندان خوشش نیاد، منصرفش میکنه.
نوذر با خودش فکر میکنه، سکس که بخواد با این حجم از موذب بودن پیش بره که لذتی نداره. برای همین، لحظه ای صورتش رو از صورت پریسا دور میکنه و به چهره اش خیره میشه. پریسا به آرومی چشماش رو باز میکنه.
نوذر میگه: نور اتاق زیاده و اذیتم میکنه… اشکالی نداره پرده های رو بکشم؟
-راحت باش عزیزم.
پریسا با گفتم این حرف، خودش رو روی تختش میندازه و دست هاش رو بالا میبره. نوذر تازه متوجه میشه که روکش تخت، صورتی خیلی خیلی روشه. چیزی که تا قبل از این به نظرش سفید بود. به نظر میرسه که پریسا به خواب رفته و توی خواب، در حال پروازه.
نوذر کمربندش رو باز میکنه و روی صندلی میندازه. دو دکمه ی دیگه از پیرهنش رو باز میکنه و خودش رو روی تخت میکشونه. صورتش رو توی موها و گردن پریسا میبره. زیر لب زمزمه میکنه: چه بوی خوبی…
دست پریسا رو روی سرش احساس میکنه. احساس میکنه فردی داره بهش خالصانه محبت میکنه. از این که دوباره داره این حس رو تجربه میکنه احساس لذت عجیبی بهش دست میده. متوجه میشه که بغض کرده اما احساس شرم باعث میشه بغضش رو پنهان کنه. دوست نداره پریسا چیزی غیر از لذت رو تجربه کنه. زانوشو بین پاهای پریسا میرسونه. سینه های پهنش روی سینه ی پریسا کشیده میشه. نوک سینه ی پریسا رو از زیر لباس توری به راحتی میتونه لمس کنه. نوک بینیش رو از روی گردن صاف پریسا میگذرونه و نوک سینه رو میبوسه و مشغول خوردنش میشه. احساس میکنه که سد بین پاهاش در حال متلاشی شدنه. نوازش های پریسا ادامه پیدا میکنه و این نوازش ها، به نوذر این حس رو تلقین میکنه که داره خوب پیش میره.
نوذر دوباره سرش رو کنار گوش پریسا میکشونه و میگه: تو منو کسخل میکنی… دوست دارم…دوست دارم بخورمت…
پریسا کنار گوش نوذر زمزمه میکنه: کص با طعم توت فرنگی دوست داری یا شکلات؟
نوذر کاملا حس میکنه که مو روی تنش سیخ شده و رنگش پریده. لحظه ای احساس ضعف بهش دست میده و سرش رو توی گردن پریسا میبره تا متوجه ضعفش نشه. خودش رو به سرعت جمع و جور میکنه و میخنده. پریسا هم به دنبالش بلند بلند میخنده.
نوذر خودش رو روی تخت میندازه. آروم آروم مچاله میشه و دستش رو بین پاهاش میذاره. چشماش رو میبنده و میگه: حس میکنم الانه که بین پاهام منفجر بشه و کل اتاقو آب برداره.
پریسا با شنیدن این حرف خیز برمیداره و دستش رو بین پاهای نوذر میکشه. پریسا میگه: نمیدونم چرا فکر میکردم کیر داشته باشی. اما ظاهرا نداری.
نوذر دوباره میخنده . نگین رو به یاد میاره. احساس ضعف دوباره سعی داره اونو از ادامه ی سکس منصرف کنه.
نوذر میگه: خیلی دوست دارم سکس خوبی داشته باشم، اما احساس ضعف دارم. نیاز به کمک دارم.
پریسا میگه: بهت کمک میکنم، نگران نباش. تو ضعیف نیستی. من خیلی خیلی دوستت دارم. از هیچ چیز نترس.
پریسا زیپ شلوار نوذر رو باز میکنه. نوذر احساس شرم شدیدی داره اما کم کم برخورد زبون پریسا رو روی کصش حس میکنه، احساس نیازش بیشتر از احساس شرم میشه. خود به خود پاهاش رو باز تر میکنه و احساس میکنه که امیالش دوباره داره به حالت قبل بر میگرده. امیالی که بهشون میگه امیال شیطانی. حس میکنه که دوست داره توی صورت دختر بشاشه یا بهش فحشای جنسی مورد علاقه اش رو بده.
دستش رو بین موهای دختر میبره و سرش رو از کصش دور میکنه. نوذر میگه: بذار من روی تو کار کنم.
پریسا به صورت خودجوش دراز میکشه. نوذر دستش رو روی رون پریسا میکشه. چندان تپل نیست. یعنی اصلا تپل نیست. با خودش فکر میکنه که کصش شدیدا خوردنیه. دهانش رو به طرف چشمه ی بین پای دختر میبره. رنگ بندی خوبی داره و آروم آروم شروع میکنه. خیسی، ماهیچه هایی که از هم باز میشن. حسی که توی مغز پریسا میگذره. همه ی اینها همیشه مثل یه معجزه هستن. نوذر کارش رو تند تر ادامه میده و صدای ناله های پریسا بلند میشه.
-جرم بده، دوست دارم جرررم بدی.
نوذر نا خودآگاه خنده اش میگیره. با خودش فکر میکنه که انگار هر بار که میخنده، عذاب وجدانی به خاطر از دست دادن نگین به سراغش میاد و لحظه ای ادامه منصرفش میکنه. اما نه، نباید متوقف شم. نمیخوام دیگه بیشتر از این زجر بکشم.
نوذر سرش رو بلند میکنه و انگشت شستش رو روی نقطه ای که براش حکم زنگ ورودی بهشت داره فشار میده. پریسا خنده و ناله رو مخلوط میکنه. نوذر دست دیگه اش رو روی نوک سینه ی پریسا میذاره و آروم آروم باهاش بازی میکنه. صورتش رو به طرف صورت پریسا میبره و این بار به جای شست، کل کف دستش رو روی کص پریسا میذاره و فشار میده. حس میکنه که دستاش در حال سوختنه.
-پریسا
-جاانم؟
-دوست دارم کمی اذیتت کنم.
پریسا با شنیدن این حرف، به کمرش تکونی میده و باعث میشه کصش توی دست نوذر سر بخوره . نوذر هجوم آب رو حس میکنه. احتمال میده که شلوار خودش هم رد خیسی رو لو میده. دستش رو برمیداره و لباس توری پریسا رو بیرون میکشه. کمی خشونت توی این کار لحاظ میکنه که تاثیر مثبتی روی پریسا میذاره.
پریسا میگه: تو نمیخوای لباست رو دربیاری؟
و با گفتن این حرف، دستش رو به طرف دکمه های لباس نوذر میبره.
-اوه ، من بدن جالبی ندارم. شاید حس بدی بهت بده.
-اتاق نسبتا تاریکه، در ضمن من مشکلی ندارم.
چند دقیقه ای بدن های برهنه، زیر و رو میشن و ضربان قلب ها یکسان میشه. نوذر کنار گوش پریسا زمزمه میکنه: دوست دارم کصمو روی کصت بمالم…من متوقف نمیشم. شاید تو ارضا بشی اما من نمیتونم فعلا متوقف شم. چطوره؟
-عالیه
نوذر بلند میشه و به کص خیس و سرخ پریسا خیره میشه. با خودش فکر میکنه که کاش کیر کلفتی داشتم و تا عمیق سوراخش غار نوردی میکردم. بین پاهاش رو باز تر میشه و دهانه های بهشت رو روی هم مماس میکنه. آروم آروم حرکت میکنه. دوست دارم از ته دلش داد بزنه و بگه که داره چه لذتی میبره. خیسی ده برابر میشه و ناله های پریسا حشری ترش میکنه. حرکتاش رو تند تر میکنه.
پریسا تکرار میکنه: جررم بده، جررم بده…
صدا خنده ی نوذر بلند میشه. با خودش فکر میکنه که دوست دارم با پریسا جلوی چشم همه ی ادمای توی باغ سکس کنه. حدسش اینه که شاید بیست ثانیه ی دیگه تا ارضا شدن پریسا مونده. کصش رو بلند میکنه و با چهره ای نسبتا جدی به پریسا خیره میشه.
پریسا میگه: چرا وایسادی؟
نوذر چند لحظه ای از گفتن حرفش احساس شرم داره. اما با لحن دستوری میگه: کص…م رو …ب…خور
پریسا که حالا عرق کرده و صورتش حسابی قرمز شده، به صرف کص نوذر خیز برمیداره. خیلی تشنه تر از پیش فرض نوذر مشغول خوردن میشه. دیگه نمیتونه از بلند ناله کردن جلوگیری کنه.
اما تنها جمله ای که میگه اینه: کاش این لحظه هزار سال طول بکشه.
اما این لحظه ی فوق العاده، به چهل ثانیه هم نمیکشه. نوذر، بی حال و سبک، روی تخت میوفته. میدونه که پریسا احتمالا هنوز ارضا نشده اما میلی نداره که تکون بخوره و کار دیگه ای انجام بده. پریسا چیزی نمیگه و پتو رو روی بدن نوذر میکشه. اون رو از روی پتو توی آغوش میکشه و آروم کنار گوشش میگه: تو فوق العاده ای…
نوذر با خودش میگه: به کیرم… و کم کم به خواب میره.

نوشته: امیرک


👍 3
👎 0
4360 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

755259
2019-03-18 21:15:24 +0330 +0330

نوذر مگه اسم مرد نیست؟؟؟؟؟

1 ❤️