بهم بگو بابایی (۱)

1400/11/08

داستان حاوی محتوای همجنس‌گرایانه است.
گردنم زیر ساعدِ پهن و عضلانی‌ش نبض می‌زد، لب‌هام گِزگِز می‌کردن و احساس خفگی، سرم رو سنگین کرده‌ بود.
مقاومت نمی‌کردم، می‌ترسیدم بُکشدم. حرف نمی‌زدم و بهش اجازه می‌دادم هرکاری می‌خواد با تنم انجام بده، به امید اینکه زودتر ارضا بشه و گورش رو گم کنه.
نفس‌‌هاش بوی گندِ الکل و سیگار می‌دادن. تن سنگین و گرمش، روی تن سرد من افتاده ‌بود و با هر تکونی که به کمرش می‌داد، درد تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد و از نوک پا تا فرق سرم رو می‌سوزوند.
صدای خرناس‌های قوی و حیوان‌گونه‌اش توی اتاق دربسته‌ پیچیده‌ بود و من لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم که مبادا داد بزنم و مادرم رو از خواب بیدار کنم.
دهنش رو رسوند کنار گوشم، زبون کثیفش رو به زمخت‌ترین حالت ممکن روش تاب داد و گفت: وقتی کونت رو میگام “بابایی” صدام کن، آه بکش، بهم بگو کیرم رو دوست داری.
تمام بزاق دهنم رو جلوی زبونم جمع و توی صورتش تف کردم.
فشار ساعد ناپدری‌م روی گلوم بیشتر شد، می‌خواستم نفس بکشم، امّا نمی‌تونستم. تلاش کردم دست‌هام رو از زیر تنش آزاد کنم و خودم رو کنار بکشم، ولی هربار که تلاش می‌کردم، ساعدش رو سفت‌تر روی گلوم فشار می‌داد و کیرش رو محکم‌تر توی کونم می‌کوبید.
بریده بریده و با صدایی خفه گفتم: عَ…علی، تو رو به‌خدا، نفسم…نفسم بالا نمی…
التماسم به ضررم تموم شد، علی ثانیه به ثانیه حشری‌تر می‌شد و من می‌تونستم سرخوشی رو توی انقباض ماهیچه‌های صورتش ببینم.
قبل از اینکه چشم‌هام سیاهی برن توی مردمک گشاد چشمش به چشم‌هام نگاه کردم و به خودم گفتم: فکر کن اینجا نیستی، فکر کن اتّفاقی که داره میفته واقعی نیست، فکر کن بابا هنوز زنده‌ست و با هم رفتیم دریا، فکر کن تنِ خوابیده و شناورِت رو روی دست‌هاش نگه داشته که بتونی به بیکرانِ دریا اعتماد کنی و یاد بگیری چطوری غرق نشی، به صورت احاطه شده‌ش با پرتوهای طلایی آفتاب فکر کن، همینطور به لبخند آسمونی‌ روی لبش. به بابا فکر کن بردیا، به بابا فکر کن…!
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و روی تخت نشستم. سمت پاتختی دولا شدم و لیوان آب رو برداشتم، خواستم سر بکشم، فهمیدم خالیه و مجبور شدم از روی تخت بلندشم و سمت آشپزخونه برم.
توی راه تیشرت خیس از عرقم رو از تنم در اوردم، باهاش قفسه‌ی ‌سینه و پشت گردنم رو خشک کردم و آخر سر هم داخل ماشین لباسشویی انداختمش.
در فریزر رو باز کردم و موقعی که خواستم چند تکّه یخ از داخلش بردارم، هوای سرد، روی صورت و پیشونی داغم نشست و هوشیارم کرد.
لیوان رو از آب و یخ پر کردم، یکی از چهار صندلی پشت میز ناهارخوری رو عقب کشیدم، روش نشستم و اوّلین جرعه رو نوشیدم.
قطره‌های آب روی کویرِ زبونم حرکت می‌کردن، از گلوم پایین می‌رفتن و بهم یادآور می‌شدن که هنوز زنده‌م، که دیگه سیزده سالم نیست، که دیگه خونه‌ی ناپدری‌م زندگی نمی‌کنم. بدنه‌ی سرد و عرق کرده‌ی لیوان رو بین ابروهام گذاشتم، به ساعتِ چوبی میخ‌کوب به دیوارِ روبه‌رو نگاه کردم و وقتی یادم افتاد کجا دعوتم، استرس به تنم پیچید و باعث به‌هم ریختن معده‌ام شد. پوست لبم رو بین دو دندونم گرفتم و کندم، با بی‌میلی از جام بلند شدم و سمت حموم رفتم.
زیر دوش ایستادم، آب یخ رو روی تن گرم و ملتهبم باز کردم و چشم‌هام رو بستم. همون موقع خطوط چهره‌ی رذل علی، نگاه بی‌روح و لبخند مرموزانه‌ی روی لب‌هاش از نظرم گذشتن و مجبورم کردن چشم‌هام رو باز کنم.
وقتی از حموم بیرون اومدم، جلوی آینه ایستادم و به بدن برهنه، موهای خیس و چشم‌های خسته‌ام نگاه انداختم، همین‌طور به جای بخیه روی مچ‌هام.
تعلّل فقط کار رو سخت‌تر می‌کرد؛ واسه همین دست به کار شدم و لباسام رو پوشیدم، هدیه‌ا‌ی رو که برای مادرم خریده بودم، از گاوصندوق در آوردم و حرکت کردم.
وقتی رسیدم، ماشین رو روبه‌روی درِ اصلی ساختمون پارک کردم و توی صندلی فرو رفتم. صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدم و تلاش می‌کردم با چندتا نفس عمیق، به خودم مسلّط بشم.
بالاخره از ماشین پیاده شدم، رفتم اون ور خیابون و وقتی به پشت در رسیدم، دستم رو دراز کردم که زنگ آیفون رو بزنم ولی نتونستم.
کف دست‌هام رو به هم مالیدم، بعد از چندثانیه مکث، دوباره تلاش کردم و این‌بار دکمه‌ی زنگ رو فشردم.
با صدای باز شدن در، از جام پریدم و با استرس به لای درِ ورودی نگاه کردم. داشتم کم‌کم منصرف می‌شدم و می‌خواستم از راهِ رفته برگردم که صدای مادرم رو از پشت آیفون شنیدم.
-باز نشد مامان‌جان؟
جوابش رو ندادم، نگاهم به روزنه‌ی نوری که از لای در خارج می‌شد، خشک شده بود و نمی‌تونستم حرکت کنم.
با خودم گفتم: بردیا! در رو باز کن و برو تو. سیاوش هست، مامان هست، مریم و مینا هستن. اون مرتیکه اگر بخواد هم نمی‌تونه بهت صدمه بزنه.
تمام جرئتم رو جمع کردم، در رو به سمت داخل هل دادم و با شتاب وارد راهروی منتهی به آسانسور شدم.
توی آسانسور روی پاهام بند نبودم،چشمم به صفحه نمایشِ طبقات بود و احساس می‌کردم توی دلم رو چنگ می‌اندازن.
آسانسور ایستاد. چند بار روی پاشنه و پنجه‌ی پاهام بالا و پایین شدم، یک نفس بلند و عمیق کشیدم و بیرون رفتم.
وارد خونه که شدم، مادرم با دست‌های باز شده از هم به طرفم اومد. قبل از اینکه بغلم کنه، گردنبندی رو که براش خریده بودم، از جیبم در اوردم، گردنش انداختم، پیشونی‌ش رو بوسیدم و محکم بغلش کردم.
بقیّه اعضای خانواده هم با صورت‌های بشّاش و پذیرنده ازم استقبال ‌کردن و با مهربونی‌شون بهم قوّت قلب ‌دادن، ولی بین تمام اون چهره‌های آشنا، چشم‌هام دنبال یک چهره‌ی خاصّ می‌گشتن که از دیدن همون چهره‌ هم وحشت داشتن.
از سیاوش -برادر ناتنیم- پرسیدم: علی کجاست؟
همزمان با سؤال من، صدای گوش‌خراش کشیده شدن چرخ ویلچر روی سنگ‌فرش مرمر کف خونه بلند شد.
علی توی سنّ پنجاه و سه سالگی، به خاطر ورشکستگی، سکته‌ی مغزی کرد و بار دوّم نصف تنش به کلّی فلج شد.
سیاوش کار و کاسبی پدرش رو دستش گرفت و بهش جون دا‌د، همه چیز مثل سابق شد، ولی علی هیچ‌وقت بهبود پیدا نکرد و روز به روز داغون‌تر ‌شد، تا جایی که با پنجاه و هشت سال سنّ، صورتش به مرد‌های سالخورده می‌خورد و دیگه خبری از ابهّت سابقش نبود.
بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کردم شاید داره تقاص بلاهایی رو که سر من اورده، پس می‌ده ولی بعد با خودم می‌گفتم اگر بنا به پس دادنِ تقاص باشه که فلج شدن جبران هیچ کدوم از دردهایی که من کشیدم نیست، حتّی نمی‌تونه یک سر سوزنش رو جبران کنه.
اتّفاقی که می‌تونست آرومم کنه و باعث تسلّی خاطرم بشه، تسویه حساب بود. من نمی‌تونستم روزهای نوجوونی‌م رو برگردونم، نمی‌تونستم ضربه‌ای رو که به روحم وارد شده بود، به کلّی درمان کنم، نمی‌تونستم جای بخیه‌ی روی مچ‌هام یا خاطره‌ی خودکشی‌م رو از ذهنم پاک کنم، امّا می‌تونستم حسابم رو با عامل زجرهایی که کشیدم تسویه کنم.
بعد از دیدن علی، دیگه خودآگاه نبودم و انتخابم این بود که توی جمع حضور داشته باشم بدون اینکه واقعا حضور داشته باشم. در واقع جسمم اونجا بود، ولی فکر و قلبم نه.
با سیاوش تخته نرد بازی می‌کردم، سر به سر پسر کوچیکش می‌ذاشتم، وانمود می‌کردم به حرف‌های مادرم گوش می‌دم، با مینا و مریم شوخی می‌کردم و به ظاهر خوشحال بودم ولی دلم نمی‌خواست هیچ کدوم از اون کارها رو انجام بدم، فقط می‌خواستم زودتر مهمونی تموم بشه و از اون خونه خارج بشم.
بعد از شام، برادر ناتنی‌م دستش رو روی شونه‌م گذاشت و تا کنار شومینه همراهی‌ش کردم. توتون داخل پیپش رو آتیش زد و بعد از اوّلین پُک، شروع کرد به حرف زدن.
پشت هم پیپ می‌کشید و حرف می‌زد ولی من انقدر فکرم درگیر پسر کوچکش بود که صحبت‌هاش رو یک خط در میون گوش می‌دادم و فقط گاهی با تکون دادن سرم، حرف‌هایی رو که نشنیده بودم، تایید می‌کردم.
سپهر اطراف ویلچر علی بازی می‌کرد، من نگرانش بودم و نگاه مضطربم روی قدم‌هاش می‌دوید. می‌ترسیدم از روش چشم بردارم و وقتی حواسم نیست، بلایی سرش بیاد.
سیاوش متوجّه‌ی حواسِ پرتم شد و دوتا بشکن جلوی چشم‌هام زد. وقتی صورتم رو سمتش چرخوندم، یک لبخند گرم و قشنگ تحویلم داد، دوباره به پیپ مشکی‌ش پُک زد و گفت: فکرت درگیر چیه؟
+درگیر چیزی نیست، دارم به بازی سپهر نگاه می‌کنم.
چند لحظه توی سکوت به هم نگاه کردیم و من با تردید حرفم رو ادامه دادم.
+تا حالا شده سپهر از علی حرفی بهت بزنه؟
-آره خب، راجع به ویلچرش و …
+نه، منظورم حرفیه که توی فکر ببردت.
یکی از چشم‌هاش رو تنگ کرد، دود توتون سوخته رو از بین لب‌هاش بیرون داد و گفت: چرا این رو می‌پرسی؟
چیزی نگفتم و دوباره سرگرم دیدن بازی سپهر شدم.
-بردیا! علی توی وصیّت‌نامه‌ش اسم تو رو جزو ورثه اورده، از وقتی سکته کرده به هیچ حرف یا بحثی واکنش نشون نمی‌ده مگر اینکه راجع به تو باشه، وقتی هم فهمید امشب قراره بعد از هفت‌ماه بیای اینجا، به سختی چند کلمه حرف نامفهوم زد. بین تو و بابام چی گذشته؟
+چند کلمه حرفش چیا بودن؟
-از کلّ حرف من فقط راجع به همین موضوع کنجکاوی؟
با ناراحتی به چشم‌های قهوه‌ای سیاوش نگاه کردم و این سری با لحنی آروم‌تر ازش پرسیدم: داداش! چند کلمه حرفش چیا بودن؟
“بفرمایید چای”
حواسم از چشم‌های سیاوش پرت و به سمت همسرش -که با سینی روبه‌روی مادرم ایستاده بود و به ما نگاه می‌کرد- جمع شد.
رفتم روی صندلی کنار مادرم نشستم، لیوان چای رو برداشتم و از مریم تشکّر کردم.
سیاوش دورهمی رو توی دست‌هاش گرفت، با صدای بلند و به شوخی گفت: به نظرم دیگه وقتشه برای بردیا زن بگیریم، خودش اگه قرار بود عاشق بشه و با کسی ازدواج کنه، تاحالا کرده‌بود.
یکی از ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: حالا تو از کجا می‌دونی من عاشق نیستم؟ اصلا از کجا می‌دونی کسی رو نگرفتم؟
مادرم با چشم غرّه نگاهم کرد و یه جرعه چای نوشید.
سیاوش با خنده گفت: اون موقع مشتاقم بدونم واکنش مادرت چیه.
مادرم رو به سیاوش گفت: هیچی! واکنشم چی می‌تونه باشه؟ فقط دیگه حقّ نداره اسم مادرش رو بیاره.
گردنم رو شل کردم، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و به لوستر برنزی آویزون شده از سقف چشم دوختم.
سیاوش گفت: حالا چرا غم عالم نشست روی دلت؟ اگه خبریه به من بگو، قول می‌دم مادرت رو راضی کنم.
سرم رو از روی صندلی بلند کردم و گفتم: من اگه بگیر بودم دو سه سال پیش یکی رو می‌گرفتم.
سیاوش، سپهر رو بغل کرد و انگار که حرفم رو نشنیده باشه، ازش پرسید: پسرم، دوست داری عمو زن بگیره؟
سپهر لبخند زد، دست‌هاش رو جلوی دهنش گذاشت و سرش رو داخل گردن باباش فرو برد.
-بردیا! ببین سپهر دلش زن عمو می‌خواد. واسه دل این بچه هم شده یکی رو بگیر.
همه زدن زیر خنده و بین خنده‌ها صدای ناپدری‌م بلند شد، همون صدایی که از ته گلو در میومد، بدون اینکه کلمات رو درست ادا کنه، همون صدایی که در گذشته گیرا و دورگه بود و الان چیزی جز خرخرهای مقطّع ازش نمونده بود.
دیگه کسی چیزی نمی‌گفت و نگاه‌ها به سمت علی متمرکز شده‌بود، همه‌ی نگاه‌ها جز نگاه من.
دوباره تلاش کرد صحبت کنه، تک‌تک تارهای صوتی‌ش رو با زحمت به کار انداخت و گفت: می‌خوای زن بگیری “بابایی”؟
احساس خفقان می‌کردم، تیک عصبی پاهام شروع شده بودن و بدون اینکه روشون کنترل داشته باشم، تکونشون می‌دادم.
مادرم با آرنج به بازوم ضربه زد و گفت: جواب پدرت رو بده.
سرم رو پایین انداختم و با کلافگی به مادرم گفتم: شوهر تو پدر من نیست، بابای من پونزده ساله زیر خاکه.
قبل از اینکه مادرم بتونه جواب بده، علی دوباره دهن نحسش رو باز کرد و گفت: تو هیچ‌وقت به من نگفتی “بابایی”.
نگاهم رو به صورتِ کج و لب‌های آویزونش دوختم، کف دست‌هام رو اطراف لیوان چای گذاشتم و انگشت‌هام رو داخل هم فرو بردم. با ابرو‌های گره کرده و لب‌های لرزون گفتم: تو بابای من نیستی.
علی دست راستش رو روی کیرش گذاشت، فشارش داد و دوباره حرفش رو تکرار کرد: تو هیچ‌وقت به من نگفتی “بابایی”.
وقتی حرفش تموم شد، آب دهنش از کنج چپ لبش پایین ریخت و پرستارش با دستمال پاکش کرد.
توی اون لحظه فکر می‌کردم هیچکس غیر از من و علی توی خونه نیست، احساس می‌کردم ویلچرش به سمتم میاد و هرچه‌قدر بیشتر بهم نزدیک می‌شد، بوی گند تنش بیشتر داخل دماغم می‌پیچید و حالم رو به هم می‌زد.
با خودم گفتم: به چشم‌هاش نگاه کن، دارن بهت می‌خندن بدون اینکه حتّی ذرّه‌ای عذاب وجدان داشته باشن، بدون اینکه یادشون بیاد یک بار مُردن تو رو دیدن و هزاربار شاهد دست‌درازی و تجاوز به یک پسر بچّه‌ی یتیم بودن. لرزش پاهام شدّت گرفته بودن، فشار رو روی چشم‌هام احساس می‌کردم، عصب‌های سرم کشیده می‌شدن و قطرات اشک یکی یکی از چشم‌هام پایین می‌افتادن.
نفهمیدم چطوری ولی لیوان چای بین انگشت‌های دستم شکست. خرده شیشه‌ها پایین می‌ریختن و می‌تونستم بازی لبه‌های تیزشون رو روی پوست کف دست و انگشت‌هام احساس کنم.
پرستار ویلچر علی رو کشید و سمت اتاق برد، سیاوش بچّه رو داد بغل الهام و خودش به سمتم هجوم اورد، دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت و به مادرم یک چیزی گفت ولی من متوجّه نشدم و تنها صدایی که شنیدم، صدای سوت بلند و ممتدّ، داخل خلاء تاریک ذهنم بود.
پلک‌هام رو بستم تا بلکه بتونم از اتّفاقاتی که چند دقیقه پیش افتاده بود فرار کنم، امّا تک‌تکشون دوباره توی ذهنم نقش بستن و مثل یک نوار کاست خراب، بدون وقفه و پشت سر هم تکرار می‌شدن.
آخرین باری که اون اتّفاقات توی ذهنم تداعی شدن، علی رو‌به‌روی من ایستاده بود و دیگه خبری از عوارض سکته‌اش نبود. دستش رو جلو اورد، ناخن‌هاش رو داخل قسمت‌های بریده شده‌ی دستم فرو ‌برد و با دیدن سایه‌ی دردی که روی بدنم افتاده بود، کِیف می‌کرد و می‌خندید.
بعد از چند ثانیه ناخن‌هاش رو از روی زخم‌هام برداشت، انگشت‌های سبابه و وسطش رو -که به خون تازه‌ی من آغشته شده بودن- روی لب‌هام گذاشت، وارد دهنم کرد و روی زبونم حرکتشون ‌داد.
چندثانیه گذشت و انگشت‌هاش رو از دهنم در اورد، فکّم رو محکم توی دستش گرفت، فشار داد و گفت: بهم بگو بابایی.
وقتی دید حرفی نمی‌زنم فکّم رو رها کرد، دستش رو آروم روی گونه‌ام حرکت داد، بهم خندید و بعد جوری توی گوشم سیلی زد که به هوش امدم و خودم رو روی یک تخت سفید، توی یکی از اتاق‌های درمانگاه نزدیک خونه پیدا کردم.
کسی غیر از سیاوش توی اتاق نبود، چشم‌های مضطربش رو بهم دوخته بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد.
بعد از چندثانیه مکث گفت: حالت چطوره؟
به بخیه‌های کف هر دوتا دستم و سِرُم متّصل شده به بازوم نگاه کردم و گفتم: بهتر از این نمی‌شم.
دستش رو روی سرم گذاشت، جلوی موهام رو نوازش کرد و گفت: بهتر می‌شی پسری، نگران نباش.
گریه‌م گرفت، واسه اینکه بغضم نشکنه گفتم: راستی مادرم کجاست؟
-خونه موند، من اوردمت، نگران هم نباش، میام چند روز پیشت می‌مونم تا وقتی دوباره وضع دستت خوب بشه.
نگاهش کردم، با یک لبخند ریز و کم جون به صورت مهربونش نگاه کردم و توی دلم ازش پرسیدم: تو چطوری از نطفه‌ی علی هستی سیاوش؟ آخه تو چطوری پسر اون حرومزاده‌ای؟
توی مسیر برگشتن به خونه، سرم رو به شیشه‌ی کنار دستم تکیه داده بودم و به ماشین‌هایی که با سرعت از کنارمون ردّ می‌شدن نگاه می‌کردم.
توی حال خودم بودم که صدای زنگ گوشی موبایلم بلند شد. سیاوش گوشی رو از داشبورد در اورد، روی پایه‌ی نگه‌دارنده موبایل گذاشت و ازم پرسید: جواب می‌دی؟
به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم و وقتی اسم شیما رو دیدم، به سیاوش گفتم: آره، جواب می‌دم، بذارش روی بلندگو داداش.
شیما با صدای بلند و جیغ مانندش داد زد: بردیا! چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟
+ببخشید، بگو کارِت رو.
-چرا صدات گرفته؟
+کارِت رو بگو.
-چرا انقدر بی‌اعصابی؟
+بعد ازظهر کابوس دیدم.
سیاوش نگاهم کرد و دوباره سرگرم رانندگی شد.
-هیچ‌وقت قرار نیست کابوست رو برام تعریف کنی نه؟ به من که نمی‌گی، حدّاقلّ برو پیش روانشناس، چند ساله داری باهاش‌ اذیّت می‌شی، نمی‌خوای یک فکری به حالش…
پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده.
+باشه شیما، می‌رم پیش روانشناس. حالا بگو چی‌کار داشتی.
چند لحظه سکوت کرد، آه کشید و بدون مقدّمه گفت: پژمان برگشته.
این جمله‌ی دو کلمه‌ای صدبار توی ذهنم تکرار شد و من معنی‌ش رو نمی‌فهمیدم. مغزم تحمّل داده‌ی جدید رو نداشت و نمی‌تونستم منظور شیما رو درک کنم.
می‌دونستم منتظر بازخوردم از حرفیه که بهم زده، امّا من کلمه‌ها رو گم کرده بودم و نمی‌دونستم باید چی بگم.
-بردیا؟
+کِی برگشت؟
-چند ساعت پیش.
+از کجا فهمیدی برگشته؟
-خودش بهم زنگ زد،گفت چندین بار باهات تماس گرفته ولی جواب ندادی، می‌خواد ببیندت، خیلی ابراز دلتنگی می‌کنه.
دوباره سکوت کردم، اصلا چی باید می‌گفتم؟
-می‌خوای امشب بیام پیشت اگه حالت خوب نیست؟
+نه شیما جان، لازم نیست عزیزم.
-یعنی می‌خوای بگی حالت خوبه و احتیاج به کمک نداری؟
+واقعا نمی‌دونم می‌خوام چی بگم، فقط می‌دونم مشتاق ادامه دادن این مکالمه نیستم.
-باشه، این مکالمه رو جمع می‌کنیم ولی بردیا، به پژمان زنگ بزن، خیلی نگرانته.
مکالمه رو قطع کردم، از سیاوش خواستم شیشه ماشین رو پایین بده که بتونم راحت‌تر نفس بکشم و وقتی پایین داد، سرم رو سمت آسمون گرفتم.
با فکر کردن به پژمان احساس شادی می‌کردم و از شوق دیدارش، ناخودآگاه خنده روی لب‌هام می‌نشست، دیگه از درد خبری نبود، حتّی اسمش نوید عشق و امید می‌داد و باعث آرامش می‌شد.
آرامشی که هیچ‌وقت برای یک مدّت طولانی کنارم نمی‌موند، ولی خاطره‌ی بودنش تا چند ماه و تا وقتی دوباره بر‌می‌گشت، زنده می‌موند و زندگی رو واسه من راحت‌تر می‌کرد…

نوشته: نیکان


👍 65
👎 5
46401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

855929
2022-01-28 01:27:57 +0330 +0330

قشنگ بود👌❤
فقط یه نکته: بنظرم استفاده کردن از کلمه‌هایی مثل “جرعه” تویه متن محاوره‌ای تو ذوق میزنه. استفاده نکنی بهتره.

منتظرِ ادامه‌ش هستم نیکان جان❤

7 ❤️

855942
2022-01-28 01:39:26 +0330 +0330

➕ روایتی بی‌نقص، شخصیّت‌پردازی عالی و کشش خیلی خوب داستان، تشنگی خواننده رو برای نوشیدن یا بلعیدن تک‌تک کلمات داستان، بیشتر می‌کنه. داستان با ریتمی خوب، پیش میره و شخصیّت‌ها، درست در جای خودشون وارد میشن. فضاسازی داستان، عینیّتی واقعی داره و خیلی خوب و راحت میشه حسّش کرد. انگار دست‌های علی، دور گردن خواننده، محکم فشار میاره و… خیلی خوشحالم که نویسنده‌ای کاربلد، پشت تک‌تک کلمات نشسته و ذهن و قلب خواننده‌هاش رو نشونه گرفته!
➖ راستش نقطه‌ای منفی نداره، جز حسّ انتقام باربد نسبت به سپهر. نمی‌دونم چرا انگار باربد می‌خواد بلائی رو که سرش اومده، سر سپهر بیاره. شاید ایراد از منه که داستان رو درست متوجّه نشدم.


855945
2022-01-28 01:42:13 +0330 +0330

نیکانِ عزیز و خوش قلم…خوش برگشتی به بخشِ داستان.جای داستان هات خالی بود.مثل داستان های قبل زیبا نوشتی. یکی از نویسنده های شاعر هستی.زیبا و شاعرانه می نویسی…بی نهایت قوی بود و لذت بردم…کویرِ لب!اضطراب آسانسور! همه یِ توصیفات و فضا سازی ها عالی بود…قلمت برقرار.منتظر قسمت های بعد هستم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹

13 ❤️

855951
2022-01-28 01:53:17 +0330 +0330

چه داستان غم انگیزی البته باصرف نظر ازصحت و سقمش

2 ❤️

856010
2022-01-28 07:18:32 +0330 +0330

خدمت نویسنده محترم باید عرض کنم که قلم شما را در بیان احساس و شرح وقایع تحسین می کنم. فلش بک ها و ایجاد گره و باز شدن با هنرمندی خوبی نوشته شده اند، اما من قسمت های بعدی داستان شما را نخواهم خواند. میدونی چرا؟ چون با موضوع حال نکردم. نمیدونم شاید چون سنم بالا رفته کشش داستان های سادیک رو ندارم. این همه تاکید روی کثافت و آشغال بودن یک آدم منو عصبی می کنه. کسی که به واسطه سکته مغزی تکلمش دچار اختلال شده چرا باید کلمه ای که نویسنده رو ناراحت می کنه بتونه بیان کنه؟ اذیت شدم آقا نیکان، ببخشید بای.

3 ❤️

856011
2022-01-28 07:35:20 +0330 +0330

نیکان ،نیکان ، نیکان …
خیلی دنبال اسمت پای داستانها می گشتم که شاید نوشته ای جدید آپ کرده باشی که بالاخره امشب وصال حاصل شد 👍 👍
حسابی بهم چسبید ، اونقدر که حال و حوصله ندارم که بشینم نقد و بررسی بنویسم چون خیلی به دلم نشست. 👌 🌹

یاد اون تبلیغ قدیمی افتادم : این نام نیک است که می ماند 😀

5 ❤️

856014
2022-01-28 07:52:37 +0330 +0330

بعد از نوشتن این داستان حالت چطوره؟ چون منی که خواننده‌ی این داستان بودم نابود شدم.
خیلی خیلی قشنگ و ملموس نوشتی نیکان …خیلی دردآور بود…تجاوز لعنتی هیچ وقت تکراری نمیشه هر بار میخونم ازش، به هر شکل و فرمی؛ بازم روحمو نابود میکنه…فضاسازی خیلی خوبی داشتی انقدری که واقعا لحظه لحظه همراه با بردیا عذاب کشیدم 😑♥️
مرسی که مینویسی نیکان
عالی بود واقعا هیچی نمیتونم بگم .🎈

11 ❤️

856015
2022-01-28 08:00:32 +0330 +0330

هیچی مثل یه داستان گی خفن آدمو سرحال نمیکنه
نمیدونم چرا حس میکنم بردیا میخواد سپهرو اذیت کنه
در هر صورت عالی بود سریع تر بعدیو آپ کن

1 ❤️

856024
2022-01-28 08:59:22 +0330 +0330

گی دوست ندارم و نخوندم
فقط یه پاراگراف خوندم که همون کافی بود برای اینکه متوجه بشم این داستان و یه نویسنده ی درست و حسابی نوشته.
لایک تقدیم شما

1 ❤️

856025
2022-01-28 09:03:33 +0330 +0330

داستان خوبیه ، متاسفانه بردیا های زیادی داریم توی کشور و این یکی از عوارض جانبی بعد از طلاق می‌تونه باشه .

ما باید سعی کنیم طوری بنویسیم که ذهن خواننده ها رو اول آگاه از مسائل و بعد هم به جهت گرما بخشیدن به کانون خانواده ببریم .به یاد دادن راه حلی برای رفع مشکلات کوچیک بجای پاک کردن صورت مسئله .

منتظر قسمت بعدی هستم

2 ❤️

856055
2022-01-28 12:27:33 +0330 +0330

وقتی اسم نویسنده رو دیدم تا حدود زیادی خیالم راحت دش که داستان واقعی نیست
امیدوارم زود تر بتونیم قسمت های بعد رو مطالعه کنیم

2 ❤️

856058
2022-01-28 12:51:38 +0330 +0330

به به! چه عجب!؟
عمو نیکان دوباره خودی نشون داد فقط یذره حالمان را تخمی نمودی برادر.منتظر یه داستان اروتیک و مِلو بودم اما با یه داستان دارک اومدی ایندفعه.
منتظر ادامش هستم فقط یه چیزی:(من خودم به شخصه زیاد داستانای سبگ گی نمیخونم مگه اینکه نویسنده اش تو باشی؛اگه بتونی تگ نیکان رو هم مثل خیلی از نویسنده هامون به قسمت تگ ها اضافه کنی خیلی خوب میشه)
قلمت موندگار📖✒️💜

4 ❤️

856060
2022-01-28 13:10:43 +0330 +0330

لذت بردم از داستانت هرچند تلخ بود…👌🌹

3 ❤️

856096
2022-01-28 17:12:51 +0330 +0330

نیکان جان عالی
ممنون از داستان قشنگت
اینکه ادم بتونه حس بگیره از یه داستان واقعا مهارت نویسنده رو نشون میده
حس تفر از علی
جوری که دلم خ‌واست خفش کنم رو ویلچر
حس اون درد و عذاب تجاوز
که اشکمو در اورد
حس نگرانی برای سپهر
باعث دلشوره شد چون گنگ بود برام
که نکنه بخواد با سپهر انتقام بگیره (نکنی اینکارو🥺)
واقعا عالی بود
امید‌ارم تو داستان نوشتن با جاهای خوب و روشنی برسی 🌺❤️

3 ❤️

856109
2022-01-28 19:55:14 +0330 +0330

خوب خیالمو راحت کردی😍😍
البته از تو پسر خوب و مهربون با این قلم عالی همین هم انتظار میرفت 🌺🌺❤️

2 ❤️

856142
2022-01-29 00:16:42 +0330 +0330

سلام بر نیکان عزیز، و چه نام زیبایی
به پیشنهاد یکی از بهترین های این سایت، داستان و به تعبیری شاهکارت را خوندم و چه پیشنهاد حال دل خوب کنی …
نام داستان: فوق العاده
روایت داستان: پر کشش، روان و میخکوب کننده…(طوری محو خواندن داستانت شدم که صدای موسیقی که همیشه توی خونه روشن هست را، خاموش کردم.)
شخصیت پردازی: کامل، صریح. (فقط ای کاش میگفتی مینا چه نسبتی با بردیا داره و یکجا نام الهام را دیدم و متوجه نشدم کیه!!!شاید اسم مادر بردیا باشه!!!)
فضاسازی: خارق العاده، با جزئیات که باعث حضور خواننده در داستان میشه. پر از تشبیه، استعاره و …
رفت و برگشت های بی نظیر،
و کلی موارد خوب دیگه که با خوندن قسمت های بعدی، با تو در میون میزارم…
امیدوارم قسمت های بعدی هم به این خوبی باشه …
با اینکه یه حدس هایی از داستانت میزنم (مخصوصا با آوردن نام پژمان)، ولی مایلم که این احساس عوض بشه …(شیما)

فقط با توجه به اینکه این بخش سایت به دلایلی باب میل من نیست (داستان)، هر وقت قسمت های بعدی را نوشتی بم خبر بده…

با شعر زیبای نزار قبانی، احساس خودم از زندگی خیلی از بردیا(های) این جامعه را بیان میکنم:

شرمسار دستان توام
وقتی به جای دستان من
قلم در دست می‌گیری،
تا بگویی دلتنگى‌ …!!!

پایا و مانا باشی رفیق جان …

6 ❤️

856173
2022-01-29 01:10:06 +0330 +0330

عالیه قلمت واقعا
همه داستاناتو خوندم و واقعا قلم زیبایی داری
منتظر بقیه اش هستم

1 ❤️

856310
2022-01-29 19:18:59 +0330 +0330

معمولا من داستانهایی ک سکسش کم باشه نمیخونم ولی این قشنگ بود. مرسی

1 ❤️

856363
2022-01-30 02:02:28 +0330 +0330

ماکه نفهمیدیم پژمان کی بود ونقشش چی بود کسی فهمید به ما هم بگه

1 ❤️

856503
2022-01-31 01:47:01 +0330 +0330

به به
نمردیم دوباره اسم نیکان رو دیدیم
مرسی نیکان حال کردم .

1 ❤️

856660
2022-01-31 22:28:37 +0330 +0330

چرا من این رو زودتر ندیده بودم:)

نیکان جان قلم شما خیلی به دل میشینه، موفق باشی گل پسر.👍

3 ❤️

857378
2022-02-04 10:15:46 +0330 +0330

داشتم داستان رو میخوندم و فقط فکر میکردم که چه کسی بهتر از نیکان میتونه نوشته باشه.

بهت تبریک میگم که انقدر خوب مینویسی نیکان جان.

یکی از طرفدار های پروپا قرصتم

1 ❤️

857807
2022-02-06 16:31:31 +0330 +0330

و باز هم یه شاهکار دیگه از نیکان.
بین اینهمه داستان احمقانه، داستانای تو تکن.

1 ❤️