بهم توجه کن (۱)

1399/12/16

آب از صورت تصویر توی آینه میچکید .

بینی عروسکی عمل شده و لب های حاوی جمعا ۳ سی سی فیلر و چشم های سبز الکی و این حجم از مژه ی فیک و مصنوعی، قطعا من نبودم . مرجانی بود که خودم ساخته بودم . کاملا اختیاری ، بدون ذره ای علاقه به این موجود متعفن ولی خوشگل و لوند و شهوتی …

سال های پیش که خیلی هم دور نیست ، حداقلش این بود که از اون موجود منفعل و تو سری خور و بی اختیار ، تبدیل شده بودم به یک دختر دست و پا دار و خوش سرزبون و با اراده . دیگه بعدازاینکه تونستم تو مطب یه خانم دکتر روانشناس منشی بشم و چس مثقال درآمدی داشته باشم ، لازم نبود برای کاری اجازه بگیرم ، یا گردنم رو کج کنم تا شهریه ی باشگاهم رو بگیرم و خیلیییی چیزارو به زبون نیارم چون حوصله ی غرغر نداشته باشم.
یا اجازه نداشته باشم جایی برم.
تقریبا آزادی های زیادی به دست آورده بودم که همش معلول کار کردن و تلاشم بود .
خوشم میومد از خودم ، خودم رو موفق و مرفه و بی دغدغه میدیدم اماااااا ، کلی نابهنجاری ، کلی عقده ، کلی کمبود مالی و عاطفی ، کلی شکست های عشقی و بیماری مقاربتی توی سن کم و احساسات متزلزل و ترک برداشته و وابستگی های منجر به بگایی رو هم کنارش میدیدم.
پارادوکس محض بودم برای خودم. غوطه ور توی من خوبم ها و من بدم هایی که مدام توی ذهنم رژه میرفت و نمیزاشت توی درس و کارم متمرکز بشم.
مثل سگ تلاش میکردم که از سگ دونی ایی که توش بزرگ شدم بیام بیرون و به هیچ جایی نمیرسیدم.
روانم داشت نابود میشد. ریز مسائل و مصایبی که خارج ازآستانه تحمل یه دختر بیست ساله ی کمال گرا بود ، قصد قتل روحم رو داشت.
خانواده ی داغونی داشتم. تفکرات و سبک زندگیشون شاید تا پنجم دبستان تونست سلامت نگهم داره.
روزی رو که با گریه به معلم روانپریش و روانشناس مقطع راهنماییم از مشکلاتم میگفتم هیچ وقت یادم نمیره. هق هق میکردم که :« مامانم من رو دوست نداره.تو خانواده ی ما کلا هیچ اهمیتی بهم نمیدن ، چون من دخترم و دوتا پسر دیگه تو خانواده ی عشق‌ پسرمون هست.بابام همش داد میزنه ، فحش های رکیک میده و هرسر شب مامانم رو کتک میزنه چون مامانم نمیرسه زودتر از ۸ شام رو‌آماده کنه. یکی از داداشام اسکیزوفرنی داره و بودنش تو خونه و نبودش توی بیمارستان برای هممون خطرناکه ولی مامانم ترجیح میده نورچشمیش پیش خودش باشه و هممون رو با کارهای عجیب غریب و خطرناکش آزار بده. داداش کوچیکترم لکنت زبون داره و تمام درس های کلاس اولش رو مردود شده چون هرروز با وعده وعید و کلی خوراکی و پول و رشوه میره مدرسه.این وسط بابامم همش سرش تو پیک نیک و‌سیخ و‌سنجاقشه و هرشبی که مامانم نخواد پیشش بخوابه ، با کمربند جلوی ماها لختش میکنه و بغلش میخوابه و‌ماسه تارو میفرسته توی حیاط که نبینیم که چیکارش میکنه …»
و قرار شد همه ی اینا بین خودمون بمونه ولی یه روز که از مدرسه اومدم دیدم مامانم داره به تمسخر به بابام میگه:«خب دوستش داشته باش ، ندیدی مگه معلمشون خواستمون و چی‌گفت » و بابام با اون کمربند نفرت انگیزش از سر تا نوک پای سمت چپ بدنم رو کبود کرد و من زیر شلاق هاش که پوستم رو جر میداد ، حتی یک قطره اشک نریختم و به این فکر میکردم که آیا به غیر از کصخل بودن و اعتیاد داشتن ، مریضی دیگه ای هم داره که اینهمه خون رفته ازم رو نمیبینه؟ به جرم اینکه جلوی کسی دیگه گلایه کردم که چرا جلوی‌چشمای من مامانم رو میزنه بخاطر سکس نکردن باهاش؟

جرقه ی بی حسی و به تخمم گرفتن از اون شب توی وجودم زده شد . تشنگی توجه و محبتم رو جایی غیر از خانواده سیراب میکردم که سیراب نشدنی هم بود …
همه ی درس های ستاره ، بیست .
تو همه ی مسابقات زنگ ورزش ، ستاره اول‌ .
تو باشگاه و مسابقات کنگ فو ، ستاره الگو و اول و قهرمان …
باید تو همه ی تئاترها و مقاله نویسی ها و اخلاق و انضباط و…بهترین میبودم.چرا؟ چون ستاره باید مرکز توجه °همه°باشه.و این °همه° توی ۱۱ سالگیم همکلاسی ها و معلم هام و هم باشگاهی هام بودن. به هر قیمتی بود تلاش میکردم و خودم رو میکشتم تا پیشتاز توی هر موضوعی که سرراهم قرار میگرفت باشم.

کمتر توی خونه حرف میزدم و بیشتر ناهنجاری هارو میدیدم و زجر میکشیدم و‌کاری از دستم بر نمیومد.
یه موجود عصبی توی خونه و یه دختر شاد و شنگول‌و موفق بیرون از خونه بودم. تنهای تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم و همه فکر میکردن من خودم رو‌میگیرم و کسی تلاشی برای ارتباط گرفتن باهام نمیکرد و از طرفی هم‌مورد تحسین و شایدهم حسادتشون بودم.
هیچ اعتماد به نفسی نداشتم ولی خودم رو خدای اعتماد به نفس نشون میدادم…
این پارادوکس ۶ سال ادامه داشت تا وقتی دیپلمم رو گرفتم.
پیش دانشگاهیم یه جایی دورتر از مدرسه ی خودم بود.
محیطم تغییر کرد و دیگه جامعه ی ° همه ° شامل جنس مذکر هم شد.
چرا ستاره بااین هیکل قشنگ و قد بلند و صورت قشنگ و به و به و چه ، نباید یه دوست پسر داشته باشه ؟؟؟
دوسته دوست پسر همکلاسیم ، گزینه ی مناسبی بود.
مناسب که نه، دم دستم بود.چون هیچ ارتباطی بادنیای جنس مذکر نداشتم و تنها کسی که سرسوزنی بهم نزدیک بود همین بیتا بودکه یکسره از دوست پسرش برام میگفت و روضه ی (بیا و با دوستش سروش دوست شو.) هرروز به راه بود.
شبی که تصمیم گرفتم دوست پسر داشته باشم ، به بیتا تکست دادم و شماره ی سروش رو گرفتم و بهش زنگ زدم .
خوبی خانواده ی بی در و پیکر و بی اهمیت این بود که زیاد کاری به کارت نداشتن و به نظرشون عقل کل میومدی و دست از پا خطا نمیکردی ، ولی اگر میکردی، قطعا حسابت با کرام الکاتبین بود…

قرار هامون با سروش شروع شد و عاشقتم دوستت دارم ها ، بیرون های چهار نفری، پیچوندن های هیجان انگیز هم باهاش شروع شد.
سروش بود که باشه ، حس خاصی بهش نداشتم جز کشش جنسی.
باورم نمیشد خودم پیش قدم میشم که توی خلوتی پارک صورتم رو نزدیک صورتش ببرم تا لبام رو بخوره و سینه هام رو فشار بده . حس میکردم اگر نکنم ، پسم میزنه‌ و دیگه باهام نمیمونه. ناخودآگاه فکر میکردم تن ندادن به دستمالی شدن ، مجازات داره…نمیخواستم مثل مامانم بشم.
البته روشن شدن علت رفتار های ناخودآگاه اون موقعم ، زمانی اتفاق افتاد که توسط روانشناسی که پیشش کار میکردم هیپنوزتیزم شدم و در پاسخ به چرا به سکس اعتیاد دارم ، تصویر اون شب هایی اومد توی ذهنم که مامانم گریه میکرد و فحش میداد و ما توی سرما توی حیاط یخ میزدیم…

بارها تو پارک های خلوت و پارک جنگلی های بی در و پیکر، دستمالی میشدم و هربار بیشتر از بار پیش لذت میبردم.
هر بار لب ها و‌گردنش رو‌کبود میکردم.دستش رو میکرد توی یقه ی مانتوم و سینه هام رو باحرص فشار میداد و من آه میکشیدم و اون با لباش خفم میکرد و هشدار میداد که اینجا مکان عمومیه . رو کیر بزرگ شدش که از روی شلوار جینش تابلو بود میشستم و خودم رو تکون میدادم و کاری جز اینا از دستمون برنمیومد.
هر بارم که یکی رد میشد با استرس ازهم جدا میشدیم و خودمون رو مشغول صحبت نشون میدادیم.
براش از همه ی نواحی و‌سوراخ سنبه های بدنم عکس فرستاده بودم و‌ انواع و اقسام فیلم های خودارضاییم رو داشت که توش ملبس به آت آشغال های سکسی ایی که خودش برام میخرید بودم و چهره ام کامل معلوم بود.
آبرو و آینده و ازدواج برام بی اهمیت بود و مرکز توجه یه پسر بودن و‌مورد محبتش واقع شدن برام اولیت بیشتری داشت.
تا روزی که سروش و سبحان ، من و بیتا رو به یه باغی توی دماوند دعوت کردند و صبح دوشنبه، اومدن دنبالمون تا ببرنمون اونجا.
دقیقا میدونستم بعد از دوسال انگولک کاری ، اونروز قراره اتفاقایی فراتر از چیزی که تا الان بوده بیوفته.
دانشگاه بهونه ی توپی بود که یه از صبح تا شب نبودنم رو‌توجیح کنه .
کسی هم پاپیچ نشد ، بهرحال کسی که انقدر عاقله که رشته ی روانشناسی دانشگاه تهران قبول بشه ، پاش رو کج میزاره؟ نه!!
صد البته کسی هم نبود که پیگیر بشه ، بابای معتاد و کصخلم ؟ داداش روانیم و کارا و‌حرفای عجیب غریبش؟
داداش کوچیکترم که بعدازترک تحصیل ، ساقی مشروب محلمون شده؟
یا مامانم که دور دوتاشازده هاش میگشت و برنمیگشت؟

حموم رفتم و شیو کردم ، سعی کردم بهترین و سکسی ترین لباسم رو بپوشم.۱۰ صبح قرارداشتیم و من از ۵ صبح با کص خیس و حال حشری ، مشغول آماده شدن بودم …

به ویلا که رسیدیم ، وسایل رو خالی کردیم و پسرا بساط شراب و‌جوجه رو ردیف کردن.
با تردید به بیتا نگاه کردم و‌ گفتم:« من و بیتا که شراب رو نیستیم. شماهم نخورید چون قراره رانندگی کنید.»
بیتا ی دریده گفت :« نه خیرم. چی چی میگی ، تو اگر مامی جونت اجازه نمیده، میتونی نخوری ولی من اصلا دلم نمیخاد روزم رو از اینی که هست قشنگتر نکنم.»
سروش گفت:« عشقم؟ یعنی چی نمیخورم، همه ی اینا براتوعه.»
گفتم :« آخه تابحال نخوردم ، نمیدونم چجوریه.‌…»
بیتا گفت :« پس بگو ، بچززز ستاره میترسه، اوکی هانی برو تی وی نگاه کن تا ما یه چندتاپیک بریم بالا…»
و بعد از گفتن این حرف از گردن سبحان آوییزون شد و لبش رو بوسید.
سبحانم یه جون گفت و بیتا رو بغل کرد.
سروشم بایه چشم غره بهم ، رفت دستشویی و در توالت رو محکم به هم کوبید.
صدای کوبیده شدن در دستشویی، ستاره ی پرروی درونم رو بیدار کرد و بهم هشدار داد که اگر نخورم ، امتیازش میرسه به بیتا و ستاره ی ترسو ، باید تنها بشینه و تلویزیونی که هیچی نداره نگاه کنه‌ . پس لبام رو به هم مالیدم و تصمیمم رو‌گرفتم.

نهار رو همراه چهارتا نصفه ی لیوان پلاستیکی شراب خورده بودم و حتی یکم هم حس خوب یا بد یا داغی نداشتم ، بیتا و سبحان همه ی جوارح و جوانح همدیگرو‌جلوی ما مالیده بودن و‌ماهم بهشون میخندیدیم و مسخره بازی در میوردیم‌ و من به این فکر میکردم که واقعا ملت کصخلن شراب میخورن؟ اینکه هیچ تاثیری نداره…‌‌.
سروش گفت خسته اس و میخواد بره اتاق بالا تا بخوابه، سبحانم استقبال کرد و گفت:« این ستاره ر‌و هم ببر بزار ما به کار‌و‌زندگیمون برسیم بابا، شق درد مردیم.» و لیوان هشتم رو از دستم کشید و گفت:« بستته دیگه . مثلا بار اولش بود، پابه پای مااومد»
بیشعوری به سبحان گفتم و پریدم رو کول سروش و گفتم :«وللش اینو، منکه هیچیم نیست بزن بریم هرکول من».

خودم رو برای یه معاشقه ی بی استرس آماده کرده بودم.توی‌ذهنم این بود که شاید بزارم از پشت هم بکنتم.
در اتاق رو باز کرد و من رو روی کولش رو هوا چرخوند.
لاغر نبودم ، اما چاق هم نبودم و شاید تنها نکته ی مثبت سروش، ۲۰۶ سانتی متر قدی بود که داشت و زور زیادش که منه ۶۶ کیلویی رو با ۱۷۵ سانتی متر قد، یک طبقه رو کولش حمل میکرد .
وگرنه که نه شغلش آبرومند بود ، نه قیافه داشت و‌نه تیپ، نه شعور و اخلاق اجتماعی ، تحصیلاتشم تا دوم دبیرستان بود. اگر از نظر روحی و خانوادگی دختر نرمالی بودم ، حتی روی این پسر نمیشاشیدم. خصوصا الآن و با چیزهایی که بعدتر ازش دیدم.

منه جیغ کشان رو انداخت روی تخت و اومد روی شکمم نشست ، دستاش رو بهم مالید و گفت:« خبببب ، بالاخره تنهاااا شدیم ، چیکار کنیم باتوعه سکسی؟»
ته دلم از سکسی گفتنش یه جوری شد و همزمان هم سرم گیج رفت ، توجهی به داغی و سنگینی سرم نکردم و گفتم :« دوربین! اول از همه دوربین رو روشن کن که کل وقایع امروز رو فیلم بگیره ، دوساله پدر منو دراوردی از بس گفتی اولین باری که موقعیت خوب پیش اومد حتما یادم بنداز فیلمش رو بگیریم و بادیدن و‌مرور کردنش ، حالی که میبریم تاآخر عمر یادمون بمونه».
ایولی گفت و‌گوشیش رو روی میز‌توالت خالی از وسایل پایین تخت کار گذاشت و بعدازیکم مسخره بازی جلوی دوربین ، اومد روم دراز کشید و شروع کرد لبام رو‌ مکیدن و بوسیدن.
دستام رو دور‌کمرش حلقه کرده بودم و با شدت میبوسیدمش.
زبونش رو میکرد توی دهنم و میکشید روی زبونم.
نوک انگشتای من شروع به گز گز کردن کرد.
لباش بعدازینکه کل گردنم رو قرمز کرد رسید به سینه هام.
حس کردم احتیاج دارم کل محتویات معده ام رو بالا بیارم.
کیرشق شده اش رو به کصم فشار میداد و با دست راستش سینه ی چپم رو فشار میداد و نفس نفس میزد.
یهو حس کردم چشمام نمیبینه. یه کله ی دیگه توی سرم حس میکردم که دورانی میچرخه.
یک دفعه انقدر سست شدم که دیگه نفهمیدم چیشد.
چشمام رو بستم و رفتم تو عالم خودم‌‌.

با صدای زنگ‌گوشیم‌ از خواب که نه، ازاون خلسه ی مرگ‌مانند بیرون اومدم.
۵ ساعت گذشته بود و من اصلا نفهمیده بودم.
مامانم بود که پشت سر هم زنگ‌میزد …

ادامه دارد …

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

سنیوریتا رو ببین چقدر پررو شده که تو این سایت داره داستان دنباله دار مینویسههههه 🥴🥴🥴🥴🥴🥴
فکر کنم امشب فاتحه ی سخت افزار گوشیم خونده شد که آنتنش کلا رفته :/ حجم اینترنت خونه هم طبق معمول صفر.
سه ساعت منتظر موندم نت و آنتنم درست بشه که نشد و منم برای خالی نبودن عریضه ، شروع کردم این رو نوشتن 😶.
بعد هم از هیجان اینکه شاید این داستان هم مثل داستان اولم بترکونه و سومین داستان برگزیده بشه ، نصفه شبی و یواشکی رفتم تو اتاق مامان بابام و هات اسپات بابام رو روشن کردم.
بماند که معلوم نیست چی تو گوشیش داشت که چنان هول و‌ وحشت زده از خواب پرید که فردا تبخاله رو زده …
ولی خب خدا من رو ببخشه که با اینترنت بابام میخوام داستان سکسی بفرستم توی شهوانی😶.
یه حسی مثل حس عذاب وجدان یادآوری مذهبی جات تو توالت رو در زمان کودکی دارم.
باشد مورد استقبال قرار گیرد.
(اصلنم نمیخوام کص نمک باشم واقعا دارم حرف جدی میزنم)
بای‌.

نوشته: سنیوریتا


👍 6
👎 1
6801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

795769
2021-03-07 19:12:49 +0330 +0330

چرا کص جنایی میگی

0 ❤️