بهم دست نزن (1)

1393/07/17

این داستان تماما واقعی است و فقط نام اشخاص تغییر یافته. من اسمم سعید 18 سالمه و این خاطره ای که میخوام بنویسم مال 3 سال پیشه . عرضم به خدمتتون این اولین باره که دارم داستان مینویسم اگه کم و کاستی بود ببخشید. 3سال پیش بود اخرای تابستون بود عمم با بچه هاش که شامل 2 دختر و1پسر قدونیم قد میشه اومده بودن خونمون چون راهشون دور بود وسیله نقلیه هم نداشتن شبو تو خونمون موندن همه چی عادی بود تا اینکه موقع خواب فرا رسید همه رفتن تو رختخواب 2تا بچه عمم که کوچیک بودن رفتن بغل مامانی لالا .بابامم که تنها تو اتاق خواب زود خوابید چون فرداش میخواست بره سر کار. بقیه تو پذیرایی بودیم . عمم که با مامانم تا خود صبح گرم صحبت میشدن هر وقتمیومدن خونمونو شبو میموندن. من فقط یه خواهر دارم که 7سال از من بزرگتره. بگذریم …

خاطره در مورد دختر عممه که اونموقع14 سالش بود اسمش هدی بود . هدی بچه پررویی و مغروری بود که رو دستش کسی رو ندیده بودم. سر همون پررو بازیاش ننش اونو تنبیه کرده بود با قاشق داغ بعضی جاهاشو داغ کرده بود. شب شد موقع خواب بابام که خواب 7پادشاه میدید ننم و عمم گرم صحبت بچه هاشم که خواب منم در رختخواب دراز کشیده هدی هم رختخوابشو بغل رختخواب من انداخته بود خواهرمم که بغلش خواب بود من میخواستم بخوابم که یهو دستشو زد به دستم فهمیدم این اتفاقی نیس منظوری داره .منم که از خدا خاسته دستمو انداختم تو دستش شروع کردم به مالش دستش که زخم بود(براثر تنبیه) هی لمس میکردم دستشو خوشش اومده بود گفت ادامه بده رفتم بالا تر رسیدم به ارنجو بازو هی لمس میکردمو مالش میدادم خجالت کشیدم دست به سینه هاش بزنم اخه اولین بارم بود.به همون بازو فعلا اکتفا کردمو بعد رفتم سراغ لمس شیکم چه شکمی داش لاغر بود بدون چربی لمس شیکم طول کشید داشتم یواش یواش میرفتم پایین تر به بند شورتش رسیدم خجالت کشیدم پایینتر برم رفتم بالاتر همون شیکم باربیش شب خوبی بود دیگه داش دیر وقت میشد حدود 3یا4صبح بود که دیگه دست از لمس کردن کشیدم خواستم بخوابم اخه خوابم میومد اصرار کرد ادامه بده … خوابمون میومد خوابیدیم . فردا صبح شد اونام دیگه میخواستن برن خونشون بعد صبحانه رفتن… ذهنم خیلی مشغول بود همش اون میومد تو ذهنم اون لمس کردنا اون لحظات…

نوشته: ممدرضا

یکی دو هفته ای گذشت بازم عمم مهمونی اومد خونمون من کلا3تا عمه دارم که با این عمم زیاد رفت وامد داریم. (فک کنم به اصرار بچه هاش اومده بود عمم) از قضا تصمیم گرفتن شبو بمونن. شبو موندن موقع خواب مثل دفعه ی قبل بابام تو اتاق خواب دختر عمم بغل خواهرم ومنم کنار خواهرم جامو انداختم به اصرار هدی خواهرم جاشو بااون عوض کرد شب بود موقع خواب ننم گرم صحبت خواهرم نیمه خواب منم به یاد اون شب بیدار هدی رو به من کردو گفت مالشم بده گفتم باشه پتویی رو که رومون کشیده بودیم رو جوری تنظیم کردیم که معلوم نباشه چیکار میکنیم شروع کردم به لمس کردن ایندفعه دیگه روم باز شده بود خجلت مجالت سرش گرد بود .شروع کردم به لمس کردن دستو بازو و شیکم رسیدم به سینه چه سینه هایی داشت نو جوون تازه اک اک مالیدم لمس کردم حشرم دیگه زده بود بالا اون تاب پوشیده بود نزدیکش شدم لبمو چسبوندم به لبش میک میزدمو لب میخوردم حرفه ای البته اونم حرفه ای بود چه لبایی داشت…

هی لب بازی کردیم لب میخوردم زبون مینداختم تو دهنش یکم که کارو ارووم کردم گفتم اینارو از کجا بلدی گفت یه پسر همسایه داریم ازون یاد گرفتم تو چی ؟ منم که تو فیلما دیده بودم گفتم وللش. از لب بازی دیگه خسته شدم گفتم بده سینه بخورم … شروع کردم به خوردنه سینه هاش سینه هایی که تازه جوونه زده بود هر جفتشو خوردم لیس میزدم حسابی … داشتیم از شدت حشر منفجر میشدیم . شکمشو مالش دادم رفتم پایینتر تا رسیدم به بند شورتش دیگه خجالتی در کار نبود رسیدم به کسش واااااااااااای (الان سیخ کردم) چه کس نمناکی داشت انگار از شدت سکس باد کرده بود تازه تازه داشت پشم در میاوورد شروع کردم به مالش داشتم از شق درد میمردم یه دستم به سینش بود یه دستم تو شورتش هی لمس کردمو مالوندم یواش و با احتیاط انگشت کردم تو سوراخش نمیخواستم اسیب ببینه (پردش) و بعدا برام دردسر بشه من خیلی محتاط بودم اما اون نه دستشو گذاشت رو دستمو ارووم فشار داد دیگه داشتم واقعا از شق درد میمردم انگار لب چشمه بودمو تشنه. ولی میترسیدم رفع تشنگی کنم … تو اون لحظه شاشم گرفت رفتم دسشویی بعد اینکه اومدم بیروون بلافاصله اون رفت داشتم منفجر میشدم … اومد تو جا گفت خیلی درد میکنه گفتم مال منم درد میکنه. یکم ارووم گرفتیم ادامه ندادیم فقط بغلش کردم که یهو دست خواهرم به دستم خورد زود دستمو کشیدم خودمو جموجور کردم . سکسمون یکم خوابید کفت برو زیر کسمو بحور خواستم برم زیر دیدم تابلوء راه نداره گفتم ولش کن اون شب خاطره انگیزم صبح شد… روزها گذشتو میگذشت منم فکرم به هرجا میرفت از یه طرف احساس پشیمانی از یه طرف احساس خوب … با خودم در گیر بودم بعد یک ماه اومدن به خونمون هی سعی کرد خودشو بهم نزدیک کنه اما من پسش میزدم چند بار تلاش کرد اما من حس ترس داشتم خیلی سمج شد گفت مثل دفعه قبل لمسم کن قبول نکردم … گذشت 3 سال از اون خاطره گذشت تا اینکه…

(قسم میخورم این خاطره واقعی بود … نظرات شما منو برا نوشتن قسمت 2 یاری خواهد کرد … خواستید بقیه شو حدس بزنید… مرسی که وقت گذاشتید …منتظر 2 باشید)


👍 0
👎 0
25188 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

439843
2014-10-09 16:41:41 +0330 +0330
NA

حالا درست بعضی ها یه چیزایی به اسم داستان مینویسن ولی تو دیگه حال گیري كردی حسابی خودت چی فكر میكنی با این اراجیف خودت بخون حالت بد میشه چه برسه به خواننده كس و شعر

0 ❤️

439844
2014-10-09 17:59:43 +0330 +0330
NA

جون خودت ننویس دیکه جلو خواهرت بوس میکنی سینه میخوری با اصرا جاشو عوض کرد اونوقت خواهرت بش نگفت میخوا چه غلطی بکنی

0 ❤️

439845
2014-10-09 18:50:09 +0330 +0330

تخمی تخیلی بودااا خیلی

0 ❤️

439846
2014-10-10 02:55:43 +0330 +0330
NA

Man chizi nagam bhtare :|

0 ❤️

439847
2014-10-10 09:01:38 +0330 +0330
NA

بر پدره پدرسگت لعنت

0 ❤️

439848
2014-10-10 12:54:15 +0330 +0330
NA

(سر همون پررو بازیاش ننش اونو تنبیه کرده بود با قاشق داغ)
شروع کردم به مالش دستش که زخم بود(براثر تنبیه): مگه تبزی کشیده بودن که زخم بود مرتیکه نوپایه

تا بچه عمم که کوچیک بودن رفتن بغل مامانی لالا

تو هم زودی میری بغل مامان لالا ، اگه دیدم داستان ماستان به ذهنت خطور کرد اون موقع مامانتم نمیتونه جلومو بگیره حواست باشه ها

این چی بود نوشتی ، بیایم خاطره مالش بخونیم ها

با تشکر از off boy و alpha king

0 ❤️