بوجود آمدن حس مفعولی با عباس (۲)

1401/03/18

...قسمت قبل

خلاصه یه روز دیدمش
کجا ، نزدیک مدرسه ، بعد از خیلی ، چند ماهی شده بود ، ترسیدم و یادم افتاد ، مسیرمو عوض کردم ولی دید و اومد دنبالم تا بهم رسید ، جلومو گرفت و اولین حرفش این بود ، این مردم میدونن کون میدی؟ میخواستم گریه کنم ، دوباره گفت اینا میدونن کیر کلفت تا ته میره تو کونت و آبشو میریزه داخل؟ میدونن کیر بزرگ چجوری ساک میزنی؟ التماسش کردم آروم ، وای گفتم خدا کنه کسی نشنیده باشه ، گفتم الان میام خونتون چشم ، رفتم و وسایلمو گذاشتم و رفتم خونشون ، در باز بود ، با شرت تو حیاط بود ، گفت کونی راهتو کج میکنی ، گفتم بخدا این کارو دوست ندارم ، گفت قسم نخور خدا کیلو چنده ، تو کونی منی ، بشین ببینم ، نشستم جلوش ، گفت اگه عین یه کونی واقعی نخوردی میبرمت تو خیابون جلو بقیه میکنمت ، دیگه نگاه صورتش نکردم ، فقط چشمام به کیرش بود ، چشمامو بستم و خوردم ، هر قر و فری بگی رو کیرش کردم که شاکی نشه ، تا رضایتشو اعلام کرد و گفت اهان نشون بده کونی هستی و چطوری ساک میزدی برام ، کیرشو در اوردم یهو با اخم نگام کرد ، ناخوداگاه با دستم گرفتمش و مالوندمش ، بهش گفتم میخوای همیشه بیام برات ساک بزنم ولی دیگه نکنی؟ گفت چی؟ کونت از دستم در بره؟ کون تو فرمش بهتر از کون دختره ، کسم خله از دستش بدم ، هرچی التماس کردم بیشتر عصبانی شد ، یقمو گرفت و عین حیوون بردم بالا ، توی همون اتاق ، گفت لباس میپوشی گفتم توروخدا نکن ، گفت اخه تو حال نمیدی قبلا با کیرم عشق میکردی ، حالا فقط میخوای بخوابی من بکنم ، یه صحنه توی فیلم سوپر خودش دیده بودم ، براش اجرا کردم ، اون فرم کونمو دوست داشت ، منم کونمو بردم نزدیک صورتش و قمبل کردم و شلوارمو اروم کشیدم پایین ، یهو گفت جووون کونی خودم ، و پرید کونمو خورد و لیس زد ، و هی میگفت ببین حالا کونی خودم بشی اذیت نمیشی ، اگه مثلا قبلا بهم کون بدی نمیزارم دردت بیاد ، کونم‌و خورد و لیس زد و انگشتم کرد ، بازش کرد و کیرشو گذاشت توش ، اروم کرد و خوابید روم ، یواش تلمبه میزد ، من شدت حس قبلا رو نداشتم ، ولی اعتراضی هم نبود ، کرد و همونجوری خوابید روم تا آبش اومد ، اینبار کشید بیرون قبل از اینکه آبش بیاد ، یهو کیرشو گرفت جلو صورتم گفت باز کن منم دهنم باز کردم ، نمیدونستم چی شد ، کیرشو گذاشت تو دهنم و سرمو گرفت ، یه لحظه یه چیزی پرید تو گلوم و عوق زدم ، حالم بد شد ، در حدی که خودش بردم پیش سینک و آب زد به صورتم و آب غرغره کردم و ریختم بیرون ، آب زدبه صورتم ، اومدیم جمع کنیم گفت امشب بیا ، گفتم چرا؟ گفت خونه خالیه بیا ،گفتم بس نیست امروز؟ گفتم میگم بیا ، خودت امشب میای ، هوس میکنی و میای ، منم رفتم خونه ، شب که شد انگار کونم مور مور میشد ، یه جوری شدم ، رفتم در خونشون ،درو باز کرد و رفتیم تو حیاط گفت امروز کونت باز شده ولی آبیاری نشده اگه نمیومدی خوابت نمیبرد ، گفتم فقط امشب چون امتحانام نزدیکه ،گفت اتفاقا منم امشب کارت دارم ، رفتیم بریم بالا دیدم توی پله ها چندتا کفش گذاشته ، گفتم کسی هست؟ گفت نه بابا بیا ، رفتیم جلوتر چند پله رفتم بالا دیدم صداهای چند نفر میاد ، خواستم برگردم گفت کونی تلویزیونه ، اروم سرمو بردم داخل نگاه کنم ، پامو گذاشتم تو اتاق اول که دید داشته باشم دیدم چند نفرن و لباس تنشون نیست ، یکی هم گوشه اتاق خوابیده روی یکی و میکنه ، خواستم فرار کنم یهو عباس رو پله اول گرفتم ، دست کرد دهنمو بست و یکیشون اومد کمکش ، من گریه میکردم و بزور بردنم داخل اتاق ، خواستم داد بزنم یکیشون بد سیلی بهم زد ، قول دادم سروصدا نکنم ، عباس لخت شد و رفت اونور ، بهشون گفت دیدین حرفم دو نشد ، حالا بزارین منم اینو بکنم ، نگاش کردم دیدم حمیده ، حمید زیرپای یه نره خر دلشت میخندید و باهاش خوش بش میکرد ، سیگار تو دستش بود ، شاخ دراوردم , سنی نداشت ، عباس خوابید روش و حمید کیف میکرد و میخندید ، بقیه همشون اومدن دور من ، بالای سرم نشستن ، لباسامو بزور دراوردن ، عباس گفت اونم مثل این کونی لباس میپوشه ، متوجه شدم لباس فاطی تن حمیده ، تن منم کردن ، خوابوندنم کف زمین ، همشون بالای سرم نشستن ، واای قیافه ها رو ببین ، از این سیبیلیای تریپ لاتی ، ازینا که هنوز تو فیلمهای بهروز گیر کردن ، همه هم که ادعای مردی میکنن ، شروع کردن با دستاشون تنمو میمالن و هی میگن جون ، بچه خوشکلو ، عجب کونی ، یکی با سیبیل بدفرم خم شد واسه لبم ، بزور لبشو گرفت ، دوتای دیگه خم شدن سینه هامو خوردن ، یکی هم پاهامو داده بود بالا کونمو میخورد و کیرمو میمالید ، چند دقیقه ای برام جهنم بود و همش مقاومت میکردم ، اما کار تیمی تاثیر خودش رو گذاشت و ول شدم ، یهو سیبیلو بلند شد و کیرشو گذاشت جلو صورتم ، همه با شرت بودن ، یه کیر خوش فرم ، خوردنش خالی از لذت نبود ، اونم خیلی خوشش اومد ، بقیشونم طالب شدن ، اما دهن یکی بود ، اونیکه پایین بود بلند شد زور زد بکنه تو کونم ، سیبیلو پرید گفت اینجوری که نیست ، جاشونو عوض کردن ، یه کیر کله قارچی اومد ، متنفر بودم از فرمش ، نمیرفت توی دهنم بزور لیسش میزدم ، سیبیلو خواست انگشت کنه دید خیلی هم تنگ نی که عباس گفت یادت رفته بعد از ظهر کیرم توش بوده ، اونم با دلخوشی گذاشت و فشار داد ، دیگه نتونستم کیر قارچی رو بخورم ، فیلم بازی کردم که درد دارم و چهرمو هی تغییر میدادم که درد توشه مثلا ، اون دوتا انگار نخودی بودن ، دور من و حمید دور میخوردن ، حمید که انگار بهش بد نمیگذشت ، لااقل قیافش اینو میرسوند ، تازه به من میگفت الان یکم گذشت خوشت میاد ، عادت میکنی ،اولشه ، مشکل من با نفس کار بود که ازش بدم اومده بود ، وگرنه اگه توی شرایط خیلی خوب بود ممکن بود خودم بخوام ، اما اون مدت مقابله میکردم باهاش ، اقای سیبیلو دور رو داد به بچه ها ، یکی یکی میومدن میکردن و تعویض میشدن ، به شکم خوابیدم ، داگی شدم ، سوار کیر شدم ، نابودم کردن ، یکیشون بیشرف گفت بیاین اینارو دو کیری بکنیم ، یهو سیبیلو که از ساک اول ارتباط چشمی باهام گرفته بود مانع شد ، گفت ما میخوایم یه حال کنیم و بی سروصدا باشه ، اینطوری پاره میشن این بچه ها ، شر درست نکنید ، اوناهم قبول کردن ، دیگه حواسش بیشتر بهم بود که یعنی تو هم بهم حال بده ، اونا که میکردن عباس گفت آبتونو داخل نریزید ، تا نفر آخر من بکنم ، اونا کردن و آبشونو داخل نریختن ، سر حمید هم که هی جا عوض میشد ، نفر آخری که اومد سراغم همون سیبیلو بود ، دراز کشید گفت بیا بشین روش ، نشستم و کشیدم سمت خودش که تو بغلش باشم ، بهم میگفت تو انگار از من خوشت میاد ، منم میگفتم اره ، اروم حرف میزدیم ، میگفت به من خوب حال میدی؟ گفتم هرجور بخوای ، یهو جون گرفت و زد زیرم و پاشد ، منم همینجور سر کیرش بودم ، یه لحظه موقع بلند شدن کیرش تا ته رفت داخل کونم دردم اومد ، یه جوری شدم ، نشست و منم نشستم تو بغلش ، و بالا پایین میکنم ، هی کمرمو میمالید و بوسم میکرد و و قربون صدقم میرفت ، لبامو میخورد ، حال میکرد اساسی ، منم چیزی نمیگفتم ، تا آبش اومد یهو کمرمو گرفت کشید پایین ، کیرش رفت ته اعماقم و آبش اومد ، حال عجیبی بود ، نزاشت از تو بغلش دربیام ، ولم نمیکرد ، همونجوری نشسته بودیم و با بقیه حرف میزد ، عباس گفت من آخرش مجبورم بریزم تو کون حمید ، دیدم حمید خوشحال شد ، سیبیل جان منو بلند کرد همونجوری بردم تو حیاط تو حمام کونم‌و تمیز کرد ، آوردم داخل لباسامو بهم داد و هی بوسم میکرد ، منم ازش راضی بودم ، فقط میخواستم زود برم ، حمید هنوز زیر پا بود ، به من میگفت وایسا باهم بریم ، حالا که یادش میفتم میگم این دیوث یه جوری گفت وایسا باهم بریم انگار ما کس پولی از طرف خاله بودیم ، خلاصه سیبیل جان گذاشتم تو بغل خودش و کیرش زیر کونم بود ، هی بوسم میکرد ، متوجه شدم کیرش بزرگ شده ، خواستم پاشم گفت نترس بشین که نمیکنم ، فقط میخواست یه حال و حولی کرده باشه ، عباس که رضارو آبیاری کرد بلند شد بهش گفت پاشو بدو کونتو بشور و برو ، حمید یه جوری شد ، رفت خودش اماده کرد و اومد که بریم ، توی راه ناراحت شده بود و باهام حرف میزد ، گفتم تو از امشب خبر داشتی ، گفت اره ، بهم گفت بیا منم اومدم ، گفت وقتی رفتم فهمیدم توروهم قراره بکشونه اونجا ، خلاصه این کسکشا به ما دوتا ضربه روحی بدی زدن ، قبل از خواب اونشب فکرهام شروع شد و با خودم گفتم ببین امشب چند نفر منو کردن ، دیگع ابروم رفت ، همه میدونن ، بدبخت شدم ، گریه کردم و خوابیدم ، فرداش شد ، رفتیم مدرسه …

امتحانا نزدیک بود ، اون مدت رو به همون شیوه حاج اقا رفتم جلو و خداروشکر مردود نشدم ، اما روحیم داغون بود ، امتحانات تموم شد و من توی خونه بیرون نیومدم ، روحیم داغون بود ، فکر میکردم بزرگتر بشم عباس رو بکشم بعدش هرچه باداباد ، یا میگفتم یه بلایی سرش بیارم مثلا زبونشو با چاقو ببرم که نتونه حرف بزنه ، یا مثلا خودمو بکشم ، یا یکی رو وادار کنم انتقام بگیره ، اما هیچکدوم نمیشد ، یه بچه بودم و بیچاره ، این راهها هم توی فیلما دیده بودم ، معنی نداشت، اون تابستون کلا سر شد و من حتی فکر بازی کردن توی کوچه به ذهنم نرسید ، بس که روحیم خراب بود ، دوباره مدرسه شروع و باید از اونجا میگذشتم ، روز اول رد شدم خبری نبود ، کمی حالم بهتر شد ، همینجور چند روزی گذشت و کمی بهتر شدم ، منم بزرگتر شده بودم و باید تغییر میکردم ، حس خارش از بین رفته بود ،دیگه به روزای عادیم رسیده بودم ، تقریبا یک ماهی گذشته بود ، یک روز که برمیگشتم جلو خونه نامردا که رسیدم در خونه باز شد ، یه لحظه ترسیدم ، نمیدونین چه حال بدیه ، دیدم فاطیه ، با لبخند و مهربونی باهام سلام کرد و گفت چطوری خجالتی ، گفتم مرسی خوبم ، ممنون ، گفت نیمیبنمت توی کوچه و نمیای در خونه ، گفتم تابستون کلا کلاس ورزشی بودم ، به دروغ ، و چند رشته ورزشی کار کردم ، گفت به به همینه معلومه قویتر شدی ، یهو بی ربط هروقت خواستی بیا یه سر بزن عزیزم ، منم از تنهاییی درمیام ، گفتم تنهایی چرا؟ گفت عباس هم رفت پیش اون نجستر از خودش ، گفتم چی کی کجا ، گفت اونم افتاد زندان ، خداروشکر تابستون نیومدی پیشش و باهاش نگشتی ، من هنگ کردم ، خداحافظی کردم و رفتیم ، تو هنگ بودم ، شب رفتم تو فکر ، یعنی این الان تنهاس ، فاطی تنهاس ، منو دوست داره ، خودش بهم ورمیره ، شیطون ماشالله بیشترین تاثیر رو روی من داره ، کارش با من خیلی راحته ، دوست داشتم دوباره سینه های فاطی رو ببینم ، مثل الان نمیفهمیدم حالش چیه ولی دوست داشتم تو بغلش بودم و یه بدن متفاوت برای لذت بردن در آغوشم بوده ، البته من توی آغوشش بودم ، خلاصه گذشت ، روز بعد موقع برگشتن من چشمم به در خونه اونا بود ،خودمو آماده کرده بودم واسه اون ، یه لحظه متوجه خنده چند نفر شدم ، اما سرمو دور ندادم ، چشمام به در اونا بود ، آروم آروم راه میرفتم ، متوجه شدم چندتا دختر پچ پچ میکنن و میخندن ، اما فاطی برای من مهمتر بود ، یهو صدای فاطی رو شنیدم که گفت حواست کجاست خجالتیه خاله ، دیدم کسی در خونشون نیست و صدا از یه طرف دیگه اومد ، سرمو برگردوندم دیدم فاطی با دوتا دختر دیگه وایسادن جلوی در خونه اونا که همسایه های اجاره نشین جدیدا ، و میگن و میخندن ، فاطی بهم گفت چرا روتو دور نمیدادی ، گفتم همه حواسم به در خونه شما بود ، یهو اونا هم خندیدن ، فاطی نگاشون کرد و نگاه معنادار بهم کردن ،بعد بهم گفت خاله عزیزم صبر کن تا باهات بیام تا خونه تنها نرم ، یه چیزی با اونا پچ پچ کرد و اومد ، رفتیم تو مسیر دستمو گرفت ، گفت همسایه هارو شناختی ، گفتم شنیدم یه مدته اومدن ولی من ندیده بودمشون ، گفت دوتا خواهرن ، به اسمهای شیرین و شهلا ، میگفت هی میگن این پسر چه خوشکله و خوش هیکله بهش نمیاد دبستانی باشه ، گفتم مرسی خاله لطف دارین ولی این پسره نه و این آقاهه ، فاطی تعجب کرد و گفت واای ببین نیما دیگه خجالتی نیست ، زبونشو ببین سه متره ، رسیدیم در خونشون وایساد و منم یه لحظه از ترس اینکه با ناراحتی جدا نشه گفتم خاله من که بی ادبی نکردم ، من تورو خیلی دوست دارم ، یهو بغلم کرد و بوسیدم گفت قربون خاله گفتنت بهم همون فاطی بگو ، گفتم ناراحت نمیشی؟ زشت نیست؟ گفت نه عزیزم ، بهم بگو فاطی جونم که من کیف کنم فدات ، خداحافظی کردم و رفتیم ، تو دلم قند آب شده بود ، باز انرژی داشتم ، چه حالی چه شوری ، رفتم خونه همش تو فکر فاطی بودم که نزدیک به ۱۵-۲۰ سال ازم بزرگتر بود ، کی اینارو میفهمید ، غروب اومدم تو کوچه ، اصلا تمایلی به بازی نداشتم ، تمام فکر و دیدم اونجا بود ، گفتم برم در خونشون پرسه بزنم ، رفتم تا سر کوچه که بچه ها شک نکنن و بازیشون تموم بشه برن ، خلاصه اونا رفتن منم به خونه فاطی نزدیک شدم ، مونده بودم چی کنم ، دست و دلم میلرزید ، من بچه چی بگم ، هرچی فکر کردم قفل بود ذهنم ، یه بهانه به ذهنم رسید ، در زدم فاطی با چادراومد ، درو باز کرد ، دید منم لبخند زد و یه نگاه به دوطرف کوچه انداخت دید کسی نباشه و سه قدم با هم رفتیم داخل حیاط و سلام کرد و گفت عزیزم چی شده اقانیما ، گفتم فاطی جون گفتی تنهام اومدم بهت سر بزنم ببینم کاری نداری برات انجام بدم؟ چیزی نمیخوای برم برات بخرم فاطی جونم؟ خندید و نگام کرد و لپمو گرفت و گفت ببین فسقلی چه زبونی دراورده ، و بوسم کرد و بغلم کرد ، توی بغلش متوجه بدنم ، لرزاشم ، داغیم ، با احساس و نیت بغل کردنش ، موقع بغل کردن تمام بدنمو به بدنش چسبوندم ، همه رو متوجه شد و از عمد از توی بغلش جدام نکرد ، یه یک دقیقه ای توی همون حالت بودیم و هیچی نگفت ، بعد که یکم عقب رفتیم دستش رو شونم و صورتم بود و گفت خب عزیزم چیزی میخوای بگی بهم؟ من زبونم بند اومد کسخل شدم گفتم نمیدونم ، خندید دوباره بغلم کرد ، بوی عطرش ادمو مست میکرد ، بلند شد دستمو گرفت بردم بالا تو اتاق ، نشست و منم نشوند پیشش ، سرمو گرفت بغلش و نوازش کرد ، شروع کرد حرف زدن ، گفت عزیزم تو الان تو بغل منی و منم دوستت دارم و همیشه پشتتتم ، باید با فاطی جونت راحت باشی ، ، مخمو شست که حرفمو بزنم ، منم یه بچه از خداخواسته ، گفتم فاطی من دوستت دارم ، همش توی فکرتم دلم میخواد پیش تو باشم ، فاطی هم که مطمئن شد و از زیر زبونمم دیگه کشید گفت پس چشمت دنبال خاله ست ، گفتم اون روز که خاله بازی کردیم من خیلی خوشحال و شاد بودم ، گفت ازت معلوم بود ، گفتم اولین بارم بود ترسیده بودم ، خندید بوسم کرد و گفت عزیزم ، دراز کشید و باهام حرف زد ، که باید رازدار خاله باشی و با خاله مهربون باشی ، همیشه بهم راست بگی و اینجور حرفها منم که چشم میگفتم ، خوابوندم کنارش و عشق و حال شروع شد ، لامصب جونش میرفت واسه خوردن من که کسشو بخورم یا سینشو ، خلاصه با خوبی و خوشی انجام شد و رفتم خونه ، بمب انرژی بودم ، شب یه لحظه این فکر اومد سراغم که ببین چون با خدا بودم و گناه رو ترک کردم ببین خدا چطوری خواهرشو گذاشت سرراهم که جبران اشتباهاتش بشه ، از فردا با شوق میرفتم مدرسه ، خودمو تافته جدا بافته میدیدم ، غرور داشتم ، با شادی میومدم سمت خونه ، یه هفته گذشت و تقریبا هر غروب وعده کس لیسی فاطی انجام میشد ، البته اونم کسشو در اختیار من ممیزاشت ولی من چه میدونستم حال کس کردن چیه ، وگرنه الان براش پر پرمیزنم ، اون خودشم میگفت عاشق وقتیه که کسشومیخورم ، یه روز بعد مدرسه جلو در وایساده بود بهم گفت برو وسایلتو بزار و بیا ، منم مثل فرفره از خدا خواسته ، رفتم خونه وسایلمو گذاشتم ، سنم کم بود ولی خداییش فهم داشتم دوش میگرفتم و لباس خوب میپوشیدم و عطر میزدم البته لباس ورزشیایی که بود که باهاشون پز میدادم(ما وضع مالیمون خوب بود و من همه چیز لوکس و برند داشتم)
اونم بخاطر همین میگفت هم جثه ت خوبه هم کیرت نسبت به سنت بزرگتره هم شعور داری ، وقتی میدید عطر زدم کیف میکرد و میخندید و بهم میگفت تو اینارو از کجا میفهمی ، خلاصه سریع رفتم سمت خونشون ، رفتیم داخل و تو اتاق نشوندم تو بغلش ، گفت یه چیزی میخوام بهت بگم ، راستش بغض کردم ، فکر کردم میخواد بگه بار اخره و منم بهش عادت کرده بودم ، یعنی میشه گفت واقعا علاقه داشتم ، یهو قیافمو دید گفت چته چی شد ، گفت فاطی من دوست دارم پیشت باشم ، خندید گفت من چیز دیگه ای میخوام بگم ، گفت یادته شیرین و شهلا جلو در هی با من نگات میکردن و میخندیدن ، گفتم اره ، گفت اونا میدونن میای پیش من ، من ترسیدم ، فکر میکردم بفهمن یعنی دعوام میکنن ، گفتم خب چیکار کنیم ، گفت کاری نمیخواد بکنیم ، گفت من همون روز بهشون راجبه تو میگفتم و میدونستم که آخرش میای پیشم واسه همین ، گفتم دوستش دارم قندک منه و آخرش مال خودم میشه ، گفت حتی بهشون گفتم پارسال باهم لخت شدیم اینجا ، دود از سرم بلند شد ، گفتم چی گفتن اونا ، گفت اونا هم میگن ماهم یه بار بیایم پیشتون ، من اولش فازم لذت جنسی بود ، به فاطی وابسته شده بودم و بهش علاقه داشتم ، گفتم فاطی من فقط تورو میخوام ، اونم میخندید بهم میگفت دیوونه فقط میخوایم چندبار باهم باشیم من که نمیخوام ولت کنم ، قبول کردم و همون موقع زنگ زد خونشون اومدن ، اونا اول با حس کنجکاوی اومدن ، میخواستن ببینن یه بچه دبستانی موقع سکس چطوریه ، اینکه فاطی گفته نسبت به سنش کیرش خیلی بزرگه چقدره ، یا اصلا کلا این ماجراها راسته یا دروغ ، اومدن و اولش من خجالت میکشیدم ، فاطی با ور رفتن به من لباسامو دراورد و لخت شدیم ، یخم باز شده بود ، وقتی سینه های فاطی رو میخوردم به اونا میگفت حالا جلو شما خجالت میکشه ، شهرا گفت میخوای ماهم لخت بشیم ، من سرم تو سینه های فاطی جدا نشد ، یهو شیرین بلند شد و لباساشو دراورد ، اومد جلو و کیرمو گذاشت دهنش ، به شهلا میگفت راست میگه واقعا به سنش نمیاد ، هر سه با لبخند باهم حرف میزدن ، کم کم شهلا هم اضافه شد ، دفعه اول مثل موش آزمایشگاهی بودم واسه دو خواهر ، گذشت و رفتیم ، شبش باز تو فکر بودم ، میگفتم ببین توی همون خونه که بهم گروهی تجاوز شد یه گروه زن و دختر باهام حال کردن ، خدا چقدر دوسم داره ، چند سالی گذشت و منم بلوغ رسیده بودم و کیرم خیلی بزرگ شده بود ، هنوز اون کوچه پسراش و بازیاش برای من بیخود بود و تنها جای من خونه فاطی بود ، هرروز موقع برگشت مدرسه فاطی نشسته بود جلو در و باهام هماهنگ میکرد ، شیرین و شهلا که هروقت میتونستن پایه ثابت بودن ، بعضی وقتها فقط من و فاطی ، بعضی وقتها فقط شهلا مبومد ، بعضی وقتها فقط شیرین ، بعضی وقتها هم دوتاشون ، به زور یه موبایل گرون خریدم ، خانوادم توان مالی داشتن ولی میگفتن زوده برات ، به زور خریدم ، اولین روز فورا شماره خونه فاطی اینا هم زدم ، دیگه راحت بهم زنگ میزد ، شیرین و شهلا که ول کن نبودن ، کی بهشون شک میکرد؟ دوست پسر نمیگرفتن که از خونه برن بیرون ، همه هم بهشون میگفتن پاکدامن ، هرروز هم مشغول حال کردن با من بودن ، شهلا که مطلقه کم سن بود و شیرین دختر ، فاطی هم که مطلقه بود ، منتهی بعدا فهمیدم فاطی هر روز صبح تا ظهر میره توی یه خونه که اول فکر کردم کار میکنه بعد فهمیدم میره اونجا به طرف حال میداده و صیغش بوده ، خرج زندگیش با اون بوده ،که حق داشته ، منم که در حد خرج زندگی نبودم ، من بعد از فهمیدن این موضوع بیشتر با شهلا حال میکردم ، انصافا بدنش درجه یک ، سینه ۸۵ کون سفید و بزرگ ، کس صورتی ، محشر بود ، اما فاطی همچنان عزیز بود ، اولین رابطه زندگی بود ، خلاصه گذشت تا فاطی به اجبار داییش باید میرفت که با اونا زندگی کنه ، دیگه بعد اینهمه سال نه برادری نه پدری ، نع مادری ، خودش تنها ، داییش بعد از سالها رگ غیرتش باد کرده بود فقط اومد منو ناراحت کنه ، فاطی وقتی میخواست ازم خداحافظی کنه قسم خورد گفت برای داداشام و بابام اشک نریختم که برای تو میریزم ، خیلی دوستم داشت ، تصور کن چند سال هر روز غروب من خونشون بودم توی بغلش ، شمارمو داشت ، گفته بود زنگ میزنه و قول داد و بقولش عمل کرد ، حالا ما موندیم و شیرین و شهلا خواهران پایه ، بعد از چند وقت شیرین براش خواستگار اومد و خواهر کوچکتر رفت ، فقط حیفم اومد تنها شدیم وگرنه تخمم نبود ، چون همیشه میگفت ما فقط واسه سکس باهمیم ، زورش میومد از اون دوتا بیشتر خوشم میاد ، چون اونا کس داشتن اما شیرین باکره بود ، خلاصه من موندم و شهلا ، شهلا یه مطلقه خیلی ناز ، باهم خیلی حرف میزدیم ، در تمام موقعیتها سکس داشتیم ، باهم محکم عجین شدیم ، وابسته شدیم شدید ، با اختلاف سنی ما کسی باورش نمیشد شهلا عاشق منه ، همینطور منم دوستش داشتم و عاشقش بودم ، دیگه بزرگ شدیم و چندسال گذشته بود ، من دیگه مردی شده بودم ، عشق من و شهلا روز بروز بیشتر میشد ، محال بود خونه یکیمون خالی نشه و دوتامون اونجا نباشیم ، دیگه ماشین هم میروندم و گواهینامه داشتم ، شهلا همه وجودم بود ، اون بخاطر من ازدواج هم نکرد ، اندامش ، زیباییش بینظیر بود ، خیلی اطرافیان نزدیکش بهش میگفتن تو چرا خودتو پای یه بچه هدر میکنی ، اونم فقط میگفت دوستش دارم ، اینو به وضوح دیدم ، شیرین هم دیگه شده بود حامی ما ، خیلی از قرارامون توی خونه شیرین بود و روی تختخواب اونا بودیم ، شهلا سنش به چهل میرسید کم کم ، ناراحت شده بود که شادابی و فرم بینهایت زیبا و معروف بدنش داره تغییر میکنه و به تا چند سال دیگه با اندام زنان میناسال تبدیل میشه ، من اصلا تغییری درش نمیدیدم ، چون واقعا عاشقش بودم ، اما گاهی اون بعد از سکس روی شونه هام گریه میکرد و میگفت تو اول جوانی و شادابیته باید از یه دختر خوش اندام و جوان مثل خودت لذت ببری ، و من هزاران بار قسم میخوردم که هیچ چیزی بجز تو به من لذت نمیده ، مدام بهش میگفتم که من حتی ازدواج هم نمیکنم که همیشه با تو باشم ، باور کنید دست خودم نبود واقعا عاشقش بودم و از بس که دوستش داشتم واقعا ایراد یا عیب یا تغییری درش نمیدیدم اصلا این چیزا به چشمش نمیخورد ، فقط شوق با اون بودن ، کنارش از تمام دنیا و غمها ازاد بودم ، اینقدر بهش گفتم که بالاخره قانع شد دوست داشتن من باعث شده من عیبی از اون نبینم ، بازم خوشحال شد و هر روز باهم و کنار هم بودیم ، چند سال گذشت ، روزای خوش و بینظیری پاشتیم ، شهلای من همچنان با عشق و علاقه روزافزون کنارم بود ، وقتی میرسیدم پیشش قبلم اروم میشد ، وقتی دستامو میگرفت بیهوا لبخند میزد ، وقتی بغلش میکردم محال بود لبمو نبوسه ، هنوزم سینه هاش خوردنی بود ، دستام سینه هاشو جزیی از گوشت و پوست خودم میدونست ، تمام بدنش ، چیز نامتعارف و نامتقارن بین ما یرای یک اپسیلون نبود ، انگار خدا مارو ساخته بود واسه هم ، حتی تصمیم گرفتیم بچه دار هم بشیم ، برنامه ها داشتیم ، میخواستیم در اوج جوونیم اگه اون پیر هم باشه براش بهترین معشوق دنیا باشم ، چون واقعا پیری از اون به چشمای من نمیخورد ، هیچ چیزی زیبایی اونو در دید من کم نمیکرد ، شهلا ۴۴ساله شد ، دغدغه های گذشته اومد سراغش ، خیلی باهاش صحبت کردم ، حتی شیرین هم باهاش حرف میزد که نیما دوستت داره ، و اگه اینجوری بود تا الان یه تغییر کوچکی توی رفتارش بود ، دوباره خودم خیلی باهاش حرف زدم ، عشقش واقعا پاک بود ، میگفت من که واقعا عاشقتم باید تو مهم تر از خودم باشی برام و بفکر این هستم که زندگیت صرف من نشه که بزودی پیر بشم و از بین برم ، تو هنوز چهل سال دیگع میخوای با خوشی زندگی کنی با من که باشی پنج سال دیگه همش تموم میشه ، دورش بگردم عشقش واقعا پاک بود ، منم حاضر نبودم یک لحظه با اون رو از دست بدم ، حتی پیش مشاور و روانشناس هم بردمش ، صحبت کردیم ، داشت بهتر میشد ، تولد ۴۵سالگیش رو گرفتیم با خانواده شیرین ، بردمش خونه و شب زنگ زد باهام حرف زد ، چند سال آخر خونه شیرین اینا زندگی میکرد ، هم خیال من راحت بود که پیش اوناست و تنها نیست که فکر من بیاد سراغش ، هم اینکه اونجا آزاد بودم هروقت بخوام ببینمش ، چند سال شبا میرفتم اونجا پیشش میخوابیدم ، زندگی رویایی رو تجربه کردم ، خلاصه زنگ زد بهم و باهم حرف میزدیم ، گفتم خب تولد براش گرفتیم امشب روحیش بهتر میشه ، باز فکری شده بود ، غصه ممیخورد ، گفت یک سال دیگه به عمر من اضافه شد اما از عمر خوشیهای تو کم میشه ، خیلی ناراحت بود ، خیلی باهاش حرف زدم ، به شیرین زنگ زدم که مراقبش باشه ، خودمم یه ساعت بعدش رفتم و رسیدم پیشش ، قرص آرامبخش خورد و توی بغل هم خوابیدیم ، صبح زود که بیدار شدم برم سرکار طبق معمول همزمان باخودم بیدار شد ، جوری بود که باهم پتو رو میزدیم کنار و مینشستیم ، نگام کرد و بغلش کردم و بوسیدمش ، خواست لباس بپوشه باهام بیاد تا جلو در نزاشتم ، خوابوندمش ، کنارش خوابیدم یکم نوازشش کردم و بوسیدمش و باهاش حرف زدم ، میگفت تا تو سلامت نری و نیای آروم نمیشم ، باید جلو در ببینم میری تا خیالم راحت باشه ، میدونستم آرامبخش خورده الان باید بخوابه ، نمیخواستم تکون بخوره ، شیرین بیدار بود ، بهش گفتم ظهر میام ببینمش و مراقبش باش ، عشقم خوابش برد و منم رفتم ، سرکار بودم ، انگار دل اشوب شدم ، نفهمیدم از کجا خوردم ، گفتم یعنی دلدرد دارم ،چی شد یهو ، رفته یه گوشه نشستم چند نخ سیگار پشت سر هم کشیدم ، انگار نیکوتینم خالی شده بود ، چی شد خدا ،نکنه اتفاقی واسه عشقم افتاده ، همیشه توی این سالها تله پاتی داشتیم انگار،اگه اون دستش درد میگرفت اینقدر روی اعصاب و ذهن من تاثیر داشت که منم دست درد میگرفت ، هروقت حسش میکردم و زنگ میزدم میدیدم میخواست زنگ بزنه ، عشق عجیبیه ، خلاصه گفتم بزار زنگ بزنم به عشقم الان حالم خوب میشه ، زنگ زدم جواب نداد ، گفتم خب خوابه ، یه دو ساعتی گذشت ، نزدیکای ظهر بود زنگ زدم بازم جواب نداد ، به شیرین زنگ زدم اونم جواب نداد , به شوهر شیرین زنگ زدم اونم جواب نداد ، روندم رفتم در خونه ، کسی نبود ، مردم از ترس ، چی شده ، عشقم کجا رفته ، اینقدر در زدم تا همسایشون اومد گفت آمبولانس اومده یکیشونو برده بیمارستان آدرس گرفتم و رفتم ، تو راه میگفتم خدایا چی شده ، عشقم سالم باشه ،رسیدم و سریع رفتم داخل راهروهارو گشتم تا پیداشون کردم ، یهو شیرین و شوهرش با گریه اومدن بغلم کردن ، من نفهمیدم چی شده ، هی میگفتم چتون شده شما ، اتفاقی افتاده ، شیرین گفت شهلا سکته کرده تموم کرده ، خندیدم ، دست خودم نبود واقعا دقایقی کسخل شدم ، ازشون خندیدم و با قهقهه میومدم جلو در اونا مات و مبهوت بودن ، میان دنبالم میبینن توی حیاط بیمارستان یه سیگار دستمه و نگاه آسمون میکنم و میخندم و یهو میفتم زمین(بگفته خودشون که بعدا فهمیدم) بهوش که اومدم یه مشت دستگاه بهم وصل بود ، چون خانوادمم میدونستن دیگه بعد چند روز آیسیو بردنم خونه ، تا بعدش تازه هرشب سرقبر رفتنا شروع شدم ، سرخاک خوابم بردن و با مزارش سرم شکستن و ماجراها ، افسردگی شدید من باعث شد چند سال داغون به مخدر اعتیاد پیدا کنم ، بعد از اون پاک شدم ولی افسردگی هنوز بود ، جوری شده که الان نمیدونم گرایشم چیه ، یه روز یه بکن حرفه ایم ، یه روز یه کونی بلفطره ، یه روز خانم بازم یه روز دخترباز ، تکلیفم با خودم روشن نیست ، دکترم میگه تاثییرات افسردگی و ضربه ای که خوردی به ذهنت آسیب زده ، و باید به مرور رفع بشه ، ، ، یه روز عباس توی ذهنمه یه روز فاطی خواهر عباس ،
یوقت یهو ییادم میاد چطوری داغون شدم دست عباس و داوود وو بعدشم اینجوری شد به خودم میگم تو باید بری مفعول بشی ، تو یه موجود حقیری ، بعد یه مدت به خودم میگم باید سرپا بشم و شهلا رو خوشحال کنم ، یکی بهم بگه چیکار کنم ، چند سال گذشته و اروم ندارم ، یه بار داغون بودم رفتم واسه یکی مفعول شدم بعدش یهو پشیمون شدم ، شبش فکر کردم شهلام منو میبینع ناراحت میشه دوباره کسخل شدم ،از طرفی هم نمیتونم فاعل بشم ، قرصای ترک و دوره درمان هم توان انزال و نعوظ رو ازم گرفته ، نه اونو دوست دارم نه اینو ، نه فاعل نه مفعول ، میخوام معمولی باشم اما نمیتونم ، بنظرتون تاثیر کارای عباسه یا عادیه واسه شرایط اخیرم؟
این داستانو نوشتم سبک بشم ، لطفا هرکی خوند کمک کنه

نوشته: مفعول اجباری


👍 6
👎 2
7701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

878294
2022-06-08 01:17:21 +0430 +0430

مسی و رونالو گل میزنن نمیگن کار تیمی بوده بعد تو میگی کار تیمی کار خودشو کرد؟
قهرمان جام حهانی شدی یا سوپر کاپ اروپا؟

0 ❤️

878371
2022-06-08 09:47:20 +0430 +0430

شخصیت اول این متن ، چه داستان باشه چه خاطره، باید هم توسط روانپزشک و هم روانکاو همزمان و تیمی تحت درمان و توان یابی قرار بگیره.
از خوانندگان سایت برای اینگونه معضلات نمیتوان انتظاری داشت.

3 ❤️

878409
2022-06-08 15:25:51 +0430 +0430

متاسفانه خود من و خيليا درگير اين داستانن هر كسي به يه نحوي و تا حدودي جوابي هم براش نيس اما من پيشنهاد ميكنم اگه به زبان تا حدودي اشنايي دارين تجربه هاي دوجنسگرايان غربي رو بخونين شايد يه بخشي از وجودتون رو پيدا كنين. نوشته خوب بود

1 ❤️

878412
2022-06-08 15:55:03 +0430 +0430

هم کردی هم دادی دیگه غصه خوردن و افسردگی چیه الانم هم بکن هم بده

0 ❤️

878417
2022-06-08 16:52:06 +0430 +0430

منم کیر میخوام

0 ❤️

878460
2022-06-09 01:48:02 +0430 +0430

واقعا ناراحت شدم سعی کن به زندگی برگردی بازم از نوع شروع کنی

2 ❤️

879998
2022-06-17 03:14:26 +0430 +0430

تو همجنسگرا نیستی، اگر اون اتفاقات تو زندگیت با اون پسرا افتاده بیشتر از روی جبر بوده، مراقب باش دوباره داخلش نشی، حتما پیگیر درمانت پیش روانپزشک و ی روانشناس خوب باش، ورزش رو چاشنی زندگیت کن و گذشته ها رو واسه گذشته بذار، توصیه میکنم اگر هنوز توی اون محله می نشینید پدر و مادرت رو وادار کن از اون محله به ی محله دیگه که حتی المقدور دور هم باشه نقل مکان کنید. شاد زی.

2 ❤️

882633
2022-07-02 06:01:18 +0430 +0430

نیما بیا بهمون خبر بده از حال خودت
الان بهتری؟
به نظرم با ورزش و رفتن پیش روانشناس و روانپزشک

  • تغییر سبک زندگی میتونی اوضاع رو کنترل کنی
    موفق باشی داداش
0 ❤️