بوسه های پاشکسته

1396/11/08

یک تکه پوست روی استخوان شده بود . زرد و تکیده ، از آن همه شور و نشاط اثری نبود . روزی که به محله ی ما آمده بودند ، شکوفا از جلوه های رشد بود ، زیبا ، جوان ، جسور . هر مردی می توانست تمنایش را داشته باشد. نیروهای انفجاری بلوغ چنان به جنب و جوش آورده بودش ، هیچ خط قرمزی مانع از عشوه گریهای او نمی شد . دو سه نفر از جوان های علاف محل سرکوچه ایستاده بودند ، برای دوستی با او سر و دست می شکستند . هر از گاهی از غفلت خانواده اش بهره می جست ، با ساق های برهنۀ برفی ، با خرمن گیسوان خرمایی روی تراس ظاهر می شد ، خودی
نشان می داد ، بعد با شتاب ناپدید می گشت

بین خانه های ما یک کوچه باریک چهار متری فاصله بود. در حیاط خانۀ ما درست روبروی یکی از پنجره های خانه آنها باز می شد . اگر در کوچه کسی رفت و آمد نمی کرد ، براحتی با یکدیگر می توانستیم صحبت کنیم ،اما کوچه خیلی شلوغ بود . روی یک برگ کاغذ А4 با ماژیک درشت نوشتم » اسمت چیه ؟ « لای در حیاط را باز کردم ، کاغذ را گرفتم روبروی پنجره ، طوری که راحت بخواند . لب خوانی کردم ، مثل ماهی های تنگ بلور لب های سرخش باز و بسته شد ، بی صدا گفت : مریم که البته دروغ می گفت ! اسمش شهلا بود و مدت زیادی طول نکشید که اینو فهمیدم
بعد ها چنان گستاخ و جسور شده بود ، هر جوانی از کوچه عبور می کرد ؛ با یک چشمک و یک بوسه از جانب او غافلگیر می شد .
من نیز از آن همه چشمک ها ، بوسه های هوایی ، از راه دور بی نصیب نبودم ، توی دلم قند آب می شد ، فکر می کردم آن بوسه ها ، چشمک ها تنها در انحصار من است . تصور می کردم باید آدم خیلی جذابی باشم ، که
مورد توجه دختر زیبایی مانند او قرار گرفته ام ، چقدر احساس خوشبختی می کردم
همان روزها از روی تراس بوسه پرتاب می کرد ، پدرم دید ، گفته بود : دختر جون بوسه پرتاب نکن ، می افته پاش می شکنه ، دستش را دراز کرده بود گفته بود ، گناه داره بده من ببرم بهش بدهم .
اونروزها پایین دست زمین 33، مشغول ساختن کلبۀ رویایی خود بودم
پنجره اتاق من مشرف به بام خانۀ آنها بود ، خانه که بودم صبح ها با طلوع سرخی لباس های زیر او روی بند رخت از خواب بیدار می شدم . شب ها با لالایی گیره های رخت ، که به پنجرۀ اتاقم می خورد ، آرام به خواب رنگین عمیقی فرو می رفتم ، بعد ها تعداد گیره های رخت به حدی رسیده بود ، یک گلدان خالی بزرگ پراز گیرۀ رخت پس انداز کرده بودم
ساخت کلبه طولانی شد ، موقعیتی فراهم شده بود ، تا با انواع حرفه ها از نزدیک آشنا شوم میشود گفت یک دورۀ کامل کار درمانی را پشت سر گذاشتم . تا آن وقت و طی آن 22سالی که از خدا عمر گرفته بودم دست به سیاه سفید نزده بودم . اعتقاد راسخ داشتم کار مال تراکتور است ولی در ان مدت آنقدر با فورقون از پایین تپه ماسه حمل کرده بودم ، ساعد دست هایم مانند بیل پت و پهن ، زانوهایم مثل کندۀ درخت زمخت شده بود . با هر شغلی کمی آشنا شدم ؛ بنایی ، نجاری ، رنگ کاری ، باغبانی ، کمی هم آشپزی .
وقتی برای اولین بار نهال کوچکی را که کاشته بودم ، گل داد از شادی جیغ کشیدم ، در پوست خود نمی گنجیدم .
بلاخره کلبه آماده شده بود ، کلبه ای رویایی با رنگ مشکی مات و پنجره های قرمز جگری ، تصمیم داشتم هرچه زود تر از او دعوت کنم تا به کلبه ام بیاید آخر او مسبب الاسباب بود
غروب بود ، وارد کوچه شده بودم از روبرو می آمد ، دور بر خود را نگاه کرد توی کوچه کسی نبود،
با لبخند گفت : پسر چرا نجنبیدی؟!
ان لحظه منظورش را نفهمیدم اما زمان هم برای فهماندن منظور او چندان منتظرم نگذاشت
داشتیم شام می خوردیم که مادرم گفت خبرداری شهلا ازدواج کرده : وا رفتم لقمه در گلویم پایین نمی رفت ،
توی دلم گفتم :چه زود… حیف شد !!
مدت طولانی از او خبری نداشتم .
سر کوچه میرفتم که یکباره جلوی پاهایم آب ریختند ، کمی خیس شدم ، کرکر خنده اش را شنیدم ، به پشت بام نگاه کردم کسی نبود .

فرا رسیدن محرم شهر را مشکی پوش کرده بود و از دختر و پسر، پیر و جوان ،خرد وکلان را به خیابانها کشانده بود هماهنگی دسته جات عزادار دیدنی بود جو اوای حزن انگیز مداحانی که باید در یکماه روزی یکسالشان را در میاوردند هرچه سوزناکتر به گوش میرسید اما فقط کافی بود در گوشه ای به تماشا بایستی تا شاهد رد و بدل شدن نگاههای پنهانی و اشارات نهانی کسانی باشی که به هوای کامجویی و چشم چرانی دامان عزاداریها را به هوسرانی و شهوت طلبی ملوث میکن و ادمو نسبت به اصل و اساس وفلسفه عزاداری هم به تردید می اندازن
این نوع نگاه ها را می شناختم ؛ خودم هم مبتلا به آن بودم ، نگاه جوان های سینه زنی که ، با نگاه دخترهای دم بخت در
حاشیه خیابان در هم گره می خورد . بعضی از این جماعت انگار به نمایشگاه مد آمده بودند ، با رخت و لباس شیک با آرایش سر و
صورت جلوه می فروختند .
میان جمعیت کنار تیر برق ایستاده بود . شیرین دختر شیرخواره اش را در آغوش گرفته بودو لبخند محوی رو لبهاش یود ،
راستش من آدم سفت و محکمی نبودم ، ایمانم به بادی بند بود . وسوسه شده بودم ، ته دلم بدم نمی آمد با او رابطه برقرار کنم

تازه جوان بودم و معنویاتم مث اکثر همسن و سالهام رو مود شل کن سفت کن بود یه روز میشدم گربه ی عابد و زاهد ، جعفر طیار رو میگذاشتم در جیب کوچکم،فردا که میشدم گبر و ملحد دو اتیشه ای که نگو ؤ نپرس درست مث نسیم پاییزی متغیر و فاقد ثیات و انروزها هم که خدا ترس شده بودم
روی شیشه پنجرۀ اتاقم روزنامه چسبانده بودم که مثلا خیر سرم هوای دید زدن بر و بوم همسایه کمتر به دلم بیفتد آنروزها سیامک بعد سه سال از کانادا تازه آمده بود ، مهمانم بود . می گفت آنجا هم خبری نیست ، امکانات فراوان است حیف…اما نه برای ما ، معتقد بود باید پشت سربچه های دروازه غار نماز خواند ، می گفت دریغ از یک جو معرفت . آنجا به ما می گفتند رنگین پوست ، مثل افقانی ها با ما رفتار می کردند ، آدم دست چندم بودیم …در همین حین گیرۀ رختی به شیشه پنجره خورد ، از بالکن نگاه کردم : موهایش را کوتاه کرده بود ، با چشم های سبز از روی بام نگاه می کرد ، دلم لرزید ، باز چشم
ک ، باز بوسه ، باز عشوه گری .
سیامک از سوراخی روزنامه همه چیز را می دید ، سخت به هیجان آمده بود ؛ گفت : پسر دست از معلم بازی بردار کار را تمام کن .دستخوش احساسات شدیدی شده بودم ، افکار ضد و نقیضی آزارم می داد ، بین روح و جسم ، طبیعت و وجدانم ، جنگ سختی در گرفته بود ، در تاریکخانه ذهنم بدنبال بهانه ای می گشتم تا عبور از خط قرمز ها راموجه
جلوه دهم ، به عواقب رابطۀ خود فکر که میکردم ، احساس شرم و گناه بسراغم می آمد ، خود را سرزنش می کردم به محاکمه می کشیدم ، برای خودم قاضی شده بودم ، حکم صادر می کردم . بخودم می گفتم : دزد ناشی از روی جهل و نیاز در تاریک به سرقت می رود ، دزد ناموس از روی آگاهی با فانوس .

دست خودم نبود ، به دیدنش خو کرده بودم ، برای ادا اطوارهایش دل تنگ می شدم ، مثل کبک سر زیر برف داشتم ، دلم خوش بود کسی از نظربازی ما خبر ندارد . بالای بام عشوه گری می کرد . از روی بالکن محو تماشای او بودم ، یک لحظه حس کردم ، حصیر پنجره اتاق طبقۀ دوم خانه اش تکان خورد ، انگار دو چشم نا پیدا رفتار مرا زیر نظر داشت .
ترسیدم ، احساس حماقت و بی کفایتی میکردم ، فکر کردم بازیچه شده ام ، با شتاب به اتاق برگشتم و با انکه اسیرش شده بودم اما با این حس لعنتی احمق دانسته شدن هم ابم به یک جوی نمیرفت
برای رفع هر گونه اتهام از خود ، دست بکار نوشتن نامه ای بلند بالا شدم . نامه ای به این مضمون : گاهی طبیعت شوخی های بیرحمانه ای با ما دارد . بین من و تو هیچ عشق پایداری ریشه نخواهد دواند . از زمین تا
آسمان بین ما فاصله است ، رفته بودم توی فاز نصیحت : ببین شهلا خانوم ! تو شوهرداری ، مادر هستی ، سعی کن از
این پس برای شوهرت همسر وفادار ، برای دخترت مادر مهربانی باشی ، ارزشهای اخلاقی جامعه سخت قضاوت مان میکند . باید صادقانه اعتراف کنم ، من آدم لذت طلب ، اسیر طبیعت خود هستم ، این چیزی که مرا به حرکت وا می دارد
نامش عشق نیست ، این شهوتی کور است . تو خوب می دانی من تحت فشار هستم . نامه را نشان دادم ، گویی حدسم
درست بود ، شهین خواهرش از جیک و پوک ما خبر داشت . از پشت حصیر شاهد بی تابی های من بود . الهام دختر خواهرش آمد نامه را برد . خیلی دلم می خواست حین خواندن نامه واکنش او را ببینم ، غافل گیر شده بود ، هیچ انتظار نداشت به سادگی با یک نامه او را پس زده باشم . روی بام آمد ، بر افروخته پر از خشم ، نامه ام پاره پاره کرد ، تکه های کاغد چون برف در کوچه باریدن گرفت ، هنگام عبور از کوچه ، از پشت سر شنیدم ، با لحن تندی گفت : کثافت بی کلاس … روز اول که دیوار کلبه را تخته می کوبیدم ، یک کارمند شهرداری با یک اخطاریه آمده بود ، گفت : » آقا نسازید خراب میکنیم!
اینجا قراراست مصلی ساخته شود
مانده بودم اینجا را از کجا پیدا کرده معلوم بود کسی راپورتم را داده وگرنه اینجا که من کلبه ام راساخته بودم حتی تا ده پونزده سال دیگرهم‌ شهریت پیدا نمیکرد
چکش را محکم روی میخ کوبیدم ، گفتم ما که فعلا بیکارهستیم ، می سازیم شما هم بیایید خراب کنید .
به یکهفته نکشید وعده ویرانی شان
کارگر قلچماق از طرف واحد تخریب شهرداری آمدند کلبه رویاهایم را خراب کردند .
پشیمان از نوشتن نامه ، خود را سرزنش می کردم
خبرش مثل بمب توی محل ترکید ، هر تکه اش خوراکی شده بود برای زن ها تا در مجالس روضه خوانی سخن سرایی کنند ، از قوه تخیلشان کمک بگیرند ، به آن قصه شاخ و برگ بدهند ترسیدم مبادا پای من هم به ماجرا کشانده شود .
گفته بود "مطلقه است " ، برای رد گم کنی ، آدرس خانۀ پدرش را داده بود ، کوچه شلوغ بود ، همسایه ها جمع شده بودند

، برای تحقیق محلی از منکرات آمده بودند ، کار بالا گرفت ، خانوادۀ همسرش ، شوهر معتادش را تحت فشار قرار داده بودند ، که ، تحمل این بی آبرویی را ندارند ، حتما باید شهلا را طلاق بدهد ، همسرش باورنمی کرد ، شهلا با یک مرد غریبه در اتوبان کرج در یک ماشین مدل بالا دستگیر شده باشد.
بیکار شده بودم در خانه کتاب زن سی ساله را می خواندم ، شباهت های عجیبی بین شهلا و شخصیت اصلی رمان بود،
به خودم گفتم ، هیچ رویدادی الکی نیست . هر عملی عکس العملی در پی دارد . در خانه حبس شده بود ، دیگر به بام نمی آمد ، در انتظار حکم دادگاه بود . دستخوش احساسات شدیدی شده بودم ،
به خودم می گفتم ، پسر ورش دار و برو توی یک شهرستان دور ، با او ازدواج کن !
جواب می دادم آخه با کدام کار و درآمد .
دلم میخواست نقش قهرمان ها ، آدم های فداکار فیلم های فردین را بازی کنم . عیبی ندارد ، بگذار مردم هرچه می خواهند بگویند ! کتاب را توسط مادرم به او هدیه کردم . در این فکر بودم شاید پایان این شب تاریک سپید باشد او بتواند از روزهای تار و تلخی که در پیش داشت ؛ به سلامت عبور کند … !

پایان …

نوشته: آبی


👍 30
👎 5
10340 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

671305
2018-01-28 21:41:20 +0330 +0330

دلم گرفت…
خیلی قشنگ مینویسی ادامه بده
البته حیف همچین داستانی واسه اینجا

1 ❤️

671335
2018-01-29 01:17:48 +0330 +0330
NA

خیلی به واقعیت این روزای جامعه نزدیک بود

1 ❤️

671336
2018-01-29 01:20:30 +0330 +0330

بوسه های پاشکسته، داستان روانی است. به راحتی سوارت میکند بر موج خیال. نثری گاه شاعرانه دارد که پسند من است…تعلیقش را هم دوست داشتم. استفاده از کلمات شعر گونه مثل جلوه های رشد،نیروهای انفجاری بلوغ و یا ساقه ها ی برهنه ی خوش تراش برفی و… زیبا بود و جلوه احساسی دلنشینی به داستان میداد
ساخت کلبه ی رویایی، و ویرانی ش ،ارتباط تنگاتنگی با عشق راوی به شهلا داره و به نظرم خیلی خوب پرداخت شده بود
دقت در توصیف مکان خوب بود ولی در مورد توصیفات زمانی آن زیاد مطمئن نیستم

در کل از خواندن داستانتان لذت بردم
خسته نباشید آبی عزیز

1 ❤️

671337
2018-01-29 01:26:38 +0330 +0330

مگه داری اخبار پخش میکنی یا داری امتحان امتحان دیکته میگیری آخه مگه میشه یه داستان یا مثلا خاطره این همه سرد و بی روح و کتابی باشه

0 ❤️

671345
2018-01-29 05:23:49 +0330 +0330

آخرشو نفهمیدم چی شد !!!
…کتاب دادی بخونه معلوماتش زیاد شه ؟!!!
موضوعش در عین سادگی متفاوت بود
قلمتم خیلی خوبه

1 ❤️

671350
2018-01-29 06:00:23 +0330 +0330

قشنگ می نویسی
ایجاد مشابهت بین کلبه ی ویران و عشق
دستی که با یه نامه نابود میکنه و با یه کتاب شاید بسازه
فقط کاش تکلیفتو روشن می کردی این که وسط بیان به قول دوستان کتابی جملات عامیانه میاری جالب نیست. اصطلاح عامیانه کار قشنگیه اما «اینو فهمیدم»و از این قبیل جمله ها کارتو کمی و فقط کمی ضعیف کرد یا رومی رومی یا…
مدلت قشنگ بود اینکه در عین بیان سرد مخاطبتو به واکنش وا می داری عالیه
نظر اول راس میگه
حیف واسه اینجا
ولی بمون همینجا

1 ❤️

671362
2018-01-29 08:14:45 +0330 +0330

لایک نهم
داستان نکته های ریز و جذاب و قابل تاملی داشت
چه خوب میشد اگر کسی رو دوست داریم برای بودنش و ماندنش تلاش کنیم …اینکه فقط در رویا فکر داشتنش رو بپرورونیم و رویا پردازی کنیم و آلونک سیاه و قرمز بسازیم هیچ جاده ای رو برای رسیدن بهش هموار نمی کنه
نکته بعد اشاره به داستان زن سی ساله اثر شگفت انگیز انوره دو بالزاک بود…سرنوشت دردناک اون زن و گره زدنش به زندگی سیاه عشوه گر چشم سبز قصه
نثرتون هم جذاب و گیرا بود …بوسه های پا شکسته اسم جالبی بود
موفق باشید.

1 ❤️

671364
2018-01-29 08:18:14 +0330 +0330

فقط خواستم نکته ای رو بگم.قرار نیست هر داستانی نتیجه گیری داشته باشه!گاهی وقتها صرفا یه داستانه همین …گاهی داستان هم مثل فیلم پایان باز یاopen endداره !پس به اون فیلم هم باید ایراد بگیریم که خب تهش چی؟پس نتیجه گیریش چی میشه؟
گاهی ذهن خلاق خواننده باید پایانی براش در نظر بگیره و نتیجه ای که از خوندنش عایدش شده رو بیان کنه!

1 ❤️

671375
2018-01-29 10:50:57 +0330 +0330

گی عزیز : قربون دل مهربونت،
تعریفت موجب دلگرمیه دوست خوبم

سیرن عزیز:ممنونم از تحلیل ظریفت دوست عزیز

تولستوی عزیز: بابت توضیحات خوبت بسیار ممنونم
بی شک نشان دهنده دانش و دقت نظر بالای شماست

بی کا سی عزیز :سلیقه ها متفاوتند ،امیدوارم کارهای احتمالی اینده ام رضایت خاطرتان را فراهم کنه

من عزیز :ممنونم دوست عزیز،خوشحالم که پسندیدی

متین عزیز دوست خوش قلب و قلمم
،سپاس بابت زمانی که گذاشتی و مطالب ارزشمندی که گوشزد کردی

سپیده عزیز بانوی خوش فکر و قلم
سپاسگزارم که داستان را خواندید وخوشحالم که آنرا پسندیدید
اشاره راوی به داستان زن سی ساله اما بخاطر تصور و تصویریست که راوی از شهلا در ذهن میپروراند تصویر زنی که مانند ژولی( در داستان زن سی ساله )عاشق میشود و در جریان زندگیش دچار هوای نفس شده و اشتباهات زیادی رامرتکب میشود اما در عین حال مانند هلن دختر ژولی پتانسیل بالایی در سروسامان دادن به زندگی اشفته اش دارد و در واقع راوی میخواهد باهدیه دادن ان کتاب شهلا را متوجه انرژیهای درونی اش کند و به اینده ای روشن که در سایه درک توانمندیهاش مقدر خواهد شد امیدوار کنه

2 ❤️

671395
2018-01-29 16:37:06 +0330 +0330

داستان خاطرات خوبی را برام زنده کرد
بوسه های هوایی و چشمک پرانی ها …
شبهای محرم و عزاداریهاش
دمت گرم آبی جان

اسم ابتکاری داستانت هم لایک داره

1 ❤️

671430
2018-01-29 23:04:13 +0330 +0330

خب يه نويسنده ديگه با قلم خاصِ خودش، من دوست داشتم ، اسمِ داستان وموضوع و در عين حال انتقال چند مطلب و مفهوم همزمان همه مورد پسندم بود اگه ايرادي هم داشت انقدر جزئي بود كه از زيباييش كم نمي كرد ، مانا باشي، منتظرداستان هاي ديگه تون هم هستم

1 ❤️

671460
2018-01-30 05:15:13 +0330 +0330

لايك ويژه براي اسم داستان بوسه هاي پا شكسته
چه اسم جالب و خبره اي انتخاب كردين
جدا از غم دروني راوي داستان كه حكايتي روشن از روزهاي جامعه كنوني هست از خوندنش واقعا لذت بردم
باز هم برامون بنويسيد لايك ١٦

1 ❤️

671553
2018-01-30 21:55:26 +0330 +0330

سپتونای عزیز:خوش امدی دوست خوبم یاداوری خاطرات خوب روحیه ادمو بالا میبره ،خوشحالم بانی خیر شدم

یاس سفید عزیز :خوش امدید بانوی داستان خوان سپاسگزارم از کامنت امید بخشتون ،ازاونجایی که میگن تا ندانی ،نتوانی ایکاش منت میگذاشتین و اشکالاتش رو هم عنوان میکردین

مهیا گرامی :خوشحالم کامنتت رو زیر داستانم میبینم ممنونم از لطفت ،امیدوارم کارهای بعدیمو هم بپسندین

2 ❤️

674904
2018-02-24 05:30:08 +0330 +0330

داستان زیبایی بود هر چند دیر خوندم …
شاید میشد پایان متفاوت تری واسش مینوشتی
ولی متن و سوژه خیلی خوب پرداخت شده بودن
لایک 30 … پیروز باشی

0 ❤️