اولین بارون تابستونی عمرم بود. کنار خیابون وایستاده بودم و به گذر عابر ها نگاه میکردم. تند تند راه میرفتن که یک وقت خیس نشن و من اما یک گوشه وایستاده بودم؛ بستنی داخل اب هویج رو له میکردم، له میکردم و له میکردم.
بچه ی فالگیری سمتم اومد، گفت خاله بردار دیگه، تو رو خدا بردار.
نگاه بی تفاوتی بهش کردم و هیچی نگفتم. خودش بیخیال شد و رفت.
ماشینش رو از دور دیدم. همون 206 خوشگل و تمیزش که منتظر بارون بوده. هم کور بود، هم لال، هم کر و هم خیال!
مقنعه ام رو درست کردم و آب هویج رو توی سطل انداختم. صدای تق تق کفش های بلندم بهم حس مزخرفی میداد. به ماشینش رسیدم و در رو باز کردم. نشستم و بدون هیچ حرفی به صدای بارون گوش دادم.
انگشت های دستش صورتم رو فشرد، تفش رو توی صورتم انداخت و با اون یکی دستش به نوک سینه ام دست زد.
زبونش رو دور دهنش کشید و گفت:«خم شو.»
صورتم رو ول کرد و منتظر شد تا همون کار رو بکنم. همین که نشستم کیرش رو بدون وقفه توی کسم فرو کرد. از اون حس عطش و گرمای وجودم به وجد اومدم و نفس هام کش دار شد. آه بلند بالایی کشیدم و با تمام وجود چشم هام رو خمار کردم.
محکم تلمبه میزد و گاهی روی کمرم میخوابید و به سینه هام دست میزد. نوکشون رو محکم میکشید و باز هم من آه میکشیدم. زبونش رو روی ستون فقراتم میکشید و به لمبرای کونم چنگ مینداخت. اون ها رو می لرزوند و با هر بار فرو کردن کیرش توی کسم محکم میگفت جووون. با هر جون گفتنش به ارگاسم روحی میرسیدم و برمیگشتم.
آرنجام تحمل وزنم رو نداشت. خودش فهمید و من رو برگردوند. بوی عرق بدنش بلند شده بود و من نمیفهمیدم. لبش تکون میخورد اما نمیفهمیدم. سمعکم کو؟ سنگینیش رو توی گوشم حس نمیکردم!
وقتی نمیشنیدم چطوری باید آه و ناله میکردم؟ سرش رو روی سینه ام گذاشت و عین نوزاد ها شروع به مکیدن سینه ام کرد. به روش خندیدم، بلند شد و نگام کرد. لبش تکون خورد. انگشتش رو توی دهنم فرو کرد. انگشت هاش رو تف مالی کردم. انگشت های خیسش رو گذاشت بالای کسم و شروع کرد محکم چرخوندن. از حسی که توم بوجود اومده بود نعره میزدم ولی چیزی نمیفمیدم. زودتر از اون ارگاسم شدم. صدای سوت ممتد توی گوشم پیچید.
خودم از کنارش بلند شدم و با خستگی دنبال سمعکم گشتم. زیر تخت افتاده بود، وقتی دوباره صداهای اطراف به گوشم خورد، گفت:«من هنوز کارم تموم نشده.»
به کیر سیخ و سرخ شده اش نگاه کردم و گفتم:«بذار یه لیوان آب بخورم، میام.»
از تو کیفم جعبه ی قرمز قرصم رو در اوردم و سه تا بالا انداختم. بدون آب همه رو قورت دادم و به شکل و شمایل خونه اش نگاه کردم. نگاهم به خودم توی آینه افتاد، دست به شکمم زدم و جای انگشت های اون مرد رو روی سینه ام تماشا کردم. تمام تنم بوی منی و عرق میداد. کناره های رونم سرخ و صورتم گر گرفته بود.
زیر لب به خودم گفتم:«داری دقیقا چه غلطی میکنی؟»
اشکم روی گونه ام چکید. دست روی دهنم گذاشتم، صدای گریه هام رو نمیشنیدم ولی ممکن بود کسی رو اذیت کنه.
سایه ای بالای سرم قرار گرفت. از سایه اش حدس زدم که نزدیک باشه بهم. شاید بردیا، شاید امیرسام، شاید آرش… شاید طوبی!
دستی مردونه روی شونه ام قرار گرفت. سمعکم رو از توی کیفم در اوردم و تا خواستم بذارم تو گوشم، همون دست مانعم شد. سرش رو چسبوند به کتفم و آشکارا لرزید. نمی دیدمش، نمی شنیدمش، نمی شناختمش!
چشم بستم و دست به نشونه ی آشنایی به سمت صورتش بردم. چشم هایی که سفت بسته شده بودن، گونه های تر، دست های ضمخت، لب های کشیده، ریش های ناموزون و نامرتب!
اون هم برای پدر من عزادار بود؟ شونه هاش آشکارا و بی ترس می لرزید. دستم و سمعکم هنوز در دستش محصور بود.
دست مردونه ی دیگه ای جلوی چشمم رو گرفت. دستی سمعکم رو به گوشم رسوند، دستی دست دیگه ام رو توی دستم گرفت و جماعتی صلوات فرستادن. مردم کم کم دور این قبر جمع شدن. چه خبر شده پدر؟ سالگردته؟ چرا من هیچ چیز نمیفهمم؟ اول؟ سوم؟ هفتم؟ چهلم؟ کی مردی پدر؟ از کی ندارمت؟ کی مُردی که من نفهمیدم؟ کی کشتت پدر؟
ترمه ها روی تنم انداختن و زارهاشون رو به جونم نالیدن. موذن زاده ها بر روی مزار نوحه خوندن و خانواده ها غم آخرم رو خواستار شدن، با سنگ به جنازه ی زنده ی من ضربه زدن و فاتحه ها رو فرستادن. حلوا ها رو نوش کردن و جون زنده و نفس دارم رو به تمسخر گرفتن.
پدر، نه میبینم، نه میشنوم و نه گریه میکنم. نه همسری دارم، نه مادری، نه خانواده ای! پدر، نه خوب بودم، نه خوب هستم نه خوب میمونم.
جلوی چشمم رو گرفتن که نبینم جنازه ی معطر به بوی کافور و یاست رو! جلوی دهنم رو گرفتن تا صدا نزنم اسم نازنینت رو! بدنم رو محصور کردن تا هم آغوشت نشم.
پدر، این بازی ناتموم نمیمونه…
ادامه دارد
نوشته: پاییز
ولی به نظر من دوستان دارن کم لطفی میکنن!!!
روند این داستان واقعااا واقعااا متفاوت و عالی بود.
حتی تعریف سکست هم از بقیه ی داستان هایی که خوندم بهتر و کمی جزئی تر بود.
من احساس میکنم نویسنده داره پله پله ای پیش میره. پله ی اول خداحافظی با کسی که دوستش داره و پله ی بعد سکس با کسی که ما نمیشناسیم و از اون نمیگه چون شاید خودش هم دقیق نمیشناسه و پله ی آخر مرگ پدرش. چقدر اون صحنه ای که میگفت یکی دستم رو گرفت و یکی جلوی چشمم رو… دوست داشتم!! من فکر میکنم این بی بی بی دل داستان یک زنیه که متفاوت از زنای ایرانی زندگی میکنه. خلاصه مشتاق شدم بخونم بقیه اش رو!
در مورد اسمش هم خیلی خوشم اومد. بی بی دل اگه توی بازی “بی دل” دست کسی بیوفته 14 امتیاز منفی براش داره :) خیلی جالب شد… ایول لایک
احساس میکنم دختر داستان خیلی چیزا قراره انجام بده که تابوه، دوست دارم بقیه اش رو بدونم! حتما بنویس (clap)
من از نوع قلمت خیلی خوشم اومد و همینطور اسم داستانت. ادامه بده ببینیم چی میشه!
خب دوستان یکم مطالعه رو بیشتر کنن متوجه میشن خلاقیت خاصی نبوده نه در داستان نه در اسمش!
از داستان خوشم امد . هرچند باید واقعا ذهن خیال پردازی داشت تا فهمید . خیلی گنگ بود و خواننده رو وادار به تفکر میکرد که چی به چیه . ولی واقعا سه سکانس بی ربط به هم بود که در قسمتهای بعد موشکافی میشن .
کاشکی همین قسمت اول رو به معرفی میپرداختی . چهار اسم تو داستان هست فقط که اثری ازشون نیست ولی اسم شخصیت اصلی و پدرش هنوز معلوم نیست که آزار دهندس یکم .
لایک
وایستاده دقیقا چه واژه ای بود ؟یا ایستاده داریم یا وایساده گاهی هم واساده اما وایستاده!
زیادی در هم بود واقعا باهاش ارتباط برقرار نکردم …خط سیر منظمی نداشت گنجشک فکرتو یه جا بشون و بهش اجازه بده جیک جیک کنه تا بتونی بهتر بنویسی