بی دی اس ام یعنی...(۴)

1396/11/08

…قسمت قبل

-نمیدونم…
-میدونی… درسشو خوندی…
-راستش دیگه برام مهم نیس… خیلی خسته ام… حس میکنم تلاشم بیهوده اس…
-بنویس اما با علم به این بنویس که نمیتونی هیچکس رو تغییر بدی… بنویس چون گفتن و خالی کردن خودت رو به خودت مدیونی…
سالهاست که میخوام به اونی که اذیتم کرده حرفمو بزنم…پس فرهنگ ایرانی گوش کن به حرف دلم…
مامان… بابا… اولین سفیران فرهنگ ایرانی! این نامه ایه که سالهاست میخواستم براتون بنویسم اما امروز حس میکنم بالاخره وقتشه. در اصل درد دل ۳۸ ساله که فقط برای خودم نگه داشتم و منو از درون خورد. قرار نیست این نامه رو بخونی. قرار نیست بدونی چی تو دلم میگذره. اما انگار نوشتن این نامه رو به خودم بدهکارم. فقط لازم دارم سبک شم. داره تبدیل به زهر میشه. تبدیل میشه به اسید. و بد میسوزونه. دارم آب میشم. اینا که میاد رو کاغذ قل قل درونمه. امیدوارم دلخور نشی. اینا استفراغیه از ۳۸ سال زندگی که به خوردم دادی و نتونستم هضم کنم…
الان که این نامه رو مینویسم خیلی خسته ام. بیشترش به خاطر اینکه نمیدونم حرف حسابتون چیه و از جون من چی میخواین. متاسفانه چون عاشقانه دوستتون دارم این نامه رو هرگز براتون پست نخواهم کرد. اولا نمیخوام احترامتون پیش خودتون شکسته بشه و بعدشم میدونم براتون مهم نیس. شماها پدر و مادرین. اسیر نقشتون شدین اونقدر که فرزندتون رو یادتون میره. میدونین بدی خانواده چیه؟ اینکه عاشقشونی و در عین حال ازشون متنفری. اون احساس دوگانگی عجیب از اینکه این پدر و مادر از بس گرفتار تعریف پدر و مادر بودن هستن که عملکرد یادشون رفته. بهترین پدر کیست؟ بهترین مادر کیست؟ مادرم عاشقانه دوستت دارم اما ازت متنفرم… هیچوقت منو ندیدی. نیاز منو نفهمیدی. گفتی بگو اما گوش نکردی. فقط من نیستم. رفتارت با دوتای دیگه هم همین بود. نزدیکترین بودی و در عین حال دورترین. یه بچه به جز پدر و مادرش کیو داره که بخواد حرفشو بهشون بزنه؟ میگن پدر و مادر تکیه گاهن پس کو؟ از لحاظ عرفانی تکیه گاهین؟ تا وقتی من حرف نمیزنم و همه چیز خوب و خوشه تکیه گاهین؟ چرا جرات شنیدن حقیقت رو ندارین؟ میدونی من خودمو تنبیه میکنم چون دلم نمیاد تو رو تنبیه کنم؟ میدونی اون سیلیهایی که حق تو بود رو من دارم به خودم میزنم بلکه بیدار شم؟ تو که بیدار نشدی, لاقل من خوابم نبره. نشم مثل تو. برای دیگران همیشه قوی بودی اما برای من همیشه ترسیدی! برای دیگران شجاع بودی. مسئولیت قبول کردی, اما به ما که رسید اونقدر به دیگران سواری داده بودی که حتی نا نداشتی محبتتو نشون بدی. میدونستی محبتو نمیشه از مغازه خرید؟ میدونی نمیشه محبت رو از درخت چید یا کاشت؟ مثل بچگیهام نیس که پنج تومنی رو میکاشتم تا یه درخت پنج تومنی در بیاد و ما ثروتمند شیم, که بابا دیگه نره سر کار. محبت رو نمیشه کاشت. اینو بفهم. میدونی از اینکه منو بچه خطاب میکنی دیوونه میشم؟ اگه من بچه ام خوب پس همون لباسهای یکسالگیمو تنم کن دیگه. مگه بچه نیستم؟ از مادر بودن فقط غذا پختن و سیر کردن شکم بچه رو یادت دادن. در حالیکه روحم گرسنه اس. از گرسنگی دارم میمیرم! روحم گرسنه مونده. رشد کرده و لخت مونده. اما تو برات مهم نیس. فقط ظاهر رو میبینی. پس این روحی که اینقدر به خاطرش دعا و مناجات و کوفت و زهرمار میخونین چی؟ روح محبت میخواد. درک میخواد. روحمو شکستی با توهینات, اما مجبورم کردی مناجات بخونم تا روحم ارتقا پیدا کنه. روحمو با فرهنگ زن بودن به قل و زنجیر کشیدین و دستو پاشو بستین اما گفتین مناجات بخونم و از خدا کمک بخوام. بذار یه رازی رو بهت بگم. میدونستی قدرت خداوند دربرابر ارادۀ تو هیچ چی نیس؟ تصمیمی که تو گرفتی به استحکام قرنها فرهنگ ایرانیه. قدرت خدا اونقدر نیس.
حالا دیگه تمامش گریه اس. از دستت خیلی عصبانی ام! ازت متنفرم! خودت گریه میکنی اما به من که میرسه میگی گریه نکن! محکم باش! یعنی تو عقلت از خدا بیشتر میرسه؟ خدا بهمون غدد اشکی داده وقتی قرار نیس ازش استفاده کنیم؟ گریه نکنم؟ بفرمایید چی کار کنم؟ در برابر عجزی که تو در من ایجاد کردی بگو چیکار کنم؟ وقتی گریه نمیکنم عصبانی میشم مادر من! مادر احمق من! میدونی بچه ای که اینقدر ادعای دوست داشتنشو داری, طوری که حاضر نیستی اشکشو ببینی, چه بلایی داره سر تن و بدنش میاره؟ میدونی الان هم مثل قدیما که میوفتادم بازم دارم میوفتم؟ ایندفعه رو لیوان و قاشق و بشقاب؟ چرا میترسی از گریه؟ میدونی وقتی گریه نمیکنم یه عالمه انرژی منفی توم ذخیره میشه که نمیدونم باهاش چیکار کنم؟ میدونی در طی روز چندین بار تا مرز صدمه زدن به بقیه و قتل پیش میرم و لحظۀ آخر کنترلمو دستم میگیرم؟ میدونی با محبت مادرانه ات داری منو میگایی؟ هیچ کس تا به حال بدتر از تو به من و روحم تجاوز نکرده! همیشه میگی از فلان حرف من ناراحت شدی و شروع میکنی به گریه. اونوقت حرف چی بود؟ مامان من دیگه بزرگ شدم بذار تصمیماتمو خودم بگیرم اما تو حتی تا رنگ شورت منم میخوای بهم دیکته کنی, اونم الان که دیگه در آستانه چهل سالگی ام؟ مسخره نیس به نظرت؟! چرا سعی داری منو تغییر بدی؟ چرا تصمیمات من اینقدر وحشتناکه؟ مگه خودت خیلی کاملی که فقط موند نقصهای من؟ مادرم! درسته مادری اما قبل از مادر بودن آدمی و آدم جایز الخطاست! چرا فکر میکنی تو بهتر از من میدونی من چی لازم دارم؟ اگه میدونستی من چی لازم دارم چرا الان من اینقدر عاصی و دیوونه شدم؟ ها؟ وقتی بهت میگفتم اینقدر سیاه نپوش تو روحیۀ داداش کوچیکه تاثیر میذاره میگفتی من اینجوری راحتم. بیا! حالا تا ابد سیاه بپوش. حالا دیگه بهانۀ خوبی داری. میدونی چقدر باهات احساس غریبگی میکنم؟ میدونی نمیتونم دردمو بهت بگم چون میدونم طاقتشو نداری؟ جرات شنیدنشو نداری؟ دلم میخواد بهتون بگم از تک تکتون حالم به هم میخوره! ازتون متنفرم!!! اما نمیتونم نفرینتون کنم چون عاشقتونم! این چه بدبختیه آخه من نمیفهمم!

میدونی درونم یه طوفانه از احساسات ضد و نقیض که داره منو از تو میخوره؟ چون فقط طاقت دیدن گریۀ منو نداری نمیذاری باهات حرف بزنم. درد دل کنم. لامصب! به تو نگم به کی بگم آخه! بی انصاف! یه بار از این بچه بازیهات دست بردار! میدونی از پدر و مادراتون متنفرم و تمام مدت لعن و نفرینم پشتشونه که چرا شما رو به وجود آوردن و بعد هم نوبت لعن و نفرین تو و بابامه که چرا منو به وجود آوردین؟ میشه بفرمایید چرا منو به وجود آوردین؟ چرا وقتی فهمیدی شوهرت مرد زندگی نیس منو سقط نکردی بی انصاف؟ از خشم خدا ترسیدی؟ الان پس یعنی اینهمه شکنجۀ روحی خدا رو خوش اومده لابد. چرا منو ننداختی؟ منو به دنیا آوردی و روحمو با مشکلات و ترسهات گاییدی! بچه بودم اما تو چون برای خودت همراه میخواستی گفتی تو بزرگ شدی! میدونی الان تو حسرت چه چیزهایی میسوزم مادرم؟ مادر عزیز تر از جان؟ میدونی تو حسرت بازی با عروسک میسوزم؟ میدونی تو حسرت پریدن رو تخت میسوزم؟ میدونی تو حسرت یه شب ۸ ساعت خوابیدن میسوزم؟ میدونی تو حسرت یه بار سینما رفتن با تو و بابام میسوزم؟ میدونی حسرت به دل موندم که تو رو تو لباسی به جز سیاه ببینم؟ میدونی وقتی کمد لباساتو باز میکردم چقدر دلم میگرفت؟ عزای چی رو گرفته بودی که تمومی نداشت؟ عزای زندگیتو گرفته بودی؟ زندگی رو که هیچوقت زندگی نکردی چون از حرف مردم ترسیدی! مامان!!! کر!!! این مردم برای آدم تره خرد نمیکنن چرا اینقدر نظراتشون برات مهمه آخه؟ این مردم ما رو به تخمشون حساب نمیکنن! ما چرا اینا رو تاج کردیم گذاشتیم سرمون؟ میگی فامیل اگه گوشت آدمم بخوره استخونشو دور نمیندازه… بذار بهت بگم چرا. استخونتو نگه میداره تا به موقع بهت فرو کنه. چرا میخوای منو بر مبنای نظرات یه عده روانی شکل بدی و دونه دونه خواسته های اونها رو روی من پیاده کنی؟ من چه ایرادی دارم؟
میدونی چرا اینقدر لحنم تنده؟ چون اولین باری که نوشتم و به اسم دفتر خاطرات خودمو خالی کردم, بی اجازه رفتی سر دفتر خاطراتم و منو دعوا کردی که اینا چیه نوشتی؟ مگه ما چیکارت کردیم؟ ما اگه کاری میکنیم خیر و صلاح شما رو میخوایم. یادته باهام قهر کردی؟ یه هفته باهام حرف نزدی هر چی معذرت خواستم؟ منه کسخل برای چی داشتم معذرت میخواستم از تو؟ برای اینکه تو دزدکی رفته بودی سر وسایل من؟ برای اینکه حرفهای دل منو خونده بودی که فقط واسه دل خودم بود؟ الان هم تمام حرفها و احساسات ۳۸ سال شکنجه جمع شده. رفتم پیش روانشناس تا بتونم یه کم از این فشاری که تو و بابا تمام مدت روم میذاشتین کم کنم و شما چون میدیدین اعصابم یه کم راحتتر شده, با خیال راحت صد برابرشو میذاشتین رو گردنم. میدونین بدنم زیر این فشار له شده؟ میدونی از انتظاراتتون اعصابم درد میکنه؟ میدونی فیبرومایالژا یه بیماری عصبیه و من هر چی اعصابم خرد تر بشه دردم بالاتر میره؟ چند دفعه اینو بهت گفته باشم خوبه فکر میکنی؟ چند دفعه بهت گفتم مادر من! برو با روانشناس حرف بزن یه کم سبک شی؟ گفتی دستت درد نکنه مگه من روانی ام! گفتی حرف زدن با من اندازۀ صد تا روانشناس بهت کمک میکنه. اما فکر کردی با من چیکار میکنی؟ همیشه حرفهاتو به من زدی اما نذاشتی من حرفهامو بهت بزنم. پشت سنگر مادر بودنت قایم شدی که من طاقت دیدن گریۀ بچه هامو ندارم. چرا باید گریه کنن؟ شکمشون که سیره. یه سقفم که بالای سرشونه و لخت هم که نیستن. مگه بچه به جز این نیاز دیگه ای هم داره؟
میدونم مامان! تقصیر تو نیس. تو همیشه بی تقصیر بودی. هیچ تصمیمی رو خودت نگرفتی. گذاشتی برات تصمیم بگیرن. فرهنگی که ازش میای فرهنگ یک بام و دو هواس. به خودت که میرسه احساس داری و همه باید مراقب احساساتت باشن اما همون احساس رو در بچه ات ندیده میگیری. فقط تویی که بهت ظلم شده و امکانات نداشتی… بچه ات اصلا نمیدونه ظلم و کمبود امکانات یعنی چی. فقط تو آدمی؟ من چون بچۀ توام آدم نیستم؟ میدونی گیجم کردی با رفتارات؟ هم تو هم بابا! چه انتظاری از من داشتین که برآورده نکردم؟ قتل کردم؟ زنا کردم؟ پول کسی رو خوردم؟ حق کسی رو پایمال کردم؟ دزدی کردم؟ جندگی کردم؟ چیکار کردم که شماها اینقدر از داشتن ماها سرشکسته بودین؟ میدونی برای چی از ایران رفتم؟ چون رفتارام و وجودم باعث سرشکستگیتون بود. دروغهای دیگرانو راجع به بچه هاشون باور کردین و بیشتر سرشکسته شدین. دروغهای شاخداری که حتی من از شنیدنش خنده ام میگرفت اما شما میگفتین آقای فلانی مگه میشه دروغ بگه؟ یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کدخدا رو میگرفت. آقای فلانی میگفت من پسرم پزشکی قبول شده تو سرکوفتشو به مادرمون میزدی مادرمونم به ما. یادت میرفت اولا اگه آقای فلانی پسرش پزشکی قبول شده مسلمونه حق داره کنکور بده. مادرمم میگفت من به خاطر شماها از پدرتون توهین میشنوم. خیلی دارین منو اذیت میکنین. نمیگذرم ازتون. همیشه منو از آق والدین ترسوندین. چه آقی؟ تمام زندگیمو گذاشتم که عقده های شما رو براتون هموار کنم که اونم خدا رو شکر هیچوقت کافی نبود. اسم بی تفاوتی و کون گشادی خودتونو گذاشتین فداکاری و انتظار داشتین ما زندگیه زندگی نشدۀ شما رو براتون زندگی کنیم. بابا! به من بگو! یه آدم چطور میتونه هم دکتر بشه هم مهندس هم همه چی با هم؟ یه روز می اومدی دعوات سر این بود که به شماها خیلی داره خوش میگذره.
-مادرتون خیلی شماها رو بد تربیت کرده… لوس بارتون آورده… اگه من بودم شماها رو از نی قلیون میشاشوندم…
یه روز می اومدی پکر بودی که پس آقای فلانی آپولو هوا کرده منه خاک بر سر گیر یه مشت الاغ افتادم:
-الاغ! من بد تو رو میخوام؟ درس بخون بلکه یه پخی بشی! بلکه تونستیم یکیو خرش کنیم تو رو بگیره…
بابا؟ اومدم سوئد روانکاوی خوندم. تنها دلیلم هم این بود که ببینم چه مرگمه. ببینم ایرادم چیه که پدر و مادرم هیچوقت از من راضی نیستن آخه؟ میدونی چی گفتی به من؟ شاید یادت نیاد چون تو همیشه حرف میزنی اما روش فکر نمیکنی.
-خارج هم فرستادیمت همون الاغی که بودی موندی… دوختر آقای فیلانی رفته آمریکا الان دکتر شده تو هم رفتی خاک تو سرمون کردی…
بابا؟ میدونی درس خوندن به یه زبان بیگانه چقدر سخته مخصوصا وقتی معادل اون کلمات رو به فارسی نمیدونی؟ میدونی چه روزها و شبهایی که نخوابیدم که از بقیۀ سوئدیها عقب نمونم؟ میدونی زیر چه فشاری بودم؟ هر بار هم که زنگ زدم هم شما از مامان نالیدی مامان هم از شما نالید. بابا؟ تو دیوانه ای؟ به من میگی مامانتون به مادر من گفته بالای چشمت ابروئه… بهش زنگ بزن بگو الاغ! به مادربزرگ من فلان حرفو نزن. آخه این چه استدلالیه؟ شما از اینکه به مادر خودت توهین شده ناراحتی اونوخ به من زنگ میزنی میگی به مادرم توهین کنم؟ منو خر گیر آوردی؟ یا فکر میکنی خودت خیلی زرنگی؟ میدونی اگه حرمتت رو نشکستم فقط از روی عشق و محبتی بوده که بهت داشتم؟ در صورتیکه گاهی واقعا استحقاق یه کتک درست و حسابی رو داشتی؟ اما تو میدونی حرمت منو چقدر شکستی؟ میدونی چقدر منو پیش خودم و بقیه خار و خفیف کردی؟ تحقیرم کردی که چی بشه؟ مگه اینکه آدم راستگویی بودم… اینکه قاتل نبودم… اینکه دزدی نکردم… اینکه حق کسی رو پایمال نکردم… اینکه علیرغم بی احترامیها و هتاکیهای شما دو تا از گل بالاتر بهتون نگفتم کافی نبود؟ اینکه خطاط بودم… نقاش بودم… شاعر بودم… علاقه به هنر داشتم چرا ننگ بود؟ چرا میخواستی منو از اون چیزی که بودم تغییر بدی و تبدیل کنی به بقیه؟ چرا همیشه طلبکار بودی؟
بابا؟ میدونی عقدۀ چی به دلم مونده؟ اینکه یه بار بیای و بگی آفرین کارنامه ات همیشه بیسته. در عوض همیشه دلخور بودی که پسر آقای فلانی تو زیر زمین سرد میشینه درس میخونه, اونوخ شما فکر میکنین هنر کردین بیست گرفتین تو خونۀ گرم و نرم؟ مادرتون میپزه میریزه جلوتون اونوخ دیگه دردتون چیه؟ میدونی دردم چیه؟ دردم بی انصافی توئه لاکردار! دردم بی منطقیه توئه! دردم خرده فرمایشات حضرتعالیه! چیکار میخواستی بکنم؟ ۲۰ نهایتش بود. باید ۱۷۸ میشدم تا راضی میشدی؟ این متود تربیتیت بود؟ چشمم به دهنت خشک شد نامرد! یه آفرین چقدر سخت بود گفتنش؟ چه ایرادی داشت یه دست نوازش به سرم بکشی؟ در عوض با کمربند زدی. منو تحقیر کردی. یه چیزو بهت بگم؟ شکستن پیش بقیه مشکل نیس. نهایتش اینه که جاتو عوض میکنی. اما امان از روزی که پیش خودت بشکنی… از خودم به کجا فرار کنم که خود تحقیر شده امو نبینم؟ ازت متنفرم بابا! وقتی بهت فکر میکنم فقط دعوا یادم میوفته. وقتی بهت فکر میکنم دلم برات تنگ میشه و همزمان خود تحقیر شده امو میبینم و از خودم عصبانی ام که چرا باید دلتنگت بشم. خودمو به شدت میزنم! دیوونه میشم! روانی میشم! گاهی دلم میخواد استخوونهامو تک تک بشکنم. شاید یه کم از درد درونم کم بشه. بابا! من یه تیکه از وسایل خونه ات نیستم! من احساس دارم! من درد دارم! احساس میکنم برات مهم نیستم! میدونی تو باعث سرشکستگی منی؟ وقتی میبینم بابام از پدر بودن فقط پول دادن بلده که جای خالی خودشو برام پر کنه… بابام رنگ کردن یه مو رو که فقط برای پوشوندن سفیدی موهام بود رو نشونۀ جندگی من میدونست… چند بار بهم گفتی جنده؟ از دست تو و این فرهنگ موهام تو ۱۴ سالگی سفید شد. و اجازه نداشتم بپوشونمش. چرا؟ چون حفظ کردی فقط زنها موهاشونو رنگ میکنن؟ مگه میخواستم موهامو طلایی کنم؟ فقط میخواستم موهام مشکی باشه. رنگ دندونام سفید نباشه. احساس کنم منم ۱۷ سالمه نه ۸۱۷ سال. نه یه پیرزن. چرا با من سر رنگ کردن موهام یه سال حرف نزدی؟ به چی بی احترامی کرده بودم؟ اونقدر اسیر فرهنگی که دل بچه اتو بشکنی؟ میدونی تو همون یه سال تصمیمم قطعی شد که برم؟ هیچوقت بابای من نبودی… هیچوقت نتونستم فکر کنم اگه یه مشکلی پیش بیاد من پشتم به مامان و بابام گرمه. اتفاقا اولین کسایی که ازشون وحشت داشتم شما دو تا بودین… میدونی چقدر احساس تنهایی کردم؟ من آدم بودم! من احساس داشتم! اما تو فکر کردی من فقط یه محصولم از کارخانۀ حضرتعالی که خراب از آب در اومده… منو انداختی دور… من دیگه داره ۴۰ سالم میشه! میدونی چقدر تحقیرآمیزه وقتی میگی من از تربیت تو راضی نیستم؟ آخه بیشعور! مگه من از تربیت تو راضی ام؟ ها؟ چرا تو تمام کارهای من دخالت میکنی؟ چرا به من میگی دهنت بوی شیر میده در صورتی که خودت وقتی ۱۷ سال از الان من کوچیکتر بودی اولین بچه ات به دنیا اومد؟ چرا تمام مدت منو میکوبی؟ چرا تمام مدت منو با بقیه مقایسه میکنی؟ چرا منو در ازای پول میفروشی و اسمشو میذاری ازدواج؟ من اسب نیستم که فصل جفتگیریمو شما دو تا تعیین کنین… من از مردها متنفرم! فقط هم تقصیر شما دو تاست! حالا چطوری از من انتظار داری با دشمن خونی خودم ازدواج کنم؟ ها؟ چطور از من انتظار داری با دشمن خودم برم زیر یه سقف و باهاش سکس کنم؟ ها؟ دروغگوهای عوضی! مگه سکس بد نبود؟ مگه سکس اونقدر کریه نبود که به خاطرش کتک خوردم؟ حالا یه دفعه خوب شد؟ فقط چون چهار تا دونه کلمۀ عربی خونده شد و من عقد شدم قراره اون کتکهایی که به خاطر سکس و مردها خوردم پاک شه؟ ها؟ اونوخ میگی بشین دعا کن دولت بذاره بری دانشگاه… چون فیلم هندیه… دولت فکر میکنی کیه؟ یه بی منطق مثل خودت که نمیدونه چی میخواد و فقط داره فشار میاره. دولتمردامون تمثیل توئن و دولتزنان تمثیل مامان. خودتو فرو کن تو چادر و چاقچور که مردها نبیننت وگرنه همه چی تقصیر توئه… و همچین میکوبمت به تخت که له شی…
داشتین با مامان بزرگم میکردین که انتقامتونو از اون یکی بگیرم. فقط یکی لازم بود انتقام منو از شما دو تا بگیره آخه بی انصافا! مگه زندگی فیلم هندیه که در کودکی عذاب بکشم بعد هم بزرگ شم بشم آرنولد و برم آدم بده داستانو بکشم؟ ذات من با محبته! از کشتن بدم میاد! از دعوا بدم میاد! از بی انصافی بدم میاد. از بی منطقی بدم میاد. دلم میخواد تو یه دنیا زندگی کنم که هیچ بچه ای گرسنه نیست. هیچ آدمی تو قبر نمیخوابه. هر بچه ای اجازه داره بچه باشه… بازی کنه… قاضی القضات پدر و مادرش در زمینۀ رفع اختلافات نباشه… تمام مدت این جمله رو نشنوه که منو بیشتر دوست داری یا باباتو… منو بیشتر دوست داری یا مامانتو… میدونی این جمله چه عذاب وجدانی برای بچه به همراه داره؟ میدونی که بچه یه اندازه پدر و مادرشو دوست داره و نمیتونه انتخاب کنه؟ مگه زندگی یار کشیه؟ برای شماها زندگیتون یه مسابقه اس که کی از کی بهتره. به جای اینکه همسر هم باشین رقیب همدیگه این. میدونی داری دروغ گفتنو به بچه یاد میدی؟ که جلوی هر کدومتون یه حرفی بزنه که دلتون نشکنه؟ یه بچه نیاز داره بچه باشه. احترام داشته باشه. نیازهاش محترم شمرده بشه همینطور خواسته هاش… چه ایرادی داره من پدر و مادرمو یه اندازه دوست داشته باشم؟ این چه فرهنگیه که بچه باید جور پدر و مادرشو مثل برده بکشه؟ درسی رو که باباش نتونست بخونه برای باباش بخونه. شوهری رو که مامانش نتونست بکنه به خاطر مامانش بکنه. حرفی رو که مامان و باباش میگن بزنه. از خودش حرف و نظری نداشته باشه. خوب دیوانه ها یه دونه تلویزیون بخرین. فقط بزنین اون کانالی که میخواین و لذت ببرین. تازه شکلشم میتونین خودتون تصمیم بگیرین چه شکلیه. چی میخواین پخش کنه. هر وقت هم دلتون خواست خواموشش کنین. بچه مگه وسیلۀ سرگرمی شماست؟ چون حوصله اتون سر رفته و سکس هم خسته کننده شده پس بچه میاریم! چرا وقتی یه زن حامله اس و شکمش بزرگ شده بهش میگین زشته بشین خونه؟ ها؟ مگه زنا کرده؟ چرا مادرو از شکم گنده اش دلچرکین میکنین و از بچه اش متنفر؟ یه چیز طبیعیه. چرا به دخترتون یا پسرتون یاد نمیدین وقتی بچه به دنیا اومد فقط خندیدن و حال کردن نیس؟ شب بیداری داره. گریه داره. مریضی داره. ریدن داره. تا وقتی اینا رو داره بچۀ مامانه… همینکه زیرش تمیز شد. شکمش سیر شد. لباساش عوض شد. و حالش خوب بود و میخواست بازی کنه میشه بچۀ بابا! چرا به من میگین انصافا تو خیلی ما رو تو بچگی اذیت کردی؟ ها؟ وقتی نمیدونستین بچه چیه خیلی گه خوردین که بچه آوردین! چیکار باید میکردم؟ تو یه سالگی باید خودم میرفتم دستشویی؟ خودم خودمو تمیز میکردم؟ خودکفا میبودم؟ وقتی میگم بی منطقی دلیل دارم مامان! بابا! مثل تو نیست که تنها دلیلت اینه که ما فرهنگمون اینه… پنچهزار ساله این فرهنگمونه تا حالا هم کسی باهاش مشکل نداشته… مشکل از توئه… البته راستم میگی من مشکل دارم… مشکلم هم فکر کردنه…
میدونین از چیتون بیشتر از همه دلخورم؟ از اینکه تا وقتی همه چیز عالی بود بچۀ شما بودم. همینکه موردی پیش میومد سریع میگفتین تو هم به مامانت کشیدی احمقی… تو هم به اون بابات بردی روانی ای…
چرا یه بچه باید بره تو خیابون گل بفروشه… خودفروشی کنه… اونوخ پدر چیکار میکنه؟ در حسرت آرزوهای تحقق نیافته اش مواد میکشه و میره فضا عشق و حال… چرا؟ چون به خاطر فرهنگش جرات نداشت تو روی باباش وایسه و بگه من میخوام برای زندگیم تصمیم بگیرم. والسلام! میدونی بچه هایی که بچگی نمیکنن بزرگ که شدن بی هویتن؟ میدونی هویتشون میشه روپوش دکتری و لقب مهندسی تا بلکه کمی از اون تحقیرهای پدر و مادرشون فرار کنن و احساس ندارن؟ چرا باید یه دکتر بخیه های سر یه پسر بچه رو دونه دونه باز کنه چون مادر بچه پول نداره بده؟ ماها دیوانه ایم؟ سادیسم داریم؟ مازوخیسم داریم؟ آقا! من نادون شماها علامۀ دهر! ماها آدمیم واقعا؟! تو عصر کامپیوتر و تکنولوژی و پیشرفت زندگی میکنیم اما به جای اینکه سه سرچ بزنیم ببینیم کشورهای خوب دنیا چیکار کردن برای اینکه به اینجا برسن میریم تو سایتهای سکسی و دردمون اینه که چرا تو این سایت زن نیست. اگرم هست حتما جنده اس.
تو ای ابر مرد! ای سادومازوخیست! تویی که بعد از یه خود ارضایی عذاب وجدان داری چرا فکر میکنی دختر مثل تو عذاب وجدان نداره؟ چرا فکر میکنی اگه یه دختری اومد و با تو سکس کرد از روی عشق نیست از روی جندگیشه؟ پیش خودتم فکر میکنی آخه مگه من چی هستم؟ اونقدر از طرف پدر و مادرت تحقیر شدی که عزت نفس نداری. اعتماد به نفس نداری. اونقدر سر یه چیز طبیعی مثل سکس توهین شنیدی و کتک خوردی که ازش متنفری. روزی هم که بالاخره علیرغم انتظارات اجتماع به بلوغ میرسی مثل آدم گرسنه ای هستی که الکی روزه گرفته. با همه دعوا داری. منظور از سکس دیدن محبته. دیدن محبتیه که تمام عمر ازت دریغ شده. نیازیه که نادیده گرفته شده. در عوض تمام مدت شنیدی مرد که گریه نمیکنه! محکم باش! برای مردمی که اینقدر خدا ترسین خیلی برام جالبه که تمام کارهای خدا رو زیر سوال میبرید. خدا اندازۀ شما عقلش نمیرسیده لابد. غدد اشکی رو گذاشته که اون نیروی وحشتناک درونتو تخلیه کنی! اون اشک اگه به موقع نیاد قراره بد بترکی! مگه وقتی مثانه ات پره نمیری خالیش کنی؟ شاشیدن نشانۀ عجزه؟ که اشک نشانۀ عجزه؟ آب با آب چه فرقی میکنه؟ اشک نمیریزی در عوض میزنی از عصبانیت زیاد یکیو میکشی. اسمشو میذاری غیرت. اسمشو میذاری سانحۀ رانندگی… اسمشو میذاری خودکشی… اسمشو میذاری درگیری و جنگ… اعصاب نداری. یه نیروی مخرب تمام مدت درونتو پر کرده که خالی نمیشه. چرا؟ چون تو مردی… مرد هم گریه نمیکنه… چون تو فرهنگ ایرانی مرد آدم نیس برده اس… بردۀ لقبش… چون مردی از مسئولیت و گناه مبرا شدی. از دغدغۀ فکر کردن رها شدی. تو فکر میکنی خدا مغزو برای چی گذاشته تو کله ات؟ از یه طرف میگی دختری خوبه که اصلا آفتاب و مهتاب روشو ندیده و دنبال سکس نبوده… از یه طرف میگی زن خوب باید مثل جنده ها باشه واسه شوهرش. میشه بفرمایید چه طوری؟ یه دختر که تو خونه سکس رو براش غدغن کردن و زشت که هر بار خودارضایی میکنه دچار عذاب وجدان میشه چرا فکر میکنی قراره بیاد زیر حضرتعالی تبدیل شه به الکسیس؟ اگه به همین راحتیه تو هم بعد جق زدن پشیمون نشو و عذاب وجدان نگیر. خواستن مگه توانستن نیس؟
از یه طرف میای تو سایتی مثل شهوانی دنبال دوست دختر میگردی و از اون ور هم میگی دختر خوب تو سایت سکسی چیکار میکنه؟ از زندگی مردم به تو چه؟ خیلی حالیته ببین چه خاکی تو سری زندگی خودت شده. که فردا هم قراره بچه های تو جور تو رو بکشن…
و ای زن! مادر امروز و فردا… ای سادومازوخیست گرامی! میدونی در سال ۱۹۷۵ در کشور فنلاند تمام زنهای فنلاند یک روز کامل اومدن بیرون تو خیابونها و هیچ کدوم از کارهای خونه اشون رو انجام ندادن؟ از بچۀ شیرخوره گرفته تا سر کار همه چی معلق شد. تمام زنها فقط یک روز تمام تو خیابون ایستادن و هیچکاری نکردن. نه شعار دادن نه داد و بیداد کردن نه به کسی فحش دادن… وقتی کارهای خونه انجام نشد و مرد ندونست به بچه برسه یا بره سر کار؟ اونموقع بود که همه اهمیت وجود زنها رو فهمیدن. بهشون امتیاز دادن. با تحمل داری چیکار میکنی؟ شما اگه جنده نیستی چی هستی؟ تعریفت از جنده چیه؟ یک زن که به خاطر پول خودشو در اختیار یک نفر میذاره تا بتونه سرپناه و پول داشته باشه. کتک میخوره. توهین میشنوه. بی ارزشه. جای خالیش به سرعت با جندۀ بعدی پر میشه. بود و نبودش هم فرقی نمیکنه… اما تحمل میکنه… چرا؟ چون بی پناهه… چون کار درست و حسابی نداره… چون برای وجود خودش ارزش قایل نیست… میدونی کی وجود زن رو بی ارزش میکنه؟ زنها. چون انسان نیستن. برده ان. بردۀ لقب زن بودن و مادر بودن… میدونی تو ایران چرا فرهنگ تبعیض تغییری نمیکنه؟ چون ما زنها قدر خودمونو نمیدونیم. داریم خودمونو فدای بچه هامون میکنیم تا یه موجود بی ارزش و فدایی تربیت کنیم برای آینده. یک گوسفند که هم تو عروسی سرشو میبرن هم تو عزا… چی میشه؟ یه بار از محبت مادرانه ات دست بردار. مگه بچه اتو کتک نمیزنی؟ خوب یه بار هم گشنه بذارش. یک بار یک روز همگی جمع بشید و از خونه هاتون برید بیرون تو خیابون. نه داد بزنید نه خودتونو خسته کنید. مردهای ایرانی به یه سیلی نیاز دارن. سیلی نمیزنی؟ بذار واقعیت این سیلی رو بهش بزنه. به مرد نشون بده که اگه میتونه بره کار کنه فقط به خاطر اینه که تو هستی و از بچه ها مراقبت میکنی. قهر نکن برو خونۀ مادرت. با تمام زنان ایران جمع شید برید تو خیابون و هیچ کاری نکنید. روز اول نمیفهمن؟ روز دوم هم نیاید خونه. میدونی چقدر زن هست تو ایران؟ میدونی با این اجتماع چقدر راه قراره بسته بشه. همه چیز اجتماع میخوابه فقط اگه زنها بخوان. اما ماها مازوخیستیم. عادت داریم که شکنجه امون کنن و ما هم بچه های عزیز تر از جانمون رو شکنجه کنیم. در صورتی که مایه اش فقط یک هفته اس. بچه هامون گرسنه می مونن یک هفته در عوض مردمون یاد میگیره که ما رو ببینه. جای خالیمونو حس کنه. نیاز بچه اشو ببینه… نتونه بهش غذا بده. ببینه این کارهای در ظاهر بی اهمیت چه عذابیه. همیشه بهت سرکوفت میزنه که تو مگه چیکار میکنی؟ لباساتو که ماشین لباسشویی میشوره. ظرفا رم که ماشین ظرفشویی میشوره. تو چیکار میکنی؟ یه هفته خونه نباش ببینیم ماشین لباسشویی لباسارو میشوره؟ یا خونه خودش خودشو گردگیری میکنه؟ همین. چرا مثل گاو سرتو میندازی پایین و به خاطر بچه هات سکوت میکنی؟ مرد هم فکر میکنه چون مرده همیشه حق با اونه… مگه تو ۹ ماه بچه رو تو شکمت حمل نمیکنی؟ مگه کمردرد و عذابش مال تو نیس؟ مگه درد زایمان و پارگی و جر خوردن مال تو نیس؟ چرا یه مرد حق حضانت داره؟ چرا مرد حق داره بچه رو از مادر بگیره؟ تو احساس نداری؟ آدم نیستی؟ البته حق هم داری… از اول بی ارزش بارت آوردن… به مرد نشون بده که وجودش بی اهمیت و به درد نخوره وقتی تنهاس. بدون تو نمیتونه رو نشونش بده… چون مرده دلیل برسوپرمن بودنش نیس… مرد خدا نیست! اما تو تاجش کردی گذاشتی رو سرت! اما خوب… انشالله بشین تا در یک روز زیبا بچه هات قراره انتقام رنجهای تو رو از پدرشون بگیرن. نگران نباش. فیلم هندیه خوب… چرا به مرد اینقدر اهمیت میدی و ازش میترسی؟ چرا وقتی ازت سکس از کون میخواد بهش اجازه میدی؟ مگه درد نداره؟ مگه بیماری نمیگیری؟ فقط به خاطر این که تو رو نذاره بره سر وقت جندۀ بعدی تحمل میکنی؟ از چی میترسی؟ از اینکه قیام کنی میریزن میکشنت؟ والله مردن شرف داره به این زندگی… اونقدر از جنده بودن میترسی که جنده شدی رفت…

نمیشناختمش. نمیدونستم چیکار میخواد بکنه. ضربه ها با اینکه رو پوستم حسشون میکردم درد آنچنانی نداشتن.
-از روی لباس درد نمیگیره… یواش میزنی؟
پایین پیراهنمو داد بالا و گذاشت رو کمرم. این یکیو که زد یه کم فرق کرد. یه سوزش خوشآیند داشت که آرومم میکرد. مخصوصا که آگوست خم شده بود و از پهلو دستشو انداخته بود زیر شکمم و با دست راستش هم میزد. تا حالا هیچوقت خودمو به این شدت به کسی نزدیک حس نکرده بودم. اینکه یه فانتزی خاص رو تو دنیایی که فقط خودمون ازش خبر داریم شراکتی تجربه میکنیم احساس صمیمیت و نزدیکی خاصی درونم ایجاد میکرد که این روزها بهش احتیاج داشتم. بدجوری احساس تنهایی میکنم و این لحظه چقدر خوب بود! متاسفانه به دلیل بیماریم تمام مدت تمام استخونها و ماهیچه هام میسوزه. انگار آتیش سرد روشن کردی تو تمام بدنم. از بس تو استرس و فشار ایران زندگی کردم و برای اینکه به پدر و مادرم بی احترامی نکنم یا درشتی نکنم تو خودم ریختم و عضله هامو منقبض کردم تمام اعصابم آسیب دیده. حالا هم که از اون خراب شده اومدم بیرون هم این درد لامصب به جونم افتاده. که نمیذاره زندگی کنم. برای همونم دردهایی مثل بریده شدن پوست یا ضربات محکمی که برای بقیه خیلی ممکنه دردناک باشه نمیتونم بفهمم. میشه یه زیر مجموعه از اون دردی که همیشه هست. مثل بقیه که اگه درد داشته باشن میتونن سریع بفهمن یه چیزی غلطه و برن دکتر من نمیتونم. چون تو بدن من همه چیز همیشه درد میکنه. اگه یه وقت آپاندیسم پاره بشه قراره جونمو از دست بدم. چون هر چی دل و روده و داخل بدنم هست تمام مدت به شدت درد میکنه. مخصوصا حالا بعد از فوت برادرم که دیگه سطح درد اونقدر بالاس که دیگه اصلا نمیشه بهش درد گفت. احساس میکنم با بقیه فرق دارم اما به جای اینکه احساس سوپرمن بودن بهم دست بده حس میکنم از آدمیت افتادم. فعلا اما بودن آگوست اینجا به این معنیه که تنها نیستم. چه حس خوبیه یکی جنس خواسته هاش از جنس خواسته های تو باشه. از جنس نیازهای تو…
الان تو این لحظه فانتزی نبود. یه دنیای واقعی بود. نادیا بودم. دخترک فقیر روستایی که وقف کلیسا شد. همونکه به خاطر عبادت نکردنهای شبونه داشت تنبیه میشد. آگوست کشیش برای جنگیری یا چه میدونم لابد شیطان گیری داشت دعاهایی زیر لب زمزمه میکرد. نمیدونستم چیکار باید بکنم. بازیگر قصه ای بودم که از داستانش خبر نداشتم. اما موضوع داشت کم کم عجیب میشد.
-تو ای شیطان ملعون! از بدن این دختر بیرون برو… یک! تو اینجا جایی نداری! دو!
یک و دو مال ضربه هایی بود که با شمارش به من میزد. حالا ضربه ها رو یواش میزد یا من از شدت درد پوستم کلفت شده فقط خدا میدونه. پدر تاک! اینجوری که اگه شیطانی هم توم بود داری بهش حال میدی که! یه ذره جنم داشته باش بیعرضه! یه آب مقدسی چیزی بپاش بهش… ها! اون متود مال دراکولاهاس… تا حالا جنگیری نشده بودم نمیدونم پروسه اش چیه. شما به کارت برس. داشتم میخندیدم. تکون میخوردم اما چون سرم پایین بود کشیش نمیدید.
-گریه میک…؟ میخندی؟! شیطان کریه! عذاب خداوند بر تو باد! جندۀ بی مقدار!
به یه سری کلمات حساسیت دارم. مثلا جنده. و این انگار کونش میخاره! اولا که عذاب خداوند بر بنده بادیده. دوما هم شیطان از کجا میدونی زنه… سوما کریه باباته مرتیکۀ الدنگ. میگیرم میکنمت ها! پدرسگ! جندۀ بیمقدار همه هیکلته فلان فلان شده! اونی که به ما نریده بود کلاغ دم بریده بود. اون روی سگمو بالا بیار ببین کی امشب کیو میکنه… دعوام شده بود حالا با کی نمیدونم. یکی هم داشت میانجی گری میکرد. حالا نادیا بود یا مرد درونم نمیدونم اما تو سرم جنگ جهانی بود احتمالا. همه افتاده بودیم به جون هم. از بیرون هم با آگوست کلامون رفته بود تو هم. ای بابا! چند نفر به یه نفر آخه؟! داشتم از خنده میمردم. خیلی سخت بود تمرکز وقتی فکرهای عجیب و غریب به سرت میزنه. نکنه قوۀ تخیل همون شیطان باشه؟ فکر نکنم! غرق فلسفه بافی بودم که کشیش لاکردار با یه خط کش چوبی زد رو باسنم. آتیش گرفتم پریدم هوا. زورم میومد. چرا به من انگ میچسبوند؟ من مگه به جز حق طبیعیم چی میخواستم؟ که خواستنش منو مبدل به شیطان یا جنده میکنه؟ بازی بود؟ جدی بود؟ نمیتونستم تصمیم بگیرم.
-خدا! یواشتر!
-یا از بدن این دختر برو بیرون یا بعدی را بدتر خواهم زد…
-رفتم بابا رفتم! بیا! اینم دختره صحیح و سالم تحویل خودت! آ! آ… بای بای چرچ ددی!
صدای قهقهۀ آگوست با ترکۀ بعدی یکسان اومد.
-گستاخ!!! تو خود شیطانی! در لباس دخترکی فقیر به کلیسا رخنه کردی؟ این گناهیست نابخشودنی! این لباسها برازندۀ تن توی شیطان نیست!
خود شیطان؟! اول که شیطان هلول کرده بود تومون! بعدش خود شیطان شدیم؟ یه دو دیقه دیگه هم رو بدم بهت لابد میگی هیتلرم و جنگ جهانی دوم هم تقصیر من بوده. دستشو انداخت و زنجیرو از گردنم محکم کند. بعد هم نوبت مقنعه بود که از سرم در آورد همراه اون شال مشکی. و آخر از همه پیراهن بلند مشکی رو داد بالا و از سرم در آورد. حالا دیگه جلوش لخت بودم. حس بدی بود. احساس لختی میکردم. احساس یه راهبه که لختش کردن. چرا؟ از کی تا حالا لباس هویت شده؟ احساس میکردم هویتم ازم گرفته شده. بدون هویت احساس برهنگی میکردم. نگاه آگوست واقعا مثل نگاه یه کشیش بود که داشت به شیطان نگاه میکرد. نقش بازی میکرد یا واقعا از من تنفر داشت؟ یا نکنه من شاخ ماخ دارم خودم خبر ندارم؟ نکنه فکر کنه واقعا شیطانم کار دستم بده. خدایا! این نکنه شیزوفرنی ای چیزیه؟ شانس نداریم… میگیره به صلیبم میکشه حالا خر بیار باقالی بار کن. راستش ترسیده بودم. همونطور که سعی میکردم خودمو با دستام بپوشونم سریع پاچه خوار درونمو انداختم جلو:
-زیاده روی کردم… ببخشید! نمیخواستم بازیمونو مسخره کنم… از گناهم بگذرید…
-برای تو شاید بازی باشه… اما برای من نیست… حداقل الان نیست… خودتو آماده کن! اومدنت به کلیسا و به سخره گرفتن قداست این مکان مقدس رو نمیبخشم…
بیخود نمیبخشی!! لجم در اومده بود! منو نمیبخشی؟ تو کی هستی که منو نبخشی؟ بی اراده دستم بالا رفت و یه سیلی محکم زدم تو صورتش. اگه برای تو جدیه برای منم جدیه. من تا حالا قداست چیزی رو که مرتبط با خداس زیر سوال نبردم. اگه خدایی هست که کار خودش به خودش مربوطه من اجازه ندارم به جای خدا اظهار نظر کنم. وظیفۀ من احترام گذاشتن و استفادۀ درست از امکاناتیه که در اختیار من گذاشته. اگرم که کار خدا نیست و کار آدمهاست تا به کسی صدمۀ روحی و جسمی نزده بازم به من مرتبط نیس. اما وقتی احترامتو نگه میدارم تو کتم نمیره احتراممو بشکنی! میزنی؟ بیا جوابش! انگار فکر نمیکرد بخوام بزنمش.
-روی خدمتکار خداوند دست بلند میکنی هرزه؟
-موردیه؟
با خط کش نازک چوبی شروع کرد به زدنم. با قدرت تمام میزد. هر جا میرسید میزد. و من لذت میبردم. چالش شناختن خودم با چالش ادب کردن یه مرد قلدر با هم آمیخته شده بود. هم یکی بالاخره داشت انتقام خریتهای منو از من میگرفت و داشت حقمو میذاشت کف دستم هم اینکه کارشو بی جواب نمیذاشتم و دلم خنک میشد. حس میکردم حسابم داره یواش یواش با خودم صاف میشه. به خودم خیلی بدهکار بودم که یه زورگو رو بنشونم سر جاش. منم میزدمش. شاید قدرتم اندازۀ اون نبود اما خشم ۳۸ سال تو وجودم جمع شده بود. بمب ساعتی ای بودم که داشت تیک تاک میکرد. اگه میترکیدم قرار بود خیلیها رو اطرافم نابود کنم پس باید اینجا و تو این لحظه همه چیز خالی میشد. اونقدر انرژی در درونم جمع شده بود که به عنوان روانکاو احساس خطر کنم. گاهی احساس میکردم دیگه طپش قلب نیست… سکته اس… اما فعلا نبود… هر چی بیشتر کتک میخوردم بیشتر با خودم آشنا میشدم. اگه میتونم بزنم پس احتمالا سادومازوخیسم دارم… هیم! ریاضی الان به درد خورد. منفی در منفی مثبت! چون تو این لحظه احساس مثبتی دارم. اوه! تکواندو و بکس هم بد نبوده ها! اینکه بتونی خشمتو رو یه چیز قانونی خالی کنی اصن حرف نداره!
شاید نزدیک ده دیقه همدیگه رو کتک زدیم تا بالاخره احساس کردم آروم شدم. ساعت نگرفته بودم اما به نظرم برای زدن یه نفر که با شخصیت و ذاتم منافات داشت خیلی طولانی اومد. چه زوری داشتم من ماشالله خبر نداشتم! یقۀ لباسش تا روی شکم پاره شده بود. گوشۀ دهنشم خون اومده بود. اما دلم براش نمیسوخت. من بهش فحش نداده بودم. بهم فحش داد. منم حقشو گذاشتم کف دستش! معرفی میکنم هرکول نادیا از فامیلای هرکول پوآرو… نخوریمون نادیا خانوم! خسته افتادم رو تخت. احساس میکردم خالی شدم. آخی! راحت شدم! اما خودم هم همچین وضعیتم بهتر نبود. خون دماغ شده بودم. و ریخته بود رو دستام و جاهای مختلف. خیلی جاهام هم کبود بود. آگوست هم خودشو انداخت رو تخت. هر دومون نفس نفس میزدیم. صداش خسته بود:
-فووووووه! سان آو آ بچ! اینجور وقتهاست که میفهمم دیگه جوون نیستم…
-منم همینطور… نا ندارم دیگه…
یه چند لحظه ای که گذشت به پهلو چرخید طرف من و خودشو انداخت روم. با نهایت محبت منو میبوسید. انگار ازم دلخور نبود. منم دلخور نبودم دیگه. برای اولین بار حس میکردم استحقاق این سکسو دارم. براش زحمت کشیده بودم. و حالا که خالی شده بودم لازم داشتم خودمو با عشق پر کنم. این دنیا به اندازۀ کافی آدم پر از نفرت داره… یا همچنین آدم خالی… من اما میخوام پر باشم از عشق… ذاتم از اولشم متفاوت بود و برعکس بقیه بودم. چرا الان خودمو با احتیاجم که عشقه پر نکنم؟ عشق همه چیزو قشنگ میکنه… مثل درد زایمان که تحمل میکنی به عشق آشنایی با هدیه ای که خداوند بهت داده… وقتی احساس دوست داشته شدن میکنم مثل الان… حس میکنم میتونم ببخشم… تحملم بالاتر میره… درد گذشته رو به درد الان متصل میکنم و ذره ذره جاشو با عشق الان پر میکنم… بدم میاد کینه داشته باشم یا یکی رو از خودم برنجونم. عذاب وجدان نمیذاره شب بخوابم اگه بدونم یکی رو ناراحت کردم. چه بسا سهوی… تصورشو بکن ۲۲ سال تو ایران هر شب چقدر طول میکشید بخوابم؟ از عذاب وجدان نمیتونستم… هر چی سنم بالاتر میرفت بدتر میشد. عذاب وجدان داشتم که مامان به خاطر من مونده و عذاب کشیده. عذاب وجدان داشتم چرا موهامو کوتاه کردم چون مامان موی بلند دوست داشت. عذاب وجدان داشتم از اینکه چرا به هنر علاقه دارم نه به پزشکی یا مهندسی… برای کوچکترین چیزی عذاب وجدان داشتم. با نادیای الان زمین تا آسمون فرق داشتم. بی تجربه بودم… اما الان از غبار چهرۀ جانم پرده برفکنده شده… دیگه با خودم تعارف ندارم. خود واقعیمو قبول کردم و براش هم ارزش قایلم.
-سینه هام درد میکنه… خواهشا دیگه نخور…
سینه هامو ول کرد. شکممو بوسید و مک زد. بوسه های صدا دارش حس خوبی ایجاد میکرد. انگار با صدا همه چیز واقعی میشد. هنوز لباس علیرغم پارگی تنش بود اما میتونستم سیخی آلتشو حس کنم. با ساقم. با انگشتای پام. و با انگشتهای پام نوازشش میکردم براش. اونم انگار راضی بود چون انگشتهای پای راستمو کرد تو دهنش و برد زیر لباسش. خودش هم رفت سروقت لای پام. نشسته بود پایین تخت. یه کم پوزیشنمون عجیب و ناراحت بود راستش و خیلی خسته میشدم. باید زانومو به بیرون خم میکردم. مکیده شدن لای پام هم باعث میشد حرکاتم دست خودم نباشه خیلی.
-خیلی خسته ام… میتونی فقط منو بکنی؟ یه کم استراحت کنم بهت حال میدم…
-مطمئنی؟ نمیخوای اول ارگاسمت کنم؟
بهش نگفتم قرصهای ضد دپرشن میل جنسیمو کلا از بین برده. سریع لباسو از سرش در آورد. و منم خودمو بالاتر کشیدم. لباشو گذاشت رو لبام. از زیر هم حس میکردم آلتشو میکشه لای پام. هیچوقت تا حالا اینقدر خیس نشده بودم. انگار برای اولین بار بود سکس میکردم. با عشق زندگیم. یادم نمیاد با شوهرم یه بار سکس کرده باشم بدون اینکه یاد مامان یا بابام بیوفتم و یا عذاب وجدان نداشته باشم. اما الان نه… عجیب بود… الان برای اولین بار فقط به عشق فکر میکردم… همونطور که داخلم عقب و جلو میرفت با کف دستش هم از پهلوها باز میزد رو باسنم. میچسبید کف دستش اما انگار راضی نمیشد.
-داگی میشی؟
اینبار موقع زدنهاش به جلو پرت میشدم. داگی استایل هم عجب پوزیشن مسخره ایه ها. بر خالقش لعنت! دوست دارم صورت مردونه اشو تو بغلم بگیرم. ببینم. اون چشمهای خوشرنگ سبز نزدیکم باشه. بعد هم از کتف و کول داشتم میوفتادم اما نمیخواستم هم ضعف نشون بدم. حواسمو دادم به حرکتهاش. به اینکه فرو میکرد و در میاورد و تماس پوستمون. سکس بیزنس نیست. شرطی نیست. عجز نیست. حقارت نیست. اجبار نیس. قراردادی نیست. عشقه. نشون دادن حس عاشقیه به اونکه دوستش داری. نه به اونی که بدون احساس باهاش ازدواج کردی. نشون دادن حس خواستنه. مخصوصا اگه همراه با برآورده کردن یه فانتزی بی ضرر برای پارتنرت باشه. خوشم نمیاد از اینکه همه میدونن سکس چیه. از اینکه همه هم میدونن که همه دارنش. دوست دارم که هیچکس نمیدونه من چه مدل سکسی دارم. یه رازه که فقط با یک نفر تقسیمش میکنم. با همون که نیمۀ مکمل این فانتزیه… یه دنیا که فقط خودم و خودش ازش خبر داریم و کلیدش فقط و فقط دست خودمونه. اینجوری احساس خاص بودن میکنم. نه کسی میدونه که بخواد نگاه عاقل اندر سفیه بهم بندازه نه فکر کنن دیوانه ام…

چند جلسه ای بود که ژنرال رو ملاقات کرده بودم. تمام مدت سناریوی کلیسا رو بازی میکردیم. تا به همدیگه و به ذات بازی کردن عادت کنم. جلسۀ اول که پیشش بودم یادمه وقتی بعد از سکس از جام بلند شدم برم دستشویی از اینکه اسپنک اونقدری که فکر میکردم درد نداشت خیلی تو ذوقم خورده بود. محکم هم میزد. بهم گفته بود جلسۀ اول به همین کتکها اکتفا میکنه تا قلق همدیگه دستمون بیاد. احساس خوبی بهم دست داد. لازم دارم اون انرژی مرگباری رو که توم جمع شده و مثل بمب ساعتی بحث زمانه که کی میترکه خالی و بعد جاشو با یه چیز بهتر پر کنم. اون انرژی که اگه سر خودم خالی نکنم قراره سر یکی دیگه خالی کنم و با قانون طرف بشم. خوشبختانه قانون با صدمه زدن به خودم مشکلی نداره و مجازاتی هم قرار نیس بشم. تو دستشوئی یه لحظه چشمم افتاد به باسنم. کبود و سیاه شده بود مثل چی! سیاهی و سرخی و کبودیش به رنگ آتشفشان درونم بود وقتی خشمگین بودم. از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم! از همونجا فهمیدم که برای مرحلۀ بعدی آماده ام… جلسۀ پنجم دیدارمون قرارداد بردگی و اربابی رو امضا کردم…

دل و روده ام داشت له میشد روی شونه اش. حس بد عدم تعادل و نداشتن پاهام روی زمین هم به شدت ترسناک بود. با دست راستش پشت زانوهامو گرفته بود و گاهی ملایم فشار میداد.
-اذیت که نمیشی؟
اما جلوی دهنم با چسب بسته بود و چشم بند ضخیم به چشمام. نمیتونستم جواب بدم. نمیتونستم بگم دلم درد گرفته و حس میکنم روده هام داره میترکه منو بذار زمین. دستام هم پشتم بسته بود. بدتر ازهمه اینکه نمیدونستم کجاییم یا دور و برم چی میگذره. همه اش سیاهی بود. و حالت تهوع هم داشتم. تا اینکه ایستاد و مراقب منو گذاشت زمین. مچ پاهامم با طناب بسته بود و نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم. دور کمرمو گرفته بود و همزمان میتونستم صدای کشیده شدن چیزی مثل پایۀ یه صندلی رو بشنوم که میکشید سمت من. حالا که چشمام بسته بود بقیۀ حسهام قویتر شده بودن انگار. شونه هامو فشار داد پایین و مجبورم کرد برم پایین. صداشو شنیدم که بی احساس و آمرانه میگفت:
-بشین اینجا…
و متعاقبش منو نشوند روی یه صندلی. وقتی چشم بند رو از روی چشمام برداشت نور اتاق چشمامو زد. اول از همه تخت بزرگ دونفره رو دیدم. بالا و پایین تخت میله های آهنی داشت. حدس زدم که بخوای کسی رو بهش ببندی. یه رعشۀ عصبی افتاده بود به جونم. ترسیده بودم. استرس دست از سرم برنمیداشت. شاید به خاطر محیط و سناریوی جدید بود. کمی که چشمام عادت کرد تونستم به اطرافم نگاه کنم. اتاق با نور معمولی روشن بود.
ژنرال پوشش سیاهی رو که روی چشمها و دهنش سوراخ بود رو داد بالا و از سرش کند. میتونم بگم موهای طلایی و به هم ریخته اش خیلی جذابش میکرد اگه به حد مرگ نترسیده بودم. خواستم چیزی بگم اما صدام پشت چسب خفه میشد. یه صندلی چرخدار کشید و آورد رو به روی من. جایی که توش بودیم یه اتاق خواب بود با سه دیوار قرمز تیره. و یه دیوار مشکی. اما نمیدونم چرا بیشتر شبیه یه آتلیۀ عکاسی به نظرم میرسید. اولا از اتاق خواب خیلی بزرگتر بود و دوما انواع و اقسام دوربینها روی میزها و دیوارها نسب شده بودن. ژنرال یه بلوز یقه اسکی مشکی پوشیده بود و یه شلوار به همون رنگ.
-اونطوری نگام نکن کوچولو… هر کی هم که ندونه من و تو خوب میدونیم که با من به تو خیلی خوش میگذره… یادته دفعۀ پیش کشیش شدم و به راه راست هدایتت کردم؟ حالا ایندفعه تویی که قراره منو با اطلاعاتت به جهت درست هدایت کنی…
نگران نگاهش کردم. انگار از نگاهم پشیمونیمو خوند.
-اینو باید قبل از امضا کردن اون قرارداد و قبول من به عنوان اربابت فکرشو میکردی عزیزم… قرارداد هم قرارداده… بهت که گفتم… جاسوسها همیشه طمعکارن… به طمع خوش رفتاری کشیش قرار داد رو امضا کردی اما…
این حرف یعنی چی؟ یعنی از این به بعد دیگه حق ندارم بزنمش؟ تازه به عنوان کشیش رفتارش خوب بوده؟ ما که تا سر حد مرگ همو میزدیم. وقتی تموم میشدیم من تمام تنم سرخ و کبود بود. اونم همینطور. اونقدر همو زده بودیم که حس میکردم قدرت بدنیم بالاتر هم رفته و بازوهام سفت شده بود. مگه الان چیکار میخواد بکنه که به اون کتکها میگه مهربون؟ لبخندی پیروزمندانه ای زد. جلوی میز کامپیوتر داخل اتاق یه صندلی چرخدار بود. تازه متوجه شدم یه تلویزیون صفحه تخت بزرگ بود که تصویر خودمونو توش میدیدم. گوشۀ بالا هم نوشته بود دوربین یک. با صندلی رو دور خودش میچرخوند و میکشید طرف من. وقتی نشست رو صندلی دستش اومد سمت دهنم:
-چسبو که کندم میتونی داد بزنی اما کسی به جز من و تو اینجا نیست که بخواد بشنوه پس بیخودی خودتو خسته نکن… پیشنهاد میکنم مرد و مردونه سرنوشتتو قبول کنی…
چسب موهای صورتمم کند و باعث شد چشمام از درد پر از اشک بشه. چسبو پرت کرد زمین و ایندفعه دستاشو گذاشت روی زانوهام و خودشو بیشتر با صندلیش کشید طرف من.
-نمیخوای داد بزنی و کمک بخوای؟
-کسی هست بشنوه؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
-نوپ… متاسفم…
-تو گفتی منو میبری آپارتمانت… دروغ گفتی؟
-یه اتاق تو آپارتمانمه…
-داری فیلم چیو میگیری؟
-فیلم شکستن یه جاسوسو که میخواست از یه جاسوس دیگه اطلاعات بدزده…

ادامه…

نوشته: ایول


👍 28
👎 6
8391 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

671298
2018-01-28 21:18:56 +0330 +0330

طولانی بود نخوندم
یکی خلاصه کنه

0 ❤️

671309
2018-01-28 22:01:53 +0330 +0330

اولين لايك شادي عزيزم مكمل خوندم دوباره ميام و نظرم رو مينويسم

1 ❤️

671316
2018-01-28 22:37:49 +0330 +0330

مثل همیشه جالب بود، تمام دردها و رنجهای زندگی ایران رو میخوندم، یاد اشکالات جامعه امثل مهرطلبی و رفتار اشتباه با کودکان میفتادم.
اگه این سرگذشت براتون تلخه، دکتر هولاکویی رو توی نت سرچ کنید، تمام این مشکلات و ریشه رو توضیح داده.

1 ❤️

671322
2018-01-28 23:10:13 +0330 +0330

کلمه به کلمه شو خوندم، دقیقاً 34 دقیقه ای شد.
زندگی،مادر،پدر، مادربزرگ،… تحقیر،تحریم، سکوت،مقایسه، حق زنان فنلاند، حسرت سینما، میوه های نوبرانه،موی سپید، اشک… والخ، حرف دل و منطقی بود که خییییییییلی از ماها جرات بیان اونو نداشتیم و نخواهیم داشت، چون اینجا ایرانه. اما من معلم ایرانی اول بخودم تلنگر میزنم بعد به دانش آموزانم که حق رو در خودمون بیصدا و خفه نکنیم…
چقد نکته های ریزی نوشتی شادی جان.
بقول هیدن موون، برترین نویسنده داستان رئال سایت توویی.
ممنونم از اینکه این قسمت هم نوشتی، امیدوارم، حالت خوب بشه غییسش غیسش. آفرين ? 3

1 ❤️

671323
2018-01-28 23:17:43 +0330 +0330

هنوز نخوندم ولی دلم میخواد دیسلایک بدم شادی خانم ده شبه منتظرم ببینم آخر داستان چی میشه اونوقت زده ادامه دارد بابا ایول به جمالت فعلا لایک چهارم رو بگیر که داستان رو بخونم

1 ❤️

671326
2018-01-28 23:25:37 +0330 +0330

بسیار بسیار بسیار عالی فقط از شما بر میاد اینطور نوشتن لایک پنجم تقدیم به شما…

1 ❤️

671338
2018-01-29 01:38:12 +0330 +0330

بجز قسمتهای که به ژنرال ربط داشت مابقی تکراری بود دوست نداشتم خاطرات تلخ گذشته خودمو بخونم بعد چند خط که میخوندم یادم میفتاد اینا خاطرات من نیست و دوباره از نو میخوندم … به شدت تلخ بود و بیشتر از تلخی گیرایی داشت

1 ❤️

671340
2018-01-29 01:53:57 +0330 +0330
NA

عالیییی بوددد, و اما, متاسفانه هر کسی تو ایران زندگی کرده این مشکلارو با پدر و مادرشو خانوادش داره, فقط دوزش فرق میکنه!! نمیدونمم کی میخوان درست شن! در مقابل فهمیدن به شدت مقاومت می کنن!

1 ❤️

671344
2018-01-29 04:35:51 +0330 +0330

مممم
چقدر سکسی بود آبم اومد

0 ❤️

671348
2018-01-29 05:39:13 +0330 +0330

نادیای داستان !
دلنوشته هات قشنگ بودن و بیشتر آموزنده … خیلی جاهاش خودتو فریاد زدی ؛ شهامتت جالبه بعد رفتی سر ادامه قصه که هر چند روند خطی داشت اما ضعیف نبود . امیدوارم ادامه داستانت شوک های دراماتیک تر و بهتر داشته باشه اگه صرفا خاطره نیست … لایک7

1 ❤️

671349
2018-01-29 05:51:44 +0330 +0330

سلام قشنگه
گذشته ادمو بهش نشون میده منتظر قسمت بعد هستم

1 ❤️

671353
2018-01-29 06:32:14 +0330 +0330

فقط من موندم اگه خونوادت مسلمون نیستن
چرا اینقد تحت تاثیر این دین کثیف قرار داشتن
حتی ازدواجت هم گفتی به شیوه اسلام اجرا شد
البته فرهنگ اصیل ایرانی قرنهاست که توسط دین بیابانی
و وحشی اسلام از بین رفته اما تاثیرش در خونواده های
غیر مسلمان ایرانی منو متعجب میکنه
البته من خودم سالهاست که به آگاهی رسیدم و از یوق
این دین متجاوز رها شدم
داستان هم که بسیار عالی بود

1 ❤️

671354
2018-01-29 06:47:18 +0330 +0330

لایک یازدهم
هنوز نخوندمش شادی جااان لایک رو پیشاپیش تقدیمت کردم کلاسم تموم بشه میخونم ?

1 ❤️

671357
2018-01-29 07:00:48 +0330 +0330

عالی بود و حرص در آر
صبحمو قشنگ خراب کرد –__–
کاش میشد زن ها یاد بگیرن از صدای کلفت و زور بازو نترسن
کاش عالم و آدم اینجا حقو به مذکر نمیداد
نوپ… متاسفم…صدای کلفت و زور بازو و تمام بند های قانون اساسی ترسناکن

1 ❤️

671373
2018-01-29 10:17:09 +0330 +0330

خیلی حرف توی بغضم موند و قورتش دادم شادی
شاید مادر من اینجوری و به این شدت نبود که درصد کمی از این خصوصیات رو داشت اما پدرم دقیقا همینی بود که تو ازش گلایه کردی و هنوز هم هست!یعنی باز هروقت میرم خونه و بحثی پیش میاد با اینکه من توی جامعه برای خودم احترامی دارم و شغل درست حسابی اما حسرت فلان وکیل و وزیر رو میخوره!هنوز حسرت دبیرستان من رو داره که جلوش واستادم و نرفتم انسانی!!!
نکته بعد راجع به طرز تفکر مردهای این سایت که نمونه کوچک جامعه هستن و دنبال دوست دختر نجیب توی این سایت میگردن و دو کلام باهاشون سلام علیک کنی میگن دختر خوب همچین سایتی نمیاد!خب یکی بگه لامصب مگه فرق ما و شما چیه؟تویی که میای خراب نیستی منی که میام چهارتا داستان درست درمون بخونم خرابم؟؟منی که تنها سرگرمیم از زندگی کتاب خوندنه خرابم و تویی که میای زیر داستان های آنچنانی کامنت میذاری و گاها خودتو خالی میکنی سالم؟؟؟کجای قانون جهان اینو نوشته؟
شادی جان تو اقلیت مذهبی بودی و رنج کشیدی اینجا منی هم که مسلمون بودم هم توی همین جامعه مزخرف زندگیم دست کمی از تو نداشت…اونقدری که از همه بریدم و زندگی مسالمت آمیز با چند تا پت رو ترجیح دادم!
هووووف انقدر دلم پر بود که قسمت ژنرال داشت یادم میرفت…سناریوی راهبه خطاکار و کشیش جنگیر بسیار جذاب بود یعنی اوف ? از اون ورطه هلاکت زندگی در ایران انگار پرتم کردی روی یه تخت نرم و خوشایند اونقدر که اروتیکت با ژنرال رو دوست داشتم… خشونتش در عین محبت و توجهش بسیار دوست دارم و جذابه با اون چشای سبزش بی شرف ?
منتظر قسمت بعدی و ارباب و برده هستم بیصبرانه
ببخش خیلی طولانی شد کامنتم

0 ❤️

671393
2018-01-29 15:58:17 +0330 +0330

به گمانم نویسنده داستان نویسی را با جستار درد و دل اشتباه گرفته!
به هر روی ادمین است و از آنجا که من حقی بر این سایت ندارم.آنگونه که خود شایسته میداند داستان ها را تایید میکند.

0 ❤️

671398
2018-01-29 17:55:50 +0330 +0330

مطمئنم دردها يي رو كه اولش توصيف كردي اكثريت ما با تمام وجود لمس كرديم و متاسفم از اين كه همون بلاهارو سر بچه هامون مياريم،انگار كه روالِ زندگي در ايران همين باشه و كسي ازش خلاصي نداشته باشه ، همينجوري تربيت شديم و همينجوري تربيت ميكنيم ، دردناكه ، حتي وحشتناك، به طرز عجيبي عالي بود عزيزم ، زودتر آپ كن ممنون

0 ❤️

671400
2018-01-29 18:41:04 +0330 +0330

نميدونم چي بنويسم شادي عزيزم حرف از دلداري و غصه نخور و اين حرفها گذشته ، بعضي جاهاش فكر ميكردم خودمم همون درد دلها ، همون غصه ها و همون بغض ها…
شايد پدر و مادر من به اين شدت نبودند و بر عكس شما اين آرمان هاي دكتر و مهندس رو مادر من داشت كه دخترش روزي دكتر بشه ، خوب مادر عزيز من وقتي دخترت رو تو ١٥ سالگي نامزد ميكني و ١٩ سالگي عروسي و ٢٠ سالگي مادر شدم چطوري ميتونستم آرزوهاي تو رو بر آورده كنم و دكتر بشم
شادي عزيزم اينقدر خوب و روان مينويسي و ما رو ميبري تو گذشته هاي خودمون و دلم ميخواد منم براي اولين بار دست به قلم بشم و از اون روزها و شبهاي وحشتناك گذشته م بنويسم
صحنه هاي بي دي اس ام و كتك كاري ها رو دوست داشتم با اين نوشته هاي شما دارم كم كم احساس ميكنم بي دي اس ام يعني چي :(

0 ❤️

671466
2018-01-30 06:15:50 +0330 +0330

خیلی خوبه .

بی دی اس ام یعنی این ؟
فکر کنم بی دی اس ام یعنی این . البته تعبیر کاملا شخصیه چون به قول انیشتین همه چیز در دنیا نسبی است .

خیلی خوبه داستان ممنونم

0 ❤️

671515
2018-01-30 17:28:14 +0330 +0330

خب شما اشتباه فکر میکنید.
ما داستان شما را نخواندیم،بلکه 5 الی 6 خط از خطوط مختلف داستان را پیشخوانی کردیم و دیدیم این درد و دل کردن در سراسر متن جریان دارد،این است که تصمیم گرفتیم آن را نخوانیم.
به هر روی برای درد و دل کردن انجمن مناسب موجود است و به نگرم آنجا یک جستاری در این باب باز کنید بسیار پسندیده تر باشد.

0 ❤️

671539
2018-01-30 20:59:24 +0330 +0330

خانم ایول شما متاسفانه باز به خطا رفته اید.
سخن از این نبود که این داستان صحنه های سکسی ندارد،جدل ما با شما بر این است که اگر این محل برای داستان نویسی است پس این درد و دل ها اینجا چه میکند؟
پر واضح است وقتی 5/6 خط است داستان را از جای جای مختلف داستان به تصادف میخوانیم و در همه آن ها جز دل و دل و آه و ناله چیزی نمیبینیم این یعنی این درد و دل کردن در سراسر متن غالب است و بیشتر درونمایه متن را همین ها تشکیل داده(مشت نشانه خروار).

0 ❤️

671591
2018-01-31 03:45:25 +0330 +0330

لایک۲۲…

اسکار به جمله ی : " میگفت بگو اما گوش نمیداد"

دوسش داشتم.
یه کم زیاد غر زده بودی… حقیقت بودن اما زیادی… همش منتظر سیر اصلی بودم.
که البته رسید و خیلی هم وهم انگیز و پر کشش…
زود بنویس منتظریم ?

0 ❤️

671643
2018-01-31 16:15:30 +0330 +0330

خوشبختانه و به طرز عجيبي نه خراب نشد شادي جان هر وقت با خودم فكر ميكنم ميگم هر كي به جز شوهرم ، شوهرم ميبود تو همون سال اول طلاقم داده بود، صبوره و تو هر حماقت هام عين كوه پشتمه
فقط هربار تو جامعه احساس ضعف و سربلنديم با هم قاطي ميشه جايي كه من زندگي ميكنم يه مادر بيست و شش ساله كه كوچكتر از سنش بنظر مياد با يه بچه شش ساله خيلي عجيب بنظر مياد

0 ❤️

671742
2018-02-01 09:33:52 +0330 +0330

دوست عزیز ایول
تموم دردهایی که تو گذشته ات کشیدی اکثر قریب به اتفاق همه ایرانی ها کشیدن حالا با شدت کمتر یا بیشتر, اما بیاییم اینجوری قضاوت کنیم این مشکلات ناشی از تفاوت نسل هاست و درک انسانی که حداقل 20 سال تفاوت سنی باهاش داری خیلی سخته
امروز ابزار ارتباط جمعی انقدر زیاده که که ما باشیوه های متفاوت تربیتی آشنا شدیم اما 40 سال پیش این امکانات موجود بود!!؟؟
والدین ماها و والدین والدین ما بخاطر نبود ارتباط با شیوه و متدی که رشد کرده بودن ما رو تربیت کردن و تصور کردن کاملا درسته.
وقتی تاوان اشتباه در خانواده با کمربند پرداخته میشه نه با صحبت کردن و راهنمایی چه میشه گفت!!؟؟
کشور ما 2500 ساله درگیره استبداد و دیکتاتوریه و در وجود تک تک ما کما بیش این دیکتاتوری وجود داره
اما با وجود همه اینها تمام خواسته هات حرف دل همه ماهاست ,بجا و منطقیه
نه اینکه بخوام داستانت و جمله بندی و انشا و املای صحیحت رو زیر سوال ببرم و نیمه خالی لیوان رو ببینم اما یه غلط املایی داشتی برای اولین بار, اگه نخوام از متد نوشتنت ایرادی بگیرم که متود نوشته بودی تو به قسمت نصیب رو نسیب نوشته بودی
اینم برای این عنوان کردم که تاالان غلط املایی نداشتی و تعجب کردم
اما طبیعیه پیش میاد و هیچ چیزی بدون ایراد نیست
موفق باشی متتظر قسمت بعدی هستم.

0 ❤️

676492
2018-03-07 20:08:20 +0330 +0330

بسیار عالی. ایول گرامی دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است احتمالا امشب بزارنش دوست دارم اولین لایکو بهت بدم!!

0 ❤️

708518
2018-08-07 10:20:52 +0430 +0430

یدونه ای ایول عزیز میخوام بگیرم بچلونمت توبغلم خیلی خوبی داستانات عالیه ولی دردناکه کاش ازنزدیک میشناختمت :( ?

0 ❤️