دم دمای شبه…
صدای بوق ماشینا چراغای شهرداری و یکی در میون سالم…
همه حول رسیدن به خونه ان…
خونه ای که من ازش فراریم…
خونه ای که جز بحث و دعوا و تلخی چیز دیگه ای نداره…
راهمو بی هدف ادامه میدم و سیگار لای دوتا انگشتامو یه نیمچه سوز پاییزی و کاپشن چرمی تنم…
مسافرکشا یه ریز رو اعصابمن تموم تلاششون اینه خلوت ذهنیمو به هم بزنن…
بازم یه کام سنگین از سیگارم و زم زمه ی موزیک خستگیا سیاوش قمیشی…
به یه سه راهی رسیدم یه ماشین پراید ۸۷ اینا زده بود بقل و داشت تو ماشینش با یه چیزی ور میرفت… پلاکش غریب بود از کنارش رد شدم…
آقا…
جانم بفرمایید…
این آدرسو میدونید کجا میشه؟
بله ولی یکم پیچ و خم داره باید کمی سوال کنید جلو تر که میرید…
شما مسیرتون نمیخوره هم منو به آدرس برسونید هم من شمارو؟
هوا خوبه داشتم پیاده روی میکردم :/ …
لطفا!
باشه…
سوار شدم عقب…
اولش سنگین بودم ولی کم کم با بوی عطرش توجهم و فکرم نسبت به افکارم منحرف شد…
شنل مادمازل سن ۲۹ ۳۰ چشای مشکی و خوش فرم نه درشت نه کوچیک ولی موزیکش حالمو به هم زد :/ ازین خواننده های جینگولکی بود :/
اما…
دلم نمیخواست به مسیرش برسه ولی هر لحظه نزدیک تر میشدیم…
مانتوی طرح لی موهاش رنگی بود و تنی از قرمزی داشت اما نمیدونم دقیقا چ رنگی بود…
سمت راست ماشین نشسته بودم تقریبا …
فرمونو که میچرخوند کمی از دستش میرف بالا و سینه اش خود نمایی میکرد طبق معمول سیخ کرده بودم و یادم رفته بود که چرا زدم میرون … قلبم تند میزد…
بزاقم خشک شده بود و ادرس دادنی صدام لرزشی از شهوت و استرس توش بود …
دلم میخواست بهش پیشنهاد بدم…
باهاش در ارتباط باشم …
خیلی ناز بود…
ولی ترس لعنتی و فکر یک درصد عصبانی شدنش کاری کرد که نتونم لب به پیشنهاد باز کنم…
و …
رسیدیم ب آدرس…
از اون تشکر و از من مرام تف دادن …
رفت…
مثل همه ی اونایی که رفتن و فراموشم کردن و من موندم و تنهاییام …
به راهم ادامه دادم …
یه سیگار دیگه و چریک فندک و یه کام و هوووووفففف…
نوشته: گرگ سیاه
راسته،زندگی یکنواخت روزانه بدون دلخوشی و تنوع و شادی
همین میشه
از یک نواختی باید دربیایم البته هرچیزی یکنواختی داره
منشا بسیاری از افسردگیها این است که بسیاری از مردم هدف خود را پیدا نکردهاند، بلکه فقط به دنبال آن چیزی رفتهاند که جامعه در ذهنشان گذاشته است.
این خاطره برای خیلی ها هم تکرار شده و برای من یک عادت