تا اون سر دنیا

1396/02/03

(داستان واقعی نیست)
دستمو روی زنگ گذاشتم و دوبار پشت هم فشار دادم…درباز شد…وارد حیاط خونه شدم وبه سمت در ورودی رفتم…دود خونه رو گرفته بود…چندتا سرفه کردم و در ورودی رو باز گذاشتم که دود سیگار بره بیرون…وسط اون دود ها دیدمش که روی مبل تک نفره نشسته بود و داشت سیگار میکشید…
+چه خبرته؟ میخوای خودکشی کنی؟ عین دودکش شدی…
چشماشو که اون موقع تاحالا بسته بود باز کرد و نگاهم کرد…بدون هیچ حرفی خیره شد بهم…مثل همیشه بودم…موهای خیلی بلندی که دمشونو قرمز فانتزی زده بودم و بافته بودم و ریمل و یه رژ بنفش با یه مانتوی طرح فانتزی گل منگلی و شلوار لی و بدلیجات های خنزل پنزلی که بهم اویزون بود…هنوز داشت نگام میکرد…یکی از ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
+خوشگل ندیدی؟
بالاخره نگاهشو اورد تو چشمامو و تک خندی زد:
_دلم واست تنگ شده بود دختره ی دیوس
خنده ای کردمو رفتم جلو و روی پاهاش نشستم سیگارشو از دستش گرفتم و تو زیرسیگاری خاموش کردم…پرسیدم:
+کسی که نیست؟
چشماش شیطون شد و نوچ کشداری کشید…
تو بعلش لم دادم و گفتم:
+فکرهای منحرفتو از کلت بیرون کنا…چه خبر شده حالا؟ چرا دودکش شدی ؟
-داشتم فکر میکردم
سرشو تکیه داد به پشتی مبل و دوباره چشماشو بست…خودمو بیشتر تو بقلش جاکردم و سرمو گذاشتم رو سینش…با دستم از روی پیرهن سفیدی که پوشیده بود خط های فرضی روسینش میکشیدم…با دستی که دور کمرم حلقه بود پهلومو نوازش میکرد…خدامیدونست که چقد دوسش داشتم و بخاطرش چه کارهایی که نمیکردم…
+به چی؟
_به این که چرا دارم تورو دنبال خودم میکشم و بدبختت میکنم
با این حرفش مثل برق از جام پریدم…از روی پاش پاشدم و دست به کمر مقابلش وایسادم…با این عکس العملم حالا اونم جمع و جورتر رو مبل نشسته بود و نگام میکرد…
+یعنی چی؟ چی داری میگی امیر؟ تازه یادت افتاده؟
هنوز داشت نگام میکرد…معلوم نبود امروز چه مرگشه… با کلافگی جیغ جیغ کردم:
+چرا بروبرو منو نگاه میکنی؟ میگم یعنی چی که دارم تورو بدبخت میکنم؟
هان؟ مگه مجبورم کردی ؟ مگه به زور شکنجه منو دنبال خودت کشوندی؟ این تصمیم خودم بود…میفهمی؟ تصمیم خودم…چرا نمیفهمی منه خر دوست دارم؟ هان؟ چرا نمیفهمی به خاطر تو گوه زدم به همه ی زندگیم و ذره ای پشیمون نیستم؟
به نفس نفس افتاده بودم و حالا بغضم توی گلوم نشسته بود و چشمام اشکی شده بود…همونجوری با بغض نگاش کردم…
از جاش پاشد و گفت:
_باشه عزیزم…باشه…اروم باش
اومد جلو و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و تو چشمای اشکیم نگاه کرد:
_لعنتی…منم دوست دارم…مثه خر دوست دارم…واسه همین آشوبم…همش دارم به این فک میکنم که گوه زدم توزندگیت،تو ارزوهات، تو ایندت
حالا اون کلافه شده بود…دستاشو از صورتم جدا کرد و رفت سمت اتاق…یکم وایسادم همونجا تا حالم جا بیاد و بغضم از بین بره و بعد دنبالش رفتم تو اتاق…لبه تخت نشسته بود و ارنجاش تکیه به زانوهاش بود وپنجه هاش تو موهاشو و موهاشو با کلافگی میکشید تکیه زدم به چارچوب در وگفتم:

  • اگه برمیگشتم به همون روز اولی که دیدمت باز هم همین انتخابا رو میکردم…میفهمی؟ هیچی الان و تو این رندگی مزخرفم واسم از تو مهم ترنیست
    دستاشو از تو موهاش دراورد و به پشتش روی تخت تکیه داد…بهم نگاه کرد و خندید…منم خندیدم…وسط اشکایی که از چشمام میومد خندیدم…بهم اشاره زد برم کنارش…رفتم و کنارش چهارزانو روی تخت نشستم و روکردم بهش
    +نگاه چجوری با این حرفات روزمونو خراب کردی؟خبری ازون یارو نشد؟
    بدون اینکه جوابمو بده دستمو کشوند و خوابوندم رو تخت…کنارم دراز کشید. و سرشو برد توی گردنم بوسه ی ریزی به گردنم زد و داشت سرشو میبرد جلوتر
    سرمو کشیدم عقب وبا اعتراض گفتم:
    +عهههه…نمیشه یه دیقه حرف بزنیم؟
    روی ارنجش تکیه زد وخودشو یکم کشیدبالا وبی حوصله گفت:
    _خیلی خوب…
    +خبری ازون یارو نشد؟
    _از کودوم یارو؟
    +همون یارو که قراربود مدارکمونو جور کنه
    _چرا…
    چپ چپ نگاش کردم وگفتم:
    +چرا جون میکنی امیر…خب درست بگو دیگه…اااه
    خندید و دستشو بند بافت موهام کرد و کششو کشید بیرون و شروع کرد بازکردنشون
    _تا دو روز دیگه همچی امادست…مدارک جدید میرسه دستم…بلیطا هم امادست
    یکم دلشوره افتاد به دلم تا اسم بلیطارو اورد
  • بلیطا مال کیه؟
    _سه روز دیگه…اول میریم استانبول…ازونجا هم مونیخ…
    کارش با موهام تموم شده بود و خرمن موهامو دورم پخش کرده بود…نگاه به صورتم کرد و انگار پی به نگرانیم برد
    _از چی میترسی خوشگلم؟ نگران هیچی نباش…همچی سرجاشه…قراره تا اخر عمر ور دلم باشی و تحملم کنی
    لبخندش محو شد و جدی به چشمام زل زد و گفت:
    _یه دیقه نشد؟
    با این حرفش خندم گرفت…
    خندمو که دید سرش دوباره رفت توی گردنم و بوسه هاشو شروع کرد…
    به اول این رابطه فک کردم… به روزهایی که تو کشمکش باخانوادم موفق شده بودم و اومده بودم دانشگاه هنر…کنجکاو شدن راجب پسر مرموزدانشکده طراحی صنعتی که همه ازش دوری میکردن…وقتی که این کنجکاوی ها کار دستم داد و فهمیدم این پسر تو کارخلافه …تهدید شدنا و رفتن ها و اومدن ها…اخلاقای خاصش…که یهو به خودم اومدم و دیدم عاشقش شدم…کمکم رابطمون یه شکل دیگه گرفت…و من فهمیدم موضوع ازون چیزی که فک میکردم خیلی جدی تره…و امیر ازون چیزی که فک میکردم یه موادفروش خرده پاس خیلی نقش مهم تری تو اون باند داره…وقتی که ترسیدم و کشیدم کنار ازش…و بعد از یک هفته که داشتم از دوریش روانی میشدم خودم برگشتم پیشش…و روزی که بهم گفت که اوضاعشون خراب شده و پلیس توشون نفوذ کرده و باید فرارکنه…و من که دو روز بعد ازینکه کلی با خودم سروکله زدم تصمیم گرفتم باهاش برم…میدونستم خیلی احمقانه است…ولی دوسش داشتم…وتوی زندگیم غیر ازون هیچ دلخوشی نداشتم…یه بچه طلاق بودم که همش بین مادر و پدرم پاس داده میشدم و دیگه خسته شده بودم…ادم بی کله و دنبال هیجانی بودم…دختر سربه راهی هم نبودم …فازمم ازین تصمیم این بود که اگه باامیر میرفتم شاید یه روزی پشیمون میشدم ولی اگه نمیرفتم حتما پشیمون میشدم…
    با گازی که از گردنم گرفت از توی هپروت اومدم بیرون وفحش زیرلبی بهش دادم و موهاشو کشیدم…سرشو اورد بالا توی چشمام نگاه کرد
    _نیستی باما
  • اتفاقا تو فکر شما بودم
    _پس حواستو بده بمن…
    +حواسم همیشه باتوئه…
    به محض تموم شدن جملم سرشو اورد پایین و لب هاشو گذاشت رو لبام…عمیق میبوسیدم…فک کنم لبام دیگه کبود میشد…همراهیش میکردم…بالاخره لباشو جدا کرد…جفتمون نفس نفس میزدیم…
    دستشو اورد جلو دکمه های مانتومو یکی یکی باز کرد …منم دکمه های پیرهنشو باز کردم…مانتومو در اوردم و پیرهنشو در اورد…زیر مانتوم یه تاپ مشکی اسپرت تنم بود…دستامو بالا کشیدمو اونم از تنم در اورد…سوتینمو باز کرد و پرت کرد اونور…خودشو کشید بالا و به بدنم خیره شد…هیکل لاغر و ریزه میزه ولی کشیده ای داشتم…با دستش چنگ زد به سینه های گرد و جمع و جورم و دوباره لباشو چسبوند به لبام و شروع کرد به بوسیدن…اولین رابطمون نبود…ولی اون اولینم بود…قبل از اون هم دوسه تادوست پسر داشتم اما با هیچکودوم سکس نداشتم ولی امیرفرق میکرد…پای اون که میومد وسط منم همه چیزمو میزاشتم وسط…
    لباشو جداکرد چونمو بین لباش گرفت…رفت پایین تر…سرش بین سینه هام موند…یکم بو کشید و زمزمه کرد:
    _عاشق عطر تنتم…
    بوسه هاشو تا شکمم ادامه داد
    _عاشق لمس کردنتم…
    _عاشق بوسیدنتم…
    دست برد دکمه شلوار جینمو باز کرد…
    کمکش کردم و شلوارمو دراورد…
    سرشو بین پاهام برد وکنار رونمو بوسید و زبون زد…
    _عاشق فتح کردنتم…
    دوباره خودشو کشید بالا و لبامو بوسید…دیگه داغ داغ شده بودم و باحرفاش داغ ترم میشدم…
    سرشو ببن دستام گرفتم و لباشو از لبام جدا کردمو و توچشماش زل زدم
    +پس فتحم کن…چون من فقط مال توام…فقط مال تو…نگار تا اخر عمرش فقط مال امیره
    دیگه معطل نکردو پاشد شلوار و شورتشو در اورد و دوباره خوابید روم…
    یه طرف شورتمو کشید پایین و همونجا رو بوسید…حالا نوبت اونطرف شرتم بود…لعنتی داشت ذره ذره میرفت جلو که منو تشنه تر کنه…
    سرشو گرفتم و کشیدمش بالا و لباشو عمیق بوسیدم و خودم شرتمو دراوردم…
    خندید و گفت:
    _تحمل کن عزیزم…جیغ و داد هاتم شروع میشه
    با خنده گفتم:
    +وحشی بازی در نیاری دوباره تا سه روز کمردرد داشته باشما…
    لبامو دوباره بین لباش گرفتو بین بوسه هاش گفت:
    _مال خودمه…
    خندیدم و منم بین بوسه هاش گفتم:
    +دیوسی دیگه
    خندید و دوباره رفت پایین … پاهامو روی شکمم جمع کردم و سرش رفت بین پاهام…شروع کرد به لیسیدن بین پاهام و اه و ناله های منم باهاش شروع شد
    دوس نداشتیم خیلی بین سکس حرف بزنیم…وقتی که دیگه حسابی خیس شده بودم دوباره خودشو کشید بالا لبامو گرفت بین لباش گرفت و با دستش کیرشو کرد تو کسم و شروع کرد عقب و جلو شدن چنگ زدم به کمرشو اه وناله میکردم…مثل همیشه من زودتر ارضا شدم و اروم شدم…ولی امیر هنوز ارضا نشده بود…همراهیش کردم تا وقتی که اونم ارضا شد و نفس نفس زنون کنارم دراز کشید…
    سرمو اورد جلو دوباره لبامو عمیق بوسید…بعد از تموم شدن بوسش تو چشمام نگاه کرد و گفت:
    _نمیدونم چیکار کردم که خداتورو بهم داد…
    بعد دستشو انداخت زیر بدنم و منو به سمت خودش کشید وچسبوندم به خودش…
    سرشو گذاشت روی بالشت و همین طور که به سقف نکاه میکرد گفت:
    _قبل از رفتن عقد میکنیم…
    +بدون اجازه پدر که عقد نمیکنن…
    گردنشو کشید جلو گفت:
    +عه…واقعا؟
    خندم گرفت و گفتم:
    +اره خنگول جونم…عاشق اون همه اطلاعات دینی تم
    تک خندی زد و دوباره سرشو گذاشت روی بالشت و گفت:
    _طوری نیس…رفتیم اونور…توی سفارت یا مسجدای اونطرف راحت ترمیشه عقد کرد…
    +هوووم
    دوباره گردن کشید و گفت :
    _خسته شدی؟
    دوباره نالیدم:
    +هوووم
    روم خیمه زد و گفت:
    _چه غلطا…من حالا حالاها کار دارم بات…
    +تا دهنمو سرویس نکنی ول کن نیستی ها؟
    نوچ کشیده ای گفت
  • خیلی خوب ولی به یه شرط
    _چه شرطی؟
  • بزاری یه گاز خوشگل ازت بگیرم
    خندید و گفت:
    +باشه هاپو کوچولو
    با مشت به سینش زدم و گفتم:
    +زهرمار…با این هیکل غول بیابونیت میفتی رومن ریزه میزه بعد یه گاز حقم نیست؟ پس این بازوهارو ساختی واسه کی؟
    _جووون عزیزم…من دربست واسه خودت…هرجارو دوست داری گاز بگیر
    دوباره با مشت افتادم به جون سینش و گفتم:
    +بیشعور…اونجارو بده عمت گاز بگیره
    بلند خندید و گفت:
    _تو خودت ذهنت منحرفه…من که منظورم اون نبود
    +اره جون خودت
    و بعد بازوشو تو دستم گرفتم و گردن کشیدم و محکم بازوشو گاز گرفتم…
    اخی گفت و خودمو ازش جدا کردم و ول کردم رو تخت و با نیش باز بهش خیره شدم
    یه نگاهی به بازوش که جای دندونام روش مونده بود کرد و خبیث بهم نگاه کرد و گفت:
    _حالا نوبت منه…

نوشته: delaram90999


👍 10
👎 2
2036 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

591422
2017-04-23 19:50:46 +0430 +0430

دوم !

0 ❤️

591431
2017-04-23 20:10:31 +0430 +0430

فانتزیت مث فانتزی های منه ?
نگارش خوبی داری…لایکت کردم.

0 ❤️

591439
2017-04-23 20:25:50 +0430 +0430

? ? ? ? ? ? موفق باشی دلاور تا اولش بیشتر نخوندم

0 ❤️

591459
2017-04-23 20:50:34 +0430 +0430

قشنگ نوشته بودی مرسی تنها داستان ه درد بخوری که امشب خوندم

0 ❤️

591540
2017-04-24 06:55:06 +0430 +0430

قشنگ بود.لایک

0 ❤️

591554
2017-04-24 09:23:15 +0430 +0430

ای بابا انگار کسخلیم وقتمونو بزاریم پای کسشرای تخیلی شما

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها