تاریک مثل روز (۲ و پایانی)

1396/06/14

…قسمت قبل

صداش‌توی گوشم مثله موجی که وحشیانه به صخره می خوره پخش می شد،یه موقع هایی ،تو همون بچگی‌که به ته خط‌ می رسیدم با خودم می گفتم یعنی می شه بگذره و تموم بشه؟میشه همه چی یه هو مثل تو فیلما با یه سوپرمن درست بشه؟ ولی وقتی صدای جیغام تو اون حموم لعنتی می پیچید و به گوش هیشکی جز خودم نمی رسید فهمیدم این دنیای پر از گندو کثافت طرف بدش افتاده به من.
نمی دونم با‌چه سرعتی منو نشوند تو ماشین و راه افتاد به سمت جایی که نمی دونستم کجاست. دستش که پیچید دورم و پاش در خونه رو بست فهمیدم اینجایی که هستم خونه خودشه.لرزشم بیشتر که شد دستاش سفت تر و لبش به گوشم نزدیک تر شد:جاااان چه میلرزه.
چندی گذشت که سوزش دستم چشمامو روی هم انداخت.
یک ساعتی بود که بیدار شده بودم،روی مبل بزرگش ،توی بغلش نشسته بودم،به غرغرهام بابت میل نداشتن به غذا لبخندی زده بود و گفته بود که یا میخورم یا میریزه تو حلقم،به همین سادگی‌یه بشقاب پر از سوپ به خوردم داده بود.نه چیزی پرسیده بود و نه چیزی گفته‌بودم.بعد از مکثی گفت:خونم چطوره؟
_مثل بقیه ی خونه مجردیا،شلوغ و کثیف.
قهقه ی بلندی سر داد:اخه من که نمی دونستم قراره یه لیدی غش کنه تو بغل من،بیارمش اینجا.
لبخندی به شوخیش زدم و گفتم:میشه یه سوال بپرسم؟
_دوتا هم میشه خشگله.
_اسمت چرا دو اسمس؟
_کاملا حدس می زدم،خوب راستش مادرم و پدرم عاشق هم بودن ولی تو اسمای بچه هاشون هیچ وقت هم نظر هم نبودن و‌نشدن،پدرم دوست داشت اسم برادره کوچکش‌که فوت شده بودو رو من بزاره ،یعنی محمد،و مادرم از نوجونیش عاشق اسم مسیح بود،این بود که من دو اسمه شدم.
سرم رو گذاشتم رو شونش :ولی اسمت خیلی قشنگه ،من دوسش دارم.
دستشو باز ‌محکم‌ پیچید دورم:منم تو رو دوست دارم.و با احتیاط ادامه داد:الماس من مجبورت نمی کنم که‌چیزی رو توضیح بدی ولی فکر می کنم اگه حرف بزنی راحت تر بتونی کنار بیای باهاش.
_از کجا مطمئن باشم می تونم بهت اعتماد کنم؟
_از بچگی‌وقتی بابت چغلی بابام کتک خوردم یاد گرفتم هر کی زبون داره برای حرف زدن.
_پس تو ام در عوض‌ یه راز بزرگتو بهم بگو.
_چون قراره ازت حرف بشنوم می گمااا.خب،امممم،ببین آدما تو بچگی خیلی خودشونو نمیشناسن.
_اوهوم.
_خوب من تو سنای پایینم فکر می کردم دوجنسگرام.
_نههههههه!!!
_البته که وقتی فهمیدم روابطه جنسی دقیقا از چه قراره و اینا فهمیدم داستان کلن یه چیز دیگست و از این قرارا نیست.
_خب،چطوری بگم…تو رابطه ای هم داشتی؟
_البته که نه !!!من حتی معنی دقیقی از این کلمه نمی دونستم.الماس من ده سالم هم نبود.
_هوففف.یه لحظه‌ واقعا ترسیدم.
_خوب این از من نمی خوای تو شروع کنی؟
نفسی عمیق گرفتم:تو محله های پایین شهر،اگه قدیمی اونجا باشی همه میشناسنت،پدرم میگن کارگر ساختمون بوده،از بالای داربست میوفته ضربه مغزی میشه،من و ندیده،مادرم جوون بود و زیبا، چهارماهش که از فوت بابام گذشت شوهر کرد،با یه حاجی پولدار ولی از اون عوضی های نمک به حروم ،نگاهشم همیشه هیز بود رو همه،فرقی هم نداشت دختر و پسر،بچه و بزرگ،شیش سالم که بود،سر مامانم هوو آورد،دیوس زن سومش بود،زن اولش یه تیکه ماه بود ،خشگل و مهربون ،به جای مامان بی عاطفه من برام داستان می خوند لالایی هاش هنوز یادمه ،به زبون کردی می خوند،انگار نه انگار که بچه ی هووشم.روز عروسیه تک پسر همسایه همه خونشون بودن،بانوجون،همون زن بابام،با فروغ ،مادرم رفته بودن کمک که اون عوضی پیداش شد ،اون موقع ده سالم بود،تو حموم بودم و خوشحال از عروسیه شب خودمو میشستمو می رقصیدم که درو باز کرد،جیغ و دادام فایده نداشت‌،(سیگارو از روی میز برداشت و روشن کرد)کثافت می گفت می خوایم بازی کنیم،بهم تجاوز نکرد،ولی خودشو ارضا کرد،با دهن پاک یه بچه ده ساله خود آشغالشو ارضا کرد،یه هفته تمام شوک بودم،شبا تبو لرز می کردم،که بالاخره بانو ازم حرف کشید ،قول داد به هیچکس نگه ، ولی گفت،دادو بی داد راه انداخت،اینو وقتی فهمیدم که مادرم برای اولین بار با لاک
قرمزی که نصفه نیمه بود و هنوز کامل نزده بود درو باز کرد،موهای مش کردش کنار رفت و با بهته زیاد گفت :آره مامان؟؟؟؟بگو مامان بگو دروغ میگه!
بانو طلاق گرفت و رفت شهرش ،قبلشم منو سپرد دست خواهرش و گفت اگه بیاد سراغ من ازش شکایت می کنن ،تا فوق دیپلم ریاضی خوندم،همزمان از دوازده سالگی تو آرایشگاه کوچیکه مهین م کار می کردم و همونجا زندگی می کردم ،کم کم خودم چم و خمه کارو یاد گرفتم،یه خانومه اونجا بهم پیشنهاد داد که خصوصی تو خونه ها اگه برم بیشتر در میارم که همینم شد،مهین خواهر بانو و مادر آمین فهمید ولی چیزی نگفت،هیجده سالم بود که یکی‌از مشتریام یه جورایی اسپانسرم شد،مادر ساره،البته من با ساره از زمان راهنمایی دوست بودم،یه ساختمون چهار طبقه گرفت که طبقه آخرش یه خونه برای من بود و تو دو طبقه آرایشگاه و یه طبقه سالن آموزشی،که الان سه دونگشو خریدم.اون خانومه هم که دیدیش فروغ بود.مثلا مادرم.
دستشو گرفتم و زل زدم به چشمایی که قرمز بود:محمد مسیح من واقعا می ترسم که برگردم به اون روزای جهنمی.تو مواظبم هستی دیگه؟
بی جواب بوسه‌ی محکمی به لبم زد،پتو رو از روی تخت کنار زد و دراز کشیدیم،احساس کلافگی می کرد ،همون جور که حدس زدم پرسید:میشه تیشرتمو دربیارم؟
لبخندی زدم و دستامو انداختم به لبه ی تیشرت و کشیدم بیرون.سرمو گذاشتم رو سینشو تمرکزم رو دادم به دستایی که یکی بین موهام و دیگریش زیر تاپم رو کمرم بود،بوسه ای به گردنش زدم:شب بخیر…

ببخشید که طولانی شد و مرسی بابت نظرهایی که دادین.

نوشته: Delicate shadow


👍 13
👎 1
1076 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

649988
2017-09-05 21:34:47 +0430 +0430

قسمت اول بهتر بود اما دومی رو دوست نداشتم میشد خیلی بهتر درستش کرد خیلی جا برای مانور داشتی ک از کنارش راحت گذشتی شروع و پایان داستان خیلی مهمه

0 ❤️

650023
2017-09-05 22:18:13 +0430 +0430

لایک عزیزم

0 ❤️

650061
2017-09-06 05:02:24 +0430 +0430

به شخصه خوشم اومد،نوشتنت گیرا و جالبه،لایک پنجم تقدیمت…

0 ❤️

650093
2017-09-06 07:14:30 +0430 +0430

سلام شادو، فقط قسمت دوم خوندم، بدک نبود، لایک 6

0 ❤️

650095
2017-09-06 07:22:09 +0430 +0430
NA

دوباره لایک خوب مینویسی اما کوتاه

0 ❤️

650103
2017-09-06 09:49:12 +0430 +0430

هرچند کوتاه ولی به دلم نشست لایک هشت عزیزم ?

0 ❤️

650282
2017-09-07 00:47:56 +0430 +0430

وای چه وحشتناک

ولی خیلی خوب مینویسی
ادامه بده لطفا

0 ❤️