تازیان (۱)

1396/07/11

(سال ۶۳۷میلادی _شانزدهم هجری )

-: عجله کنید فرار کنید…زنا و بچه هارو به پناهگاه ببرید…

با آخرین نفس تا جایی که پاهام توان داشت میدویدم. همه جا تاریک بود و فقط تشعشع آتش ازعقب راهم رو در دلِ جنگلِ مخوف, روشن میکرد. کف پاهای برهنه ام براثر برخورد با خار وخاشاک زخمی شده بود و میسوخت ولی حتی برای نفس تازه کردن هم نمیتونستم بایستم.داشتم چکار میکردم ؛ فرار؟! از کی؟ و چرا؟!
صدای برخورد تیغ های برنده شمشیرها ،جیغ و ناله ی زنان و کودکان؛غرش مردان خشمگین و شیهه اسبهای وحشی وادارم کرد به عقب بچرخم ولی تنها چیزی که دیدم دود غلیظ بود و درفش های شعله ورِ دژ که ذره ذره جرقه شده به آسمان پرواز میکرد! میتونستم نور نارنجی و متزلزلی که تاریکی شب رو می درید و لحظه به لحظه نزدیک تر میشد رو ببینم و بوی تند دود رو حس کنم.ضربان قلبم تند و تنم از ترس سرد شده بود.چه اتفاقی داشت می افتاد؟! نمی فهمیدم جریان از چه قرارِ ولی میتونستم حس کنم فاجعه ای هولناک درحال وقوعه!
صدای سم اسبهایی که داشتند نزدیک میشدند رو میشنیدم. جرات نداشتم برگردم و به عقب نگاه کنم فقط می خواستم از اون مهلکه دور بشم.نفسم بریده و تنم خیس عرق شده بود که ناگهان سوزشی غیرقابل تحمل وسط سینه ام احساس کردم.فورا سرخم کردم و سر تیز و نقره ای تیر رو میان یقه باز لباسم و خونی که فوران میزد رو دیدم ولی دردی حس نکردم…این امکان نداشت مگر اینکه… بله !
خواب بودم و این کابوس…این کابوس وحشتناک رو بارها دیده بودم !سعی کردم بر ترسم فائق بیام و چشمام رو باز کنم ولی موفق نشدم و درعوض چیزی دور جسمم تنیده شد. چیزی سوزناک و زجردهنده که مانع حرکتم میشد و با هرتقلا پوستم رو بیشتر میدرید و زخم میکرد. با ترس و لرز نگاهی به دور و برم انداختم و شاخه های رزی که دور تنم پیچ و تاب خورده بود رو دیدم.این همون بوته ی رز وحشیِ کنار رودخونه نبود?! صدای سم اسب ها و غرش مردان وحشتم رو دوبرابر کرد سعی کردم شاخه ها رو کنار بزنم ولی فایده ای نداشت.چقدر درد این رزهای آشنا جانکاه بود.هر قدر برای رهایی تقلا میکردم پارگی تنم رو بیشتر حس میکردم آنقدر که نفسم داشت به شماره می افتاد و …
“آآآه…نـــــه!”
فریادی کشیدم و از خواب پریدم.لحظه ی اول گیج و گنگ خیره به سقف منقش بالای سرم بودم ولی بمحض یادآوری کابوس , فورا نشستم و ملحفه رو از روم کنار زدم تا مطمئن بشم جایی از پوستم زخمی شده یا نه? و انگار که تمام اون دردها و ترسها بااین حرکت محو شده باشه, بخود اومدم و نفس عمیقی کشیدم بلکه ضربان قلبم آروم بگیره!
دیگه تقریبا برام عادت شده بود که هرشب این کابوس عجیب رو ببینم و دقیقا از وقتی شروع شد که پدرم با اصرارِ من,بخشی از خاطراتش رو از جنگ سال گذشته ی قادسیه و کشته شدن دوستش “سپهسالار رستم فرخزاد “رو برام بازگو کرد.هیچوقت ندیده بودم پدرم گریه کنه جز اون شب!
دستم رو دراز کردم و پیاله سفالی کنار رختخوابم رو برداشتم و بعد از نوشیدن یکی دوجرعه, کمی بیشتر بخود اومدم.همین لحظه, با یادآوری مطلبی فورا پیاله خالی رو در سینی چوبی پرت کردم و فریاد زنان بلند شدم” دیر شد دیر شد…احمق چه وقت خوابیدن بود” تونیکم رو پوشیدم و درحالیکه کمربند رو محکم دور کمرم سفت میکردم به طرف در دویدم ولی قبل از اینکه برسم,در چوبی از بیرون باز شد و قامت پدرم با زره و کلاهخود جنگی در چهارچوب ظاهر شد.
هردو از دیدن هم تعجب کرده بودیم.پدرم محافظ مخصوص ساتراپِ سلوکیه بود و برای کاری به پایتخت “تیسفون"فراخوانده شده بود.چی شد که برگشت? دستی به ریش های بلندش کشید و با اخم همراه با تعجب پرسید: کجا داری میری این وقت شب?
حق با پدرم بود.شب از نیمه گذشته بود و من در دل دعا میکردم که دیر نشده باشه و به موقع به جایی که قصد رفتنش رو داشتم برسم.اصلا نفهمیدم کی و چطور خوابم برد.از مقابل در کنار رفتم.پدرم داخل شد و من قدمی به سمت چهارچوب برداشتم.
-:با توام ,کجا داری میری?
پا توی ایوان سنگی که گذاشتم هوای خنک نیمه شب پوست عرق کرده ام رو نوازش کرد.حیاط در تاریکی و سکوت ,آرامش ترسناکی داشت.عجله داشتم.نمیتونستم بمونم و برای پدرم توضیح بدم.به همین خاطر از پله های ایوان پایین رفتم و افسار اسب رو از نرده باز کردم: زود برمیگردم.یه کار مهم دارم…”…یال های بلند اسب رو گرفتم و سوارش شدم.پدر جلو اومد و به نرده های چوبی ایوان تکیه داد: چه کاریه که انقدر مهمه و این وقت شب کشوندتت بیرون?
دهنه اسب رو کشیدم تا حیوان درمسیرش قرار بگیره " اگه همه چی خوب پیش بره ,بعدا برات تعریف میکنم پدر !
-:هییییی!"
فریاد زنان افسار رو به گردن اسب فرود آوردم که شیهه ای کشید و از جا کنده شد. صدای پدرم که پشت سرم داد می کشید:" زود برگرد هیرزاد,وگرنه مجبور میشم دنبالت بیام و…“میان صدای سم اسب گم شد و اجازه نداد چیز بیشتری بشنوم!
هیرزاد ام…زاده آتش! عاشق سرکشی,گرما ,نور و پاکی آتش. مادرم آذرمیدخت دختر خسرو از اهالی شهر جنگ زده و تصرف شده ی حیره ی سواد (عراق کنونی) و پدرم اردشیر از طایفه ی قدیمی پاسارگادی کوروش بود که نیاکانش سالها در رکاب شاهان می جنگیدند. شهر ما سلوکیه در کوهستانهای مغرب رود دجله در همسایگی پایتخت واقع بود. کم سن و سال تر که بودم, پدرم رودی رو که در دشتِ سرسبز پیچ و تاب میخورد و بسوی تیسفون میرفت به من نشان میداد و به طاق کسری که ایوانهای سفیدش از دور میدرخشید اشاره میکرد و وعده میداد بزرگتر که شده ام من رو به حضور شاه ببره ولی تهاجم تازیان به فرات جنوبی ایران, تا به امروز مانع شده بود.
اسب پر قدرت و سریع میتاخت و یال بلندش صورتم رو نوازش میکرد. سوز سرد شبانگاهی به گونه های گر گرفته ام میکوبید و قلب تپنده ام رو به آرامش سوق میداد. بالای تپه که رسیدم لحظه ای توقف کردم و در سکوت گوش سپردم.یعنی دیر رسیدم? امشب نمی تونستم ببینمش? قرص ماه کامل بود و براحتی به اطراف دید داشتم.کمی که گذشت با شنیدن صدای سم اسبی از دور,بی اختیار خندیدم و نگاهم رو به پایین تپه دوختم.
نقطه ای نورانی مثل شهاب ،دل تاریکی دشت رو می درید و دور میشد. خودش بود.کار مهم یا بهتر بگم,شخص مهمی که منو هرشب به اینجا می کشوند.سوار براسبِ ظریف، موهای وحشی و تیره اش رو به دست باد داده و میتاخت…
وقت تلف نکردم. شلاق رو دیوانه وار بر پشت اسب فرود آوردم و در تعقیبش از تپه سرازیر شدم.می دونستم کجا میره , به همین خاطر با بیشترین فاصله ممکن طوریکه دیده نشم پشت سرش حرکت میکردم.نمی دونم از کی عادت به این رفتار کودکانه و احمقانه و حتی پر خطر داشت اما چه خوش شانس بوده ام که تنها من, از این عادت پرخطر خبر داشته ام.
جلوتر که رفتم به محض دیدن رودِ آرام و آبی که تلالو ستاره ها و ماهِ کامل ,سطحش رو درخشان کرده بود از اسب پایین پریدم.نمیتونستم نزدیکتر برم. میترسیدم شیهه وصدای سم اسب, اون موجود بی همتا رو متوجه حضورم کنه. افسار رو به نزدیکترین درخت بستم و با قدمهای آهسته جلوتر رفتم تا اینکه به بوته های رز وحشیِ همیشگی رسیدم و کابوس چند لحظه پیشم رو بخاطر آوردم! فرار و ترس و زخم و درد…چه تعبیری داشته این خواب ?
ذهنم چندان درگیر کابوس نشد چون دیدم که اون موجود دوست داشتنی از اسب پایین پرید و با پاهایی لخت روی چمن خنک دوید و خودش رو به صخره ای لب رود رسوند.پشتش به من بود.لب رود ایستاده, داشت کمربند لباسش رو باز میکرد.
پشت بوته های رز ,لای درختها سرجام موندم,نه اینکه بخوام احتیاط کنم بلکه پاهام دیگه توان کشیدن تن لرزونم رو نداشت.میخواست لباسش رو دربیاره? شبهای قبل که اینکارو نمیکرد.کمربند و شنل همزمان با هم روی زمین افتاد.لباس خوابی نازک از جنس حریر به تن داشت که پاهای بلورینش رو از زانو به پایین نشون میداد.نفس در سینه ام حبس شد.میتونستم برجستگی های اندامش رو از زیر اون لباس نازک حریر براحتی ببینم!
مثل هرشب باحوصله جلوتر رفت و بدون توجه به دمای کم آب, درون رودخانه قدم گذاشت و با یک شیرجه کوتاه درون آب پرید و بعد, کل تنش زیرآب فرو رفت.موهای سیاهش رو میدیدم که چطور مثل مار دوربرش تاب می خوردند.نمی دونم چه علاقه ای به شنا کردن ,اونم تو دل تاریکی شب و این جای خطرناک داشت.نمی ترسید گیر راهزنها بیفته? چه دختر عجیبی بود.چقدر یاغی و چقدر شجاع!
با چشمهای حریص و تشنه ام,با اشتیاق به اون بت زیبا خیره شده بودم.مرتب زیر آب می رفت دوباره روی آب میآمد ,نفسش رو با صدا فوت می کرد و دو دستی موهای چسبیده به صورتش رو عقب میزد.قلبم با دیدن این صحنه ها همچنین لباسی که به برجستگی های تنش کاملا چسبیده بود از شادی و شور و عشق به وجد اومده بود و تند میتپید.حتی نفسم هم تندتر شده بود.آدم شهوت ران و هیزی نبودم ولی اونجا بودن و شاهد چنین چیزی بودن…چشم چرانی کردن و با دیدن پیچ و تاب اون تنِ خیس, تحریک شدن…خجل و هیجان زده ام کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بگیرم اما بجای آروم شدن دیوانه تر و بجای خنک شدن داغتر وداغتر میشدم.مسخ اون تصاویر شده بودم که ناگهان با شنیدن صدایی همه چیز بهم ریخت!
“…کمممک…نمیتو…نم…دارم…خفه میشم…کممممممک…”
بهت زده نگاهی به سطح رودخانه انداختم.اثری ازش نبود و در عوض روی آب به شدت موج میخورد.چه اتفاقی افتاد? بی اراده از پشت بوته های رز خارج شدم و جلو تر رفتم.صدای کمک خواهی و امواج پرتلاطم آب همچنان به گوش میرسید.زانوهام شروع کرد به لرزیدن.چی شد یهو? شاید گیاهی دور پاش پیچیده,شاید چاله ای زیر پاش باز شده.نمیتونستم ریسک کنم.اگر هویتم شناسایی میشد کارم سخت میشد ولی…چطور میتونستم چنین لعل با ارزشی رو از دست بدم?
زمان کافی برای تصمیم گیری نداشتم حتی زمان برای درآوردن لباسهام هم نبود! پس وقت تلف نکردم.با سرعت دویدم و با یک شیرجه بلند, داخل آب پریدم.نفسم رو نگه داشته م و زیر آب سرد ,مثل ماهی به تنم تابی دادم و به جلو خزیدم. روشنایی قرص کامل ماه آنقدر بود که بتونم اندام سفید و موهای سیاه مواج دراطرافش رو ببینم و محل غرق شدنش رو پیدا کنم.با یک جهش بهش رسیدم و دستهامو از پشت دور کمرش حلقه کردم بالا کشیدمش و متعجب و نگران ازموقعیت و شرایط پیش اومده یک دستی به سمت لب رودخونه شنا کردم.چه حس خوبی داشتم از بغل کردنش. چقدر نرم و عطرآگین بود تنش!
به ساحل خاکی که رسیدم به پشت روی چمن پرتش کردم و خودمو بالا کشیدم. لرز کردم ولی مهم نبود.حالا بهتر میتونستم اندام پرپیچ و خم و فریبنده ش رو با دقت بیشتری ببینم. سینه های برآمده و نوک سفت و تیره شده اش از سرما، قوس کمر زیبا با باسنی نسبتا بزرگ و…خیره به این صحنه نفسگیر ,قلبم از هیجان میتپید و تنم با وجود خیس بودن داشت دوباره داغ میشد. فکر اینکه بالاخره موفق شدم جسم بی نقص و هوس انگیزش رو دربر بگیرم دیوانه وار خوشحالم کرده بود, با اینحال نمیتونستم زیاد تمرکز کنم چون هنوز مطمئن نبودم که ازخطر مرگ جان سالم بدر برده باشه!
سعی کردم نگاهم به تن خیس و لباس نازکی که کامل به بدنش چسبیده بود نیفته,با دستی لرزون صورتش رو به سمت خودم برگردوندم و به گونه هاش سیلی زدم.عکس العملی نشون داد مثل یک مرده بیحرکت بود و آب از گوشه لبهاش بیرون میزد. با نگرانی اطرافم رو نگاه کردم.کسی به چشم نمیخورد.با وحشت دوباره به جسم بی حرکت پیش روم نگاه کردم. باید مطمئن میشدم زنده اس, بعد محل رو قبل از انکه کسی حتی خودش, منو ببینه و شناسایی کنه ترک کنم.
روی زانوهام بلند شدم و با تمام قوا با کف دستهام به شکمش فشار آوردم ,یک تکون ریز خورد ولی آبی از دهانش خارج نشد.سرم رو خم کردم و گوشم رو روی سینه اش گذاشتم و به ضربان قلبش گوش دادم. قلبش کارمیکرد ولی بنظر می اومد نمیتونه نفس بکشه! قبلا یه چیزهایی از موبد آتشکده یاد گرفته بودم.پس بدون معطلی فکش رو گرفتم و دهانش رو باز کردم. میدونستم وقتی نبود که برای عیاشی تلف کنم ولی این لبهای سرخ و زیبا…این دهان کوچک و…خب حالا بهانه ای برای لمسشون بالبهای خودم داشتم! با مکث خم شدم و با هیجانی غیر قابل وصف، سر پیش بردم تا هم تنفس دهانی رو شروع کنم و هم با این بهانه لبهاش رو لمس کنم که…
“ازچشم چرونیت لذت میبری؟”
با شنیدن این جمله و همچنین نگاه خیره ای که عمق چشمام رو نشونه رفته بود فریاد خفه ای کشیدم و با وحشت خودم رو بالا کشیدم و کمی عقب خزیدم.نفسم حبس شده بود.عقلم کار نمیکرد تا موقعیت پیش اومده رو بسنجم و برای مخفی کردن صورتم یا هر حرکت منطقی, اقدامی کنم.خشکم زده بود.
خونسرد و بیخیال تکونی به خودش داد و با حرکاتی نرم بلند شد نشست: چی گیرت میاد هرشب و هرشب دنبال من راه میفتی و مخفیانه دیدم میزنی? هیرزاد, پسر اردشیر…محافظ مخصوص پدرم…
همونطور خیره به اون بت مرمرین دوزانو نشسته منتظر بودم .منو میشناخت? میدونست هرشب در پی اش هستم?.آب دهانم رو به زحمت قورت دادم و لب زدم: “تو…تو…” نفسم داشت تند تر میشد:” تو کلک زدی? یعنی غرق شدنی درکار نبود? من اتفاقی داشتم رد میشدم که شنیدم کمک میخوای و …
لبهای زیباش فورا به خنده ای کش اومد و درحالیکه همچنان سعی میکرد بابغل کردن یک دستیِ زانوهاش روی سینه، تن خودش رو تاجایی که میتونست از دید شهوت آلود من مخفی نگه داره نیشخند زد: پس داشتی رد میشدی? شبهای قبل چی?
نمی تونستم نگاهم رو از تصویر قشنگی که مقابل چشمام بود بگیرم.دختری با چشم های غزالی با موهایی خیس و سیاهش که به پوست صاف و روشنش چسبیده بود در اولین تشعشع صبحگاهی و نور آفتابی که کم کم داشت طلوع میکرد,مثل الماس می درخشید.حس جدید و عجیبی قلبم رو دربرگرفت.حسی که هم شیرین بود هم تلخ! هم زیبا بود هم ترسناک…
حق داشت مسخره ام کنه! نمیدونستم چی باید بگم و چطور روی این چشم چرانی سرپوش بذارم .هیچجوره نمیشد انکارش کرد.نگاهی به دور و بر انداختم لبی تر کردم و گفتم: هنوزم میگم دید زدنی در کار نبود…آناهیتا دختر ساتراپ سلوکیه, متوجه خطرات کاری که هر شب انجام میدی هستی? اگه گیر راهزنها می افتادی چی? پدر و برادرهات خبر دارن که…
کوتاه خندید: میخوای بگی مراقبم بودی?
خیره به چشم های سیاه و کشیده اش, حقیقت رو گفتم: می ترسیدم اتفاقی برات بیفته! اینجا ناامنه ,چطور جرات میکنی هرشب ,تنهایی و تو دل تاریکی بیای شنا? دلیل اینکارت چیه?
یک تای ابروی پهنش رو بالا داد و با لحنی نرم گفت: جوابش ساده اس…من آناهیتام, الهه آب های روان…مثل اسمم,عاشق آبم و اینکار بهم آرامش میده!
بی اراده خندیدم: جالبه, تو عاشق آبی و من آتش!
دسته ای از موهای خیس پخش شده توی صورتش رو با حرکت ظریف سرانگشتهاش پشت گوشش برد و با شیطنت گفت: اب و اتش? جالبه ,خوشحالم که میتونم رامت کنم…
فاصله مون درحداقل بود و هیجان من دیگه قابل کنترل نبود.دیگه نمیتونستم از پس نفس هام بربیام.تندتر شده بودند.بازدم گرم و عطرآگینش رو بااشتیاق درون سینه ام کشیدم و با صدایی لرزون گفتم: همین الانم اسیر و رامت شده ام,الهه آب…چطوری منو شناختی? چرا بهم کلک زدی چشم غزالی?
برق نگاهش رو تونستم تشخیص بدم.صدای اون هم وقتی که داشت جواب میداد می لرزید ولی نفهمیدم از سرما بود یا چیز دگه ای…“شناختنت سخت نبود,آتش زاده…اون نقشه رو کشیدم تا از سوراخت بیای بیرون…از آدمای ترسو خوشم نمیاد”…
مات و مبهوت خیره به چشم های مسحور کننده اش بودم.به زحمت لب باز کردم: اگه شجاع باشم چی? اگه قول بدم هیچوقت ترسو و بزدل نباشم? …اون موقع از من خوشت میاد?

“-: بانو ?”

خواست جواب بده که صدایی ظریف و زنانه,مانع شد.چشمام با وحشت گرد شده بود.نباید اجازه میدادم کسی منو ببینه و بشناسه,وگرنه این ننگ و وقاحت می تونست مقام و منزلت پدرم رو متزلزل کنه! با دستپاچگی بلند شدم خیره به الهه ام, عقب عقب رفتم و پشت درختی پنهان شدم!
آناهیتا همزمان با من,چهاردست و پا بدون توجه به گِلی شدن کف دست و زانوهاش, خودش رو به کنار صخره ی لب رود رسوند و لباسهاش رو از زمین برچید, تن کرد و موهاش رو بالا جمع کرد و پشت سرش بست.همین لحظه زنی جوان همراه با یک پسر کم سن و سال که حدس میزدم خواجه باشه, از لا به لای درختها بیرون اومدن " اوه بانو, باید زودتر برگردیم …پدرتون فهمیده ان دژ رو ترک کردین"
آناهیتا کمربند شنلش رو گره زد و همونطور پابرهنه به سمت اسبش راهی شد" چطور فهمیده? "
“نمی دونم شاید کسی چیزی گفته”
به اسبش که رسید زین رو گرفت و با یک حرکت بالا پرید و سوار شد بعد نیم رخش رو به طرف من ,که پشت درختان پنهان شده بودم کج کرد و با صدایی بلند گفت " تو جشن آذرگان میبینمت, آتش زاده" سپس شلاق رو بر پشت اسب فرود آورد و" هییییی" کنان درمقابل چشمان شیفته ام دور شد.
جشنِ آذرگان ? گمان نکنم به احترام شهیدان قادسیه ,موبدان آتشکده این جشن رو برپا کنند.ایران سالهاست که رخت عزای زنان و مردان دلیرش رو به تن کرده…از چهار سال پیش, از جنگ حیره تا به الان…من حتی مادرم رو درسن کودکی, در طول جنگ وقتی که برای یاری دادن به خویشاوندانش به شهر حیره رفته بود از دست داده ام…هنوز بوسه ای که قبل رفتن به پیشانیم زد و جمله ای که درِ گوشم گفت رو بیاد دارم" در زندگی لحظاتی پیش میاد که یک فرد باید به تنهایی در مقابل ظلم ایستادگی کنه…این وضع چندان پایدار نمی مونه, بهم قول بده که زنده می مونی و نام نیاکانت رو با افتخار با خود حمل خواهی کرد.تو و پسرانت " …قول دادم که زنده بمونم و در عوض قول گرفتم که زنده برگرده,ولی هیچوقت عملی نشد و هیچوقت برنگشت و حسرت صدای گرم و دست نوازشگر و مهر مادرانه اش رو تا آخر عمر به دلم باقی گذاشت.
-:پس کار مهمت این بود بزغاله? دید زدن دختر ساتراپ شهر?
در افکار خودم غوطه ور بودم که بمحض شنیدن صدای خشک و خشنِ پدرم , خشکم زد.اون اینجا چیکار میکرد?! دنبالم اومده بود?!

ادامه…

نوشته: روح.بیمار


👍 66
👎 0
5379 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

655906
2017-10-03 20:18:54 +0330 +0330

ناموسن کیون ندارم اخر شبی بخونم! ? هر چی هس فک کنم تاریخی باشه ? بعدا میخونم نظر میدم.

1 ❤️

655909
2017-10-03 20:22:50 +0330 +0330

دوستان ادمین اسم داستانو کامل نذاشته

تازیان( رزهای وحشی ) هست…این بخش!

2 ❤️

655913
2017-10-03 20:31:55 +0330 +0330

داستانی که مال روح بیمار باشه قطعا جالبه
اولین لایک رو قبل خوندن میدم ?

1 ❤️

655922
2017-10-03 20:41:20 +0330 +0330
NA

ﻛﺎﺱ ﻛﺞ ﺍﻳﻦ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﻲ ﻛﻴﺮﻱ ﮔﻮﺭﺧﻴﺪﻡ ﻋﺠﻴﺐ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﺍ ﺭﻣﺎﻥ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﻭﺍﻗﻌﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺟﺎﻟﺒﻴﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻳﻜﻢ ﻧﻘﺾ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻌﺪﻩ ﻗﺎﺳﻴﻪ ﻛﻪ ﺑﻴﻦ ﻧﻬﺮﻳﻦ ﺭﻓﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺳﺎﺗﺮﺍﭖ ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺰﺍ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﻛﻪ :(

1 ❤️

655935
2017-10-03 20:58:27 +0330 +0330

جالب و روون بود.بخصوص اینکه تاریخی بود و تو سایت داستان تاریخی یادم نمیاد خونده باشم زیااد.اما این عالی بود.هم اطلاعاتت هم فضاسازیات
توصیفهای خیلی ماهرانه هم داشتی.
واقعا خسته نباشی و لایک
فقط لطفا ادامه شو زودتر بفرست!

1 ❤️

655936
2017-10-03 20:58:47 +0330 +0330

وقتی زیر داستانها درمورد تنفس مصنوعی و تاریخچه اون میپرسیدی حدس میزدم داستانی بزودی ازت بخونم
در اینکه صحنه پرداز بی نظیری هستی شکی نیست
نکته مثبت نویسندگیت اینه که سعی میکنی هر ژانری رو امتحان کنی حتی تاریخی که من ازش متنفرم اما نثرت اونقدر سلیس و جذابه که خواننده رو قانع می کنه بخونه شاید اگر بخوام به تعبیر بهتری بگم داستانت رو که شروع کنی یقه آدمو میگیرم و دنبال خودش می کشه کاش حداقل با ملایمت رفتار میکرد و دست آدمو میگرفت آخه یقه؟خدا رو خوش میاد هیرزاد؟ ?
بهرحال داستانی رو شروع کردی که پتانسیل بالایی داره برای عالی بودن و در صدر قرار گرفتن
لایک پسر خوب ?
امیدوارم روزی کتابهای رمانت رو بخرم و بخونم
این سایت رو جایی ببین برای تمرین سیاه مشقهات و افق آرزوهات رو از نوک بینیت فراتر ببین چون مستعد نوشتنی

1 ❤️

655945
2017-10-03 21:04:53 +0330 +0330

آرش وای وای پسر چه میکنی توو؟ خییییییییلی ریباست،این چیدمان تاریخی،
حیره و تیسفون و سلوکیه، و آتش زاده و آناهیتا ?
از تاریخ و داستان های تاریخی لذت میبرم، قلمت مانا و پایدار، آفرین 10 ?

1 ❤️

655964
2017-10-03 21:11:29 +0330 +0330

فوق العاده زیبا ست و هنرمندانه نوشته شده

1 ❤️

655990
2017-10-03 21:37:26 +0330 +0330

آرش عزیز معرکه بود

1 ❤️

655998
2017-10-03 22:00:32 +0330 +0330

بسی لذت بردمی و دو صد چندان کیفور گشتمی
فقط جسارتا ی ایراد داشت که ی جاهایی جمله بندی کتابی شروع میشد یهو وسطش محاوره ای میشد یا کتابی بنویس کلا یا محوره ای که بازم جسارتا چون ژانر داستان تاریخیه کتابی باشه بهتره البته جسارتناااااا!!!
و اینکه…
مشتی تا جایی که یادم میاد سه تا داستان نصفه داری که تموم نکردی…
آپ کن خا (dash)
خوب می نویسی فقط بنویس ?

1 ❤️

656031
2017-10-04 02:48:20 +0330 +0330

خوندم…مثل همیشه عالی…و مثل بعضی وقتا شدیدا حالگیر!

ارمین جان،پسرم،الان دوتا سوال دارم ازت…

1_موضوع به این خوبی،نویسنده به این خوبی،چرا داستانت گی نیست؟

2_قسمت بعدی (ماجراهای ادمین و شدو) یا (شیطان کیست؟) رو در دست تایپ داری؟اگه داری،کی منتشر میشه؟اگه نداری،قبلش میخوای این داستان (تازیان) رو تموم کنی و بعد بری سراغ اونا؟

البته نمیتونم به نوشته ات گیر بدم،مخصوصا چون خودم تاریخ دوست دارم،ولی خب…

2 ❤️

656043
2017-10-04 04:36:44 +0330 +0330

لايك شد آرش جان ، بسيار عاليه ك در انواع ژانر ها تبحر داري ، چقدر خوبه ك زود زود مينويسي و چقدر بده ك داستان مورد علاقه من رو تموم نكردي >>>> شيطان كيست :) دست بجنبون لطفا اونم تموم كن تا بسي شاد بشم ، دستت طلا پسر همه جور نويس :))

1 ❤️

656058
2017-10-04 07:23:14 +0330 +0330

وای چه عالی بود صحنه ها چقه جالب و واقعی به نظر می اومد انگار خودت اونجا بودی
آرش ادامشو زود بذار شیطان کیستم بنویس دیگه
وای خیلی اینو دوز داشتم

1 ❤️

656062
2017-10-04 07:33:47 +0330 +0330

لایک دادم برای ادامه

1 ❤️

656083
2017-10-04 10:37:39 +0330 +0330

روح. بیمار یه نکته تاریخیو باید بگم.بعد از جنگ قادسیه اعراب تیسفون رو تسخیر کردن و دیگه دست ایران نبود…این داستان یک سال بعد از اون جنگ کذاییه
در ضمن خیلی خوشم اومد از شهدای قادسیه یاد کردی.هیچ اسمی از اونا نیست و کسی از فداکاریشون نمیگه.خیلی مظلوم بودن

1 ❤️

656088
2017-10-04 11:19:03 +0330 +0330

عاشق فیلم و داستان تاریخیم
مرسی که انقدر قشنگ مینویسی ?

1 ❤️

656094
2017-10-04 11:44:50 +0330 +0330

لایک بیستو پنجم از طرف من قلمت رو دوست دارم روش نویسندگیتو نه. کاش ادمین و شادو شیطان کیستو تموم میکردی بعد یه داستان تازه رو شروع میکردی الان سه تا نصفه کاره داری تکلیف هیچ کدوم معلوم نیست یک شهر اباد بهتر از صد شهر خرابه

1 ❤️

656096
2017-10-04 11:47:57 +0330 +0330

هانیه__
احوال خانم متعجب

farshad-3x
فدات فرشاد جان لطف داری…اجازه ما دست شماست خخخ
هروقت تونستی بخووون…

amin…e__e
خخخخخ چشم منتظرممممم

روح.بیمار
سلاممم خودمممم خخخخ ? اینجا چه میکنی?

Brave.Heart
فدااااات عزیزم,بسی لطف داااااری گلم.

fancyme
امیدوارم خوشت بیاد عزیزممم…
آره برای این بود ?
جز تک و توک کسی به تخمش نگرفت جواب بده ?

2 ❤️

656097
2017-10-04 11:54:34 +0330 +0330

اوه اوه، آرتور کریستنسن داره داستان مینویسه :)
داشتم به این فکر میکردم که با وجود اینکه جهان کنونی مدیون ایران باستان است اما تقریبا هیچ جا اسمی ازش برده نمیشه و خیلی جاها حقایق وارونه جلوه داده میشوند.حتی در رسانه های جمعی امروز ایران نیز، فرهنگ و تمدن ما،تحت عنوان فرهنگ و تمدن سایر کشورها نام برده میشود.حقیقتی مانند شاهنامه،افسانه خوانده میشود،کسی از مثلث خیام-پاسکال-نیوتن چیزی نمیگوید،ابن سینا بعنوان کاشف واقعی پنیسیلین شناخته نمیشود،ابن حیثم کاشف جاذبه زمین نیست،عرفان مولانا،حکمت سعدی و جهان بینی خیام … همه و همه نادیده انگاشته میشود و بطرز عجیبی همه آنها را انکار میکنیم،در عوض فرهنگ و تمدن اسلامی را بخوبی میشناسیم و به این امر افتخار میکنیم. نسل مبارزمون هم تیشرت چگوارا میپوشد.
امپراطوری ساسانی یک شبه فرو نریخت و دلیل سقوطش هم دلاوری اعراب یا بی کفایتی ایرانیان نبود.شوروی در اوج قدرت نظامی از هم پاشیده شد،سایر امپراطوریهای بزرگ دیگر مانند رایش سوم،ژاپن،عثمانی…زمان خود از بزرگترینهای جهان بودند.
نمیخام از شوونیسم دفاع کنم،تابع فرهنگ خود بزرگ بینی هم نیستم،اما واقعیت آنگونه که گفته میشود نیست.
آرش عزیز،خوشحالم که در قالب داستان،گریزی زدی به تاریخ نیاکانمان.براستی که جای همچین داستانی اینجا بشدت خالی بود.قلم تو و استعاره های نابت،زیبائی خاصی به داستانت بخشیده.امیدوارم انتشار قسمتهای بعدیش به تعویق نیوفته.
لایک با کمال میل ?

1 ❤️

656100
2017-10-04 12:10:51 +0330 +0330

shadow69
به بهههه عشق ادمین ? حال شما?
خوشحالم دوست داشتی عزیزم.خب اینم بگم که جنگ قادسیه ۶۳۶ بود ,زمان داستان ما ۶۳۷ ,یعتی تقریبا یه سال. فک کنم تو این مدت به این سرعت قانونا عوض شده باشه!

Bobi_BoobLover
والا عجیییب حس و حال اون داستان پریده ولی بازم چشم!

اژدهای_سیاه
فدات سیاره کوچلو …این کتابی که گفتی اسم نویسندش چیه? میشه از نت دانلود کرد?
هیرزاد عجقمه خخخ…من نمیفرستم,جنگ خودش میاد سراغش خخخخ

آئورت21
قربونت عزیزم خیلی لطف داری و خوشحالم که دوستش داشتی!
امیدوار تا انتها خوشت بیاد
چشم میذارمش زود

1 ❤️

656110
2017-10-04 12:52:52 +0330 +0330

شادوو جان… اون فک نکنم بود…اشتباه شد…

sepideh58
فدات سپیده جانم لطف داری!
خخخ نه بابا ما دیگه انقدرا بی ادب نیستیم و بی حرمتی نمیکنیم که یقه ی دوستان رو بگیریم و بکشیم ?

فدای تو نازنین مرسی از لطف بیکرانت…
خب بیرون از این سایت اینطور آزاد نیستیم که بخوایم هرجور بخوایم بنویسیم

فعلا نوک بینی ما گرفتن تگ از ادمینه 🙄 بازم مرسی عزیزم ?

Robinhood1000
مرسی رابین جان خوشحالم دوست داشتی
امیدوارم تا انتها خوشت بیاد
ممنون بابت لایک عزیز

Ali_jan
قربانت علی جان لطف داری

eyval123412341234
سلام شادی جان! چشم منتظرتم. فقط,قضیه ۱۵۰ چیه?

merlinjan
قربونت عزیزم

1 ❤️

656111
2017-10-04 13:22:27 +0330 +0330

Sweet.nightmare
خوشحالم که کیفور گشته ای کابوس جان !
مرسی از نقدت عزیزم.چشم قسمت بعدی کامل همون محاوره مینویسم…

شــــاهزاده
حالا شاید به به و چه چه نداشت ?

Minaaaaaaa
اره عزیزم! پیشنهاد یکی از دوستان بود.فدات خوشحالم دوست داشتی

Deadlover4
مرسی مهدی جانم! فقط چرا حالگیر بود?

خب مهدی جان این داستان رو,یعنی گریر به تاریخ رو, یکی از دوستان پیشنهاد داده بود.یعنی به سفارش اون نوشتم ,برای خودم نبود که تم گی داشته باشه!
والا حس شیطان کیست که کلا پریده ولی سعی میکنم یکی درمیون بذارمش!

Yase3fid2
فدای تو لطف داری …خوشحالم دوست داشتی
چشم اونو هم میذارم

سیسمونی
قربونت عزیزم
چشم میذارمش,

TINAAAAA
ممنون عزیز

Mrs_Secret
فدات عزیزم لطف داری!
نه نمی پیچونم فقط حسش پریده,میترسم بد شه! ولی چشم میذارمش

1 ❤️

656113
2017-10-04 13:32:23 +0330 +0330

Jaharis_20
فدای تو عزیز! ممنون از دقتت!
آره دقیقا یکسال بعد از جنگ قادسیه, تیسفون تصرف شده! که این داستان هم به همین موضوع میپردازه…
یعنی برمیگرده به همون دورانِ تسخیر تیسفون یا سرزمینای مداین…
قربون تو عزیزم ?

آزادفر
قربونت عزیزم

iraj.mirza
فدات ایرج جان…ممنون از شعر زیبات…آرش و کوروش ? خخ

قربونت برم امیدوارم دوست داشته باشیش

shahx-1
مرسی بزرگوار لطف داری
والا از خدا که پنهون نیست,از ادمین هم به همچنین,از شما پنهون نباشه میخوام ده تا رو بفرستم که تگ بگیرم …
بعد برم رد کارم دیگه…باید برم دنبال کارای معافیت سربازیم بخاطر همجنسگرایی…
اگه بخوام یکیش تموم شه برم سراغ بعدی خیلی طول میکشه,تا اون موقع من رفتم…

1 ❤️

656115
2017-10-04 13:48:18 +0330 +0330

یعنی چی تگو بگیرم برم یعنی میخوای کاراتو نصفه بزاری؟؟ به علاوه کارای معافی رو شما روزها پیگیری میکنی ادارات دولتی ساعت چهار به بعد باز نیست شما میتونی عصر ها بنویسی صادقانه بگم نمیدونستم به همجنسگراها معافی میدن من سعی کردم از یک دکتر نظامی اشنا مدارک تقلبی بگیرم که معافی پزشکی بگیرم که بعد از کلی مسخره بازی اخرشم نشد شاید داستانش رو نوشتم بخندید چیزی که میخوام بدنی اینه که دنبال معافی رفتن علافی داره اما بدو بدو نداره یعنی مدارک رو میدن میری معاینه میشی بعد باید صبر کنی نوبت کمیسیون بشه زمانش طولانی است اما وسطش وقت ا ضافه چند هفته چند هفته زیاد داری پس عجله نکن. در مورد ساتراپ تو کتاب بردیا یا همون گئوماتا خوندم به استان یا ایالت میگفتن ساتراپ که ایران در اون زمان کلا دوازده ساتراپ بوده اما الان اینترنت رو جستجو کردم دیدم نوشته داریوش ایران رو به بیست قسمت تقسیم کرده و هرکدوم رو به یک ساتراپ داده نمیدونم کدومش درسته کتاب یا اینترنت . خیلی ضد حاله که این همه کتاب بخونی اخرشم بفهمی حتی چیزایی که فکر میکنی میدونی رو نمیدونی …

1 ❤️

656117
2017-10-04 14:17:35 +0330 +0330

PayamSE
والا چه عرض کنم پیام جان. به قول یکی از دوستان ایرانیا میدونن اسب فلان امام چی میخورده و کجا میرفته ولی تاریخ کشورشونو نمیدونن!
حتی نمیدونن کشورشون چطوری تسخیر شده, میگن با اغوش باز اسلامو پذیرفتن و نمیدونن این آغوش به زور شمشیر باز شده نه هیچ چیز دیگه ای…

متاسفانه وارثان اون مردمان بزرگ, ماییم…

فدات پیام جان لطف داری! راستش این داستان یک مجموعه اس ,بخش اولش به اسم رزهای وحشی دوقسمته…این اولیش بود,دومی هم بزودی میذارم…
بخش های بعدی به جنگ ها و وحشی گریهای اعراب میپردازه که ممکنه به مذاق متعصبا و مذهبیون خوش نیاد…
فقط امیدوارم مثل داستان کهریزک نشه به فحش و تهدید و اینا کشیده نشه هرکس انتقاد داشت با سند بیاد حرف بزنه!

1 ❤️

656118
2017-10-04 14:23:25 +0330 +0330

shahx-1
نه عزیز مهربون! اینارو که حتما کامل میکنم…البته هنوز ده تا نشده که تگ بده!! فک کنم دوتا دیگه مونده!
درمورد قضیه معافیت هم بگم اره,به همجنسگراها معافی سربازی میدن البته درصورتی که واقعا اثبات بشه همجنسگرایی که همین ثابت کردنش کلی زمان میبره…از دکتر و مشاوره بگیررررر تا پزشک ناجا و…باید تاییدیه بگیری …
قسمت سختش اینه که خانواده من هنوز نمیدونن همجنسگرام و گفتن به اونا خودش یه پروسه نفسگیر دیگه اس…
امیدوارم بخوبی و بدون مشکل تموم بشه!
درمورد ساتراپ هم بگم که ,همون به معنی والی یا شهردار و فرماندار ایناست…مورد دومی درسته عزیزم…

0 ❤️

656119
2017-10-04 14:26:05 +0330 +0330

اژدهای_سیاه
نه دیگه خیالت راحت هیرزاد مثلا راوی اتفاقاات و جنگای اون دورانه,تا اخرش هست

1 ❤️

656225
2017-10-04 21:27:38 +0330 +0330

روح بیمار شرافتا ادامه ادمین شدو بذار دیگه

0 ❤️

656370
2017-10-05 11:48:10 +0330 +0330

آرش جان یعنی بعد تگ گرفتن داستانات میری (hypnotized)

جرات داری بگو آره :) :) :) :)

0 ❤️

656446
2017-10-05 20:22:45 +0330 +0330
NA

بإسلام
واقعا خوشحالم از متن ومضمون بسيازيباى داستان
نكته اى رابجادانستم عرض كنم
سير وقايع داستان منطبق بر كتاب دوقرن سكوت دكترزرين كوب
نيست سرعت فتح ايران سريعتر بود متاسفانه

0 ❤️

656458
2017-10-05 20:49:55 +0330 +0330

آرش بی نهایت لذت میبرم از سبک نوشتنت
خوبیش اینه که تو هر ژانری بهترینی ?

0 ❤️

656634
2017-10-06 07:15:36 +0330 +0330

اوووف عجب چیزی بود آرش من شیفته ایران باستانم لطفا سریعتر ادامه این داستانو بنویس

0 ❤️

656660
2017-10-06 09:59:04 +0330 +0330

این داستانم مال شماست ؟
متوجه نشده بودم
چه تبحری دارید در نویسندگی تبریک میگم ?

0 ❤️

656687
2017-10-06 13:00:32 +0330 +0330

اژدهای_سیاه
آخییییییش!

iraj.bamdadian
قربونت ایرج جان

پسر.شجاع.
چشم عزیزم

azar.khanomi
برای همیشه که نه عزیزم

سفید.دوست
فدااااات عزیزممممم خوشحالم دوست دااااشتی!
چشممممم اونم میذارم بزووودی

Ebrahim58
فدات ابراهیم جان…خوشحالم دوست داشتی!
هر جا خوندم تسخیر ایرانو از ۶۳۳ تا ۶۵۲ تخمین زده بودن, یعنی تسخیر ایران کمتر از این زمان اتفاق افتاده?

sadaffffcs
قربانت صدف جانم لطف داری نازنین!

maaraazzzi
چشم حتما گلمممم…

bita.jo0oni
آره عزیزم! فدای شما بسی لطف دارید ?

0 ❤️

657119
2017-10-08 22:12:36 +0330 +0330

haleh59 عزیزم ,همه بهم میگن بهت نمیخوره ۲۰ ساله باشی خخخخخح! ولی هستم…
فدات بشم عزیزم منم به آشنایی با تو افتخار میکنم (inlove) خانم متشخصی هستی ماییه افتخاره منه که بهم لطف داری ? …
فدات عزیزممم خوشحالم که ازش خوشت اومده! آره متاسفانه مغز ایرانیا رو ورداشتن جاش کاه گذاشتن , یسری خزعبلات رو باور میکنن و حقایق رو کتمان! هیییی
فدات بشممم خیلللللی لطف داری گلممم… ?

sami_sh من پفک نمکی اااام? ? خخخخخخ فدااااااات عجقممممم…چشمممم حتما خبرت میکنم :-*

0 ❤️

657242
2017-10-09 17:47:31 +0330 +0330

یاد پروین دختر ساسان انداختی منو. پس اینجوریه که هرکی ده تا داستان بنویسه اسم درمیکنه اینجا؟! خب من دوتا منتشر کردم. یکی زیر قلم دارم و شاید منتشر کنم. دوتا هم تو ذهنمه. یه داستان هم زیاد موند فاسد شد. ول کن همینجوری گمنام بمونیم و گاهی نظر بدیم کافیه!

0 ❤️

657670
2017-10-12 06:05:38 +0330 +0330

این داستان از چشم من افتاده بود۰ولی باید بخونم چون نویسندش داستاناش خوندنیه ?

0 ❤️

657673
2017-10-12 06:35:54 +0330 +0330

درووووووودها
دوست خوبم بسیار زیبا نوشتید …ممنونم

دائم از خنده لبانت لبریز
دامنت پر گل باد

چهل ونهمین درووود تقدیم تو باد

0 ❤️

657686
2017-10-12 08:46:05 +0330 +0330

خیلی خوب و خلاقانه
احسنت
لایک آرش

0 ❤️

657894
2017-10-13 14:41:35 +0330 +0330

ارش تو ی دونه ای دمت گرم

0 ❤️

681027
2018-04-08 21:06:15 +0430 +0430

اسمتون تنها کافیه برای دنبال کردن تمام داستاناتون،عااالی،لایک ?

0 ❤️