تاوان (۱)

1401/03/14

با بی میلی چایی رو گذاشتم رو میز اونم طبق روال این چند روز روشو ازم برگردوند ، دیگه صبرم داشت تموم می شد یکی دو روز اول فکر میکردم دوباره مشکلی در محل کارش هست و طبق قراری که با هم داشتیم نباید از کارش سوال میکردم(مرتضی تو یک نهاد امنیتی کار میکرد البته به همه میگفتیم تو قوه قضاییه است و فقط خونواده هامون از کارش خبر داشتن) ، ولی اینبار برخلاف دفعات گذشته سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه و یا به تلویزیون خیره میشد یا از پنجره به بیرون نگاه میکرد، هربار که مشکلی تو محل کارش یا بواسطه کارش پیش میومد حتی تو آبان 98 که بدترین روزها رو میگذروند اصلا صحبتی ازش نمیکرد ولی با من مهربون بود اینبار کلا عوض شده بود بهمین دلیل فکر کردم حتما موضوع مربوط به منه و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که پای زن دیگه ای درمیونه، نشستم روبروش و گفتم: مرتضی چیزی شده؟ زیر لب گفت: چیزی نیست ، دوباره پرسیدم: مربوط به محل کارته ، آروم گفت: آره. گفتم پس چرا با من اینطوری میکنی ، چرا نگام نمیکنی هیچی نگفت و به بیرون خیره موند منم بلند شدم رفتم تو اتاق درو بستم و شروع به گریه کردم.
چند دقیقه بعد در باز شد اومد تو و صدام کرد گفت : فاطمه بیا کارت دارم.
برگشت تو حال ، رفتم نشستم کنارش ؛ از شدت استرس قلبم داشت از جا در میومد.سرشو انداخته بود پایین و زیر لب یک چیزایی میگفت که نمیفهمیدم ، مثل اینکه داشت به یکی فحش میداد.
ف: میگی چی شده.
م: میگم فقط قول بده عصبانی نشی و تا آخر گوش کنی تا ببینم چکار میتونم بکنم.
با این حرفش تقریبا شک من به یقین تبدیل شد که حتما پای یک زن دیگه در میونه با اینحال گفتم: قول میدم.
همینطور که سرش پایین بود شروع کرد:
م: دوشنبه که رفتم سر کار حاج مهدی نبودش (حاج مهدی رییس مرتضی و مدیرکل استان بود) از سید پرسیدم حاجی کجاست گفت صبح قرار بود بره تهران جلسه داشت ، احتمالا امروز نمیاد، منم رفتم تو اتاقم صندلیم رو چرخوندم رو به پنجره ؛ گوشی رو از جیبم درآوردم و شروع کردم واتس اپ رو دیدن بعد رفتم سراغ عکسایی که جمعه ویلای علی اینا (برادرم) گرفتیم ، داشتم نگاه میکردم و اونایی که اشکال داشت رو پاک میکردم، روی عکس تو با نازنین (زن برادر من) که رسیدم دیدم یک دست حاجی روی شونم قرار گرفت با دست دیگش گوشی رو از دستم در آورد و گفت قرار ما این نبود(مرتضی حق نداشت تو محل کارش گوشی هوشمند ببره و یک گوشی ساده برای کارهای ضروری بهشون داده بودن) و همینطور که داشت به عکس روی صفحه نگاه میکرد از اتاق رفت بیرون.
داشتم قبض روح میشدم ، از ترس شنود خیلی تاکید کرده بودن گوشی داخل اداره ممنوعه ، ممکن بود سر این قضیه اخراج بشم جرات رفتن پیش حاجی رو هم نداشتم تا ظهر خودم رو مشغول کردم ولی همه فکرم پیش گوشیم و حاجی بود، ظهر داشتم وضو می گرفتم که امیر رییس دفتر حاجی منو دید و گفت : حاجی گفت بری اتاقش، بیخیال نماز شدم و با استرس رفتم سمت اتاق رییس ، در زدم با همون لحن آمرانه گفت بیاید تو، رفتم داخل و سلام کردم همینطور که مشغول خوندن نامه ای بود علیک گفت ، دیدم گوشیم با صفحه روشن که عکش شما رو میشد دید رومیزش بود، سرش رو بلند کرد و گفت: پسر حاج عزت از تو انتظار نداشتم، من با بابات کلی رفیقیم این چه کاری بود؟ شروع کردم به التماس که ببخشید و دیگه تکرار نمیشه اشتباه شد و … صحبتم رو قطع کرد و گفت: من برای کمتر از این بچه ها رو فرستادم رفتن، تو چند ساله داری اینجا کار میکنی میدونی باید باهات چه برخوردی بکنم ، حالا برو تا راجع بهت یک تصمیمی بگیرم، بیا گوشیت رو هم ببر ، حتما خاموش بشه ، گفتم: چشم ، اومدم گوشی رو بردارم که گفت این دوتا خانم تو عکس کی هستن؟ اولش از سوالش جا خوردم، انتظارشو نداشتم ولی خودم رو جمع و جور کردم و چون لباس تو و نازنین لختی بود نخواستم بگم زنم و زن برادرش هستن ، گفتم: زن برادر خانمم و خواهرش هست ، با یک لبخندی گفت پس نا محرمن و تو داشتی با این دقت براندازشون میکردی ، عیال از این موضوع خبر داره؟ سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم ، همینطور که گوشی رو سمت من گرفت گفت:این پیراهن صورتیه اسمش چیه؟ گفتم: ناهید، گفت: سه شنبه هفته بعد این ناهید خانم رو بیار باغچه،اونقدر غیرمنتظره بود که هنگ کردم نمیدونستم چی بگم، از یک طرف تو رو بجای خواهر نازنین؛ناهید معرفی کرده بودم ازطرفی همین الان هم سرم زیر گیوتین اخراج بود، حاجی هم آدمیه که حرفش نباید دوتا بشه ، همینطور با دهان بازداشتم نگاهش میکردم که گوشی رو داد دستم و گفت برو دیگه نمازت دیر شد.
نفهمیدم چطوری اون روز گذشت تا غروب هزارتا نقشه کشیدم اول گفتم میگم نمیاد فوقش اخراجم میکنه ، بعد یادم افتاد دودقیقه ای یک حکم میزنه برای پاره ای توضیحات احضارت میکنه هر چند اسمت واقعیت رو نگفتم ولی پیدا کردنت مثل آب خوردنه و چون تنظیمات گوشیم هم تغییر کرده بود مطمئن بودم اطلاعات و عکسهام رو کپی کردن ، حتی فکر کردم ول کنیم از این شهر بریم باز یاد یکی از بچه افتادم چند سال پیش زنش اومده بود دم اداره دنبالش ، حاجی دیده بودش و خواسته بود براش ببره ،طرف شبانه جمع کرد رفت تهران ، یکماه نشد گرفتن آوردنش خودشو که فرستاد ناکجا آباد زنشم تا همین چند وقت پیش زیر دست و پای بچه های عملیات بود.
فردا صبح از دفتر حاجی صدام کردن رفتم، دفتر دارش گفت: برو تو کارت داره ، رفتم داخل حاجی گفت به به آقا مرتضی ، ماموریت انجام شد؟ ، گفتم بله حاج آقا گزارشش رو هم دادم دفتر ، گفت: مثل اینکه تو باغ نیستی پیرهن صورتی رو میگم . باز مثل دیروز دستپاچه شدم ولی با توجه به اینکه امروز یکم خندان بود به خودم جرات دادم سرمو انداختم پایین و آرام گفتم: آخه حاج آقا طرف شوهرداره ، ح: خوب داشته باشه جزام که نداره؛ شوهر داره ، تازه من با شوهرش چکار دارم یک دو ساعت سه شنبه صبح بیارش باغچه یکسری خورده کاری انجام میده و میره، اگر نمیتونی آدرس بده من بگم سید اینا برن بیارنش ، فقط چون فامیله گفتم خودت هماهنگ کنی ، اگر جایی هم کار میکنه زنگ بزن اون روز رو براش ماموریت رد کنن. بسلامت
فاطمه الان چهار روزه از اون روز لعنتی میگذره ، روزی صد بار به خودم لعنت میکنم با این کارم و وضعیتم ، میخواستم خودم رو بکشم دیدم حرامه مشکل هم حل نمیشه، فکر کردم برم به بابام بگم پا در میونی کنه از یک طرف روم نمیشد بگم حاجی گفته تو رو ببرم ،از طرفی دیدم عکس تو و نازنین رو با اون لباس لختی ببینه شر میشه، شایدم نتونه جلوی حاجی رو بگیره، خلاصه روزگارم سیاه شده…
مرتضی به اینجا که رسید گریه امونش نداد، منم با دهان باز داشتم نگاش میکردم و حرفایی که شنیدم برام قابل هضم نبود، نزدیک سه سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم ، مرتضی از همه نظر خیلی همسر خوبی بود هیچگاه بهم تندی نمیکرد ، نجیب و مودب بود ، با اینکه خونواده جفتمون مذهبی بودن وقتی تو مهمونی های هم سن و سالهای خودمون بودیم به لباس و آرایش من گیر نمیداد ، مجموعا شوهر ایده آلی بود، نمیتونستم ناراحتی اش رو ببینم ، از طرفی موضوع مربوط به من بود اولش عصبانی شدم ولی وقتی دیدم چقدر ناراحته خودم رو کنترل کردم و بهش گفتم : صبر کن فکر کنم یه راهی براش پیدا میکنیم؛ حالا اینقدر خودت رو ناراحت نکن…
حاج مهدی از پدر من هم بزرگتر بود ، همه شهر روسرش قسم میخوردن و چندین سال بود همسرش مرده بود پیش خودم گفتم شاید برای کمک به کارهای خونه کسی رو میخواد وگر نه اونکه با این سن نمیتونه کاری بکنه اونم با یک زنی که چهل سال ازش کوچکتره.
شب تا نزدیک صبح خوابم نبرد، فردا جمعه بود، سعی میکردم موضوع به روی خودم نیارم، مرتضی رفت نماز جمعه منم خودم رو تو خونه مشغول کردم ولی واقعا کلافه بودم هر چی فکر کردم چاره ای بنظرم نرسید مرتضی که برگشت نهار رو در سکوت خوردیم و بعد از نهار به مرتضی گفتم :نمیشه یجوری موضوع رو با تهران در میون بذاری شاید راه حلی براش پیدا کنن؟
م: تهرانیا همشون با حاج مهدی رفیقن و هر چند وقت یکبار ویلای حاجی مهمونن، از طرفی اونا مدیرکل استان رو ول نمیکنن طرف یک کارمند ساده رو بگیرن ، باز میفتم گیر حاجی ، از اول انقلاب اینهمه دولت عوض شده حاجی از جاش تکون نخورده خیلی گنده تر از این حرفاست.
ف: پس چکار کنیم ؟
م : نمیدونم صبرکنیم ببینیم چی میشه.
چشم بهم زدیم دوشنبه بود ، این چند روز نه حوصله و نه حواس درست و حسابی داشتم تو مدرسه با کوچکترین چیزی سر شاگردا داد میزدم و حتی مدیر هم یکبار ازم پرسید چیزی شده؟ که گفتم چیزی نیست یکم کسر خواب دارم.
شب که مرتضی اومد خونه با بغض گفت حاجی امروز دیدش و گفته ساعت نه صبح دم باغچه حاجی باشیم،عین آدمایی که امیدشون از همه جا بریده نگام کردو گفت : چکار کنیم؟
ف: تنها راهی که به فکرم میرسه اینه که خودم برم باهاش صحبت کنم بگم من نمیخوام، تو کارمندشی و ازش حساب میبری ، من که کارمندش نیستم ، هیچکس هم به زور نمیتونه چیزی بهم تحمیل کنه. اصلا شاید برای کمک تو کارهای خونه کسی رو میخواد وگر نه اونکه با این سن نمیتونه کاری بکنه اونم با یک زنی که چهل سال ازش کوچکتره.
مرتضی با بیچارگی بهم نگاه کرد و گفت : تو تا حالا حاجی رو از نزدیک ندیدی ، کسی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه از طرفی چاره دیگه هم نداریم.
اون شب هم به زور قرص خوابیدم ، صبح زنگ زدم مدرسه مرخصی گرفتم و با ماشین مرتضی (پژوی اداره دستشه) رفتیم سمت باغچه حاجی ، مرتضی کاملا مسیر رو بلد بود و اونطور که میگفت هر سه شنبه و گاهی هم پنجشنبه ها حاجی اونجاست و نامه ها و مدارکی رو که باید امضا کنه یا ببینه براش میارن اونجا ، باغچش منطقه ییلاقی اطراف شهر بود که خیلی هم فاصله ای با شهر نداشت ، یک ربعه رسیدیم و تو مسیر هیچکدام حرفی نزدیم.
دم در زنگ زد و گفت رسیدیم ، بعد گفت پیاده شو برو داخل ، منم گفتم: این رئیستو باید سرجاش نشوند، منتظر باش الان برمیگردم.
از در که وارد شدم یک پارکینگ مانند بود با درخت های زیبایی که سایه انداخته بودن روش ، بعد در ورودی ساختمون رو باز کردم و وارد راهرویی شدم ، ساختمون قدیمی ساز بود ولی ظاهرا تازگی بازسازی شده بود از راهرو ورودی که رد شدم هال، آشپزخونه و یک درب که بنظر سرویس بهداشتی میومد سمت چپ و دوتا اتاق هم سمت راست بود ، از تو اتاق صدایی مردونه گفت : درب رو ببند دختر بیا اینجا، رفتم سمت صدا، اتاق نسبتا بزرگی که به سبک خانه های قدیمی کلا فرش شده بود و چند پشتی هم در کنار دیوارها قرار داشت و جلوی اونها پتو تا شده برای نشستن گذاشته بودن، روی یکی از همین پتوها مرد درشتی با ریشهای سفید و لباس راحتی با دو بالش در زیر دستش یک لم افتاده بود، جلویش یک پارچه برزنتی سفره مانند پهن بود و یک منقل با ذغال های گداخته و وافوری که در کنار آن قرار داشت (پدرم گاهی تریاک می کشید) و یک لپ تاپ که کنار سفره باز بود.
حاج مهدی گفت : چادر و مانتوتو آویزون کن به اون گیره تو حال بیا اینجا.
بروی خودم نیاوردم و گفتم: سلام علیکم حاج آقا، واقعیت اینه که من نیومدم بمونم ، آقا مرتضی گفتن میخواهید منو ببینید،چون شما جای پدر من هستید برای احترام ، اومدم ببینم فرمایشتون چیه و رفع زحمت کنم.
ح: اولا در مقابل خانمی به زیبایی شما من عرض میکنم ، ثانیا کجا با این عجله یکی دوساعتی اینجا بمون قول میدم بد نگذره، با هم خوش میگذرونیم خاطره میشه…
پریدم تو حرفش و با عصبانیت گفتم: از شما بعیده ، من شوهر دارم تازه شوهر هم نداشتم از نظر شرعی اینجا بودن و موندنم هم جایز نیست ، شما که باید بهتر از من اینا رو بدونید، من نمیدونم چطور به خودتون…
ح: تند نرو فاطیما خانم

ادامه...

نوشته: فاطمه


👍 51
👎 7
62701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877585
2022-06-04 06:45:11 +0430 +0430

چی شد چرا نصفه نوشتی

0 ❤️

877597
2022-06-04 08:22:03 +0430 +0430

بنظرم ادامشو جنایی کن یه قتل داستانو جذاب میکنه

1 ❤️

877616
2022-06-04 11:01:17 +0430 +0430

فاطی جنده حق مرتضی بی ناموسه که زنشو رییساش بگان!کسی که تو نهادهای امنیتی کار میکنه و مردم رو به دستور همین کصکشهای متجاوز به ناموس سرکوب میکنه حقشه زنشم همینها بکنن!

2 ❤️

877648
2022-06-04 14:03:53 +0430 +0430

جالب بود
بالاخره یه چیز تقریبا متفاوت بین اینهمه مزخرف پیدا شد
تا ادامه اش چی باشه

1 ❤️

877723
2022-06-05 00:04:58 +0430 +0430

به حاجی کسکش ندی جون مادرت

0 ❤️

877872
2022-06-06 01:04:25 +0430 +0430

جوون دادی زنتو بکنن؟؟ اصلش اینه جلو خودت بکننش. خیلی حال میده

0 ❤️

878006
2022-06-06 17:24:06 +0430 +0430

مامورای کسکش امنیتی که همشون زن جنده و بیناموسن

0 ❤️

878779
2022-06-11 00:20:28 +0430 +0430

معلومه امنیتی ها کونت گذاشتن که عقده داری کسخل😂😂

0 ❤️

887160
2022-07-26 17:51:29 +0430 +0430

قلمت خوبه ولی زیادی غلو کردی درمورد شخصیت حاجی، بهرحال بعضی ازاینا هرچی هم پست باشن دیگه اینجور نیستن

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها