تباهی

1396/03/31

دوسش داشتم اونقد كه حاضر بودم براى نگه داشتنش هر كارى انجام بدم…
حاضر بودم از تمام زندگيم بگذرم در ازاى اين كه به خواست خودش يه روز ديگه هم بمونه…
نه از سر ناچارى، نه به اجبار، نه با اين همه درد…
صورتم از شدت خستگى و استرس رنگ پريده به نظر ميرسيد.
نميتونستم خوب بخوابم. مدت زيادى بود كه خواب هام فقط كابوس بود و ترس و استرس كه مبادا حالش بد بشه، نكنه چيزى لازم داشته باشه،…
دلم نمى خواست اينطورى ببينتم. صورتم رو شستم و با لوازم آرايش كه اون اواخر بيشتر از هميشه استفاده ميكردم، به صورتم رنگ و رو دادم.
دلم نميخواست درموندگى رو تو چشمام بخونه…
همه چيز رو امتحان كرده بودم. انواع داروها، طب سوزنى، انواع مشاورها و روانپزشكا و حتى جادو و جمبل و …
بى فايده بود…
در نهايت همه چيز به بن بستى خطم ميشد كه روى ديوارش با اسپرى قرمز رنگ، فقط يه جمله نوشته شده بود.
كمكم كن خودمو خودتو از اين وضعيت خلاص كنم
خسته شده بودم از بس اين جمله رو تكرار كرده بود.
از ديدن عذاب كشيدنش منم درد ميكشيدم، منم به همون اندازه عذاب ميكشيدم اما اونقدر خودخواه بودم كه دلم نميخواست از دستش بدم…
از طبيعى تر شدن چهرم كه مطمئن شدم، از دستشويى بيرون رفتم و كنار تختش نشستم. چهره ى معصومش تو خواب، اون ته ريش و اون موهاى روشن كه به لطف نابلد بودن من، نامرتب و بد كوتاه شده بود…
دوسش داشتم و اين رو زمزمه كردم.
شايد فقط خودش رو به خواب زده بود. شايد اونم خسته شده بود از تكرار كردن اون جمله ى لعنتى…
شبيه بچه ها شده بود. غر ميزد، بهانه ميگرفت، عصبى ميشد،…
ديگه هيچ شباهتى به مردى كه باهاش ازدواج كرده بودم نداشت اما مگه ميشد عاشقش نباشم؟ مگه ميشد بذارم كه بره؟!
بعد از رسيدن پرستار، پيشونيش رو بوسيدم. داشتم از كنارش بلند ميشدم كه با چشماى بسته زير لب صدام كرد.
“تارا؟”
دستش رو بين دستام گرفتم و گفتم “جون دلم؟” بعد دستش رو بوسيدم. ميدونستم كه چيزى حس نميكنه و اين دردناك بود. اما من هر بار ناخوداگاه همين كار رو تكرار ميكردم.
با همون صداى ضعيف زمزمه كرد “ميشه به پهلو بخوابونيم؟ ميخوام تلوزيون ببينم.”
دلم لرزيد.
بغضم رو قورت دادم و سعى كردم عادى رفتار كنم.
به پهلوى چپ خوابوندمش و پشتش بالشت گذاشتم تا برنگرده.
قلبم داشت آتيش ميگرفت. تلوزيون رو روشن كردم و به پرستار سفارش كردم تا حواسش به همه چيز باشه اگر مشكى بود باهام تماس بگيره.
صدام كرد و بعد با چشماى روشنش به چشمام خيره شد. داشت آتيشم ميزد. چشماش پر از اشك شد و زمزمه كرد “كاش انقدر خودخواه نبودى… كاش ميفهميدى چقدر درد ميكشم وقتى حتى نميتونم دستاتو تو دستام حس كنم… كاش…”
ديگه تحمل نداشتم، ديگه نميتونستم بيشتر از اون بغضم رو كنترل كنم.
به همون آرومى گفتم “ببخشيد” و از خونه بيرون زدم. انگار روى قلبم وزنه ى سنگينى بود و نميذاشت نفس بكشم. در كه بسته شد بغضم تركيد و نشستم. وسط كوچه روى زمين نشستم، به ماشينم تكيه دادم و زار زدم.
داشتم خفه ميشدم…
نگاه پر تعجب عابرا اهميتى نداشت.
حتى نميتونستم به آدمايى كه پيشنهاد كمك ميدادن جواب بدم.
فقط ميخواستم گريه كنم…
اصلاً ميفهميد كه چى ازم ميخواست؟!
ميفهميد كه با حرفاش داشت چه بلايى سرم مياورد؟!
قلبم درد ميكرد، روحم بيشتر…
دردى كه از اون طور ديدنش ميكشيدم يا دردى كه خودش مى كشيد، كدوم بيشتر عذابم ميداد؟
نميدونم چقدر طول كشيد، وقتى كه ديگه اشكى برام باقى نمونده بود از جام بلند شدم و خواستم سوار ماشين بشم تا خودم رو به شركت برسونم.
همون موقع نگاه سنگين دوتا پسر جوون كه از رو به رو ميومدن رو حس كردم. يكيشون گفت “جوووووون چه سينه هايى داره” و دوستش هم جواب داد “خوش به حال كسى كه همچين گوشتى رو ميكنه!”
ديگه نشنيدم كه چى گفتن.
متوجه شدم كه مانتوم باز شده و تابم كه يقه ى بازى داشت پيدا شده. با عصبانيت مانتو و شالم رو درست كردم و در ماشين رو محكم كوبيدم. كلافه بودم.
داشتم تو ترافيكِ قفلِ ميرداماد به سمت شركت ميرفتم كه ياد تيكه هاى اون پسرا افتادم. حالم به اندازه ى كافى بد بود و شنيدن اون حرفا…
“خوش به حال كسى كه همچين گوشتى رو ميكنه!”
چقدر وقيح!!! خجالتم نكشيدن! احساس حقارت ميكردم. يعنى حال و روزم رو نديدن كه به خودشون اجازه دادن اونطورى در موردم صحبت كردن؟! صورت خيس از اشكم رو نديدن؟!
بعد ياد سهيل افتادم… شوهرم… مردى كه بعد از اون اتفاق روى تخت افتاده بود و داشت روز به روز ميمرد…
چقدر گذشته بود از اون روز شوم، از اون روز لعنتى…!؟
از اون تصادف كه دنيامون رو سياه كرد…
با دست چپم شقيقه هام رو ماساژ دادم و بعد به حلقه ى ازدواجم نگاه كردم. ياد اون روز كه حلقه رو دستم كرد و زير گوشم گفت “ديگه مال خودمى” افتادم… شب ازدواجمون كه براى اولين بار دوتايى وارد خونه شديم. ارن موقع كه بلافاصله لب هامون گره خورد و دستاى بزرگ و مردونش از زمين بلندم كرد.
انگار واسه يه لحظه همه چيز از جلوى چشمم گذشت. از آشناييمون و مخالفت خونواده ها و پافشارى هامون گرفته تا …
ياد لحظه اى افتادم كه زيپ لباسم رو پايين كشيد و لباسم روى زمين افتاد. بدون هيچ نگرانى رو به روش وايساده بودم و با نگاه حريصش داشت تنم رو ميبلعيد. به اون حس لذت بخشِ لمس تنش وقتى كه دكمه هاى پيراهنش رو باز كرد و من رو به خودش چسبوند فكر كردم.
باز ياد تيكه ى اون پسره افتادم و پوزخند زدم.
“خوش به حال اون…” پوزخند زدم و باز اشكم سرازير شد.
به سختى رانندگى ميكرد.
خاطرات امونم رو بريده بود. دلم ميخواست تا ابد تو خاطراتم بمونم، تو همون لحظه اى كه واسه اولين بار خودم رو به آغوشش سپرده بودم و زير سنگينى وزنش نفس نفس ميزدم. لباش گردنم رو ميمكيد و دستام رو با يه دست بالاى سرم نگه داشته بود. اون وقتى كه حركت آروم اما عميق كمرش، دردِ لذتبخشى رو تو وجودم ميكاشت…
دلم ميخواستش.
براى اولين بار بعد از اون ١ سال و چند ماهِ لعنتى، تنم گُر گرفته بود.
بعد از مدت ها يادم افتاد كه منم زمانى زن داغى بودم…
بعد انگار قلبم وايساد!
يخ زدم…
براى چند ديقه نه چيزى ميديدم و نه چيزى ميشنيدم.
انگار تازه فهميدم كه چى شده، كه داره چه عذابى ميكشه…
انگار تازه درك كردم پشت هر حرفش چه دردى پنهانه…
اين كه نتونى غلت بزنى تا بتونى تلويزيون ببينى، نتونى كانال رو عوض كنى، نتونى از جات بلند شى، دلت بخواد ببوسيش اما نتونى حتى صورتت رو جلو ببرى…
قلبم شكست.
از دردى كه مى كشيد، از خودخواهى خودم…
انگار كه روحش تو جسم يه مرده اسير شده بود…
روحش تحمل اون همه سكون رو نداشت، جسمش توان حركت…

يادم اومد كه چى بهم گفته بود…
“كاش ميفهميدى چقدر درد ميكشم وقتى حتى نميتونم دستاتو تو دستام حس كنم”


يك ساعت بعد، با قدم هاى نامطمئن و چشماى قرمز و پف كرده وارد شركت شدم و در جواب سلام و ابراز نگرانى منشيم گفتم “تا وقتى خودم نگفتم، نه تلفنى رو به اتاقم وصل كن و نه كسى رو بفرست” بعد با لحنى متفاوت ادامه دادم “مگر اين كه از خونه كسى زنگ زد.”
وارد اتاقم كه شدم، بلافاصله كامپيوترم رو روشن كردم و براى اولين بار بعد از اون ١سال و چند ماه لعنتى، جرأت پيدا كردم و “اتانازى” رو سرچ كردم.

نوشته: سوفی


👍 38
👎 2
2532 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

630561
2017-06-21 20:37:32 +0430 +0430

بنگرید که در چنین شرایطی چه میکنید!

2 ❤️

630616
2017-06-21 20:48:31 +0430 +0430

عرض شود که شرایط سختیه درک واقعیش کار هرکسی نیست اما همون خودکشی راحت «مرگ کمکی» میتونه عذاب روح اون فرد رو تموم کنه…

2 ❤️

630621
2017-06-21 20:48:49 +0430 +0430

وااای خدا چه قدر وحشتناک (hypnotized)
برای اولین بار کلمی اتانازی رو تو اینترنت سرچ کردم چه داستان بدی بود چه حس بدی چه زندگی غم انگیزی مگه میشه مگه آدم میتونه؟ خدایا برای هیشکی نیار اینجوری نیار :( چی بگم عالی بود سوفی عزیزم عالی اما فوقالعاده تلخ

1 ❤️

630636
2017-06-21 20:51:16 +0430 +0430

اضافه کنم که: خوبه ولی نه بخاطر این که طرف زودتر یه کیر سرپا و قبراق دستو پاکنه و فلان

2 ❤️

630646
2017-06-21 20:51:23 +0430 +0430

ولی من اگه بودم جرات پایان دادن به زندگیمو نداشتم به هر دری میزدم هر روز از امید میگفتم ولی تباهی نه بالاخره یه گوشه ی دنیا یروزی یه چیزی به نام درمان پیدا میشه تباید ناامید شد البته خیلی سخته ها ولی خب خدا هست و امید هست و درمانم حتما هست یعنی بهرحال یهچیزی باید باشه

1 ❤️

630671
2017-06-21 21:00:13 +0430 +0430

😢
واقعا خیلی تلخ و غم انگیز بود…
کاش هیچ وقت کسی تو این شرایط نیوفته:-(
خیلی سخته خودکشی
خیلی عذاب اوره کسی که میپرستیش عاشقشی این کارو بکنه،سخت تر اینکه خودتم کمکش کنی!
من تا حدودی تجربش کردم

1 ❤️

630676
2017-06-21 21:00:45 +0430 +0430

(متسفانه قسمت کامنت زیر داستانا بسی سیستمش سوپرریدمانه. یه Enter میزنی بره سر خط ولی زارتی کامنت درج میشه، ویرایششم نمیشه زد.)
کامنت قبلی اصلاح میشود: «بنگرید در چنین شرایطی چه میشود کرد…»

2 ❤️

630701
2017-06-21 21:05:49 +0430 +0430

اتانازی چرا؟ مرگ به اختیار، مث شلیک به اختیار،
خییییییییلی زیبا طرح داستان رفتی، ینی هیچ راهی نبود بجز این راه تلخ اتانازی. لایک

1 ❤️

630936
2017-06-21 22:42:30 +0430 +0430

بسیار زیبا و روان.
داستانی تلخ با بازگشت به گذشته هایی مناسب.با اینکه کمترین توصیف را از لحظات و بویژه اوج سکس(همون چیزی که خوانندگان این دست داستانها بدنبالشن) داره اونقدر جذاب هست که خوانندشو مجذوب و همراه خودش کنه .
بی شک چنین نوشته هایی استحقاق تشویق کردنو دارن.
لایییییییییییییییییییییییییییییییییییییک

4 ❤️

631011
2017-06-21 23:35:27 +0430 +0430

با این داستانای خوب حالمون داره بهتر می شه دمت گرم سوفی داستان خوبی نوشتی نشون دادی دست به قلم خوبی هم داری

1 ❤️

631026
2017-06-21 23:47:39 +0430 +0430

یه اعتراف: من نمیدونستم اتانازی چیه و مثلِ شخصیت داستان سرچش کردم…(مرسی!)
یه اعتراف دیگه: نه صبورم نه خودخواه، امیدوارم هیچوقت واسم پیش نیاد چون انتخابم اتانازیه…

زیبا و روان بود ? لایک ۱۱ تقدیمتون ?

2 ❤️

631141
2017-06-22 03:48:58 +0430 +0430
NA

ﻧﮕﺎﺭﺷﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻻﻳﻜﻴﺪﻡ
ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻛﺎﻣﻨﺘﺖ ﺑﻨﻈﺮﻡ ﺗﻤﻮﻣﺶ ﻛﻦ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺗﻤﻮﻣﺶ ﻛﻦ :)
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻋﻠﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭘﻴﺸﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﭼﻴﺰ ﻫﺎﻱ ﺟﺪﻳﺪﻱ ﻛﺸﻒ ﻣﻴﺸﻪ ﭘﺲ ﺗﻤﻮﻣﺶ ﻧﻜﻦ:)

1 ❤️

631271
2017-06-22 07:30:15 +0430 +0430

نمیدونم داستانتون حقیقیه یا تخیلی
اما خداییش یه زوج رو سراغ دارم که یازده ساله این شرایط رو دارن یعنی مرد خانواده از گردن ضایعه نخاعیه و عجبا که چقدر شاد و خوشبختن و تسلیم ناپذیر …
از اینا که بگذریم داستانتو دوست داشتم خیلی قشنگ چیدمان کردی و روی یه جمله تمیز مانور دادی و اعماق دل اقیانوسی زن رو رونمایی کردی
آفرین به شما LIKE

1 ❤️

631291
2017-06-22 07:39:23 +0430 +0430

نمیشه واسه روح و روان همه آدما یه نسخه یگانه پیچوند شاید واسه جسم آدما نسخه واحدی باشه اما داستان روح یه چیز دیگه س
گاهی کسی با قدرت درونش میلیونها و میلیاردها و بلکه تاریخو دنبال خودش میکشه و تغییر میده توی شطرنج زندگی اما بهتره تا حرکت آخر ادامه بدی و بقول کاسپارف " شما همیشه وقت دارین بازی رو واگذار کنین اما بهتره تا تهش بجنگین " !
اما خو سخته تو اول باید فرمانده خوب و دلیری باشی و بعدش سربازتو ورزیده و آماده کنی … پس نذار امواجوای فای تردید و ترس از تو ساطع بشن
پیروز باشی

0 ❤️

631316
2017-06-22 08:04:53 +0430 +0430

نوشته ی بسیار خوبی بود ، منتها اولش قدرت جذب زیادی نداشت که کم کم بهتر و خوبتر و حتی خیلی خوب شد …
موفق باشی???

1 ❤️

631401
2017-06-22 09:36:14 +0430 +0430

تو ایرون چاره ای نی جز سوختن و ساختن ، ایرون که هیچ ؛ حتما میدونی کشورای زیادی نیستن که اتانازی توشون قانونی انجام میشه ?

داستان عالی بود از کلمه به کلمش این احساس عجز و درموندگی رو میشد حس کرد

بدون تردید لایک

3 ❤️

631406
2017-06-22 09:53:29 +0430 +0430
NA

چه میکنه این نوشته با روان آدمی ! مملو از تنوع احساس ؛ خوب و بد ، زشت و زیبا دوشادوش هم گام بر میدارند…دوست عزیز به نظر من در چنین شرایطی اگه خودت رو جای طرف مقابل بذاری ، وظیفه خود خواهی دید که بیدرنگ از جا بپری و شیرِ زندگی رو قطع کنی…

1 ❤️

631501
2017-06-22 11:30:41 +0430 +0430
NA

دوست من…فشار روحی حاصله درسته که خرد میکنه تو رو ، اما عاشق را چه باک اگر در ره آرامش معشوق متحمل عذاب شود .

0 ❤️

631661
2017-06-22 18:20:18 +0430 +0430

سوف سوف من 3>
تو هميشه بنويس…
از دل من و خيليايي كه ديوانه وار سردرگم احساسن (--)
اتانازي…حتي فك كردن بهش ميتونه مغزو خالي كنه!
هميشه فك ميكردم آدم خودخواهيم…ولي تصور زجر كشيدن عزيزترينام جلوي چشام خارج از محدوده ي تحملمه…اينو ميشه از يه مريضي سادشون فهميد (-
-)
به نظر من مردن گاهي وقتا خيلي بهتره از زندگي كردنيه كه زوالتو هر روز بيشتر از ديروز شاهد باشي…
هميشه حتي تو بدترين شرايط هم اميدوار بودم!ولي اميدوار بودنم انگيزه ميخواد!
غمگينم :’)

0 ❤️

631931
2017-06-22 22:29:00 +0430 +0430

من بودم جفتمونو باهم خلاص میکردم…
زیبا بود

0 ❤️

632116
2017-06-23 01:51:26 +0430 +0430

مدت ها بود از سوفی عزیز نخونده بودم…خیلیییی سخته،خیلی،هم دیدن کسی که یه زمانی قادر به انجام خیلی از کار ها بوده ولی الان …و هم دیدن درک کشیدنش از عدم توانایی…واقعا خدا نصیب گرگ بیابون نکنه…
پر از درد بود سوفی جان…ممنون ?

0 ❤️

632251
2017-06-23 10:19:32 +0430 +0430

لایک صوفی جان
بنظرم خیلی جرات و جسارت میخواد
البته خود شخص هم راحت میشه وقتی میبینی داره عذاب میکشه.???

0 ❤️

632426
2017-06-23 17:14:14 +0430 +0430

تو ایران که ممنوعه

0 ❤️

632556
2017-06-23 21:11:05 +0430 +0430

داستانی قشنگ گذشته ازچندغلط املائی بود.
اگرواقعی باشه که امکانش هست مامجازبه خاتمه دادن زندگی هیچ موجودی نیستیم هرچندطبق خواسته خودش باشه .
منتظربقیه داستان هستم.
موفق باشی

0 ❤️

632611
2017-06-23 21:31:59 +0430 +0430

یاد دکتر جک کاوارکیان افتادم، اعتقاد داشت توی این شرایط اگر طرف دوس نداره زنده باشه باید راحتش کرد، نمیدونم درسته یا نه…
خوب نوشتی آفرین

0 ❤️

632921
2017-06-24 04:19:26 +0430 +0430

داستان پر معنی و مفهومی بود
ولی امیدوارم ساخته ذهن باشخ تا واقعیت

0 ❤️

636726
2017-06-28 22:19:25 +0430 +0430

دوست عزیز xlxxlx ، فقط جهت اطلاع و اصلاح نگرشتون این مطلب رو عرض میکنم ، ممنون از درکتون…

در برخی کشورها مانند هلند، بلژیک و چند ایالت از ایالات متحدهٔ آمریکا شامل اورگان، واشنگتن و مونتانا اوتانازی به روش غیرمستقیم قانونی است.[۶] البته کمیسیون پزشکی باید وضعیت بیمار را کاملاً بررسی کند.[۷] در سوئد مرگ آرام قانونی می‌باشد اگر پزشک نیاز مرگ ارام فردی را تایید کند مثلا اگر بیمار در مراحل پایانی زندگی باشد یا تزریق دارو به بیمار بی فایده و درد اور باشد.

قوانین جامع و مدون «حق پایان دادن به زندگی» کشور هلند، در سال ۲۰۰۲ تکمیل شد.[۸]

در استرالیا هم که هومرگ (اوتانازی) غیرقانونی است، یک بیمارستان دریایی مجهز روی یک کشتی، هومرگ (اوتانازی) را انجام می‌دهد.

و در بسیاری مذاهب از جمله یهودیت و مسیحیت و اسلام این کار اشکال داره . و زندگی یه هدیه ی الهی تلقی میشه. بنده کوچکتر از این هستم ک ایراد بگیرم به دیگران صرفا جهت اصلاح نگرش و اینکه همه چیو نندازیم تقصیر ایران و اسلام. با تشکر

0 ❤️

638150
2017-07-05 15:57:45 +0430 +0430

چ وحشتناك ، بهتر بگم اسفناك ، تلخ تَر از اينم مگه هست؟

0 ❤️

639221
2017-07-11 22:08:33 +0430 +0430

****>
********>
****هعی

0 ❤️