تجارب جلقی من (2)

1392/02/24

… قسمت قبل

سلام این عیدو به همه شماها دوستان و خواننده های گرامی تبریک میگم. با توجه به داستان قبلی و نظرات شما میخواستم دوباره ادامه بدم… .
وقتی که دارم داستانو مینویسم ساعت 11:20 صبح هستش تاریخ 2/1/1392.
شاید عنوانی که انتخاب کرده باشم برای این داستان بیشتر از اون چیزی باشه که گفتم ولی شاید خواننده خوب بفهمه منظورم چیه وقتی میگم که صبح چشمو باز میکنم از ضعیف بودن چشمم بعضی وقتا یهو تار میبینم تا بعد چند لحظه سریع درست میشه. الآن در حال حاظر اومدم مرخصی و 8/1 دوباره باید برم تا ببینم 13 بدرو بهم مرخصی میدن تا بیام با خانواده برم گردش یا نه البته اگه دعوا نشه! یه هفته قبل عید وقتی که با خودم گفتم که امروزو برم خونه تا دم عیدی یه ذره شاد باشم مجبور بودم تا سوار موتور دوستم بشم تا آزادی منو بیاره خونه خودشون آزادی بود با موتور از پاسداران (پاسداران خدمت میکنم) تا اونجا نیم ساعت راه بود بعد از اونجا سوار اتوبوسمیشدم میومدم خونه… . خلاصه وقتی اومدم خونه کمرم درد میکرد چون یه ذره سرما میخوره دردم شروع میشه حالا کاری ندارم که بعضی وقتا قلبمم درد میگیره.
وقتی گوشیمو ورداشتم یه لحظه نفسم بهم گفت یه امشبم بزن دیگه بیخیال شو و تا عید نزن بعد عیدم عادت میکنی و ترکش میکنی، با خودم گفتم آره اینطوری هم دیگه زیاد با خودم افراط نمیکنم. خلاصه رفتم حموم و با چند تا عکس شهوانی (از سایت خود شهوانی ذخیره کرده بودم) زدم و یه دوش گرفتم با توجه به اینکه نماز میخونم غسل جنابت کردم و اومدم نماز بخونم نتونستم خسته بودم چون تو آشپز خونه کار میکنم، تو خدمت سربازی اوایل چهارماه پاسدار بودم بعد دیسک کمر با فرمانده حرف زدم تا یه جایی بذاره که به کمرم زیاد فشار نیاد و منو فرستاد آبدارخونه. آبدارخونه تک و تنها بودم بعد یک ماه دیگه اونجا هم یه کارمند آوردن و مجبور شدم منو بندازن قسمت جلو آشپزخونه… درسته کارش سنگینه ولی اونجا هم بازم میخوریم تا تقویت بشیم با دوستان و هم دوره ای ها ببخشید زیادی از سربازی گفتم.
وقتی که خوابیدم گوشیه بابامو رو زنگ گذاشتم تا فردا خواب نمونم و خوابیدم فردا که رفتم پادگان دوباره دلم گفت برو خونه اصلا کلا تو کف عید بودم و چون روزبرگ هم بودم هر روز جز وقتی که آماده هستم میتونستم ساعت 16 بیام خونه وقتی رفتم برگرو بگیرم دیدو دوستم گفت منم دارم میرم بیا با موتورم بریم گفتم باشه وقتی راه افتادم بریم خیلی شاد بودم وسطای اتوبان همت بودیم که دیدم موتورو دوستم داره میلرزونه قبلا اینکارو خیلی میکرد تا منو بترسونه! ولی دست فرمونش عالیه بهش برگشتم گفتم چیکار میکنی الآن میفتیم که یهو افتادیم و از پشت که ماشینا میومدن ترمز زدن و کشیدن کنار بعد همگی رفتن حتی یکیشون هم پیاده نشد کمکمون کنه تا بلند شیم شاید دو سه تا دختر و پسر تو تاکسی دلشون بسوزه و گوشیاشونو دربیارن و فیلم برداری کنن تا شاید به رفیقاشون نشون بدن یا بذارن تو سایت.
من که زانوی پای راستم کلا خورده بود به زمین و دست راستمم کشیده شده بود رو زمین طوری بود که ماسه های آسفالت چسبیده بود رو دستم تا به خودم بیام دیدم رفیقم پاش زیر موتور مونده و بلا کلی فحش موتورو بلند کردم و گفتم آخه آدم یابو چندبار بهت گفتم اینکارو نکن که دیدم برگشت گفت محمد لاستیک جلورو نگاه کن و وقتی چشم به لاستیک افتاد دیدم آره تقصیر این نی و لاستیک جلو پنچر شده و بخاطر همون افتادیم. موتورو آوردیم بغل جاده و با یه دستمال خونمونو تمیز کردیم و با رفیقم رفتیم بغل جاده تا یه وانت بگیریم که مارو تا آزادی ببره نیم ساعتی الاف بودیم و از وانت خبری نبود این رفیق ماهم ادعای لاتیش و بچه محلاش مارو کشته بود و منم که بچه اکبرآباد بودم از خودم چیزی نمیگفتم از سر درد خلاصه یه وانتی نگه داشت و دیدیم پلاکش ایران ج 78 هستش از بچه های خود اکبرآباد بود که دوستم حسابی ضایع شده بود با این حال که خودش فهمیده بود بازم بهش چیزی نگفتم و سوار شدیم موتورم بستیم و تا آزادی اومدیم راننده پول نمیگرفت و رفیقم به زور یه پولی گذاشت تو جیبش و به من گفت خب تو با من بیا بریم تا اکبرآباد و منم لاز خدا خواسته باهاش اومدم تا میدونمون و پیاده شدم بهش پول بدم قبول نکرد و اومدم رسیدم خونه و یه دروغ خفن بستم چون مادرم بدجور گریه میکرد سر من و میگفت محمد چی شده و گفتم پله های آشپز خونه لیز بود و وقتی افتادم کمی کشیده شدم مادرم بی سواده زودی باورش شد (ای بابا زمونست دیگه بهترین مادرامونم سواد ندارن ولی یه معرفت دارن اندازه منظومه شمسی) خیلی دوسش دارمحتی از بابام بیشتر شاید فکر کنید از این بچه های نرنر یا سوسول باشم ولی برام مهم نیست کی یا کسی در مورد چی فکر میکنه مهم خودم هستم (ما بچه پایینیم ولی ادعا نداریم تا جایی که به پاییم میزنیم تا باشیم). مادرم شلوارمو در آورد البته بهم کمک میکرد وقتی زیر پیرنمم درآوردم یه شرت مونده بود ما یه چیزی مون خوبه که راحتیم ولی حد و مرض رو حفظ میکنیم برگشت بهم گفت برو حموم خودتو بشور.
وقتی برگشتم نماز نتونستم بخونم به پام کرم زدم وخوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم ساعت 4 صبحه و مادرم به پام زرده تخم مرغ گذاشته همچنین برا دستم خیلی خوشحال شدم که اینکارو کرده بود، بنده خدا کمی پیر شده و اون قوت قبلی رو نداره از اون وقتی که چیزی فهمیدم مادرم رو سرش حنا میذاشت تا موهای سفیدش بابامو آذار نده که بره یه زنه دیگه بگیره که ما زندگیمون بپاشه. برای هر حرفم سند دارم خودم با چشام دیدم که میخواست یکیو راضی کنه ولی زنه بهش ضد حال زد آخه بابام درسته کمی شهوت پرسته ولی عادیه چون مادرم نمیتونه رابطه باهاش برقرار کنه سرهمون شهوتش میزد بالا لهجه خیلی زیادی هم داشت که بدتر میکرد.
سر این جور چیزا چتدبار باهاش دعوا کردم ولی بازم من کوتاه اومدم سر مادرم و داداشم و خواهرم مجبور بودم میترسیدم بره و کسی نباشه خرجی بده البته میتونستم خودمو داداشم کار کنم ولی دهن مردمو چطوری ببندیم؟
بیخیال هرچی درد داشتم میریختم تو خودم و ذهنم داغون میشد به کسی هم نمیتونستم بگم تازه با هزار بدبختی با هزار التماس و دو سال گریه و زاری بابام یه کامپیوتر گرفته بود منم کمی کتاب خوندم چیزیس ازش سرم شد و اینترنت تازه میرفتم که یهو از چت یه چیزایی فهمیدم و شروع به چت کردن کردم یه ماهی گذاشت و هر روز من با up-dial میرفتم اینترنت چت میکردم تا یه دختری پیدا بشه که فقط باهاش درد و دل کنم جالب این بود که داستان من شبیه حکایت میشی بود که رفته بود تو دره گرگا دنبال زنگولش میگشت! خلاصه سرتونو درد نیارم وقتی با چند تا دوست شدم هی بهم میزدن و نامردی میکردن میرفتن همینطوری این داستان من ادامه داشت تا اینکه با یه دختر کرد آشنا شدم که چهار سال ازم بزرگتر بود اون تو کردستان و منم تو تهران… باهاش خیلی گرم گرفته بودم انقدر دوسش داشتم که بهش قول ازدواج میدادم خیلی خوب درکم میکرد و خیلی باهاش راحت بودم که بدتر از همه بهم اون ضربه زد.
یه روزی بهش گفتم من نمیتونم خودمو کنترل کنم و بعضی وقتا خود ارضایی میکنم برگشت بهم گفت هروقت نتونستی بهم زنگ بزن خلاصه من هروقت بهش زنگ میزدم منو آروم میکرد با حرفاش ولی بعضی وقتا هم خودش باهام سکس تل میکرد و چیزای بهم یاد میداد که ازش بی خبر بودم که ازش خوشم اومده بود.
بچه پولداری بود و زیاد خودشو به رخم نمیکشید و واقعا منو دوست داشت چون هیچی براش دریغ نمیکردم و وقتی بابام دوروز یه بار بهم هزار تومن میداد میرفتم با هزار جور خایه مالی از رفیقم یه صدی میگرفتم و میرفتم از سوپر مارکت یه شارژ هزاری میگرفتم و میومدم باهاش میحرفیدم و بعدش فهمیدم داره امتحانم میکنه چون خودش یه خط 914 داشت و وقتی مشکلاتمو باور کرد بهم میزنگید که دوساعتی باهم میحرفیدیم.
بعد دو سال دوستی من سوم دبیرستان بودم که بهش اس فرستادم و گفتم سلام خوبی چیکار میکنی بعد یه ساعت خبری نشد ازش و ج نداد بعد دو ساعت صبر کردن قلبم بهم میگفت چه اتفاقایی افتاده که ازش خبر ندارم حتی وقتی دارم اینو مینویسم اشکم جلو دارم نیست، ببخشید نمیخوام زیاد بخندونمتون! بهش اس دادم مبارکه ازدواجتون امیدوارم خوش بخت بشی ولی ای کاش حداقل یه خدافظی میکردی و بی خبر نمیرفتی. دم غروب بود و تازه داشت اذون میداد که دیدم یهو اس اومد با شیرجه رفتم سر گوشی دیدم 7575 هستش و گفت آهنگ لیلی و مجنون از محسن چاوشی شما تا یک روز دیگر به اتمام خواهد رسید و از این چرت و پرتا… . اعصابم بهم ریخت و گوشیو انداختم کنار و نشستم گریه کردم وقتی که این آهنگو اولین بار موقع آشنایی انتخاب کرده بودم. از فرط خستگی خوابم برده بود و وقتی بلند شدم دیدم اس اومده و دیدم که شماره اونه نوشته بود: خیلی خواستم اس ندم ولی از دلم نیومد من دارم ازدواج میکنم و مجبور بودم که کنار بکشم بهش گفتم با کی گفتش با پسرعموم که الآن تو عراقه و من گفتم چطوری باهاش آشنا شدی اون اونور تو اینور بهم گفت عموم اومد ازم خواستگاری کرد و رفتم لب مرز قاچاقی باهاش حرف زدم و اومدم حتی در مورد تو اخه خیلی افسرده بودم و گریه میکردم که پسر عموم دلداریم داد و بهم گفت برو ازش حلالیت بگیر و من برگشتم که ازت حلالیت بگیرم بهش گفتم اینطوری؟ گفت نمیتونستم مونده بودم تو دو راهی منم برگشتم بهش گفتم بیخیال من از همون اول زندگی روز خوش ندیدم تو هم روش برو امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و در همه زندگیت موفق باشی درسته منو از زندگی کردن انداختی ولی برو تا خودکشی نکردم که یهو دیدم زنگ زد و داشت گریه میکرد و گفت محمد توروخدا حلالم کن اگه حلالم نکنی زندگیه من بهم میخوره که یهو یاد آهنگ علی عبدالمالکی افتادم اون آهنگ “حلالی” (برو ولی بدون هرجا که میری بازم حلالی-درسته واست بازیچه بودم برو بازم حلالی… ) بقیش یادم نیست بهش گفتم خداحافظ ولی دیگه بهم زنگ نزن ولی وقتی گوشیو قطع کردم دیگه زنگ نزد بعد یه ماه زنگ زد بهم گفت تو اسرالیاست و هنوزم به یادتم منم بهش چیزی نگفتم جز اینکه خوش بحالت رفتی از اینجا خودتو راحت کردی از دست من حتی از این ایرانی که هر روز یه تز میدن رو ملت.
از اونوقت دیگه بهم زنگ نزده… .
ولی با خودتون نگید که نیگاه کن تو ایران زندگی میکنه و ضد ایران میگه ولی نه اینطوریا نیست وقتی از این مملکت سیلی نخوری نمیفهمی من چی میگم!
دانشجوی انصرافی دانشگاه سراسری محمد باقر (ع) بودم تو مازندران ترم دوم به عنوان مسئول فرهنگی، ورزشی خوابگاه بودم و همچنین نماینده خوابگاه.
تازشم اینهمه زحمت میکشیدم هر ترم که چهار ماهه حدودا بهم هفتاد هزار تومن پول میدادن اونم با هزار افاده و منت.

خدانگهدار
ممنون که وقت گذاشتید و نشستید داستانو خوندید.
کوچیک شما محمد

ادامه…


👍 1
👎 0
30971 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

380833
2013-05-14 09:11:18 +0430 +0430
NA

داش به مولا یجورایی داستان زندگی منم مثل تو گذشت.یاد قبلن انداختیم بغض گرفتتم.ای بابا

0 ❤️

380834
2013-05-14 12:38:44 +0430 +0430

داداش محمد میدونی چیه؟منم زندگی تا حالا روی خوش بهم نشون نداده.هه…
هیچکسی هم نیست که باورم کنه…
داداش درکت میکنم

0 ❤️

380835
2013-05-14 12:58:03 +0430 +0430
NA

خاطره ی قبلیتو هم خوندم.به خدا نودو نه درصد داستان زندگی من مثل تو بوده.اون یه درصدم اینکه من تو شهرستان دیگه ای زندگی میکنم و اون دختره رو باباش شوهرش داده.نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم ولی بهم آرامش میده.زندگی واسه ما بدبخت بیچاره ها همینه.ولی اگه چیزی نداریم یه خدا داریم که همه چیزو آفریده.
من درکلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که خدا در عرش بی پایانش آن را ندارد.من خدایی دارم که خدا ندارتش.

0 ❤️

380837
2013-05-15 03:33:13 +0430 +0430
NA

چقدر خوبه که حلالش کردی چون اگه من بودم حلالش نمیکردم…
جدی میگم…
ازش نمیگذشتم…
تا بفهمه که با احساسات مردم بازی کردن یعنی جی؟
راستی تیتر داستانت رو خیلی بد انتخاب کردی داداش من…

0 ❤️

380838
2013-05-15 09:32:48 +0430 +0430

اول سربازي ميرفتي بعد با دختره دو سال دوست بودي بعد رفتي سوم دبيرستان؟؟!!
يعني تقريبا 15 سالگي رفتي سربازي؟؟!!

1 ❤️

380840
2013-05-18 17:00:59 +0430 +0430
NA

يعني عاااااااااااااااااااااااااالي گفتي !!!

0 ❤️