سلام امیدوارم داستانمو تا انتها بخونید
من مهسا هستم 25 ساله این داستان من برمیگرده به تقریبا پنج سال پیش وقتی که من کلاس زبان میرفتم و هدفم این بود که برم خارج از کشور زندگی کنم. خانوادم از نظر مالی شرایطشون بد نبود و قبول کرده بودن که منو بفرستن خارج وقتی دوره دبیرستانم تموم شد خواستم برم خارج و اونجا ادامه بدم تا اون لحظه هیچ وقت دوست پسر نداشتم و کلا توجهی به این چیزا نمیکردم چون هدفم برام مهم بود و کلا یه دختر معمولی بودم که زیاد تیپ خاصی نمیزدم که پسری جذب من بشه یه روز که میرفتم کلاس سوار یه ماشین شخصی شدم که منو برسونه سر کلاس دربستی گرفتم اما یکم که گذشت دیدم خیلی سرم گیج میره کم کم بدنم بی جون شده بود حتی توان تکون خوردن نداشتم وقتی به خودم اومدم دیدم دست و پام بسته شده به یه تخت تو یه اتاق خالی با صدای بی حال میگفتم اهای کسی اینجا نیست منو چرا بستین یه دفعه سه تا پسر که تقریبا سی ساله میخورد بهشون اومدن داخل یکشون گفت چه خبره خانومی خیلی خوابیدی گفتم این کارا چیه من چرا اینجام چرا منو بستین بعد همون پسره اومد جلو دست کشید روی صورتمو لای موهام بهش گفتم به من دست نزن کثافت بی ناموس بعد محکم زد تو گوشم بغض تو گلوم جمع شده بود با دستش گلومو فشار میداد و میگفت خفه شو میفهمی خفه شو من با هق هق به زور گفتم مگه من چیکار کردم چرا باهام این کارو میکنید اونا فقط سه نفری میخندیدن انگار حرفای منو نمیشنیدن دیگه فهمیده بودم چه قصد شومی دارن انگار بغض گلومو گرفته بود هیچی نمیتونستم بگم مثل یه ادم فلج و لال فقط زل زده بودم به سقف اشکام سرازیر میشد یکیشون اومد چسب زد روی دهنم لباسامو وحشیانه پاره پاره کردن یکیشون رفت پایین پاهامو از هم باز کرد فقط یادم میاد درد عجیبی کل بدنمو گرفته بود فهمیدم که داره ازم خون میاد اونا باکره بودنو ازم گرفتن به نوبت همشون این کارو میکردن بعد یکی دیگشون که داشت سیگار میکشید سیگارشو گذاشت روی سینه من فقط از ته دل جیغ کشیدم اما صدام بالا نمیومد وقتی کارشون تموم شد رفتن از اتاق بیرون صدای پچ پچ کردنشون میومد اما من نمیشنیدم چی میگن یدفعه اومدن داخل یه چیزی دست یکشون بود نفهمیدم چیه اما اومد جلو یه خنده بهم کرد بعد محکم با اون وسیله زد توسرم من دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بستری بودم بعدا فهمیدم که بعد از دو روز منو بی هوش تو یه باغ متروک پیدا کردن نمیدونم بگم خوش شانسم یا بدشانس چون اگه به انتخاب خودم بود میخواستم بمیرم اما صاحب باغ بعد از یه مدت طولانی اومده بود که به ملکش سر بزنه منو اونجا دیده بود و به پلیس اطلاع داده بود من بعد از یک هفته به هوش اومدم اما تا دو سال درست نمیتونستم راه برم و حرف بزنم همش مات و مبهوت خیره به یه گوشه میشدم بعد از دوسال پلیس منو خواست که برم هرچی میدونم بگم تا شاید اونا رو پیدا کنن اما من چیز زیادی نگفتم اما منتظرم تا یه روزی بازم اونا رو ببینم تا خودم ازشون انتقام بگیرم هنوز خنده تنفر آمیز اون که زد تو سرم یادمه
منتظرم منتظر…
نوشته: مهسا
فقط و فقط اعدام در ملا عام میتونه سزای یه چنین نامردایی باشه.
چی بگم والا
احتمالش هست
آدم لاشی زیاد هست
آدم بی ناموس هم زیاد تر
فکرشو نکن
خدا خوارشونو میگاد
واقعا بعضیا چقدر میتونن بد و نفرت انگیز باشن چطور میتونن بقیه رو آزاوبدن
متاسفم تجاوز بدترین نوع از عوضی بودن هست واقعا باید تاسف خورد
یعنی مردایی پیدا میشن ک فقط با یه سوراخ ارضا شن؟بدون هیچ احساسی با زور با گریه مگه حیوونن اخه!
مهسا جون واسه ما هم جفت شیش،باید در اپتدا می نوشتی واقعیت نداره صرفأ داستانه…
یدک کشیدن حس دلسوزی بچه ها اونم به دروغ شرم آوره ،نمیدونم چه سودی از متشنج کردن جو شهوانی میبری،یا فانتزیته سه نفری بهت تجاوز کنند.؟
دیس لایک تو کونت
داستان ایشون که واقعی نیس چون دوستان ابهاماتش روگفتن.دوست گرامی اگربه محله یامنطقه زندگیت نگاهی کنی حتمن افرادی ازهمون محل میشه پیداکردکه تجاوزبه عنف وزور داشتن واعدام شدن.توی محله ماجوانی بودبعدچندوقت گفتن با3نفرگروهی سرقت وتجاوزمیکردن ومیکشتن که درملاء عام اعدامشون کردن ومثل سگ جون دادن
تازه خیال پردازیهایتم را درست به تصویر نکشیدی باید کلأ از حواس احساسی ولمسی، دیداری وشنیداری خودت استفاده میکردی حتی صدای کرچه کرچ زدن پرده ت روبه گوش خواننده منتقل میکردی که انگار خودش اونجاس وشاهد بوده اون موقع دروغ پردازیهات بیشتر به چشم میو مد ،دقیق مثل
سیاستمدارهای قوی مثل خردوغان برای جلب رای مردم !
مهسای عزیز شاید این خاطره برای خود شما نباشه اما مطمئنم اتفاقی واقعی هست که تو جامعه ی ما رخ داده من برای تمام دختران و زنانی که اینگونه مورد تجاوز قرار گرفتن و میگیرن متاسفم و امیدوارم عاملین این چنین جنایاتی به سزای اعمالشون برسن
خب داستانت رو که باد برد! یکی از حکمش گفت یکی از واقعی بودن یا نبودنش…
اصلا واقعی بودن یا نبودنش مهم نیست. اینکه برای نویسنده اتفاق افتاده یا کس دیگه ای مهم نیست! پیام نویسنده دو کلمه ی ساده بود که گذاشته بود اسم داستانش.
فیلم زیاد میبینی نه؟؟ یحتمل اخرین فیلمیم که دیدی بیل را بکش بوده
آخ فدات بشم عزیزم
خیلی تلخ بود
خیلی.
سیگاری روشن کنم تا بقیشو بنویسم.
اعصابم خرد شد
.
ای خدا
اینارو گیر بنداز
ای خدایی که حق رو آشکار میکنی بالخره یه روزی.
بعضیا از حیوان هم پست ترند.
بخدا توهینه به حیوان
حیوانات طفلی ها کجا از این کارا میکنن.
الان نظرات دیگران رو خوندم
نمیدونم والا
منه ساده و بدبین اونقد از اینچزا دیدم که همچی رو باور میکنم
و هیچی رو بعید نمیدونم از آدمیزاد
پلیس حواسش هست