کلاس سوم ابتدایی بودم که خانوادم به خاطر شغل پدرم از شهر به روستا مهاجرت کردن، من پیش عمهم موندم تا امتحانات ثلث اول تموم شد و به روستا اومدم جای خیلی قشنگی بود همه چی از نگاه من زیبا بود، دور تا دور روستا گندم کاشته بودن و سر سبز بود
اینجا مثل شهر محدود نبود به چندتا کوچه و خیابون
روزا به خوبی میگذشت و سال تحصیلی تموم شد، سال جدید که شروع شد، بخاطری طولانی بودن مسیر تا مدرسه پدرم تصمیم گرفت ک برامون سرویس بگیره با همسایه ها صحبت کرد و قرار شد ی مینی بوس برامون بگیرن.
راننده مینی بوس ی پسر حدودا 25 ساله بود،موقعه رفت و برگشت برامون آهنگ پخش میکرد و همه میرقصیدن و کف میزدن، چند ماهی گذشت، تا این که یک روز وقتی رفته بودم سمت یکی از دوستام که بشینیم با هم مشق بنویسیم، از کوچه پستی رد شدم که راننده مینی بوس رو دیدم (الان دقیقا اسمش یادم نمیاد) از کنارش رد شدم و سلام کردم اونم جوابمو داد 4یا5 متر که رد شدم صدام زد،
راننده :هی کجا میری؟؟؟
من :میرم پیش دوستم رضا مشق بنویسیم.
راننده:بیا بشین کارت دارم
من :عجله دارم دیرم میشه
راننده :زیاد طول نمیکشه.
من:خب چیکارم داری؟؟؟
راننده :بشین حالا بت میگم
منم نشستم، دستشو گذاشت روی رونم و فشارش داد.
من :نکن دردم میاد
راننده :هنوز ک کاری نکردم که دردت اومد
دستمو گرفت و کشوند تو اون خونه مخربه ک نشته بود پیشش
من :چیکار میکنی دستمو ول کن دردم اومد
راننده :الان ول میکنم بیا داخل کارت دارم
ترس تمام وجودمو گرفته بود اون خرابه تاریک و سرد بود بوی نم میداد، ترسم بیشتر و بیشتر میشد.
هولم داد سمت دیوار و گفت :
راننده :شلوارتو بکش پایین
من :سردمه بزار برم
راننده :این چاقو رو میبینی با همین تیکه تیکت میکنم
من:تورخدا بزار برم، من ک کاری نکردم
گریهم گرفته بود و میلرزیدم نمیدونستم میخواد چ بلای سرم بیاره.
گردنمو محکم گرفت و فشار داد شدت درد رسید تا مغز استخونم، گریم بالا گرفت والتماس میکردم ک ولم کنه ولی انگار صدامو نمی شنید،
منو برگردوند سمت دیوار، گردم زیر فشار دستش داشت له میشد
شلوارمو کشید پایین و مثل وحشی ها به باسنم چنگ میزد و میمالوند
راننده :خیلی وقته دنبال فرصت میگشتم بلخره گیرت انداختم.
من هیچ احساسی نداشتم و درد داشتم و گریه میکردم، اصلا نمیدونستم اون کارا یعنی چی.
گردنم هنوز تو دستش بود، از پشت بهم چسبید و آلتشو گذاشت لای باسنم وعقب جلو میکرد، منم از شدت ترس صدام در نمیومد
تا این ک آلتشو محکم فشار داد روی سوراخ باسنم از شدت درد جیغ کشیدم، پاهام سست شدن و افتادم زمین نمیتونستم تکون بخورم حس میکردم فلج شدم پاهام تکون نمیخوردن درد تمام وجودمو گرفته بود گریهم بیشتر و بیشتر میشد هیچ کنترلی روی خودم نداشتم،
بهم نزدیک شد، شلوارمو کشید بالا، دستامو گرفت و بلندم کرد، خودشم خیلی ترسیده بود ازم غذر خواهی کرد، لباسام خاکی شده بودن با دستش سعی میکرد لباسامو تمیز کنه، بهم گفت همین جا بمون الان برمیگردم، رفت ی آب میوه برام خرید و مجبورم کرد ک بخورم،،، بعدش تهدیدم کرد اگه ب کسی چیزی بگم دوباره همین بلا رو سرم میاره
وقتی رفتم خونه مامانم دید ک سر و وضعم مرتب نیست، بم گفت چیزت شده کسی دعوات کرده منم گفتم ک داشتم میدویدم افتام زمین،،،
این شروع نابودی من بود، ترس همیشه همراهیم میکرد
از همه فراری بودم.
تا مدت ها نمیدونستم کاری که با من کرد یعنی چی و چرا این کارو کرد
از درون دردی داشتم ک خودمم نمیدونستم دلیلش چیه، هر چی بزرگتر میشدم درد درونی بیشتر میشد افسرده شدم، با کسی نمیتونستم ارتباط برقرار کنم حتی از خانوادهی خودم فراری بودم
همیشه حس میکنم ی سایهی دنبالم میکنه شبا خوابای بد میدیدم
زندگیم شده بود ترس، وقتی راه میرم مثل دیونه ها همش پشت سرمو نگاه میکنم انگار همه دنبالم میکنن،
اونو همه جا حس میکنم نمیتونم دورش کنم همش دنبالمه و من هم همهی زندگیم شده فرار فرار فرار
فرار از
خودم
ترسم
از سایهی ک دنبالمه
ار خانوادم
از دوستام
الان 27 سالمه تو این مدت هیچ رابطهای با کسی نداشتم چ جنسی و چ عاطفی چون روح من دیگه مرده هیچ خوشی تو این دنیا ندارم چند بار خواستم خود کشی کنم ولی جرءتشو نداشتم
زندگی افرادی ک در حوالی ما زندگی میکنن هرچند سخت ولی زیبایی های خودشو داره
سعی کنیم زندگی کسی رو ازش نگیریم
تجاوز مساوی است با مرگ روح و نابودی جسم
نوشته: jAmAll
خخخخخخخ.خیلی خندیدم.سوراخ باسن.اینم یه مطلب جدید.خب کونی متجاهر بگو کوندلقک بازیا چیه
هی دنیا تلخخه داستاناشم تلختر داشتم فکر میکردم که آیا خانواده بیشتر مقصره یا جامعه به نظرم رسید که خانواده ما رو حقطلب بار میآورد کسی نمیتونست به بچه ها چیزی بگه ما نمیتونیم انتظار داشته باشیم همه بچه ها پر زور و بد قیافه باشن اما میتونیم ازشون بخوایم که پر رو باشند
اینکه تجاوز اینچنینی بسیار کار کثیف و حیوانی ای هست، توش بحثی نیست.اما اینکه اول شخص داستان اینهمه سال این اتفاق رو بهمراه خودش نگهداشته و مدام توسط این اتفاق بخودش ضربه زده،یجورایی غیرعادیه.و نکته یا توصیه آخر اینکه،امروز روز انتقامه…!!
اگه تو دنیا یه چیز باشه که تورو کمی آروم کنه، انتقامه چون بخشش چنین گناهی خودش گناه و خطای خیلی بزرگیه.
اگه توانشو داری تلافی این کارو سرش دربیار طوری که تا عمر داره تا مغز استخون درد داشته باشه.
این نکته رو فراموش کردم بگم:
خطاب به اول شخص داستان و تمام کسانی که از چنین اتفاقی رنج میبرن میگم:
بیا بخاطر آینده خودت که میتونه شیرین باشه کم کم این موضوع رو فراموش کن و به زندگیت برس…از لحظاتت لذت ببر…قرار نیست این اتفاق دوباره رخ بده.قوی باش و باخودت عهد ببند اگه یجا دیدی داره به شخص مظلومی تجاوز میشه با تمام توان از مظلوم دفاع کن.
دل همه ما با توئه عزیزم…ما همه تورو دوست داریم و باهات ابراز همدردی میکنیم.گذشته رو رها کن توو همون گذشته بمونه…نگاهت به جلو و آینده باشه.
واقعا متاسفم واسه هرکی که تجاوز میکنه.
سکس یه رابطه تحمیلی و زوری نیست.
واقعا متاسفم.
حتما برو پیش یه روانشناس تا کمکت کنه
کیر تو این ممکلت که لذت های جنسی رو رفع نمیکنه تا یه عده جق بزنن و یه عده که خسته میشن یا به محارم رو میارن یا تجاوز میکنن واقعا متاسفم واسه همچین مملکتی که دغدغه اول جووناش رابطه گرفتن با جنس مخالفه خاک
😂😂😂😂
یه داستان که معلوم نیست واقعیه هست یا نه همه منتقدا یهو انسان شدند 😂😂😂😂 واقعا خنده داره… همه اینایی که تا دیروز فحشای کش دار میدادن الان فاز انسانیت ورداشتن … یکی روانشناسی میکنه… یکی رفته رو منبر نصیحت میکنه😍😍😍😍😍
عزیز داستانت خوبه ولی تابلو دروغه… اینکه تجاوز کار وحشتناکیه حرفی درش نیست ولی شما داستانت خیلی ضعیفه… سناریو ضعیفه… بیشتر کلماتت هم کلیشه ای هستش و تقلید از نویسنده های قبلی…خر خودتی خلاصه
مشخصه واقعیت رو روایت کردی، دردت قابل درکه، تجاوز کثیفترین و بدترین کار دنیاست، ولی تو هم دیگه خودت بازیابی کن، نذار این درد مرده زندگیت نابود کنه، مشاوره برو و با تمرکز روی کار و تحصیل سعی کن این لکه را از ذهنت خارج کنی و باهاش بسازی
چی می جه 👇 واقعا نمی فهمم مبهم برام
تا این که یک روز وقتی رفته بودم سمت یکی از دوستام که بشینیم با هم مشق بنویسیم، از کوچه پستی رد شدم که راننده مینی بوس رو دیدم
داستان چرت و پرت به نظر واقعی نمی یاد
لعنت به این هوس زودگذر،لعنت به تجاوز،لعنت به خوی حیوانی حیوان صفتانو شیطان صفتان،لعنت به اونا که،زندگیرو به کام شما تلخ کردن،واقعا نمیدونم چی بگم،نمیدونم باهات چطور همدردی کنم،فقط میتونم بگم تنها راهش فراموشیه،میدونم سخته ولی باید فراموش کنی تا بتونی ادامه بدی…😔