تخت شیراز

1394/12/19

این که نیمه‌های شب صدای آه کشیدن خواهرم از اتاق خوابشان به گوش برسد چیز عجیبی نبود. دو ماه بعد از ازدواج هنوز آتش خیلی از زوج‌ها تند است چه برسد به خواهر من که می‌دانستم به طرز بیمارگونه‌ای حشری است. شنیدن صدای دامادمان هم عجیب نبود. پسری خوشتیپ و قد بلند، ده سال بزرگتر از من و پزشک عمومی. وقتی با خواهرم ازدواج کرد تمام فامیل متعجب بودند. نه از این که چرا خواهرم قبل تمام شدن درسش دارد ازدواج می‌کند. نه! اگر می‌دانستید خواهرم را چند بار با دوست‌پسرهای متعددش دستگیر کرده بودند و هر بار پدرم مجبور شده بود با ریش گرو گذاشتن و رشوه آزادش کند، درک می‌کرد
ید چرا خانوادهٔ ما می‌خواهد هر چه سریعتر این جرثومهٔ فساد را شوهر دهد تا از اندک آبروی باقیمانده‌اش محافظت کند. تعجب فامیل از این بود که این آقای دکتر و خانوادهٔ فوق پولدارشان چطور از آسمان نازل شدند (حالا از آسمان که نه، از شیراز) تا این دختر بدنام را عقد کنند و با خودشان به شهرستان ببرند. در شب حنابندان خودم شخصاً شمردم که عمه سهیلا، خواهر بزرگتر پدرم، دقیقاً ۲۸ بار جملهٔ «ببین ماشاءالله داماد چقدر از عروس سره!» را به زبان آورد. کون لقش. همه خبر داشتند که مچ دختر خودش را چند بار در دستشویی دبیرستان در حال جق زدن گرفته‌اند و با اخراج فقط یک جق دیگر ف
اصله دارد.

تعجبم از این بود که از اتاق خواب این تازه عروس و داماد، نه صدای دو نفر، که صدای سه نفر می‌آمد. تشنه از گرمای مرداد ماه شیراز بیدار شده بودم و می‌خواستم سر یخچال بروم. اول تصمیم داشتم آهسته و بی‌سروصدا از اتاق بیرون بخزم که هم‌اتاقی و مهمان دیگر خانواده را بیدار نکنم. پیروز، برادر داماد و من برادر عروس چند روزی مهمانشان بودیم. هدف من از مسافرت، کشتن یکنواختی تابستان بود و پیروز یک هفته از سربازی‌اش مرخصی داشت. از پیروز خوشم نمی‌آمد. یکی از این پرورش اندامی‌های از خودراضی بود که با تکیه به پارتی پدر دوران سربازیش به یک هتل درازمدت تبدیل شده بود. وقتی مرخصی نبود، هشت صبح تا یک ظهر زیر سایه و پای باد کولر کار اداری می‌کرد و ارباب رجوع‌ها و سربازهای بیچاره را سرمی‌دواند. از کسانی بود که اگر زندگی آرامی می‌خواهید بهتر است اصلاً روی دمشان پا نگذارید و تا می‌توانید از آنها دوری کنید. کاری که من هم سعی داشتم انجام بدهم اما متأسفانه شرایط مهیا نمی‌شد. اول این که هم‌اتاقی شده بودیم. اصلاً درک نمی‌کردم چرا این پسر به جای این که در خانهٔ پدر و مادرش بخوابد جل و پلاسش را در خانهٔ برادر پهن کرده است. به خودم می‌گفتم احتمالاً با برادرش بسیار صمیمی است یا با پدر و مادرش مشکلی دارند. اصلاً به من چه. اما فقط این نبود. جناب پیروز علاقهٔ عجیبی داشت به لخت خوابیدن. قبل از خواب تمام لباس‌هایش را بیرون می‌آورد و لخت مادرزاد به رختخواب می‌رفت. آن هم بعد از چند دقیقه فیگور گرفتن و دمبل زدن جلوی آینه. اصلاً انگار نه انگار که با هر دمبل، آن کیر سیاه و درشت و بی‌قواره مثل پاندول از این طرف به آن طرف می‌رود. حسودی‌ام می‌شد؟ البته که می‌شد. کدام پسری می‌تواند همچو پاندول درشتی ببیند و ذهنش آن مقایسهٔ یأس‌آور را انجام ندهد؟ همانطور که گفتم بهترین کار دوری کردن از همچو موجودی است که گویا برای من شدنی نبود. وقتی بیدار شدم تا آب بخورم دیدم که سر جایش نیست. حدس زدم دستشویی باشد یا شاید او هم تشنه شده و الان لخت مادرزاد سر یخچال است. احتمال این که در مسیر آب خوردنم باز با آن جفت خایهٔ درشت و آویزان نفرت‌آور برخورد کنم بالا بود. با دلخوری و خواب‌آلودگی راهم را گرفتم و سمت آشپزخانه رفتم. اما صداهایی که از اتاق خواب می‌آمد طبیعی نبود.

اول صدای جناب دکتر پژمان، دامادمان، را شنیدم که با حالتی کشدار و پرازشهوت گفت: «آنی جنده» برق از سرم پرید. مغزم در کسری از ثانیه، از نهر اعظمِ خواب به چنارِ مرتفع هشیاری پرید. آناهیتا اسم خواهرم بود که او را آنی هم صدا می‌زدند. بعد آنی جنده با همان لحنی که شوهرش صدایش زده بود جواب داد: «جووون عزیزم». دیگر تصمیمم را گرفته بودم: گور پدر تشنگی. دو هفته بود جق نزده بودم. اگر تمام شیراز را وجب به وجب می‌گشتم محال بود سوژه‌ای از این داغ‌تر برای یک دست جق پیدا کنم. یک دست؟ پسر! برای یک عمر جق.

اعترافی بکنم؟ اولین باری نبود که خواهرم را دید می‌زدم. یا دقیق‌تر بگویم رفتار جنسی خواهرم را. وقتی پانزده ساله بود برای اولین بار دیدم که پسرعمویی یک گوشه گیرش انداخت و دستش را لای پای او برد. یک سال بعد موقع برگشتن از کوچه‌پس‌کوچه‌های مدرسه پسری چند برابر درشت‌تر از من شلوار خواهرم را پایین کشید و کارهایی کرد که تا مدت‌ها کابوسم، و کمی بعد سوژهٔ جقم شد. مدتی بعد آناهیتا شوهر کرد.

راجع به مرحله پنجم خواب شنیده‌اید؟ همان مرحله‌ای که خون به آلت مردانه می‌دود و آن را مثل سروناز سیخ و برافراشته می‌کند؟ تصور کنید کسی در این مرحله از خواب بیدار شود و در حالی که در تلاش است تا کیر برافراشته‌اش را لای چین‌های شلوار قایم کند سوژه‌ای پیدا شود برای پمپ شدن چند لیتر خون دیگر به لای پایش. کیرم به شکمم چسبیده بود، زبانم به سقف دهانم. آهسته و پاورچین راهم را کج کردم و خودم را به یکی از دو در اتاق خوابشان رساندم. به دری که می‌دانستم مشرف به تختخواب است. از شانس خوبم لای در نیمه‌باز بود و چراغ خواب شاعرانه‌شان در حال نورپردازی. خود تخت معلو
م نبود. جرأت نکردم در را بیشتر از آن باز کنم. روی دو زانو نشستم. کیرم را در دست گرفتم و به دقت گوش دادم. صدای مردانه‌ای گفت: «کیر کلفت دوست داری آنی جنده؟» صدای پر آتش زنانه در جواب نالید که «آی‌ی‌ی‌ی آره پژمان جون. کیر کلفت می‌خوام.»

خب! تا اینجای اتفاق خاصی نیافتاده بود. اگر بگویید از این حرف‌های خیس زیاد بین زن و شوهرها رد و بدل می‌شود البته حق با شماست. اما از شما می‌پرسم: چند زن و شوهر در رختخوابشان صدای مردانه دیگری بلند می‌شود که: «الان کیر کلفت بهت میدم جنده خانم». تقریبا سکته کردم. در این که صدای نفر سوم، صدای پیروز الدنگ بود شکی نداشتم. اما این صدا وسط سکس خواهر و داماد من چکار می‌کرد؟

رسماً هنگ کرده بودم. مطمئنم قلبم فراموش کرد یکی دو ضربان بزند چون چشمم سیاهی رفت. توان حرکت از من سلب شده بود اما به دلیل نامعلومی قدرت شنوایی‌ام هزار برابر شد. صدای خش‌خش حرکت کسی را لابلای ملحفه‌های ابریشمی شنیدم. بعد نالهٔ دهان کوچکی که باز شد و حرکت گوشتی کلفت درون آن دهان خیس. دو مرد، همزمان ناله‌ای از خوشی سر دادند و گوشت بعدی به سوراخ خیس دیگری وارد شد. آن وقت صدای عقب و جلو شدن منظم کمرها آمد و ناله‌هایی سرشار از لذت. قفل بدنم باز شد.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که محل را هر چه سریعتر ترک کنم، به اتاق برگردم، تا صبح خودم را به خواب بزنم و تا آخر عمر هم وانمود کنم همچو اتفاقی هرگز نیافتاده است. هر چه نباشد اولین باری نبود که از کارهای جنسی خواهرم خبر داشتم و سکوت مطلق اختیار می‌کردم. هم دربارهٔ پسرعمویی که دستش را لای پای آناهیتای نوجوان برد سکوت کردم، هم چیزی از الدنگ درشت‌هیکلی که در کوچه شلوار خواهر دانش‌آموزم را پایین کشید و تقریبا به من هم تجاوز کرد به کسی نگفتم. همین اواخر موقعی که در یک پارتی خواهرم چت زده بود و همین جناب دکتر پژمان جلوی چشم همه سینه‌هایش را می‌مالید
لام تا کام با کسی صحبت نکردم. اما این بار چیزی فرق می‌کرد. صدایی که دو برادر از خوشی تولید می‌کردند و «آنی جنده» گفتن‌هایشان همزمان تحقیر و تحریکم کرده بود. نه توان رفتن داشتم نه دل ماندن. یکی دو نفس عمیق کشیدم. دستم بدون این که فرمانی از مغزم گرفته باشد در را با احتیاط بازتر کرد تا علاوه بر قدرت شنوایی، قدرت بینایی‌ام هم تحقیر و تحریک شود.

پاهای آنی دور کمر پژمان حلقه و پیروز روی سرش خیمه زده بود. شوهر با قدرت هر چه تمامتر در کس زنش تلمبه می‌زد و برادر، کیر سیاه و درشت و بی‌قواره‌اش را به حلق خواهرم فرستاده بود. بدن آناهیتا در رعشه‌های شهوانی پیچ و تاب می‌خورد. بعد آب پژمان با یک نعره بیرون زد و در اعماق رحم زنش جا گرفت. داماد کیرش را از کس خواهرم بیرون کشید. این بار چشم‌هایم گشاد و گوشم مسدود شده بود. برادرها چیزی به هم می‌گفتند که من نمی‌شنیدم. پژمان از تخت پایین آمد و تا از پارچ آبی که روی عسلی بود گلو تازه کند. یادم آمد که هنوز تشنه هستم. پیروز، با آن بدن تیره، پرعضله و کیر اسب‌مانند
ش جای برادر را گرفت و بدون شکستن ریتم به گاییدن خواهر روشن‌پوست من مشغول شد. دیگر فکر نمی‌کردم. آخرین ذرات بزاق دهان خشک و تشنه‌ام را کف دستم تف کردم و به جق مشغول شدم. خایه‌هایش! خایه‌هایش آنچنان به سوراخ کون آناهیتا کوبیده می‌شد که متعجب بودم چطور از درد فریاد نمی‌زند. کسی در درد نبود. زن با ریتمی که گاییده می‌شد می‌گفت «کیر… کیر… کیر…» مرد با ضرب‌آهنگی که تلمبه می‌زد می‌غرید: «جنده… جنده… جنده…»

بعد سه چیز همزمان اتفاق افتاد: آب دهانم برای خیس کردن کیرم کافی نبود. پوستش کشیده شد و به خون افتاد. درد به مغزم رسید، کمی مرا هشیار کرد و به این سؤال انداخت که با این سروصدا چرا نگران بیدار شدن من از خواب نیستند؟ و سومین اتفاق خوردن دست پژمان روی شانه‌ام بود. با وحشت به عقب برگشتم. بدن لخت و عور پژمان، کیر نیمه راستش و پوزخند کثیفش تمام صورتم را پر کردند. پوزخندش به قهقهه تبدیل شد: «به به! آرمین خان! اومدی کس دادن خواهرت رو نگاه کنی؟»

صبح آن روزی که پسر درشت‌هیکل در کوچه‌ای بن‌بست شلوار خواهرم را پایین کشد به خوبی خاطرم هست. مادر به من پول داد تا آناهیتا را تعقیب کنم و اگر بعد از مدرسه «جایی» می‌رود یا «کسی» را می‌بیند به او خبر دهم. پول کثیفِ جاسوسی صرف خرید سی‌دی پورن از بچه‌های خلاف مدرسه شد. اکثر بچه‌ها آن سلکشن تهوع‌آور را دیده بودند و اگر کسی ندیده بود و با آب و تاب از شکنجه‌هایش نمی‌گفت، از دختری که منی اسب را با لذت خورده بود نمی‌گفت، از مردی که سگ روی دوست‌دخترش کشیده بود نمی‌گفت و از آن کارتون ژاپنی گی در زندان حکایت نمی‌کرد و نمی‌خندید ترسو بود یا بچه مثبت و در نت
یجه کونی. سی‌دی را جایی بین زیرپوش و پیراهنم مخفی کردم و به دنبال خواهرم راه افتادم. به خیابانی ناآشنا پیچید، من هم پیچیدم. به کوچه‌ای غریبه پیچید. با استادی یک کارآگاه حرفه‌ای کمی معطل کرده و بعد به دنبالش به همان کوچه پیچیدم. دوست‌پسرش دو برابر من عرض و در همین حدود طول داشت. من ریزنقش و لاغراندام و سفید بودم. وقتی پسر ریزنقش تمام شجاعت و غیرت برادرانه‌اش را جمع کرد تا در لحظهٔ آخر از رفتن کیری به کون خواهرش جلوگیری کند خود را در چنگال غولی اسیر دید. غول آناهیتا را ول کرده و مرا به دیوار چسباند. آنچنان کیر کوچک و خایه‌های بچگانه‌ام را در مشتش فشار
داد که جیغ سیاه بالا آوردم. کیرش از لابلای زیپ شلوارش بیرون زده بود. مرا به زانو ری خاک نشاند. سیلی زد و کیرش را به لب‌های قفل شده‌ام فشرد. آناهیتا بی‌تفاوت و پر از نفرت شلوارش را بالا می‌کشید. دخترک کمی به جنگ سیلی و لب و کیر نگاه کرد، با بی‌حوصلگی دستی به پشت پسر زد و چند جمله‌ای به زبان آورد. غول مثل یک غلام از ملکه‌اش اطاعت کرد. جاسوس تا خانه یک نفس دوید. سی‌دی در پیراهنم شکسته بود و از سینه و شکمم خون می‌آمد. در حمام سعی کردم قطعات نقره‌ای سی‌دی را از زخم‌ها بیرون بیاورم اما کاملاً موفق نشدم. گاهی فکر می‌کنم از آن روز قطعات نقره‌ای پورن به گرد
ش خونم وارد شده‌اند و تا آخر عمر خواهند چرخید و از دورن مرا خراش خواهند داد. به خودم آمدم. پژمان هنوز می‌خندید.

  • پیروز بیا ببین کی اینجاس!

حالا دو غول، دو کیر اسب، دو هیکل عظیم جلوی صورت من بودند. یک کیر، آلوده به منی و نیم برافراشته. آن یکی آغشته به آب کس، قد علم کرده و از سکسِ نیمه‌کاره سر به فلک کشیده. بدون این که مقاومتی بکنم اجازه دادم مرا روی تخت کنار خواهرم پرتاب کنند. بعد لختم کردند. بعد جلوی نگاه سرد و بی‌تفاوت آناهیتا سوراخ کونم را با کرم چرب کردند. آن وقت پیروز به کس مشغول شد و برادرش به کون. پیروز داد می‌زد «جنده» و خواهرم را می‌گایید. پژمان فریاد می‌زد «کونی» و من را ابنه‌ای می‌کرد.

درد می‌کشیدم و سعی می‌کردم بالشت‌های ابریشمی را گاز بزنم. سُر بودند و از چنگم فرار می‌کردند. گریه می‌کردم و خواهرم «جووون… کییییر…» می‌کرد. کمک می‌خواستم و برادرها می‌خندیدند. «غلط کردم» می‌گفتم و آن‌ها شهوتی‌تر می‌شدند. آخر ساکت ماندم و گذاشتم کارشان را تمام کنند. خواهرم، مادرم، تمام اعضای مؤنث خانواده‌ام جنده و کونی و کسده خطاب شدند. خودم، پدرم و تمام مردهایمان بیغیرت و دیوث و کس‌کش نامیده شدند. اسب‌ها، غول‌ها و هیکل‌ها چندین بار بین کون من و کس خواهرم جا عوض کردند. چند بار از درد و تحقیر تا مرز بیهوشی رفتم و برگشتم تا در پایان آبی در کم
ر سرباز و نفسی در ریهٔ دکتر باقی نماند. از تخت بیرون افتادم. خواهرم با صورتی سرشار از رضایت بین دو برادر دراز کشید، انگشت شوهرش را مثل پستانک به دهن گرفت و به خواب خوش فرورفت. لنگان لنگان و پر از درد خودم را به حمام رساندم. از پنجره کوچک حمام صدای اذان شاهچراغ می‌آمد.

صبح فردا، چهار نفر دور میز صبحانه می‌خوردند. یک جنده، یک دکتر، یک سرباز و یک زخمی. جنده روی پای شوهرش نشسته بود و از دستش لقمه‌های ریز می‌خورد و لب‌های نخودی می‌گرفت. زخمی در بغل سرباز نشانده شده بود و سعی می‌کرد با نوشیدن چایی داغ دردهایش را آرام کند. زخم مقعد اذیتم می‌کرد اما بدتر از آن نفس تهوع‌آوری بود که پشت گردن احساس می‌کردم. پیروز هر از گاهی در گوشم «کونی من… عاشقتم» زمزمه می‌کرد و به تقلید از برادرش لقمه به دهانم می‌گذاشت. به فرار فکر می‌کردم یا مهمتر از آن! به این که چرا همان دیشب فرار نکرده بودم. نمی‌دانستم. تصویر تمام کانال‌های منطق
م برفکی بود. آناهیتا در تمام طول صبحانه به من حتی یک نگاه هم نیانداخت. نان و پنیر و چایی که تمام شد پژمان از خواهرم خواست تا جعبه کمک‌های اولیه را برایش بیاورد. قرصی به من داد که بدون سوال قبول کردم و بلعیدم. مقعدم را معاینه کرد و گفت امشب برایم پمادی می‌آورد که اسمش را نفهمیدم. پیروز داشت به آناهیتا در جمع کردن سفره صبحانه کمک می‌کرد، برایش جوک می‌گفت و دو تایی می‌خندیدند. یک تاکسی دم در رسید تا پژمان را به محل کار ببرد. پیروز سوییچ ماشین برادرش را گرفت. قبل از رفتن برادرها روی لب من و خواهرم بوسه‌هایی طولانی گذاشتند و منزل را ترک کردند. آنها که رفتن
د چند دقیقه تنها و متفکر جلوی در منتظر ماندم. ذهنم مغشوش‌تر از این بود که به نتیجه‌ای برسد. به سمت آشپزخانه راه افتادم. پارچه‌ای برداشتم و ظرف‌های صبحانه را یکی یکی خشک کردم.

نوشته: شیبا


👍 4
👎 8
39521 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

532980
2016-03-09 22:46:31 +0330 +0330

نگارشت عالی بود ?

0 ❤️

532997
2016-03-10 12:54:21 +0330 +0330

آلت تناسلی آغشته به لیدوکایینم در میان فرق سرت که انباشته ای از مغز ک* س آلود است
ننویس با این نگارش تخماتیکت ، عوضی …

0 ❤️

533000
2016-03-10 12:59:51 +0330 +0330

یه بچه ترک جای تو بود شکم هرسه تا شون رو سفره میکرد،البته همه این کاررو میکردن.
ولی در کل کص گفتی

0 ❤️

533004
2016-03-10 13:24:55 +0330 +0330
NA

من حاضرم سر کونم شرط ببندم که تو بچه شیرازی و اینو نوشتی که بگی شیرازیا کونی نیستن ولی کور خوندی. داستانت خیلی تخمی بود

0 ❤️

533019
2016-03-10 19:33:15 +0330 +0330

داستان سکس عامیانه باشه بهتره. داستان شما هم باورش سخته یعنی دور از عقلانیته

0 ❤️

533022
2016-03-10 21:21:00 +0330 +0330
NA

نگارشت خوب نبود ، نتونستم کامل بخونم ، خسته کننده مثل کتاب درسی بود ، خیلی جای کار داری ، شایدم امیدی بهت نباشه ، موفق باشی

0 ❤️

533102
2016-03-11 18:08:37 +0330 +0330

اسمش داستان سکسیه! داستان!!! قرار نیست واقعی باشه!!
بنظرم خوب نوشتی. از موضوعت خوشم نیومد ولی نگارشت جالب بود

0 ❤️

533115
2016-03-11 21:25:27 +0330 +0330
NA

ینی کیرم تو اول وآخرت که فقط قصدت خراب کردن دید نسبت به خواهره …لاشی

0 ❤️

533150
2016-03-12 10:04:04 +0330 +0330
NA

یعنی خاک بر سرت .بدبخت تو کلا بی غیرت بودی از اول .هر کی دیگه بود خوار مادر خواهره رو اول جلو چشاش میورد که عین ادم تو محل بره بیاد.

0 ❤️

781989
2020-12-16 10:02:40 +0330 +0330

NA کیری چیکار شیرازیا داری اوبی خایمال قرار نشد هرکی کصشعر نوشت تو ب شهرش توهین کنی. کسی کیر بچهای شیرازم نمیتونه بخوره گوزو

0 ❤️