ترس

1397/02/13

سلام به همه ی دوستان خوب شهوانی
امروز میخوام یکی از خاطرات خودم رو براتون تعریف کنم .
اسم من رضا است و این جریان مال دوسال پیشه که من ۱۷ سالم بود . راستش من توی دوران مدرسه اصلا وضع خوبی نداشتم چون همه ی بچه ها روم شق بودن ولی به هر روشی که میشد اجازه ندادم کسی ترتیبمو بده .
من همیشه دوست داشتم یک دوست دختر داشته باشم اما هیچ وقت خایشو نداشتم حتی نزدیک یک دختر بشم و همیشه تو کف دخترا بودم و اینقدر ترسو بودم که هیچوقت جرأت نداشتم به یک دختر نزدیک بشم برای همین همیشه خودمو سرزنش میکردم .
روز ها و شب ها مثل قبل طی میشد و من همیشه تنهایه تنها بودم . و هیچ وقت هیچ حسی نداشتم تو زندگیم تا اینکه مدارس اون سال هم تموم شد . سه ماه تعطیلی هیچ وقت به من خوش نمیگذشت چون هیچکیرو نداشتم و دوستامو میدیدم که کلی دوست دختر دارن و من همیشه تو کف دخترا .
تا اینکه از طرف مدرسه دعوت شدم به یک سری کلاسای ازمایشگاهی و تنها ایرادیی که این کلاسا داشت این بود که مختلط بود .
من خیلی تو این کلاسا خجالت میکشیدم .و وقتی که میخواستم حرف بزنم سرخ میشدمو نمیتونستم حرفمو بزنم .
ولی بازهم تو کف بودم و همیشه رویا پردازی میکردم که به یکی از اینا شماره بدم .ولی هرچه کارم بازم جرأتشو نداشتم .
تو ازمایشگاه یک دختره بود خیلی نخ میداد اسمش زهرا بود .و من ازش خوشم اومده بود قدش کوتاه بود و یکمی هم چاق اما چهره ی مهربونی داشت .
من خیلی دوست داشتم با زهرا باشم اما نمیشد تا اینکه یک روز وقتی استاد اومد تو کلاس گفت امروز هر ازمایشیرو که میخواین بگین انجام بدیم هیچکس چیزی نگفت تا اینکه من دفترمو باز کردمو چندتا ازمایش رو پیشنهاد دادم . که همه وافقت کردن و شروع به انجامش شدن .
که ناگهان زهرا نزدیک من شد و از من خواست تا دفترمو بهش بدم تا از دستور العملاش استفاده کنه منم دفترمو بهش دادمو . بعد یک ربعی دفترمو برام پس اورد .و بهم گفت این ازمایشارو از کجا اوردم که بهش گفتم از داخل یک پی دی اف و اونم ازم خواست که براش اونو بفرستم منم بهش گفتم اخر کلاس بیا برت با زاپیا میفرستم .
اونم بد چند لحظه مکس گفت زاپیا نداره منم گفتم اشکال نداره اگه تلگرام داری با تلگرام برات میفرستم . اونم قبول کردو.اومدم شمارشو بگیرم دفترمو از دستم گرفتو توش شمارشو نوشت . جوو ازمایشگاه خیلی اروم بود و همه داشتن مارو نگاه میکردن ولی کسی چیزی نگفت .
اون روز گذشت و شبش توی تلگرام براش اون فایلو فرستادم و دلو به دریا زدمو باهاش شروع به حرف زدن کردم به خودم که اومدم دیدم ساعت سه ی صبح شده و ما داریم باهم صحبت میکنیم .
روز ها گذشت و رابطه ی ما روز به روز جدی تر میشد و کم کم داشتم به شدت به همثیگه وابسطه میشدیم هرشب تا صبح به هم حرف میزدیم و هر صبح تا شب با هم بودیم .
جداییمون خیلی سخت شده بود . ولی هیچ وقت به سکس و رابطه جنسی با زهرا فکر نرده بودم . ولی چند بتر بهم راجبش صحبت کرده بودیم ولی من میترسیدم چون اگه یکی بفهمه و بدبختی پیش میاد که نمیشه هیچوقت جمعش کرد .
ولی زهرا اصرار داشت که سکسو تجربه کنه ومنم که مکانی نداشتم برا این کارا .
یک روز زهرا بهم گفت مادر پدرم رفتن مسافرت و نیستن و با اصرار های زیادش مجبور شدم برم خونشون وقتیکه جلوی درب خونشون رسیدم قلبم اینقدر تند میزد که میخوات از بدنم بزنه بیرون گلوم خشک خشک شده بود و دستو پام مثل جنازه ها یخ .به خودم جرأت دادم و درب رو زدم واونم باز کرد .وقتی وارد خونشون شدم زهرا رو دیدم که یک تیشرت خوشکل مشکی با یه شلوار لی تنگ تنشه و موهای بافته شدش که تا پشت کونش میومد خیلی خوشکلش میکرد خیلی اهل ارایش نبود ولی بدون ارایشم دوست داشتنی بود . نشتم رو مبل کنارش و شرو به حرف زدن کردیم .که نمیدونم چی شد یک لحظه صورتامون بهم نزدیک شد و لبامونو بهم چ
سبوندیم خیلی ترسم بیشتر شده بود ولی بروزش نمیدادم و دستامو روی صورتش میکشیدم واروم لبای نازشو میخوردم خیلی خوب بود نمیخواستم از لباش جدا بشم که دیدم داره به کیرم دست میکشه منم که همیشه ارزویه اینو داشتم حشری شدم و روی سینه های کوچولوش دستامو میکشیدم و تیشرتشو که در اوردم و اون بدن سفیدشو دیدم نابود شدم و سریع کیرمو در اودرم و شلوارشو کشیدم پایین خیلی حشری شدم و توی اون لحظه هرچیرو که از قبل یاد داشتمو از یاد بردم وقتی شلوار و شرتشو در وردم شروع به خوردن کص و کونش کردم و سریع شروع به تف کردن لای پاهاش شدم از کون نکردمش چون میدونستم دردش میگیره و از کص
هم نکردم چون خایشو نداشتم .
به حرخال تا اودم کیرمو بکونم لایه پاهاش که صدای زنگ خونشون اومد ریدم به خودم نفهمیدم چی شد با سرعت نور لباسامونو پوشیدیم زهرا رفت پایه ایفون گفت فرار کن بابامه که گفتم مگه نگفتی مسافرتن که گفت دروغ گفتم اقا با سرعت از خونشون زدم بیرون. و رفتم بالای پشت بوم منتظر موندم که مادر و پدرش برن خونشون که من بیام پایینو فرار کنم .
بعد چند دقیقه تونستم فرار کنم ولی ریده بودم به خودم و راستش یکم خودمو خیس کرده بودم .
بعد چند وقت دوباره با زهرا خوب شدم و اون کلی اصرار کرد که با هم.سکس داشته باشیم و من هم یک خونه خالی گیر اورم و بار ها ترتیب زهرا جونو دادم .
این بود خاطره ی من امید وارم خوشتون اونده باشه .
توصیه نامه :خیلی ها بسیار حشری هستند اما هیچ وقت جرأت نزدیکی با یک دختر رو به خود نمیدهند و همیشه نقشی ترسو را برای خود ایفا میکنند اگر چه این مشکل ریشه در نظام اموزشی داره اما همیشه سعی کنیم تجربه های تازه داشته باشیم ولی باید این نکته رو هم در نظر بگیریم که گاهی یک اشتباه همه ی پل های پشت سر رو ممکنه از بین ببره پس هیچ وقت مثل من ریسک نکنید که شاید سر خود را به باد دهید . با تشکر از دوستان .

برگرفته شده از : دست نوشته های یک جقی جلد اول (با اندکی باز نویسی و تغییر)
کاری از سلطان پورن دایی ممد

نوشته: میم, میم


👍 0
👎 3
771 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

685573
2018-05-04 05:08:22 +0430 +0430

تا اونجا که به قسمت سکسش نرسیده بود خوب بود
دیگه بقیشو ی دستی نوشتی
شایدم بردن ترتیبتو بدن یهو مکان لو رفته ریدی به خودت!!!

0 ❤️

685608
2018-05-04 10:58:34 +0430 +0430

سلطان اوبی ها خخخخخخ

0 ❤️

685653
2018-05-04 19:48:18 +0430 +0430

تو گوه خوردی که نزاشتی کسی ترتیبتو بده
داستان و وارونه تعریف کردی
بعد اینکه کونت گذاشتن ریدی به خودت

0 ❤️