تصادف با خانم دکتر, سکس و ازدواج!

1393/09/20

خیلی عصابم خورد شده بود, از خونه زدم بیرون, چند دقیقه ای راه اومده بودم و تقریبا از خونه دور شده بودم, به محسن زنگ زدم.
من: علو محسن کجایی؟
محسن: سلام جواد خوبی؟
من: درد سلام , کوفت سلام کجایی؟
محسن: چی شده بابا چرا داد میزنی؟
من: تو اول بنال کجایی؟
محسن: کجا باشم مثل همیشه تو نمایشگاه.
من: الآن میام. تلفن رو قطع کردم و دوباره به حرکتم ادامه دادم, تو افکار خودم بودم, اینکه اصلا داره چه اتفاقی تو زندگی من میفته. تو همین فکرا بودم که یه ماشین با سرعت خیلی بالایی از کنارم رد شد و هرچی آب گل آلود بود رو , روی من پاشید. اصلا ندیدم پشت فرمون کیه, با وجودیکه خیلی عصابم خراب بود سعی کردم خودمو کنترل کنم اما وقتی که به خودم نگاه میکردم دوباره میزدم به سیم آخر. بالآخره با صدای خیلی بلندی داد زدم آشغال عوضی مگه رانندگی بلد نیستی که یهو ماشین وایستاد و من هم آماده دعوا و زد و خورد بودم اما بر خلاف تصوراتم… یه دختر خانم شیک پوش با مانتو و شلوار سیاه و یه شال زرد رنگ هم که سرش بود از ماشین پیاده شد. از فحش دادنم پشیمون نشده بودم, نزدیک که رفتم گفتم خانم شما مگه رانندگی بلد نیستی؟ یعنی نمیفهمی وقتی نزدیک یک عابر پیاده اونم تو این آب و هوای بارونی و زمین گل آلود باید آهسته تر بری که عابر پیاده رو کثیف نکنی؟ دیدم حرفی نمیزنه بازم ادامه دادم که اصلا این گناه شما خانوما نیست, این گناه اون مرتیکه الدنگیه که اونجا نشسته و داره به شماها گواهینامه توزیع میکنه و شما هم هرجور دلتون خواست رانندگی میکنید, حالا هم جای شکره که منو نکشتین. بیچاره به من من افتاده بود, فهمیدم میخواد یه چیزی بگه, دیدم با صدای خیلی آرومی میگه ببخشید, اصلا حواسم نبود, منم به خاطر اینکه اذیتش کنم تا دیگه از این کارا نکنه سرش داد زدم نشنیدم چی گفتی؟ اینبار با صدای بلندتری گفت معذرت میخوام اصلا حواسم نبود. گفتم خانم حالا با این معذرت خواهی شما من تمیز میشم؟ یعنی معذرت خواهی شما به درد من میخوره؟ دیدم میگه خوب هرچه قدر خساره پیراهن و شلوارتون میشه میدم و داشت کیف پولشو در میاورد که گفتم نمیخواد خانم, همینکه به من قول بدین دیگه اینجوری رانندگی نکنین منو بسه. با یکمی من من گفت باشه, قول میدم. بعد این حرف تازه به صورتش توجه کردم, چشمای آبی رنگ, پوستی سفید, قدش هم که تقریبا 170 میشد, اندام باریک و جذاب. داشتم به صورتش نگاه میکردم که دیدم داره پیش صورتم دستشو تکون میده و میگه آقای محترم, گفتم چیه؟ گفت عرض دیگه ای ندارین , من باید برم کار دارم. گفتم به سلامت فقط مواظب باشین دیگه ازین کارا نکنین چون هر کسی مثل من نیست و ممکنه که براتون مشکل به وجود بیاره. چشم گفت و خداحافظی کرد و رفت من هم بدونهیچ جواب و خداحافظی دوباره به طرف خونه حرکت کردم. بدون هیچ سر و صدایی وارد خونه شدم و به سمت اطاقم رفتم, اول یه دوش گرفتم و بعد یکی از کت و شلوار هام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون, اما اینبار با ماشین. به نمایشگاه رسیدم, محسن دوست بچگی هام بود, بچه یتیم بود اما حالا برای خودش مردی شده بود و یه نمایشگاه ماشین های سنگین وزن داشت. به محسن کاری نداشتم فقط اومده بودم باهاش درد و دل کنم, چون تنها رفیق فابریکم محسن بود, کسی که تو همه حالات منو درک میکرد و آرومم میکرد و راه درستو بهم نشون میداد فقط و فقط محسن بود. دم در با عمو مجید سلام و احوال پرسی کوتاهی کردم, عمو مجید از وقتی که محسن نمایشگاه رو زده بود همونجا مشغول نگهبانی بود و من هم بهش عمو میگفتم. به دفتر محسن که رسیدم وارد شدم, محسن که منو دید از جاش بلند شد و گفت به به سلام به رفیق نارفیق ما, چه عجب ازین طرفا, گفتم محسن بسه نمک نریز حوصله ندارم. گفت بگو چت شده خودم مشکلتو حل کنم, یا بازم نکنه که مشکلت مامان و باباته؟ گفتم آره. گفت ببین اگه از من میشنوی من بهت یه راه ساده نشون میدم, هرچه زودتر عاشق یکی شو و باهاش ازدواج کن تا دیگه مامان و بابات نگن ما نوه میخوایم و اینجور چیزا و تو باید عروسی کنی. گفتم محسن من بعد لیلی عاشق هیچ کی نمیشم, اونم گفت جواد تو چاره ای جز این نداری باید بالآخره تن به خواسته های پدر و مادرت بدی, حالا من فقط خواستم یه مشوره بدم که بهتره حداقل دختری رو که قراره باهاش ازدواج کنی انتخاب خودت باشه دیگه خود دانی. لیلی یه دختر با چشم های عسلی بود, عشق اول و آخرم بود که تو دانشگاه عاشقش شده بودم, قرار بود با هم ازدواج کنیم اما تو یه تصادف که راننده هم خودم بودم لیلی رو از دست دادم اما خودم هم با رفتن لیلی مردم. خودم بعد اون حادثه به خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود سه ماه تو کما رفته بودم, بالآخره بعد اینکه از کما خارج شدم فهمیدم که دیگه لیلی من پیش من نیست و اون رفته و منو تنها گذاشته. چند بار قصد خودکشی کردم اما هرگز به کارم موفق نشدم, این که زود عصبانی میشدم هم به خاطر همین قضیه بود. خلاصه از نمایشگاه زدم بیرون و به طرف قبرستان حرکت کردم, دلم برای لیلی تنگ شده بود , خیلی خیلی زیاد, اما نمیتونستم کاریش کنم. اسمم جواده فارغ رشته کامپیوتر هستم, 23 سالمه, پوست گندم رنگ دارم, قدم 182 و وزنم به خاطر اینکه بوکس کار میکنم و باید وزنم کم باشه تا حریفمم کم وزن باشه و 62 کیلو وزن دارم, یعنی تقریبا خیلی نسبت به قدم و سنم لاغرم. پدرم شرکت ساختمانی داره که از وقتی فارغ شدم خودم مسئولیت چرخوندنشو به عهده گرفتم و دیگه به پدرم اجازه ندادم که کار کنه, یک برادر دارم اسمش جعفره که تو آمریکا با یه دختر مایه دار مکزیکی الاصل ازدواج کرده و صاحب 1 دختر هم هستن, 2 تا خواهر هم دارم, اسم بزرگش مهیاست که تقریبا 31 سالشه و 2 تا فرزند داره, خواهر کوچیکم که 2 سال از من بزرگتره هم تازه ازدواج کرده حامله است اما تا حالا به دنیا نیومده. به قبرستان رسیدم, مزار لیلی رو پیدا کردم, لیلی باقرپور, تاریخ تولد 31 خرداد 1370 , تاریخ وفات 25 مهر 1392. نشستم سر مزارش و یک فاتحه خوندم و در حین فاتحه خوندن لیلی به یادم میومد, خنده هاش, چشمهاش, حرف زدناش, وقتی که میگفت دوستت دارم جوادم, تا دنیاست عاشقتم, گریم اومد و نتونستم خودمو کنترل کنم, بهش گفتم چرا منو ترک کردی و گذاشتی رفتی؟ حالا بعد تو من چیکار کنم؟ دوباره اون شب کذایی یادم اومد, شبی که به خاطر جشن تولدم رفته بودیم یه جای خلوت فقط منو لیلی. تاریخ تولد من 23 مهر 1369 هستش, جشن تولدمو برام تو خونمون گرفته بودن, دوستان, همکاران, خونواده من و لیلی, و از همه مهمتر خود لیلی, همه حضور داشتن, در آخر جشن به همه اعلان کردم که منو لیلی میخوایم بریم یه گردش چند روزه, به خاطر اینکه هم خوانواده من و هم خونواده لیلی هم از وصلت ما راضی بودن هم باخبر هیچ مانعی وجود نداشت. بالآخره شب نشده حرکت کردیم, از تهران خارج شدیم میخواستم بریم شمال و یه چند روزی خوش بگذرونیم, بعد چند ساعت به شمال رسیدیم, من و لیلی رابطمون نزدیک بود اما هرگز سکس نداشتیم, چون هم اون هم من راضی بودیم تا نگهش داریم برای شب زفاف. شب رو خوابیدیم و فرداشو قبل از ظهر رفتیم خرید, برای لیلی و برای خودم چند دست لباس گرفتیم و نهار رو توی یک رستورانت شیک خوریدم و حرکت کردیم به طرف ویلا, قبل از قبل طرح همه چیو ریخته بودم. بعد از ظهر رفتیم تو ساحل و یکمی هم آب تنی و کردیم و خوش گذروندیم هوا زیاد سرد نشده بود به خاطر همین تا ساعت 6 لب ساحل بودیم که یهو تلفنم زنگ خورد, دیدم منشی شرکته, جواب دادم.
من: بله خانم کیانی
کیانی: سلام آقای صابرپور
من: سلام, بفرمایید
کیانی: آقای صابرپور , پدرتون به من گفتم با شما تماس بگیرم, امشب قراره که چند تا از همکارامون تو کشور فرانسه بیان ایران , مطمئنم که اطلاع دارید دیگه. من تازه یادم اومده بود که چند روز قبل از روز تولدم با اونا قرار گذاشته بودم.
من: بله خانم کیانی یادم هست.
کیانی: خوب من با پدرتون تماس گرفتم ایشون گفتن که به شما خبر بدم هر چه عاجل تر خودتون رو به تهران برسونید. من یه نگاهی به لیلی انداختم و گفتم بعدا تماس میگیرم و جوابشو میدم. نمیتونستم از این تفریحی که با لیلی اومده بودم صرف نظر کنم و هم نمیتونستم که مهمون هامون رو تنها بذارم, بالآخره مجبور شدم به لیلی بگم. لیلی سرشو گذاشته بود رو پاهام , منم موهاشو نوازش کردم و گفتم لیلی من؟ لیلی: بگو جوادم.
من: چند تا از مهمون های خارجیمون از فرانسه تو راهن قرارن که تا چند ساعت دیگه برسن تهران. لیلی: خوب پس چرا ما اینجاییم؟
من: خوب من خواستم بهت بگم میشه ادامه این سفرو بندازیم چند روز بعد؟ لیلی: عزیزم من نمیخوام به خاطر من تو کارت مشکلی به وجود بیاد, باید بریم. اینو گفت و بلند شد حتی نذاشت حرف دیگه ای بزنم و از دستم کشید و منو به دنبال خودش میکشوند تا به ویلا رسیدیم. گفتم خانمم, اگه الآن حرکت کنیم که تا وقت شام تهران نمیرسیم , غذاهای بین راه هم که چندان غذایی نیستن, پس بیا همینجا یه چیزی بخوریم و حرکت کنیم, گفته باشه. خلاصه با هم مشترکا یه غذای سرهمی درست کردیم و خوردیم و حرکت کردیم , ساعت 8 و نیم شب بود. تو راه یه آهنگ ملایم گذاشتم , همینجوری با هم صحبت میکردیم در مورد هرچیزی, که یهو خودشو جلو آورد و یه بوس از لبام کرد و گفت شب بخیر من خوابم اومده عزیزم. منم شب بخیری گفتم و دست راستمو رو سرش کشیدم و گفتم خوب بخوابی عزیزم. تو مسیر راه بدون هیچ مشکلی داشتم حرکت میکردم , اما از بس که امروز تو ساحل با لیلی شوخی کرده بودم خیلی خسته شده بودم و کماکان خوابم اومده بود, اما فکرم به این بود که هرچه زودتر باید خودمو به تهران برسونم, چند بار چشمام از شدت خواب بسته شد اما دوباره بازش میکردم و به راهم ادامه میدادم, همینجوری به آهنگ گوش میدادم که یکدفعه چشمام بسته شد و دیگه نتونستم بازشون کنم, میفهمیدم ماشین در حال حرکته اما توان این رو نداشتم که متوقفش کنم, ماشین داشت میرفت و منم چشمام بسته که یهو ضربه شدیدی تو سرم رو حس کردم, دیگه نفهمیدم که چی شد. وقتی چشمام رو باز کردم فهمیدم که دیگه لیلی من وجود نداره و من هم 3 ماه تو کما بودم, وقتی ازشون پرسیدم گفتن وقتی پشت فرمون خوابت برده بود ماشینت به یه درخت برخورد میکنه که تو این حادثه لیلی بدجور زخمی میشه وقتی به بیمارستان آوردیمتون وضعیت دوتا تون خوب نبود, هستی بعد از یک عمل دیگه زنده از اطاق عمل بیرون نیومد اما تو با معجزه خدا زنده موندی. دیگه باید بلند میشدم و میرفتم, با لیلی خداحافظی کردم و حرکت کردم, نمیدونستم کجا برم, خونه یا شرکت. بالآخره بعد از کلی کلنجار به طرف شرکت حرکت کردم, تو یه چهار راهی پشت چراغ قرمز گیر افتادم , داشتم تو افکار خودم گشت و گذار میکردم که یهو سکته شدیدی تو ماشین احساس کردم, از ماشین پیاده شدم ببینم چه خبره که دیدم بله, یه ماشین از پشت سر زده به من. ماشین به نظرم آشنا میومد اما یادم نمیومد کجا دیدمش, راننده که پیاده شد فهمیدم که کجا دیدمش. رفتم پیش راننده گفتم خانم مگه همین صبح بهتون نگفتم که باید به من یه قولی بدید, گفتم یا نگفتم؟ این دیگه چه وضع رانندگیه, شما روزی چند نفرو میکشید و کسی هم باخبر نمیشه؟ چرا جواب نمیدی خوب یه چیزی بگو دیگه. دیدم میگه جواب سوال اولتون باید بگم که من سر قولم هستم, اما ماشین ترمز نمیگرفت گناه من نیست خوب. بعدشم جواب سوال دومتون من کسی رو نمیکشم بلکه روزانه چند نفرو نجات میدم. گفتم یعنی چی؟ شما با این وضع رانندگی اگه بخواین چند نفرو نجات بدین که بهتره اصلا نجات ندین, دیدم میگه منظورم اینه که من یه دکترم, خیلی هایی رو که تصادف میکنم نجات میدم, گفتم خانم نجات دادن رو خدا میکنه نه دکتر, شما فقط وسیله ای برای نجات دادن هستین نه خود نجات دهنده, دیدم دیگه چیزی نمیگه و فقط کارتشو به طرفم گرفته , پرسیدم این دیگه چیه؟ گفت این کارتمه صبح پول لباس هاتون رو نگرفتید اما این یکی رو باید بگیرید بنابر این حالا که من پول همرام نیست شما مجبورید تا بیمارستان بیاید تا من بهتون پولتون رو بدم. خواستم بزنم فکشو بیارم پایین اما گفتم بد نیست این دختر سر به هوا رو یکم ادب کنم, خلاصه کارتو گرفتم و گفتم کی تشریف بیارم؟ گفت ساعت 8 شب منتظرم. رفتم تو ماشین نشستم , چراغ هم سبز شده بود, ماشین خساره چندانی ندیده بود و نیازی به مامور هم نبود. رفتم و رسیدم به شرکت و طبق معمول کارهامو انجام دادم, ساعت 6 عصر بود, تا حالا 2 ساعت مونده بود که برم پیش خانم دکتر. اصلا حواسم نبود که کارتو نگاه کنم, کارتو از جیب کتم در آوردم دیدم نوشته: دکتر شکیبا رضایی, متخصص امراض داخله و جراحی. پایینش هم شماره تلفنش نوشته شده بود, بدون هیچ توجهی کارتو انداختم تو جیبم , خودمو مشغول کار کردم, دیدم ساعت 7 و نیم شده و من هم حرکت کردم به طرف بیمارستان, تقریبا 5 دقیقه به 8 مونده بود, یعنی من زودتر رسیده بودم, بدون هیچ توجهی رفتم توی بیمارستان, از بخش معلومات خواستم اطاق دکتر شکیبا رضایی رو نشونم بده, اونم بدون معطلی گفت که خانم دکتر فعلا تو عملیات هستن شاید تا یک ساعت دیگه عملیاتشون تموم بشه, پرسیدم پس من باید کجا بشینم تا اومدن ایشون؟ گفت شما از آشنایانشون هستید؟ گفتم تقریبا, یعنی خودشون خواستن که ساعت 8 شب مراجعه کنم, اونم گفت اینطور که هست پس شما بفرمایید تو اطاق شون, هر وقت خانم دکتر عملشون تموم شد بهشون اطلاع میدم, منم مرسی گفتم و آدرس دفترشو گرفتم و رفتم تو اطاق کاریش. مثل تمام اطاق دکترا خیلی معمولی بود و تماما لوازم پزشکی, نمیدونستم خودمو چه جوری سرگرم کنم تا یک ساعت و مجبور شدم موبایلمو دربیارم کمی تو یاهو مسنجر بچرخم. ساعت 9 نشده بود که دیدم خانم دکتر اومد, از جام بلند شدم و سلامی کردم دوباره بدون معطلی نشستم سرجام. اونم با خونسردی اومد و نشست پشت و میز و گفت میبخشین که دیر شد, یه عملیات عاجل پیش اومد و مجبور شدم برم اطاق عمل, گفتم خواهش میکنم عیبی نداره حد اقل بهتر از اینه که کسیو تو خیابون با ماشین بکشین, که خنده ای کرد و از زیر میزش یک کیف رو در آورد گفت بفرمائید. گفتم این دیگه چیه؟ گفت این خسارتتونه, دوباره با چشمام زل زدم تو چشماش , اونم نامردی نکرد و اون چشمای عسلیو رو به روم نگه داشت, گفتم خانوم من اینجا به خاطر خساره گرفتن نیومدم, پرسید پس چرا اومدین؟ گفتم خواستم بیام اینجا و کمی باهاتون صحبت کنم و یکمی هم رانندگی بهتون یاد بدم. گفت عهههه واقعا؟ گفتم شوخی نمیکنم, پرسید پس کی شروع کنیم, یه نگاه معنی داری بهش کردم خودش فهمید سوتی داده, گفت منظورم اینه که کی میخواین آموزش دادنو شروع کنین؟ گفتم هر وقت که بخواین, گفت باشه از فردا خوبه؟ گفتم عالیه چرا که نه, گفت باشه حتما از فردا مزاحمتون میشم, اما میشه که شمارتونو داشته باشم چون من نمیتونم شمارو پیدا کنم, گفتم باشه بهتون زنگ میزنم, همونجا با موبایلش تماس گرفتم و گفتم این شماره منه, گفت باشه ذخیرش میکنم و فردا باهاتون تماس میگیرم, داشتم از اطاق بیرون میشدم که بهم گفت آقا صبر کنید, گفتم چیه گفت اسمتون؟ منم کارتمو بهش دادم, اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم. خداحافظی کردم و از بیمارستان زدم بیرون, به طرف خونه راه افتادم, خونه رسیدم رفتم تو اطاقم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین دیدم مادرم آشپزی کرده و قورمه سبزی درست کرده, منم که عاشق قورمه سبزی بودم آخ جووووووون گفتم و صورت مامانمو بوسیدم و تو چیدن سفره بهش کمک کردم, شام خوردیم و شب بخیر گفتم و رفتم تو اطاقم خوابیدم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم دیدم مامانم صدام میکنه و میگه بیا صبحونت رو بخور, پدرت گفت بعد اینکه صبحونه خوردی بیا شرکت, یادم اومد که امروز با چند تا از مشتری های جدیدمون قرارداد میبندیم. صبحونه خوردم و حاضر شدم و ماشینو از پارکینگ کشیدم بیرون و به طرف شرکت راه افتادم, من عادت داشتم که آهنگ های پاپ گوش کنم, خواننده هایی چون علی اصحابی, علی عبدالمالکی, محسن یگانه و خواننده های دهه 80. آهنگو گذاشتم و صداشو بلند کردم, آهنگ ایمان غلامی بود, عشق تو تموم دنیامه, دنیامو دست هیشکی نمیدم, بی تو میمیرم اینو میدونی, واسه اینه از پیشت نمیرم, آهنگ داشت میخوند و من باهاش زمزمه میکردم که یهو تلقنم به زنگ خوردن شروع کرد, رو صفحه اش که نگاه کردم دیدم یه شماره است, چون معمولا کسایی که باهاشون در ارتباط بودم ذخیره داشتم اما این یکیو نمیشناختم واسه همین کنجکاوی گل کرد و موزیکو پایین کردم و جواب بدم.
من: علو
شکیبا: سلام آقای صابرپور
من: سلام بفرمایید
شکیبا: خوبین آقای صابرپور؟
من: فضل خدا , شما چطورین؟
شکیبا: مرسی خوبم.
من: جسارت نباشه اما به جا نیاوردم؟
شکیبا: بنده رضایی هستم, شکیبا رضایی, یا به عبارتی قاتل شما اینو گفت و خندید, تازه فهمیدم دارم با کی حرف میزنم, به خاطر همین لحن خودمو یکمی به طرف شوخی کج کردم.
من: بله بفرمایید خانم رضایی, دوباره هوس کشتن منو که نکردین نه؟
شکیبا: نخیر آقای صابرپور غرض از تماس مزاحمت بود که حاصل شد. با این حرفش حرصمو درآورده بود, منم به خاطر اینکه ازش کم نیارم بهش گفتم: خانم رضایی من وقت ندارم, چون مثل شما صد تا دختر بهم مزاحمت میکنن, شما اولی نیستین و آخری هم نیستین.
شکیبا: خوب ببخشین راستش خواستم ببینم که شما کی وقت دارین؟
من: وقت؟ برای چه کاری؟
شکیبا: خوب برای آموزش رانندگی دیگه. اینو که گفت فهمیدم این دیونه واقعا باور کرده میخوام بهش رانندگی یاد بدم, با خودم گفتم حالا که این باور کرده چرا اذیتش نکنم, بهتر از این فرصت پیش نمیاد.
من: خانم رضایی من قبل از ظهر با چند تا از مشتری هام قرار ملاقات دارم, اما بعد از ظهر وقت دارم, میشه که بعد از ظهر بهتون یاد بدم.
شکیبا: باشه چه بهتر, شام هم گردن شما. با خودم گفتم چقدر پر رو هم هست.
من: باشه عیب نداره شام هم گردن من, البته اگه به شام برسیم.
شکیبا: نفهمیدم آخرش چی گفتین؟
من: هیچی گفتم یه شام در میون, یه روز گردن شما یه روز هم گردن ما.
شکیبا: باشه اینم خوبه.
من: خوب عرض دیگه ای ندارید؟
شکیبا: نه مرسی, روز بخیر
من: روز شما هم بخیر. تلفنو قطع کردم و تقریبا به شرکت رسیده بودم. قبل از ظهر تمام قرار هامو با مشتری های جدیدمون تموم کردم و نهار ظهر رو هم رفتم رستوران جلوی شرکت. سر نهار بودم که دوباره اون شماره زنگ زد, یادم رفته بود که سیو کنمش, اینبار جواب دادم, سلام خانم رضایی.
شکیبا: سلام آقای صابرپور
من: به گوشم خانم رضایی
شکیبا: آقای صابرپور فکر نکنم قرارتون یادتون رفته باشه.
من: نخیر یادم نرفته.
شکیبا: خوب پس من تشریف بیارم یا شما؟
من: شما آدرس بدید من میام.
شکیبا: خوب پس یادداشت کنید…
من: باشه حتما تا 40 دقیقه دیگه اونجام
شکیبا: باشه پس فعلا. نهارو خوردم, حسابو تصفیه کردم و رفتم سر قرار ملاقات, دیدم خانم دکتر همونجا وایستاده جلوی ماشینش و داره به جای نا معلومی نگاه میکنه, متوجه ماشینم شد و روشو به طرف من برگردوند, وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم جای خیلی خلوتی رو انتخاب کرده, سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم خوب خانم بفرمایید شروع کنیم. رفت پشت فرمون ماشینش نشست و منم رفتم بغل دستش نشستم, یه محیط نسبتا کوچیک و بسته و فضای خلوتی بود که هر از نیم ساعتی شاید فقط 10 نفر از اونجا عبور میکردن. بالآخره بعضی از چیزای مهم و ضروریو براش گفتم , میدونستم خودش بلده , همه چیو میفهمه اما خودشو به نفهمی زده بود, منم براش سنگ تموم گذاشتم و همه چیو براش یاد دادم. کماکان نزدیک های ساعت 7 شده بود, گفتم خوب حالا دیگه هوا داره تاریک میشه, بهتر نیست راه بیافتیم؟ اونم سری تکون داد و گفت کدوم رستوران؟ گفتم هر چی خانم دکتر بگن, اونم یه رستورانو آدرس داد گفت اونجا, منم گفت چشم, اون تو ماشینش نشست و حرکت کرد من هم به دنبالش راه افتادم, به رستوران که رسیدیم یه میز تقریبا یه جای گوشه و خلوت تر رو انتخاب کردم, صندلیشو براش عقب کشیدم و نشست من هم خودم رو به روش نشستم, تا این که گارسون بیاد در مورد آموزش ها ازش پرسیدم که چطور بود اونم گفت خوب بود, گارسون اومد و سفارش ها رو گرفت و رفت, هنگام غذا خوردن از هر دری وری گفتیم و خندیدیم, اما در مورد زندگی هم چیزی نپرسیدیم, حتی ازش نپرسیدم کجا زندگی میکنه. غذا رو خوردیم و میخواستیم کم کم به طرف خونه حرکت کنیم, دست تو جیبم کردم که ای وای کیف پولمو نیاورده بودم. با هزار شرمندگی و سرپایینی به شکیبا این موضوع رو گفتم اونم بلند قهقه خندید که تقریبا همه حاضرین داشتن به ما نگاه میکردن, بهش گفتم آرومتر چه خبرته همه دارن نگامون میکنن, خندشو متوقف کرد و گفت باشه این دفعه رو من حساب میکنم اما این باشه طلبت, یک شب به جای سه شب, منم باشه ای گفتم و اونم حسابو تصفیه کرد و از رستوران خارج شدیم, دروازه ماشینشو براش باز کردم, نمیدونم چم شده بود که این کارارو میکردم, اون نشست و دروازه ماشینو دوباره بستم, ماشینو روشن کرد و بهش شب بخیری گفتم و خواستم برم که دیدم صدام میکنه, گفتم بفرمایید. گفت میشه از این به بعد جواد صداتون کنم؟ منم که برام فرقی نداشت گفتم باشه مشکلی ندارم, اونم گفت پس شما هم به شرطی که منو شکیبا صدا کنید, منم گفتم باشه ولی شرط دارم. داشت چشماش از حدقه میزد بیرون, گفتم خانم فکر بد نکن, شرطم اینه که کلمه مرسی, معذرت میخوام و شما بین من و تو نباشه. نفس عمیقی کشید و گفت باشه. منم گفتم پس شب بخیر شکیبا, اونم گفت شب بخیر جواد صابرپور و پاشو رو پدال گاز گذاشت و رفت. منم طبق معمول آهنگو روشن کردم و به طرف خونه حرکت کردم, اینبار آهنگ علی کرال بود: یکی بود یکی نبودش توی این دنیای خالی, من بودم قلب شکستم , یه عروسک خیالی همیشه توی دلم بود با یه دنیا مهربونی, اما رفتش و فقط موند دو تا عکس یادگاری توی این اطاق تاریک که پره از خاطراتت, بی جواب موند این سوالم, چرا موندم چشم به راهت آخرین لحظه این عشق, آخرین لحظه دیدار, کمر عشقو شکستی, تکیه کرد دلم به دیوار اگه دوست نداشته باشی, اگه رفتی به سلامت, میدونی این قلب شکسته, کرده بود به عشقت عادت… با صدای مادرم از جام بلند شدم, میگفت بچه بلند شو رئیس یک شرکت به این بزرگی هستی اونوقت تا لنگه ظهر میخوابی, گفتم مامان بذار چند دقیقه راحت باشم مگه چقدر از عمرم گذشته, بذار بخوابم بقیه عمرمو کار میکنم, گفت منم دقیقا همینو میگم, الآن دوران کار کردنته, کار کن وقتی پیر شدی بگیر بخواب, بالآخره مجبورم کرد که بلند شم. رفتم یه دوش گرفتم, تو حموم بودم که صدام کرد گفت صبحونه ات سر میزه بخور, گفتم مرسی. از حموم بیرون شدم و کت شلوار سفیدمو پوشیدم, کت و شلواری که لیلی برام روز تولدم هدیه داده بود. رفتم سر میز و یه سرسری صبحونه خوردم و اینبار از خونه زدم بیرون اما با پای پیاده, سر کوچه یه تاکسی دربست گرفتم, طبق معمول به شرکت رسیدم, و کارهای روز مره رو انجام دادم, نهار خوردم و دوباره به کار شروع کردم, تلفنم به زنگ خوردن شروع کرد, حدس میزدم که شکیبا باشه, نگاه کردم دیدم خودشه, جواب دادم و سلام کردم.
من: سلام شکیبا
شکیبا: سلام جواد خوبی؟
من: مرسی خوبم, تو چطوری؟ خوش میگذره؟
شکیبا: هی بدک نیستیم وزیاد هم بد نمیگذره, یعنی تقریبا دیگه خوبه.
من: خوب بگو میشنوم.
شکیبا: مکان دیروز منتظرتم.
من: شکیبا من ماشین نیاوردم, خودت زحمتشو بکش بیا دنبالم.
شکیبا: اوکی
من: پس فعلا
شکیبا: بای تلفنو قطع کردم و کارامو زودتر تموم کردم و منتظر شدم شکیبا بیاد, هر چقدر نشستم دیدم زنگ نزد, دیدم منشی شرکت تماس گرفته.
من: بله خانم کیانی
کیانی: آقای صابرپور یه خانمی اومده میگه میخواد شمارو ببینه.
من: خوب اسمش چیه؟
کیانی: یه لحظه… خانم دکتر شکیبا رضایی
من: خیلی خوب بفرستش تو. منتظر شدم بیاد تو, وقتی اومد سر جام ایستادم, بوی عطر تند و حشری کننده ای که زده بود از وقتی که وارد اطاق شد به مشامم رسید, وقتی اومد جلو دستشو دراز کرد که باهام دست بده, منم چون همکارای خارجی داشتیم برام معمولی بود با یه زن نامحرم دست بدم. تعارف کردم بشینه, بهش گفتم چی میخوری؟ گفت هیچی فقط خواستم ببینم شرکتت چه جوریه, یه دو دقیقه بشینیم بریم, گفتم حالا که دیدی, بریم؟ گفت چه عجله ای داری حالا, گفتم بذار یه وقت دیگه همشو نشونت میدم, گفت باشه و از دفتر زدیم بیرون, به منشی هم گفتم تا فردا صبح نمیام دفتر. رفتیم , سویچو داد دستم گفت بشین میخوام دست فرمونتو ببینم, منم نشستم و حرکت کردیم, به مکان دیروز رسیدیم, از ماشین میخواستم پیاده بشم که گفت نمیخواد, اصلا حوصله ندارم, گفتم پس چرا اومدیم اینجا؟ دیدم میگه امروز خیلی دلم گرفته بود خواستم بیام اینجا باهات دردودل کنم, گفتم چیه چی شده؟ نکنه عاشق شدی؟ گفت عاشق بودم, پرسیدم عاشق کی؟ گفت امیر, پسر عمم. فهمیدم یه دردی تو زندگیش داره گفتم بگو میشنوم, از اولش تا آخرش رو بگو, شروع کرد: من شکیبا هستم, 26 سالمه , امیر پسر عمم بود, عاشقش بودم, اونم همینطور, به خاطر اینکه عمم از من خوشش نمیومد من و امیر به طور پنهانی با هم ازدواج کردیم, شب زفاف رو هم توی یکی از هتل ها گذروندیم, وقتی خوانواده امیر از این موضوع اطلاع پیدا کردن به امیر گفتن ما دیگه پسری به اسم امیر نداریم, خونواده عمم وضعیت مالیشون خوب بود اما ما وضعیت مالی خوبی نداشتیم , عمم هم واسه همین منو نمیخواست, فکر میکرد یه دختر پول دوست هستم که چشمم به مال و ملالیه که قراره به امیر برسه, منو امیر مجبور شدیم از اونجا بریم, جایی که دیگه هیچ کسی مزاحم زندگی ما نشه, نمیدونم امیر میخواست به کجا بریم, امیر یه ماشین داشت که مال خودش بود همیشه باهاش, تو ماشین نشستیم , امیر تصمیم گرفته بود که بریم اما نمیدونم کجا, حرکت کردیم تو جاده چالوس اتفاقی که نباید رخ میداد, افتاد. تصادف کردیم, امیر از تصادف زنده بیرون نیومد, امیر رفت اما من زنده موندم ولی ای کاش نمیموندم, بعد از اون حادثه پدر امیر هم به خاطر غم از دست دادن امیر فوت کرد و مادرش هم دیونه شد, مال و ملال پدر امیر هم بین عمو های امیر تقسیم شد و به من هم یکمی از ارث رو دادن به خاطر اینکه همسر شرعی امیر شده بودم. یه نگاهی به شکیبا انداختم دیدم داره گریه میکنه و صحبت میکنه, ناخود آگاه خودمو جلوتر کردم و سرشو بغل کردم, بهش گفتم تو خوبه حداقل یه بار امیر رو تو آغوشت احساس کردی اما من هرگز. سرشو از روی سینم برداشت و گفت مگه تو هم کسی رو از دست دادی, سرمو تکون دادم و شروع کردم به تموم اتفاقاتی که برام افتاده بود, از اول تا آخرش رو براش گفتم. با این که اتفاقات زندگیمو به شکیبا گفته بودم یکمی آروم تر شده بود, انگار دیگه خودشو تنها احساس نمیکرد, دیدم با چشمای عسلی و گریون بهم زل زده و اشک هم از چشماش میریزه, بهش گفتم بسه دیگه گریه نکن, انگار خدا خواسته منو تو تنها بمونیم. اینبار دروازه ماشینو باز کرد و رفت بیرون یکم هواخوری کنه منم سرمو رو فرمون گذاشتم و گریه میکردم, در ماشین باز شد فکر کردم اومده دوباره سرجاش نشسته اما دیدم رفته پشت سر نشسته و هنوز داره از چشماش اشک میاد, منم بدون هیچ حرفی رفتم تو ست عقب نشستم , بهش چسبیدم, بغلش کردم و بهش دلدری میدادم اونم دستشو انداخته بود دور کمرم و اشک میریخت. هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد, بعد از چند دقیقه صداش کردم, اما دیدم حرفی نمیزنه, نگرانش شدم وقتی نگاش کردم دیدم چشماش بسته است, دستمو رو گردنش گذاشتم دیدم هنوز میزنه فهمیدم خوابش برده, نفس عمیقی کشیدم و به صورتش نگاه میکردم, صورت معصوم, چهره آروم, لبای متوسط, بینی متوسط که به نظر میرسید عمل کرده اما بعدا گفت که عمل نکرده, ابروهای کشیده و پوست سفید , دستم داشت دیگه از حالت عادی بیرون میشد یا به عبارت عام داشت خواب میرفت, داشتم یواش یواش دستمو از پشتش بیرون میکشیدم که بیدار شد, چشماشو باز کرد و تکیشو از صندلی برداشت, منم دستمو کشیدم و چند بار تکونش دادم, دیدم داره به من نگاه میکنه, گفتم چیه؟ چرا مثل طلبکارا نگام میکنی؟ گفت: تو یه چیز بهم بدهکاری, گفتم چی؟ که یه دفعه اومد نزدیکتر, نفس های داغش رو صورتم میخورد و بهم حس خوبی دست میداد, دستشو انداخت دور گردنم و لبای صورتی رنگشو گذاشت رو لبام, یه لب چند ثانیه ای ازم لب گرفت اما من باهاش همکاری نکردم, وقتی لباشو برداشت گفت چیه؟ گفتم شکیبا من نمیخوام بعد لیلی با هیچ کس رابطه ای داشته باشم, گفت منم همینو میگفتم اما از وقتی تورو دیدم حس دیگه ای دارم, حس میکنم یکی رو دارم, حس میکنم تو میتونی خوشی هایی رو به من بدی که امیر نتونست بده, حس میکنم تو کسی هستی که منو درک میکنی. منم از وقتی شکیبا رو دیده بودم یه حسی بهم دست داده بود اما هرگز نمیخواستم اون حس عشق باشه, اما چه کنم که عشق بود, من عاشق شکیبا شده بودم. دیدم شکیبا میگه میخوام مال من باشی جواد, احساسی رو که داری, قلبی که تو داری میخوام مال من باشه. گفتم شکیبا باید بریم هوا داره تاریک میشه, گفت باشه, منم رفتم پشت فرمون نشستم میدونستم حالش زیاد خوش نیست به خاطر همین, گفتم کجا بریم, گفت برو رستوران, گفتم باشه و حرکت کردم, تو راه همش به لب های ناز شکیبا فکر میکردم, یه جفت لب صورتی رنگ متوسط تو بین یه صورت زیبا و سفید, چیزی بود که هرکسی میتونست آرزوشو داشته باشه. به رستوران که رسیدیم میخواستم همون میز دیروز رو انتخاب کنم اما اون میز خالی نبود مجبور شدم دنبال یه جای دنج بگردم, یه گوشه ای از رستورن یه میز بود, جوری بود که میز جایی قرار گرفته بود که پشت یه دیوار کوچک بود, و تقریبا هیچ کسی دیده نمیشد ام چند میز دوروبر اون میز بودن که اونا میتونستن به خوبی همه رو ببینن. اون میزو انتخاب کردیم و گارسون هم اومد, رستوران زیاد شلوغ نبود, سفارشا رو دادیم, جوجه مرغ و کباب, هنوز شام رو نیاورده بودن, چون گفته بودیم بعدا میخوریم, باهاش صحبت میکردم, اینبار رو به روش ننشسته بودم, بلکه رفتم بغل دستش نشسته بودم جایی که بین ما فاصله ای وجود نداشت, یکمی غماش رو فراموش کرده بود, میخندید, منم تو هر حرفم یه مزه میریختم که بیشتر بخنده, داشتیم صحبت میکردیم که یه دفعه گفت جواد؟ گفتم جانم؟ گفت خیلی دوستت دارم, من عاشقت شدم , نمیدونم میتونی باور کنی یا نه, اما این حقیقته. منم تو چشماش زل زدم, دیگه منم فهمیده بودم که عاشقش شدم, فهمیدم که منم میخوامش, فهمیدم که حرفهایی رو که به محسن و خوانوادم میزدم دیگه نمیتونم تکرار کنم, من عاشق شدم, عاشق یک دختری که یه بار عشقشو از دست داده. صورتمو نزدیک بردم و اینبار خودم میخواستم ببوسمش, دست راستمو گذاشت پشت گردنش, صورتشو به خودم نزدیک تر کردم اون چشماشو بسته بود, منم چشمامو بستم و لبای داغمو گذاشتم رو لباش, لباش مزه شیرین میداد, انگار همین الآن شکر خورده , اینقدر ازش لب گرفتم که تقریبا خسته شده بودم, زبونشو بین دو لبم میگرفتم و میکشیدم تو دهنم و میک میزدم, وقتی آب زبونش خشک میشد رهاش میکردم تا توی دهنش خیس کنه و دوباره همینکارو میکردم, لبای نازک پایینشو وقتی بین لبهام میگرفتم مزه خاصی میداد, خیلی حشرم زده بود بالا, بالآخره خودمو ازش جدا کردم. گارسون رو صدا کردم که غذاهارو بیاره, غذارو که صرف کردیم پولشو حساب کردم و اینبار بدون معطلی از رستوران بیرون شدیم, شکیبا از من جلوتر رفته بود و تو ست عقب نشسته بود, منم فهمیدم به خاطر چی ست عقب نشسته ماشین رو هدایت کردم به دور از رستوران, یه جای گوشه رو انتخاب کردم , یه کوچه تاریک, بارون هم کم کم به اومدن شروع کرده بود, یه موزیک لایت گذاشتم و صداشو کم کردم و هرچهار تا دروازه ماشینو قفل کردم و شیشه هارو دادم بالا, بخاری رو روشن کردم و چراغ های ماشینو خاموش کردم, رفتم ست عقب کنار شکیبا نشستم, دستمو انداختم دور گردنش, نمیخواستم کاری کنم اما خودش دست چپمو گرفت و آروم برد بالا و گذاشت روی سینه سمت راستش, یه سینه خیلی نرم و متوسط بود نه کوچیک نه بزرگ, من نمیدونم سایز رو چه جوری اندازه میکنن وگرنه اندازه میکردم, وقتی دستمو گذاشت روی سینش شروع دادم به مالش دادن از روی پیراهنش, یه چند تا لب خوشگل ازش گرفتم , توی اون تاریکی هیچی معلوم نمیشد, هیچی, دکمه های پیرهن شکیبا رو یه جوری بازش کردم, دیگه کم کم یه چیزایی دیده میشد و اون چیزی نبود به جز بدن سفید شکیبا, بدنش خیلی سفید بود که تو اون تاریکی خودشو نشون میداد, وقتی دکمه های پیرهنشو باز کردم دست انداختم تا سوتینشو از پشتش باز کنم اما هرچه قدر دنبالش گشتم نتونستم پیداش کنم که خودش گفت از جلو باز میشه, سوتینشو باز کردم و شروع کردم به مالش دادن سینه هاش, بدنش هم سفید بود, هم لطیف هم نرم و هم گرم, دست چپمو انداختم روی کسش از روی شلوار خیلی آروم مالش میدادم, اونم کم کم دستشو آورد و گذاشت روی کیر من, سینه هاشو تو دهنم مینداختم و میک میزدم, سینه هاش نرم بودن میخواستم گازشون بگیرم اما اینکارو نمیکردم, اینبار خودش گرفت دستمو از روی کسش برداشت و به داخل شلوارش هدایت کرد, کسش خیس شده بود,پایین کسش دستم به صندلی ماشین برخورد میکرد و نمیتونستم درست کسشو بمالم, در کل سکس تو ماشین رو هرگز دوست نداشتم به خاطر همین نمیخواستم بکنمش ولی فقط خواستم چند دقیقه حالشو عوض کنم, بعد از تقریبا یه ربع که کسشو مالیدم دراز کشید و شلوارشو درآورد و گفت شلوارتو در بیار, توی اون تاریکی شب و توی ماشین به اون تنگی و هوای بارونی سکس مزه ای برای من نداشت, گفت شلوارتو دربیار و بیا روم و شروع کن, اینبار بدون اینکه حرفی بزنم شروع کردم خوردن کسش, کسش آب دار بود, خیلی زیاد, اینقدر خوردم تا ارضا شد, کسش بو نمیداد اما مزه شوری داشت که من عاشقش بودم, وقتی ارضا شد گفت بیا روم من اینبار گفت شکیبا نمیخوام سکس کنم, گفت چرا, گفتم این موقعیتو اصلا دوست ندارم, گفت پس میخوای چیکار کنیم؟ من گفتم بذار یه وقت دیگه, اینو گفتم و شلوارمو پوشیدم گفت بذار حداقل برات ساک بزنم ارضا بشی گفتم نمیخواد نگهش میدارم برای سکس مون. رفتم جلو نشستم و ماشینو روشن کردم و حرکت کردم, توراه بودم که بهم زنگ زدن, دیدم مادرمه, میگه زودتر بیا خونه خواهرت وقت ولادت بچه رسیده ببریمش بیمارستان, منم گفتم باشه, به شکیبا موضوع رو گفتم و بهش گفتم بره بیمارستان منم میام, ماشینو دست شکیبا دادم و خودم یه آژانس گرفتم و خودمو رسوندم, پدرم ماشینمو آورده بود خونه خواهرم, شوهر خواهرم یه تاجر بود, وضع زندگیشون خوب بود, به خاطر کارش هم رفته بود دبی اما همین شب و روز بود که برگرده ولی تا حالا نیومده بود, خواهرمو بلند کردم و به بیمارستان رسوندیمش, بیمارستانی که شکیبا هم اونجا کار میکرد, ماشین شکیبا رو تو پارکینگ بیمارستان دیدم و فهمیدم که اونم اینجا اومده, بالآخره خواهرم به بخش مربوطه رسوندم و خودم از اونجا دور شدم, برادر شوهر خواهرم هم همراه زنش اومده بودن, داشتم تو راهرو بیمارستان قدم میزدم که مامانم پیشم اومد و گفت پسرم ما همه شب اینجا میمونیم تو برو خونه استراحت کن, امروز هم که کار کردی و خسته شدی, یه کلید هم بهم داد و گفت این کلید خونه خواهرته, فردا صبح سر راهت وسایل بچه رو هم از خونه بردار بیار, شوهر خواهرت هم زنگ زدیم گفت تو راهه شاید یه ساعت دیگه اینجا برسه بهش گفتیم مستقیم بیاد اینجا, گفتم باشه و داشتم از بیمارستان بیرون میشدم, به پارکینگ که رسیدم ماشین شکیبا رو دیدم و یاد اون افتادم, یه دفعه مخم جرقه زد و رفتم پیش شکیبا, دیدم تو اطاقش نشسته , بهش گفتم امشب کاری داری؟ گفت نه چطور مگه؟ گفتم بیا بریم, گفت کجا گفتم فقط بیا بریم. تو ماشین خودم نشوندمش و حرکت کردم, توراه فکر میکردم, هر دو خونه خالیه, کدوم یکی برم, ترجیح دادم برم خونه خودمون, به خونه که رسدیم در رو براش باز کردم و گفتم پیاده شو, پیاده شد و در خونه رو براش باز کردم. در خونه رو پشت سرم بستم و از دستش گرفتم و دنبال خودم کشیدمش, بردمش توی اطاقم انگار تازه دستگیرش شده بود واسه چی اومدیم اینجا, یه لبخند بهش زدم تا از استرسش کم کنم, گفتم برو بشین رفت رو تختم نشست, خونه ما جوری بود که طبقه بالا در کل در مالکیت من قرار داشت, من همیشه از آب آلبالو استفاده میکنم , رفتم دو لیوان آب آلبالو برداشتم و آوردم و بهش دادم, داشت میخورد, پهلوش نشستم و به صورت زیباش نگاه میکردم, منتظر بودم تمومش کنه, وقتی تمومش کرد لیوانو رو از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز بغل تخت, از وقتی که قرار بود با لیلی عروسی کنم تقریبا همه چیزم دونفره شده بود, حتی تخت خوابم, شکیبا دست چپم نشسته بود, یه چند ثانیه به چشمای عسلیش خیره شدم دستمو انداختم از زیر شالش روی گردنش و یکمی گرمی بدنشو حس کردم, جلوتر رفتم و لبامو به آرومی گذاشتم روی لباش, چه لبایی بود, تا حالا یادم نمیره اون روز, لباشو به آرومی میک میزدم و آروم خودمو و خودشو رو تخت ولو کردم, همینجوری داشتم لباشو میخوردم و دست راستمو از گردنش برداشتم و شالشو در آوردم, یکمی دستمو بین موهاش چرخوندم و همینجوری کم کم به طرف پایین هدایت کردم, پشتشو از روی مانتو میمالیدم و دستمو کم کم به طرف پایین میبردم , هنوز داشتم لب میگرفتم, دستمو بردم پایین تر تا به باسنش رسید, ای جاااان, چه باسنی بود, نرم و گرم, مانتوشو کنار زدم و اینبار از روی شلوار باسنشو میمالیدم, عاشق این کار بودم, یه چند لحظه ای دستمو از رو شلوار روی باسنش میمالیدم و میخواستم برجستگی و نرمی باسنش رو حس کنم, دستمو بردم بالا از زیر مانتو و زیر پیراهنش تمام پشتشو لمس کردم, عجب چیزی بود, دستمو پایین آوردم و اینبار کردم تو شلوارش و گرمی و نرمی باسنش رو به خوبی حس میکردم, چند بار با دستم فشار دادم و از بس حشرم بالا میزد شکیبا رو به خودم فشار میدادم تا کیرم رو حس کنه, دستمو بیرون آوردم و اینبار بلندش کردم و مانتوشو در آوردم, یه زیر پیراهن هم تنش بود که اونم در آوردم, اینجا بود که رنگ سوتینشو دیدم, سوتین صورتی رنگ خوشکل و یک بدن کاملا سفید که چند تا خال کوچولو هم پشت سینه هاش بالای سوتین قرار داشت بدنشو به زیبایی حد اکثرش رسونده بود, شلوارشو هم درآوردم, بازم رنگ صورتی, رنگی که من عاشقشم, شورتش هم صورتی رنگ بود یعنی با سوتین ست بود, من هم پیراهنمو در آوردم, تو همین حین یکبار بغلش کردم و یه بوس عاشقانه از لپش گرفتم, و رو تخت خوابیدم, اونم اومد روم, روی شکمم نشست و خودشو روم خم کرد, شروع کردیم دوباره به لب گرفتن, اینقدر ازش لب گرفتم که خودم تقریبا خسته شده بودم, بهش گفتم بلند شو, بلند شد شلورامو در آوردم فقط موند شرتم, اینبار اون زیر من خوابید و من روش, از بالا شروع کردم, میدونستم زن ها به لاله گوش خیلی حساسن, رفتم دم گوشش و گفتم میخوام یه چیزی بهت بگم, اونم اینه که منم بیشتر از جونم دوستت دارم, پس بدون که امشب شب من و توئه, اینو گفتم و شروع کردم به گاز گرفتن لاله گوشش توسط لبهام, وقتی گرمی نفس هام به لاله گوشش میخورد خودشو بالا و پایین میکرد و صداش در میومد, از گوشش دل کندم و به گردنش رسیدم, گردنشو میلیسیدم از بالا به پایین و از پایین به بالا, هر دوتا دستم رو انداخته بودم دورش و قلاب کرده بودم, تمام بدنم به بدنش چسبیده بود و گرمی بدنشو حس میکردم, خیلی داغ شده بود, کیرمو از روی شرت به کسش میمالیدم, هم شرت من خیس شده بود هم مال اون, اومدم پایین تر و سوتینشو باز کردم اینبار بلد بودم که از کجا بازش کنم, سوتینشو باز کردم و ای جااااان, چی دیدم دو تا هلوی رسیده , دو تا پستون متوسط سرکشیده که نوکش سفت شده بود و رنگش هم قهوه ای کم رنگ بود, اول سمت چپ رو انداختم دهنم و میک زدم, خیلی نرم بودن و شیطان وسوسه ام میکرد که گازشون بگیرم اما خودمو کنترل میکردم, خلاصه بعد میک زدن سینه هاش بدنشو لیسیده اومدم پایین تا به نافش رسیدم, دوروبر نافشو یه لیس کوتاه زدم و اومدم سر کسش, با لبام میخواستم شرتشو بکشم پایین که براش لذتبخش تر باشه اما نمیتونستم مجبور شدم با دستم بدم پایین, ای وااااااااااااای خدا نصیب شما هم بکنه چه کسی, کس نبود شاه کس بود, داشتم دیونه میشدم زبونمو دوروبر لبه کسش میچرخوندم, کسش بدجور آب داده بود تقلی میکرد که بخورمش, آه و اوهش هم بالا زده بود, منم بی معطلی زبونمو مستقیم کردم تو کسش, اینکارو که کردم پاهاشو قفل کرد دور گردنم و مجبورم کرد بیشتر فشار بدم تو, یه کس سفید با لبه قرمز کم رنگ کی نمیخواست, منم از خدام بود و زبونمو میاوردم بیرون و با سرعت بیشتر توش هل میدادم, بعد از چند بار تکرار این حرکت زبونمو بیرون آوردم و اینبار شروع کردم به میک زدن چوچولش, وقتی به چوچولش زبون میزدم دادش هوا میرفت, میگفت جوادم خواهش میکنم بخورش, منم چوچولشو محکم گرفتم تو دهنم و میک میزدم یه چند دقیقه که میک زدم نفس زدنای شکیبا تند تر شده بود, خیلی نفس های غیر معمولی بود, فهمیدم داره ارضا میشه منم ول نکردم و به میک زدن و زبون زدن لبه های کس آبدارش ادامه دادم که یه دفعه بدنش یه لرزش خفیف انجام داد, فهمیدم ارضا شده بعد ارضا شدنش هم یه دو دقیقه میک زدم تا حالش بیاد سرجاش و لذتش برگرده, دیدم بلند شد و اینبار منو رو تخت خوابوند و خودش اومد روم یه چند تا لب ازم گرفت و رفت مستقیم سراغ کیرم, شرتمو پایین داد, کیر من زیاد بزرگ نیست تقریبا 18 سانتی میشه وقتی دیدش از ته دل گفت ای جاااااااااانم, بدون معطلی اول سرشو کرد دهنش چند بار عقب جلو کرد تا من کم تحمل تر بشم اما من هیچ عکس العملی نشون ندادم و بالآخره یه دفعه تقریبا تمام کیرمو کرد دهنش و به مدت چند ثانیه نگهش داشت تو دهنش, بعد کشید بیرون و اینبار با سرعت بالاتری ساک میزد, یه سه دقیقه که ساک زد خواستم که بیاد رو کیرم بشینه, من از تمام حالات سکس فقط چند حالت رو دوست دارم, کاو بوی, داگی استایل و یه حالت دیگه که اسمشو بلد نیستم, اومد روم روی زانوهاش نشسته بود منم کیرمو تنظیم کردم لب کسش, چند دفعه لب کسش عقبو جلو کردم که خودش کیرمو بخواد و خودش روش بشینه,و اینکارم نتیجه هم داد چند بار که اینکارو کردم دیدم داره با اخم نگام میکنه و دستمو پس زد و کیرمو گرفت و گذاشت دم کسش و خیلی آروم فشار داد تو, از حلقه لب کس که گذشت یه آه از ته دل گفت که داشتم ارضا میشدم با این صدای قشنگش, کیرمو خیلی آروم آروم داشتم تو میکردم, به آخر که رسید محکم فشار دادم که کسش به بدنم برخورد کرد و فاصله بین من و اون صفر شد یعنی حتی یه مورچه هم نمیتونست ازونجا بگذره, یه چند ثانیه گذاشتم تا کیرم گرمی کسشو حس کنه, بعد چند ثانیه شروع کردم آروم خودمو به تکون دادن, دستامو دور کمر شکیبا قفل کرده بودم و بهش گفتم خودشو یکم بالا نگه داره تا من بتونم حرکت کنم, شروع کردم آروم آروم به تلنبه زدن و سینه هاشو میک زدن, داشتم هم لذت بردن شکیبا رو نگاه میکردم هم سینه هاشو میک میزدم و هم کسشو میکردم, بارون شدید شده بود, اینو وقتی که به شیشه پنجره اطاق برخورد میکرد فهمیدم, همینجوری داشتم میکردم اون کس قشنگشو, شکیبا هم از شدت لذت هی میگفت جوادم, عشقم من مال تو ام تو ام مال منی, کسم مال توئه میخوام امشب پارش کنی, تا صبح میخوام کیرت از کسم بیرون نیاد, اینقدر کسمو بکن تا که ارضا بشم, بکن که کسم فقط کیر تورو میخواد, این کس فقط مال توئه, اگه قبل امیر با تو آشنا میشدم پردمو هم میدادم تو بزنی, بکن عشقم, بکن تا آبت بیاد, من آب کیرتو میخوام, میخوام آبتو توی کسم خالی کنی تا داغیشو حس کنم, میخوام ازت بچه داشته باشم, میخوام زنت بشم جوادم, این حرفها رو میزد و من هم تو اوج شهوت بودم, گرمی کس تنگش که دست نخورده بود بدجور منو وادار به تلنبه زدن میکرد, بعد 5 دقیقه ازش خواستم داگی استایل بشه, اینبار داگی استایل شد و من کیرمو از پشت فرستادم تو کسش, آب کسش اینقدر زیاد بود که اصلا فهمیده نمیشد که کیرمو دارم داخل کس میکنم یا تو هوا میچرخونم, شروع کردم به تلنبه زدن, دست چپمو گذاشته بودم رو کونش و دست راستم داشت سینه هاشو میمالید, نرمی کون و نرمی سینه هاش و گرمی کسش یه آرزوی بزرگ برای هر مردیه که میخواد, یه 3 دقیقه کسشو اینجوری گاییدم وحس کردم آبم میاد, چون تا حالا یه حالت مورد علاقم مونده بود کشیدم بیرون و ازش خواستم به پشت بخوابه, خوابید و من هم پاهاشو جفت کردم و خم شدم روش, اینجوری کسش یه حالت غنچه ای میگرفت که منو دیونه میکرد, اینبار من وایستاده بودم و میکردم,چند لحظه همینجوری کردم و پاهاشو ول کردم و خودم سر زانو نشستم و بین پاهاش بودم و داشتم با شدت تمام تو اون کس آبدار خوشگل تلنبه میزدم, هر تلنبه زدن من مساوی بود با تکون خوردن دوتا سینه اون که منو دیونه میکرد, بالآخره بعد از 2 دقیقه تلنبه زدن بهش گفتم داره آبم میاد, گفت ادامه بده منم دارم میام, گفتم من کجا برزیم اگه اومد, گفت بریز تو کسم, اگه واقعا دوستم داری و میخوای باهام ازدواج کنی بریز تو کسم, میخوام اولین سکسمون مساوی باشه با اولین فرزندمون, منم چون واقعا عاشقش شده بودم قبول کردم و به تلنبه زدن ادامه دادم , اون این دفعه بدنش خیلی شدید تر از دفعه قبل لرزید فهمیدم ارضا شده, منم تمام فکرمو گذاشتم رو کس شکیبا و ادامه دادم بعد 1 دقیقه تلنبه زدن ارضا شدم و تمام آبمو ریختم تو کس شکیبا, شکیبا گفت ای جوووووون چقدر حرارتش بالاست, بزن تلنبه بزن, تقریبا 1 دقیقه تلنبه زدم و بیرون کشیدم که کیرم داشت کم کم میخوابید, دستمال کاغذی از کنار تخت برداشتم و هم اونو و هم خودمو تمیز کردم, روش خوابیدم و سینه هاشو میک زدم و ازش لب میگرفتم, بلند شدم رفتم دو تا لیوان آب موز برداشتم و آوردم بهش دادم خورد, لیوان آب موزو که خورد کنار هم دراز کشیدیم با بدن لخت شروع کردیم لب گرفتن وحرف های عاشقانه, میگفت خیلی دوستت دارم جوادم, منم گفتم منم همینطور شکیبا عشقم, سرشو رو بازوم گذاشت و خوابید, صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم دیدم مامانمه جواب دادم: من : صبح بخیر مامان مامان: صبح بخیر دایی کوچولو
من: عهههه بالآخره به دنیا اومد؟ مامان: به فضل خدا به دنیا اومد, تو هم اونقدر زیاد نخواب بلند شو وسایل بچه رو بردار و بیار بیمارستان
من: باشه یه دوش بگیرم و حرکت میکنم مامان: باشه پس فعلا خداحافظ
من: فعلا گوشیو قطع کردم و تازه یادم اومد بپرسم که اصلا پسره یا دختر؟ نگاهی به شکیبا انداختم دیدم هنوز خوابه, یه دوتا بوس از لباش کردم و دیدم بیدار شد, صبح بخیری بهش گفتم و گفتم که بهم تبریک نمیگی؟ دایی شدم, دیدم میگه مبارک باشه به سلامتی بزرگ بشه, بالآخره بعد چند ماه پدر هم میشی, گفتم انشالله, گفتم پاشو برو یه دوش بگیر که باید هرچه زودتر بریم, گفت باشه, تا که بره دوش بگیره رفتم یه صبحونه برامون درست کردم و یه نیمرو پختم و سر میز گذاشتم وقتی از حموم اومد بیرون گفتم میشه لباس هامو بدی؟ یادم اومد که لباس, باشه ای گفتم و رفتم سر کمد لیلی, برای لیلی خیلی لباس زیادی گرفته بودم که تقریبا هیچ کدومو نپوشیده بود, یه مانتو سفید براش در آوردم و دادم بهش گفت این که مال من نیست گفتم این مال زنمه, اگه تو زنمی که باید بپوشی, بدون هیچ حرفی گرفتش و در رو بست, از حموم بیرون اومد باورم نمیشد مثل یه فرشته میموند, گفتم این مانتو کفش و شال ست هم داره تو کمد توی اطاقه برو بگیر بپوش و بعد بیا صبحونه بخور تا من برم یه سرسری دوش بگیرم, رفتم دوش گرفتم و اومدم دیدم تا هنوز صبحونه نخورده, گفتم چرا نخوردی؟ گفت بدون شوهرم نمیخورم, از لپاش یه بوس گرفتم و گفتم قربون خانمم برم که اینقدر به فکرمه, صبحونه رو خوردیم و راه افتادیم, به بیمارستان که رسیدیم وسایل بچه رو تحویل دادم و مامانمو آوردمش یه گوشه و گفتم بعد اینکه کوچولو رو بردین خونه منم میخوام عروستون رو بهتون معرفی کنم, دیدم صورت مادرم گل انداخت و گفت آفرین به پسر خودم که بالآخره تصمیم گرفت عروسی کنه, حالا کی هست؟ گفتم بعدا میبینیدش, اینو گفتم و مامانم صورتمو بوسید و از اونجا رفتم پیش شکیبا, به شکیبا گفتم میشه با هم یه جایی بریم؟ به شوخی گفت هر جایی باشه شاید بدتر از جای دیشب نباشه و خنده ای کردیم و راه افتادیم بهش گفتم میریم سر مزار لیلی, به قبرستون که رسیدیم پیاده شدیم و به مزار لیلی رسیدیم رفتیم نشستیم و یه فاتحه خوندیم و همه چیو همونجا ابراز کردیم, دیدم شکیبا رفت سر اون یکی مزار پهلوی لیلی نشسته و داره فاتحه میخونه, رفتم نگاه کردم نوشته مرحوم امیر کاشانی تاریخ تولد … تاریخ وفات… اینجا بود که واقعا گریم اومد چون تا حالا هرگز شکیبا رو اونجا ندیده بودم و به اون مزار پهلوی لیلی هم توجهی نکرده بودم, سر اون مزار هم یه فاتحه خوندیم و از قبرستان اومدیم بیرون, به شکیبا گفتم حاضری تورو به خوانودم معرفی کنم؟ گفت آخه همین الآن که نمیشه, گفتم میشه خوبم میشه, اینو گفتم و به طرف خونه راه افتادم, به خونه خواهرم رسیدم همه اونجا جمع شده بودن, همه اقوام و آشنایان, دوستان خوانوادگی از جمله محسن هم اومده بود, با همه خوش و بشی کردم و دیدم همه دارن به من و شکیبا نگاه میکنن, به همه گفتم توجه توجه, این خانم که میبینید شکیباست, کسی که من میخوام باهاش ازدواج کنم, اینو گفتم و بعد چند ثانیه سکوت مطلق دیدم همه شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن و تبریک گفتن,منم بدون معطلی با شکیبا از اونجا زدم بیرون, بعد چند روز با خوانوادم رفتیم خونه شکیبا خواستگاری, که اونا هم با این وصلت موافقت کردند و کمتر از یک هفته من و شکیبا عروسی کردیم و هنوز که هنوزه عاشقانه همو دوست داریم و صاحب یه دختر کوچولو به اسم شکیلا هم هستیم. با کمال تشکر از خوندن داستان.


قابل توجه همه دوستان, این داستان کاملا خیالیه, یعنی هیچ کدوم واقعیت نداره و همه تخیلات این جانب هست, داستانو به چهار قسمت تقسیم کرده بودم اما گفتم همشو یکجا بذارم بهتره, اگه ازش خوشتون اومده باشه که امیدوارم تونسته باشم یه داستان سکسی براتون نوشته باشم اما اگه نتونستم هم امیدوارم منو ببخشید چون بار اول بود نوشتم, البته قابل توجه اون عده دوستان که میخوان فحش بدن بگم که: با فحش دادن شما از شخصیت هیچ کسی جز خودتون کم نمیشه. اگه استقبال صورت گرفت داستان های خیالی دیگه ای هم در ذهن دارم که از این به بعد برای شما عزیزان مینویسم. بدرود.

نوشته: جواد خطر


👍 1
👎 0
76576 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

446858
2014-12-11 01:56:28 +0330 +0330

از نوشتن علو مشخصه که تا سوم دبستان سواد بیشتر نداری هستی کی بود که از اتاق عمل بیرون نیومد؟ فکر کنم خودتم فهمیدی خری از بس داستانت کس شره داداشت تو مکزیکه mosking
جقی بدبخت توهماتتا به جا داستان ننویس اول یاد بگیر علو رو چطور مینویسن
داستانت خیلی مسخره بود pleasantry

0 ❤️

446859
2014-12-11 02:02:48 +0330 +0330
NA

من اگه این همه متنو میتونستم بخونم الان دکتر بودم

0 ❤️

446862
2014-12-11 04:03:30 +0330 +0330
NA

اولا خ طولانی بود…غلط املایی خ زیاد بود…چن جا سوتی اسم داده بودی…هستی یا لیلی بالاخره؟چشای دکتر آبی بود یا عسلی؟؟تو رستوران ی ربع لب گرفتین؟؟واقعا خالی بود خیلی هم بد بود…

0 ❤️

446864
2014-12-11 06:28:04 +0330 +0330

فیلمشو دیده بودم خخخخخخ

0 ❤️

446865
2014-12-11 07:07:29 +0330 +0330
NA

کیر ناصرالدین شاه توکونت با این داستان کس شعرت از بس زیاد ب اصلا نخوندم1!!1!

0 ❤️

446866
2014-12-11 08:12:16 +0330 +0330

این دیگه چی بود؟!اخرش خانم دکتر چشمش ابی بود یا عسلی؟!؟!بعدشم اگه متخصص بوده که باید بالای 30 سال داشته باشه!!!

0 ❤️

446867
2014-12-11 09:25:33 +0330 +0330
NA

من فقط اخرشو خوندم دیدیم اینو نوشتی نخوندم کیرم تو خیالاتت

0 ❤️

446868
2014-12-11 15:45:28 +0330 +0330
NA

داستانت خیلی رویایی بود

1 ❤️

446869
2014-12-11 15:53:27 +0330 +0330

داستان خیلی قشنگی بود ممنون که نوشتی

0 ❤️

446871
2014-12-11 16:16:40 +0330 +0330

تا آخرش نخوندم ولی شما خیلی انسان پستی هستید ، اول که اعصابتون خراب بوده با دوستتون تند صحبت کردید ، دوم این که زنه داشته عذر خواهی میکرده باز سرش داد سر میدادید

0 ❤️

446872
2014-12-11 16:30:59 +0330 +0330
NA

رمان نوشته بودی یا داستان سکسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

446873
2014-12-11 17:12:15 +0330 +0330
NA

خیلی طولانی بود اما به خاطر نوشتن این همه کلمه تشکر. bye

0 ❤️

446874
2014-12-11 18:52:31 +0330 +0330
NA

عالی بود ادامه بده

0 ❤️

446876
2014-12-12 05:29:55 +0330 +0330
NA

داستانت رو خوندم واقعا ريدي كس كش ديگه ننويس يعني تو چند ساعت نشستي به مغزت فشار اوردي كه اب موز بنويسي بعد مياي ميگي دروازه ماشين رو براش باز كردم داعش كجاست

0 ❤️

446877
2014-12-12 16:30:39 +0330 +0330

اولش میگی چشاش ابی بود بعد میگی عسلی مگه وزغه بعد میگی عملیات بود احتمالا دکتر داعشیا بوده کونده ننویسی سنگین تری

0 ❤️

446878
2014-12-13 12:19:51 +0330 +0330
NA

تا اسم داستان رو خوندم با کامیون تو کون پدرت روندم

1 ❤️

446879
2014-12-31 12:03:17 +0330 +0330
NA

بیشتر شبیه فیلمای هندی بود.اما از نوع افغانیش.
لااقل اونا سوتی کم میدن واسمارو وسطش عوض نمیکنن.بجای این رویاپردازیا برو دوتاکلاس اکابر چندتاکلمه یادبگیر.

0 ❤️

446880
2015-10-17 18:48:52 +0330 +0330
NA

آب موووز؟؟؟؟
من خیلی خوابم میاد .ولی آب موز؟؟؟؟

0 ❤️

446881
2015-10-17 18:51:36 +0330 +0330
NA

خلاصه…
سوتی زیاد داشتی.
که بچه ها گفتن

0 ❤️

446882
2015-10-17 18:58:27 +0330 +0330
NA

باید جز ژانر فانتزی و طولانی چن قسمتی یه رومانم بذارن.

0 ❤️

644516
2017-08-10 19:57:35 +0430 +0430

به جان همون خانم دکتری که عملیات داشت و شما دروازه ماشین رو براش باز می کردید و تو 26 سالگی متخصص بود و عشق اولت یک دفعه به هستی تغییر نام داد و یک عالمه جملات با ادبیات افغانی تو یک جوان جلقی افغانی هستی که بعد از بالا انداختن یک کامیون آجر و در یک شب طوفانی هوس کردی جلق بزنی این کس شعر ها رو تلاوت نمودی!!!

0 ❤️

752602
2019-03-07 09:10:07 +0330 +0330
NA

کیرم تو کوس ننه جنده ات ‌کوس مغز بدببخت منم شهرستانی بودم مثل تو مفلوک وفقیر تو ذهنم با دندانپزشک و…ازدواج میکردم حیوون اگهوتخیلات داری بدون کسی که از کوچکی درس بخونه تخصص بگیره وهیچ سال مردود نشه تو ۳۱ سالگی تخصص میگیره وهیچ حال امکان داره صبح روت آشغال وآب و…بماشه روز بعد بزته بهت فقط کوس مغزی وحلقی نحاست تخیل هم کار هردنجسی نیست

0 ❤️