تعقیب و تشویش (۲)

1395/01/29

…قسمت قبل

شاید شمایی که دارین میخونین حال اون موقع منو درک نکنین،یه ترس خیلی بد توام با درموندگی، دستم به هیجا بند نبود،حدودا نیم ساعتی تو پارکینگ نشسته بودمو گریه کردم، یه کم سبکتر شدم، پاشدم رفتم بالا تا بابا مامانم نیومدن و منو تو اون حال ندیدن،لباسایه زیرمو در آوردمو قایمشون کردم بعدشم رفتم یه دوش خوب گرفتم که حالمو خیلی بهتر کرد،از حموم که اومدم همونجور لخت رو تختم دراز کشیدمو به اتفاقی که افتاده واسم فکر کرده، هزار جور فکر و راه حل به ذهنم اومد، ولی اخرش به خودم تلقین کردم، اصلا هنوز اتفاقی نیوفتاده که،نهایتش اگه زنگ زد جوابشو نمیدم، و همینجور تو این فکرا خوابم برد، بعد از مدتی با صدایه باز شدن در خونه و البته صدابه مامانم از خواب پریدم و واقعا هم که چه شانسی آوردم بیدار شدم وگرنه منو لخت رو تخت میدیدن و آبروم میرفت، سریع لباسامو پوشیدمو خودمو زدم به خواب، چون راستش اصلا حوصله حرف زدن نداشتم، مامانم اومد تو اتاقمو آروم صدام کرد و وقتی جوابی ازم نشنید و دید خوابم اومد لحاف رو کشید روم و لپمو بوسید، چراغو خاموش کردو رفت،نمیدونم شما هم مثله من هستین یا نه، ولی من با بویه مادرم به آرامش مطلق میرسم و تمامه غم و غصه هامو فراموش میکنم،چون مادر واسه من یعنی مهر و محبت و پاکی اونم از نوع نااااابش،واسه همینم نفهمیدم کی بیهوش شدم،هنوز هوا تاریک بود که طبق معمول با صدایه اذان بیدار شدم ولی واقعیتش اینقدر خسته بودم که بازم نیاز به خواب داشتم،خواستم باز بخوابم که صدایه بابا و مامانمو شنیدم که داشتن آماده میشدن نماز بخونن، واسه همینم خواستم برم واسه نماز که یادم به موبایلم افتاد و بر داشتمو چک کردم دیدم ای واااااای 17 تا میس دارم از یه شماره ناشناس، که وقتی با شماره محسن چک کردم دیدم خودشه، باز زانوهام سست شد و تو تختم وا رفتم،و تو دلم گفتم خدایا تو رو به حق این وقت عزیز شره این بشر رو از سرم کم کن، من طاقت این گانگستر بازیا را ندارم،به خاطره همین عزممو جزم کردم و رفتم وضو گرفتمو تو اتاقم نمازمو خوندم، بعدشم کلی دعا و گریه کردم ، خیلی سبک شدم و یه اعتماد به نفس عجیبی گرفتم که باعث شد کلا فراموشش کنم و دیگه بهش فکر نکنم و اگه زنگ زد به هیچ وجه جوابشو ندم،اینقدر آروم شده بودم که همونجا رویه زمین پایه جا نماز خوابم برد، هوا روشن بود که این دفعه از گرسنگی بیدار شدم و دیدم باز لحاف رومه (:
پاشدم رفتم دست و صورتمو شستمو رفتم آشپزخونه، وبعد از سلام علیک با مامانم جاتون خالی یه صبحونه مفصل خوردم و آماده شدم که برم دانشگاه، موبایلمو از سایلنت خارج کردم که چشمم باز به میسها و سه تا پیامی افتاد که قبلا ندیده بودمشون،وسایلمو برداشتمو از مامانم خدافظی کردمو از خونه زدم بیرون،سره خیابون سواره تاکسی شدم موبایلمو باز کردم و پیاما رو خوندم پیام اولی سلام کرده بود و خودشو باز معرفی کرده بود و ابراز خوشحالی از آشنایی باهام ، پیام دوم این بود، عزیزم سینا جونم چرا جواب تلفن نمیدی؟ نگرانتم،امروز خیلی اذیتت کردم، توروخدا ببخش منو، خیلی دلم واسه صدات تنگ شده، امروز بدجوری دلمو بردیا خانومی، هنوز آرامش تویه صدات و لطافت پوستت و نرمیه لبات تو ذهنمه و از فکرم بیرون نمیره خانوم کوچولو،و پیام سومش هم کوتاه گفته بود، عزیزم احتمالا دیگه خوابت برده صبح هر وقت بیدار شدی و پیاممو خوندی حتما حتما باهام تماس بگیر کار واجبت دارم،
با تمام ترس و حرصی که ازش داشتم ولی بعد از خوندن پیاماش،مخصوصا پیام دومش دلم لرزید و پیش خودم گفتم بابا اینکه خیلی رمانتیک و مهربونه چرا بیخودی ازش یه دیو ساختم؟سرمو تکیه دادم به شیشه پنجره و داشتم فکر میکردم که چیکار کنم،…اگه تماس میگرفتم از این ابهام در میومدم و میتونستم باهاش تکلیفمو روشن کنم و بفهمم دقیقا ازم چی میخواد از طرفی یه زنگ زدن ضرری نداشت واسم و تازه بهانه دستش نمیدادم که چرا کم محلی کردی،
توتاکسی یه پیام بهش دادم، سلام ، خوبین آقا محسن,سینا هستم،دیدم زنگ زده بودین، اگه کاری دارین الان بیرونم میتونم صحبت کنم
به محض اینکه پیام رو خوند زنگ زد بهم،ولی چون تو تاکسی بودم نخواستم جوابشو بدم و ریجکتش کردمو سریع پیام دادم که 3 دیقه دیگه زنگ بزنین لطفاً الان تو تاکسی هستم، اونم گفت ای به چشششششم و دقیقا وقتی پیاده شدم از ماشین بهم زنگ زد رفتم تو پیاده رو و جوابشو دادم، بعد از سلام و علیک خیلی گرم بهم گفت کجایی الان، میخوام ببینمت، کاره واجبت دارم… اصلا مهلت جواب نمیداد، که گفتم آقاااااا محسن، آقاااا محسن اجازه بدین منم حرف بزنم خب، یهو خندش گرفت و گفت ببخشید عشقم حق با توه، بگو گلم، میشنوم، گفتم اولا که ممنون از ابراز محبتاتون و اینکه اینقدر به من لطف دارین، ولی راستشو بخواین من از دیشب تا حالا یه لحظه آرامش نداشتمو همش استرس داشتم، که یهو حرفمو قطع کرد و گفت الهی بمیرم، چرا نفسم، چیزی شده؟ با ناراحتی و بغض بهش گفتم واااااا یعنی چی چیزی شده؟!؟!؟!یعنی خودتون نمیدونین جیکار کردین با من واقعاااااا؟!؟! آخه این چه کاری بود دیروز باهام کردین چرا منو تعقیبم کردین؟!بخدا از دیشب تا حالا هزار جور فکر اومده تو ذهنم):گفت حالا اجازه میدی حرف بزنم؟گفتم خواهش میکنم، بفرمایین، گفت عزیزه دلم اولا که واقعا بابت برخورد دیروز و رفتارتو بازداشتگاه ازت معذرت میخوام،اصلا حالم خوب نبود،خودتم دیدی چقدر عصبی و بهم ریخته بودم، دوما، خب تو بهم بگو من چیکار میکردم، دورت بگردم بدجوری دلمو برده بودی، نمیخواستم از دستت بدم وقتی اومدم بیرون از پاسگاه و خواستم سوار ماشین دوستم بشم، واقعا نمیتونستم برم، جوری که دوستم به حالت مسخره بهم گفت چرا سوار نمیشی؟ نکنه خوشت اومده از اینجا، ناراحتی اومدی بیرون؟ بهش گفتم نه تو برو من خودم میام،میخوام یه کم تنها باشم و راه برم،وقتی هم که رفت به یه دوستایه صمیمیم زنگ زدمو گفتم با موتورش بیاد، فدات شم البته بهت حق میدم ترسیده باشی ولی تو هم لطفاً منو درک کن، اگه میرفتم یه عمر بدهکاره دلم بودم،باور کن بد جوری دلبستت شدم نفسم، با شنیدن حرفاش هم آرومتر شدم هم حس کردم میشه فعلا بهش اعتماد کرد و ازش خوشم اومد،چون منم همینو میخواستم، یه مرد که دوسم داشته باشه و بتونم بهش اعتماد و تکیه کنم،ولی چون از خیانت متنفرم دوس ندارم خودم باعث خیانت بشم واسه همین دنبال مرد سن بالایه مجرد بودم همیشه، بهش گفتم خب البته اینجوری که الان میگین تا حدودی قانع شدم و بازم ازتون ممنونم بابت لطفی که به من دارین ولی شما آخه متاهلین منم دوس ندارم نه بهم خیانت بشه نه باعث خیانت بشم، که سریع حرفمو قطع کرد و گفت عزیزم این سوال و جوابارو باید حضوری بگیم، منم خیلی حرف باهات دارم ، فقط بگو الان کجایی تا بیام دنبالت، گفتم نه نه نه نه الان که اصلا نمیشه من دارم میرم دانشگاه بعدشم الان آمادگیشو ندارم، گفت عزیزم مگه قراره چیکار کنی؟ میخوام بیام دنبالت بریم یه جا بشینیم دو کلمه باهم حرف بزنیم فقط،اگه میتونی کلاستو کنسل کنی که چه بهتر، الان بیام دنبالت وگرنه بگو کی کلاست تموم میشه بعد از کلاس بیام دنبالت، فقط جون محسن هر جور شده امروز ببینمت،یه کم فک کردم دیدم اصلا حوصله دانشگاه رفتن ندارم،واسه همین بهش گفتم اوکی قبول، فقط گفته باشما من مکان نمیاما بعد ناراحت نشینا، خندید و گفت باشه فدات شم امروز فقط میریم یه جا میشینیم حرف میزنیم،بعدم ازم پرسید کجا بیام دنبالت؟ بهش گفتم کجا بیاد، اونم گفت تا ده دیقه یه ربع دیگه اونجام، فعلا عزیزم، خدافظی کردمو چون تشنم بود رفتم سوپر یه آب معدنی کوچیک خریدمو یه کم قدم زدم تا زمان بگذره، بعد از هفت هشت دیقه ساعت نه و ربع یه پرشیا دودی اومد کنارم بوق زد،اول فک کردم مزاحمه محل ندادم چون فک نمیکردم به ابن زودی برسه،باز دوباره بوق زد که وقتی نگا کردم دیدم یه مرد خوشتبپ از سمت راننده پیاده شد و صدام کرد و گفت سینا جون سوار شو عزیزم، منم اول جا خوردم ولی وقتی شناختم سریع سوار شدمو سلام کردمو دست دادم اونم دستمو گرفتو بعد از جواب سلام صورتمو بوسید، بعدم راه افتاد رفتیم ، داشت ازم سوال میکرد که کجا دوس داری بریم و از این حرفا ، که من فقط داشتم نگاش میکردم و خوب براندازش میکردم، خیلی با دیروز فرق کرده بود، اون لومپنیه دیروز با اون سر و وضع و لباس خاکی و پاره یه جنتلمن واقعی بود امروز،خیلی خوش پوش و خوش لباس، بویه اودکلنش دیوونم کرده بود، تون صداش عااااااااااالی بود، حتی دستاش رویه فرمون ماشین دلمو برده بود و بدجوری نظرمو جلب کرده بود، صداشو میشنیدما ولی حرفاشو نفهمیدم اصلا (:که یهو به خودم اومدم دیدم داره ازم میپرسه؛ نگفتی عزیزم، کجا بریم؟ چایخونه، یا تریا، اهل کدومشی؟ بهش گفتم فقط یه جایه خلوت که کسی نباشه، تو طبیعت باشه بهتره،گفت جوووونم ،پس عشقم اهل دله، رو چشمم خانومی، یه جایه خوب میشناسم ، فک کنم خوشت بیاد، یه کم که رفتیم بهم گفت راستی سینا جونم یه بطری آب داشتی انگار، میدی یه کم بخورم،بهش گفتم باشه عزیرم فقط من دهن زدما اشکالی نداره؟ خندید و گفت قربون اون لب و دهنت برم من الان میخوام لباتو بخورم این حرفا چیه، بعد از خوردن آب بهم گفت تا کی میتونی بیرون باشی، گفتم 5 باید خونه باشم اونم خوشحال شد و گفت پس نهار رو باهمیم، بعدم هر جا دوس داشتی میریم، خیلی از این مهربونیا و ادبش خوشم اومده بود، دمه یه سوپر ایستاد و گفت میخوام یه کم تنقلات بگیرم تو چیزی میخوای واست بگیرم؟ گفتم نه ممنون،خریدشو کرد و رفتیم سمت یه جایه خوش آب و هوا که خیلی هم دور نبود، تو راه در مورد اطلاعات شخصیمو رشته تحصیلیمو اینا سوال کرد منم راجع به وضعیت زندگیش ازش سوال کردم و بهش گفتم مجرد بودن خیلی خیلی واسم مهمه، بهش گفتم یادمه شما گفتین دارین جدا میشین از خانمتون،بهم گفت نه عزیزم ما نمیخوایم جدا بشیم، ما جدا شدیم الان دو ماه و خورده ایی که از هم جدا شدیم و الان نمیدونم تو چی چی هستیم (اسمشو گفتا اما یادم رفته)ولی بنا به حکم قاضی باید سه ماه صبر کنیم که مشخص بشه زنم باردار نیست، از این بابت خیالت راحت باشه عزیزم،
دیگه رسیده بودیم به مقصد و یه جایه خوب و دنج پیدا کردیم، ماشین را پارک کرد یه زیر انداز از صندوق عقب برداشت و وسایل رو هم بردیم نشستیم ،یه کم اطراف و رو نگاه کرد و وفتی مطمئن شد هیچکس نیست دور و برمون منو کشید تو بغلش و بهم گفت از دیروز تا حالا مثل صدسال بهم گذشته، لبات و بدنت بدجوری دیوونم کرده و همون موقع لبامو محکم شروع کرد به خوردن، منم که کلی کیف کرده بودم باهاش همراهی میکردم دستشو برد زیره لباسمو دوباره ممه هامو گرفت تو دستاشو میمالیدشون،ممه هام کامل دستاشو پر کرده بود و با نوکشون بازی میکرد،لباسمو زد بالا و وقتی سینه هامو دید یه جووووووووون گفت و پستونامو داشت میبلعید تقریبا،جوری لبامو میخورد و بدنمو با اون دستایه مردونش میمالید و میلیسیدکه به نفس نفس افتاده بودم، دیگه داشت سرم گیج میرفت از شدت شهوت، احساس کردم یهو فشارم افتاد ،نتونستم خودمو کنترل کنم و ولو شدم تو بغلش، سریع فهمید و اولش به کم ترسید، ازم پرسید خوبی عزیزم؟ سرمو تکون دادم که یعنی آره، پاشد از چیزایی که از سوپر خریده بود یه شکلات بهم داد خوردم تا یه کم جون گرفتم،بنده خدا جورابامو در آورد و بهم گفت دراز بکشم و پاهامو بزارم تو دلش،وقتی پاهامو دیدگفت فدات بشم که همه جایه بدنت اینقدر ناز و سکسیه ،چه انگشتایه کشیده ایی داره خانومه خودم ،بعدم رویه پاهامو بوسید و ماساژشون داد که واقعا تاثیره خوبی داشت و حالم خیلی بهتر شد، بهم گفت عزیزم یه کم چشماتو ببند و استراحت کن ، خودشم یه سیگار روشن کرد و همینجور که کام میگرفت رفت تو فکر،سرم رو پاهاش بود و داشتم از پایین نگاش میکردم،واقعا جذاب بود،سکوت عجیبی کرده بود،خودم سیگاری نیستم ولی سیگار کشیدنشو دوس داشتم، خودشم اصلا حواسش نبود که داشتم صورتش و سیگار کشیدنشو نگاه میکردم،یهو تو چشمام نگاه کرد که یه کم خجالت کشیدم، بهم گفت شیطوووون مگه نگفته چشماتو ببیند،چیو داری نگا میکنی؟ نکنه دلت سیگار میخواد؟ قرار بود استراحت کنیا، گفتم نه عزیزم ، ممنون،خیلی بهتر شدم نگران نباش، میخوام نگات کنم،یه لبخند زد وگفت تو که آخه تا یه ساعت پیش مثل چی ازم میترسیدیو ازم فراری بودی، چی شده الان واست جذاب شدمو اینجور خوشت اومده ازم!!! با یه کم عشوه بهش گفتم نميدونمممم!، واقعا خودمم نمیدونم چرا!!!؟چشماشو تنگ کرد و با یه قیافه مرموز گفت عجججججججب! بعدم با جدیت ازم پرسید خب حالا بگو ببینم اصلا تو دیروز چرا بازداشتگاه بودی، واسه چی گرفته بودنت؟هااااااان؟؟؟؟فقط راستشو بهم بگو چون اگه دروغ بگی میفهمما،…
اصلا انتظارشو نداشتم اینو ازم بپرسه، نمیدونستم چی بگم،ولی مجبور بودم راستشو بگم، چون هر چی میگفتم بدتر میشدبه خاطره همین کامل واسش توضیح دادمو گفتم که رفته بودم سره قرار با یه پسر ولی به اشتباه جایه معتادا گرفتنم.
یهو ناراحت شد و گفت آهاااان که اینطوووور! پس زیره همه میخوابی دیگه؟!آرررررره؟ معلومه خیلی هرزه ایی،
بدجور جا خوردمو دلگیر شدم،سرمو از رو پاش برداشتمو نشستم، تو چشماش نگاه کردمو گفتم واقعا که ،دستت درد نکنه،چرا شما مردا اینجورین؟چرا اینقدر خودخواهین و زود قضاوت میکنین؟ من که تا دیروز شما رو نمیشناختمو تعهدی بهتون نداشتم، محض اطلاعتون سره اون قرارم رفته بودم واسه این که طرفمو بشناسم(البته اینو الکی بهش گفتما ، چون از قبل اون پسره رو میشناختم)،بهش گفتم در ضمن دیروز نرفته بودم واسه سکس هااااا، اصلا ازت انتظار نداشتم، حالا چون باهات راحت بودم فک کردی باهمه همبنجورم؟ حالا هم اگه خیلی ناراحتینو فک میکنین ضرر کردین هنوز دیر نشده، میتونبن پاشین برین دنبال زندگیمون هر کدوممون، من که خودمو تحمیل نکردم،خدا رو شکر هر موقع هم اراده کنم پارتنر خوب واسم زیاده،…
داشتم هنوز حرف میزدم که با یه داد بلند بهم گفت بسه دیگه خفه شو صداتو ببر،… هر چی من هیچی نمیگم تو شلوغش میکنی، دست پیش گرفتی عقب نیوفتی؟… بیخود کس شعر تحویل من نده ها، خوب میشناسم جنس شماها رو، اونی هم که دارم طلاقش میدم یکی کپه خودت، فقط بلدین با قیافه حق به جانب آسمون ریسمون ببافین به هم، فک کردی من احمقم، تو اگه میخواستی واسه آشنایی بری سره قرار با اون سر و وضع میرفتی؟اونجور که تو کس و کونتو انداخته بودی بیرون و عینه جنده ها خودتو ساخته بودی واسه قرار بوده؟! راس میگن دروغگو کم حافظستا، خوبه دیروز خودم لباس زیراتو دیدما، حالا واسه من داری جا نماز آب میکشی، تمامه این حرفا رو با عصبانیت و صدایه بلند و حالت دعوا کردن میگفت
واقعا لال شده بودم و با لب و لوچه آویزون،بابغض لب پایینمو گزیده بودم):
از طرفی حرفاش درست و به حق بود، از طرفی خودم میدونستم که واقعا اونجوری که داره قضاوتم میکنه نیستم، من هرزه نبودم،ولی نمیدونستم چه جوری ثابت کنمو از خودم دفاع کنم،فقط سرم پایین بود و بی اختیار و بی صدا حالا دیگه داشتم گریه میکردم…از یه جایی دیگه اصلا صداشو نمیشنیدمو حواسم به حرفاش نبود، فقط یه سری صداهایه نامفهوم میشنیدم، تمامه چیزایی که تو ذهنم بود خراب شد،تو دلم میلرزید و احساس میکردم قلبم داره ریش ریش میشه، …دلم گرفت):… دوباره شده بود همون آدمه لومپن بد دهن):
تو حال خودم داشتم گریه مبکردم که یهو زیره چونمو گرفتو آورد بالا، تو چشمام نگاه کرد و با صدایه بلند و چهره عصبانی گفت فهمیدی…؟
وااااااااااااااای خداااااا چیو فهمیدم؟!):من اصلا حرفاشو نشنیده بودم، دوباره داد زد، با تواماااا ، فهمیدی چی گفتم یا نه؟
با همون حالت گریه گفتم نه نفهمیدم، اصلا نشنیدم چی گفتی،
بی معرفت چنان زد تو صورتم که برق از سرم پرید،): چشمام از تعجب گرد شده بود که دومیشو هم زد، با دستام دوتا لپمو گرفته بودمو هق هق گریه میکردم ، بهم گفت وقتی باهات حرف میزنم باید سرتا پا گوش بشی حرفامو بفهمی، دفعه بعد جوری میزنمت خون بالا بیاری کونی، فهمیدی یا نه؟ از ترس کتک خوردن سرمو تکون دادم که یعنی فهمیدم، یه دونه زد تو سرم ولی نه خیلی محکم، گفت صدات در بیاد، واسه من سر تکون نده هااااا، فهمیدی؟ سریع گفتم بله بله بله فهمیدم فهمیدم):
گفت هااااااان حالا شد، جونت بالا بیاد،گفتم خب تو که اینقدر از من متنفری ولم کن برم، تا حالا بابامم دستش روم بلند نشده، خیلی بی معرفتی اصلا فک نمیکردم اینجور باشی،من یه لحظه هم با مردی که دست بزن داره نمیمونم ، دیگه هم دلیلی نداره ما با هم باشیم، الانم اگه میرسونیم که هبچ وگرنه خودم پاشم برم،(چون به کم از شهر دور بودیم و تا جاده فاصله زیادی بود)
با اخم و عصبانیت بیشتر گفت برررررررری؟!؟! کجا بری؟! تو مگه خودت اومدی که حالا خودت بری؟انگار اون موقع واقعا حواست نبوده چی بهت گفتم؟!پس خوب گوش کن دوباره میگم،اگه فک کردی با ابن حرفا و کارات ولت کنم بری دنبال کون دادنو لاشی بازیت کور خوندی، پات واستادم،آدمت میکنم،جوره باباتم خودم میکشم، تربیتت میکنم،
پاشو جمع کن بساطو تا بهت بگم، بعدم خودش بلند شد که وسایلو جمع کنه بریم،همونجور که گریه میکردم بهش گفتم آقا محسن جون هر کس دوس داری بیخیال من شو، بابا اصلا غلط کردم تماس گرفتم،…باز حرفمو قطع کرد و گفت مگه با تو نیستم، بهت گفتم یالا جمع کن بریم، اومدم بلند شم که باز سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین که محسن سریع گرفتم تو بغلش و بهم گفت لازم نکرده تو کار کنی، بیا بشین تو ماشین تا من جمع کنم، بعدم همونجور پا برهنه بدونه کفش بردم تو ماشین،پشتی صندلی را خوابوند و بهم گفت بخواب تا من بیام، سریع وسایلو جمع کرد و اومد سوار شد ، همینجور که زیره لب غرولند میکرد
راه افتادیم به سمت شهر،اومدم حرف بزنم که باز داد کشید سرمو گفت سینا صداتو نشنوماااااا، تا ازت سوال نکردم حرف نمیزنی، فهمیدی؟ راستش دیگه از کلمه فهمیدی میترسیدم ، واسه همین سریع گفتم باشه باشه فهمیدم، گفت خوبه، بعدم یه موزیک گذاشتو به رانندگیش ادامه داد،منم چشمامو بسته بودمو داشتم غصه میخوردم که یه کم خوابم برد…
حدود بیست دیقه ایی که رفتیم حس کردم دنبال جایه پارک میگرده، واسه همین نشستم و بیرونو نگاه کردم ببینم کجاییم،همون موقع هم پارک کرد و گفت پیاده شو، دمه بیمارستان بودیم، گفتم میتونم بپرسم اینجا چیکار داری؟ گفت حالا بیا خودت میفهمی، بعدم اومد مثل بچه ها کفشامو پوشوند بهم و زیره بغلمو گرفت و رفتیم سمت اورژانس،نوبت دکتر گرفت و گفت فک کنم یه سرم بزنی خوب میشی، تعجب کرده بودم، گفتم کی؟؟؟ چی؟؟؟ گفت خنگ بازی درمیاری چرا؟ مگه حالت بد نیست ، سرت گیج نمیره؟ الان دکتر ویزیتت میکنه خوب میشی،…تو دلم گفتم وااااااااااای خدا این کیه دیگه ،آخه باز مهربون شده بود،
ولی با قیافه جدی و عبوس حق به جانب،…یه کم خودمو لوس کردمو با ناراحتی بهش گفتم اولا که حالم اونقدرا بد نیست، دوما شما اگه خیلی به فکره من بودی اونجور نمیزدی تو صورتمو اونکارا رو باهم نمیکردی، وسط حرفام اسممونو صدا زدن و نوبتمون شد، بهم گفت فعلا پاشو بیا تا بعد بهت میگم، رفتیم تو مطب و دکتر که یه سری دارو بهم داد و یه سرمم همونجا بهم زدن، بهش گفتم شما اگه کار دارین برین، من سرمم که تموم شد خودم میرم خونه، یهو یه پوزخندی زد و گفت یا منو خنگ فرض کردی یا نگرفتی چی شد، بهت گفتم پات واستادم، تا تهش هم هستم، خودمم بهتر از تو میدونم کی برم کی چیکار کنم، تو بهتره فکره خودت باشی که زیاد اذیت نشی، از حرفاش دلشوره شدیدی گرفتمو باز بغض کردمو اشکم سرازیر شد، حال بدی بود، بهش گفتم بخدا داری میترسونیم، اگه دوسم داری بزار آرامش داشته باشم،من از این حرفا و برخوردات میترسم،،،، پرده رو کشید که کسی نبینه دارم گریه میکنمو نشست کناره تختمو آروووم گفت تا وقتی اعمال و رفتارت درست باشه از من نترس، ولی وای به حالت بخوای لاشی بازی در بیاری و منو دور بزنی، اونوقته که ترس واست از نون شب واجبتره، بعدشم اگه یه کم شعور داشتی میفهمیدی که جقدر دوست دارمو صلاحتو میخوام، حالا هم دیگه با من بحث نکن، الان جایه مناسبی واسه ابن حرفا نیست، حالت بهتر نشد؟سرمو تکون دادمو گفتم چرا خیلی بهترم، به سرم یه نگاهی کرد و پرستار رو صدا کرد، وقتی پرستار اومد، ازش پرسید میشه واسه بقیه سرمش ببرمش خونه؟ پرستارم گفت نه اشکالی نداره،تا اومدم باهاش حرف بزنم سریع رفت صندوق ، تسویه حساب کرد و اومد کمکم کرد پاشم بریم، سواره ماشین شدیمو راه افتاد،
تو ماشین بهش گفتم کاش میزاشتی سرمم تموم بشه بعد بریم، آخه نمیخوام ابنجوری برم خونه، مامانم نگران میشه، گفت حالا هم قرار نیست بری خونتون، میای پیش من…،سرم سوت کشید وقتی شنیدم، من همش داشتم نقشه میکشیدم یه جوری از دستش در برم چون واقعا ازش میترسیدم،ولی اون همینجور گیرم مینداخت، بهش گفتم مرسی محسن جان امروز دیگه خیلی زحمتتون دادم، باید برم خونه، گفت من نه باهات تعارف کردم نه بهت پیشنهاد دادم،که تو داری اینا رو بهم میگی،گفتم میای یعنی باید بیای، گفتم توروخداااااااا محسن… مگه صبح تلفنی بهت نگفتم به هیچ وجه خونه نمیام؟ مگه خودت نگفتی میریم بیرون فقط حرف بزنیم؟ گفت اونا ماله اون موقع بود که هنوز ندیده بودمت، اگه میگفتم میریم خونه که دیگه نمیومدی سره قرار، بعدشم من نمیفهمم واقعاً، تو از چی میترسی، چرا سعی میکنی ادا تنگا رو در بیاری؟ جیو میخوای ثابت کنی؟میخوای بگی تاحالا زیره کیر نرفتی،همینجور داشت با حرفاش تحقیرم میکرد، داغون شده بودم، با اینکه من کلا آدمه خیلی خیلی آرومی هستم ولی یهو قاطی کردمو عصبی شدم، گوشامو محکم گرفتمو جیغ زدم بسسسسسسه دیگگگگه …خفففففه شووووو …خفففه شووووو، نمیخوام صداتو بشنووووووم،…از جیغی که زدم توجه ماشینایی که کنارمون بودن جلب شد، و واسه همینم محسن دیگه کوتا اومدو جیزی نگفت، فقط آروم گفت خب ،خب ،باشه، صداتو بیار پایین مردم دارن نگامون میکنن، منم که واقعا اصلا دست خودم نبود دیگه داشتم هق هق گریه میکردمو مدام فوشش میدادمو میگفتم، خیلی بی شعوری،خیلی نفهمی،عوضی…تا زمانی که چراغ سبز شد و از ترافیک خلاص شدبم محسن ساکت ساکت بود،دو دیقه بعدشم رسیدیم خونشون،منم گریه کردنم تقریبا تموم شده بود، محسن هم خیلی آروم شده بود، بهم گفت عزیزم دیکه گریه نکن، پیاده شو فدات شم بریم بالا، دبگه واقعا حوصله و توان بحث نداشتم، واسه همین مثل یه بره رام پیاده شدمو دنبالش رفتم تو خونه،
ادامه دارد…

نوشته: سینا


👍 3
👎 1
7239 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

537702
2016-04-18 06:16:51 +0430 +0430
NA

قسمت اولش نیست.تو سایت پیداش نمی کنم.

0 ❤️

537717
2016-04-18 11:32:55 +0430 +0430

قشنگ بود عزیزم،نمیدونم خاطرس یا داستان، فقط امیدوارم به جاهایه خوب برسه

0 ❤️

541184
2016-05-16 10:36:47 +0430 +0430

بقیه نداره این داستان؟

0 ❤️