تغییر ناپذیر (۲ و پایانی)

1396/05/03

…قسمت قبل

“سیما زن مطلقه و زیبا، با آرش که مستری خشن و تنوع طلب است در یک کافی شاپ آشنا میشود و به هم علاقمند میشوند. آرش به سیما پیشنهاد همخانه شدن میدهد و سیما میپذیرد‌. آرش در خانه اش یک اتاق شکنجه ی ویژه دارد اما به سیما آوانس میدهد تا خود را با شرایط وفق دهد بعد به اتاق برود، برای مدت زمان قبل از رفتن سیما به اتاق ویژه، ۳۰قانون طراحی میکند، و امروز امتحان آن ۳۰ قانون را میگیرد…”

چشم های سیما روی تَرکه ی دست آرش ثابت بود. درد داشت نه؟!
سعی کرد تمرکز کنه و به اتاق ویژه فکر نکنه.

آرش برگه رو بالا برد.

  • ۱۰ تا سوال میپرسم. خب اول قانون ۲۶ رو کامل بگو. بدون جا انداختن هیچ چیزی…

سعی کرد به یاد بیاره… با صدای خود آرش تو ذهنش اکو میشد‌. با ترس و لرز دهن باز کرد و گفت، نگاهش اما به ترکه بود.
مطمئن بود درسته. آرش ابرو بالا انداخت و سر تکون داد.
سه سوال بعدی هم به همین روال پرسید، سیما با تمام وجود تمرکز و جواب میداد.
انگار آرش زیاد راضی نبود از درست جواب دادنش!
برای سوال پنجم مکث کرد، انگار میخواست سوال کنکور طرح کنه!
پک آخر سیگارش رو زد، دودش رو بیرون داد و توی جاسیگاری خاموشش کرد و گفت:

  • کدوم قانون در مورد بیرون رفتن از خونه بود؟ شماره و متنشو بگو.
    متنش رو کامل گفت اما شماره اش!!
    سوالارو برعکس نخونده بود! گیج شد…
    خدایا…
    سعی کرد تصویر برگه رو تو ذهنش بیاره.
    ۲۷ بود یا ۱۷؟!
    یادش نبود…
    لعنتی!
    آرش جدی و با اخم گفت: شماره اش؟
    با تردید گفت: ۱۷؟
    و لبخند پر تفریحِ آرش مطمئنش کرد که اشتباه گفته!
    آرش ترکه رو برداشت و اشاره کرد برگرده!!!
    زیر دلش خالی شد!
    اخم آرش مجابش کرد برگرده.
    آرش: دوتا اشتباهِ دیگه مستقیم اتاق ویژه ای… جیغ میتونی بزنی اما آروم!
    منتظر ضربه بود که آرش بلند شد و به طرف ‌کاج مطبق گوشه ی پذیرایی رفت!
    گذشت کرد؟!
    آرش آب پاش کوچیک کنار گلدون رو برداشت!
    الان وقت گل آب دادن بود؟؟!!
    میخواست طولش بده تا بیشتر عذاب بکشه؟!

با آب پاش به طرفش اومد و کمی آب کف دست خودش اسپری کرد. بعد هم پشت سیما ایستاد!
سیما که نشسته بود رو خم کرد.

  • ضربه ی ترکه، خشک خشک اصلا نمیچسبه!
    با آب پاش آب سرد رو روی پشتش اسپری کرد.
    از سردی قطره های ریز آب تنش مور مور شد‌، سردش شد و لرز کرد.
    از استرس دلش پیچ میزد و با برخورد اولین ضربه، بدون خبر قبلی، جیغ کشید و خودش رو سفت کرد.
    ضربه ی دوم همونقدر محکم، اشک به چشم هاش آورد.
    پشتش لرزید. اما حتی جرات نداشت عقب بکشه یا تکون بخوره.
    پاهاش میلرزیدن.
    ضربه ی سوم رو نمیزد!
    لعنت به سادیسم بی انتهاش…
    باید التماس میکرد برای ضربه ی آخر؟!
    آرش بی صدا بود.
    سیما چشم هاش رو محکم فشار داد و محتاط زمزمه کرد “آرش!”
    و وقتی کمی برگشت و اخم های درهم و صورت طلبکار آرش رو دید، فهمید تشکر نکرده!
    با وجود چشم های لبالب اشکش گفت:
  • ممنونم ارباب.
    و ضربه ی سوم، همراه با جیغ و جاری شدن اشک هاش، باعث شد روی زمین ولو بشه.

چند لحظه بعد، با حس چیزی که به سمتش پرتاب شد، جیغ خفه ای کشید و برگشت.
بالشتک مبل بود که آرش پرتاب کرده بود.
آرش: بشین رو بالشتک اگه اذیتی، بقیه ی سوالا‌…

نشست و بالشتک رو بین پاهاش و پشتش گذاشت.
هنوز کمی میلرزید. اصلا آمادگیِ عذابِ بیشتر رو نداشت.
باید مغز لعنتیش رو به کار مینداخت.
آرش همونطور برعکس شروع به سوال کرد.
و خوشبختانه دو سوال بعدی قانون های لعنتی ۱۳ و ۳۰ بودن.
مطمئن بود آرش تاکید زیادی روشون داره.
هر دو قانون رو کامل با شماره گفت.
اما برای سوال هشتم باز هم مکث و فکر کرد.
آرش:

  • دوتا قانون در واقع یه معنی داشتن و برای تاکید بیشتر به دو صورت بیانش کردم. شماره ها و متنشون رو بگو.
    با شنیدن این سوال ناباورانه خنده اش گرفت!
    مگه کنکور بود؟! آرش دیوانه…
    صورت جدی آرش بهش اخطار داد که با دقت فقط جواب بده.
    فکر کرد اما چیزی به ذهنش نرسید.
  • میشه راهنمایی کنی؟
    آرش با لبخند ابرو بالا انداخت.
    لعنتی…
    ترکه رو برداشت که سیما سریع گفت: صبر کن فکر کنم خب!
    با عجله سعی کرد سوال هارو تو ذهنش بیاره.
    دوتا قانون به ذهنش اومدن و نامطمئن و دستپاچه به زبونشون آورد.
    وقتی آرش با نا امیدی ترکه رو روی میزگذاشت نفس عمیق و راحتی کشید.
    سوال بعدی پرسش از تناقض بین دوتا قانون بود!
    شروع به فکر کرد…
    آرش تو هیچکدوم از قانونا حرف خودش رو نقض نکرده بود.
    فکر کردنش بی نتیجه و آرش هم سکوت کرده و خیره بود.
    آرش: تو هیچ تناقضی ندیدی؟
    نه! اتفاقا دقت کرده بود که قانون ها تضادی نداشتن و دقیق بودن.
    بازهم ترس سراغش اومد.
    با “برگرد” آرش، دلش ریخت.
    آرش آب پاش رو برداشت و سیما برگشت.
    هنوز ضربه نزده بود دردش رو حس میکرد!
    آرش کمی آب اسپری کرد و سردی آب مجددا موهای تنش رو سیخ کرد.
    با به هم چسبوندن پاهاش و سفت کردن خودش، سعی کرد درد کمتری بکشه!
    چرا؟! چرا اجازه میداد آرش بزنتش؟! چرا اطاعت میکرد؟!
    چرا بلند نمیشد بگه خداحافظ؟!
    چی باعث این میل اطاعت بود؟!
    با ضربه ی اول، تمام سوالات و فلسفه ی اطاعت از ذهنش پرید!
    جیغ آرومی زد و سعی کرد به ضربه ی بعدی فکر نکنه که بی مکث ضربه ی دوم، و پشت بندش بدون هیچ مکث و رحمی، ضربه ی سوم فرود اومد.
    جیغ زد “آرش!” و بغضش ترکید.

جای ضربه میسوخت و نبض میزد.
پاهاش میلرزید.
آرش برش گردوند و روی بالشتک نشوندش. دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت.
با اخمی جذاب و جدی گفت:

  • تو آخرش دیوونه ام میکنی عسل، تناقض نبود؟!
    این تناقض نیست که میگم بدون اجازه ی من، حق بیرون رفتن نداری، اما من حق دارم هر جا برم و هر وقت خواستم بیام و تو حتی نپرسی کجا بودم؟! چرا انقدر اطاعت میکنی؟ میخوای دیوونه ام کنی آره؟! میخوای اسیرت بشم؟
    من عاشق شدنم مثل آدم نیست عسل! بترس از عاشق شدنم. بترس که تمام تنت رو غرق کبودی و درد کنم. انقدر خوب نباش.
    اشک های سیما دست هاش رو خیس کرده بود.
    سیما چشم هاش رو بست و فشرد. اشک هاش بی اختیار بودن. نه فقط از سوزش پشتش، از این حس عجیب.
    لب های آرش روی لب هاش نشست و محکم و عمیق بوسیدش.
    شوری اشک هاش، مزه ی بوسه شون بود.
    آرش عقب کشید و با اخم گفت: این شوری، نمک گیرم میکنه!
    انگار با خودش در جنگ بود. سیما هم در جنگ بود.
    یکیشون باید تغییر میکرد…
    تغییر؟! قانون ۳۰ بهش دهن کجی کرد! آرش گفته بود ذاتش همینه…

آرش سر جاش نشست و سیما هم صاف نشست.
سوال آخر!
آرش: این سوال رو اگر جواب بدی، آوانسی که بهت دادم تا هروقت بخوای در اختیارته… ولی اگر اشتباه بگی، سه تا ضربه رو میخوری و تا یک ساعت دیگه اتاق ویژه میبرمت، اونجا من زیادی دیوونه ام… پس دقت کن اگر آمادگیشو نداری.

یعنی الان دیوونه نبود؟!
استرسش انقدر بود که کف دست هاش عرق کرده بود.
آرش سوال آخر رو پرسید!
بلد بود!
سوال سخت نبود!
با تعجب به آرش نگاه کرد. از قصد انقدر ساده پرسیدش؟!
جواب داد و چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. آرش سرتکون داد و لبخند نیم‌ بندی زد.
این همه استرس حالش رو عوض کرده بود. به استراحت نیاز داشت‌.
آرش به طرفش اومد، با آب پاش به صورتش آب پاشید و قهقهه زد. سیما هم خندید و دست جلوی صورتش گرفت.
آرش دست هاش رو گرفت و بلندش کرد.

  • خیلی لذت بردم عسلی. شب میریم بیرون. یه رستوران خوب.

خوشحال بود که خلاص شد از اون اتاق، در واقع آرش بهش لطف کرد و آسون پرسید…
آرش بیرون رفته بود و سیما حاضر میشد.
از بیرون رفتن با آرش دلش غنج میرفت. توی آینه به پشت خودش نگاه کرد و دیدن رد ترکه ها، باعث شد جاشون درد بگیره! عجیب بود…
چی باید می پوشید؟
سعی کرد آرایش تندی نکنه. اولین بار بود بعد از همخونه شدنشون رستوران میرفتن‌.
خوشحال بود از اینکه به اون اتاق نمیره. اما حسی مدام قانون هارو تو ذهنش تکرار میکرد.
همه چیز اینطور خوب میموند؟!


توی ماشین، آهنگ فرانسوی که آرش گذاشته بود، بهش فهموند چیز زیادی ازش نمیدونه! آرش فرانسوی بلد بود!
جالب بود و عجیب. هر بُعد از این مرد، جذاب بود و خاص.
انگار هر چقدر زوایای پنهان تو خودش پیدا میکرد، آرش هم کشف کردنی بود…
دوتا جزیره ی پر رمز و راز…
با دیدن تابلوی رستوران هندی بزرگ و معروف، از سلیقه ی عجیب آرش تعجب کرد!
تعجب های پیاپی رو دوست داشت.

چیزی از منوی غذاها سرش نمیشد. انتخاب رو به آرش سپرد.
تا رسیدن غذاها باهم حرف زدن.
سیما از فضای جالب رستوران گفت. ازینکه انگار اومده هند…
آرش گفته بود که سفر دوس داره‌. اما حجم کارای شرکت، اجازه نمیده فعلا برنامه ی سفر بریزه.
آرش گفته بود سیما بامزه ترین و بهترین همسفر میتونه باشه.
بعد هم از ماندگاری ریملی که سیما زده بود پرسید!! ربط سوال آرش رو چند دقیقه ی بعد فهمید!

غذا هارو آوردن. چندین دسر و سالاد و دو نوع غذا بود و آرش یکی رو جلوی سیما گذاشت. حتما سلیقه ی سیما رو میدونست…
اما سیما دلش میخواست از هر دو غذا بچشه…
آرش لیوان آب رو پر کرد و سیما اولین قاشق از غذاش رو برداشت و تو دهنش گذاشت.
با فعال شدن سیستم چشاییش و چشیدن تند ترین غذایی که تو عمرش خورده بود، غذا رو سریع قورت داد و جیغ خفه ای از تندی بی حدّش زد.
آرش با دست علامت یواش نشون داد.
زبونش گلوله ی آتیش شده بود و اشکش رو درآورد.
صورت خندون و لیوان آب توی دست آرش رو دید!!!
از تندی، دود توی بینی و چشماش پیچیده بود و همراه با سرفه، لیوان آب رو از آرش گرفت.
با آب خوردن هم رفع نشد سوزش زبونش.
آرش ظرف ماست رو بهش داد و قیافه ی پشیمون به خودش گرفت!
با خوردن ماست کمی بهتر شد.
آرشِ دیوونه! رستوران رفتنش هم به آدم‌ نمیرفت!
دستمال برداشت و زیر چشمش کشید! شانس آورد ریملش ضدآب بود!
میترسید با اینهمه عصبانیت حرفی بزنه و آرش عصبانی بشه. سکوت کرد و یه قاشق دیگه ماست خورد.
آرش: خب غذاهامون جابه جا شد…
از این حالت مظلوم آرش خوشش اومد. بی نگاه قاشق دیگه ای ماست خورد.
آرش دوباره گفت: لوس نشو عسلی، شوخی بود دیگه… غذای تو اینه، تندیش کمه. اون مال منه.

ظرف های غذا رو جابه جا کرد و ادامه داد: بخور! فقط دلم خواست سوختنت از تندی رو ببینم. بامزه میشی عسلی!
دیوونه ی سادیسمی!
سوزش زبونش بیشتر از اونی بود که بتونه با لذت و راحت بخوره.
اما شدیدا از اینکه آرش راحت اون غذای فوق تند رو میخورد متعجب بود!
سیما: اون غذا وحشتناک بود! چطور راحت میخوری؟! زبونت از چرمه؟!

آرش لبخند یه طرفی ای زد:

  • چرم؟! نه… اذیتت کرد ظهر؟
    آرشِ… با فهمیدن منظورش، خجالت کشید و با لبخند زیرپوستی مشغول غذاش شد. خوشمزه بود…

یک هفته از امتحان قوانین میگذشت. یک هفته ی خوب و کمی دردناک‌. کنار آرش بودن همیشه با درد همراه بود.
حتی وقتی موقع تلوزیون دیدن، آرش حواسش بود که چای رو روی پای سیما بریزه تا جیغش دربیاد! بعدشم بگه میخواستم ببینم چطوری دردت میاد!!!
گاهی مثل یه بچه ی تخس و بی ادب بود.
زندگی کنارش عجیب و قشنگ بود. اما خوره های ذهنی سیما تمومی نداشتن.
آرش تنوع طلب بود، عاشق اون اتاق بود و الان خیلی وقت بود که کسی رو نبرده بود داخلش.

سیما به هرجای خونه نگاه میکرد خاطره داشت. آرش برای سکس مکان ثابتی درنظر نمیگرفت. البته بجز اتاق ویژه که حتی با شنیدن اسمش هم چشماش برق میزد.
آرش تا کی قانع میموند به خوابیدن های بیرون از اون اتاق؟
تا کی پابند سیما میموند؟!
واضح بود که اون اتاق خالی نخواهد موند.
باید خودش رو آماده میکرد برای اونجا. وگرنه دیر نبود که با یه زن بیاد خونه و…
تصورش هم عذابش میداد. وحشتناک…

آرش موبایلش رو دیروز پس داده بود و توبیخش تموم شده بود.
حداقل کمتر حوصله اش سر میرفت.
به طرز کودکانه ای دلش میخواست آرش دائم خونه باشه.
بلند شد گوشت از فریزر درآورد تا لازانیا بپزه.
امشب میخواست آرایشش متفاوت باشه. البته آرش آرایش غلیظ و چرب دوست نداشت. لایت دوست داشت.
آرایش آبی رنگ با یه تاپ شلوارک آبی قشنگ.
همین چند روز پیش از یه پاساژ خریدنش.
تو اون خرید فهمیده بود آرش هم دست و دل بازه، هم به طرز بامزه و جدی ای، غیرتی…
اینو وقتی فهمید که آرش موقع پرو یه پیرهن کوتاه، تو درگاه اتاق پرو ایستاد و بهش چشم غره رفت که عقب تر بره، چون تصویرش تو آینه ی پرو تو دیدرس فروشنده بود.
و چقدر ذوق کرده بود از این حس قشنگ‌.
بعد هم یه تاپ شلوارک نیم تنه انتخاب کرده بود و حس کرد ممکنه کوچیک باشه بهش، و وقتی فروشنده با نگاه به اندامش گفته بود “نه، سایزتونه!” آرش چشم غره ی مستقیمی به فروشنده کرده بود و سیما رو بیرون فرستاد تا حساب کنه.
و سیما چقدر ممنون بود از فروشنده به خاطر غیرتی شدن آرش. لبخند از لبش کنار نمیرفت. که آرش با اخم بهش گفت: از نگاهای اون مرتیکه هیز کیف کردی؟! ببند نیشتو بینم!
و چقدر قند توی دلش آب شده بود.

تو این مدت با پختن غذاهای خوشمزه، با خوش اخلاقی و اطاعت، با پیشواز رفتن و محبت های بی دریغ، با تحمل صبورانه ی سادیسم های ریز و درشت آرش، با داستان و شعر خوندن براش، حسابی درگیرش کرده بود.
آرش بارها بهش ابراز علاقه کرده بود، اینکه تابحال با همچین دختر با اصالت و شیرینی نبوده‌.اینکه وجودش تو خونه زندگیش رو شیرین کرده.
عسل صداش میزد. طوری که خودش هم کم کم داشت باورش میشد اسم اصلیش عسل بوده، نه سیما.
آرش میگفت خنده ای که خیلی کم رو لب هاش می اومده، با حضور عسل، دائمی شده.
آرش خوش اخلاق تر شده بود. گرچه تو سکس هربار خشن بود و گاهی اشکش رو در می آورد. اما در کل مهربون شده بود و جذاب تر…
سیما با دل و جون سعی میکرد ایده آل باشه. طوری که آرش نیازی به زن دیگه اوردن پیدا نکنه. اما اون اتاق لعنتی از علایق آرش بود…

تمام لذت ها و خوشیش، با فکر به اتاق ویژه و قانون ۱۳ و ۳۰ پوچ میشدن.
لعنت بهشون…

ساعت از ۵ هم گذشت و آرش نیومد. سیما گوشیش رو برداشت و بادیدن پیام آرش، بغض کرد. “امشب شام بیرونم عسلی”
بیرون؟! نکنه با یه زن برمیگشت؟!
هول کرده بغضش ترکید.
داشت زیادی لفتش میداد.
اگر میخواست آرش رو با یه زن نبینه، که جلوی چشمش نبرش تو اون اتاق، باید به اون اتاق میرفت و آماده میشد‌.
ارزشش رو داشت. نداشت؟

تردید رو کنار گذاشت و به طرف اتاق لعنتی رفت.
مصمم واردش شد و به محض ورود سست شد.
تخت وسط اتاق و میز و صندلی کنارش، بهش دهن کجی میکردن که ‘اینجا زن های زیادی نشستن و خوابیدن و …’
روی یه دیوار طناب های بلند و کوتاه، یه دستبند و چندین کمربند و ترکه آویزون بود.
اون ویبراتور سرگرد لعنتی روی میز بود، کنارش دوتا دیلدوی سیاه رنگ و حال بهم زن، که معلوم نبود واسه چند نفر استفاده شدن!! دوتا میله باریک، دوتا شیشه خالی مشروب و چند تا گیره ی لباس!

شبیه همون گیره هایی که مادرش باهاشون رخت پهن میکرد.
چندین شمع و کبریت.
شمع؟! اصلا فکر نمیکرد آرش رمانتیک باشه!
شمع ها قرمز و مشکی بودن.

و انتهای میز، رنده بود!!!
همون رنده ای که خودش باهاش گوجه رنده کرده بود و …!
آرش آورده بودش اینجا که چکار کنه باهاش؟! کِی آورده بودش؟! میخواست با زن دیگه ای هم…؟
به اونا هم پماد میداد؟!
خدای من…
بغضش دوباره سر باز کرد.
به بقیه ی اتاق و کشوها نگاه نکرد و با گریه از اتاق بیرون زد.
طاقتش رو نداشت… همین حالاش هم یخ کرده بود از ترس.

شب وقتی آرش تنها اومد، انگار دنیا رو بهش دادن. اصلا طاقت دیدن یه زن رو نداشت.
آرش متوجه حالش شد. اما سیما حرفی نزد و گفت سر درد داره. که البته داشت. به خاطر سیکلش که از پریروز شروع شده بود هنوز کمی سردرد داشت. و ممنون بود از آرش که این ۳روز چیز غیرمعمولی ازش نخواست و اجازه داده بود استراحت کنه.

آرش با یه فندک درگیر بود‌. انگار که خراب شده بود‌. چای لیمو براش برد و کنارش نشست.
داشت فندک رو میشکست!؟

  • آرش! میشکنی فندک رو؟! چرا؟!
    آرش با شیطنت نگاهش کرد و گفت:
  • دارم اختراع میکنم. باید ثبت بشه.
  • با فندک اختراع میکنی؟ این یکی چیه؟ منگنه؟!

آرش با لبخند و غرور، یه شئ مشکی رنگ و مکعب مستطیلی کوچیک و اندازه ی یه بند انگشت رو از فندک درآورد. به سیما اشاره کرد جلو تر بره و کنارش بنشینه.
سیما روی زمین کنارش نشست.
آرش:

  • دستتو بده.
    دستش رو جلو برد. شئ مشکی رنگ یه سیم کوتاه و نازک جلوش بود.
    آرش سیم رو به انگشتش نزدیک کرد و شاسی رو به داخل فشار داد‌.
    وای!
    “ووی” گفت و دستش رو عقب کشید.
    سیم روی دستش جرقه زده بود!!
    البته شدید نبود اما خب کمی درد داشت در لحظه.
    آرش خندید و گفت: این جرقه ی فندکه، دوتاش باهم رو میچسبونم به دهنه ی این منگنه، بعد که فشارش بدی، هر دو جرقه میزنن. جالبه نه؟! فکر کن رو جاهای حساست بزنم… چه جیغی بزنی عسل.
    از تعجب دهنش باز مونده بود!
    با چه وسوسه ای میگفت!
  • برای اتاق ویژه ساختیش؟
    آرش: آره. اگه بخوای خارج از اونجام استفاده اش میکنم. اصلا میخوای با خودت افتتاحش کنم؟ خیلی از وسایل اتاق، ابتکار خودمه.
    سیما لبخند نیم بندی زد. آرش، تمام وجودش درگیر اون اتاق بود. انقدر که اختراع! هم میکرد براش… اون هم با اینهمه وسوسه و جدیّت.
    میشد که به خاطر سیما بی خیالش بشه؟!
    ذوق اختراع کردن و هیجان و جدیتش، برای اتاق ویژه، خیلی زیاد بود.‌…
    بیخیالش میشد؟!
    تو فکر بود که آرش جرقه ای روی بازوش زد.
    آرش: به جای فکر کردن. یه تیکه کیک بیار. تا اختراعمو کامل کنم.

تا شب حرفی به آرش نزد. هر حرفی بی اثر بود در برابر اون اتاق.
یه داستان برای آرش تعریف کرد و خوابیدن. قصه ی دختر مو بلند و تنهایی که تو یه قلعه گیر افتاده بود…


مشغول لاک زدن بود که براش پیام اومد.
با دیدن اسم آرش لبخند زد. قرار بود شب برن شهربازی! اصلا فکر نمیکرد آرش اهل شهربازی رفتن باشه…
البته مطمئن بود آرش میخواد ترسیدنش تو ترسناک ترین وسیله هارو تماشا کنه!

پیام رو با لبخند باز کرد “امروز ساعت ۵میام خونه، تو اتاق خودت باش”
اتاق خودش؟!
هنوز تا تموم شدن سیکلش ۲روز مونده بود! رابطه میخواست؟!
چرا تو اتاقش خودش؟!
یکبار دیگه متن رو خوند.
آرش همیشه دلش پیشواز میخواست! قانون بود!
حالا باید تو اتاق میموند و پیشواز نمیرفت؟!
پس بند کفشاش چی؟!
واقعیتی که مثل پتک میخواست تو سرش بخوره رو عقب میروند.
نه!
منظور آرش این نیست که کسی همراهشه!!!
منظورش…
وقتی به خودش اومد که صفحه ی گوشی روی زمین، و صورتش خیس بود. لاک های نصفه اش هم خشک شده بودن.
گریه اش رو خفه کرد و به طرف اتاقش دوید‌.
دعا میکرد اشتباه فهمیده باشه و آرش تنها بیاد‌.
ساعت جلو میرفت و به ۵ نزدیک میشد.
ساعت ۵ بمبی بود که ترس از انفجارش تنش رو میلرزوند.
اشک هاش بند نمی اومدن.
ساعت خیلی به ۵ نزدیک بود!
ساعتِ لعنتی!
پایین آوردش و باطریش رو در آورد و نفس عمیقی کشید.
گوشه تخت نشست و چمباتمه زد.
و صدای چرخش کلید توی در، ضربان قلبش رو متوقف کرد.
نباید میمرد؟!
نباید میمرد وقتی صدای زن رو شنید؟!
صدای یه دختر کم سن نبود. یه زن بود.
" وای چه خونه ی قشنگی داری ارررباب! رِد رومت کجاس؟ کشتیم انقدر تعریفشو کردی…"
لبش رو گزید و هق زد.
زن: " اِ! زن داری ارباب؟! این لاکا مال کیه؟ fmf میزنیم؟ "
و غش غش و بی حیا خندید.
با صدای آرش نفسش رو نگه داشت، میخواست فقط بشنوه…
آرش : " چیزی میخوری؟ یا بریم اتاق؟"
زن : " نه. کیکم تو کافه هم نصفه موند. همون بریم اتاق ببینم چه خبره. گشنه ی چیز دیگه ام"
و باز خنده ای مشمئز کننده.
کافه؟! اون زن هم برده بود کافه؟!

همون کافه ی دوست داشتنیش؟
خب مگه عادتش نبود؟!
مگه همیشه نمیبرد؟
پس چرا سیما الان داشت دیوونه بازی درمی آورد؟
چرا لبش رو با گزیدن به سوزش انداخته بود؟!

یک ربع بعد صدای جیغ و خنده و التماس و فریادِ زن به گوشش میرسید.
از صداش متنفر بود که مثل یه ماده گربه ی وحشی، با صدای کلفت و دورگه فریاد میکشید.
لذت میبرد؟!
قهقهه زدنش دیگه برای چی بود؟!
مگه اونجا اتاق شکنجه نبود؟ پس چرا اون لعنتی فریاد میزد “محکمتر”؟!
خب یه زنِ خراب همین بود دیگه…
اشک هاش بند اومده بود و فقط هق میزد.
با شنیدن جیغ زن که “بسه! غلط کردم! آرومتر! نه! توروخدا بسه!”
با لرزشی دیوانه وار لبخند زد و دل خونش، کمی! خنک شد…
صدای فریاد زن هم باعث لبخندش میشد و هم اشکش‌…
و صدای بم و از ته گلوی آرش، کشتش…
سیما، عسل، مُرد…
روحش، ذوقش، همه چیش مُرد…
آرش با یه زن دیگه خوابیده بود، یه زن هرزه، آرش زن هرزه دوست داشت! لذت میبرد…
صدای خرناس گونه و ناله های مردونه اش یعنی لذت میبرد.
با سرگیجه و بغض نا تموم و شدید، سرش رو زیر پتو برد و هق زد‌. تمام امید و آرزوهاش رو هق زد‌.

شهربازی نرفت. در اتاقش رو قفل نکرد اما یه کلمه هم حرف نزد. آرش هم زیاد پاپیچش نشد.
نیازی نبود! اون قانون ها رو از اول گفته بود.
سنگ هاش رو واکنده بود.
پس آرش حق داشت. سیما داشت غیر طبیعی عمل میکرد، نه آرش…

باید به اون اتاق میرفت. باید میرفت تا آرش انقدر تشنه نمونه.
آرش خشن بود، اون عاشق لحظه ی درد کشیدن بود. عاشق اون اتاق بود.
باید باهاش به اون اتاق میرفت…
باید تحمل میکرد به خاطر عشقش. باید کم کم و ذره ذره آرش رو به خودش عادت میداد، حتی به قیمت اتاق ویژه…

موقع خواب کمی حرف زدن. آرش بعد از تموم شدن کارشون زن رو فرستاد رفت، خودش هم به حموم رفت.
گفت که مشغول فیستینگ بوده…
موقع خواب، درحالیکه میدید سیما به گوشه ترین نقطه ی تخت رفته تا باهاش برخورد نکنه، عقب خوابید.
سیما چشماش رو بست و سعی کرد بغض نکنه.
با حرکت تخت چشم هاش رو باز کرد، آرش روی تخت نشسته بود. کلافه نشون میداد.

آرش: عسل! بغل!

  • بوی اون رو میدی…
  • رفتم حموم. بوی شامپو بدنه. بیا بغلم لالا. ما یه توافقایی کرده بودیم، یاداوری نمیخواد. قرار نبود قهر کنی.

اگر لب از لب باز میکرد بغضش میترکید. خرده شیشه های قلب شکسته اش از چشم هاش بیرون میریختن…

بی حرف تو بغل آرش فرو رفت. بی صدا اشک میریخت.

با عقب رفتن و صدای بلند فریاد آرش از جا پرید.
آرش: دِ اشک نریز لعنتی، ما توافق کردیم. تو تو اون اتاق نمیای و منم کاریت ندارم. دیگه اشکت چیه؟! میخوای نابودم کنی؟! اشکتو بذار واسه وقتی که …ییدمت و پشت و جلوتو یکی کردم. اونموقع ضجه بزن. الان خداروشکر کن که تو بغلم در امانی. که دوست دارم. که شدی دلخوشیم…

میترسید حرف بزنه. فقط آروم و با اشک گفت: خیلی بی رحمی… من…
و صداش با هق هق خفه شد‌.
آرش دست رو گونه هاش گذاشت و گفت: اذیتت میکنم؟ غصه میخوری؟

و سیما زبون باز کرد. گفت و تو آغوش اربابش فرو رفت. تمام احساسش رو به پاش ریخت‌.
اینهمه احساس، آرش رو، اون کوهِ سنگی رو نرم نمیکرد؟!
به آرش گفت بعد از سیکلش باهاش میره اتاق ویژه. آرش تعجب کرده بود اما سیما مطمئن و مصر بود.
با بغض و استرس و عشق و امید، تو بغل آرش خوابش برد.


تو دو روز گذشته که اواخر سیکلش بود، همه چیز آروم بود.
دوبار به اون اتاق رفته بود تا از ترسش کم بشه.
چیزهای ابتکاری جالبی داشت، و البته خیلی ترسناک…
جدی و خشک بودن اون اتاق وحشتناک بود.
آرش واقعا سادیسم داشت. انقدر که برای درست کردن این اتاق و وسایلش ذوق داشت، به هیچ چیز ذوق نمیکرد!

آرش برای سیما از جریانات اون اتاق گفته بود‌. از وسایلش که هربار با الکل و … ضدعفونی میکرد.
از قوانین و موارد رابطه ی بی دی اس ام.
و از safe word. کلمه ای که با گفتنش ارباب شکنجه رو قطع میکنه. کلمه ای که باید وقتی تحمل دردش صفر شد میگفت. صفر…

امروز روز ویژه بود! روز اتاق ویژه!
ارباب خواسته بود عسلش قرمز براق بپوشه! خودش هم مشکی میپوشید.
سیما از صبح لباسای قرمزی که آرش داده بود رو خوب شسته بود. به نظر نو می اومدن، خودش هم سعی میکرد فکر نکنه که کسی پوشیدشون. تصورش هم عذاب بود، اما نتونست نشورشون…

دوش گرفت و موهاش رو دم اسبی بست.
سیما Safe word رو هزاران بار تو ذهنش مرور کرده بود.
“لیلا!” آرش میگفت ازین اسم متنفره، برای همین برای safe word انتخابش کرده بود. دلیلش رو نمیگفت…

لباس هارو پوشید. توی آینه نگاهی انداخت و با دیدن خودش تو اون لباس ها به سلیقه ی آرش تبریک گفت!
درست مثل یه پورن استار شده بود.
آرایش محوی کرد و رژ قرمز همرنگ لباسش زد.
از خودش عکس انداخت. بیشتر برای کم شدن استرسش بود.

آرش خواسته بود امرور استقبال نره و عوضش تو اتاق ویژه باشه وقتی وارد میشه، حاضر و آماده بشینه رو صندلی تا آرش برسه.

با ترس وارد اتاق شد. اینجا اگر هزاربار هم میومد، بازهم ترسناک بود.

به کاکتوس های لب پنجره نگاه کرد. آرش گفته بود برای تلطیف فضا گذاشتشون!!
سه تا کاکتوس.
یه کاکتوسِ بلندِ پر از خارِریز، و دوتا کاکتوس کروی و پرتیغ دو طرفش!
واقعا فضا رو تلطیف! کرده بود…

لبخندِ روی لبش با فکر و نگاه به وسایل روی میز از بین رفت.
رنده و اون جرقه ی اختراعِ آرش، انگار جدیدترینا بودن!
ازینکه انقدر آرش باهوش بود ته دلش غنج میرفت. اینجا کلکسیون دیگر آزاری بود.

سراغ کشو رفت و بازش کرد. با دیدن چندین بسته کاپوتی، کنجکاوانه بررسیشون کرد.
Dotted, ribbed, delay !!!
هفت کاره های گرم و سرد!
با باز کردن بسته و نصفه بودنشون، بازهم تمام افکار مالیخولیای سراغش اومد.
لعنتی!
اینارو برای کیا استفاده کرده؟! با کیا…
خدایا!
بهم ریخت…
یعنی فداکاریش برای این اتاق، تاثیرگذار بود؟!
یعنی اگر برده ی این اتاقش میشد، آرش دست از همه ی زن های دیگه میکشید؟!
حتی هرگز جرات نکرد این سوالو از آرش بپرسه.
ترس از جواب “نه” آرش، اجازه نمیداد بپرسه…

با صدای چرخش کلید روی صندلی نشست. سعی کرد لبخند بزنه. سعی کرد تپش قلبش رو نادیده بگیره.
یک ربعِ طولانی، طول کشید تا ارباب، با یه جلیقه و شلوار مشکی داخل اومد‌.
جلوی پاش ایستاد‌.
زیر جلیقه هیچی نبود و همین جذابیت باعث شد دلش مالش بره…
موهای مشکی روی پوست نسبتا تیره ی آرش، زیادی جذاب بود‌. آب دهانش رو قورت داد و نگاهش به چشم های دقیق آرش افتاد که وجب به وجب تنش رو بی پروا و مشتاق دید میزد.
آرش سری به نشونه ی تحسین تکون داد و جلو اومد. انگشت روی بازوی برهنه اش کشید‌. زیادی بی طاقت نشون میداد.
البته که سیما زیادی سکسی شده بود.
بازوش رو فشار داد و به طرف تخت بردش.
قلبش مثل گنجشک میزد.
آرش دستور داد بشینه روی تخت.
نشست و آرش روی صندلی بهش خیره شد. انگار که میخواست تصمیم بگیره، چه بلایی دلش میخواد سرش بیاره!
استرس بدی بود…
آرش بلند شد و سراغ طناب های روی دیوار رفت.
دوتا طناب کنفی آورد و دستور داد سیما بخوابه.
سیما با تردید خوابید و آرش بالای سرش اومد و شروع به بستن دست هاش به میله های دو طرف بالای تخت کرد.
صدای قلبش رو آرش هم، که با سکوت و جدیت مشغول بود، میشنید؟!
آرش پایین اومد و مشغول بستن پاهاش، دور از هم، به پایین تخت شد.
سعی کرد با نگاه به جلیقه ی مشکی و یقه ی باز آرش، بیشتر تحریک بشه، اما تو این شرایط کمی سخت بود…
دست و پاهاش زیادی محکم بسته نشده بودن؟!
استرسش به خاطر ناتواتی تو حرکت بالا رفته بود.
به سِیف وُرد فکر میکرد، “لیلا”. آرش گفته بود متنفره از این کلمه… باید میگفتش موقع درد؟!

آرش: اینبار دهنت رو نمیبندم، میتونی جیغ بزنی هیجانت تخلیه بشه. اما آروم! اعصابمو تحریک نکن.

سر تکون داد و تشکر کرد!
دلش میخواست از آرش بخواد لبخند بزنه. داشت خیلی میترسید…

آرش یه کشو رو باز کرد و یه قیچی آورد. نگاهش سرد بود و جدی.
قیچی رو روی رون پاش گذاشت، سردی فلزش دردناک بود!!!
یه درد ذهنی!
قیچی رو جلو و بین پاهاش برد و لباس زیرش رو آروم و با حوصله قیچی کرد.
انگار از این ریتم کند لذت میبرد، از عذاب آروم آروم…

آرش سردرگم‌ نشون میداد! انگار که تو انتخاب نوع شکنجه گیج شده!
یه شلاق که بند بند ازش آویزون بود و برداشت.
آرش: رون هات خیلی خوش تراشه، میدونستی؟

سیما بی جواب فقط خودش رو سفت کرده بود!
آرش عصبی ازینکه جوابش رو نداده دوباره تکرار کرد “میدونستی؟”
سیما “بله ارباب” گفت. و سعی کرد نترسه!
آرش شلاق رو بالا برد و روی رونش زد. ضربه انقدر محکم نبود که جیغ بزنه. ضربه ی بعدی و بعدی هم خیلی محکم نبودن. فقط سوزش خفیفی از انتهای بند بند های پهن روی پاش ایجاد میشد، باید تقدیر میکرد از این نرمی آرش؟!
باعث میشد کمتر بترسه…
ضربه های آروم، انگار کم کم محکم میشدن‌. پوستش میسوخت. خودش رو سفت کرده بود و آخرین ضربه طوری سوزوندش که جیغ کشید.
آرش راضی از جیغی که کشید، شلاق رو کنار گذاشت!
اختراع رو برداشت. به نوک شصت پاش نزدیک کرد!
سیما انگشتاش رو جمع کرد و با دیدن اخم آرش، لب برچیده انگشتاش رو باز کرد.
آرش: آروم باش عسل، یه جرقه ی کوچیکه!
با فشار دادن منگنه و حس جرقه روی انگشتش از جا پرید‌.

حس خوبی نبود…
لعنتی‌.
آرش با لبخند گفت: کار میکنه…
ویبراتور رو از روی میز برداشت.‌ روشنش کرد و بی مکث بین پاهاش برد. حس لذت از لرزش ویبره، شدید و سریع بود.
روی تخت بند نبود و مدام خودش رو تکون میداد. کمرش رو به تخت میکوبید و ناله هاش غیرارادی بود.
آرش ویبره رو همونجا گذاشت و بالای تخت کنارش ایستاد.
بندهای لباس قرمزش رو باز کرد.

سیما همچنان به خودش میپیچید‌. به اوج رسیدنش نزدیک بود که با حس جرقه دقیقا روی سینه اش، ناله هاش به جیغ بلندی تبدیل شد. چند جرقه پشت سرهم روی سینه اش اجازه ی تمرکز و لذت کافی از به اوج رسیدنش رو نداد.
این عدم تمرکز عصبیش میکرد‌.
ویبره همچنان کار خودش رو میکرد. حس لذت کم کم دردناک میشد.

جیغ میکشید و با هر جیغ، آرش یه جرقه روی تنش میزد.
سعی کرد جیغ نزنه… اون جرقه ی لعنتی رو نمیخواست.
اسم آرش رو صدا میزد اما…
نمیخواست اسم منفورِ آرش “لیلا” رو صدا بزنه.
همراه با درد، به دومین اوج رسیدن نزدیک بود که آرش ویبره رو برداشت.
نفس نفس میزد و میلرزید‌.
سطح بدنش کمی عرق کرده بود. بین پاهاش هم کاملا از تحریک خیس بود.
آرش بدون در آوردن شلوارش، زیپش رو پایین کشید و…

بالای تخت رفت، سیما رو بالا کشید تا سرش بیرون تخت و کمی پایین بیاد، پایین تنه اش رو به صورت برافروخته ی سیما نزدیک کرد و گفت: مراقب دندونات باش عسل!

سعی میکرد عُق نزنه. از پایین تر بودن سرش، گردنش درد گرفته بود و خون توی سرش جمع شده بود.
بهش فشار میومد و آرش سرعت عقب و جلو رفتنش رو کند نمیکرد.
سعی کرد با تکون دادن سرش و ایجاد صدا با حنجره به آرش بفهمونه حالش خوب نیس، اما نتیجه اش دندون زدن، عصبانی شدن آرش و یه سیلی محکم بود.
سیلی زیاد بی رحمانه نبود؟!
اشکش بی اختیار چکید.
آرش کنار رفته بود. نمیخواست ببینش. چشم هاش رو بست و فشار داد تا اشک هاش مهار بشه. نفس هاش هنوز خوب منظم نشده بود که با ورود دیلدوی مشکی رنگ بین پاهاش، جیغ دردناکی کشید. پاهاش و خودش رو جمع کرد:
" آرش نه! نمیتونم… آروم!"
جیغ میزد و بی قراری میکرد.
آرش با کف دست چند ضربه به رون هاش زد و “آروم” گفت، سوزش و درد ضربه ها متوقفش کرد. چقدر بی رحم!
خدایا…
بغضش پایین رفتنی نبود.
چشم هاش رو بست و لب هاش رو گزید.
آرشِ مهربون رو میخواست.
میخواست لب باز کنه و بهش بگه که نمیتونه، که داره دق میکنه از غصه و درد.
که دست و پاهاش زیاد محکم بسته شده.
اما با بیشتر فرو رفتن دیلدو فقط تونست جیغ بکشه.
مشغول درد کشیدن بود که آرش لباس هاش رو در آورد.
سیما رو به طرف لبه پایین تخت کشید. دست هاش کشیده شد و بیشتر درد گرفت.
داشت دیوونه میشد…
داشت فرو میپاشید.
آرش لوبریکانت به پشتش زد.
با شروع رابطه ی آنالِ آرش، جیغ هاش به فریاد های دیوانه وار تبدیل شد.
ماهیچه هاش در حال گسستن بودن.
فشار از دو طرف غیرقابل تحمل بود.
التماس میکرد و آرش انگار نمیفهمید.
انگار یه آدم آهنی بود که فقط نیاز به سِیف وُرد داشت برای توقف! انگار زبون سیما رو نمیفهمید!
التماس هاش به بی قراری رسید.
حس سوزش گلوش از شدت جیغ و داد کردن بی نهایت بود.
تحمل دابل رو نداشت.
لعنتی‌…
با گفتن “لیلا” آرش بی قرار بهش نگاه کرد.
انگار مست بود…
دیلدو رو بیرون کشید.
آروم به کارش ادامه داد و زود و با حرارت تخلیه شد.
سیما فقط هق میزد.
آرش سریع دست و پاهاش رو باز کرد.
تو خودش جمع شد و با لرزشی غیرقابل کنترل گریه میکرد.
آرش محکم تو بغل گرفتش و از اتاق بیرون برد.
به حموم بردش و وان رو از آب ولرم پر کرد و داخلش گذاشتش.
از حموم بیرون رفت و با یه لیوان آب و یه قرص برگشت.
سیما قرص رو به زور خورد و سعی کرد سرش رو به دیوار نکوبه!
دلش نمیخواست اینجا باشه، آرش رو نمیخواست. اینجا رو نمیخواست.
میلرزید…
جای طناب روی دست و پاهاش، پشت و جلوش، رونش، قلبش، روحش، همه جاش درد میکرد.
اشکی دیگه نداشت اما هنوز هق میزد.
آرش شستش و بیرون آوردش.
جوری رفتار میکرد که انگار سیما یه شئ قیمتی و ارزشمنده!!!
هه!
ارزش؟!
وحشی…
کلافه از توجهات آرش گفت: تنهام بذار آرش! ولم کن! نمیخوام ببینمت. برو بیرون.

آرش: رنگت پریده عسل! پاشو غذا سفارش دادم. ضعف کردی. پاشو بعدا حرف میزنیم.
بعدا؟!

  • بس کن آرش! اگه برات مهم بودم اون همه التماس رو میدیدی، من دارم میمیرم از درد. آره ضعف کردم! همش کار توئه. لعنتی نابودم کردی.
  • آروم باش. خیلی بد هم رفتار نکردم. حتی یه کبودی هم رو تنت نیس. تا حالا تو اون اتاق انقدر ملایم نبودم. تازه من که گفتم به آستانه ی درد رسیدی سِیف وُرد رو بگو. خب میگفتی زودتر. اصلا ولش کن، پاشو بریم غذا بخوریم، لج نکن عسل.

انگار خودش ‌نمیفهمید درد کشیدنش رو! انگار‌…
چرا درکش نمیکرد؟!
میخواست تنها باشه.
اما آرش اجازه نمیداد.

چند ساعت بعد، غذا خورده بود و تو بغل آرش بود. ارباب!
چند دقیقه ی پیش یه آرامبخش بهش داد‌، از بس که بی قراری کرد و لرزید و اشک ریخت.
نمی تونست، طاقت اینهمه شوک و درد رو نداشت.

آرش نوازشش میکرد. انگار فهمیده بود طاقت نداشته، که زیاده روی کرده.
آرش: باید زودتر میگفتی سِیف ورد رو عسل. من فرق جیغ از روی لذت و درد رو نمیفهمم، یعنی میفهمم اما هردوش برام لذت بخشه. عسل تو خیلی مونده تا منو بشناسی. کم کم عادتت میدم به خودم. تحملت کمه چون جوجویی، کوچولویی… بزرگ میشی… کنار خودم، تو بغل خودم.

  • آرش من نمیتونم. دیگه نمیتونم… دق میکنم.

اشک هاش دوباره میخواستن راه بگیرن. آرش محکم تر بغلش کرد و نوازشش کرد:

  • باشه. باشه عسل‌ استراحت کن. هر وقت تو خواستی‌. هنوز خیلی کوچیک و حساسی. مونده تا بزرگ شی…

بزرگ؟!
یعنی مثل زن های خرابی که فیستینگ دوست داشتن؟!
که از بس با این و اون خوابیده بودن…
نه! نمیخواست بزرگ شه!

باید فکر میکرد. به اون اتاق لعنتی، به آرش و تمایلات وحشیانه و خشنش، به تحمل خودش، به آینده.
به اینکه دیگه نباید به اون اتاق میرفت، وگرنه دق میکرد…

تا صبح خوابش نبرد…
فکر کرد. خوب فکر کرد…


ساک کوچیکش رو بلند کرد و داخل صندوق گذاشت.

تو ذهنش مدام شعری تکرار میشد که برای آرش فرستاد و بعد اکانت رو پاک و گوشی رو خاموش کرد.

“ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش”

این حقیقت زندگیش و عشقش با آرش بود…
اشک هاش رو پس زد و بغضش رو فرو داد.

آرش تغییر نمیکرد… خودش هم نمیتونست…
نمیتونست به اون اتاق بره. اونجا جهنم بود. طاقت نداشت.
لطافت روحش اجازه نمیداد.
این روابط سرد و خشن فقط تو فانتزی قشنگ بودن، فقط تو فیلم، فقط از دور، فقط تئوری… نه عملی!

آرش تغییر نمیکرد. همین دیشب بهش گفته بود همه چیز مثل قبل بشه، که نمیخواد بهش فشار بیاره، که همون ۳۰ قانون لازم الاجرا بشن و عسل دیگه نره به اون اتاق. که آوانس تا هر وقت بخواد در اختیارشه…

اما این یعنی قانون ۱۳… یعنی زن های مختلف و هرزه بیان تو اون اتاق… که…
نه!
نمیشد. طاقت نداشت.
آرش عوض نمیشد. قانون ۳۰!
خیلی سعی کرد کنار بیاد اما هیچ راهی نبود.
یا باید برده ی اون اتاق میشد و جسمش نابود میشد.
یا باید زن های دیگه به اون اتاق میرفتن و روحش نابود میشد.
هیچکدوم قابل تحمل نبود.

داخل تاکسی نشست و گفت: هتل … .
ماشین حرکت کرد و دلش جا موند.
جا موند تو اون خونه.
اشک هاش بی محابا باریدن.
یاد محبت های دیشب آرش قلبش رو میسوزوند. یاد بوسه هاش…
گفته بود کم کم و بعدا عادتش میده!
از آینده گفته بود…
آینده ای هم بود؟! با اون اتاق نمیشد…
قلبش رو تو اون خونه جا گذاشت‌.

به هتل رسید، شناسنامه و کارت ملیش رو به طرف پذیرش هتل گرفت، مسئول پذیرش: اسمتون؟
سیما: عسل، عسل صبوری.

زن کارت ملی رو گرفت و گفت: اینجا که نوشته سیما صبوری!


" ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش"

پایان

نوشته: Hidden.moon


👍 40
👎 5
22439 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

641821
2017-07-25 22:00:02 +0430 +0430

کتاب پنجاه سایه خاکستری رو من فقط سه فصلش رو خوندم اما احساس میکنم این داستان از روی اون کتاب کپی شده

3 ❤️

641834
2017-07-25 22:27:08 +0430 +0430

بالاخره این داستان تقلید از کجا بوده؟؟!!
اون فیلم خارجی فیفتی شیدز؟!
فیلم اصغر فرهادی؟!
فیلم های سیاه؟!
کتاب پنجاه سایه ی خاکستری؟؟!!
هه! مقاله شد که!!!
چقد منبع داره!

من تقلید نکردم. همش از ذهن خودمه.
آدم رو از نوشتن هم دلزده میکنین…

3 ❤️

641843
2017-07-25 22:52:40 +0430 +0430

خانم هیدن مون گرامی فیلم خارجی فیفتی شیدز از روی کتابی به همین نام نوشته شده فیفتی به معنای پنجاه و شیدز به معنی سایه ها است اینایی که شما فرمودین جفتش یکی است حالا باور نمیکنید فیلم رو ببینید کتاب رو هم تازه اومده از خیابان انقلاب تهیه کنید یا به صورت پی دی اف موجوده رو نت دانلود کنید بخونید متوجه میشید داستانش درست همینه فقط اسمها خارجی است همین

0 ❤️

641848
2017-07-25 23:06:55 +0430 +0430

به نظر من که خیلی خوب بود هایدن مون
اون تیکه ی کاکتوس خیلی بامزه بود بااینکه وسط داستان استرس داشتم اما خندم گرفت یهویی
نمیدونم چجوریه که بی دی اس ام از دور بهم هیجان میده ولی از نزدیک ازش میترسم
از مردای بی احساسی مثل آرش میترسم ولی در عین حال برام جذاب هم هستن :(
داستانت خیلی خوب بود یه رزومه ی کامل بود از بودن با مردی که تمایلات خشونت آمیز جنسی داره
مرسی

0 ❤️

641850
2017-07-25 23:15:07 +0430 +0430

امممم سؤالات ممتدي ك از خودش ميكرد يكم رو مخم بود انگار واسه من سرعت گير محسوب شد تو خوندن ولي ممنون و خسته نباشيد ، تو اين ژانر هم موفق بودي ?

0 ❤️

641856
2017-07-26 00:10:45 +0430 +0430

هیدن مون جان…باور کن تازگی هرکی بی دی اس ام بنویسه بهش میگن تقلید از فیفتی شادز اف گری هس…تو توجه نکن…من نوشته هات رو واقعا دوست دارم‌…و اون اخرش که اسمشو عسل گفت شدیدا به دلم نشست…موفق باشی :)

1 ❤️

641880
2017-07-26 03:56:57 +0430 +0430

با تمام احترامی که برات قائلم
وازهرخری کپی کردی،فقط بگم:
هایدن موون توروخدا یا ایناروننویس
یااگه نمیتونی اصن داستان ننویس
ریدی دیسلایک

0 ❤️

641882
2017-07-26 03:57:16 +0430 +0430

:(…از رِد روم بدم اومد…از اون اختراعم بدم اومد…اتفاقا یبار تو مدرسه به گردنم خورده…خیلی بد بود شوکش…
از آرش ولی بدم نیومد…عجیب بود واسم…پایانِ درستی داشت…و تعریف زیاده…درکل عالی بود…خسته نباشین
لایک۷ و انرژی… ?

0 ❤️

641883
2017-07-26 04:01:05 +0430 +0430

داستان نوشتن میدونی چیه؟؟؟؟؟
یکی میاد(مردم آزاران نامدار)مینویسه همه خوشحال میشن میخندن براچن دیقه مجلوقیات روازیادمیبرن
اونوقت یکی مث شما میاد بااین کستان هایی که ازتوی فیلمادیده میرینه به خوشی ما
عزیزدل درست بنویس

0 ❤️

641887
2017-07-26 04:41:08 +0430 +0430

rdsf من خودم فقط ی داستان گی دارم اگه فرصت بدین داره آپلودمیشه توسط ادمین
مدافع حقوق بشرنباش
بعدشم برو مردم آزارانوبخون بعدشم بااین مقایسه کن ببین داستان خوب کدومه
انتقاد کردم پیشنهادم دادم:
انتقادم:ازاین نوع داستانا ننویسه
پیشنهادم سکس عادی بنویسه
اینارو گفته بودم دوست عزیز

0 ❤️

641895
2017-07-26 05:48:36 +0430 +0430

با اينكه اين ژانر داستان خشن يا به اصطلاع BDSM دوست ندارم اما چون شما عزيز نوشتي دوستش داشتم
اومدن يه زن ديگه توي رد روم دردناكترين قسمتش بود
شعر آخر و اونجايي كه اسمش رو عسل گفت بدلم نشست
دوست داشتم كمي بيشتر ادامه ميداشت و آرش دنبالش ميگشت و پيداش ميكرد
لايك ١٠ تقديم شما هايدن مون عزيز كه با اين داستان متفاوت نشون داديد قابلين نوشتن تو هر ژانري رو داريد

0 ❤️

641913
2017-07-26 07:06:33 +0430 +0430

اژدهای سیاه، دوست عزیز، این ژانر همه پسند نیست البته… ممنونم ?

Shahx-1 ممنون از توجهتون.
نمیدونستم…
درست همینه؟!
پس چطور دوتا از دوستان که دیدن گفتن که شبیه نیست؟
درهرحال باید سروقت ببینمش… اگر “درست همین” باشه، نویسنده اش باید همزادم باشه!

کوه یا نمیدونم یه اسم روسی!
انتقاد بهتره با قضاوت و توهین نباشه، تا تاثیر بذاره.
در ضمن شما انتقاد نکردید!!!
کدوم ایراد رو گفتید یا نظر دادید؟!
شما فقط قضاوت کردید، اگر اسمش تهمت نباشه…
درهر حال از نظر و توجهتون ممنون‌.

پور گرل، دوست عزیزم متشکرم …
بله. دوست دارم طنز مقطعی توی داستانام باشه :)
جاذبه ی خاصی هست که البته خب در عمل باید سخت باشه…
ممنونم عزیزم. سعی کردم همه احساسات رو بگم ?

Yase3fid2 ممنونم دوست عزیز.
خب سوالات برلی درگیر کردن خواننده اس، چون راویِ سوم شخص کمی خشکه، باید جوری نوشته بسه که محسوس بشه… ?

EvilQueen متشکرم دوست عزیز.
لطف داری، مرسیی ?

سامی عزیزم ممنونم :)
حتما باید بخونمش… فکر کنم مورد علاقم باشه داستانش.
شعر قشنگیه… درسته.
با وجود دوستای خوبم حتما :)
آخی سخن پرداز خاموش :) میسی…
اره سانسور دست و پام رو بسته بود. انگار دیوار کشیده شده دور قلمم… نمیدونم چرا نمیشه… ?

یزدان عزیز، دوست خوبم، ممنونم.
بله ادامه میدم… با وجود دوستای خوب حتما :)

ای بابا… تقلب رو ادمین خودش میفهمه، داستان اگر خوب باشه جای خودشو پیدا میکنه… واقعا چرا انقدر قضاوت؟!
بازم ممنون ?

انتقاد@پیشنهاد!
چه انتقاد سازنده ای!!
متاسفانه ژانرم طنز نیست، شما قبل خوندن برچسب رو مطالعه کنید تا اشتباها داستان اینجوری نخونین.
البته طنز کم و کوتاه دارم تو کارهام، اما ژانرم طنز نیست. سلایق متفاوتن…

هورنی گرل عزیز و مهربونم. ممنون عزیزم.
گریه نه دگ…
آخه سیما طاقتش رو نداشت، سانسورهم که…
البته لیلا سربسته موند.‌‌… نمیخواستم طولانی بشه. انگار که کمی باز گذاشتمش…
درسته خودم هم درد کشیدم باهاش…
داستان بعدی عاشقانه خواهد بود…

خوشحالم که اون کتاب هارو خوندی. :)
من هم باید بخونم…
ممنون از بیان و حمایتت عزیییزم ? ?

Salt_less دوست عزیز، ممنونم.
بله. جرقه ناگهانی اذیت کننده اس…
انرژی :)
مرسی ?

Mahya321 ممنونم دوست عزیزم.
بله واقعا دردناک…
ادامه فکر نکنم داشته باشه. آرش تغییر ناپذیره…
مرسی واقعا :) ?

1 ❤️

641917
2017-07-26 07:21:05 +0430 +0430

Shsk1994
ممنونم دوست خوب و عزیز.
خب البته به قول یکی از دوستان، ژاتر بی دی اس ام کمه و انقدر گسترده نیست، پس شباهت پیش میاد اما خب…
از حمایتت خیلی ممنونم دوست خوب :)
حتما ادامه میدم… اما خب، ژانرهای دگ… ? ?

خوش غیرت، دوست عزیز از توجهتون و نظرتون ممنون.
کامنت شما هم بوی قضاوت و تهمت میداد‌…

0 ❤️

641918
2017-07-26 07:27:36 +0430 +0430
NA

هيدمون عزيز تو مثه هميشه عاليييي و پر احساس بودي حتي تو يه داستان بي دي اس ام و تواناييت رو تو اين سبك هم اثبات كردي… تو و هورني عزيز با قلم روون و جذابتون باعث شدين امثال من كه به اين سبك داستان علاقه اي نداريم بشينم تا آخر داستانو بخونيم و لذت ببريم پس از اين بابت بايد به خودتون ببالين و به خاطر كم لطفي بعضي از دوستان هيچوقت از نوشتن پشيمون نشيد …(با جفتتونمااا بنويسيد كه خوووب مينويسيد) در يك كلام عالييي بود دوست جوني ?

0 ❤️

641919
2017-07-26 07:28:02 +0430 +0430

با اینکه از وسطاش حدس میزدم که سیما و آرش آبشون باهم تو یه
جوب(جوی) نمیره ولی تیکه آخرش متاثر شدم واقعا.اون قضیه “لیلا” هم که معلوم نشد.کاش ادامه داشت!
خسته نباشی هیدن مون جان.داستان قشنگی بود ولی من بازم میگم خشن نوشتن بهت نمیاد!

0 ❤️

641921
2017-07-26 07:35:48 +0430 +0430

لایک …
قسمت اول داستانت خیلی قشنگتر بود این بخش جدال سیما با آرش واسه تثبیت عشقش و از صحنه بیرون کردن رقبا و جلب محبت آرش عالی بود اما در واقع همین نقطه قوت یه جورایی باعث ضعف داستانت میشه چون در نهایت سیما خودشو زنجیری بند قانون 30 کرد و پس از تحمل اونهمه شکنجه و سکس برده وار و دیدن خیانت آرش میدون رو خالی کرد بدون هیچ دستآوردی !
شاید توی داستانت بهتر بود آرشو نابود میکردی چون هیچ جایی واسه ترحم و بخشش نداشت شایدم زیرکانه خواستی این نوع رابطه bdsm رو محکوم کنی که خب خودش یه پیام نیرومنده …
بجز طراحی های مستر گونه آرش روند کل داستان کمی یکنواخت بود و پایان داستان چنگی به دل نمی زد هر چند درکل داستانت نمره بالای تکنیکی داره و توقع بنده بیشتر بود
و در آخر شهامت و شجاعتت رو در نوشتن داستانای اینچنینی تحسین میکنم

1 ❤️

641924
2017-07-26 07:44:25 +0430 +0430

دلم از درون پاچید …
انگاری با هر شکنجه منم شکنجه میشدم …
خودمو تو اون اتاق دیدم … “وحشتناک” بود … خیلی …
عالی … زیبا … ترسناک …
خسته نباشی :(

0 ❤️

641933
2017-07-26 09:05:06 +0430 +0430

این یارو سیما بی صحابه مگه ؟؟؟؟!! یه هفته گوشیش دس اون کس لیسه ینی خانواده نداره نگرانش بشن
چقدر دادنو سختش کردی جیگر خودت عشق خشونتی ملتو رم نده فداااااات شم زیگولی

0 ❤️

641934
2017-07-26 09:07:33 +0430 +0430

داستان بی نظیری بود
پر از جنگ و جدال ذهنی برای موندن و رفتن خیلی سخته موندن با زجر خیلی سخته رفتن درحالی که دلی نمونده
عالی بود مرسی موفق باشی
لایک تقدیم شد

0 ❤️

641938
2017-07-26 09:27:38 +0430 +0430

آیلار دوست عزیز و خوب، ممنونم. لطف داری.
بله سعی کردم بی احساس و خشک نباشه…
هورنی جان که جیگره :)
خوشحالم :)
حتما… ?

آئورت۲۱، متشکرم دوست عزیز.
راستش قرار نبود قضیه ی لیلا باز بشه، گن بودن هدفم بود… در واقع یه خاطره ی بد برای آرش که گفته نمیشه.
خودم هم عاشقانه و معمولی نوشتن های خودم رو بیشتر می پسندم، این جور نوشته ها هم انرژی و دقت زیادی میخوان، هم همه پسند نیستن… ?

شیوای خوب و مهربون و عزیزم، ممنونم.
همزادپنداری ;)
کاکتوس ?
درسته از قبل طرح و روند و چهارچوب و آخرش تو ذهنم بود…
خودم که از پایانش غمگین شدم. منطق معمولا غم انگیزه…
ممنون لطف داری عزیزم… :-*
الان صداش میزنم بیاد! خخخ اتفاقا تنهاس ;)

خوشحالم که توهم فیلم رو دیدی. پس باید خیلی معروف باشه. باید ببینم…
درسته شیواجانم، میشه گفت دست خودم نیست این سانسور، یه دیوار نامرئیه که راهی براش ندارم…
نظر لطفته عزیز دلم، دوست مهربون و عالیییی…
راستش برون‌گرا بودم، تا دبیرستان به شدت برون گرا و خیلی شادتر بودم. و بعد در جریان یه عشق ناگفته، به مرور طوری درونگرا شدم که خودم هم خودم رو نشناختم… ? ?

تک مرد، دوست محترم و خوب، ممنونم.
راستش استدلالات سیما رو در آخر گفتم… اینکه یا باید جسمش میشکست یا روحش. سیما طاقت نیاورد. در عمل زیادی سخت بود‌…
بله این ژانر مشکله… ممنونم… ?

Amirhoseinh876 ممنونم دوست عزیز. ?

0 ❤️

641948
2017-07-26 10:52:03 +0430 +0430

بلدی چجوری بکشونی آدم رو توداستان.
خوبه اما اینجاجای سانسور نیست.واسه ی همین میگم لوسی وبدم میاد

0 ❤️

641962
2017-07-26 12:29:28 +0430 +0430

نینا۷۵ ممنونم.
در واقع قرار نبود به جزئیات گذشته شخصیت ها پرداخته بشه، زیاده گویی میشد. اما گفتم که سیما بعد از طلاقش، پیش ناپدریش بوده. حتی از مادرش هم چیزی نگفتم.
آرامشتون رو حفظ کنید. خخخخ
آرش سختش کرده بود، من خودم از خشونت میترسم.

زیگولی؟! خخخ ?

Sepide58.s ممنونم دوست عزیزم.
چه قشنگ احساسات رو گفتین. درسته…
ممنونم ?

شیوا جان مرسی که گذاشتیش جیگر، امشب حتما دانلودش میکنم :)

Butterflyir خیلی خیلی ممنونم دوست عزیز.
اتفاقا این جمله رو شنیده بودم اما کاملش تو ذهنم نمیومد که بگم. ممنون که گفتیش.
کاملا موافقم باهاش.
مرسی ? ? ?

Moon1234 ممنونم دوست عزیز.
شما که هی منو مورد عنایت قرار بده…
حالا خوبه هربار مهربون تر میشی.

سانسور دست من نیست… یه دیوار خیلی محکمه.
در واقع اینجا بودنم برای سانسور نکردنه، برای بی پرده نوشتن. اما این بی پردگی وسعتش تا همین حد نوشته هامه. پیشتر نمیتونم برم…

سامی منو نخونی؟ گریه… جیغ!
لوس دوس :)
کاکتوس ?

0 ❤️

641963
2017-07-26 12:34:11 +0430 +0430
NA

تو یه آدم مریضی با این افکار مسخرت که به خورد اونایی که میخونن میدی هدفتم هرچی که هست اصلا مهم نیست یه آدم بیمار فقط میتونه به این چیزا فکر کنه تو یا یه آدم جو زده ای که با دیدن چندتا فیلمو یاد گرفتن چندتا اصطلاح نشستی این کسشرارو نوشتی یا واقعا مشکل روانی داری کاری هم به اینایی که ازت تعریف کردن ندارم چون اونا هم مثل خودتن احمقا

0 ❤️

641973
2017-07-26 15:01:58 +0430 +0430

هیدن مون رو تقریبا همه ی ما میشناسیم …یه دختر مودب و محترم که با توانمندیهای خاصی که در نگارش داره داستانهای زیادی رو واسه بچه های شهوانی نوشته داستانهای دلنشینی با موضوعات متفاوت که تو همشون از سکس و مناسبات سکسی بین شخصیتها به گونه ای صحبت شده که ذهن مخاطب رو نوازش کنه ، انگار که گلبرگ های ظریفی از جنس شخصیت اخلاق ادب رو از میون گلهای صحرایی ببوییم و مست لذت بی پایانش بشیم
اما مهارتهای ایشون در تلطیف روح داستانهاشون‌موجب نشده که توانایی خودشونو‌ در بیان نوعی دیگر از رابطه که چندان بالطافت همراه نیست محک نزنن
نکته جالب اینکه ایشون در این داستان موفق شدن بدون ضربه زدن به ماهیت داستان تا حدود زیادی در تلطیف روح داستان موثر باشن
اگر این سبک از رابطه را نمیپسندید لا اقل به زحمت نویسنده و سلیقه علاقمندانش احترام بگذارید

شهـــــــــراد

0 ❤️

641980
2017-07-26 15:59:40 +0430 +0430

Fafaland مدرکت مال علوم‌ پزشکی تهرانه یا شهر دگ؟
از آشنایی با یه پزشک! خوشحالم.
حالا درمان هم داره بیماریم؟! :|
شیوا تموم شد نوبت منه!!!

سفید‌.دوست ممنونم دوست عزیز. لطف دارین.
داستان های بعدی این ژانر نخواهند بود. چشم.

شهراد عزیز، دوست محترم و خوبم، ممنونم.
لطف دارید.
تعاریفتون هم شاعرانه بودن. امیدوارم لایقشون باشم و بتونم بهتر بنویسم :)
از حمایتتون متشکرم…
همواره موفق و سربلند باشین و قلمتون سبز ? ?

0 ❤️

641995
2017-07-26 20:35:39 +0430 +0430

این داستان پر از احساس بود
احساسی بین رفتن و ماندن
بین انتخاب کردن و نکردن
بین درگیر شدن و نشدن
انقدر این حس قوی بود که به منم القا شد و تا پایان نوشته باهام بود حتی آخر سر حس کردم آرش این نبرد احساس رو برنده شد

0 ❤️

642032
2017-07-26 21:55:26 +0430 +0430
NA

اون پیام قبلی که دادم واقعا حسم بعد از خوندن داستانت بود ولی الان آروم تر شدم از شیوا هم که گفتی اون که اصلا ازش خوشم نمیاد باز به تو یکم امید دارم
اون یکی rdsf چیه با اون اسم مسخرش ژست با شخصیتیم برداشته! خیلی هم عقده ایه زیر داستانشم بهش گفتم اگه حالیش بشه خوبه

0 ❤️

642219
2017-07-28 00:22:03 +0430 +0430

درود، عالی بود همراه با ترس و لذت bdsm، لایک 26

0 ❤️

642366
2017-07-29 00:55:56 +0430 +0430

عالی بود عزیزم
همونجوری که انتظار داشتم
با قدرت
لایک ۲۷ تقدیم بهت ?

0 ❤️

642410
2017-07-29 07:21:25 +0430 +0430

Cheri-lady ممنونم دوست عزیزم.
بله.‌ یه دوراهی سخت بود‌…
راستش آرش شکست خورد. ?

Fafaland، در مورد دوست هام، درست حرف بزن!

Sinner_man خیلی ممنونم ازتون دوست عزیز، لطف دارین.
بله درسته در همه وجود داره…
آخی دوست دخترتون رو اذیت نکنین… پذیرش این روابط خیلی سخته…
خوبه که میگید شبیه نبودن :)
خواهش میکنم. نظر لطفتون هست تعاریف…
مینویسم و سعی مبکنم هربار بهتر بنویسم…
پیامتون پراز انرژی بود… شاد باشید. ممنونم ? ?
رویاپرداز شرمین :)

Robinhood دوست عزیز، متشکرم ازتون. ?

สic ممنونم ازتون دوست عزیز. ?

0 ❤️

642719
2017-07-31 01:06:18 +0430 +0430

يكم لفتش داد ولى بالاخره رفت…
خوب بود مرسى ?

0 ❤️

717009
2018-09-13 10:23:22 +0430 +0430

عين عين عين ي فيلم خارجي بود

مو نميزد باهاش!!

0 ❤️

768769
2019-05-22 03:46:50 +0430 +0430

عالی بود
دوس داشتم تموم نشه
حداقل اینجوری نه
ولی واقعیت همینه

0 ❤️

914628
2023-02-11 07:45:42 +0330 +0330

👏 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها