تقابل

1399/12/17
سلام عذر خواهی میکنم بابت طولانی بودن داستان ، دوستان عزیزی که حوصلشو ندارن نخونن . ممنون 


 رُفقا میترسن ، بگن که رفیق منن
 حق دارن ، بایدم ، منو ببینن جیغ بزنن
 سگ ، هار ، دیوونه منم ، ها
  بیخود دعا میخونه ننم
 من میگیره دیگه از این خونه عَ*م
 هع ، منو چى فرض کردى؟
 میخواى واسه کى برگردى؟
  یه روانى واسه چى میخواى ؟
 من فقط میزنم میرم بعدى
 گیر میدم بت گیرم ندى
 من پُره از کینم ردّى
 بابا مُرد ، به کی*م دَدى
 فکر میکنی پیرم ولی باز پز میدی دستو پا زیرم زدی  هع .......

زمزمه هام با این اهنگ از درون خودم ضجه و مویه ای بود که اگر از بیرون به گوش میرسید کر کننده بود.
همزمان با شنیدن اهنگ جهنم خودم رو شخصی در جهنمی بی انتها
میدیدم که ؛ دیوانه و گمراه و حیرت زده به دنبال دلیل بودنش در این دنیای
تاریک بود .
به راستی دلیل آن چیست ؟!! یا شاید هم باید گفت کیست ؟!!

با فشردن پدال گاز به سمت خانه رفتم تا شاید شبی رو راحت بخوابم .
تو راه به این چند ماه اخیر فکر میکردم که تاس زندگیم از جفت شیش های قدیم به یک هایی بی انتها بدل شده بود .

چهار ماه قبل :

سلام ، چخبر ؟ چرا دیر اومدی ؟!!
_ سلام ، هیچی بابا مدیر بی لیاقت شرکت باز امروز به زور منو کیوانو نگه
داشته بود ، مرتیکه ی …

حالا خودتو ناراحت نکن همه ی رئیس های دنیا همینن ؛ میشه امروز بریم
خرید ؟!! باور کن خیلی وقته دلم اون مانتو سبز رنگ رو میخواد .
_میدونی که نمیتونم اصرار نکن دیگه .
خواهش میکنم اخه خییلی دوسش دارم.
_ عههههه تو هم که همش به فکر این چرندیاتی ، مگه نمیدونی چنتا قسط عقب افتاده دارم ؟ اجاره خونه هم هستا بابا دست از سر من ور دار دیگه.
رفت تو اتاق خوب و دراز کشید .

 با این که از لحن صحبت کردنش در اعماق وجودم احساس حقارت و  

ناراحتی میکردم ؛ ولی تلاش میکردم تا مثل یه همسر خوب درکش کنم چون
حتما فشار زیادی رو داره تحمل میکنه اونم توی این وضعیت بد اقتصادی !!

با خودم گفتم از خجالتت در میام ، پاشدم رفتم رو تخت و کنارش دراز 

کشیدم ، بعد از چند دیقه سکوت و انتظار برای این که کاری بکنه و یا حرفی
بزنه چشمم افتاد به قاب عکس روز عروسیمون که روی دیوار بود مربوط به
دوران عروسیمون میشد نا خودآگاه تمام اتفاقات اون دوران از جلوی
چشمانم گذشت اون موقع هایی که فرهاد من ، مثل فرهاد شیرین برای
داشتنم هر کاری میکرد ؛ به اون موقع هایی که تمامن پر بود از قهقه های
ما و سکس …
اولین سکسمون در دیوار خاطراتم همانند قاب عکسی یادگاری تا ابد
ماند ؛ یادمه وقتی که لبهاش رو روی لب هام گذاشت و لخت
همانند دو مار در هم تنیده میشدیم احساس میکردم که دو بدن ما اکنون
به یک بدن بدل شده و این احساس رضایت شدیدی در من ایجاد میکرد .
شروع کرد به مکیدن گردنم و من با پیچ و تاب های خفیفی که به بدنم
میدادم و آهی که از تمام وجودم میکشیدم بهش میفهموندم که ادامه
بده و فرهاد هم با هر ناله ی من بیشتر به وجد میآمد و …
سینه ام رو به مشتش گرفت و با زبونش با نوک سینه هام مشغول بازی
کردن شد ؛ چشم های بسته و ناله های خفیف من خبر از لذت و رضایت
کامل میداد .
دستش رو آروم و با طمانینه از روی شکمم تا کصم کشید بعد شروع به
مالیدن کرد .

  _ اجازه هست ؟؟!!!
   مال  من نیست که اجازه بدم ، مال شماست .

با یک حرکت سریع پاهام رو از هم باز کرد و با هیکل عضلانیش روی من خیمه زد و کیرش رو فرو برد .
ناگهان انگار زمان ایستاد و من صدای ضربان قلب خودم رو میشنیدم ، سر من که همیشه مملوء از افکار گوناگون بود که همزمان به آرامش من زخم میزدن یکباره خالی از فکر به هر چیزی شد و من انگار وارد یک خلسه ی عجیب شده بودم ؛ فرهاد شروع به تلنبه زدن کرد و من به قدری در شهوت و لذت غرق شده بودم که هیچ غریق نجاتی توانایی نجات من رو نداشت به جز …

به جز ، ارضا شدن . حس کردم تمام انرژی های بدنم از سر و پا و دستم به کصم منتقل شد و با یک ناله ی بلند خارج شد و من بیحال دراز کشیده بودم
فرهاد اما همچنان بی مهابا به تلنبه زدم ادامه میداد تا این که دادی کشید و روی من ولو شد .

_ سمیرا تمام شیره ی وجودمو کشیدی .
تا حالا همچین لذتی رو تجربه نکرده بودم.

دست هایم رو بین موهاش بردم و نوازش میکردم و …

به خودم اومدم و گفتم امشب هم باید خستگی رو همرا با منی فرهاد بیرون بیارم ؛ دستم رو سمتش بردم و روی عضلات مردانه ی بازوش میکشیدم و آروم خودم رو بهش نزدیک کردم و لبم رو اروم روی لبش گذاشتم ولی اون حسی که همیشه داشت رو به من منتقل نمیکرد خیلی احساس بدی داشتم تا اینکه من رو به عقب هل داد و گفت :

_ سمیرا امشب نه !! خیلی خسته ام.
ولی …
ولی نداره دیگه ببخشید .

ناگهان شهوت من تبدیل به اندوه شد برگشتم و چشمانم رو به همون قاب عکس دوختم و به آرومی اشک ریختم و بعد خوابیدم .

روز ها و هفته ها به این منوال میگذشت دیگر سرد شدن رابطه ام را تا عمق استخوان حس میکردم و پس از ابن چند وقت گذشته من هم اشتیاق زیادی برای احیای دوباره ی رابطه نداشتم .

سه ماه بعد :

لباس هایم رو تنم کردم و حسابی تیپ زدم تا به خانه ی خواهرم برم .

فرهاد کاری نداری ؟! من دارم میرم خونه ی زهرا .
_ نه ، برو و از قول من هم عذر خواهی کن و بگو خیلی دوست داشتم حتما بیام ولی واقعا کار داشتم .
اوکی خب خداحافظ.
_ خدا حافظ.

سوار ماشین شدم ، هنوز هم سر گذشت این چند ماه غیر قابل باور بود .
تقابل هفت سال زندگی رویایی با چند ماه سردی بیش از حد ، از دور به نظر نا عادلانه میاد ولی از درون ماجرا اون بخش منفی داستان پیروز میشه !!!

بعد از یه شب به ظاهر آروم کنار خواهرم ولی داد و فریاد افکارهای وحشی از درون من به خونه برگشتم .
ماشین رو پارک کردم و به سمت در حیاط راه افتادم ، داخل که رفتم ناگهان دستی محکم دهن من رو گرفت و یه دست دیگه هم چشم هام رو چشمانم رو که باز کردم دست و پامو بسته دیدم و یکی از اون دو نفر اومد جلو و گردنبند و گوشواره های طلامو به زور کشید و بعد سریع هر دوتاشون فرار کردن .

سروان کاظمی : خانم فلاحی مطمعن هستین که دو نفر بودن ؟
بله جناب سروان کاملا !!
_ چهرشون رو هم دیدین ؟؟
نه ؛ اخه چهرشون رو پوشونده بودن .
_ اها خب ادامه بدین .

بله داشتم میگفتم اون دو نفر فرار کردن ولی دست و پاهای من رو فکر کنم به علت عجله ای که داشتن خییلی محکم نبسته بودن با کمی تقلا تونستم خودم رو آزاد کنم و بعدش به سمت در خونه رفتم و همینطور که اشک از چشم هام میومد میخواستم برم تا به فرهاد بگم که چه اتفاقی افتاده ولی
یهو … یهو جسد بی جان و خونینشو روی تخت دیدم .

خب خانم فلاحی شما فعلا میتونید برید . پرونده ی خییلی پیچیده ای نیست
ولی بهتون قول میدم که زود تر قاتل شوهرتون رو پیدا کنم .

منم اشک چشمهام رو پاک کردم و گفتم ممنون آقای کاظمی و بلند شدم و رفتم .

به خونه که رسیدم و در خانه رو که بستم همبنطوری ایستاده بودم و تکون نمیخوردم ، اما درون من از رود های خروشان ، پر تلاطم تر بود و افکار من در سرم به چرخش درآمده بودند.
افکاری که کاملا در تقابل با یکدیگر بودند ؛ هر کدامشان زخمی بزرگ را بر پیکر بی جان روان من آشکار میساخت :


سمیرا به خودت بیا در جست و جوی آرامش بودی و نفهمیدی که آرامش به این صورت به سمت تو نخواهد آمد .
همچون مورچه ای تنها در این دنیای بزرگ سردرگم مانده بودی ولی بعد از انتخاب یک راه از سردرگمی به گمراهی رسیدی ؛ هنوز سهراب کاملا جان خود را تسلیم نکرده ، برو و نوشدارو را به سهراب برسان و وجدانت را آسوده کن.
شیرینی اعتراف رو بچش .


ولی وجدان تو آسوده است تو فقط به تلافی ظلم هایی که به تو شده این کار رو انجام دادی .
کسی که باید عذاب بکشه اونه …
اگه اعتراف کنی فقط کار خکدت رو بی ثمر گذاشتی .


سرمو بین آرنج هام گرفتمو همونجوری روی زمین نشستم ، با گریه های بلند و چنگ به صورتم کمی تفاوت روانم با ظاهرم رو عادلانه تر کردم .
سرم رو بالا آوردم و قاب عکس رو دیدم ؛ همون قاب عکس …
تصمیمم رو گرفتم و پیش پلیس برگشتم.

_ سلام خانم فلاحی اتفاقا چه خوب شد که اومدین ما به یکسری حفره های نا معلومی رو از پرونده ی شوهرتون برخوردیم .
مثلا چرا اگر شما رو بستن و طلا های شما رو به زور دزدین در شما آثار ضرب وشتمی دبده نمیشه ؟؟!! یا چرا اگر اونا به زور وارد خونه شدن آثاری از شکستگی قفل و … موجود نیست ؟
اگر اونا برای دزدی آمده بودن و بعد از بیدار شدن همسرتون اون رو به قتل رسوندن چرا همسرتون توی اتاق خواب و روی تخت چاقو خورده و آثار خون جایی دیگه دیده نمیشه و به نظر میاد تو خواب کشته شده ؟
اگه توضیحی دارین در این موار د خوشحال میشم اطلاع پیدا کنم .

سلام جناب سروان منم برای همین اینجام .
اومدم اعتراف کنم .

رنگ چهرش عوض شد تقریبا ده ثانیه سکوت کرد و بعد گفت : چرا ؟؟!!

_خیانت کار بود !!!

توضبحات اضافه :
سلام دوستان اسم مستعار من معلم هست و دو داستان فرستادم که یکی از اون ها شعر بود و اسمش سرگذشت یک نوجوان بود ولب هنوز با گذشت این مدت زیاد هنوز منتشر نشده و من دلیلشو نمیدونم چون من واقعا وقت گذاشته بودم برای اون شعر .
ولی در کل اون یکی داستانم اسمش پیدای پنهان بود که من واقعا با اون داستان خییلی لذت بدم خودم . و نظرات و انتقاد های شما رو هم خونده بودم و متوجه شدم تمام ایراد نوشته ی من قسمت سکس اون بود که خوب نتونسته بودم توصیفش کنم و تلاشمو کردم توی این داستان این مشکلو رفع کنم.
من توی این داستان سعی کردم مثل نامش که تقابل هست هی توی داستان تقابل رو نشون بدم مثل تقابل افکار سمیرا در مورد روز های خوب اول ازدواج و روز های بد آخر ازدواج و تقابل ظاهر و باطن سمیرا و تقابل افکارش ولی یک تقابلی که خودم دوستش داشتم تقابل ادبی داستان بود مثلا وقتی که به باطن سمیرا و در تنهایی هاش پرداخته میشد سعی کردم با تشبیه های زیاد و ادبی تر کردن داستان پیچیدگی ذهنیش رو بیشتر القا کنم و در عوض روند عادی داستان و یا محاوره ها بسیار ساده باشه . پس لطفا اگه متوجه این موضوع شدید که هی از پیچیدگی به سادگی و برعکس اتفاق میوفتاد لطفا ضعف داستان در نظر نگیرین و در آخر هم سعی کردم کمی پایانش رو باز بذارم و داستان رو گنگ تعرف کنم چون به نظرم یکم گیج شدن خواننده باعث جذاب شدن داستان میشه ، اگه به نظرتون این کار موجب تخریب داستان میشه حتما تو نظرات بگین تا من قسمت دو این داستان رو بنویسم و کاملا داستان رو شرح بدم و کامل کنم .

به جز این موارد اگه انتقاد دیگه ای دارین لطفا محترمانه بیان کنین تا در داستان های بعدی حتما مشکلات رو رفع کنم .

ممنون که وقت گذاشتین.

نوشته: معلم


👍 4
👎 9
21701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

795621
2021-03-07 01:06:19 +0330 +0330

قسمت آخرو باید تاپیک میکردی ربطی به داستان نداشت…

0 ❤️

795625
2021-03-07 01:10:00 +0330 +0330

خوب بود ممنون

0 ❤️

795633
2021-03-07 01:31:09 +0330 +0330

معلم جان ننویس

0 ❤️

795635
2021-03-07 01:43:30 +0330 +0330

از لحاظ گرامری خیلی داغون بود.
اصل داستانم بیش از حد کلیشه‌ای بود.

0 ❤️

795886
2021-03-08 07:55:56 +0330 +0330

کم بدبختی دارن مردم حالا اومدی از تقابل حرف میزنی ولمون کن بابا

0 ❤️

795890
2021-03-08 08:19:30 +0330 +0330

قسمت دومو بنویس

0 ❤️

795920
2021-03-08 13:24:47 +0330 +0330

این سایت چند نویسنده داره.
یکی به زبان محاوره ای داستاناشو می نویسه.
یکی سعی میکنه روستایی ، شهرستانی یا افغانی به چشم بیاد، یکی هم گی و یکی هم اول شخص…
داستانها رو نگاه کنید، دقیقا به یه سبک نوشته میشن…
این وسط دو تا اسکل هم‌پیدا میشن ف‌کر کنند نویسنده هستند و از خاطراتشون بگن…
خر خودتونید.

0 ❤️