تقاص

1396/10/17

خیلی کوچیک بودم که به اون محل نقل مکان کردیم اولین دوستی که تو اون محل پیدا کردم پسری بود به اسم عماد ،با عماد بعد از بزن بزن مفصلی که اونروزا معمول بود واسه کم کردن روی تازه واردا ترتیب میدادن رفیق شدم هنوز یک هفته از اشناییمون نگذشته بود که عماد منو با منصور که از دوستان نزدیکش بود کرد منصور هم مثل عماد بچه ی خونگرم و مهربونی بود سادگی و مهربونی اون دو تا باعث شد خیلی زود محبتشون به دلم بنشینه چیزی نگذشت که رفاقت ما سه نفر صمیمی شد و اونقدر در وجودمون ریشه دواند که از برادر هم به هم نزدیکتر شدیم میگن وقتایی که ادم خوشحاله گذر زمانو حس نمیکنه و منهم با وجود دوستای بی نظیری که داشتم خودمو خوشبخت ترین و خوشحالترین ادم دنیا میدونستم. روزها مثل برق و باد میگذشتن و ما هر روز بیشتر به اون آینده مجهولی نزدیک میشدیم که از خردسالی ذهنمون برای موفقیت و سربلندی در اون برنامه ریزی شده بود
سوم راهنمایی بودیم که عماد تحصیلو رها کرد و برای سر و سامون دادن به رویاهاش راهی مسیری شد که از بچگی برای موفقیت در اون رویا پردازی میکرد دریا جایی بود که عماد موفقیت و خوشبختی اینده شو در آبی بیکرانه اون جستجو میکرد . نهایتا از ما جدا شد تا باپسر عمه اش که از شیخ نشینها با قایق جنس به بندر قاچاق میکرد بره دریا برنامه اش این بود که یه مدت پیش اون بمونه و کارو یاد بگیره تا بعد واسه خودش کار کنه،بچه زرنگی بود میدونستم از عهده اش برمیاد .منو منصور اما همچنان باهم بودیم واگر چه در دو رشته متفاوت درس میخوندیم اما هنوز ازتباط تنگاتنگی بینمون وجود داشت همون موقع ها بود که منصور یکی از دوستای هم رشته ایشو که بچه ی زبر وزرنگ و خوش اخلاقی به اسم عباس بود رو وارد جمعمون کرد اگر چه عباس هیچوقت یکی از ما نشد اما با حضور گرم و چهره ی همیشه خندونش کاری کرده بود که ناقص موندن مثلت رفاقتمون کمتر تو چشم بیاد و این خودش خیلی عالی بود
بعد از ترک تحصیل عماد اونو کمتر میدیدیم اما باز ماهی یکی دو بار رو حتما بهمون سر میزدوضعش حسابی خوب شده بود اخه مدت نسبتا زیادی بود که دیگه واسه خودش کار میکرد و بقول معروف زندگیش افتاده بود رو روال، یه تیکه زمین خریده بود و داشت ریزه ریزه خونشو میساخت و یه موتور سنگین هم واسه خودش خریده بود ،شکر خدا قایق هاش مرتب تو خط می رفتن و می اومدن و پول رو پولش میذاشتن ،اما پول عوضش نکرده بود ،هنوز همون عمادی بود که جونش بود و رفیقاش،
سال بعدش بود که من دانشگاه قبول شدم و از شهرمون رفتم امامنصور که زیاد درسو جدی نگرفته بود نتونست وارد دانشگاه بشه این بود که دفترچه اماده به خدمت گرفت و منتظر فرا رسیدن موعد اعزامش بود که اون ماجرا اتفاق افتاد
انگار بعد از رفتن من به ماه نمیکشه که محله مون یه مستاجر جدید پیدا میکنه یه خانواده شهرستانی با یه دختر دم بخت فوق العاده زیبا که دل همه بچه محلا رو برده بود وباعث شده بود رقابت شدیدی بین بر و بچه های محل بر سر تصاحبش در بگیره
طبعا عماد و منصور هم مثل بقیه جوانهای محل شانسشونو واسه بدست اوردن دل این لعبت شهراشوب امتحان میکنن و مریم هم که مث اکثردخترای این دوره زمونه چشمش بدنبال ثروت و زندگی تجملاتیه میون جوانهای اس و پاس محل کسی رو بهتر از عماد که اتفاقا اون روزا تازه یه تویوتا دوکابین مدل سال هم خریده بود پیدا نمیکنه و این میشه که عماد و مریم بعد از یکی دو هفته نامزد بازی پر سر و صدا که دل خیلیها رو هم سوزونده یود میشینن سر سفره ی عقد و منصور هم که در این رقابت شکست خورده بود ترجیح میده اصلا قضیه رو به روی خودش نیاره و حتی بعنوان شاهد عقد عماد و مریم تو مراسمشون شرکت میکنه چن وقت بعد از اون هم موعد اعزامش میرسه ومیره واسه انجام خدمت سربازیش
چند سال بعد وقتی بلاخره درسم تموم شد و با مدرک مهندسی به شهرم برگشتم از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم دلم حسابی برای دوستای خوبم وتکرار اون لحظات قشنگی که سالها در کنار هم تجربه اش کرده بودیم غنج میرفت اولین کارم این بود که اون اکیپ دوست داشتنی رو دوباره کنار هم جمع کنم و …بازم سه نفری دور هم جمع شدیم عماد که حالا دیگه ماشالا توپ هم نمیترکوندش هنوزم همان کار سابقش را انجام میداد تجارتی که تونسته بود از قِبَلش
هم یه زندگی رویایی واسه خودش و خانواده اش فراهم کنه وهم با خریدن خدمت سربازیش اونم تو روزایی که موفقیت تو این کار کم از شق القمر نداشت خودشو از شر این کابوس ازاردهنده خلاص کنه
زندگی و کار و بار منصور هم روبراه بود بعد خدمت تو شرکت حمل و نقل برادرش مشغول شده بود،درامد خیلی خوبی داشت ،جدیدا هم که یه ماشین مدل بالا واسه خودش خریده بود
میون ما سه تا تنها کسی که از دار دنیا هیچی نداشت من بودم نتیجه بدبختیهایی که تو تموم این سالا کشیده بودم کلی ارزوی به ثمر ننشسته بود و یه مدرک کارشناسی که اونم به شکل برخورنده ای زیرش نوشته بود :بنا به درخواست نامبرده صادر گردیده و هیچگونه ارزش دیگری ندارد!
درسته که بین ما سه تا رفیق علاوه بر تفاوتهای فردی و خانوادگیِ دیروز کلی تفاوتهای دیگه هم جا خوش کرده بود اما هنوز هم همون جایگاهی رو تو قلب هم داشتیم که در کودکی با افتخار بهم بخشیده بودیم و این خودش خیلی خوب بود و بهم این دلخوشی رو‌میداد که در سایه رفاقتهامون اینده ای به زیبایی گذشته خواهیم داشت .
شانس اوردم وتاریخ اعزام به خدمتم مصادف شد با اعلام نیاز سپاه شهرمون ،این شد که شانسی شانسی قرعه ی یه خدمت راحت و بی دردسر به نامم افتاد و فقط صبح تا ظهر را سر خدمت بودم و از ساعت دو ظهر تا صبح فردا رو در اختیار خودم بودم عماد منصور هر دو تو زمینه های کاریشون پیشرفتای قابل ملاحظه ای کرده بودند منم تصمیم گرفتم با قبول تدریس تو شیفت کاری عصر یه اموزشگاه کامپیوتر که بصورتی کاملا اتفاقی بهم پیشنهاد شده بود بعد از ظهر های کسالت بارمو با انجام یه فعالیت ،سرگرم کننده و درامد زا په ساعاتی دلپذیر و دوست داشتنی تبدیل کنم
چن وقتی بود که دولت در مورد قاچاق حسابی سختگیری میکرد و من اینو اولین بار از عماد شنیدم ،،یادمه همون موقع نشستم و کلی باهاش حرف زدم‌.بهش گفتم که ادامه این راه چه عواقبی میتونه براش داشته باشه اما واسه عماد که با ریخت و پاشهای بی حد و حساب همسر خراج و بریز بپاشش کاملا اشنا بود کاملا روشن بود داشتن شغلی که درامد کار فعلیشو نداشته باشه چطور میتونه نارضایتی، دلگیری ،قهر و یا حتی جدایی مریم رو به دنبال داشته باشه و این چیزی نبود که عماد حاضر به پذیرش یا حتی فکر کردن بهش باشه از سوی دیگه عماد به این فکر میکرد که وقتی هنوز اقدامات تهدیدی دولت در مبارزه با قاچاق در حد حرف و شعاره عاقلانه نیست که تجربیاتش رو در اینکار نادیده بگیره و به صرف تهدیداتی که ممکن بود حتی در مرحله حرف باقی بمونه زندگی و تجارتش رو یا بحران روبرو کنه
چند ماه اینده بدترین روزهای زندگی عماد بود در کمتر از دوهفته تمام نقدینگیش را بابت جریمه ی بارهای ضبط شده اش پرداخت و شناورهاشم به نفع دولت مصادره شدند و در کمتر از یکماه از اوج عزت به حضیض ذلت افتاد و کم کم برای فراموش کردن غصه بزرگش دست به دامن منقل و وافور شد …با این کارش موافق نبودم و بر سر مخالفت با این کارش قید مراوده با او را زدم‌ اما از منصور که دیده بودم گاهی تریاک مبکشه خواستم تنهاش نگذاره و‌ سعی کنه اونو از این راه برگردونه غافل از انکه دستی که زهر این الودگی رو به جان عماد میریخت از استین دوست درامده بود
چه میدونستم یکی ممکنه انقدر ناخلف و نمک به حروم بشه که با دستاویز پستی مثل حسادت تاوان انتخاب نشدنش توسط یه دخترو (که من تا ان لحظه هم از ان بیخبر بودم ) را از رفیق صمیمی اش بگیرد اینا رو اونروزا نمیدونستم و حتی تا مدتها بعد نیز همونطور بی خبر موندم تا روزیکه عماد رو موقع رد شدن از پارک محله مون نشسته رو نیمکتی کناز شش ضلعی گلکاری شده و زیبای پارک در حالی دیدم که زانوی غم به بغل گرفته و تو دنیای غمزده و اندوهبارش غرق شده بود
اونروز عماد حقیقتی رو برام روشن کرد که با شنیدنش به خودم لرزیدم اوبهم گفت که پای تریاک را منصور به زندگی او باز کرده ،انگار به بهانه محفل کردن با عماد هر شب میهمان خانه اش میشده و تونسته در همین امد و شدها نظر مریمی رو که نتونسته بود با بی پولی و ورشکستگی شوهرش کنار بیاد رو به خودش جلب کرده و از راه بدرش کنه ولی عماد که هنوز اونو به چشم رفیق بی کلکش میدیده اصلا به او مظنون نمیشه و تا انروز که بی خیر به خانه میره و منصور رو اونجا میبینه …شدت گریه ی اون مرد شکسته حرفاشو‌نامفهوم کرده بود و چه بهتر …!
اصلا طاقت شنیدن بقیه حرفاشو نداشتم نمیدانستم دقیقا چه حرفی میتونه ارومش کنه یا لا اقل درد خیانتهایی که دیده رو واسش تحمل پذیر کنه
بلاخره دم گوشش همون جمله ای رو گفتم که تو اون لحظه هی تو ذهنم اکو میشدگفتم :غصه نخور رفیق خدا جای حق نشسته!و بعد از بوسیدن صورت خیس از اشکش ترکش کردم …طاقت دبدن اشکاشو نداشتم و اینو خودش بهتر از هر کسی میدونست
شب که تو تختم دراز کشیده بودم با خودم گفتم کاش لا اقل وقتی داشتی ازش جدا میشدی یه چیزی بهش گفته بودی که تسلای دلش غمگینش میشد مثلا کاش بش گفته بودی داداش سرت سلامت غصه شو نخور باز خدا رو شکر که ذاتشونو شناختی و بیشتر از این براشون مایه نذاشتی و ازین حرفا اخه اون چه جمله ای بود که تو اون لحظه به زبونم اومد ؟!!! اگر چه بعید میدونستم با اون حالی که عماد داشت اصلا حرفامو شنیده باشه و در اون صورت هر چیز دیگه ای هم که میگفتم هیچ فرقی نمیکرد
مدتها از اون روزا گذشته بود و اخرین خبری که از اینور و اونور راجع به عماد و منصور شنیده بودم این بود که بعد از اون ماجرا عماد مریمو طلاق میده و مریم هم بعد از جدایی از عماد میره سمت منصور و وقتی از اونم سردی میبینه یه مدت واسه خودش میچرخه و بعدشم از سر ناچاری صیغه یکی از لنج داران میان سال جزیره میشه ، منصور هم شنیدم زن گرفته و شبه قارونی شده برای خودش …دلم گرفت از این ناحقی روزگار ،زیر لب زمزمه کردم عدالتت رو شکر اوس کریم !!
بلاخره بعد از گذشت چند سال از اون روزها من هم تونستم دست و پامو جمع کنم و یه شرکت کامپیوتری واسه خودم راه بندازم از اینکه تونسته بودم بدون هیچ حمایتی در یه بازه ی زمانی کوتاه شرکتمو راه انداخته و رونق و اعتبار ببخشم به خودم میبالیدم
اکثرا مسیر خونه تا شرکت رو پیاده میرم تا در میان این همه مشغله لا اقل ورزشی هم کرده باشم و ازونجا که هنوز هم تو همون محل زندگی میکنم هر روز مسیررفت و امدم به شرکت از میانه همون پازک پر خاطره میگذره امروز عصر وقتی داشتم شش ضلعی گلکاری شده ی پارک رو دور میزدم چشمم به منصور افتاد که غمگین و گرفته رو یکی از نیمکتها نشسته و سیگار میکشید میخواستم مثل تموم‌اون سالهایی که از اون ماجرا گذشته بهش محل نگذارم و بی توجه از کنارش رد بشم اما دروغ چرا درخشش قطره اشکی که بر گونه اش میلغزید خاطرات بد‌و‌خوب زیادی رو از سالها رفاقت پیش چشمم زنده کرد بهر حال من مثل اون نبودم و نمی تونستمم باشم نزدیکش که شدم متوجه ام شد درحالیکه ناباورانه نگاهم میکرد بهم نزدیک‌شد و تو‌ی بغلم زد زیر گریه دل خوشی ازش نداشتم اما اشکشو هم‌نمیتونستم‌تحمل کنم بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و منو با داستانش حیرت زده کرد
منصور گفت بعد از اون ماجرا ها یه روز تو‌دفتر کارم بودم‌که‌منشی ام اومد و گفت یه دوست میخواد منو ببینه با اینکه میدونستم بعد از کاری که کرده بودم تو دیگه حتی اسممو هم نمیاری بازهم با ساده لوحی ته دلم امیدوار بودم اون‌دوست تو‌باشی!
از دیدن عباس خیلی تعجب کردم اخرین بارخبرشو از ژاپن داشتم و حالا یهو اونو تو یه متریم میدیدم‌ بعد از شما ها خیلی احساس تنهایی میکردم حضور عباس در دل اون تنهایی عذاب اوری که توش غوطه میخوردم مث یه لیوان‌اب خنک‌ در دل کویر سوزان بود
تنها چیزی که اونروزا مث خوره بجونم افتاده بود و روز روشنمو مث شب تار کرده بود شرمی بود که انگار با خیانتم به عماد وارد خونم شده بود.عذاب دردناکی که کابوسهای شبانه مو رقم میزد از اون وسوسه هایی که انسانیتمو هدف قرار داده بودن و از من یه منصور منفور ساخته بودن بیزار بودم دنبال فرصتی میگشتم تا از هوای نفس زندگی مادی ای که روح‌و جسممو اینطور به لجن کشیده و به خیانت واداشته بود دور بشم ورود عباس با اون زبون گرم و ژست رفاقتی که خاطرات سالهای دور تو و عمادو برام زنده میکرد موجب شد تمام وکمال بهش اعتماد کنم
با عباس حسابی عیاق شدم شد شریک کار و‌محرم زندگیم
وقتی بخودم اومدم که دیگه نه کاری مونده بود برام‌ و نه زندگی
اون نامرد از این اشفتگی و عدم تمرکزم که موجب میشد در اداره امور شرکت و همینطور رسیدگی به زن و زندگیم ناتوان باشم سو استفاده کرد و مث مار جنبره زد رو زندگیم با زبون چرب و نرمش زنمو از راه بدر کرد و بعد با جعل امضام و به کمک همسرم ریزه ریزه تموم دارایی های شخصی و شرکتیمو بالا کشید و اخرشم… صدای گریه یمنصور خاطره ی اشکای عمادو برام زنده کرد آره از هر دست بدیم از همون دست میگیریم
حرفای منصوربه اخرش رسید اما هیچ‌اشکی گونه هامو‌ تر نکرد از جام بلند شدم و درحالی که ازش دور میشدم بی اختیار جمله ای رو که تو دقایق اخیر بارها و بارها از حافظه احساسم گذشته رو به لب میارم با این تفاوت که اینبار بخوبی میتونم راز عمیق این جمله به ظاهر گنگ رو با تک تک سلولهای بدنم‌ حس کنم

…پایان

نوشته : خودکار آبی


👍 68
👎 3
6765 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

668370
2018-01-07 22:09:04 +0330 +0330

آبی، عالی بود،آفرین ? 1

0 ❤️

668373
2018-01-07 22:17:10 +0330 +0330

ميگن دنيا دار مكافاته ، اما نميدونم چرا واسه بعضيا صدق نميكنه

0 ❤️

668374
2018-01-07 22:25:05 +0330 +0330

وااای پسر چه میکنی تو ،،،،،،،،کف کردم !
هر کی هر چی میخواد بگه, بگه اما من مطمئنم این قلم و جمله بندیهای روون فقط میتونه کار یه حرفه ای باشه
انصافا اسم کاربریتم حرفه ایه …«.خودکار آبی»
خیلی حال کردم با داستانت ،،،،انصافا دمت گرم ،،،سومین لایک

1 ❤️

668388
2018-01-07 23:42:57 +0330 +0330

سکسی نبود ولی دمت گرم حاجی

0 ❤️

668389
2018-01-08 01:00:12 +0330 +0330

لایک تقدیم.
کاش انسان بجایی میرسید که بدون فکر به مکافات ،شر نمیکرد
خدا جای حق نشسته،پس حق کجا نشسته؟
اگر مرگ داد است پس بیداد چیست
اینهمه ناله و فریاد زین داد چیست

0 ❤️

668390
2018-01-08 01:01:02 +0330 +0330

خوب،آرزو میکنم همیشه اینطوری بود،اما نیست،متاسفانه نیست،اونیم که هست اتفاقیه.
منم معتقدم خدا جای حق نشسته،و تعجبم ازینه که چرا نمیاد پائین که حق بتونه سر جای خودش بشینه.
لایک

0 ❤️

668407
2018-01-08 04:11:07 +0330 +0330

رابینهود جان :ممنونم وخوش اومدی ?

هههههههههه:ممنونم عزیز ?

یاس سفید: خوش اومدین دوست عزیز ?،
احتمالا اون بعضیا شرایطشو داشتن …خخخخ

من عزیز:شما لطف داری دوست عزیز خوشحالم که داستانو پسندیدی … ممنونم‌بابت کامنت و لایکت ?

شادی خوش قلم ومهربون : نظر لطفته دوست عزیز
درس پس میدم ?

علی فاکر :غمت کم عزیز …ممنون که خوندی

درویش خان باصفا و گل …مخلصیم
ممنونم به خاطروقتی که گذاشتی امیدوارم پسندیده باشی ?

پیام اس اس عزیز :ممنونم‌از حضورت دوست خوبم
امیدوارم پسندیده باشی ?

اچیلیای عزیز :لطف داری دوست خوبم …ممنونم ?

مهران عزیز :ممنونم دوست خوبم ?

0 ❤️

668412
2018-01-08 04:39:05 +0330 +0330

منم ممنونم خودکار آبی عزیز. خودکار رنگین شاید بیشتر مناسب باشه.قلمت متنوع مینویسه. مطمئناً پسندیدم و تاسفم ازینه که چرا همیشه گندم از گندم نمیروید و جو ز جو.
شاد باشی دوست عزیز

0 ❤️

668414
2018-01-08 05:04:12 +0330 +0330

فکر میکنم اینجا جایی برای مطرح کردن این داستان نیست

0 ❤️

668415
2018-01-08 05:10:10 +0330 +0330

کلید اسرار
داستان نویسیت خوبه ولی موضوعش خیلی کلیشه‌ای بود مث این فیلمای ترکیه‌ای

0 ❤️

668419
2018-01-08 05:30:54 +0330 +0330

زیبا بود.
ممنون

0 ❤️

668421
2018-01-08 05:35:36 +0330 +0330

داداش دوره این فیلم هندیا گذشته
الان این همه فشار آوردی به مغزت که چی بگی مثلا؟
کلید اسرار بود؟

0 ❤️

668430
2018-01-08 06:52:28 +0330 +0330

عالی بود. نمی دونم واقعی بود یا نه، اما اینو مطمئنم تو دنیای واقعی یکی از هزارتا اینطوری در میاد. حالا اونی که از کارما میتونه قِسِر در بره، یا خدا خیلی دوسش داره یا حواسش خیلی جمع زندگی و اشتباهاتشه که یکی دیگه با جنس همون اشتباهات گریبان زندگیش رو نگیره. ولی ای کاش شهامت اینو داشته باشیم پای تاوان اشتباهاتمون بایستیم و مسئولیتش رو قبول کنیم.
موفق باشی.

0 ❤️

668445
2018-01-08 08:52:37 +0330 +0330

همه میگن خدا جای حق نشسته
یکی نیست بگه خدا جون پاشو حق بشینه سر جاش

1 ❤️

668449
2018-01-08 09:43:46 +0330 +0330

ممنون خیلی عالی بود .
داستانت خیلی آشنا بود برام چون به کررات تو دورو بریام دیدم این جریانو . هییییییییییییییییییییییی

0 ❤️

668464
2018-01-08 10:32:16 +0330 +0330

عالی بود قلمت هم روون.
نمیدونم داستان بود یا خاطره ولی جدای از کار اون پسرها کار دختر فقط خیانته و متأسفانه این یه حقیقت خیلی تلخه که مردم دوس ندارن باور کنن

0 ❤️

668477
2018-01-08 12:38:44 +0330 +0330

چون ي ادم معروف نوشته همه لايك ميدن!!
اينجا سايت سكسي است و اين داستان هيچ ربطي بهش نداره!!!
اگه ي ادم گمنام نوشته بود صدنفر مي اومدن فحش ميدادن!!!
اينجام ژن خوب عمل ميكنه ها!!!

1 ❤️

668478
2018-01-08 12:44:14 +0330 +0330

خیلی خوب بود نثرت گویا ساده و روونه و قلمت وارد شاخه های انحرافی نشده و این نشون میده نوشتن رو بلدی,پردازش شخصیت ها کامل بود ولی فضاسازیت میتونست بهتر هم باشه جذابیت داستان تا پایان حفظ شده بود و این به روایتگریت هم نمره قابل قبولی میده اس کاش رو مقوله انتخاب موضوع برای داستانت تمرکز بیشتری از خودت نشون میدادی در نوشتن از کلیشه ها خلاقیت درشیوه بیان خیلی مهمه اینا نکاتی بود که در رابطه با داستانت به نظرم رسید رویهمرفته داستان حس و حال خوبی داره ،خسته نباشید

0 ❤️

668502
2018-01-08 15:44:59 +0330 +0330

پیام جان پسندت مایه شادمانیست ?

اس میخوام عزیزسکس همش شهوت نیس گاهی هم غرامته
هدفم از نوشتن این داستان این بود که بگم اگه سکس زیر پرچم اخلاق نباشه چه اتفاقاتی ممکنه بیفته

سامان جان ممنونم از لطفت دوست عزیز
کلیشه بودنشو ببخش اما باور کن بعضی از کلیشه ها تکرارشون لازمه

دکتر تام عزیز …زیبایی در نگاهته دوست خوبم ?

ممد لر عزیز بهت توصیه میکنم ملیونر زاغه نشین رو ببینی نظرت در مورد فیلم هندی عوض میشه
نه دوست خوبم کلید اسرار نبود آیینه ی عبرت بود

میلوویچ عزیز کاملا باهاتون موافقم …ممنونم ازحضورتون

هاله عزیز :متاسفانه حقیقت داره باهاتون موافقم که گاهی مراقبت و حواس جمع ممکنه اینجور تاوان ها رو به تعویق بندازه اما اونقدر موارد مشابه اش رو دیدم که تصور احتمال یک یه هزاری که فرمودین برام دشوار باشه
ممنونم بابت لایک و کامنت ارزشمندتون

مرد عزیز :پیامتونو به خدا میرسونم

دایکرمن عزیز :زنده باشی دوست خوبم …خوشحالم که دوس داشتی ?

ویک عزیز :ممنون که وقت گذاشتی و خوندی .ممنونم‌ ?

ملکه قلابی عزیز :من به هیچ وجه ادم معروفی نیستم اگه به کاربریم نگاه کنی میبینی هنوز ده روزه شم نیس …و چقدرارامش بخشه این گمنامی وقتی اشناها از نیش تهمت ها در امان نیستند
بهر حال ممنونم‌از حضورت امیدوارم منو بخاطر تلف شدن وقتت ببخشی

رادیواکتیو عزیز ممنونم بابت حضور گرم ،خوانش دقیق و نظر کارشناسانه تون بزرگوار …قطعا ظرایفی که اشاره کردین رو در نگارش های بعدیم لحاظ میکنم ?

0 ❤️

668505
2018-01-08 16:41:02 +0330 +0330
NA

ای کاش واقعیت داشت.ای کاش که خدا جای حق نشسته بلند میشد تا بلکه حق جای خودش بشینه. شاید در اینصورت وضع دنیا بهتر می بود.

0 ❤️

668509
2018-01-08 17:29:42 +0330 +0330

درودخسته نبتشی،احسند،لایک،،،،خیلی حس قشنگیه آدم دسترنج زندگی خودشو بخوره،،،لایک

0 ❤️

668527
2018-01-08 20:35:39 +0330 +0330

سلام خسته نباشی
داستانی زیباسلیس وروان ا موزنده .قدیمی هامیگفتن باهردست که بدی باهمون دست میگیری وهرچه کاشته ای درومیکنی .معلمی داشتم خدارحمتش کنه میگفت:
گیرم که خلق رافریفتی طریقتی *بادست انتقام طبیعت چه میکنی ؟موفق باشی

0 ❤️

668572
2018-01-09 00:05:57 +0330 +0330
NA

دوست عزیز خوشحالم که داستانی دیدم که در آن خیلی چیزها رعایت شده،نگارش خوب واملا صحیح کلمات،و بیشتر از جواب هایی که به نظرات داده ای لذت بردم ادبت مثال زدنی است،برقرار باشی

0 ❤️

668600
2018-01-09 06:05:36 +0330 +0330

ببخشید کامل نخوندم اما متن و سوژه خلاقانه ای داشت
لایک

0 ❤️

668641
2018-01-09 10:06:29 +0330 +0330

rx25 عزیز :خوش اومدی رفیق
هان ای دل عبرت بین از دیده حذر کن هان ?

عاشق جان واقعا همینطوره دوست خوبم .ممنونم از کامنت خوبت ?

دوداره عزیز زیبایی درنگاهته دوست فهیمم ممنونم از تعریفاتون ?

Mn13482000 عزیز ممنونم دوست خوبم شما به من لطف دارید سپاسگزارم نازنین ?

سامی جان خوبی در نگاهته عزیز …بروزرتشابهات اجتناب ناپذیره ?

تکمرد جان لطف شما مزید بزرگوار نیم ناخوانده رها کردن داستان هم انگار عالمی داشته و بی خبربودم … ?

0 ❤️

668674
2018-01-09 15:22:51 +0330 +0330

بینظیر بود دوست خوبم

0 ❤️

668700
2018-01-09 18:26:04 +0330 +0330
NA

عالی بود!!

0 ❤️

668817
2018-01-10 05:33:35 +0330 +0330

زندگی شطرنج دنیا و دل است
قصه ی پررنج صدها مشکل است

شاه دل کیش هوسها می شود !
پای اسب آرزوها در گل است …
جناب خودکار آبی عزیز ؛
داستان قشنگتونو خوندم
تلنگرتون بجا بود و شما ببخش …
یک داستان سراسراحساسی و روایی قشنگ با فضای جنوب - دریا و بندر …و یه پیام اخلاقی فوق العاده که گاها واسه همه پیش اومده
از بعد تکنیک میشد دیالوگ ها و فضا سازی ها رو داستانی کنی که البته نوشته خودت صمیمیت خاصی داره
پیروز باشی

0 ❤️

668901
2018-01-10 16:59:19 +0330 +0330

متن به خوبی پرورده شده بود اما من ربطش به سایت رو درک نمی کنم

0 ❤️

668927
2018-01-10 20:12:15 +0330 +0330

سکسی گرل عزیز بی نظیر حمایت و لطفتونه ?

سیرن عزیزخوشحالم پسندیدی دوست خوبم ?

چیمن عزیز گاهی پیش میاد این تصورات
ضمنا فک میکنم خودکار ابی بقدر کافی اشنا هستا
ممنونم از حضورت ?

تکمرد جانم ممنون چه شعر قشنگی ?
حالا داداش من یه شوخی باهات کردم شما چرا بدل میگیری عزیز
ممنونم بابت تعریفات
فقط لازمه اضافه کنم حسی که پشت نوشتن این متن بود یه جورایی یه بدهکاری محسوب میشد که بانوشتنش حالا دیگه پرداخت شده …ممنونم‌از حضورت ?

0 ❤️

668931
2018-01-10 21:06:33 +0330 +0330

هورنی گرل عزیز
خوش اومدید دوست خوبم در باب کلیشه بودن موضوع :قبل ازاغاز نوشتنم نسبت بهش اشراف داشتم و همونجور که در کامنت قبلی توضیح دادم یه جور ادای دین بود ?

اما در باب سابقه اشنایی اگر باشه قطعا باعث افتخار بنده اس و نکته جالب اینجاس که میبینم بعضی از دوستان گویا در مورد من بیشترازخودم میدونن میخواستم خدمت اون عزیزان یه نکاتی رو عرض کنم می خوام بگم کاشکی بتونیم خود دار تر باشیم کاشکی قبل از اینکه کاری انجام بدیم کمی فکر کنیم…به نظر شما چه دلیلی ممکنه باعث بشه که کسی مث تیراس که مدتها تو این سایت حضور داشته و همه می‌شناسندش و داستانهای زیادی هم‌ تو این سایت منتشر کرده بخواد اکانت شناخته شدشو رها که و بیاد با اکانتی که هیچکس نمیشناسدش داستانهاشو منتشر کنه فکر کردن به این موضوع میتونه کل فرضیه رو باطل کنه اما ازونجایی که میخوام همه احتمالا رو بررسی کنم بایدبگم که چنین اتفاقی درصورت وقوع نهایتا دو تا حالت میتونه داشته باشه اول آنکه به این نتیجه برسیم که در مورد تشابه نثرها انگونه که به ذهنمون خطور کرده نبوده که در این صورت مسلله حل شده اس و اما نتیجه گیری دوم اینکه بگی این شخص ممکنه تیراس باشه ولی قدر مسلم اگرهم همان شخص باشد مایل به شناخته شدن نیس و بطور حتمً دلایلی هم داره کدبرای خودش منطقی و محترم است پس بایستی برای ما که دوستانش هستیم نیز محترم باشد اگر دوستش هستیم باید به افکارش ودلایل و تصمیماتش احترام بذاریم همونطور که میبینید در حالت دوم نیز ما با وجود احتمالی که میدادیم باز عقلا و منطقا مجاز نبوده و نیستیم که دوستمان را در موقعیت دشواری قراردهیم

اما حالت سومی هم متصور است این که بگویید اصلا دوست این شخص نیستید و هیچ اهمیتی برایتان ندارد

پر حرفیمو ببخشید …حرفایی بود که رو دلم مونده بود

1 ❤️

669241
2018-01-12 16:39:11 +0330 +0330

واسه این سایت بودنشو تعجب قابل لمسی داد نه بچه ها ؟

0 ❤️

669980
2018-01-18 04:27:27 +0330 +0330

نوشته شما عالي بود خودكار آبي عزيز ولي نميدونم چرا واسه خيلي ها صدق نميكنه :(
لايك ٥٥

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها