تقاص دردناک

1391/12/28

گاهی اشتباهی به ظاهر کوچک باعث میشه که آدم تو زندگیش تقاص وحشتناکی پس بده…
صدای باز و بسته شدن در عمارت رو شنیدم. صدای چرخیدن کلید تو قفل ساختمون که اومد لحاف رو روی خودم کشیدم. از خودم متنفر شده بودم تو اون لباس افتضاح. یه لباس خواب یکسره که پایین تنه اش توری بود. شورت و سوتین هم نپوشیده بودم، همونطور که رضا گفته بود…
از زیر لحاف متوجه شدم که یکی وارد اپارتمان شد و در رو پشت سر خودش بست. صدای استارت مهتابی که اومد فهمیدم که اومده تو اطاق خواب. لحاف رو از روم که کشید دیدم که…
وای… یکی دیگه هم باهاشه!
با صدای لرزان گفتم:
-رضا این کیه؟ تو رو خدا…
رو تخت نشست و سرش رو آورد کنار گوشم و گفت:
-معرفی می کنم. سعید فیلمبردار ماجرا!
بوی الکل فضا رو پر کرد…

روی تخت دراز کشیده بودم. تمامی خاطرات وحشتناک این دو هفته جلوی چشمم رژه میرفت. یک بوسه کوچک به رضا، دوست پسر دوران مجردیم دم در آپارتمانش به امید گرفتن عکسای دوران دوستیمون و تموم شدن مزاحمتهای گاه و بیگاه…تماس رضا فردای اون روز با من و تهدید وحشتناکش… اگه یک شب با من نباشی فیلم این ماچ خوشگلتو میدم شوهر بی غیرتت… خنده عصبی خودم پای تلفن و اون لحظه تلخی که فردا شبش شوهرم من رو صدا زد:
-مهین بیا این ایمیل چیه؟

  • کدوم ایمیل آرمین جان؟
    -بیا اینجا
    آدرس ایمیل خود رضا بود. یه فایل ویدئویی از طرف رضا با عنوان “بوسه زیبا” که آرمین هر کاری کرد باز نمی شد و خطا میداد.
    -هیچی، حتما از این سر کاری هاست.
    فردا صبح تو اداره وقتی همون فایل که به خودم ایمیل شده بود رو باز کردم دنیا دور سرم چرخید. از بالای پله ها یکی از من و رضا که همدیگه رو می بوسیدیم فیلم گرفته بود!
    زنگ زدم…گریه کردم…التماس کردم… ولی فایده ای نداشت…حرفش یکی بود: فقط یک شب با من باش!
    -رضا من بچه دارم. به خاطر این طفل معصون تمومش کن…
    -نه. فقط یک شب
    چاره دیگه ای نداشتم…
    شوهرم که به ماموریت دو روزه رفت با مصیبت مادر شوهرم که اصرار داشت شب پیشش باشم رو پیچوندم و به رضا زنگ زدم. فوری خودش رو رسوند دم در خونه . زنگ زد رفتم دم در تو ماشینش. گفته بود کلید در اصلی عمارت و کلید ساختمون رو واسش ببرم. کلید ها رو که دادم یه بسته بهم داد. گفت نصفه شب که اومدم می خوام تو این لباس ببینمت!
    .
    .
    .
    صدای باز و بسته شدن در عمارت رو شنیدم. صدای چرخیدن کلید تو قفل ساختمون که اومد لحاف رو روی خودم کشیدم. از خودم متنفر شده بودم تو اون لباس افتضاح. یه لباس خواب یکسره که پایین تنه اش توری بود. شورت و سوتین هم نپوشیده بودم، همونطور که رضا گفته بود.
    از زیر لحاف متوجه شدم که یکی وارد اپارتمان شد و در رو پشت سر خودش بست. صدای استارت مهتابی که اومد فهمیدم که اومده تو اطاق خواب. لحاف رو از روم که کشید دیدم که…
    وای یکی دیگه هم باهاشه!
    -با صدای لرزان گفتم:
    -رضا این کیه؟ تو رو خدا…
    رو تخت نشست و سرش رو آورد کنار گوشم و گفت:
    -معرفی می کنم… سعید، فیلمبردار ماجرا!
    بوی الکل فضا رو پر کرد.
    رضا همون طور که کنار من نشسته بود خودش رو روی من کشید لبم رو بوسید…
    سعید بالای سر فرشته ،دختر کوچولوم بود:
    -چه دختر نازیه…بزرگ بشه جنده خوشگلی میشه، مثل خودت!
    صدای خنده هاشون اطاق رو پر کرد…
    رضا از رو من بلند شد و گفت:
    -نمی خوای به مهمونات شام بدی؟
    چاره ای نبود، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چراغ رو روشن کردم و از تو یخچال غذای باقیمانده دیشب رو برداشتم و رفتم طرف ماکروفر. سعید هم پشت سرم اومدو یخچال رو باز کرد. از بطری تو یخچال آب خورد و یه هویج برداشت. هویچ رو گاز زد و به طرف من اومد. از پشت سر گرمای نفسش رو حس می کردم. منو هل داد و به کابینت آشپزخونه چسبوند و خودش هم از پشت منو بغل کرد. با پاش یک ضربه محکم به مچ پای راستم زد و پاهام رو از هم باز کرد. با دست چپش لباس خوابم رو بالا زد و هویج رو گذاشت دم کسم. با دست راست دهنمو گرفت و هویج رو فشار داد تو.تمام بدنم از درد لرزید…سعی کردم جا به جا شم ولی با سنگینی بدنش نمیذاشت.هویج رو کشید بیرون و دوباره محکمتر فشار داد.می خواستم داد بزنم ولی نمی تونستم. هویج رو بیرون کشید و گذاشت تو دهنشو یه گاز زد. همینجوری که داشت میخورد سرشو آورد طرف گوشم و گفت:
    -خوب بود، ولی کوچیک بود. امشب کلفت تر از اینا رو می کنم تو کست!
    منو ول کرد و رفت سمت رضا که تو حال داشت یه DVD رو میذاشت تو دستگاه. فیلم عروسیم بود…
    رضا اومد تو آشپزخونه سمت من و گفت:
    -امشب انتقام تموم اشکامو ازت می گیرم…
    غذا رو از ماکروفر آورد بیرون و به سعید گفت:
    -من نمی خورم، تو بیا بخورمن با این کس طلا کار دارم. دستم رو گرفت و برد تو اطاق خواب و هل داد تو رختخواب. خودشو پرت کرد رو من و سینه هامو از لباس خواب داد بیرون. سینه راستم رو فشار داد. شیر زد بیرون و پاشید به صورتش. سینه ام رو کرد تو دهنش و شروع کرد به مکیدن. سینه ام رو می مکید و با اون یکی دستش کسم رو می مالید…
    سینه ام درد می کرد و معلوم بود دیگه شیر نداره. از روم پا شد و لباسم رو جر داد. پا شد واستاد و لخت شد.قبل از این که شلوارشش رو در بیاره دست کرد تو جیبش و یه اسپری آورد بیرون…
    کیرش شق شده بود. یه کیر کلفت و سیاه. زیاد بلند نبود ولی کلفتیش از مچ دست من بیشتر بود.
    نشست رو سینه ام. نفسم گرفت. با دستش دهنم رو باز کرد و اسپری رو تو دهنم فشار داد. تلخیش به ته حلقم رسید و به سرفه افتادم. حس کردم ته حلقم بی حس شده.
    برگشت رو سینه هام نشست و کیرش رو گذاشت لای پستونام. کیرش رو که حرکت میداد سر کیرش میخورد به گلوم…
    برگشت نشست و گفت:
    -پاشو ساک بزن
    -نه رضا. تو رو خدا…
    -پا شو جنده و گرنه به زور می کنم تو حلقت.
    پا شدم و جلوش زانو زدم. کیرش رو گرفتم و گذاشتم تو دهنم. دستش رو گذاشت پشت سرم و آروم سرم رو فشار داد. کیرش تا ته رفت تو حلقم ولی چیزی حس نکردم. سرم رو کشید عقب و دوباره فشار داد. حلقم بی حس بی حس بود. حرکت رو تند تر کرد…
    -ساک بزن جنده. بزن که خوب میزنی…
    کیرش رو کشید بیرون و منو به پشت خوابوند رو تخت. خودش نشست روی رون پاهام. خم شد و سر کیرش رو گذاشت دم کسم…
    هیچ حرکتی نمی کرد. برگشتم و به عقب نگاه کردم.زل زده بود به چشمام.سرم رو برگردوندم و صورتم رو به تخت فشار دادم و شروع به گریه کردم. منتظر همین لحظه بود. در یک لحظه تمام وزن خودش رو روی کیرش انداخت و تا دسته کرد توی کسم. جیغم بلند شد…
    -آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ…
    صدای گریه دخترم بلند شد ولی رضا توجهی نمی کرد. دهنم رو محکم گرفت و شروع به تلمبه زدن کرد. همینطور که تلمبه میزد گوشم رو کرده بود تو دهنش و می مکید. گریه می کردم ولی نمیتونیستم جیغ بزنم…
    تلمبه زدن تموم شد و آب داغ رضا رو تو کسم حس کردم…
    -رضا تو رو خدا پاشو . بچه ام…
    سرم رو که برگردوندم سمت گهواره دخترم دیدم سعید دخترم رو بغل کرده و داره میاد سمت ما…
    -بیا بگیر آرومش کن. حتما شیر می خواد. شیرت به ما نرسید…
    تموم کس و رحمم تیر می کشید. خوب شد فکر اینجاش رو کرده بودم و قرص ضد بارداری خورده بودم.
    بچه رو بغل کردم و بوسیدم. اون پستونم که شیر داشت رو گذاشتم دهنش. شروع کرد به مکیدن. سعید اومد رو تخت رو به روی من واستاد و شروع کرد به لخت شدن…
    واااااای…کیرش دو برابر رضا بود. جلوی پام نشست و با دوتا دستش پاهام رو باز کرد و سرش رو برد لای پاهام و شروع کرد کسم رو مکیدن و گاز گرفتن…
    بچه تو بغلم خواب رفت. رضا بچه رو گرفت و گذاشت تو گهواره . خودش نشست پای گهواره و زل زد به ما.
    سعید پا شد و از اطاق بیرون رفت. شنیدم که صدای باز و بسته شدن در یخچال امد. سعید به اطاق خواب برگشت. یه بادمجون کلفت تو دستش بود.
    .
    .
    -فکر کردی منم می خوام کستو بگام. نه جنده جون. از وقتی دیدمت تو کف اون کون بزرگت بودم. امشب جرش میدم.
    تموم خونه دور سرم می چرخید…
    دیگه چیز زیادی از اون شب یادم نمیاد… همه اش درد بود و سیاهی…
    سعید منو برگردوند و به زور بادمجون رو کرد تو کسم. بیرون هم نیاورد. همون جوری که بادمجون توی کسم بود منو به پشت برگردوند. یه چیز لزج ریخت رو کونم که بعدا فهمیدم روغن آشپزی خودم بوده. کیرش رو تا دسته کرد تو کونم و … درد…درد…

نویسنده: ابرمرد


👍 2
👎 1
136706 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

368158
2013-03-18 05:11:36 +0330 +0330
NA

فیلم برنداشتن؟؟

0 ❤️

368159
2013-03-18 05:13:10 +0330 +0330

عجب آدماي كثيفي پيدا ميشن…

0 ❤️

368160
2013-03-18 05:15:44 +0330 +0330
NA

کلفت نبود ولی کلفتیش به اندازه مچ دستت بود…هاهاها.چی نگم به خدا…چرت وچرت وچرت…بروببین بلایی سردخترت نیاورده باشن.یوقت خیارتوش نکاشته باشن…مسخره ها.توروحتون

0 ❤️

368161
2013-03-18 05:51:55 +0330 +0330

این واقعی بود؟!!!

0 ❤️

368162
2013-03-18 05:59:31 +0330 +0330
NA

کسی ک بخاطر یه فیلم بوس خودشو اینجوری در اختیار ی پسر بزاره باید ازین بدتر گاییدهویجو بادمجون ک سهله تیرچراغ برق تو کونش نویسنده ی داستان پسر یا دختر یه بیمار مازوخیسمه:))

0 ❤️

368163
2013-03-18 06:05:54 +0330 +0330
NA

khob bud damet garm ama age shad benevisi behtare

0 ❤️

368164
2013-03-18 06:06:08 +0330 +0330
NA

دهشتناك است :D

0 ❤️

368165
2013-03-18 06:16:02 +0330 +0330
NA

اینجور داستانها فقط ضدحالند البته قرار هم نیست همه داستانها تحریک کننده باشند . اگه منظورت همین بوده خوب نوشتی .
قابل توجه خانمها الی ناز ، مریم و سپیده58 عزیز که نگران شخصیت داستان شدند واضحه که این یه داستان بوده ولی اتفاقات مشابه این وجود داشته که واقعا از انسانیت بدور بوده . برای تمام قربانیهای سوء استفاده های جنسی که بعضا زندگیهاشون از هم پاشیده متاسفم و از تمام فرصت طلبهای نامرد متنفر.

0 ❤️

368167
2013-03-18 06:19:55 +0330 +0330
NA

چه آدم کثیفی. کاش از روز اول ازدواج همه چیز رو به شوهرت میگفتی

0 ❤️

368168
2013-03-18 06:35:13 +0330 +0330
NA

قبلن باهاش دوس بودی ها و بعد ها که خواستگار اومد بهش پش کردی.حالا خوبه که اسید نپاشیده تو صورتت.
جنده بهت نمیشه گفت ولی حقت بوده.من بودم میکردم…موفق باشی.

0 ❤️

368169
2013-03-18 06:36:52 +0330 +0330
NA

عزیزم نویسندش ابرمرده تو رو خدا دقت کنید

0 ❤️

368170
2013-03-18 06:37:51 +0330 +0330
NA

درود بر ابر مرد عزیز :

داستان زیبا ولی دردناکی بود .

می دونید از چی دلم می گیره که داستان عین واقعیت بود . قلمتو دوست دارم.اگه ادامه داره پس ادامه بده .

امیدوارم هیچ وقت هیچ انسانی انقد گرگ نشه که بخواد یکی رو به خاطر بوسه اینطور مورد ازار قرار بده و باج بگیره.

موفق باشی ابر مرد .

امتیاز کامل تقدیمت کرد م.

0 ❤️

368171
2013-03-18 06:42:56 +0330 +0330
NA

دوست عزیز نویسنده مون ابر مرد قبلا هم داستان گذاشتن که ظاهرا

داستانهاشون ریشه در واقعیت داره.

به خانمها به خاطر حساس بودنشون نمی شه ایراد گرفت که این داستان با روحیه شون جور در نمی یاد .

سپیده بانو عزیز نویسنده و ویرایشگر بسیار توانا و محبوب شهوانی

هستند که داستانهارو با وسواس دنبال می کنند و انتقاداتشون کاملا به جاست .اگر هم سوال کردند هدف به خاطر کمک به نویسنده عزیز هست .

عذر خواهی می کنم از سپیده عزیزم به خاطر توضیحاتم.

0 ❤️

368172
2013-03-18 06:51:15 +0330 +0330

پروازی عزيزم من این نويسنده رو نميشناسم و روی حساب حرف شما که گفتی واقعی هست این سوال رو پرسیدم ممنون ميشم اگر داستان های ديگه از این نويسنده رو بهم معرفی کنی

0 ❤️

368173
2013-03-18 07:04:01 +0330 +0330
NA

کیر منم اندازه مچ دست دوست دخترم کلفته :D
کیرم تو کس ساناز
جالبه ساناز تا حالا نگفته درد داره کس پاره

0 ❤️

368174
2013-03-18 08:14:50 +0330 +0330
NA

چرت و پرت محض…كاملأ بى منطق…اجزايى كه حتى با عقل نه چندان سليم هم جور درنمياد!

اگر هم كه داستان تخيليه، به احتمال زياد نويسندش يه پسر ساديسته و يا با احتمالى كمتر، يه دختر مازوخيست…

0 ❤️

368177
2013-03-18 09:38:58 +0330 +0330
NA

وای که من چقدر باور کردم !!!

0 ❤️

368179
2013-03-18 09:56:53 +0330 +0330
NA

امیدوارم دوستان لذت برده باشند.
ابرمرد

0 ❤️

368180
2013-03-18 10:33:05 +0330 +0330
NA

ممنون.
داستان بود و واقعیت نداشت.
بازم ممنون.

0 ❤️

368181
2013-03-18 12:04:55 +0330 +0330
NA

اعصابمو گاییدی با این داستان مزخرفت… دیگه ننویس عوضی

0 ❤️

368182
2013-03-18 13:03:53 +0330 +0330
NA

چرا آخرش ضد حال بود؟باید ادامه میدادی.خیلی بی موقع تموم شد

0 ❤️

368183
2013-03-18 18:45:13 +0330 +0330
NA

نمی دونم چرا اکثر داستانای این سایت پر از سوتی هستن…

شیوه ی نگارش خیلی خوب و بدون ایراد بود.

نمی دونم این داستان حقیقت داره یا نه اما مطمئنم چنین انسانهای حقیر و حیوان صفتی وجود دارن.امیدوارم این اتفاقا واسه کسی نیوفته…

0 ❤️

368184
2013-03-19 01:01:56 +0330 +0330
NA

باید راسشتشو به شوهرت میگفتی

0 ❤️

368185
2013-03-19 01:14:35 +0330 +0330
NA

خدا از گناهش نگذره ، واقعأ حرکت زننده ای بود

0 ❤️

368186
2013-03-19 09:36:26 +0330 +0330
NA

واقعیت جامعه بود و دردناک

0 ❤️

368187
2013-03-19 19:08:21 +0330 +0330
NA

از انجایی که زن ها همیشه فکر میکنن که مورد تجاوز جنسی قرار میگیرن این یک توهم بیش نبود ابر مرد بادمجونی

0 ❤️

368189
2013-03-20 14:35:36 +0330 +0330
NA

احمق نوشته بلند نبود,نه کلفت نبود

0 ❤️

368190
2015-01-14 03:43:02 +0330 +0330
NA

بازم ی داستان دیگه که حالمو بد کرد خوب گریه ام گرفت

0 ❤️

678426
2018-03-21 23:16:43 +0330 +0330

چقد بی شرف

0 ❤️