تقدیر یا سرنوشت؟

1396/04/29

{ ۱۹ آبان ۱۳۹۵ - ساعت ۲۰:۳۰ }
از زمانی که ۱4 ، 15 سال داشتم ، با نگاه به اطراف خودمو بد شانس ترین آدم این دنیا می دیدم . شب ها رو با گریه و روز ها رو در مدرسه با بی حوصلگی و گاهی هم با بی ادبی به همکلاسی ها و معلم ها میگذروندم ، تا جایی که دیگه نتونستم تو اون مدرسه تحصیلمو ادامه بدم و مدرسمو عوض کردند .اما چیزی تغییر نکرد و جلسات مشاوره ام شروع شد . یادم میاد مشاور برای بهتر کردن حالم میگفت که درسته خیلی به پدرت نزدیک بودی اما او هم قطعاً راضی نیست که زندگی خودتو از بین ببری . پدرم وقتی 14 سال داشتم ، سرطان گرفت و کمتر از سه ماه بعد . . . 27 اردیبهشت ماه 1381 روزی بود که . . . همه چیز اونقدر سریع گذشت که هیچوقت نتونستم با مرگش کنار بیام . البته مادرم رو زمانی که دو سال داشتم از دست دادم ، پس نه تلخی مرگ مادرم رو چشیدم و نه شیرینی حضورش در زندگی ام رو .سعی کردم فراموش کنم ، باید فراموش میکردم تا بتونم به زندگی ام ادامه بدم مثل خیلی ها .
3 ، 4 سال قبل از دانشگاه رو با خانواده عموم زندگی کردم و بعد دانشگاه شهری دیگه قبول شدم . فرصتی برای شروع دوباره . فرصتی برای پشت سر گذاشتن تمام اتفاقات فاجعه بار گذشته و دور شدن از آن شهر بی رحم . آنروز نفهمیدم اما بعد ها چرا ؛ اینکه شهر بی رحم نبود . این تقدیر من بود که به طور غم انگیزی ناگوار بود . اطمینان دارم تا اینجایی که گفتم تقدیرم بود نه تقصیر . اما از اینجا به بعد . . . قضاوت با شما . در دانشگاه با احمد دوست شدم . یه رفیق فابریک ؛ همیشه بهم میگفت : آرمان ، داداش هر وقت هر کاری داشتی به خودم بگو . احمد یه دوست خوب بود ؛ جرا ؟ واضحه چون میگن یه دوست خوبو میشه تو شرایط سخت شناخت و من از همون ابتدای رفاقتم با احمد تو شرایط سخت از دست دادن پدرم بودم . احمد یه پسر خاله هم داره که خیلی به هم نزدیکن ؛ شایان . کم کم با شایان هم آشنا شدم و یه دوستی سه نفره بینمون شکل گرفت که تا الآن هم پابرجاست . البته من و احمد دانشجوی رشته ی معماری بودیم و شایان داشت پزشکی میخوند . اتفاق مهم زندگی من ترم آخر دانشگاه بود که با شیما آشنا شدم . یه دختر زیبا ، با متانت و کمی هم خجالتی . آشنایی با شیما برای من فرصتی بود تا دوباره به زندگی برگردم ؛ تا باور کنم که لیوان زندگی من نیمه ی پری هم داره . اما این توهمی بیش نبود . 3 ماه بعد از رابطه با شیما اتفاقی افتاد که مسیر زندگی ام رو به کلی تغییر داد ، و اون باردار شدن شیما بود . اتفاقی که میتونه شیرین ترین خاطره زندگی هر پدر و مادری باشد اما برای ما . . . هنوز هم در جامعه ی ما همچین فرزندی به هیچ وجه پذیرفته نمیشود . همه چیز برایم واضح بود ؛ برای شیما هم . اما شیما برایش اسم انتخاب کرده بود ؛ اگه پسر میشد علیرضا اسم پدر شیما و اگه دختر میشد روجا ، به معنای آخرین ستاره ای که از آسمان می رود . و همه اینها یک معنی میداد : وابستگی شیما . من هم دوستش داشتم اما سعی کردم به منطق تکیه کنم نه احساس . شیما اینقدر مهربان بود که حتّی دلش نمی آمد کسی رو آزرده کنه ، اما حالا مجبور بود که . . . قانعش کردم که سقط جنین بهترین راهه . هم برای بچه که احتمالاً زندگی سختی در انتظارش بود و هم برای خودمان . درست است که یک ماه هم از باردار شدنش نمیگذشت ، اما شیما میگفت که احساسش میکند . هیچوقت اشکهاش در آن روز ها رو فراموش نمیکنم . بعد از اینکه که از کامل شدن سقط مطمئن شدیم ، او دیگه شیمایی که میشناختم نبود . از دستم دلخور بود ، شاید هم کمی بیشتر . چرا ؟ چون رفت و تا چند روز ازش خبری نبود . بالاخره بعد از چند روز قرار گذاشت تا با هم حرف بزنیم . برای سی دقیقه . همان سی دقیقه هم زمان برد تا منو قانع کنه که باید به هم بزنیم . میگفت که با دیدن من به یاد فرزندمون می افتد و هیچوقت نمیتونه خودش رو و منو برای این کار ببخشه ؛ کاری که راضی به انجامش شد .
براش احترام قائل بودم و اینقدر به صداقتش اعتماد داشتم که وقتی گفت دیگه نمیتونه با من باشه باورش کردم . بنابراین اصراری نکردم ، هر چند که آرزو داشتم نظرش رو عوض کنه . . .
شیما چندی بعد با یکی از بچه های دانشگاه ، فرهاد ، ازدواج کرد . در مورد خودم فشار های زندگی اثر خود را گذاشته بودند . چندین بار بی دلیل غش کرده بودم و تشخیص دکتر دیابت نوع 1 بود . زندگی خودم رو تمام شده میدیدم . دیگه نه چیزی برای از دست دادن داشتم و نه برای به دست آوردن ؛ هیچ . تنها کافی بود آن شب به جای 24 واحد ، 72 واحد انسولین بزنم و بعد شاید آرامش ابدی . دستم روی پیچ تنظیم بود که صدای در اومد . احمد بود . او از به هم خوردن رابطه ی من و شیما به جز باردار شدن شیما با خبر بود و برای دلداری دادن به من اومده بود . حرفاش آرومم کرد . اگر اونشب احمد نبود . . . شاید هم زمان مرگم نرسیده بود .
بعد ها فهمیدم که شیما همه چیز رو در مورد خودش و باردار شدنش به فرهاد گفته بود و فرهاد هم با شرایطش مشکلی نداشت . البته در جامعه ی ما مردانی مثل فرهاد بسیار کمیابند ؛ شاید حتّی من هم . . . در چنین شرایطی ، زن و مرد هر دو به یک اندازه مقصرند ، اما در جامعه ی ما رفتاری که با آنها میشود از زمین تا آسمان متفاوت است . طولی نکشید که من هم با رها آشنا شدم و با هم نامزد شدیم ، اما رها از چیزی خبر نداشت . زمانی که فرهاد منو و احمد رو به عنوان دوستان دانشگاه به جشن عروسیشان دعوت کرد ، فهمیدم که شیما در مورد من با فرهاد حرفی نزده . هیچگاه نفهمیدم چرا شیما این موضوع رو از فرهاد مخفی کرد . اون که همه ی حقیقت رو به فرهاد گفته بود ؛ پس چرا . . . میخواست از من محافظت کنه یا اینکه . . . ؟ هر چی بود ، این قضیه برای همه ی ما گران تمام شد ؛ خیلی گران . جشن عروسی رو با هر بهانه ای که بود نرفتم و همچنین دو دعوت بعدی فرهاد برای رفتن به خانه شان . به رها هم گفته بودم که خیلی از فرهاد خوشم نمیاد تا شک نکنه . حدود یک سال بعد دوباره از ما دعوت کرد . اینبار شیما با من تماس گرفت و ازم خواست که با رها به خانه شان بریم تا این ماجرا یک بار برای همیشه تمام شود . احمد و شایان هم دعوت شده بودند .
5 شهریور ماه 1394 ، یک شب تابستانی که فرصت خوبی بود تا من و شیما اتفاقات گذشته رو فراموش کنیم . وارد شدیم . به شدت دلهره داشتم ، اما سعی کردم عادی رفتار کنم . احمد و شایان زودتر رسیده بودند .
شایان : به ، آرمان خان . آرمان جون وضعیتت پرفکته ، فقط زیر چشمات کمی گود رفته که صبر کن تخصصمو بگیرم ، خودم برات درستش میکنم .
احمد : تو هنوز متخصص نشده دنبال کاسبی هستی ، دیگه وای به وقتی که تخصصتو بگیری .
شایان : چی میگی ؟ من از هر که پول بگیرم ، از آرمان که دیگه نمیگیرم . دیگه اینقدر که بی معرفت نیستم .
احمد : ببینیم و تعریف کنیم .
فرهاد به استقبال اومد : چه عجب ما آقای مهندس رو دیدیم . بعد دانشگاه دیگه ما رو آدم حساب نکردی .
من : . . .
و احوالپرسی های رایج بین رها و شایان و فرهاد . اما احمد . . . احمد رو خوب میشناختمش . نگران بود ؛ نگران از اینکه من و شیما قرار بود بعد از سه سال همدیگرو ببینیم . شیما اومد و با دیدن من حالت چشماش عوض شد . احتمالاً با دیدن من تمام اتفاقات تلخ آنروزها از روبروی چشماش گذشت . خودش رو حفظ کرد ، به هر سختی بود یه سلام خشک و خالی با بقیه کرد و به بهانه ی چای هال رو ترک کرد . ده دقیقه ای گذشت اما برنگشت .
فرهاد : ببخشید . من الآن بر میگردم . یک مکث طولانی از فرهاد . . . رفتیم تا ببینیم که چرا جواب نمیدهند . چشمان خون بار فرهاد خیره به . . .
شیما مدت ها بود که رفته . آن دختر دوست داشتنی و با وقار . صحنه ای بی اندازه ناراحت کننده بود به خصوص برای من و فرهاد که محبت این دختر آرام و بی ادعا رو حس کرده بودیم .یک سال است که گذشته ولی هرگز تصمیم شیما برای خودکشی رو قضاوت نکردم . چون حتی با وجود رنجی که من هم برای فرزندمان متحمّل شدم ، نمیتونم احساس شیما به عنوان یک مادر رو بعد از اون اتفاق درک کنم . تنها چیزی که از آن مطمئن بودم ، این بود که شیما بعد از سقط هرگز نتونست شیمای سابق شود ؛ و اینکه من مقصر بودم و ای کاش هیچوقت اون دعوت رو قبول نمیکردم . درست است که شیما با دست خودش رگش رو زده بود ، اما این زمانی اتفاق افتاد که با دیدن من تمام خاطرات تلخ گذشته برایش زنده شد . او باز هم راست گفته بود ؛ اینکه هیچوقت نمیتونه خودش رو ببخشه و من را هم . . .
شکّه شده بودم . اون شب ، اینقدر رنج و عذاب اطرافیان رو بعد از مواجهه شدن با جسدش دیدم ، تا مدت ها خودم رو از اینکه زمانی تصمیم به خودکشی داشتم سرزنش میکردم . فهمیدم که زندگی ام هر چه که باشد تنها متعلق به خودم نیست و تمام آنهایی که دوستم دارند هم در آن سهمی دارند . خودم را نبخشیدم اما به خاطر دوستانم ، همسرم و دخترم که در راه است ، به زندگی ام ادامه میدهم .
جایی از پائولو کوئیلو خواندم که « ما میتوانیم سرنوشت خود را کنترل کنیم اما تقدیر از کنترل ما خارج است . من اعتقاد دارم ، همه ی ما انتخاب هایی داریم تا سرنوشت خود را رقم بزنیم ولی تقدیر ما مهر و موم شده است . » من دارم تلاش میکنم تا باور کنم که اتفاقات تلخ زندگی ام جزوی از سرنوشتم بوده اند نه تقدیرم .

  • پایان -

نوشته: Zzz


👍 8
👎 2
1063 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

640960
2017-07-20 21:11:38 +0430 +0430

خوب بود!!! تسلیم سرنوشت بخش جدا نشدنی زندگی ما انسانها هست و هیچ وقت نباید سعی کنیم با آن بجنگیم. یک لایک تقدیم شما دوست گرامی

0 ❤️

641031
2017-07-21 06:01:26 +0430 +0430

خیلی خاطره نویسی کردی و البته رنج نامه !
کل داستانت روند یکنواختی داشت و با دیالوگ های نه چندان قوی و قصه ای بدون تریلر و شوک …
کارای قبلی تون بهتر بودن
موفق باشین

0 ❤️

641032
2017-07-21 06:04:24 +0430 +0430

داستانت پر از یاس و نا امیدیه و کسالت بار
ببخش گلم
پیام اخلاقیش بدک نبود

0 ❤️

641081
2017-07-21 16:24:03 +0430 +0430

کاندوم آقا جون
ندونم کاری های خودمون رو گردن سرنوشت ننداریم

0 ❤️

641186
2017-07-22 06:21:36 +0430 +0430

خوشم نیومد خیلی ناراحت کننده بود و برای این سایت لازم نبود بهتر بود یکم شاد یا انتقام جویانش میکردی بچه سقط نمیشد
براشاد شدنش تو با همسر جدیدت میرفتی که همسرتم با دیدن فرهاد شوکه بشه
برای انتقام گرفتنشون ازتو هم بهتر بود اون بچه زنده میموندو وقتی با همسرت رفتی اونا بچه رو جلو جمع بتو و زنت میدادن و میگفتم بچتونو با خودتون ببرین تا میخ بشی بری تو زمین با پتکی که شیما بهت زده جلو زنت
خاطرات خودتونو تبدیل به داستان کنید تا اگرهم بدو بیراه شنیدی نگی دارن به منو این خاطره بدو بیراه میگن بلکه به داستانم میگن تا تو ذوقت نخوره عزیزم
بقول دوستمون این تقدیر میست کوتاهیه که کاندوم نذاشتی اونم تو کشوری که به نسب تاریخ در بیشتر ۳۰۰۰سال پیش با کمک گرفتن از روده چارپایان از بارداری جلوگیری میکردن و تو در قرن ۲۱ بدون کاندوم کردی توش.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها