تلافی (۱)

1397/08/22

احساس میکنم کل سرم یه نبض گنده اس که فقط میزنه… نبضی که هر تیکه اش یه نبض دیگه اس… مخصوصا حدقه ی چشمام… تا حالا عمل دیدن, اینقدر دردناک نبوده تو کل زندگیم… بدون کوچکترین تفکری یا حتی بدون برداشتن نگاهم ازش, گوشیمو در میارم… همه چیز کیفمو حفظم… میدونم جای هر چیزی کجاس برای همونم موبایلمو سریع پیدا میکنم… نمیتونم چشمامو از صحنه ی رو به روم بگیرم پس موبایلمو میارم تو افق چشمام… شماره اش آخرین شماره ای که باهام تماس داشته. زنگ میزنم. مثل همیشه خیلی طبیعی جواب میده:
-جون دلم پیشی؟
-کجایی؟
-صدات چرا اونجوریه عزیز دلم؟
-سر درد دارم…
-الهی من بمیرم! حالت اگه بده میخوای مرخصی بگیرم بیام خونه؟
شایان هیچوقت با من اینجوری حرف نمیزد, مگر مواقعی که پیش کسی بود. و این بار هم گویا پیش کسی بود. پیش یه خانوم خوش تیپ و ترکیب. تو یه رستوران. حتما قرار بود خرج کنه. کدوم جنتلمنی میذاره زن همراهش حساب کنه غذا رو؟
-… سر کارتون موسیقی پخش میکنن؟
-نه بابا… یکی از بچه ها واسه سالگرد خانومش داره آهنگ سلکت میکنه… صدای اونه…
-آها…
-تو کجایی عزیز دلم؟
-خونه… منتظرم بچه ها بیان از مدرسه… سرم خیلی درد میکنه… ایراد نداره امشبو بفرستمشون خونه ی مامانم اینا؟
-نه پیشی… چه ایرادی داره؟ اتفاقا خوب کاری میکنی… بخواب استراحت کن خوب شی…
-تو کی میای؟
-من والله امشب یه کم اضافه کاری باید وایسم یه کم دیر میرسم… ایراد نداره؟
-پس اگه خوابیده بودم و در اتاق خواب بسته بود لطفا خیلی سر و صدا نکن…
-با اون قرص خوابهایی که تو میخوری بیخ گوشت تانک هم بترکونن خبر نمیشی…
-راست میگی…
پوز خندم گرفت. حرف تا پشت لبام اومد اما قورتش دادم. میخواستم بگم تو هم شبها تا صبح صدای گریه ی منو نمیشنوی بیخ گوشت… این به اون در…
-باشه… پس سر کارت بهت خوش بگذره… شب میبینمت…
قبل از قطع کردن یه کم دیگه قربون صدقه ام رفت, برای خالی نبودن عریضه. گوشی رو قطع کردم. تو گوشی رضا دیدم که شایان هم قطع کرد. گوشی رو از دست رضا گرفتم. رضا پسر خاله ام بود. همون یه لا قبای سابق, که حالا دیگه اسم شکرت تجاریشو باید با تریلی میکشیدن… همون بدبخت سابق که عاشقش بودم اما پدرم گفت عشق کشکه! من دختر به این پسره ی پوفیوز یه لا قبا نمیدم… رضا اونموقع هنوز درسش تموم نشده بود. دو سال ازم بزرگتر بود. موهای خرمایی داشت و چشمهای خوشرنگ میشی. قدش هم ازم یه کم بلندتر بود. خواستگارم بود و میمردیم برای هم. خیلی دوستش داشتم. اما بابام براش شرط گذاشت که اگه دختر منو میخوای باید نشون بدی لیاقتشو داری… خانواده خاله اینا وضعشون به خوبی بابای من نبود. شوهر خاله ام هم که عجیب با بابام چپ بود همیشه متلکهای آنچنانی مینداخت به بابام و کلا به پولدارها… کلا خیلی با هم بد بودن دو تا باجناق. اوایل که ماها خیلی بچه بودیم گویا اصلا اینجوری نبودن. خیلی همو دوست داشتن تا اینکه جنگ بین ایران و عراق پیش میاد و قرار بر این میشه که بابای رضا, که عشق دفاع از وطن داشته, بره و از خاک وطن دفاع کنه و بابای من هم بمونه و حواسش به خاله ام اینا باشه و خرجشونو بده… مامانم که تعریف میکرد میگفت همون جبهه رفتن بود که همه چیزو خراب کرد. آقا مصطفی که برگشت با یه پای قطع شده, دیگه اون آدم سابق نبود. تمام مدت از همه طلبکار بود و جوری رفتار میکرد که انگار حقشو خورده بابای من… بابای من هم میگفت آخه مرد حسابی من که به تو گفتم نرو بمون سر زن و بچه ات… رفتی معلوم نیس موجی شدی چی شدی… اونموقع ها داداش بزرگه ی من بوده گویا و داداش بزرگه ی رضا…
تا اینکه ماها به دنیا اومدیم… گاهی که مثلا ختمی یا عروسی چیزی میشد رضا اینا رو میدیدیم… میدونستم مامانم با خاله ام حرف میزنه اما دور از چشم شوهراشون… روابط شوهرا به شدت بد بود. سر همونم وقتی رضا اومد خواستگاریم, بابام هر چی سنگ میتونست جلوی پاش انداخت.آخر سر هم بهش گفت اگه دختر منو میخوای بسم الله… اما تا رضا رفت که مثلا لیاقتشو نشون بده, یه خواستگار خیلی خوب و خانواده دار به اسم شایان سر و کله اش پیدا شد, که اون موقع ها تمام ملاکهای بابامو برای ازدواج داشت. سر همونم بابام منو به زور شوهر داد به شایان… شایان سیگار نمیکشید. مشروب هم نمیخورد. اهل زن بازی هم نبود. بر مبنای تحقیقات بابام هم همه رو اسمش قسم میخوردن. خوش سر و زبون بود, جوری که مارو از لونه اش میکشید بیرون. و از همه مهمتر اینکه پولش از پارو بالا میرفت و تک دختر بابام قرار بود با کون بیوفته تو ظرف عسل… حداقل بابام که یه دل نه صد دل عاشقش بود. بر خلاف من که عاشق رضا بودم. هر چی خواهش و التماس کردم که صبر کنن تا درس رضا تموم بشه و بره سر کار هیچکس گوش نکرد. بابام حرفش این بود که خوشبختی منو میخواد.:
-دختره ی زبون نفهم! تو تا حالا شده سر گشنه زمین بذاری؟ نه… تو اصن میدونی گشنگی یعنی چی؟ نه… میدونی اینکه نداشته باشی کرایه خونه اتو بدی یعنی چی؟ نه… از قدیم میگن بی پولی نکشیدی که عشق از یادت بره… تنگت نگرفته که جفتشم از یادت بره! آخه دلت به چی چیه این جوجه فوکولی خوشه احمق؟
-بابا! به خدا رضا پسر خوبیه!
-اگه دنبال پسر خوب میگردی مگه این شایان بده؟ اینم پسر خوبیه دیگه! تو دردت اینه که میخوای منو با اون مصطفی ی کفتار دمخور کنی! خشکه مسلمونه… شده نکرده یه اسم درست واسه پسرش بذاره… رضا! فقط یه مرقد مطهر کم داره!

خلاصه التماسهای من و عجز و لابه های رضا بی نتیجه موند. و من پای سفره ی عقد نشستم. جشن ازدواجمون هم در نهایت شکوه و عظمتی که در خور جفت فامیلها بود برگذار شد. بابام راست میگفت که شایان پسر خوبی بود… جلوی بقیه یه جنتلمن واقعی بود… نمیتونستی ازش بدی ببینی تا وقتی باهاش تنها نبودی… فحشهای رکیکش رو نمیشنیدی سر بازی فوتبال, که بازیکنها و داور رو میشست و پهن میکرد تا خشک شه… از دستشویی مثل فرشته ها تمیز و مرتب می اومد بیرون اما تو دستشویی انگار آدم کشته بودن… خون اصلاحش و ریشهای زده و نشسته که منتظر بود من برم تمیزشون کنم… و پولش که از پارو بالا میرفت برای در و همسایه بود. من باید کوچکترین خریدمو براش لیست میکردم… همه چیزم حساب کتاب داشت… یه یه سالی صبر کردم هر چند تو همون یه ماه اول فهمیده بودم ما به درد هم نمیخوریم… بعد از یه سال که بالاخره خسته شدم یه شب که مهمون بابام اینا بودیم بابامو کشیدم یه گوشه و براش توضیح دادم موضوع رو. البته به جز تیکه ی سکسمون… سکسمون شبی دو سه بار بود و بیشترش هم از پشت… تمام مدت پشتم خون می اومد… هر چی میگفتم درد داره میگفت صبر کن خوب میشه الان… کارشو با یه توف شروع میکرد و با تاخیری ادامه میداد… مدام غر میزد تو چرا عین جنازه میوفتی؟ چرا پا نمیشی بشینی رو فلان جام؟ فکر کن یه سمباده رو فرو کنن تو کونت و سمباده بکشن ده دیقه… چه حسی داری؟ تازه بهت هم بگن صبر کن خوب میشه… پشتم تبدیل شده بود به یه نبض گنده و تمام مدت دل میزد… به سختی دستشویی بزرگ میرفتم… و هر بار از درد گریه میکردم… به سختی مینشستم…
بابام همونطور که فکر میکردم حرفمو به پای دوست نداشتن شایان گذاشت. که چون شایانو دوستش ندارم تمام حرکاتشو گذاشتم زیر ذره بین! باید بهش فرصت بدم تا خودشو نشون بده… البته بابام حق داشت… نفسش از جای گرم بلند میشد. شبی دو یا سه بار تو کون بابام نبود که سوهان میکشیدن برای همون هم نمیتونست حرفمو قبول کنه… مونده بودم آخه چه جوری بهش دردمو بگم؟ در بیارم سوراخ کونمو نشون بدم تا حرفمو باور کنه؟ سعی کردم به مامانم برسونم اما اونم فقط منو از حرف مردم ترسوند و یه راه جلوی پام گذاشت… بچه… گفت اگه بچه بیارم شایان مجبور میشه به خاطر بچه هم که شده مراعات کنه… دیگه نمیتونه بددهنی کنه…
-پدر بشه مسئولیت پذیر میشه و تو کارات کمکت میکنه… الانو نگاه نکن… بابای خودت فکر میکنی خیلی تحفه بود وقتی باهاش ازدواج کردم؟ بابام در اومد تا شد این! مردو باید بدونی افسارشو چه جوری دستت بگیری… مرد مث سگ میمونه! یه واق کرد دهنشو جر ندی دنبالت میکنه تا اون سر دنیا! یه سنگ ور داری دنبالش کنی دمبشو میذاره لای پاش و در میره… بعدشم! گفتم… الان هر آتیشی سوزوند بعد بچه آدم میشه…

میخواستم بگم لابد مثل تو که یه عمر با ترس و لرز با خواهرت حرف زدی؟ اما انگار بر خلاف من گلاره حرف مامانم با عقلش جور در اومد… با اومدن دختر اولم گلاره تازه فهمیدم وقتی شایان خواب درست و حسابی نداشته باشه چه هیولایی میشه… گلاره گریه میکرد و شایان به بهونه ی اینکه نمیتونست بخوابه و باید سر کار بره و خرج و مخارج بچه رو در بیاره تمام مدت به من تشر میزد که تو چه جور مادری هستی که این بچه تمام مدت گریه میکنه؟ یا اگه بچه یهو مریض میشد داد و بیداد شایان میرفت هوا که باز بچه رو بردی خونه ی ننه ات مریضش کردی؟ مونده بودم چیکار کنم که یهو سر و کله ی گیلدا پیدا شد دختر دومم… با اومدن گیلدا متوجه شدم شایان بر خلاف همیشه خیلی تو خودشه… منم که خوب هیچگونه پشتوانه ای نداشتم مجبور شدم ته و توی قضیه رو در بیارم. شاید تونستم یه خاکی تو سرم بریزم.
-چی شده شایان؟
-هیچی…
تا اینکه بعد از اومدن دختر سومم گیسو فهمیدم قضیه از چه قراره:
-تو چرا همه اش دختر میزایی؟
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه من اگه پسر دلم بخواد کیو باس ببینم؟! ها؟!!!
دقیقا مثل پیش بینی های مامانم, شایان بعد از بچه ها عوض شد. دعوا تو خونه ی ما یه چیز دائمی بود اما حالا؟ بی منطقی شایان هم به دردام اضافه شد. سه سال بود با سه تا بچه درست و حسابی نخوابیده بودم. اعصاب نداشتم. کسی هم دردمو نمیفهمید. کون خواستنهای مداوم شایان هم بدجور رو اعصابم بود. نه طاقت مونده بود نه تحمل! پدر و مادرم هم که مدام با وعده های دل خوش کنک منو از سرشون باز میکردن…
-الان دیگه تو مادری شقایق! باید به خاطر بچه هات تحمل کنی! این زبون بسته ها چه گناهی کردن؟ میگن بهشت زیر پای مادران است… مادر یعنی…

تا اینکه یه شب که جشن تولد پنج سالگی گیلدا بود و خیلیها هم دعوت بودن خونه امون, دیدم نمیتونم خودمو کنترل کنم. رفتم تو اتاق بچه ها و نشستم به گریه کردن… دیگه نمیتونستم تحمل کنم. احساس باخت میکردم. اینبار بر خلاف همیشه رضا هم بود.

اولین بار بود بعد اینهمه سال میدیدمش. با خانومش و دختر یه ساله اش اومده بودن. رضا تمام مدت دخترشو بغلش داشت و حتی یه لحظه زمین نمیذاشتش… راجع به رضا و زندگیش شنیده بودم… بعد از اینکه مدرک مدیریت بازرگانیشو گرفت رفت ژاپن… با هیکاری هم همونجا آشنا شده بود و با هم ازدواج کرده بودن… هیکاری یه دختر صورت گرد و سفید چشم بادومی و قشنگ بود. مهربونیش از نگاهش میریخت. نه کون داشت نه سینه… خیلی صاف و صوف بود و لباس شب قشنگی هم تنش کرده بود. همینکه رسید خیلی سریع با همه خودمونی شد. شیرین زبون بود اونم تا دلت بخواد… از رضا فارسی یاد گرفته بود و داشت شیرین زبونی میکرد. و بهش خوش میگذشت… تنها خارجی جمع بود و همه کورس گذاشته بودن باهاش دوست شن برای روز مبادا… هیکاری خصلتهای دوز و کلک بازی ما رو نمیدونست… معلوم بود رضا با دو دوزه بازی و رکب زدن حالشو نگرفته… دختر کوچولوی دورگه هم که خوشگل و تو دل برو بود… تو بغل باباش… تو این یه ساعت مهمونی اونقدری که رضا دختر کوچولوشو بغل گرفته بود, شایان سه تا دخترهاشو تو اینهمه سال بغل نکرده بود… سعی داشتم با جشن خودمو مشغول کنم اما نمیتونستم جلوی افکارمو بگیرم. یعنی چی میشد اگه منو رضا با هم ازدواج میکردیم؟ نکنه رضا هم مثل شایان بوده و من نمیدونستم؟ هر کاری میکردم نمیتونستم خودمو پیش رضا خوشبخت نبینم. هر چند الان دیگه رضا زن داشت. یعنی اگه من با رضا ازدواج میکردم چی میشد؟ اگه رضا با من ازدواج میکرد خوشبخت میشد؟ من که با ازدواج با شایان, حتی بدبخت هم نشدم… خوشبختی سرمو بخوره… با باز شدن در اتاق سریع خودمو جمع کردم. شایان بود:
-کجایی تو؟ واسه چی زر میزنی؟
-نه نه… ریملم رفت تو چشمم داشتم اونو پاک میکردم… الان میام…
-گمشو بیا این کیکو ببر تموم شه سیکتیر کنن برن پی کارشون…
-الان میام شما برو…
با بیرون اومدنمون از اتاق آژیر شایان بلند شد:
-جماعت! خانومو یافتم! نگرانیها رفع شد! به افتخارش یه کف مرتب!
و بین تشویق حضار شایان جلوی جمع دستمو گرفت و پشتشو بوسید… از شدت بغض داشتم سکته میکردم و بالاخره نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
-ای جوووونم! خانومم احساساتی شده! بمیرم من! از دیشب تا حالا یه بند داره زحمت میکشه… منم نرسیدم کمک کنم! آقا از الان گفته باشم ظرفها با منه! شقایق دست نمیزنی ها!

اونقدر خوشمزه بازی در آورد که تمام جمع حرفشو باور کردن. تو اون هیری ویری مامانمم منو کشید یه گوشه و با گفتن نمیتونی یه شب دندون رو جیگر بذاری پهلومو یه وشگون گرفت:
-نگران نباش مامان… فقط ریمل رفته بود تو چشمم… شما اصلا نگران نباش…
حالا انگار خیلی براش مهم بودم که تازه اینقدرم واسه زندگیم دل میسوزوند…

اون شب بعد جشن مامانم اینا بچه ها رو بردن خونه اشون. منم رفته بودم دوش بگیرم که دیدم در حمومو میزنه یکی. به جز شایان کسی نبود. در حمومو باز کردم. بدون لباس اومد تو و مثل اکثر شبها به زور فرو کرد از پشت. هر چی التماس کردم خسته ام و باشه یه شب دیگه نرفت تو گوشش… حس میکردم زخممو مدام داره میکنه… با چاقو داره پشتمو زخم میکنه… بعد از رفتنش تا صبح نشستم رو زمین حموم و گریه کردم. نمیدونستم چیکار کنم. گاهی خیلی میترسیدم این اواخر. گاهی که نگاهم میوفتاد به کارد میوه خوری روی میز خیلی دلم میخواست نوک تیزشو تا ته تو مچ دستم فرو کنم. تنها چیزی که اون لحظه منو به زور نگه میداشت بی سرپرست موندن سه تا دختر بیگناه و بیچاره ام بود. معلوم نبود بعد از مردن من شایان قراره کیو بیاره سرشون…

صبح که چشم باز کردم تو همون حموم خوابم برده بود. صبح زود بود. بچه ها هم که نبودن. سریع لباسامو تنم کردم و رفتم بیرون اما وقتی رفتم بیرون شایان نبود. نفهمیدم دیگه کی زده بود بیرون. برای خودم یه چایی دم کردم و نشستم رو مبل. امروز حالم خیلی بد بود. دیدن رضا دیوونه ام کرده بود. به چشمهای هیکاری که نگاه میکردی ازش فقط خوشحالی میریخت. نگاه دروغ نمیگه… نگاهش میگفت که خوشبخته… نگاه رضا هم راضی بود… چقدر دلم میخواست این حس رو تجربه کنم… به جز یکی دو بار نگاهمون با رضا با هم تلاقی نکرده بود اما توش عشق نمیدیدم دیگه… نگاه من چی میگفت؟ زار میزد بدبختیمو؟ یا همه نادیده اش میگرفتن؟ تو این فکرها بودم که یهو به موبایلم یه مسیج اومد. شماره ناآشنا بود:
-شقایق جان… من پسرخاله رضام… باید باهات حرف بزنم… راجع به شایانه…

به چهره ی مهربون رضا خیره شده بودم که داشت با ناراحتی نگام میکرد. نگاه میشی رنگش نگاه نگران یه پدر بود به یه دختر. با دیدن صحنه ای که تو موبایلش نشونم داد, تمام انرژیم ته کشیده بود و زانوهام میلرزید. میتونستم تمام آینده رو, به روشنی روز جلوی چشمم ببینم. شایان قرار بود پسر خواستنو بهونه کنه و به هرزگیش جنبه ی قانونی بده… همه هم قراره بگن مرده! حق داره! دلش پسر میخواد… هیشکی هم نبود از من حمایت کنه… خدایا! شایان یه مرده تو این جامعه و خودشم پولدار… کیه که بخواد حرف منو باور کنه؟ به هر کی بگم قراره بگن تو کم گذاشتی! تقصیر خودته! میتونستم حرفهای مادرمو از الان از بر بگم! خودت نتونستی جمعش کنی! اگرم بخوام طلاق بگیرم که بچه ها رو از من میگیرن میدن به اون… لابد اونی که باباش در اومد و نه ماه بچه ها رو تو شکمش نگه داشت شایان بود… اونی که کمردردهای حاملگی رو تحمل کرد و چند ماه نتونست بخوابه شایان بود! اونی که نتونست تو ماشین خودشو کنترل کنه و شاشید چون من تخته گاز گذاشته بودم به طرف شمال لابد شایان بود… چقدر توهین کرد سر اون قضیه بهم؟ تمام آبروریزهای حاملگی و سختیهاش مال من بود اونوخ بچه ها فقط مال اونن؟ پس من چی؟ کی پشت منه؟ نشستم رو مبل. سرم داشت گروپ گروپ میکوبید منفجر بشه. حتی فکر این آینده هم غیر قابل تحمل بود چه برسه به اینکه بخوام زندگیش کنم…
-الان چی کار کنم رضا؟
رضا دو زانو نشست جلوم و دستامو گرفت تو دستاش. دستاش بر خلاف دستهای سرد و لرزون من, گرم و پر محبت بود و دستای منو آروم آروم با شصتش نوازش میکرد. سرمو انداخته بودم پایین. خیلی خجالت میکشیدم ازش. از اینکه اینجوری رودست خوردن و تحقیر شدنمو دیده, شرمم میشد.
-برای چی اومدی آخه پسرخاله؟
-اونی که باید خجالت بکشه تو نیستی شقایق… بابای منه و شوهر خاله… باور کن تا همین چند روز پیش خبر نداشتم از هیچی… چند روز پیش سر ازدواجم با هیکاری با بابام دعوامون شد… بابام از هیکاری خوشش نمیاد و این چند روز اول تا از دستش اومد بهش بی احترامی و کم محلی کرد… گفتم بابا من هیکاری رو دوستش دارم! علاوه بر اون باهاش یه بچه داریم… که بهم گفت هر چی من میخوام تو خوشبخت بشی تو میری بدترشو پیدا میکنی… به زور دختر اون کامبیزه بی همه چیزو با پسر یکی از دوستام از سرت وا کردم که تو بری این ژاپنی زبون نفهمو ورداری عروس بیاری؟…

بهت زده به رضا نگاه کردم که با یه حلقه ی اشک بهم نگاه میکرد. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم ادامه داد:
-راستش شقایق… اوایل ازت دلخور بودم که صبر نکردی برام… که منتظر نموندی اما… بابام گویا رگ خواب باباتو خوب میدونسته… من واقعا شرمنده ام! دیشب هم برای همین بی دعوت اومدم تولد دخترت… میخواستم با چشم خودم ببینم وضعیتتو… از دیشب که اونجوری گریه کردی آروم و قرار ندارم شقایق! خودمو مسئول بدبختی تو و دخترات میدونم! دیشب که از مهمونی شما برگشتیم با خانومم حرف زدم… بهش قضیه امونو گفتم…
-کدوم قضیه؟
-اینکه خواستگارت بو…
-چرا بهش گفتی؟! الان فکر میکنه بین ما چیزیه…
-صد البته که بین ما چیزیه! تو دختر خاله ی منی! هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که درد کشیدن دختر خاله امو ببینم و صدام در نیاد! هر کی هر چی میخواد فکر کنه…
-ولی آخه…
-نگران نباش… اتفاقا پیشنهاد هیکاری بود که باید ته و توی زندگیتو در بیاریم… دیشب وقتی گریه کردی تو جمع, من حرفهای شایانو برای هیکاری ترجمه کردم… همونطوری که لبخند میزد گفت مرتیکه میتونه کون منو ببوسه با این محبتش… این زن غم از چشماش میریزه…
-الان کجاس خانومت؟
-اونی که داشت فیلم میگرفت هیکاری بود…
-پس بچه کجاس؟
-خواهر هیکاری هم اینجاس میخواست ایرانو ببینه… بچه تو هتل پیش اونه…
سر تکون دادم. چهره ی رضا یه لحظه سرخ و سفید شد.
-شقایق؟ چیزه… من…

فکر کردم میخواد بگه هنوزم دوستت دارم یا همچین چیزی. معذب بلند شدم و دستامو از تو دستاش بیرون کشیدم. اما اون هم بلند شد و منو نگه داشت. اینبار خیلی جدی خیره شد تو چشمام:
-ببین شقایق… من یه بار قبلا گول خوردم راجع به تو… ایندفعه دیگه گول نمیخورم… میخوام بی رودرواسی باهام حرف بزنی و بگی این مردک چه جونوریه…
-چه فرقی میکنه؟ همه حقو به شایان میدن مخصوصا…
-به خاله اینا گفتی؟ چی گفتن؟
-مامانم گفت تحمل کن به خاطر بچه ها… بابام هم…

یهو زدم زیر گریه و رفتم تو بغل رضا. یادمه بچه که بودم یه بازی بود که من از بلندی میپریدم بغل بابام و اونم منو میگرفت. همیشه مطمئن بودم که بابام قویه و منو میگیره… که من نمیخورم زمین… اما الان حس میکردم بابام بهم گفته بپر و دستهاشو زده به سینه اش و من دارم بین زمین و آسمون بهش التماس میکنم منو بگیره… اگه بخورم زمین میترکم بابا… چرا منو نمیگیری؟ وقتی بازوهای رضا دورم حلقه شد نمیدونم چرا جون گرفتم انگار. عجیبتر از اون اینکه هیچ حسی به جز آرامش و امنیت تو بغلش حس نمیکردم. رضا گویا واقعا پدر شده بود. چقدر ابهت پدرونه اش روحنواز بود! و چقدر من محتاج حمایت پدرونه اش بودم!
-حالا چی کار کنم من رضا؟
موهامو بوسید و منو از خودش جدا کرد. یه لبخند غمگین و محو بود تو صورتش.
-این مردک فکر کرده تو بی کس و کاری…
-ولی مامانم اینا…
-وقتی شوهر خاله و خاله ازت حمایت نمیکنن با زیر خاک بودنشون هیچ فرقی نمیکنه… اگه یه روز دختر خودم اینقدر غم تو نگاهش بود من خودمو میکشتم تا یه راهی واسه کمک بهش پیدا کنم… حالا هم فرقی نمیکنه… این مردک فکر کرده تو بی کس و کاری… میخوام دقیق بهم بگی چی کار کرده که منم بدونم باید چه جوری باهاش برخورد کنم…
-ولی آخه…
-تو با تمنای خودم هیچ فرقی نداری برام!
-ولی آخه…
-ولی آخه نداره! من یه پدرم! اگه یه روز دختر کوچولوم یه جا گیر میکرد انتظار داشتم یه پدر دیگه…
اشکهاش ریخت اما خندید:
-تو رو خدا میبینی منو؟ از وقتی تمنا اومده و عجز و ناتوانیشو دیدم اشکم دم مشکمه…
با دیدن گریه ی رضا اشکهام بند اومد. حرفهاش اونقدر به دلم نشست که تعارف رو باهاش کنار گذاشتم.
-میخوری یه چایی بذارم رضا؟
-اگه زحمتت نمیشه…

ساعت نزدیکهای 11 بود… اون جوری که رضا تعریف کرد بعد از ترک مهمونی با هیکاری یه سر رفته بودن هتل و بچه رو سپرده بودن به خواهر زنش و دوباره حدودهای چهار صبح برگشته بودن خونه ی ما که اتفاقا همون موقع شایان داشته میرفته بیرون. دنبالش میکنن و میبینن که کلید میندازه و میره تو یه خونه و تا 9 هم تو خونه بوده و بعد هم با یه خانومه میاد بیرون که معلوم بود به هم نزدیکن… اون وقتی که رضا پیغام فرستاده بود تقریبا همون موقع بوده که شایان رفته بوده تو خونه هه… بعد از اون هیکاری ماشینو میرونه دنبال شایان و رضا هم تاکسی میگیره که بیاد با من حرف بزنه… برای جفتمون هم صبحونه درست کردم. حرف زیادی برای گفتن نداشتیم. قیافه ی رضا به شدت گرفته بود و اخمهاش تو هم. منم راستش اصلا نمیدونستم چقدر از ماجرا رو برای رضا باید تعریف کنم که یهو با حرفش رنگم پرید:
-ببین شقایق… من مرد ایرانی ام… با همنوعم هم آشنام و سلیقه اشو میدونم… نمیخوام تو معذوریت بذارمت اگه نمیخوای بگی اما… فففففووووووففففف… اینطوری بپرسم… اضافه بر مورد معمول انتظارات دیگه ای هم ازت داره؟

منظورشو فهمیدم. اونقدر درد داشتم تو این لحظه تو پشتم که بی اختیار سر تکون دادم. عرق شرم تمام بدنمو گرفته بود حس میکردم تب کردم دارم میسوزم. درد لعنتی اونقدر زیاد و طاقت فرسا بود که اعصابم گاهی کار نمیکرد و دستام از شدت درد میلرزید. حالا هم که بالاخره یکی پیدا شده بود که میخواست کمکم کنه اونقدر تمرکز نداشتم برای رودرواسی.
-خیلی اذیتم میکنه رضا…
بی اختیار بغضم ترکید. سرمو که بلند کردم دیدم رضا عمیق تو فکره.

  • پس با یه حیوون درست حسابی طرفم… به هیکاری گفتم تا میتونه ازش عکس و فیلم بگیره… خرجی مرجی چی؟ پول داری همرات؟
    -کارت داده بهم اما برای هر خریدی باید بهش زنگ بزنم بگم…
    -عه؟ که اینطور… واجب شد با زبون خودش با آقا شایان یه اختلاطی بکنیم…
    -تو رو خدا رضا… میاد بابای منو در میاره…
    -از این بیشتر میخواد باباتو در بیاره؟ نترس یه جوری باهاش حرف میزنم که دقیق بفهمه منظورمو… دستتم واسه صبحونه درد نکنه دختر خاله… حالا درسته عادت کردم به صبحونه های هیکاری اما این چسبید…
    -چی کار میخوای بکنی رضا؟ بگو بهم نگرانم… اگه یه وخ…
    -ببین گلم… به قول انگلیسیها بعضیها باید داروی تجویزی خودشونو بخورن مزه اشو بفهمن… این آقا شایان مام از اونهاس… باید قشنگ شیرفهمش کرد… الان بچه ها کجان؟
    -پیش مامانم اینان…
    -برو بچه ها رو بردار برو هتل… به هیچکس هم نگو کجا میری… نه نه… اصلا حالا که اینجوری شد… گواهینامه داری؟
    -آره…
    -برو یکی از ویلاهای من تو شمال… اصلا با هیکاری برین… خواهرشم هست… بهتون خوش میگذره… انگلیسیت که یادمه خوب بود دیشب که با هیکاری حرف زدی…
    -خیلی نگرانم رضا! تو رو خدا…
    -اول از همه باید با این حیوون حرف بزنم… دوم طلاقتو میگیری ازش… یعنی مجبورش میکنم طلاقت بده… اگرم خواست گوه اضافه بخوره یه بشقاب پر براش سرو میکنم… تو از امروز دیگه با این حیوون تمومی…

مونده بودم چی بگم. یعنی میشد همچین چیزی؟ اونقدر تو بدبختی زندگی کرده بودم که تصور یه زندگی بدون درد و بدبختی و با…
-بچه ها چی؟! اگه بخواد بیاد دنبالمون… اگه بچه ها رو بخواد بگیره…
-این بچه ها مال توان شقایق… حاملگی هیکاری رو یادمه چقدر سختش بود… موقع زایمان باهاش تو اتاق بودم… جر خورد بدبخت… منم باهاش جر خوردم… اونهمه خون و گوه و بوی کثافت که تو اتاق پیچیده بود هیچوخ یادم نمیره… اونقدر همه چیز ترسناک بود که من غش کردم… اگه من غش کردم ببین اون چه دردی کشیده… کدوم خدا رو خوش میاد که زن بدبخت اینهمه زحمت بکشه اونوخ مرده صاب همه چی بشه… مردهای ایرانی اگه میدیدن تو اتاق عمل چه خبره میفهمیدن معنی بچه دار شدن یعنی چی… الان فکر میکنن هنر کردن… برو شب تو اتاق تمیز بخواب استراحت بکن, فردا هم بچه رو شسته و رفته تحویلت بدن تو هم فکر کن خیلی مردی… زایمان هیکاری 24 ساعت تمام طول کشید… مدام جیغ میزد… 24 ساعت تمام دستشو گرفتم تو دستم… 24 ساعت نخوابیدم… فکر میکردم تحمل جیغهاش سخته… تازه وقتی تمنا شروع کرد به خارج شدن من غش کردم… تو فقط وقتی برای بچه ات واقعا دل میسوزونی, که براش زحمت کشیده باشی…
با گفتن این حرف یه کم از موهاشو یه کم بالاتر از رستنگاه داد بالا. یه محوطه ی بزرگ بخیه خورده بود.
-پنج تا بخیه خورد سرم همچین کوبیدم زمین… واسه همینه الان تو سه تا دختر داری و آقا شایان ناراحته چرا پسر نداره… پس فکر میکنی من الان برای چی جرات نمیکنم یه بچه ی دیگه بیارم؟ واسه اینکه یه بار درست و حسابی ریدم تو شلوارم… مادر شدن شاید اسمش قشنگ باشه اما راه و رسمش وحشتناکه… اون صحنه تا آخر عمر باهاته… دیگه هم نمیخوام ببینمش… خود هیکاری هم دیگه دلش نمیخواد اون درد رو تحمل کنه… قصه ی مردهای ایرانی قصه ی اون پسره اس که زحمت کشید واسه پولش و وقتی باباهه پولها رو انداخت تو آتیش رفت تو آتیش که درشون بیاره… مردهای ایرانی اگه برای به دست آوردن بچه اشون زحمت کشیده بودن اینقدر راحت نمینداختنش تو آتیش… مث بابای تو و بابای من…

ادامه…

نوشته: ایول


👍 55
👎 2
21448 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

730096
2018-11-13 20:54:53 +0330 +0330

پشمای کیونت فر نخورد این قد تایپ کردی؟ :d

0 ❤️

730113
2018-11-13 21:20:36 +0330 +0330

دمت گرم اولین داستان طولانی بود که تو سایت خوندم…

1 ❤️

730121
2018-11-13 21:34:30 +0330 +0330

حالا من کار ندارم جواب من ندادی ولی اون لایک اول من دادم

1 ❤️

730148
2018-11-13 22:13:21 +0330 +0330

واگویه های یک زن در بطن جامعه ایران! به به… نویسنده های آبدوغ خیاری بخونن و یاد بگیرن! عالی بود شادی ? پرکارتر باش خانم قدرتمند شهوانی

و اینک نقد که خیلیم دوسش داری: انقد رو کون کردن جناب شایان تمرکز کردی پس بگو بینم اون سه تا توله از کجا اومدن؟!یکم سرسری این تمایلشو توضیح داده بودی. دوس داشتم بیشتر بهش میپرداختی.

آدم پوزخند را میزند،نمیگیرد! ;)

دیالوگا یکم درهم و برهم بود از کوتیشن مارک استفاده کن عزیزم

5 ❤️

730151
2018-11-13 22:22:39 +0330 +0330

لایک هشتم عدد خوش شانسی!! ایول جونم گل کاشتی چند, وقت بود زیر داستانام پیدات نبود فکر کردم توروهم مثل گاوت اتیش زدن!! امشب که داستانت اومد فهمیدم شایعس!!! ? دوست داریم و دیگر هیچ!!!

7 ❤️

730164
2018-11-13 22:46:15 +0330 +0330

منتظر بقیش بودم. اینجا راحتتر میشه پیگیری کرد داستانا رو!
مررسییی

2 ❤️

730193
2018-11-14 05:32:38 +0330 +0330

بی نظیر بود . ممنون شادی جان بی صبرانه منتظر ادامشم

2 ❤️

730198
2018-11-14 06:37:32 +0330 +0330

شادی(خ)،لایک.
فقط صمیمیت ودخالت غیرمعمول رضاوهمسرش رودوسنداشتم چون حالت تصنعی بودن قدرت احساسات عاطفی روبرتحکیم بنیان خانواده درک نمیکنم!هرچندبایدتاانتهای داستان صبرکرد.

1 ❤️

730209
2018-11-14 07:26:33 +0330 +0330

خیلی خوب بود این منتظر قسمت بعدیش هستم لایک

1 ❤️

730211
2018-11-14 07:39:39 +0330 +0330

لایک.
سلام ،ایول جان خسته نباشی، گل کاشتی عزیز

1 ❤️

730212
2018-11-14 07:46:20 +0330 +0330
NA

چخبرته فک کنم خیلی بیکاری هر هر

0 ❤️

730228
2018-11-14 10:45:16 +0330 +0330

به به آقا به به واقعا به به!
روونا و ساده و شیوا با کلی مفهوم و محتوای سنگین اجتماعی
خیلی زیاد لذت بردم و از اینکه انقد زود تموم شد کلی غمگین شدم:(
منتظر قسمت بعدی ام بی تابانه دوست عزیز و گرامی (دسته گل)
لایک هجده

1 ❤️

730238
2018-11-14 11:44:12 +0330 +0330
NA

عالی بود منتظر قسمت دومش هستم.تنها داستانی که تا آخرشو خوندم.لایک فراوون♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

1 ❤️

730261
2018-11-14 15:37:58 +0330 +0330
NA

گریم گرفت ترو خدا ادامشو زودتر بذار دارم میمیرم

1 ❤️

730274
2018-11-14 17:48:20 +0330 +0330

دوس داشدم ولی بچه حق هردو طرفه ایرانیا بقول شما بچه رو میدن به بایاش شما هم کلن دادی به مامانش حقشو…منصفانه نیسد بنظرم نگاه یه طرفه

1 ❤️

730275
2018-11-14 17:51:26 +0330 +0330

ایول جان اینقدر داستان نوشتی قاتل قصه هات بالاخره زنده که شد هیچ تو سایتم ایدی ساخت!!! غلط نکنم این اسنو فلیک از نوادگان جک اره ای باشه خوب شد نیاوردمیش تو روم!! اگر رضا رو شیش تیکه کنه ببین با من میخواد چیکار کنه!!! ?

1 ❤️

730280
2018-11-14 18:06:54 +0330 +0330
NA

عالی بود ایول عزیز،با تمام وجود لذت بردم لایک بیست و پنجم تقدیم قلم زیبای تو…

1 ❤️

730281
2018-11-14 18:09:34 +0330 +0330

درود بر ایول عزیز نویسنده مورد علاقه من،
خیلی وقت بود ازت خبری نبود ، مثه همیشه داستانت گرم بود و خیلی منتظر قسمت بعدیشم.
چقدر خوبه که مینویسی

1 ❤️

730282
2018-11-14 18:44:50 +0330 +0330

شادی جان تمرکز کن که تمرکزت منجر به خلق نوشته های بسیار خوب مث همین داستان میشه.

این خانم سپیده58 هم مجددا به نوشتن تشویق کنیم جمعتون جمع میشه ? ;)

2 ❤️

730289
2018-11-14 20:13:19 +0330 +0330
NA

وقتی پدر و مادر دائم با استدلالهای احمقانه دختر رو مجبور به ادامه زندگی با یک حیوون می کنند، روزی یکبار دخترشون رو با دستهای خودشون می کشند. شاید بهتر بود یکبار می کشتنش و تمام. آخه نمی فهمم حرف مردم چقدر مهمه که از بچه آدم عزیزتر میشه. تف به این بی فرهنگی و بی سوادی مردم ما. من شبیه این مورد رو دیدم که الان اینقدر داغ کردم… بنویس که خوب می نویسی

1 ❤️

730292
2018-11-14 20:39:12 +0330 +0330
NA

لایک ۲۷ نوش جونت ایول جان واقعا بعد از قرن ها یه داستان جذاب خوندم ادامه بده منتظر قسمت بعدیشم

1 ❤️

730300
2018-11-14 21:09:03 +0330 +0330

عالی ، ال قولون آريماسين ننه كف الديم.

2 ❤️

730381
2018-11-15 07:11:29 +0330 +0330

ایول جان خداوند پشت وپناهت باشه عالی بودپسر.

1 ❤️

730432
2018-11-15 10:50:10 +0330 +0330

بن واریمدا سن یوکسون ، ایکینجی بولومو چابوک یاز باکالیم بیزی شاشیرتاجاکمیسین ?

2 ❤️

730474
2018-11-15 17:29:47 +0330 +0330

باز این روبوتورک اتصالی کرد برگشت به فکتوری ستینگش ترکی حرف میزنی چرا؟؟ ?
دوما قیمت بده ببینیم مشتری یا نه؟ یعنی گونی پیازو اینطوری نمیفروشن!! (dash)
اسنو فیلک خان خدمت شمام میرسم حالا!! 🍺

2 ❤️

734272
2018-12-07 09:35:36 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم
ادم دلش میخواد یه دل سیر زار بزنه
ولی همیشه یه نقطه امیدی تو داستاناتون هست
یکی مثه رضا
یکی که باعث میشه وسط گریه به اینهمه سیاهی یه لبخند بزنی
فوق العاده بود ? ? ?

0 ❤️

734453
2018-12-08 06:25:51 +0330 +0330

خوب بود ممنونم، دمت گرم، ای ول مرسی

0 ❤️