تلخ تر از زهر (1)

1391/05/02

-بهش میگن بیماری ماه رویان … علت بروز این بیماری ایجاد پلاک روی غلاف میلین هست . پالس های عصبی به درستی ارسال نمیشه و در نهایت اختلالاتی در حالات طبیعی و حرکتی بدن بوجود میاد . مثل همین لرزش سر شما که کاملا بی ارده و ناخواسته است . بیماری " ام اس " یک بیماری خود ایمنیه با منشاء ناشناخته … اما من به شخصه معتقدم که بزودی راه درمان این بیماری پیدا میشه … من براتون یه دارو نوشتم ، بنام “بتافرون” یه جور آمپوله ، باید هفته ای 3 بار تزریق بشه … یعنی ماهی 12 تا آمپول … یادت باشه مصرفش نباید قطع بشه و گرنه بیماریت پیشرفت میکنه …
"نازنین " فقط به لبهای دکتر نگاه میکرد . دیگه چیزی رو نمیشنید . یه لحظه یاد “سارا” افتاد ، همون دوستش که "ام اس " داشت و بعد از چند سال فلج شد و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی ویلچر و کم کم حرف زدنش هم مختل شد … قطره ی اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش … سرشو پائین انداخت و بی صدا اشک ریخت . صدای دکتر دوباره اونو بخودش آورد :
-خانم صادقی … بخودتون مسلط باشید ، اولین چیزی که بیماران رو از پا در میاره ، نا امیدیه … مطمئن باشید ، یه روزی همه چی درست میشه …
“نازنین” بی هیچ حرفی از مطب دکتر بیرون اومد ، نسخه توی دستش میلرزید … از حرکت غیر ارادی سرش به چپ و راست خجالت میکشید … سریع رفت توی داروخونه ی روبروی ساختمان پزشکان … نسخه رو داد دست پذیرش داروخونه … پسر جوونی که اونطرف نشسته شد نسخه رو خوند … نگاهی به “نازنین” انداخت و با تاسف گفت :
-متاسفانه ما از این دارو ها نداریم … باید تشریف ببرید داروخونه سیزده آبان …
“نازنین” نسخه رو گرفت و برای اینکه کسی لرزش سرش رو نبینه ، یه تاکسی دربست گرفت . وقتی سوار شد ، سرشو تکیه داد به ستون تاکسی تا لرزشش کمتر بشه ، اما انگار سرش هم با اون لج میکرد وبه شدت لرزشش اضافه میشد . بعد از عبور از ترافیک خیابونهای شلوغ تهران ، بالاخره تاکسی به داروخونه رسید ، “نازنین” کرایه رو حساب کرد و وارد داروخونه شد . چشمش به تعداد زیاد بیمارانی افتاد که منتظر دریافت داروهاشون بودن . جلوی پذیرش صفی بود که حدودا سی نفر میشد . اونجا دیگه خیلی خجالت نمیکشید . همه تقریبا مثل خودش بودن ، نه اینکه “ام اس” داشته باشن ، بلکه مثل خودش به دردی لاعلاج مبتلا بودن .
نوبتش شد . نسخه رو داد به مسئول پذیرش … مرد مسن ، چند بار توی ماشین حساب جلوش حساب کتاب کرد وبعد یه فیش بهش داد
-تشریف ببرید صندوق این فیشو پرداخت کنید و منتظر باشید تا بلندگو اسمتونو بگه .
"نازنین " نگاهی به فیش کرد ، یه لحظه چشمش سیاهی رفت . با تردید از مسئول پذیرش پرسید :
-ببخشید این به ریاله ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نه دخترم … به تومنه ، هفتصد و نود و دو هزار تومن …
بغض توی صدای نازنین پیچید … سعی کرد خودشو کنترل کنه باصدائی لرزون گفت :
-ببخشید ، من الان اینقدر پول همراهم نیست ، لطفا نسخه رو بدبد تا فردا بیام …
نسخه رو گرفت ، دیگه نای راه رفتن نداشت ، روی یکی از صندلی ها نشست … دیگه نمیتونست جلوی اشکشو بگیره ، صورتش خیس شد … با گوشه روسریش اشکشو پاک کرد . نگاهیش روی مردم توی داروخونه میچرخید … همه درهم بودن … معلوم بود اونا هم حال و روزی بهتر از “نازنین” ندارن … یا مریض بودن و یا مریض داشتن …
لرزش سرش کمتر شده بود اما به وضوح معلوم بود که لرزش داره … از داروخونه بیرون اومد و راهی مترو شد … توی ذهنش با خودش حساب و کتاب میکرد … بابت کار نیمه وقت توی شرکت “مهندس افشار” ماهی دویست هزار تومان دریافت میکرد تا کمک خرجش باشه برای رفتن به دانشگاه … حالا یه دفعه نیاز داشت به حدود هشتصد هزار تومان پول فقط برای دارو … اونم نه برای درمان بلکه برای جلوگیری از پیشرفت بیماری …
صدای بلند گوی مترو ، “نازنین” رو بخودش آورد … “میدان شوش” … با بی حالی از جاش بلند شد و از در بیرون رفت … توی کوچه ی باریک محل که پا گذاشت یه لحظه به اقبال سیاهش لعنت فرستاد … “اکرم” خانم پیرزن همسایه که همیشه دم در بود و زاغ مردم محله رو چوب میزد دم در نشسته بود و سبزی پاک میکرد …تا نگاهش به “نازنین” افتاد گفت :
-"نازی"جون !!! چی شد؟ خوب شدی ؟ دکتر چی گفت ؟ بالاخره این لغوه ی سرت خوب میشه یا نه ؟؟؟
“نازنین” با بی حوصلگی زیرلب جواب داد :
-نمیدونم …
ودر حالیکه کلیدو توی قفل میچرخوند ، ادامه داد :
-نتیجه شو بهتون میگم …
از ته دل از " اکرم " خانوم بدش میومد … کل اهل محل از دست زبون تیزش عاصی بودن … درو که باز کرد بوی دود تریاک مشمامشو آزار داد … بازهم لرزش سرش زیاد شد … حیاط خونشون بیشتر از 6-7 متر نمیشد …روبرو پله های زیر زمین بود که پاتوق تریاک کشی پدرش بود … کنار پله های زیرزمین ، پله های آهنی طبقه بالا بود … آروم آروم از پله ها بالا رفت …
خسته بود ، توی پاهاش احساس ضعف شدید و خستگی عجیبی داشت … گوشه اتاق نشست ، زانوهاشو گرفت توی بغلش و سرشو گذاشت روی پاش ، شاید با این کار کمی لرزش سرش کمتر میشد …
"نازنین " بیست وشش سالش بود … دختری لاغر اندام و زیبا با چشمهای درشت سیاه و موهای بلند مشکی که وقتی باز بود مثل ابریشم میدرخشید … دختر یکی یه دونه ی خانواده ی دونفره اشون … خودش و باباش … مادرش سالها پیش ولشون کرده بود و رفته بود به جائی که هیچکس نمیدونست کجاست … پدرش هم کفاش بود و هرچی در میاورد خرج عملش میشد … از وقتی بزرگ شد و از 15 سالگی گذشت خواستگارهای زیادی در خونشونو زدن اما بخاطر شرایط زندگیشون و اعتیاد پدرش همه رو رد کرد …بارها هم دلیل رد کردن خواستگارهاشو به پدرش گفته بود اما پدرش بی غیرت تر از اونی بود که این چیزها رو درک کنه …شاید اگه برای پخت و پز وشستن لباسا نبود "نازنین " رو نگه نمیداشت …
همونجوری که سرش روی پاش بود فکر کرد . تنها راهی که به ذهنش میرسید “عموناصر " بود … عموی ثروتمندش که از ده سال پیش با پدرش قطع رابطه کرده بود … شاید میتونست از “عمو ناصر” کمک بگیره … از پدرش شنیده بود که “عموناصر” از وقتی مادر"نازنین” فرار کرد از ترس بی آبروئی باهاشون قطع رابطه کرده اما خودش خوب میدونست که حرفای باباش دروغه … !!!
تمام توانش رو توی پاهاش جمع کرد و از جاش بلند شد … هوا تاریک شده بود … خونه ی “عموناصر” رو بلد نبود اما تلفن محل کارشو داشت … چند تا بوق که زد خانم جوانی از اونطرف جواب داد :
-بفرمائید
-سلام … ببخشید آقای “صادقی” تشریف دارن ؟
-نخیر ! شما ؟
-من برادر زاده اشون هستم …“نازنین”
-"نازنین " خانوم الان تشریف ندارن اما من بهشون میگم تماس گرفتید … اگرهم پیغام خاصی دارید بفرمائید من باطلاعشون میرسونم
-نه … فقط آدرس خونشونو میخوام …
-من که آدرسشونو ندارم !!!
-شماره همراهشونو چی ؟
-یادداشت کنید 0912…
بلافاصله شماره عمو رو گرفت :
-صدای مرد مسنی از اونطرف خط گفت :
-بله
-سلام عمو …
چند لحظه سکوت سنگینی برقرار شد
-شما ؟
-من "نازنین " هستم عمو … دختر داداش “منصور”
کلمات رو باتردید به زبون میاورد … نمیدونست عموش چه برخوردی باهاش میکنه … صدای “عمو ناصر” و لحنش عوض شد :
-سلام عموجان …خوبی ؟؟؟
مهربونی صدای “عمو ناصر” به “نازنین” قوت قلب داد … با خوشحالی جواب داد :
-ممنون … شما خوبید ؟
-مرسی دخترم … چی شده بعد از اینهمه سال سراغ عموی پیرتو گرفتی ؟
-پشت تلفن نمیتونم بگم … عمو میشه حضوری ببینمتون ؟؟؟
-اتفاقی افتاده ؟؟؟
-نه … فقط اگه میشه آدرس منزلو بدید ، میخوام حضوری خدمت برسم …
-باشه عمو … یادداشت کن …
به سرعت آدرسو نوشت … از پله ها که پائین میومد ، هنوز باباش توی زیرزمین مشغول تریاک کشیدن بود … نه فهمید کی اومد و نه فهمید کی رفت … عجیب هم نبود که عموش اینهمه سال حتی یکبار هم حالشو نپرسید … بازهم دربست گرفت … توی خیابونای باصفای نیاوران ، محو زیبائی خونه ها شده بود . بعد از حدود یک ساعت تاکسی به جلوی خونه عمو رسید … بادقت آدرسو مرور کرد … خودش بود … محو زیبائی خونه شده بود یه خونه ویلائی بزرگ که بیشتر شبیه کاخ بود …
آروم از پله ها بالا رفت … زنگ زد … صدای زن مسنی از پشت آیفون توجهشو جلب کرد :
-بله ؟
-سلام … ببخشید منزل آقای"صادقی " ؟
-بله ! امرتونو بفرمائید …
-من "نازنین " هستم ، برادر زاده اشون …
جوابی نیومد … صدای " تقه " ی در حکایت از باز شدنش داشت … وارد شد … چند قدمی که جلو رفت چشمش به زن مسنی افتاد که عصا دستش بود و انتهای راهرو ، انتظار “نازنین” رو میکشید … جلو رفت … چهره ی سرد و بی روح زن ، دل "نازنین " رو خالی کرد … لرزش سرش بیشتر شد … سعی کرد به اضطرابش غلبه کنه … تمام توانشو توی زبونش جمع کرد :
-سلام
-علیک سلام … پس تو دختر “منصور” هستی ؟؟؟؟؟
-بله و شما هم حتما همسر “عمو ناصر” ؟؟؟
-بیا تو …
راه افتاد به سمت پذیرائی و "نازنین " هم پشت سرش سعی میکرد قدمهاشو با کندی قدم برداشتن زن عموش یکی کنه … با حیرت به در و دیوار نگاه میکرد … صدای زن عمو اونو بخودش آورد :
-“ناصر” رفته دوش بگیره … الان میاد … بشین …
نزدیکترین مبل رو برای نشستن انتخاب کرد . "زن عمو " رفت و بالای پذیرائی نشست … زل زد به “نازنین” … معلوم بود که لرزش سرش توجه اونو جلب کرده … اما چیزی به روی خودش نیاورد … روی میز وسط پذیرائی یه ظرف بزرگ میوه بود و کنارش ظرف بزرگی پر از پسته … “نازنین” نگاهش روی میوه ها و تنقلات روی میز موند … خیلی وقت بود میوه نخورده بود … توی دلش به میزان بدبختی خودش خندید … صدای “زن عمو” اونو بخودش آورد :
-خب … بگو ببینم “منصور” چکار میکنه ؟؟؟ هنوزم میکشه ؟
“نازنین” خجالت کشید … سرشو پائین انداخت و با اشاره سر حرف "زن عمو " رو تائید کرد …
-خیلی سعی کردیم ترکش بدیم اما نشد … یعنی نخواست … همه جا آبروی “ناصر” رو هم برد … آخرشم ترک نکرد … مادرت حق داشت فرار کنه …
حرفاش بوی طعنه میداد … لرزش سر نازنین بیشتر شد … دلش میخواست زودتر عموش بیاد تا فضا کمی عوض بشه … “زن عمو” گفت :
-حالا چی شده که اینجا اومدی ؟؟؟ اونم بعد از اینهمه سال ؟؟؟
دلش نمیخواست چیزی به "زن عمو " بگه … اما رفتنش به اون خونه ، اونهم ساعت 10 شب ، معلوم بود که برای کار خاصیه ، نمیتونست حقیقتو نگه … در کیفشو باز کرد … نسخه رو کشید بیرون … دستش میلرزید ، بغض امون نداد حرف بزنه … صدای هق هقش فضای خونه رو پر کرد … تغئیری در چهره “زن عمو” پدیدار نشد … بغضشو قورت داد … میخواست حرف بزنه که عمو وارد سالن شد … چشمش به عمو که افتاد دلش ریخت ، حس خوبی بهش داشت ، از جاش بلند شد … رفت سمت عمو :
-سلام عمو …
عمو جلوی “نازنین” ایستاد ، اثری از اون محبت پشت تلفن نبود … معلوم بود از زنش میترسه …
-سلام دخترم … خوبی ؟
نازنین خشک شد ، فکر میکرد بعد از اینهمه سال ، حداقل یک لحظه توی بغل عمو جا بشه اما دریغ… دوباره اشکش ریخت ، با دستش اشکاشو پاک کرد … عقب عقب رفت و سر جاش نشست ، رنگ زرد عمو و بدن نحیفش نشون میداد که بیماره … عمو روبروش نشست … نسخه توی دست " نازنین " مچاله شده بود … عمو گفت:
-اتفاقی افتاده ؟
برخورد سنگین و سرد عمو و زن عمو ، دلسردش کرد … آروم گفت :
-دوست نداشتم اینجوری مزاحمتون بشم … میدونم نه دل خوشی از بابام دارین نه اشتیاقی به دیدن دخترش … اما …
بغض امونشو بریده بود ، به هر زحمتی بود بغضشو قورت داد بریده بریده گفت :
-اما … بدجوری مریض شدم … به کمکتون نیاز دارم …
حرفش تموم نشده بود که صدای “زن عمو” فضای خونه رو پرکرد :
-دیدی “ناصر” … دیدی بعد از اینهمه سال زنت اشتباه نمیکنه … بزنم به تخته یه نفر دیگه هم به میراث خورات اضافه شد … تو از بس ساده ای که این جماعتو نمیشناسی … تا فهمیدن تو وضع مریضیت وخیم شده و از همین روزا (زبونم لال ) ممکنه بمیری ، یکی یکی سرو کلشون پیدا شده … بوی کباب شنیدن فکر کردن خبریه …نمیدونن دارن خر داغ میکنن …
رو به نازنین کرد و گفت :
-دختر جون ، ما خیلی هنر کنیم بتونیم سنّار سی شاهی جمع و جور کنیم بذاریم واسه بچه هامون تا وقتی که مردیم فحشمون ندن و تنمونو توی گور نلرزونن … این قبری که تو داری روش گریه میکنی مرده ای توش نیست … به خودت هم زحمت بیخود نده ، این امامزاده اگه نکشه ، شفا هم نمیده …
رنگ از رخسار "نازنین " پرید … قطره های اشک بهش اجازه نداد تا به چهره ی عمو نگاه کنه و بفهمه که ظاهر عموش چی میگه!
لرزش سرش خیلی شدید شده بود … صدای “عمو ناصر” اونو بخودش آورد :
-یه دقیقه زبون به دهن بگیر زن … بذار ببینم چی شده ؟؟ چرااینجوری آبروریزی میکنی ؟؟؟
“نازنین” از جاش بلند شد … بی اینکه حرفی بزنه با سرعت خودشو به در خونه رسوند … انگار یکی توی سرش پتک میکوبید … صدای “نازنین” گفتن “عمو ناصر” … صدای "ولش کن " “زنعمو” و بوم بوم "پتک " با هم قاطی شده بود … احساس تنگی نفس میکرد … خودشو به زحمت به بیرون خونه رسوند … دوان دوان تا سر کوچه رفت … پهنای صورتش با اشک پوشونده شده بود … حالا فقط خودش بود و خودش …

ادامه …

نوشته:‌ دکتر کامران


👍 1
👎 0
69010 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

326998
2012-07-23 08:05:51 +0430 +0430
NA

سلام دکتر جون, داستان به خوبی پیشرفت و جای تقدیر داشت , ولی میتونستید طولانی تر از حال برای قسمت 1 بنویسید…
به نظر داستان سنگینی میاد, امید وارم زودتر ادامش رو آپ کنید…


جسارت نباشه ولی فکر کنم در ادامه مشکلش راه به جایی باز نمی کنه و راهی بجز رفتن با مرد های غریبه واسش نمیمونه …
یا شایدم با یک آدم پولدار برخورد میکنه و بالاخره مشکلش حل میشه…


80 میدم … چون فک میکنم داستان در حد 100 نبود , البته فقط برای قسمت یک … در کل داستان خیلی خوب هست…

0 ❤️

326999
2012-07-23 08:06:07 +0430 +0430
NA

منتظر بقیشم

0 ❤️

327000
2012-07-23 08:32:35 +0430 +0430

1:در رو باز کرد و بوی تریاک به مشامش خورد؟؟
آقای عزیز بوی تریاک هفتا محله رو ور میداره (البته با اغراق ;-))
2:ببخشید عموی گرامیه این خانوم تا ساعت چند کار میکردن؟؟؟
تا ساعت 9 شب منشیش اونجا ول میچرخه؟؟
خوشم میاد مردم احساس مسیولیت میکنن.
در کل سعی کن به جزییات دقت کنی چون بنظر داستان بدی نمیاد.
خوبه ادامه اش رو بنویس.

0 ❤️

327001
2012-07-23 09:16:05 +0430 +0430
NA

:)
داستانت خوندنی بود
منتظر ادامه هستیم
دستت طلا

0 ❤️

327002
2012-07-23 09:19:23 +0430 +0430

جالب بود، نگارشش رو میگم. خیلی خوب و روان نوشته شده بود و چون توی قسمت اول هیچ نشونه ای از بقیه داستان ندادی طبیعتا نمیشه حدس زد چه اتفاقی میفته برای همین پیش داوری نمیکنم و اگر هم موردی به نظرم برسه نمیگم تا داستانت کامل بشه. متاسفانه چون اینجا یک سایت سکسیه همه انتظار دارن که داستانها منتهی به سکس بشه درحالی که صحنه های سکسی به کلیت اینجور داستانها لطمه وارد میکنه. با اشناییتی که با داستانهاتون دارم میدونم که از پس این کار خوب بر میاین ولی مطمئنم که حتی سکس هم چیزی از تلخی زهر مانند این داستان کم نمیکنه. صحنه های مطب دکتر و همینطور داروخانه سیزده ابان رو خیلی خوب نوشتی چون یه تجربه ی اینچنینی رو از سر گذروندم خیلی خوب تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و یک لحظه تمام صحنه ها جلوی چشمم اومد. توی داستان قبلیت گفته بودم که میشه مثل پریچهر روی شما هم به عنوان یه نویسنده ی خوب این سایت حساب کرد. منتظر ادامه ش هستم جناب دکتر کامران…

0 ❤️

327003
2012-07-23 09:28:55 +0430 +0430

منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

327004
2012-07-23 09:57:43 +0430 +0430
NA

ایول تو این سایت از بس کسخل زیاد شده بود یه داستان خوب مثل این کم گیر میاد خواهشا ادامه بده دستت مرسی

0 ❤️

327005
2012-07-23 10:10:38 +0430 +0430
NA

so what???
من نميگم خوبه يا بد. ولي واقعا فكر نمي كنين سريالي نوشتن ديگه بسه??? خوب الان اين يعني چي??تبليغ بود,مقدمه بود?? كه همه بگن ما منتظر بقيه اش هستيمو اينا??? خوب حداقل به يه جا ميرسونديش دوست عزيز…

0 ❤️

327006
2012-07-23 10:56:08 +0430 +0430
NA

قضیه تلفن کردنش اون موقع به شرکت و جواب دادن منشی خیلی ضایع بود ولی خوب همه چیزای دیگش خوب بود

0 ❤️

327007
2012-07-23 11:19:50 +0430 +0430
NA

با عرض شرمندگی.درسته من در حدی نیستم که بخوام انتقاد کنم اما فکر کنم بهتر باشه بگم که اینجا داستان سکسی میذارن نه رمان دردسرای یه خانم که شاید یک بار سکس رو تا آخر داستان تجربه کنه.حداقل به شعور بقیه ی خواننده ها احترام بذارید.قلمت خوبه ولی چون قسمت سکسی نداشت 0 هم واسش زیاده

0 ❤️

327008
2012-07-23 11:36:46 +0430 +0430

خوب بود باز هم بنویس. . . . . . . . . . .

0 ❤️

327009
2012-07-23 13:30:04 +0430 +0430
NA

دمت گرم دکی! قشنگ بود خیلی خوشم اومد.ادامه بده ببینیم چی میشه.

0 ❤️

327010
2012-07-23 14:18:02 +0430 +0430
NA

خوب بود
منتظر ادامه اش هستم دکتر

0 ❤️

327011
2012-07-23 15:12:18 +0430 +0430
NA

بچه ها من فیلم تجاوز کردن میخوام کسی میدونه از کجا باید پیدا کنم؟

0 ❤️

327012
2012-07-23 15:21:24 +0430 +0430
NA

چی بگم
نکته ها رو دوستان گفتن
مخصوصا سیلور
ادامه بده

0 ❤️

327016
2012-07-23 16:22:01 +0430 +0430
NA

داستان جالبیه آقای دکتر خواهشا" ادامش جالبتر باشه وزودتر آپ کنید.

0 ❤️

327017
2012-07-23 16:28:42 +0430 +0430
NA

داستان غم وغصه های مردم ،داستان دیوی بنام دود که زندگی بشریت را در پنجه کثیف خودش به اسارت گرفته چه زندگی های زیبایی رو از هم پاشیده چه عشقهایی رو در دود خود نابود نکرده واین بشر بی اراده دون همت که باکوچکترین ناخوشایندی وناملایمتی خودش رو در آغوش غول دود میاندازد وزندگی خانواده هایی رو به تباهی میکشد
داستان خوبی باید باشه نشاندهنده رنج وآلام انسان امروز که اسیر افیون وفقر است خوب بود ادامه بده

0 ❤️

327018
2012-07-23 17:15:27 +0430 +0430
NA

“شیرین سکس” برو فیلم اموزش تجاوز کردنو از داروخانه13ابان تهیه کن(مطمین باش حتما گیر میاری)!!!
دکتر کامران منم مثل بقیه عاشق کارات بودم تا وقتیکه اومدی و اخر داستان قبلیه اون عمل وحشیانرو به سر اون خانومه در اوردی(همون سکس زوری از عقب)…
از اون به بعد دیگه ازت متنفر شدم…
و اگه بخوای ادامه این داستان رو هم مثل قبلی خراب کنی همینجا از تخمات اویزونت میکنم!!!
فهمیدی؟

0 ❤️

327019
2012-07-23 18:09:00 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود ولی زیادی غمگینه.بابا ملت.به اندازه کافی غم داریم.یه موضوع شاد انتخاب کنین.اون از پریچهر اینم ازین.(قابل توجه داستان نویسای محترم و زبردست)

0 ❤️

327020
2012-07-23 20:02:56 +0430 +0430
NA

با عرض سلام به همه دوستان. جناب دکتر کامران، من داستانهای قبلی شما رو نخوندم ولی این داستانتون بد نیست و حداقل اصول اولیه داستان نویسی رو سعی کردید رعایت کنید . و اما داستان شما(چون داستان در حد نقد کردن هست و ارزشش رو داره نظرم رو میگم و این بمعنی بدی داستان نیست) :
اول - دکترجان بنظرت یه کم ضرب آهنگ و ریتم داستانتون تند نیست؟ بنظر من خیلی ریتم تندی داره . شما بهتر میدونید دنیای بیماری و درد و رنج دنیای کندی هست که انگار یک دقیقش ده دقیقه میگذره . هیچ دلیلی برای عجله کردن نیست . این ریتم تند یه کم به بافت داستان ضربه زده و ما رو از درگیر شدن و مذات پنداری با شخصیت اول داستان دور کرده.
دوم- جناب کامران، وقتی خوب میتونید بنویسید چرا اینقدر با سرعت میخواهید از همه چیز عبورکنید؟ ببینید ، شخصیت پردازی قهرمان داستان ضعیفه . من نمیدونم چرا نازنین چنین بیماری گرفته. ریشه ارثی داره؟ از کسی بهش منتقل شده؟ اصلأ چطوری یه کسی مبنلا به این بیماری میشه؟ چرا نازنین رفت سراغ عموش؟ دیگه کسی رو نداشت؟ فامیل، دوست ، آشنا ، فامیل مادری یا پدری ، از داستان معلوم نبود که چرا کسی رو نداره.
سوم - شخصیت اکرم خانم بنظر ن بسیار عالی در اومده ولی کارکردش توی این قصه رو متوجه نشدم. اتفاقأ همون یه جمله برای توصیف شخصیت اکرم خانم بصورن موجز و رسا کافیه . البته این تحلیل قصه نیست و تا وقتی قصه کامل نشده نمیشه تحلیلش کرد.
ضمنأ دکتر جان وقتی داری در مورد یه موضوع انسانی مینویسی(عذر میخوام این حرف رو میگم) حکم کلی صادر کردن برای پدر نازنین از وجه انسانی دورش میکنه چون ما نمیدونیم پدر اوم تحت چه شرایطی اعتیاد پیدا کرده و چرا نتونسته ترک کنه؟ آیا با اراده آزاد خواسته و با قصد و نیت قبلی خواسته خانوادش رو نابود کنه؟ یعنی میتونسته و نخواست ترک کنه؟ اگه نمیتونسته که پس اونم قربانی شرایط دیگری هست و پلید جلوه دادنش ، چندان نگاه نوع دوستانه ای نیست.
بهر حال شروع داستان عالی بود و امیدوارم قسمتهای بعدیش جذاب تر و عالی تر باشه. قلمتون مستدام

0 ❤️

327021
2012-07-24 01:12:14 +0430 +0430
NA

خيلي جالب بود دكتر جان . من نفهميدم كي به انتهاش رسيدم . لطفا زودتر بقيه اش رو بذار . البته از الان اخر داستان معلومه كه نازنين مجبور ميشه واسه پول داروها بره بده .

0 ❤️

327022
2012-07-24 02:21:08 +0430 +0430
NA

damet garm dr montazere edamash hastIm

0 ❤️

327023
2012-07-24 05:02:48 +0430 +0430
NA

درود به شما دوست عزیز
از ابراز لطفتون ممنونم … وخوشحالم که میبینم مسائل اجتماعی برای دوستان مهمه …

0 ❤️

327025
2012-07-24 05:37:27 +0430 +0430
NA

داستانت زیبا بود .خوشم اومد ادامه بده
خدا نسل این زنایی مث زن عموی ای دختره رو از زمین بکنه

0 ❤️

327026
2012-07-24 05:46:20 +0430 +0430

دکی جون داستانت خیلی خوب بود امیدوارم که هرچه زود تر ادامش آپ بشه موفق باشی. :)
واما آرا جان بی صبرانه منتظر داستانت هستم.
میتونم بگم که تو داستان نویسی تکی.
:) :love: :*

0 ❤️

327027
2012-07-24 06:52:14 +0430 +0430

البته ام اس رو متخصص نورولوژیست تشخیص میده و تا تشخیص قطعی ام اس داده شد اولین کاری که می کنن معرفی بیمار به انجمن ام اس استانه.اونجا براش پرونده تشکیل میدن و هزینه ی داروهاش اگه حذف نشه لااقل نصف میشه.عمرا بیمارو با یه نسخه تو دستش نمیفرستن بیرون بدون اینکه از هزینه ی دارو حرفی بزنن.از طرف دیگه چون اوج بروز این بیماری 20-40ساله معمولا زمان اطلاع دادن به بیمار ازش می خوان با همراه بیاد.
توهم تن فروشی درباره این آدم رو هم باید گذاشت کنار.چون از عوارض بیماری اختلالات حرکتی و بی اختیاری ادراری و کاهش توان و میل جنسیه!!ولی…تو یکی خعلی دکتری به خدا! ادامه بده

0 ❤️

327029
2012-07-24 08:44:13 +0430 +0430
NA

مطمئنی آرا هستی؟
تا اونجایی که اطلاع دارم وقتی آویزون جم شد آرا هم رفت زندان
فکر نمیکنم به این زودی بیرون اومده باشه
و فوری هم شروع کنه ادامه داستان نویسی
این نظر منه
تا دوستان چی بگن…

0 ❤️

327030
2012-07-24 22:26:33 +0430 +0430
NA

:star: kheyli ziba neveshtid
tnx for write…

0 ❤️

327031
2012-07-25 08:48:18 +0430 +0430
NA

:(( :(( خدا شفا بده همه را
دمت داغ داغ
كيرت دهن اونايي كه يك داستان بلد نيستن بنويسن

0 ❤️

327032
2012-07-26 02:59:56 +0430 +0430
NA

ای بابا…کجاش خوب بود؟؟؟همه هی میگن خوب بود خوب بود…
خب که چی؟؟فقط نوشته بودی یه دختره “ام اس” گرفته و باباش معتاد و بی پوله، عموش هم بهش پول نداده…
من با نوشتن داستانهای سریالی مخالف نیستم ولی بعضیا دیگه دارند شورشو در میارند…الکی داستانشونو کش می دند و آب و تابش می دند
خوشتون میاد خواننده را بذارین توی خماری؟دیگه رسم شده هر کی بلده داستان بنویسه خواننده رو محو زیبایی نگارش کنه و بعدش زرتی بنویسه ادامه داارد…لابد از اینکه ما بنویسم زود ادامشو بذار خوشتون میاد و قند توی دلتون آب میشه، آره؟؟؟
اصلاً نویسنده ی ماهر نویسنده ایه که شاخ و برگ الکی به داستانش نده

0 ❤️

327033
2012-07-26 19:10:57 +0430 +0430
NA

دكترجون چنان تحت تاثير داستان شدم كه هرچه به پايان آن ميرسيدم منتظر يك شماره حساب بانكي براي جمع آوري كمك براي دخت قهرمان داستان بودم.
جالب لطفا سريعتر ادامه اش را بنويسيد.

0 ❤️

327034
2012-07-28 10:23:40 +0430 +0430
NA

چرا من میزنم ادامه داستان میزنه غیر قابل دسترسی؟؟؟

0 ❤️

327035
2012-09-06 02:56:00 +0430 +0430
NA

فقط این رو بگم دکی جون،که اگه ادامه ندی فحش میدم،میشورمت.عالی بود دکی.ادامه رو سریع بنویس.اولین داستان باحالی بود که خوندم.‎:-/‎

0 ❤️