بالش زیر سرش از اشک خیس شده بود ، ساعت از 4 گذشته بود و “نازنین” نمیتونست بخوابه … هزار بار آخرین راه رو توی ذهنش مرور کرده بود اما هنوز هم نمیتونست خودشو راضی کنه … صدای خر و پف باباش بلند شده بود … آروم از جاش بلند شد و توی رختخوابش نشست … سرشو تکیه داد به دیوار … خوب میدونست که این لرزش سر ، تازه شروع بیماریشه و اگه نتونه راهی برای خرید داروهاش پیدا کنه بزودی زمین گیر میشه … نگاهی به چهره ی تکیده ی پدرش انداخت که زیر نور کمرنگ چراغ برق کوچه پیدا بود … با دهن نیمه باز خوابیده بود و چنان خروپف میکرد که اگه کنارش بمب منفجر میشد محال بود که بیدار بشه … با داشتن این زندگی نکبت بار و چنین پدری ، اگه فلج میشد و از دست و پا میافتاد ، نمیتونست مکانی جز آسایشگاه کهریزک رو برای خودش متصور بشه … “نازنین” خوب میدونست که اگه از دست و پا بیفته از غصه دق میکنه … خوب میدونست که روح رنج دیده اش نمیتونه برای همیشه اسیر جسم خسته و بیمارش بمونه … “نازنین” رهائی میخواست … ولی چطور ؟؟؟؟ نه دل خودکشی داشت ونه توان سوختن و ساختن … با این ذهنیت فقط یه راه براش مونده بود ،" تن فروشی" …
لرزش سرش کم شده بود … انگار اونهم مثل “نازنین” داشت دنبال یه راهی میگشت … "مهتاب " رو خوب میشناخت … چند سالی با هم توی یک مدرسه درس خونده بودن … سال آخری که باهاش توی مدرسه خیلی قاطی شده بود و مسیر بین خونه و مدرسه رو طی میکرد ، مدیر مدرسشون بهش تذکر داده بود که با "مهتاب " نگرده … خودش از “مهتاب” چیزی ندیده بود اما بچه های مدرسه میگفتن "مهتاب " با خیلیا رابطه داره … وقتی که دانشگاه قبول شد ، دیگه " مهتاب " رو ندید … تا اینکه پارسال از "اکرم خانوم " شنید که "مهتاب " رسما “خراب " شده و بالا شهر با کله گنده ها میپره … میگفت که یه 206 خریده و پاتوقش هم توی یه آرایشگاهه سمت آریاشهر … حرفای “اکرم خانوم " همیشه درست بود … از بس که تو زندگی این و اون سرک میکشید همیشه اخبارش داغ و دست اول بود .
خوب میدونست که چرا از وقتی از خونه ی “عموناصر” زده بیرون ، همش به فکر” مهتابه " ! میدونست که اگه بخواد ماهانه پول داروهاشو جور کنه یا باید " تن فروشی " کنه و یا معجزه ای براش اتفاق بیفته که ماهی هشتصد هزار تومن پول براش بیاد در خونه و بتونه دارو هاشو تهیه کنه … نگاهی به ساعت انداخت نزدیک 5 بود …سر بدترین دوراهی عمرش گیر کرده بود… بیرون رفت و روی پله ی توی حیاط نشست . نسیم خنکی صورتشو نوازش میکرد . صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد … دلش پر بود … شاید میخواست خودشو سبک کنه یا شاید هم میخواست توی ذهن خودش یه جورائی” خدا " رو توجیه کنه…! بی اختیار بغضش ترکید … آروم و بریده بریده شروع کرد به حرف زدن با خدا :
-هیچوقت ازت نپرسیدم چرا زندگی من اینجوریه … هیچوقت نه ازت نشونی از مادرم خواستم نه آدرسی از خونه آشنائی … با همه چی ساختم … با نداری … با گشنگی … با اعتیاد پدرم … با نبود مادرم … با بی مهری های دوست و آشنا … با حسرت اینکه یه بار واسه عیدم پول تو جیبم باشه و خرید کنم … با حسرت اینکه مانتوی مدرسه ام از هزار جا کوک نخورده باشه و مندرس و کهنه نباشه … با حسرت اینکه بعضی شبا بتونم سیر بخوابم … با همه ی اینا ساختم چون فکر میکردم پشت همه ی این سختی ها ، یه روزی یه آب خوش از گلوم پائین میره … چون فکر میکردم عدالت تو برتر از اینه که بخوای کسی رو تا روزآخر زندگیش عذاب بدی … من برای تو بنده ی بزرگی بودم … ولی تو برای این بنده هرگز خدای بزرگی نبودی !!! کی دیدی “نازنین” بنده ی بدی باشه برات ؟؟؟ کی دیدی حلالتو حروم کنه و حرومتو حلال ؟؟؟ کی دیدی از سختی های زندگیش بناله و شکرتو نگه ؟؟؟ کی دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچی که به سرم اومد دم نزدم فقط به شکرانه ی این که تنم سالمه …اینم نتونستی ببینی ؟؟؟ خدائی تو همین بود ؟؟؟ اگه خدائی … اگه بزرگی … اگه هستی … بیا پائین و جوابمو بده … چون من دیگه نمیخوام بنده ی تو باشم … دیگه نمیخوام مدلی باشم واسه اینکه هر روز لباس یه بدبختی رو به تنش بپوشونی … دیگه کاری به کارت ندارم … تو اونور خط منم اینور خط … تو همون خدای بزرگی باش که همه فکر میکنن … اما من … اما من …
گریه مجالی نداد تا حرفشو تموم کنه … هق هقش بلند تر از همیشه بود … اما نه بلندتر از اونی که بتونه پدرشو از خواب بیدار کنه !
تصمیم خودشو گرفته بود … فقط نمیدونست چجوری انجامش بده … شنیده بود خیلیا بابت خوابیدن با دختر باکره پول خوبی پرداخت میکنن اما نمیدونست چطوری باید یه آدم مطمئن پیدا کنه … هرچی فکر کرد عقلش به جائی قد نداد… تنها کسی که میتونست بهش کمک کنه "مهتاب " بود …
صبح زودتر ازهمیشه از خونه بیرون زد … سرش کمتر میلرزید اما نمیتونست اثری روی تصمیم "نازنین " داشته باشه … آرایشگاه پاتوق "مهتاب " رو بلد بود … همون موقع که با هم رفت وآمد داشتن ، "مهتاب " اونجا میرفت برای یاد گیری آرایشگری … با مترو خودشو به آریا شهر رسوند … از فلکه دوم صادقیه تا اون آرایشگاه راه زیادی نبود … جلوی درب ورودی آرایشگاه ایستاد ، کمی تامل کرد ، انگار در ورودی اون آرایشگاه ، دروازه ای به راهی بی برگشت بود … با تردید از پله ها بالا رفت … جلوی در که رسید زنگ رو به صدا در آورد … در باز شد …زن چاقی با یه بلوز ساتن آستین حلقه ای با خوشروئی از "نازنین " خواست که بیاد تو … "نازنین " وارد شد … اضطراب داشت ، آروم پرسید :
-ببخشید "مهتاب " خانوم هست ؟؟؟
-کدوم "مهتاب " ؟؟؟
-"مهتاب عنایتی " … همون که قد بلند و…
-آهان … فهمیدم کیو میگی ؟؟؟ اون خیلی کم اینجا میاد … 2-3 ماهی هست که ندیدمش … شما کاری باهاش دارید ؟؟؟
-من "نازنین " هستم … دوست دوران دبیرستانش … کارش دارم ، اگه شماره یا آدرسی ازش دارید بهم بدید ، ممنون میشم !
-باید دفترو نگاه کنم … شما بشین تا من بیام …
زن رفت توی اتاق بغل و "نازنین " هم روی یکی از صندلی ها نشست … کسی توی آرایشگاه نبود … جز نازنین و همون زن ! صدای زن از اتاق بغلی به گوشش رسید که با تلفن حرف میزد :
-میگه دوست دوران دبیرستانه … چیکار کنم ؟؟؟ … آها … باشه … گوشی !!!
و بعد "نازنین " رو صدا کرد :
نوشته: دکتر کامران
دکتر جان عالی بود ولی یکم کوتاه بود و بعضی جاها هم سر و تهش رو زدی ,
مثل تصمیم گیری …
سوم شخصت هم فوق العاده بود
خوب بود دکتر
هر چند استعداد همگرایی به داستانای مجله خانواده داره فوران میکنه
لب کلام: از کس و کون هم بگو مشتی!!!
ممنون دکتر داستانهاتو دوست دارم
دلم واسه نازنین میسوزه از یه طرف بهش حق میدم شاید خیلی از ماها اگر جای اون بودیم همین کار رو میکردیم
منتظرم ادامشو بخونم
به قول تکاور بازم بنویس …
دکتر خیلی حال کردم
برام مهم نیست جنبه سکسیش زیاد باشه فقط میخوام زیبا باشه که ماشاالله شما سنگ تموم گذاشتید
صحنه ها توپ بود ایول
این داستان فقط یه بد آموزی داره اونم اینه که مردم میرن جنده میشن :bigsmile:
مثلا من اگه دختر بودم میرفتم جنده میشدم جدی میگما
ایول ادامه بده داشـــــــــــــی
نگارش داستان جذابه ولی متاسفانه نقاط منفی زیادی داره برای مثال به طور غیر مستقیم به تبلیغ هرزگی و بی بندوباری میپردازه یا سعی میکنه ذهن خواننده را با وجود راه حل های احتمالی موفق و درست به سمت راه های خلاف و نادرست و شاید ساده تر برای حل مشکلات سوق بده.
به هر حال دکتر عدل و عدالت خدا فقط مربوط به این جهان نیست… موفق باشی.
جون مادرت اینقدر کم ننویس بابا.قشنگ می نویسی اما چرا اینقدر کم و دیر به دیر می نویسی؟؟؟ تو که اول داستانت گفتی به انتقادات توجه می کنی…خب چرا به انتقاد من در قسمت اول توجه نکردی؟نکنه ما بو می دیم؟
از نظر من نویسنده ای که بتونه از زبون سوم شخص یا دانای کل داستان بنویسه خیلی مهارت داره…البته این نظر منه
قلمت واقعا گیراست و خیلی زیبا می نویسی
نازنین با این همه بدبختی که سرش اومده واقعا حق داره از خدا شکایت کنه و بگه من بنده ی تو نیستم
یاسمین خانم: من یه سؤال از شما دارم، خودت گفتی خدا برات کارهای غیر ممکن انجام داده و بخاطر همین بهش اعتقاد داری.اگه این کارها را برات انجام نمی داد چه دلیلی برای اعتقادت به خدا داشتی؟ تکلیف بقیه که خدا براشون کار غیر ممکن انجام نمی ده چیه اون وخت؟
من خودم به شخصه از خدا انتظار ندارم به من خوشبختی بده یا منو از یه بلایی نجات بده یا مثلاً مریضیمو شفا بده تا بهش اعتقاد پیدا کنم. به نظر من اعتقادی که به خاطر کار غیر ممکنی که خدا برات انجام داده باشه هیچ ارزشی نداره.باید خدا را با گوشت و پوست و خونت درک کنی.طوری که اگر بهترین اتفاقات برات رخ داد بگی خدا هست اگر بدترین اتفاقات برات افتاد بگی خدا هست اگر غیر ممکن ترین کارها برات اتفاق افتاد یا نیفتاد باز هم بگی خدا هست.البته با دلیل و منطق بگی نه اینکه بگی حسم بهم می گه یا فطرتم بهم می گه . از این جور جوابها که آخوندها بهم می گن متنفّرم.متنفّر به توان ده
خدا باید بیاد پایین سؤالای من و امثال منو جواب بده…بهم بگه چی شد که به این فکر افتاد منو خلق کنه؟چی شد که تصمیم گرفت من توی این دنیا و این جوری زندگی کنم؟
به قول یه بزرگی می گفت نمی دانم ما خالق خدا هستیم یا خدا خالق ما؟؟؟
bebakhshid ke bejaye doctor man javabeto midam “yasamin jan”
age tavajo mikardi nazanin natonest ba khoda etmam hojjat kone chon tahe ghalbesh khoda az har chizi vasash aziz tare. Vali ghabool daram ke zood ja zade. Ghalbam be dard miad vaghti esme in bimario mishnavam vaghean haghe matlabo khob ada kardi dadash fadaye saret ke in ghesmatam sex nadasht.
Rozegare marge ensaniat ast/Sineye donya z khobiha tohist…
هر كه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش ميدهند
ببين دكي نگاهت به خدا خيلي منفي فك نكن اگه تو زندگيت مشكلي نداري خيلي خدا هواتو دار در كل مشكلات امتحاناي خدا هستند اينجوري فك كن خدا تو رو ميشناسه ميدونه امتحانتو ردي پس هيچ وقت امتحانت نميكنه ولي يه نفر مثل نازنين خدا بهش اميد داره پس يه فرصت در اختيارش ميذاره كه خودش نشون بده و با مشكلات امتحانش ميكنه اين نظره منه روش فك كن
دکتر داستانت بسیار آموزنده هست و قلم گیرایی داری ولی لطف کن قسمتهای داستان طولانی تر باشه چون خوب مینویسی و اگه این دو قسمت یکی میشد بهتر بود و بدون که مشکلی با داستان بلند و پر محتوا نداریم
منتظر ادامه داستان شما هستم
موفق باشید
داش دمت گرم…
مردم از بس کسشعر شنیدم از بقیه…
بیا برو ببین چه گوها میخورن بعضیا…
دکترجون یه کاری کردی که اشکام در اومد…
khayehaye rostam شرمندم جوابتو میدم اما اگه یه کم فکر کنی میبینی یه جنده عصبی میشه آدامس نمیخوره ok?
دکتر جون ممنونم از داستان خوبت اما همونطور که بچه ها گفتن کوتاه بود و دیر به دیر ادامشو میذاری اما اگه میدونی به وقت نیاز داری مشکلی نیست.
راستی باب چرا زود قضاوت میکنین؟ بذارین تا آخر داستان پیش بره بعد بگین ترویج جندگیه یا بی خدایی.
دکتر جون خسته نباشی داستان رو که خوندم یاد کامنتم پای قسمت اول افتادم که دقیقا همینارو پیشبینی کرده بودم ولی وقتی رفتم سراغ قسمت قبل که به اون کامنت استناد کنم در کمال تعجب دیدم که کامنتم پاک شده , از روی کنجکاوی سری به بقیه داستانها زدم و متوجه شدم که اکثر کامنتام رو پاک کردن ایا کسی میدونه قضیه چیه البته منظورم نظرات این چند روز گذشته نیست بلکه تا مدتها قبل رو هم چک کردم .
شاید چون توی نظراتم به کسی فحش نمیدم یا بعضا مسایلی رو مطرح میکنم که به مذاق دوستان خوش نمیاد اینطور شده ولی اگه این روند ادامه پیدا کنه دیگه اینجا ارزش اومدن نداره لطفا اگه کسی توضیحی داره منم مشتاقم تا علت این جریان رو بدونم
درضمن در مورد اون قسمت که دختره با خدا درد و دل یا بهتر بگم از خداگلایه میکنه باید بگم که واقعا شاهکار بود و یه سوال هم از دوستانی که به دفاع از خدایی که خودش از همه تواناتر و صدالبته مهربانتره پرداختن دارم .
ایا تابحال شرایطی براتون پیش نیومده که خودتون رو مستحق اون ندونید ?
این که حتما حکمتی در تمام امور خداوند هست کاملا واضحه اما ایا تمامی انسانها قادر به درک این حکمت هستن , مسلما بعضیها نمیتونن با این شرایط کنار بیان واز روی درماندگی واستیصال خدا رو مقصر میدونن و در اخر هم اینکه هر انسانی با توجه به درکش از ذات خداوند مختاره که چگونه و با چه لحن و زبانی با خالقش رازونیاز وبعضا حتی عقده گشایی کنه
نظر میزاری خطا میده
خطا نمیده حذف میشه بساطی شده
داستانت که ترکوند…
پشت کامپیوتر منفجر شدیم…
عیب = 0%
تعریف هارو هم دوستان کردن دیگه چی بگم که زبانم نا توان است
دكتر جان خيلي خوب ولي خيلي كوتاه بود. اما اين قسمت جذابتر بود. منتظر قسمت بعدي هستم.
بر خلاف انتقاد دوستان, من اون قسمت از داستانتو كه نازنين از خدا شاكي بودو خيلي دوست داشتم. ياد دوراني افتادم كه منم تو شرايطي بودم كه نمي دونستم چرا اونجام. حتي با خدا قهرم كردم!!! خيلي سخته كه هميشه شاكر خدا باشي و سعي كني بنده ي خوبي باشي ولي خدا بدترين بلاي ممكنو سرت بياره…
سنگ خارا خصوصیتو بخون اونجا جوابتو دادم درضمن اتفاقی پیغامتو دیدم کاری داری تو خ بهم بگو
سلام به همه دوستان
دكترجان منم مثل بقيه دوستان از خوندن داستانت لذت بردم نگارش عالي،ساختار محكم داستان و شخصيت پردازي ماهرانه از جمله نقاط مثبت داستانه،در انتظار قسمت بعد لحظه شماري ميكنم
دكتر دوستت داريم
موفق ومويد باشيد
vaghan ali bood mer30 ali ali allllllllllllllllllllli
behtrin dastane omramo khoondam mer30
سلام اولین داستانی بود که با حوصله میخوندم ایول خواهشا ادامه بدید راستی اشک ما رو هم در اوردی
ببین دکی داستانتو به نظر من از زبون خودت بنویسی بهتره اینطوری ادم میخونه یه جوریه با اولشخص بنویس داستانتو درضمن خیلیم دیر قسمت دومو ارایه دادی و اینکه خیلیم کوتاه مینویسی خو یه خورده بلندتر بنویس و اینجا یه سایت سکسی تو حق نداری اعتقاداتو به چالش بکشی ادم باید تو زندگی مقاوم باشه زندگی یعنی همین نه اینکه به خاطر یه مرض بره تن فروشی کنه هر چند که این یه داستانه همون خدایی که تو انجوری کوچیک جلوه اش دادی تو زندگی من کارای ناممکن برای من کرده که هیچ چیز باعث نمیشه اعتقادمو نسبت بهش از دست بدم خدا عادله حتی اگه ظلمم در حق ادم بکنه از عدالتشه دیگه از این شرروورها ننویس تو داستانت ولی موضوع داستانت خوبه اجتماعی ممنون