تلخ تر از زهر (2)

1391/05/16

قسمت قبل

سپاس بی انتهای خودم رو نثار همه ی شما عزیزانی میکنم که با نظرات ارزشمند خودتون ، ضمن اینکه به کیفیت قسمتهای بعدی داستان کمک میکنید ، به من هم انگیزه میدید تا با اشتیاق بیشتری به کارم ادامه بدم … از همه ی دوستانی که انتقاد سازنده داشتن و همه ی دوستانی که با نظر لطف خودشون به این داستان نگاه کردن ، سپاسگزارم … اما صحبتی دارم با دوستانی که عطش خوندن قسمتهای سکسی داستان رودارن … من در این داستان سعی کردم از منظر دیگه ای به بحث سکس نگاه کنم … درسته که هدف اصلی از ورود به این سایت سکس هست اما این مساله نباید باعث بشه که از معضلات اجتماعی و فرهنگی کشورمون فاصله بگیریم … من سعی کردم ابعاد یک بدبختی رو برای دوستان به رشته ی تحریر در بیارم که خوشبختانه با استقبال خوبی هم همراه شد … از همه ی دوستان عزیزم خواهش میکنم تا بردبار باشن و اجازه بدن داستان با ریتم خودش جلو بره و به کیفیتش آسیبی نرسه … شاد و پیروز باشید

بالش زیر سرش از اشک خیس شده بود ، ساعت از 4 گذشته بود و “نازنین” نمیتونست بخوابه … هزار بار آخرین راه رو توی ذهنش مرور کرده بود اما هنوز هم نمیتونست خودشو راضی کنه … صدای خر و پف باباش بلند شده بود … آروم از جاش بلند شد و توی رختخوابش نشست … سرشو تکیه داد به دیوار … خوب میدونست که این لرزش سر ، تازه شروع بیماریشه و اگه نتونه راهی برای خرید داروهاش پیدا کنه بزودی زمین گیر میشه … نگاهی به چهره ی تکیده ی پدرش انداخت که زیر نور کمرنگ چراغ برق کوچه پیدا بود … با دهن نیمه باز خوابیده بود و چنان خروپف میکرد که اگه کنارش بمب منفجر میشد محال بود که بیدار بشه … با داشتن این زندگی نکبت بار و چنین پدری ، اگه فلج میشد و از دست و پا میافتاد ، نمیتونست مکانی جز آسایشگاه کهریزک رو برای خودش متصور بشه … “نازنین” خوب میدونست که اگه از دست و پا بیفته از غصه دق میکنه … خوب میدونست که روح رنج دیده اش نمیتونه برای همیشه اسیر جسم خسته و بیمارش بمونه … “نازنین” رهائی میخواست … ولی چطور ؟؟؟؟ نه دل خودکشی داشت ونه توان سوختن و ساختن … با این ذهنیت فقط یه راه براش مونده بود ،" تن فروشی" …
لرزش سرش کم شده بود … انگار اونهم مثل “نازنین” داشت دنبال یه راهی میگشت … "مهتاب " رو خوب میشناخت … چند سالی با هم توی یک مدرسه درس خونده بودن … سال آخری که باهاش توی مدرسه خیلی قاطی شده بود و مسیر بین خونه و مدرسه رو طی میکرد ، مدیر مدرسشون بهش تذکر داده بود که با "مهتاب " نگرده … خودش از “مهتاب” چیزی ندیده بود اما بچه های مدرسه میگفتن "مهتاب " با خیلیا رابطه داره … وقتی که دانشگاه قبول شد ، دیگه " مهتاب " رو ندید … تا اینکه پارسال از "اکرم خانوم " شنید که "مهتاب " رسما “خراب " شده و بالا شهر با کله گنده ها میپره … میگفت که یه 206 خریده و پاتوقش هم توی یه آرایشگاهه سمت آریاشهر … حرفای “اکرم خانوم " همیشه درست بود … از بس که تو زندگی این و اون سرک میکشید همیشه اخبارش داغ و دست اول بود .
خوب میدونست که چرا از وقتی از خونه ی “عموناصر” زده بیرون ، همش به فکر” مهتابه " ! میدونست که اگه بخواد ماهانه پول داروهاشو جور کنه یا باید " تن فروشی " کنه و یا معجزه ای براش اتفاق بیفته که ماهی هشتصد هزار تومن پول براش بیاد در خونه و بتونه دارو هاشو تهیه کنه … نگاهی به ساعت انداخت نزدیک 5 بود …سر بدترین دوراهی عمرش گیر کرده بود… بیرون رفت و روی پله ی توی حیاط نشست . نسیم خنکی صورتشو نوازش میکرد . صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد … دلش پر بود … شاید میخواست خودشو سبک کنه یا شاید هم میخواست توی ذهن خودش یه جورائی” خدا " رو توجیه کنه…! بی اختیار بغضش ترکید … آروم و بریده بریده شروع کرد به حرف زدن با خدا :
-هیچوقت ازت نپرسیدم چرا زندگی من اینجوریه … هیچوقت نه ازت نشونی از مادرم خواستم نه آدرسی از خونه آشنائی … با همه چی ساختم … با نداری … با گشنگی … با اعتیاد پدرم … با نبود مادرم … با بی مهری های دوست و آشنا … با حسرت اینکه یه بار واسه عیدم پول تو جیبم باشه و خرید کنم … با حسرت اینکه مانتوی مدرسه ام از هزار جا کوک نخورده باشه و مندرس و کهنه نباشه … با حسرت اینکه بعضی شبا بتونم سیر بخوابم … با همه ی اینا ساختم چون فکر میکردم پشت همه ی این سختی ها ، یه روزی یه آب خوش از گلوم پائین میره … چون فکر میکردم عدالت تو برتر از اینه که بخوای کسی رو تا روزآخر زندگیش عذاب بدی … من برای تو بنده ی بزرگی بودم … ولی تو برای این بنده هرگز خدای بزرگی نبودی !!! کی دیدی “نازنین” بنده ی بدی باشه برات ؟؟؟ کی دیدی حلالتو حروم کنه و حرومتو حلال ؟؟؟ کی دیدی از سختی های زندگیش بناله و شکرتو نگه ؟؟؟ کی دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچی که به سرم اومد دم نزدم فقط به شکرانه ی این که تنم سالمه …اینم نتونستی ببینی ؟؟؟ خدائی تو همین بود ؟؟؟ اگه خدائی … اگه بزرگی … اگه هستی … بیا پائین و جوابمو بده … چون من دیگه نمیخوام بنده ی تو باشم … دیگه نمیخوام مدلی باشم واسه اینکه هر روز لباس یه بدبختی رو به تنش بپوشونی … دیگه کاری به کارت ندارم … تو اونور خط منم اینور خط … تو همون خدای بزرگی باش که همه فکر میکنن … اما من … اما من …
گریه مجالی نداد تا حرفشو تموم کنه … هق هقش بلند تر از همیشه بود … اما نه بلندتر از اونی که بتونه پدرشو از خواب بیدار کنه !
تصمیم خودشو گرفته بود … فقط نمیدونست چجوری انجامش بده … شنیده بود خیلیا بابت خوابیدن با دختر باکره پول خوبی پرداخت میکنن اما نمیدونست چطوری باید یه آدم مطمئن پیدا کنه … هرچی فکر کرد عقلش به جائی قد نداد… تنها کسی که میتونست بهش کمک کنه "مهتاب " بود …
صبح زودتر ازهمیشه از خونه بیرون زد … سرش کمتر میلرزید اما نمیتونست اثری روی تصمیم "نازنین " داشته باشه … آرایشگاه پاتوق "مهتاب " رو بلد بود … همون موقع که با هم رفت وآمد داشتن ، "مهتاب " اونجا میرفت برای یاد گیری آرایشگری … با مترو خودشو به آریا شهر رسوند … از فلکه دوم صادقیه تا اون آرایشگاه راه زیادی نبود … جلوی درب ورودی آرایشگاه ایستاد ، کمی تامل کرد ، انگار در ورودی اون آرایشگاه ، دروازه ای به راهی بی برگشت بود … با تردید از پله ها بالا رفت … جلوی در که رسید زنگ رو به صدا در آورد … در باز شد …زن چاقی با یه بلوز ساتن آستین حلقه ای با خوشروئی از "نازنین " خواست که بیاد تو … "نازنین " وارد شد … اضطراب داشت ، آروم پرسید :
-ببخشید "مهتاب " خانوم هست ؟؟؟
-کدوم "مهتاب " ؟؟؟
-"مهتاب عنایتی " … همون که قد بلند و…
-آهان … فهمیدم کیو میگی ؟؟؟ اون خیلی کم اینجا میاد … 2-3 ماهی هست که ندیدمش … شما کاری باهاش دارید ؟؟؟
-من "نازنین " هستم … دوست دوران دبیرستانش … کارش دارم ، اگه شماره یا آدرسی ازش دارید بهم بدید ، ممنون میشم !
-باید دفترو نگاه کنم … شما بشین تا من بیام …
زن رفت توی اتاق بغل و "نازنین " هم روی یکی از صندلی ها نشست … کسی توی آرایشگاه نبود … جز نازنین و همون زن ! صدای زن از اتاق بغلی به گوشش رسید که با تلفن حرف میزد :
-میگه دوست دوران دبیرستانه … چیکار کنم ؟؟؟ … آها … باشه … گوشی !!!
و بعد "نازنین " رو صدا کرد :

  • "نازنین " خانوم … بیا عزیزم … بیا با دوستت صحبت کن …
    نازنین وارد اتاق شد … گوشی رو از دست زن گرفت :
    -سلام
    -سلام … تو کدوم نازنین هستی ؟؟؟
    -مهتاب منم … نازنین صادقی … دبیرستان حجاب …
    "مهتاب " از اونطرف خط جیغ بلندی کشید و گفت :
    -نازی خودتی ؟؟؟؟ وااااااااااووووووووووووو … چقدر دلم میخواست ببینمت … کجائی تو آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟
    -هستم … منم دلم میخواست ببینمت … کجائی الان ؟؟؟
    -من خونه هستم … بدو بیا اینجا تا همدیگه رو ببینیم … اگر هم سختته که بیای همونجا باش تا من بیام پیشت …
    -نه نه … سخت نیست … من خودم میام فقط آدرستو بگو …
    از کیفش کاغذ و خودکار در آورد و آدرس رو نوشت … از زن تشکر کرد و از آرایشگاه بیرون زد … از خونه ی "مهتاب " تا آرایشگاه راه زیادی نبود … خونه اش توی “جنت آباد” بود … سوار تاکسی خطی شد … توی راه متوجه راننده شد که دائم توی آئینه به “نازنین” نگاه میکرد … یه لحظه بدش اومد … میخواست به راننده چیزی بگه که یادش افتاد از امروز همه چی عوض شده … یادش افتاد که مسیر جدیدی رو انتخاب کرده … سعی کرد از نگاه تیز و چشمای نانجیب راننده تاکسی ناراحت نشه !!!
    خیلی زود به خونه “مهتاب” رسید … جلوی خونه ، شماره واحد رو با کاغذ دستش چک کرد … دستی به روسریش کشید و زنگ رو فشار داد … ازپشت آیفون صدای “مهتاب” رو شنید که دعوتش کرد بره بالا …
    خونه طبقه اول بود … از پله ها بالا رفت … وقتی به طبقه اول رسید چشمش به "مهتاب " افتاد که توی در وایساده بود … عین بچه ها ذوق داشت … دوید اومد جلو و "نازنین " رو محکم بغل کرد … حس عجیبی به "نازنین " دست داد … خیلی وقت بود کسی بغلش نکرده بود … دستاشو بالا آورد و " مهتاب " رو بغل کرد … احساس کرد مهتاب هم اونو از ته دل بغل کرده …“مهتاب” دستشو کشید و بردش داخل خونه …
    خونه ی کوچیکی بود اما زیبا بود … "مهتاب " خیلی زیباتر از گذشته با موهای فر و مش کرده اش ، مثل یه چراغ پرنور میدرخشید … تصور “نازنین” از مهتاب چیز دیگه ای بود … شاید بخاطر اینکه تصورش از زنهائی که "تن فروشی " میکردن همون تصویر زشت و سیاهی بود که توی ذهن اکثر مردم جامعه هست … "مهتاب " خاکی و مهربون میزبان "نازنین " شده بود … انگار که عزیزترین کسش به خونه اش اومده … “نازنین” روی کاناپه نشست و “مهتاب” به سمت آشپزخونه رفت تا براش چائی بریزه …
    -"نازی " چی شد که یاد من افتادی ؟؟؟؟
    “نازنین” خجالت میکشید … سرشو انداخت پائین …یاد قطع رابطه اش با " مهتاب " افتاد … تا خواست حرفی بزنه "مهتاب " گفت :
    -البته حق داشتی … با اون حرفائی که پشت سر من بود کمتر خانواده ای میذاشت من با دخترشون دوستی کنم …
    درحین ریختن چائی سرشو بالا آورد تا به “نازنین” نگاه کنه … یهو متوجه لرزش سرش شد … قیافه اش درهم شد … گفت :
    -سرت چرا میلرزه ؟؟؟؟ عصبیه ؟؟؟
    دلسوزی از نگاه و لحنش میریخت … دل نازنین آروم شد … چقدر دلش میخواست یکی نگرانش باشه …
    -آره … مریض شدم … تازه فهمیدم …
    قوری چائی رو گذاشت روی چای ساز و در حالیکه سینی به دست به طرف "نازنین " می اومد گفت :
    -دکتر رفتی ؟؟؟
    -آره … ولی خیلی نتیجه بخش نبود …
    -چرا ؟؟؟ دارو نداده بهت ؟؟؟
    -چرا داده … ولی نتونستم تهیه اش کنم … خودت که بهتر میدونی اوضاع ما چطوره !!!
    -آره … میدونم . حالا چیکار باید کرد ؟؟؟
    -ببین بدجوری به کمکت نیاز دارم … یعنی … نمیدونم چجوری عنوان کنم …
    "مهتاب " زل زد توی چشماش
    -راحت باش عزیزم …
    و در حالیکه دست "نازنین " رو توی دستش گرفت گفت :
    -هرکاری که لازم باشه برات انجام میدم … مطمئن باش …
    این که میخواست در مورد "فاحشگی " مهتاب باهاش حرف بزنه واقعا سخت بود ، نمیدونست از کجا شروع کنه تا به اصل مطلب برسه …
    -"اکرم خانوم " رو یادت میاد ؟؟؟
    “مهتاب” با خنده گفت :
    -آره … همون فوضوله که همیشه دم در میشینه …!!!
    -در مورد تو … در مورد تو …
    -میدونم چی گفته … از زن داداشم شنیدم … برام مهم نیست … راحت باش
    -مگه هنوز با خانواده ات ارتباط داری ؟؟؟
    -نه … فقط با زن داداشم … اونم چون توی آرایشگاه با هم دوست بودیم هنوز باهام رابطه داره … خانواده ام خیلی وقته روی اسم من خط کشیدن …
    -یعنی حرفای "اکرم خانوم " …
    -آره … درسته !!!
    کمی عصبی شده بود … از روی میز پاکت سیگارشو برداشت و یه سیگار روشن کرد … پک عمیقی به سیگارش زد و در حالیکه دودشو بیرون میداد گفت :
    -مگه از دیوار کسی بالا رفتم ؟؟؟ مگه ظلمی به کسی کردم ؟؟؟ مگه حقی از کسی ضایع کردم ؟؟؟
    در حالیکه پک دومو به سیگار میزد گفت :
    -بابا مردم از بس حرفای صد تا یه غاز شنیدم از مردم … مردم از بس تو پس کوچه های خراب شده شوش که پاتوق شاشیدن رهگذرا و ولو شدن معتاداس به خودم دلخوشی دادم که یه آدم حسابی میاد خواستگاریم و میشم شهروند بالای شهر و خوش میگذرونم … نه "نازی " جون …ما زائیده شدیم برای زندگی تو همون پس کوچه ها وآخرشم باید زن یکی میشدیم لنگه بابای تو و بابای خودم … همین داداش تن لش من مگه آخرش چیکاره شد ؟؟؟ شد ساقی همین مردم بالای شهر … زندان و طناب دارش واسه ما پائین شهریا و دود و دم و خوش گذرونی و نشئگیش برای بالا شهریا … حداقل اینقدر شهامتشو داشتم که از اونجا در برم …
    پک محکمی به سیگارش زد و دودشو محکم داد بیرون :
    -آره … من "جنده ام " "فاحشه ام " … بذار هر چی میگن بگن ولی من باید حق خودمو از این زندگی میگرفتم یا نه ؟؟؟؟؟ الان همه چی دارم … ماشین … خونه … تا کی باید دیوارهای خشتی شوش رو چنگ میزدم تا اینا رو به دست بیارم ؟؟؟ سرمو بالا میگیرم و میگم خرابم …اما سرمو پائین نمیندازم که بگم شرمنده اگه حقتونو خوردم …شرمنده اگه ازتون دزدیدم …
    ساکت شد … یه چائی برداشت و اون یکی رو هم به "نازنین " تعارف کرد … "نازنین " در حالیکه چائی رو برمیداشت گفت :
    -“مهتاب” من به کمکت نیاز دارم … ولی نمیدونم باید چیکار کنم …
    -بگو عزیزم … هرکمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم …
    -شنیدم …شنیدم بابت دختر باکره خوب پول میدن … درسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -یعنی تو میخوای …؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -آره … منم همین کارو میخوام … تو برای خلاصی از پس کوچه های شوش و من برای خلاصی از این لرزش لعنتی …
    اشک توی چشمای “مهتاب” حلقه زد …
    -خب من چیکار میتونم بکنم برات ؟؟؟
    -یه آدم مطمئن میخوام که خوب پول بده …
    "مهتاب " ساکت شد … کمی بعد گفت :
    -ببین … من توی دست و بالم مشتری ثروتمند وآدم حسابی زیاد دارم که خیلی خوب پول میدن … اما …
    -اما چی ؟؟؟
    -دو تا مشکل وجود داره … اول اینکه باید لرزش سرت قطع بشه … دوم اینکه اونا پول خوب رو برای حال خوب میدن … میدونی منظورم چیه ؟؟؟؟
    “نازنین” واقعا نمیدونست منظور “مهتاب” چیه … با حالتی گنگ گفت :
    -نه نمیدونم منظورت چیه ؟؟؟
    مهتاب به حرفش ادامه نداد … گفت :
    -تو مطمئنی که میخوای این کارو انجام بدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    “نازنین” محکم و قاطعانه جواب داد :
    -آره … مطمئنم …
    -اگه مطمئنی نگران نباش … من هردوتا مشکل رو حل میکنم …
    در حالیکه چائی خودش رو میذاشت توی سینی به "نازنین " گفت :
    -زود باش چائیتو بخور که خیلی کار داریم …
    -چیکار داریم ؟؟؟
    -باید بریم داروهاتو بگیریم …
    -با کدوم پول ؟؟؟
    -نگران نباش … من بهت میدم !!!
    برق شادی توی چشمای “نازنین” درخشید … با خوشحالی گفت :
    -واقعا ؟؟؟؟؟؟؟؟
    -آره … رفیق واسه همین روزاس دیگه … زودباش …زودباش راه بیفت …
    “نازنین” توی دلش هم نگران بود و هم ممنون دوستی که اگرچه فاحشه بود اما خیلی مردتر از کسانی بود که تا بحال دیده بود …
    "نازنین " و " مهتاب " راهی مترو شدن … خیابون “کریمخان” طرح ترافیک بود و مهتاب نمیتونست ماشین ببره … با مترو خودشونو به نزدیکی داروخونه رسوندن و باقی مسیرو پیاده طی کردن … داروخونه مثل همون روز شلوغ بود . "مهتاب " از نازنین خواست که بشینه تا بره و فیش رو پرداخت کنه … “نازنین” احساس بدی داشت … هم میترسید و هم از خودش بدش میومد … توی زندگیش حتی به سکس فکر نکرده بود ، چه برسه به اینکه بخواد خودشو بفروشه … “مهتاب” اومد و کنار "نازنین " نشست :
    -اینم از پرداخت پول دارو … دیگه چی میخوای ؟؟؟
    و در حالی با یه لبخند دلنشین به “نازنین” چشمک میزد گفت :
    -فقط باید منتظر بمونیم تا اسمتو بخونن بریم دارو رو تحویل بگیریم …
    متوجه اضطراب نازنین شد … با مهربونی گفت :
    -چی شده گلم ؟؟؟؟ خوشحال نیستی ؟؟؟؟
    "نازنین " سرشو پائین انداخت و با نگرانی گفت :
    -"مهتاب " میترسم … من تا حالا به بدن لخت خودم هم نگاه نکردم … چه برسه به اینکه بخوام با یه مرد بخوابم … میترسم …
    -می فهمم چی میگی … منم قصد ندارم تو رو تشویق کنم که این کارو انجام بدی … اما اگه واقعا ذهنیتت انجام این کاره ، باید سعی کنی اول از همه ازش لذت ببری و بعدش هم سعی کنی کارتو درست انجام بدی …
    بعد در حالیکه سرشو به "نازنین " نزدیک میکرد به آرومی ادامه داد :
    -ببین ، همین الان که من از این در بیرون برم ، ده تا ماشین جلوی پام ترمز میکنه … اما من سوار نمیشم … میدونی چرا ؟؟؟
    -چرا ؟؟؟
    -چون من فقط با کسی حال میکنم که خوشم بیاد … و بعدشم من جنده دوزاری نیستم … من مشتری های خاص خودمو دارم … باید خوش تیپ باشه ، پولدار باشه … مهمتر از همه اینکه آدم باشه … اگه قرار باشه سر خیابون وایسم و ماشین هر کس و ناکسی رو سوار بشم و زیرش بخوابم ، سر یکسال نشده از مریضی و بی پولی می میرم …
    "نازنین " سرشو به نشونه تائید تکون داد ، "مهتاب " ادامه داد :
    -تو هم باید این کارو بکنی … باید با آدم حسابیا بپری … باید سعی کنی قبل از اینکه اونا از تو لذت ببرن تو از اونا لذت ببری … میفهمی ؟؟؟؟
    -ولی من کسی رو نمیشناسم …
    -دختر تو چقدر خنگی ؟؟؟؟ من تو رو معرفی میکنم … ولی قبلش باید حسابی خوب بشی … باشه ؟؟؟؟؟؟
    -من که از خدامه خوب بشم …
    -مطمئن باش که همه چی درست میشه …
    صدای بلند گو "نازنین " و " مهتاب " رو بخودشون آورد … دارو ها رو تحویل گرفتن و از داروخونه زدن بیرون … تزریق اولین آمپول خیلی طول نکشید … از تزریقا که خارج شدن موبایل " مهتاب " زنگ زد از طرز صحبت کردن مهتاب میشد حدس زد کسی که اونور خطه یه مرد باشه … با عشوه خاصی باهاش حرف میزد … “نازنین” به فکر فرو رفت … یادش اومد که قراره به زودی توی بغل یه مرد بخوابه و اولین سکس زندگیشو به عنوان یه فاحشه تجربه کنه …

ادامه …

نوشته:‌ دکتر کامران


👍 0
👎 0
41694 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

328687
2012-08-06 12:31:51 +0430 +0430
NA

ببین دکی داستانتو به نظر من از زبون خودت بنویسی بهتره اینطوری ادم میخونه یه جوریه با اولشخص بنویس داستانتو درضمن خیلیم دیر قسمت دومو ارایه دادی و اینکه خیلیم کوتاه مینویسی خو یه خورده بلندتر بنویس و اینجا یه سایت سکسی تو حق نداری اعتقاداتو به چالش بکشی ادم باید تو زندگی مقاوم باشه زندگی یعنی همین نه اینکه به خاطر یه مرض بره تن فروشی کنه هر چند که این یه داستانه همون خدایی که تو انجوری کوچیک جلوه اش دادی تو زندگی من کارای ناممکن برای من کرده که هیچ چیز باعث نمیشه اعتقادمو نسبت بهش از دست بدم خدا عادله حتی اگه ظلمم در حق ادم بکنه از عدالتشه دیگه از این شرروورها ننویس تو داستانت ولی موضوع داستانت خوبه اجتماعی ممنون

0 ❤️

328688
2012-08-06 13:04:37 +0430 +0430
NA

دکتر جان عالی بود ولی یکم کوتاه بود و بعضی جاها هم سر و تهش رو زدی ,
مثل تصمیم گیری …
سوم شخصت هم فوق العاده بود

0 ❤️

328689
2012-08-06 13:08:18 +0430 +0430

خوب بود دکتر
هر چند استعداد همگرایی به داستانای مجله خانواده داره فوران میکنه
لب کلام: از کس و کون هم بگو مشتی!!!

0 ❤️

328690
2012-08-06 13:26:45 +0430 +0430

ممنون دکتر داستانهاتو دوست دارم
دلم واسه نازنین میسوزه از یه طرف بهش حق میدم شاید خیلی از ماها اگر جای اون بودیم همین کار رو میکردیم
منتظرم ادامشو بخونم

0 ❤️

328691
2012-08-06 13:42:17 +0430 +0430
NA

به قول تکاور بازم بنویس …
دکتر خیلی حال کردم
برام مهم نیست جنبه سکسیش زیاد باشه فقط میخوام زیبا باشه که ماشاالله شما سنگ تموم گذاشتید
صحنه ها توپ بود ایول
این داستان فقط یه بد آموزی داره اونم اینه که مردم میرن جنده میشن :bigsmile:
مثلا من اگه دختر بودم میرفتم جنده میشدم جدی میگما
ایول ادامه بده داشـــــــــــــی

0 ❤️

328692
2012-08-06 14:27:17 +0430 +0430
NA

نگارش داستان جذابه ولی متاسفانه نقاط منفی زیادی داره برای مثال به طور غیر مستقیم به تبلیغ هرزگی و بی بندوباری میپردازه یا سعی میکنه ذهن خواننده را با وجود راه حل های احتمالی موفق و درست به سمت راه های خلاف و نادرست و شاید ساده تر برای حل مشکلات سوق بده.
به هر حال دکتر عدل و عدالت خدا فقط مربوط به این جهان نیست… موفق باشی.

0 ❤️

328693
2012-08-06 14:45:48 +0430 +0430
NA

جون مادرت اینقدر کم ننویس بابا.قشنگ می نویسی اما چرا اینقدر کم و دیر به دیر می نویسی؟؟؟ تو که اول داستانت گفتی به انتقادات توجه می کنی…خب چرا به انتقاد من در قسمت اول توجه نکردی؟نکنه ما بو می دیم؟
از نظر من نویسنده ای که بتونه از زبون سوم شخص یا دانای کل داستان بنویسه خیلی مهارت داره…البته این نظر منه
قلمت واقعا گیراست و خیلی زیبا می نویسی
نازنین با این همه بدبختی که سرش اومده واقعا حق داره از خدا شکایت کنه و بگه من بنده ی تو نیستم


یاسمین خانم: من یه سؤال از شما دارم، خودت گفتی خدا برات کارهای غیر ممکن انجام داده و بخاطر همین بهش اعتقاد داری.اگه این کارها را برات انجام نمی داد چه دلیلی برای اعتقادت به خدا داشتی؟ تکلیف بقیه که خدا براشون کار غیر ممکن انجام نمی ده چیه اون وخت؟
من خودم به شخصه از خدا انتظار ندارم به من خوشبختی بده یا منو از یه بلایی نجات بده یا مثلاً مریضیمو شفا بده تا بهش اعتقاد پیدا کنم. به نظر من اعتقادی که به خاطر کار غیر ممکنی که خدا برات انجام داده باشه هیچ ارزشی نداره.باید خدا را با گوشت و پوست و خونت درک کنی.طوری که اگر بهترین اتفاقات برات رخ داد بگی خدا هست اگر بدترین اتفاقات برات افتاد بگی خدا هست اگر غیر ممکن ترین کارها برات اتفاق افتاد یا نیفتاد باز هم بگی خدا هست.البته با دلیل و منطق بگی نه اینکه بگی حسم بهم می گه یا فطرتم بهم می گه . از این جور جوابها که آخوندها بهم می گن متنفّرم.متنفّر به توان ده
خدا باید بیاد پایین سؤالای من و امثال منو جواب بده…بهم بگه چی شد که به این فکر افتاد منو خلق کنه؟چی شد که تصمیم گرفت من توی این دنیا و این جوری زندگی کنم؟
به قول یه بزرگی می گفت نمی دانم ما خالق خدا هستیم یا خدا خالق ما؟؟؟

0 ❤️

328694
2012-08-06 14:54:21 +0430 +0430
NA

bebakhshid ke bejaye doctor man javabeto midam “yasamin jan”
age tavajo mikardi nazanin natonest ba khoda etmam hojjat kone chon tahe ghalbesh khoda az har chizi vasash aziz tare. Vali ghabool daram ke zood ja zade. Ghalbam be dard miad vaghti esme in bimario mishnavam vaghean haghe matlabo khob ada kardi dadash fadaye saret ke in ghesmatam sex nadasht.
Rozegare marge ensaniat ast/Sineye donya z khobiha tohist…

0 ❤️

328695
2012-08-06 15:23:57 +0430 +0430
NA

هر كه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش ميدهند
ببين دكي نگاهت به خدا خيلي منفي فك نكن اگه تو زندگيت مشكلي نداري خيلي خدا هواتو دار در كل مشكلات امتحاناي خدا هستند اينجوري فك كن خدا تو رو ميشناسه ميدونه امتحانتو ردي پس هيچ وقت امتحانت نميكنه ولي يه نفر مثل نازنين خدا بهش اميد داره پس يه فرصت در اختيارش ميذاره كه خودش نشون بده و با مشكلات امتحانش ميكنه اين نظره منه روش فك كن

0 ❤️

328696
2012-08-06 16:32:35 +0430 +0430
NA

دکتر داستانت بسیار آموزنده هست و قلم گیرایی داری ولی لطف کن قسمتهای داستان طولانی تر باشه چون خوب مینویسی و اگه این دو قسمت یکی میشد بهتر بود و بدون که مشکلی با داستان بلند و پر محتوا نداریم
منتظر ادامه داستان شما هستم
موفق باشید

0 ❤️

328697
2012-08-06 19:16:40 +0430 +0430
NA

داش دمت گرم…
مردم از بس کسشعر شنیدم از بقیه…
بیا برو ببین چه گوها میخورن بعضیا…
دکترجون یه کاری کردی که اشکام در اومد…

0 ❤️

328698
2012-08-07 01:43:18 +0430 +0430
NA

khayehaye rostam شرمندم جوابتو میدم اما اگه یه کم فکر کنی میبینی یه جنده عصبی میشه آدامس نمیخوره ok?
دکتر جون ممنونم از داستان خوبت اما همونطور که بچه ها گفتن کوتاه بود و دیر به دیر ادامشو میذاری اما اگه میدونی به وقت نیاز داری مشکلی نیست.
راستی باب چرا زود قضاوت میکنین؟ بذارین تا آخر داستان پیش بره بعد بگین ترویج جندگیه یا بی خدایی.

0 ❤️

328699
2012-08-07 02:41:31 +0430 +0430

دکتر جون خسته نباشی داستان رو که خوندم یاد کامنتم پای قسمت اول افتادم که دقیقا همینارو پیشبینی کرده بودم ولی وقتی رفتم سراغ قسمت قبل که به اون کامنت استناد کنم در کمال تعجب دیدم که کامنتم پاک شده , از روی کنجکاوی سری به بقیه داستانها زدم و متوجه شدم که اکثر کامنتام رو پاک کردن ایا کسی میدونه قضیه چیه البته منظورم نظرات این چند روز گذشته نیست بلکه تا مدتها قبل رو هم چک کردم .
شاید چون توی نظراتم به کسی فحش نمیدم یا بعضا مسایلی رو مطرح میکنم که به مذاق دوستان خوش نمیاد اینطور شده ولی اگه این روند ادامه پیدا کنه دیگه اینجا ارزش اومدن نداره لطفا اگه کسی توضیحی داره منم مشتاقم تا علت این جریان رو بدونم

0 ❤️

328700
2012-08-07 02:58:02 +0430 +0430

درضمن در مورد اون قسمت که دختره با خدا درد و دل یا بهتر بگم از خداگلایه میکنه باید بگم که واقعا شاهکار بود و یه سوال هم از دوستانی که به دفاع از خدایی که خودش از همه تواناتر و صدالبته مهربانتره پرداختن دارم .
ایا تابحال شرایطی براتون پیش نیومده که خودتون رو مستحق اون ندونید ?
این که حتما حکمتی در تمام امور خداوند هست کاملا واضحه اما ایا تمامی انسانها قادر به درک این حکمت هستن , مسلما بعضیها نمیتونن با این شرایط کنار بیان واز روی درماندگی واستیصال خدا رو مقصر میدونن و در اخر هم اینکه هر انسانی با توجه به درکش از ذات خداوند مختاره که چگونه و با چه لحن و زبانی با خالقش رازونیاز وبعضا حتی عقده گشایی کنه

0 ❤️

328701
2012-08-07 03:08:55 +0430 +0430
NA

نظر میزاری خطا میده
خطا نمیده حذف میشه بساطی شده

داستانت که ترکوند…
پشت کامپیوتر منفجر شدیم…
عیب = 0%
تعریف هارو هم دوستان کردن دیگه چی بگم که زبانم نا توان است

0 ❤️

328702
2012-08-07 04:21:56 +0430 +0430
NA

دكتر جان خيلي خوب ولي خيلي كوتاه بود. اما اين قسمت جذابتر بود. منتظر قسمت بعدي هستم.
بر خلاف انتقاد دوستان, من اون قسمت از داستانتو كه نازنين از خدا شاكي بودو خيلي دوست داشتم. ياد دوراني افتادم كه منم تو شرايطي بودم كه نمي دونستم چرا اونجام. حتي با خدا قهرم كردم!!! خيلي سخته كه هميشه شاكر خدا باشي و سعي كني بنده ي خوبي باشي ولي خدا بدترين بلاي ممكنو سرت بياره…

0 ❤️

328703
2012-08-07 04:55:45 +0430 +0430
NA

سنگ خارا خصوصیتو بخون اونجا جوابتو دادم درضمن اتفاقی پیغامتو دیدم کاری داری تو خ بهم بگو

0 ❤️

328704
2012-08-07 09:39:43 +0430 +0430
NA

سلام به همه دوستان
دكترجان منم مثل بقيه دوستان از خوندن داستانت لذت بردم نگارش عالي،ساختار محكم داستان و شخصيت پردازي ماهرانه از جمله نقاط مثبت داستانه،در انتظار قسمت بعد لحظه شماري ميكنم
دكتر دوستت داريم
موفق ومويد باشيد

0 ❤️

328705
2012-08-08 12:40:08 +0430 +0430

خوب بود، ادامه بده . . . . . . . . . . . .

0 ❤️

328706
2012-08-21 10:42:38 +0430 +0430
NA

vaghan ali bood mer30 ali ali allllllllllllllllllllli
behtrin dastane omramo khoondam mer30

0 ❤️

328707
2012-09-04 14:18:02 +0430 +0430
NA

سلام اولین داستانی بود که با حوصله میخوندم ایول خواهشا ادامه بدید راستی اشک ما رو هم در اوردی

0 ❤️