تلخ تر از زهر (4)

1391/06/18

…قسمت قبل

سکوت عجیبی توی اتاق حکمفرما بود … مسعود ومهتاب با چشمهای خمار نگاهشون به نازنین بود … نازنین نگاهی به کیر شل شده ی مسعود انداخت … شک داشت که مسعود بتونه دوباره سکس کنه یا نه … مهتاب از نگاه نازنین ذهنشو خوند … دستشو برد به سمت تخمای مسعود … آروم آروم با نوک انگشتاش تخم مسعود رو لمس میکرد … حرکت انگشتاش روی تخمهای مسعود مثل این بود که به مسعود برق وصل کرده باشی … گاهی از جاش میپرید و نفسهای عمیق میکشید … مهتاب بارها با دستش تنه ی کیر شل شده ی مسعود رو لمس میکرد و كیرشو میکشید … کیر مسعود مثل کش توی دست مهتاب دراز و کوتاه میشد … چشم مسعود به نازنین بود … ثانیه ها به کندی میگذشت … اشاره ی مهتاب به نازنین فهموند که باید کم کم لخت بشه … استرس شدیدی وجودش رو فرا گرفته بود … به سختی از جاش بلند شد … بدنش رعشه ی خفیفی داشت … از درون احساس سردی میکرد گوئی که از درون خالی باشه …بلند شد ایستاد … باید تاپش رو در می آورد … دستاش میلرزیدن … آروم پائین تاپش رو گرفت و کشید بالا … شرم عجیبی وجودش رو گرفته بود … تاپ تا نصفه بالا رفت …خجالت میکشید … کمی مکث کرد … تصور اینکه تا چند لحظه دیگه باید کیر بزرگ مسعود رو توی کس تنگ و دست نخوردش جا بده نگرانش میکرد … چشم غره ی مهتاب بهش فهموند که باید دست از خجالت کشیدن برداره … چشمشو بست و تاپشو کشید بالا … حالا بالا تنه ی نازنین فقط بوسیله ی یک سوتین پوشیده شده بود … دهنش خشک شد … دستی به موهای لخت مشکیش کشید … صافشون کرد … آروم دکمه ی شلوارشو باز کرد … زیبشو کشید پائین .
شورتش معلوم شد … آروم شلوارشو پائین کشید … یه لحظه احساس کرد که دلش میخواد خودشو از پنجره پرت کنه پائین … حس عجیبی داشت ، ترس و شرم و شهوت با هم قاطی شده بود و نازنین رو دیوونه میکرد …دیگه برای هر تغئیر نظری دیر شده بود … سر جاش خشکش زده بود … لرزش سرش خیلی ملایم شروع شد … مستأصل شد … به خودش گفت این لرزش لعنتی از کجا پیدا شد ؟؟؟ دلش میخواست سرشو بکنه و بندازه زیر پاش … مهتاب متوجه لرزش سرنازنین شد … در حالیکه سعی میکرد قضیه رو ماست مالی کنه خودشو انداخت روی مسعود و با لوندی خاصی گفت :
-دختر کوچولومون از بس که خجالتیه یه کم عصبی شده … چیزی نیست …
-مهم نیست … الان کاری میکنم که همیشه خودش با پای خودش بیاد تو بغلم بخوابه …
و در حالیکه میخندید گفت :
-نازی جون نترس … یه جوری میکنمت که اصلا دردت نیاد … قول مردونه میدم …
و با دست اشاره کرد تا نازنین به سمتشون بره …نازنین گریه اش گرفته بود … از بس استرس داشت که سرش دوباره به لرزش افتاده بود … آروم قدم برداشت به سمت تخت … روش نمیشد شورت و سوتینشو در بیاره … به تخت که رسید وایساد … مسعود دستشو گرفت و آروم نشوندش لبه ی تخت … مهتاب گفت :
-مسعود جون این دوست من خیلی نازک نارنجیه … خیلی باید ملاحظشو بکنی … باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟
-چشممممممممم … شما دستور بده …!!!
آروم دستشو کشید روی بازوی لخت نازنین … تنش مور مور شد … برای اولین بار بود که تنشو کسی لمس میکرد … سعی کرد به خودش غلبه کنه … مسعود دستشو کشید و خوابوندش روی خودش … حالا سینه هاشون روی هم بود و فاصله صورتهاشون باهم کمتر از چند سانتی متر میشد … نگاهی به چهره مسعود انداخت … واقعا خوش تیپ بود … مسعود آروم لبشو جلو آورد و گذاشت روی لبهای نازنین … نازنین لبهاشو محکم روی هم فشار داد … برای اولین بار بود که لب میگرفت و بلد نبود که باید چه کاری انجام بده … مسعود نازنین رو محکم توی بغلش فشار داد و لبش رو محکمتر به لب نازنین فشرد … نازنین حس کرد داره به سختی نفس میکشه … زبون مسعود لبهای نازنین رو از هم باز کرد … حالاطعم دهن مسعود رو بخوبی میچشید … زبون مسعود به سختی از لای دندونای نازنین گذشت و مثل کسی که دنبال چیزی میگرده تموم فضای دهن نازنین رو گشت تا زبونشو پیدا کرد …حال بدی به نازنین دست داد ، یه جورائی از اینکه زبون یکی دیگه تو دهنشه بدش اومد … سرشو عقب کشید … و قبل ازاینکه مسعود چیزی بگه لبشو چسبوند به لبهای مسعود … سعی کرد بهش بفهمونه چجوری ازش لب بگیره … مسعود با لبهاش لبهای نازنین رو میگرفت و میمکید … واین خیلی به نازنین میچسبید … برای لحظه ای استرسش کم شد … دست مسعود آروم سینه های نازنین رو لمس کرد … حس خوبی داشت … حس کرد که سینه هاش بزرگتر شدن … بی اختیار سینه هاشو به سمت دستای مسعود فشار داد … مسعود محکم سینشو چنگ زد … آهههههه جیغ مانندی کشید … مسعود سوتینشو داد بالا … سینه های خوش فرم نازنین از سوتین زد بیرون … مسعود به شکل وحشیانه ای شروع کرد به مکیدن سینه نازنین … ناله های نازنین لحظه به لحظه بلندتر میشد … خودشو از روی مسعود بلند کرد و دراز کشید کنارش … مسعود لم داد روی نازنین … تمام شکمشو لیسید و بوسید … آروم آروم زبونشو کشید پائین تا به شورت نازنین رسید … شورت نازنین خیس خیس بود … خجالت خاصی توی چهره نازنین موج میزد … مهتاب بازم از نگاه نازنین همه چیزو خوند … قبل از اینکه دست مسعود به شورت نازنین برسه گفت :
-دلم میخواد شورت نازی جونو خودم از پاش در بیارم …
و سریع شورت نازنین رو کشید و از پاش بیرون آورد … نازنین لبخندی به نشانه تشکرو زد خودشو سپرد به زبون هنرمند مسعود که تا این لحظه خوب تونسته بود شهوت نازنین رو به اوج برسونه …
همونطور که مسعود لم داده بود روی نازنین ، مهتاب شروع کرد به ساک زدن برای مسعود … نازنین برای یک لحظه قلقلک عجیبی رو روی چوچولش احساس کرد … حس خوبی بود ، لحظه به لحظه به سرعت قلقلک اضافه میشد … حس میکرد که لبهای کسش باز میشن و از هم فاصله میگیرن تا زبون مسعود لاشون جا بشه … نمیتونست جلوی احساساتشو بگیره … برای یک لحظه تمام وجودش از درون منفجر شد … آههههههههههههههههههههه بلندی کشید و در حالیکه به شدت میلرزید به تندی نفسشو بیرون داد … پاهاشو به هم فشار داد و مثل مار به خودش پیچید … مسعودسرشو از لای پاش برداشت و آروم آروم رون نازنین رو نوازش کرد … چشماشو بست و در حاليكه به شدت نفس نفس ميزد ولو شد روي تخت …
خستگي مفرط ، شهوت و بي حالي بهمراه حس بي نظير ارگاسم ،‌ همه و همه دست به دست هم داده بود تا براي نازنين تجربه اي عجيب رو رقم بزنه … گاهي از زير چشم مهتاب رو نگاه ميكرد كه با مهارت خاصي مشغول ساك زدن براي مسعود بود … مسعود با كمي فاصله از نازنين دراز كشيده بود و مهتاب پشت به نازنين مشغول ساك زدن براي مسعود بود … چشم نازنين به كس مهتاب افتاد كه بدليل دولا شدن مهتاب مثل ليموي شيرازي از وسط پاهاش زده بود بيرون … خوشگل و كوچيك بود … امتداد خط كس مهتاب رو با نگاهش دنبال كرد تا به كونش رسيد … كون خوش تراشي كه به دليل دولا شدن ،‌ حسابي از هم باز شده بود و حالا كمر مهتاب رو باريك تر هم جلوه ميداد … نگاهش رو روي سوراخ كون مهتاب نگه داشت … سوراخ تنگ و قهو اي رنگي كه آتش شهوت رو به جون هر مردي مينداخت … حركت هاي كون مهتاب و ناله هاي مسعود حس و حال عجيبي رو براي نازنين بوجود مي آورد … ديگه دلش نميخواست سكس كنه و حتي دلش هم نميخواست كه مهتاب به سكس كردنش ادامه بده … حس بدي داشت … انگار از اينكه مهتاب اون بدن بي نظير و زيباشو در اختيار كسي قرار ميداد ناراحت بود … شايد بخاطر ارضا شدنش بود كه ديگه دلش نميخواست سكس كنه يا شايد هم از اينكه داشت خودشو ميفروخت دل چركين بود … با دست روي كسشو گرفت … دلش نميخواست مسعود كسشو ببينه … انگار نه انگار كه همين مسعود تا چند دقيقه پيش داشت كسشو ميخورد … حس كرد لرزش سرش دوباره شروع شده … دلش ميخواست دستشو بندازه دور كمر مهتاب و از مسعود جداش كنه … توي همين فكرا بود كه مسعود رو جلوي خودش ديد … لبخند روي لب مسعود و شهوت توي چشماش نگاه نازنين رو به سمت كيرش برد كه مثل سنگ سفت شده بود … نازنين انگار كه لبهاش به هم دوخته شده باشن ، نميتونست هيچ حرفي بزنه … مسعود دستشو به سمت پاي نازنين برد تا بازش كنه … نازنين پاهاشو محكم به هم فشار داد … انگار هر چقدر پاهاشو محكمتر بهم ميفشرد ،‌لرزش سرش هم بيشتر ميشد …
مهتاب متوجه وضعيت غيرعادي نازنين شد … آروم مسعود رو از پشت بغل كرد و گفت :
-عزيزم … نازي تازه ارضا شده … بهش زمان بده …
ودر حاليكه دستشو به سينه هاي پشمالوي مسعود ميكشيد چشمكي به نازنين زد و گفت :
-مگه نه نازي جون ؟؟؟؟
نازنين حرفي نزد … ميدونست كه امشب بايد با بكارتش خداحافظي كنه … مهتاب و مسعود كنار هم دراز كشيدن … مهتاب در حاليكه با مسعود حرف ميزد آروم آروم كيرش رو هم نوازش ميكرد تا شل نشه …نازنين از خودش بي خبر بود … نميدونست چي ميخواد انگار كه از فضاي اتاق فاصله گرفته بود…اينكه مهتاب توي بغل مسعود بود آزارش ميداد … يه لحظه حس كرد از هردوتاشون بدش مياد … درونش توفاني به پا شده بود … احساساتش غرق در تضاد و چند گانگي هاي عجيب شده بود … لحظه اي از مسعود متنفر ميشد و شديدا به مهتاب احساس نياز ميكرد و لحظه اي ديگه انگار كه از بودن مهتاب در كنار مسعود دلخور باشه ، از مهتاب متنفر ميشد ، حس عجيب وآزار دهنده اي داشت ، به فكر عميقي فرو رفت … توي ذهنش به دنبال لحظه اي ميگشت كه اين حس رو قبلا در اون تجربه كرده بود … خيلي سريع به دوران طفوليت خودش برگشت … مثل فيلمها توي ذهنش يه فلاش بك خورد به دوراني كه سنش كمتر از 5 سال بود … نيمه شبي رو به ياد آورد كه صحنه ي سكس پدر و مادرش رو به چشم خودش ديد … انگار همه چيز جلوي چشمش داشت اتفاق ميافتاد … پدرش مثل اسب مسابقه نفس نفس ميزد … مادرش رو نميتونست ببينه … يه متكاي بزرگ جلوي چشمشو گرفته بود … تنها چيزي كه از مادرش ميديد دستش بود كه گاه و بيگاه دور كمر پدرش حلقه ميشد و گهگاه با ناخن پشتشو ميخراشيد … ناله هاي خفه ي پدر و مادرش داشت ديوونش ميكرد … يادش اومد كه اون لحظه هم از هردوشون متنفر شد … اما بيشتر از مادرش … مادرشو بيشتر دوست داشت و حالا از اينكه مادرش اونو كنار رختخواب خودشون رها كرده بود و توي آغوش همسرش ناله هاي شهواني سر ميداد آتش حسادتشو تا حدي برافروخته بود كه از مادرش بدش ميومد … يادش اومد كه اين دلخوري تا چند روز ادامه داشت و سعي ميكرد با بهونه گيري هاي مختلف حال مادرشو بگيره و اعصابشو بهم بريزه تا يه جورائي دلش خنك بشه … همون حس رو به مهتاب داشت … مهتاب حالا همه چيز نازنين بود …
حال و هواي عجيبي بود … اون اتاق لوكس توي يكي از بهترين محلات شمال شهر ،‌ حالا نازنين رو به همون اتاق محقر كهنه توي شوش برده بود …
-نازي …نازي …
نازنين انگار كه از خواب پريده باشه از جا پريد …
-بله … ؟
-كجائي دختر …؟؟؟؟ چقدر تو فكري ؟؟؟ حالت خوبه ؟؟؟؟
نگاهي به چهره مسعود انداخت … توي چهره اش ريز شد … خوشگل بود … خوشگل ومهربون …
-اگه حالت خوب نيست ميتونيم ادامه نديم … من مشكلي با اين موضوع ندارم …!!!
از قيافه اش معلوم بود آدم خوبيه … ميخواست جواب مسعود رو بده كه متوجه شد مهتاب توي اتاق نيست
-مهتاب كجاست ؟؟؟؟
-رفته دستشوئي … الان مياد …
-نه مسعود خان … مشكلي نيست … البته من مثل مهتاب حرفه اي نيستم …
-مهم نيست … راه ميافتي …
-فقط وايسا تا مهتاب بياد …
-باشه مشكلي نيست
مسعود بلند شد و رفت به سمت دستشوئي … صداشو شنيد كه ميگفت :
-زود باش ديگه … نازي ميگه بايد تو باشي … زود بيا بيرون …
دلش ميخواست مهتاب هم باشه تا جلوي مهتاب با مسعود سكس كنه و يه جورائي ازش انتقام بگيره تا شايد آتش حسادت و تنفرش يه جورائي فروكش كنه …
مسعود كه برگشت احساس كرد كه كيرش بزرگتر شده … پشت سرش مهتاب هم وارد اتاق شد …
-به به … ميبينم كه نازي جون ميخواد خانوم بشه …
مسعود گفت :
-هيسسسس … الان نظرش عوض ميشه ها …
به سمت نازنين اومد … كنارش نشست و دستاشو گرفت …
-نازي جون نگران هيچي نباش … قول ميدم آروم بكنم …
نازي سرشو آروم تكون داد … خيلي كم ميلرزيد … مسعود لبشو گذاشت روي لب نازنين … حالا جاي مهتاب و نازنين عوض شده بود … مهتاب از روي همون صندلي نظاره گر مسعود و نازنين بود … سعي كرد به لب گرفتن مسعود جواب بده … احساس كرد آروم آروم داره داغ ميشه … مسعود به طرز ماهرانه اي لبهاي نازنين رو ميخورد و نازنين سعي ميكرد جوابشو بده … با فشار دستش روي سينه نازنين بهش فهموند كه بايد بخوابه … در حين لب گرفتن دراز كشيدن روي تخت … مسعود سينه هاي نازنين رو چنگ ميزد و لبش رو با حرص ميمكيد … دراز كشيد روي نازنين … براي لحظه اي از سنگيني وزن مسعود نفس نازنين بند اومد … طوري خوابيد روش كه كيرش بره لاي پاش … نازنين كمي پاشو باز كرد … كير بزرگ مسعود فاصله بين دوتا پاي نازنين رو پر كرد … كيرشو كمي عقب جلو كرد و چسبوند به كس نازنين … حالا طول كير مسعود ، با رفت و برگشت هاي آروم شيار كس نازنين رو نوازش ميكرد … نازنين حس خوبي داشت … انگار كه يه منبع حرارتي توي يه استوانه سفت اما لطيف محبوس شده باشه … حجم بزرگي كه براي نازنين ناشناخته و عجيب بود … كسش دوباره خيس شده بود و اين نشون ميداد كه داره از نوازش هاي كير مسعود نهايت لذت رو ميبره … سينه هاش به سينه هاي مسعود چسبيده بود … حالا ديگه راحت تر از مسعود لب ميگرفت … كسش داغ شده بود … احساس ميكرد چوچوله اش سفت و متورم شده و كمي بيرون زده … كير سفت و داغ مسعود هرلحظه كس نازنين رو تشويق به باز شدن ميكرد … مسعود صورتش رو از نازنين جدا كرد … در حاليكه نفسهاش به شماره افتاده بود پرسيد :
-آماده اي ؟؟؟
نازنين با چشماش تائيد كرد … مسعود كمي آب دهن به كيرش زد … نازنين نگاهي به مهتاب كرد كه با چشماي خمار روبروشون نشسته بود و نگاهشون ميكرد …كمي پاشو باز كرد … مسعود كيرشو چند بار لاي كس نازنين بالا پائين كرد … نازنين چشماشو بست … احساس كرد فشار لحظه به لحظه داره بيشتر ميشه … نتونست صداشو توي سينه خفه كنه … آآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههه … احساس كرد دهانه واژنش داره تا آخرين حد ممكن كش مياد … درد شديدي لاي پاش حس ميكرد … آآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههه … قطره اي اشك از گوشه چشمش لغزيد … مسعود كمي مكث كرد … انگار لحظه اي براي نفس كشيدن نازنين فراهم شد … هنوز نفسشو فرو نداده بود كه درد وحشتناكي تمام زير شكمشو گرفت … اينبار ناله اش به جيغي كوتاه و آميخته به يك ناله بلند همراه شد … آخخخخخخخخخخخخخخخخ …آآآآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههه
ديواره هاي واژنش به شدت كش اومده بود و سعي داشت هرجور شده كير بزرگ مسعود رو توي خودش جا بده … مسعود دوباره فشار داد … اينبار درد ي آميخته باسوزش شديد وجود نازنين رو گرفت … وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااييييييييييييييييييييييييييييييييي… حالا كير مسعود تا ته رفته بود توي كس نازنين … كمي نگه داشت و بعد آروم كيرشو كشيد بيرون … نازنين توي كسش احساس خلاء كرد … چشمش به كير خوني مسعود افتاد …مسعود به كس نازنين خيره شد … انگار بيش از هر چيز از ديدن اون قطر ه هاي خون لذت ميبرد … بعد از تميز كزدن كير خودش با دستمال كس نازنين رو تميز كرد … در حاليكه روش دراز ميكشيد گفت :
-مباركه …
نازنين چيزي نگفت … مسعود كمي جابجا شد و كيرش رو روي سوراخ نازنين تنظيم كرد … آروم فشار داد … درد دوباره به سراغ نازنين اومد اما اينبار كمتر از دفعه قبل بود … مسعود فشار رو بيشتر كرد كيرش تا ته فرو رفت … آروم آروم شروع كرد به تلمبه زدن … نفسهاي نازنين آميخته با آه از گلوش خارج ميشد … سوزش و درد و شهوت وجود نازنين رو در برگرفته بود … مسعود هم انگار كه تحمل كس دست نخورده ي نازنين رو نداشت … سعي ميكرد خودشو كنترل كنه تا ارضا نشه اما تنگي كس نازنين مثل جارو برقي كير مسعود رو مي مكيد … نازنين ديگه نتونست طاقت بياره … با آههههههههههههههههههههههي بلند ارگاسمشو به مسعود خبر داد … لرزش هاي شديد بدنشو احاطه كرد … تسلطي نداشت مثل ديوونه ها جيغ كشيد و روتختي رو چنگ زد … مسعود به سرعت تلمبه زدناش اضافه كرد … نازنين با چشم نيمه باز به صورت مسعود نگاه كرد … مثل شيري كه دنبال شكار دويده نفس نفس ميزد … با ناله اي كشدار كيرشو از كس نازنين بيرون كشيد … آبش فوران كرد روي سينه و شكم نازنين … بوي تندي داشت … اما نازنين بي حالتر از اون بود كه بخواد تكون بخوره و پاكشون كنه …
مسعود كنار نازنين ولو شد روي تخت … هنوز نفس نفس ميزد … چند دقيقه اي گذشت تا نازنين از اون حالت كرختي بعد ازسكس بيرون بياد … شايد هم خوابيده بود … اثري از آب مسعود روي تنش نبود … مهتاب پاكشون كرده بود … چشمش به مهتاب افتاد كه مشغول لباس پوشيدن بود … اومد از جاش بلند بشه كه چشمش افتاد به دستمال كاغذي خوني كه مسعود كسش رو باهاش پاك كرده بود … به دستمال خيره شد … به دستمالي كه براي خيلي از مردان و زنان دست آويزيه براي با آبرو يا بي آبرو خوندن يك زن …
صبح روز بعد نازنين يك ميليون تومن پول داشت … حالا نه دغدغه ي خريد دارو داشت و نه غصه ي بي مهري ديگران رو … تنها دغدغه اش روبرو شدن با جامعه اي بود كه به يك فاحشه به چشم يك هرزه هرجائي نگاه ميكردن … و چه زيبا گفته فريدون فرخزاد :

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین…

نوشته:‌ دکتر کامران


👍 3
👎 0
43022 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

333832
2012-09-09 08:29:56 +0430 +0430
NA

دکتر بسیار زیبا بود و خسته نباشی
به نظر من نجابت یه دختر به بکارتش نیست
ممنون دکتر جان بازم بنویس

0 ❤️

333833
2012-09-09 08:32:02 +0430 +0430
NA

دکتر تو یا زنی یا یه زن بهت گفته این داستانو نوشتی چون حالتهای زنهارو خیلی خوب مینویسی اولین داستانیه که میخونم حالتهای زنهارو موقع سکس واقعی و دقیق توصیف کرده یاشایدم من اینطوریم

0 ❤️

333835
2012-09-09 09:05:21 +0430 +0430
NA

kheyli khub bud doctor. Damet garm

0 ❤️

333836
2012-09-09 09:07:20 +0430 +0430
NA

تلخ تر از زهر چی میتونه باشه !!؟ من که نخوندم چون از اسمش چیزی حالیم نشد!!!

0 ❤️

333837
2012-09-09 09:17:31 +0430 +0430
NA

مثه همیشه قشنگ بود. مرسی

0 ❤️

333838
2012-09-09 09:48:54 +0430 +0430
NA

بازم مثله همیشه عالی بود دکتر، دمت گرم.

0 ❤️

333839
2012-09-09 09:58:49 +0430 +0430
NA

بازم مثله همیشه عالی بود دکتر.دمت گرم.ولی قسمت های جدید رو خیلی دير مینویسی.زودتر لطفآ.

0 ❤️

333840
2012-09-09 10:44:34 +0430 +0430
NA

عالی بود واقعا لذت بردم پرده مهم نیست داستان مهم بود

0 ❤️

333841
2012-09-09 10:53:23 +0430 +0430
NA

دکی عالی اماباجمله فرخزاد بیشترحال کردم زود آپ کن

0 ❤️

333842
2012-09-09 11:05:05 +0430 +0430
NA

عالی بود دکتر.
منتظر داستان های بعدیت هستم

0 ❤️

333843
2012-09-09 12:39:56 +0430 +0430
NA

اون شعررو دوست نداشتم

0 ❤️

333844
2012-09-09 15:23:40 +0430 +0430
NA

بابا ایول فقط دکتر طوفان با ط نه ت حیف که داستانت قشنگ بود وگرنه نقدی میشد واسه خودش

0 ❤️

333845
2012-09-09 18:10:19 +0430 +0430
NA

خوب بود اما قبلی ها جذاب تر بودن

0 ❤️

333846
2012-09-10 04:00:10 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا وروان بود
خسته نباشی منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

333847
2012-09-10 07:56:54 +0430 +0430
NA

پایان عالی داشت از داستان خوبت ممنون
و بازم بنویس لطفا

0 ❤️

333848
2012-09-10 11:30:21 +0430 +0430

مرسی دکتر جان. طبق معمول نگارشت حرف نداشت. به قول یارو گفتنی دیگه از نگارش و املا گفتن توی داستانهای شما و پریچهر کار بیهوده ایه. به قدری دقیق و میلیمتری نوشته بودی که گذر ثانیه ها رو با شخصیتهای داستان حس میکردم. قلم مستدام…

0 ❤️

333849
2012-09-10 14:30:36 +0430 +0430
NA

خيلي قشنگ بود دكتر خدا قوت تونستي يكي از مشكلات اجتماعي در قالب داستان سكسي سر گرم كننده به تصوير بكشي

0 ❤️

333850
2012-09-10 15:56:05 +0430 +0430

دکترچندین بار داستانتو خوندم.دلم نمیخواست کامنت بزارم…یه جورائی تکلیف نویسنده متن با خودش معلوم نیست…یکی به نعل .یکی به میخ…یاد فیلمهای زمان شاه افتادم.که از اول تا اخرش بی ناموسی بود برای دفاع از ناموس…اگه میگی داستانت تلخه…اگه قهرمان داستان مجبوره بده…پس دیگه اب وتابش چیه؟کسی میگفت:برا سکس به خونه ای تو همین تهرون رفتم…دختری رو تو بغلم انداختن که هم سن دختر نوجوان خودم بود…طرف میگه از داخل وجودم خورد شدم وبا چشمی اشکبار اونجارو ترک کردم…حالا تو ببین چه طوری میشه ازحرفای اون بابا داستان سکسی دراورد…اونوقت میشه شبیه داستانی که شما نوشتی…عزت زیاد…قلم مستدام…

0 ❤️

333851
2012-09-10 16:52:17 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود.
عالی بود.
:)

0 ❤️

333852
2012-09-10 20:48:24 +0430 +0430
NA

بيش از هرچيز ام.اس ش ترغيب كننده بود! بيمار رو خوب انتخاب كرديد دكتر!

0 ❤️

333853
2012-09-11 01:06:58 +0430 +0430
NA

داستانت انقدر جذابه كه تا اخر خواننده رو دنبال خودش ميكشونه. كم داستاني مثل داستان شما وجود داره كه تك تك جمله هاشو با دقت بخوني و سر سري ردشون نكني. خيلي خوب بود.راستي از اينكه از نگاه شخص سوم مينويسيد خيلي خيلي خوشم مياد. واقعا خسته نباشيد!
:)

0 ❤️

333854
2012-09-11 18:23:13 +0430 +0430
NA

. . .

0 ❤️

333855
2012-09-11 19:01:38 +0430 +0430

من داستانتو کامل نخوندم
چون اینقدر داستان الکی تو سایت هست که فقط حوصله ادمو سر میارن
ولی چند خط اخرشو خوندم به نظر جالب میاد
سر فرصت حتما کامل می خونمش

موفق باشی

0 ❤️

333856
2012-09-28 16:02:48 +0330 +0330
NA

بی نظیربود…

0 ❤️

333857
2012-09-28 18:37:04 +0330 +0330
NA

زیبایی داستان یک طرف و بند آخر از زنده یاد فروغ یک طرف . عالی بود دکتر جان>3

داستان تمام شد میگه اما مثل فیلمنامه ها انگار که فیلم سینمایی دیده باشم دلم میخواد ادامه داشته باشه.

0 ❤️

533690
2016-03-18 17:54:04 +0330 +0330

وحشتناک تلخ بود ؛ قلبم داره وایمیسته .:حتی نمیتونم تصورش کنم ، خدایا خودت به مردممون کمک کن…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها