تلخ و شیرین

1396/09/10

سلام به همه دوستای خوبم. الان که دارم این خاطره رو براتون مینویسم هشت سال از اون روزای نفرین شده میگذره. اون روزا من با یه پسری دوست بودم که حدود سه سال بود که با هم بودیم و همدیگرو هم دوست داشتیم ولی به دلیل موقعیت شغلی اون و موقعیت تحصیلی من که تو شهر دیگه دانشجو بودم زیاد همدیگرو نمیدیدیم و بیشتر تلفنی در ارتباط بودیم و وقتایی هم میتونستیم همدیگه رو ببینیم هیچوقت تو اون سه سال رابطمون به سکس ختم نشد. تا اینکه بعد از سه سال متوجه شدم که قصد ازدواج داره و من علی رغم میل باطنیم ازش جدا شدم. خیلی احساس تنهایی میکردم بعد از اون قضیه ولی سعی میکردم سرگرمیامو بیشتر کنم که کمتر بهش فکر کنم.

کم کم تو ذهنم کمرنگتر شد و زمان گذشت و من فارغ التحصیل شدم و به شهرم برگشتم. یه کار نیمه وقتم پیدا کردم و بقیه روزم واسه کنکور درس میخوندم که ادامه تحصیل بدم. تو اون روزا زیاد به کافی نت نزدیک خونمون سر میزدم برای رد و بدل کردن جزوه هام با دوستای راه دورم و تحقیق و اینجور کارا. بعد از مدتی متوجه شدم که صاحب کافی نت منو زیر نظر داره و وقتی میرم اونجا به یه بهونه ای دلش میخواد باهام حرف بزنه. یه روز شمارشو ازش گرفتم که به خاطر یه کاری که قرار بود برام انجام بده بهش زنگ بزنم و خلاصه شمارم افتاد دستش. البته پسر بدی به نظر نمیرسید و مزاحمتی برام ایجاد نکرد. یه روز تلفنم زنگ خورد و گوشی رو برداشتم از پشت تلفن صدای مرد جوان و ناشناسی رو شنیدم که خودشو فرزاد معرفی کرد و من عصبانی شدم و تلفنو قطع کردم. تماساش همینطور ادامه داشت تا اینکه شش ماه گذشت. بعد از شش ماه یه روز بهم اس ام اس داد که شمارمو یه روز که تو کافی نت بوده و منو اونجا دیده از صاحب کافی نت گرفته. از اون به بعد من کنجکاو شدم که ببینم مزاحم سمجم کیه. یکی دو ماهم همینجوری با تلفن حرف زدیم تا اینکه تصمیم گرفتم ببینمش. فکر نمیکردم که تیپ و قیافه جالبی داشته باشه. یه روز عصر خیابون با هم قرار گذاشتیم و من کنار خیابون منتظرش بودم که یهو یه زانتیای مشکی جلوی پام ترمز کرد و من سوار شدم. بلاخره تصویر صدایی که اون همه وقت میشنیدمو دیدم. خیلی تعجب کردم که چرا با اون همه تیپ و کلاس هشت ماهه آویزون من شده درحالی که میتونست خیلی موقعیتای دیگه داشته باشه. قدش خیلی بلند بود در حدود 190, پوست سبزه و موهای مشکی. چهرش معمولی ولی باکلاس بود ولی هیکلش حرف نداشت. البته خودمم از نظر ظاهر هیچی کم ندارم. پیشنهاد داد که بریم یه جا بشینیم و یه چیزی بخوریم و خرف بزنیم و منم قبول کردم. از شدت خوشحالی چشماش برق میزد. کلی با هم حرف زدیم و قرار شد اگه من قبول کردم که باهاش باشم بهش خبر بدم. بعدشم منو رسوند خونمون و خودشم رفت. منم فرداش بهش زنگ زدم و بهش گفتم که پیشنهادشو قبول کردم. کم کم دیگه تمام وقتایی که بیکار بودیمو با هم میگذروندیم و من خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم تنهاییمو پر کنم و کسی رو پیدا کنم که هر روز بهش علاقمندتر میشم. خیلی باهام مهربون بود و خیلی هوامو داشت. هر روز همدیگرو میدیدیم و شبا هم که پیش هم نبودیم تا صبح با تلفن با هم حرف میزدیم.

یکی دو ماهم اینجوری گذشت تا اینکه دیدم کم کم تو حرفاش میگه که دلم میخواد به جای اینکه تو پارک و رستوران و خیابون همو ببینیم تو خونمون با هم باشیم و من اوایل به شدت مخالفت میکردم ولی چون خیلی تکرار میکرد همش میترسیدم که به خاطر اینکه به خواستش تن نمیدم ازم جدا بشه. خلاصه بلاخره تونست موافقتمو جلب کنه و بهم قول داد که کاری باهام نداشته باشه. یه روز بعدازظهر تو خونشون باهام قرار گذاشت و من بلاخره با هزار تا ترس و لرز راهی شدم و آدرسو پیدا کردم. زنگ خونه رو زدم و درو باز کرد و اومد دم در. یه خونه خیلی بزرگ و لوکس بود تو بهترین نقطه شهر. قلبم داشت از تو گلوم میزد بیرون. آروم رفتم تو و رو یکی از مبلا نشستم و حتی مانتومم از تنم درنیاوردم. فرزاد رفت تو آشپزخونه و با به لیوان آبمیوه و یه بشقاب میوه برگشت. یه تاپ و شلوارک سفید تنش بود و کلیم به خودش ادوکلن زده بود. خیلی جذاب و خوش تیپ شده بود. اومد نشست روبروم و چون انگار از قیافم فهمیده بود ترسیدم از چیزای مختلف حرف زد که من یخم آب بشه. اصلا یادم نمیاد در مورد چی حرف میزد و فقط میخواستم زود برگردم خونه. همونطور که حرف میزدیم جاشو عوض کرد و اومد کنارم رو مبلی که من نشسته بودم نشست. نمیتونم حسمو با کلمات بیان کنم ولی میدونم تو اون لحظه حسم حس شهوت نبود و فقط خیلی خیلی دوسش داشتم. یه لحظه نگاهامون تو هم گره خورد و اون دیگه نتونست دووم بیاره و یهو پرید و بغلم کرد و سفت فشارم داد و تا به خودم اومدم دیدم داره لبامو از جاش میکنه. هر کاری کردم که هلش بدم کنار اصلا زورم نرسید. بعد احساس کردم که بهترین حس دنیا رو داره بهم میده و فکر کردم به همین راضیه. نمیدونم چقدر طول کشید که ما تو اون حالت بودیم ولی شیرینترین و بهترین لحظه عمرم تو همون لحظه ها بود. تا اینکه دوباره تلاش کردم که مانعش بشم که یهویی از رو مبل بلندم کرد و بردم تو اتاق خواب و منو انداخت رو تخت. من واقعا هیچ مقاومتی نمیتونستم بکنم چون انقدر شهوتش زیاد بود که سفت منو چسبیده بود و نمیذاشت تکون بخورم. وقتی منو انداخت رو تخت خودش اومد نشست رو پاهام و به زور مانتومو از تنم درآورد. زیر مانتو یه تاپ صورتی پوشیده بودم با یه شلوار جین. کلا انگار دیوونه شده بود. هرچی التماسش کردم که ولم کنه فایده نداشت. خودشو انداخت روم و به زور تاپمو از تنم درآورد. هوا تاریک و روشن بود. داشت شب میشد. نور ضعیفی از بیرون تو اتاق افتاده بود و من از اینکه فرزاد داشت بدنمو میدید خجالت میکشیدم. تاپمو که درآورد حمله کرد به سینه هام. حسابی مالوندشون و نوکشونو میک زد و من با اینکه لذت میبردم همش التماسش میکردم که ولم کنه. تا اینکه دیگه انقدر جیغ و داد کردم که بی حس شدم. اونم همچنان کار خودشو میکرد و اصلا توجهی به من نداشت. سینه هامو انقدر میک زده بود که بعدا کلا سیاه شد. هم درد, هم لذت و هم ترس حس اون لحظه من بود. بی حس رو تخت افتادم و دیگه مقاومتی نکردم. فرزاد همینطوری رفت پایین تا رسید به شلوارم. به زور دکمه شلوارمم باز کرد و از پام درش آورد و روم دراز کشید. حالا دیگه بدنامون لخت لخت به هم چسبیده بود و من داشتم از لذت میمردم. از بالا تا پایین بدنمو لیس زد و رفت رسید به شرتم و بازم با مقاومت بی فایده من بلاخره تونست شرتمم دربیاره. از خجالت پاهامو چسبوندم به هم ولی به زور از هم بازشون کرد و شروع کرد به خوردن کسم. تو فضا بودم و داشتم میمردم از لذت ولی صدام درنمیومد. دیگه خودمم بیتاب شدم و دیگه مقاومت نکردم. تو اون نور ضعیف اتاق دیدم شرتشو درآورد و کیرشو دیدم که بزرگتر از تصورات همیشم بود. اولین بار بود که از نزدیک آلت یه مردو میدیدم. گیج گیج بودم. مثل کسی که تو حالت مستی شدید باشه. پاهامو بهم چسبوند و کیرشو گذاشت لای کسم و عقب جلو کرد. داغ داغ شدم. چند بار که جلو عقب کرد یهو صدای نفساش بلندتر شد و بعد احساس کردم که کسم داغ شد. آبشو ریخت رو کسم و بی حس افتاد روم. چند دقیقه تو همین حالت بودیم که از روم بلند شد. دستمال آورد و بهم داد که خودمو تمیز کنم. زود خودمو تمیز کردم و لباسامو پوشیدم. ازم معذرت خواهی کرد و گفت نتونسته جلوی خودشو بگیره و از این حرفا. بعدشم گفت حاضر شو که برسونمت خونتون. منم عین بهت زده ها فقط نگاش میکردم. باورم نمیشد فرزادی که الان داره حرف میزنه همون فرزاد تو رختخوابه. خلاصه رفتم خونه و اصلا دیگه تمرکز نداشتم تا اینکه آخر شب دوباره مثل همیشه بهم زنگ زد و تا صبح با هم حرف زدیم و آرومم کرد و بهم گفت که نمیتونه وقتی منو میبینه دووم بیاره و دست خودش نبوده. منم که تا چند روز بعد همه جام سیاه و کبود بود ولی چون خیلی دوسش داشتم ته دلم خوشحال بودم. از اون به بعد بازم به هم نزدیکتر شدیم تا اینکه بهم گفت که میخواد باهام ازدواج کنه و به خانوادشم گفته و فقط یه کم زمان میخواد تا خودشو جمع و جور کنه. منم چون اولین عشقم بود و اولین سکسمم با اون کرده بودم و از همه چی تو رابطمون راضی بودم قبول کردم. تا اینکه یه روز دوباره ازم سکس خواست و باهام قرار گذاشت تو خونه و منم رفتم. صبح یه روز پاییزی بود و تازه از خواب بیدار شده بود. منو برد تو اتاقش و یه کم همونطوری با لباس بغلم کرد و با هم رفتیم زیر پتو و یواش یواش لباسای همو درآوردیم. چسبیدیم به لبای هم و نمیدونم چقدر طول کشید که تو اون حالت بودیم. دوباره از گردنم و گوشام شروع کرد به خوردن تا رسید به کسم. اونم حسابی خورد. زبونشو میکرد توش و من داشتم بیهوش میشدم از اون همه لذت. خیس خیس بودم که کیرشو درآورد گذاشت لای کسم و یه کم عقب جلو کرد و بعد بهم گفت بلند شو میخوام از عقب بذارم تو کونت. منم بلند شدم قمبل کردم. همین که شروع کرد و یه کم کیرشو فشار داد درد شدیدی تو تنم پیچید ولی یواش یواش و بعد از کلی جیغ و داد من تونست تا آخر بکنه تو و بلاخره تونست عقب جلو کنه. از اونورم با کسم ور میرفت که دردو کمتر حس کنم. تلمبه هاش شدیدتر میشد و کم کم احساس درد من کمتر شد و تبدیل به لذت شد. یهو کیرشو درآورد دستاشو گذاشت رو کمرم و من فکر کردم که میخواد جامو تنظیم کنه که یهو کیرشو مالید به کسم و بعد کیرشو گذاشت جلوی کسم و منو به سمت خودش فشار داد. انقدر دردم گرفت که دیگه نتونستم اونجوری بمونم و افتادم رو تخت. دستمو زدم به کسم که دیدم خونی شد و خون همه جا رو برداشت. باورم نمیشد که به اون راحتی پردمو زد. یه عالمه گریه کردم. اونم هی دلداریم میداد که ما مال همیم و از اینجور چرت و پرتا. انقدر خون ازم رفت که مجبور شدم نوار بهداشتی بذارم و بلند شدم لباسامو پوشیدم و رفتم خونه. دیگه مثل قبل دوسش نداشتم ولی چون این کارو باهام کرده بود نمیتونستم به کس دیگه ای فکر کنم. اونم همش قربون صدقه الکی میرفت و دلداریم میداد. ولی بعد از اون روز دیگه حاضر نشدم که باهاش سکس کنم. یه مدت که گذشت احساس کردم رفتارش سرد شده و کم کم بهش مشکوک شدم ولی نمیدونستم چطوری از کارش سر دربیارم. کارم شب و روز گریه بود و پشیمون بودم از اون همه اعتماد. یه شب هرچی بهش زنگ زدم دیدم جواب نمیده. فردا صبح همون شب دیدم گوشیم زنگ میخوره و یه شماره ناشناس افتاده. گوشی رو برداشتم و دیدم یه خانم با صدای ناشناس اونور خطه. ازم پرسید شما با فرزاد دوستی و اینا و من گفتم آره و اون گفت منم یه مدته باهاش دوست شدم و هر شب پیششم و با هم سکس داریم. انگار آب جوش ریختن رو سرم. باورم نمیشد. گفت شمارتو از تو گوشیش برداشتم و دیدم دیشب کلی زنگ زدی و جواب نداد. وااای اون لحظه فقط دلم میخواست بمیرم. دختره خودشو سمیرا معرفی کرد و گفت اگه میخوای بیا بیرون ببینمت. منم رفتم با چشم گریان ولی به سر قرار که رسیدم به خاطر غرورم اصلا نشون ندادم که ناراحتم. خلاصه اون همه جزئیات رابطشونو بهم گفت و منم گفتم که چه بلایی سرم آورده و اون گفت که من به خاطر تو میرم کنار. ولی اون دوستی دیگه برای من مفتم نمیارزید. رفتم تو محل کارش و هرچی دلم خواست بهش گفتم و تمام. تا مدتها منگ بودم و فقط دنبال یه جایی میگشتم که تنها باشم و گریه کنم. کنکور قبول نشدم, کارمو از دست دادم و همه خواستگارامم به خاطر مشکلم رد کردم. منزوی و افسرده شدم. تا اینکه بعد از چند سال یه خواستگار برام اومد که خیلی مصر بود و نتونستم ردش کنم ولی همش به این فکر میکردم که اگه مشکلمو بفهمه باهاش کنار میاد یا نه. نمیدونستم بهش بگم یا نگم. ولی ترجیح دادم که بذارم گذشته تو گذشته بمونه و همه اون خاطرات کثیفو خاک کنم. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و بعد از یک سال آشنایی ما عقد کردیم و اومدیم زیر یه سقف. تو اولین سکسیم که داشتیم باز درد داشتم و باز ازم خون اومد ولی کم. نمیدونم شاید پردم کامل پاره نشده بود. خیلی استرس و سختی کشیدم. یادآوری اون روزای تلخ هنوزم حس خیلی بدی بهم میده ولی تصمیم گرفتم اینو برای کسایی بنویسم که فکر میکنن با خیانتی که بهشون شده دنیا به آخر رسیده و دیگه نمیتونن ادامه بدن. الان همسر خوب و مهربونی دارم و خدا رو شکر ازش راضیم و چهار ساله داریم با هم زندگی میکنیم. من دوباره متولد شدم و دوباره زندگی رو شروع کردم. پس شما هم میتونین

نوشته: افرا


👍 6
👎 1
3534 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

663846
2017-12-01 23:27:05 +0330 +0330

تصور مدل سکسی که توصیف کردی چندش آوره-از عقب تا ته بکنه تو و بعد یهو در بیاره و بکنه جلو. (dash) (dash)

0 ❤️

663848
2017-12-01 23:34:54 +0330 +0330

اگر اینقدر الاغی که تو سال 2017 عصر اینترنت وقتی یه پسر ازت میخواد بری خونش نمیدونی داستان چیه پس هر بلایی سرت بیاد حقته خلاص…

1 ❤️

663860
2017-12-02 00:58:01 +0330 +0330
NA

مطمعنا تجربه ی بدی بوده و اما این روزا فکر نکنم دیگه دخترا نگرانی انچنانی در مورد بکارت داشته باشن

0 ❤️

663875
2017-12-02 04:46:16 +0330 +0330

اگر داستاهایی که اینجا تعریف میکنن راست باشه به این راحتی نست که پده یکی را بزنن و راحت از زیرش دربرن طرف اگر شکایت کنه پسره هم باید ارش البکاره بده و هم مهریه و هم بخاطر زنا مجازات شلاق تحمل می کنه به این راحتی ها نیست که دختر خانمها به راحتی از کنارش رد بشن

0 ❤️

663916
2017-12-02 14:41:08 +0330 +0330
NA

من نویسنده داستانم و باید بگم متاسفانه این داستان بدون حتی یه سر سوزن دستکاری حقیقت داره. تو جامعه ما خیلی از دخترا به این سرنوشت دچار میشن و مجبور میشن بدون اینکه مشکلشونو با کسی در میون بذارن خودشون به تنهایی مدتها بار این همه غم و غصه رو به دوش بکشن

1 ❤️

663941
2017-12-02 19:19:22 +0330 +0330
NA

خیانت خیانته.تو هم به شوهر فعلیت واقعیت رو نگفتی و احساس خوشبختی میکنی.این هم یک جور خیانته

0 ❤️

663983
2017-12-03 05:48:59 +0330 +0330

تویی که دانشگاه رفتی و توی این دوره و زمونه که همه میدونن توی خونه خالی با یه پسر تنها چخبره پس حقت بوده.فقط دلم واسه اون شوهر بیچاره ت میسوزه که یه عمر باید با یکی مث تو زندگی کنه.یه ادم فریبکار و دروغگو و پنهان کار و البته دس خورده

0 ❤️

663988
2017-12-03 07:13:49 +0330 +0330
NA

من به همسرم دروغ نگفتم. اون چیزی نپرسید منم چیزی نگفتم. شایدم اصلا براش مهم نبود اگه میگفتم چون خیلی دوستم داره و خودشم قبل از من رابطه هایی داشته و موقع ازدواج با من باکره نبوده. شما مردا فقط به خودتون حق میدین که با جنس مخالف رابطه داشته باشین. من تقاس تمام اشتباهاتمو تو اون چند سال پس دادم و این باعث شد زندگی الانمو دو دستی بچسبم و با اینکه زندگی معمولی دارم از زندگیم لذت ببرم.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها