تلخ و شیرین زندگی سلین

1395/04/12

سلام خدمت همگی داستانم طولانی هست واخرش سکسی…
سلین((معنی:بهشت…نام دختر))هستم 23ساله…19سالم بود با رضا اشنا شدم ، 22سالش بود ، اشناییمون تو خیابان زرگری شیراز بود یادمه عروسی دختر خالم بود و من برای انتخاب لباس رفته بودم که بعد با مامانم برم بخرم…غرق تماشای ویترین ها و مغازه ها بودم حس کردم یه اقایی با یک نگاه کثیف پشت سر من چند دقیقه ای هست معطل میکنه ، چون تنها بودم ، خیلی ترسیدم و رفتم داخل یکی از مغازه ها ، وقتی رفتم داخل متوجه شدم ک مغازه کلا پسرونه هست زبونم از ترس بند اومده بود ، متوجه ی پسر شدم کنارم وایساده بود بهش گفتم((دقیق یادم نیست چیا گفتم)) اقا اون اقایی ک بیرون هست حس میکنم قصد مزاحمت داره میشه کمکم کنید؟
چشمی گفت و ازم خواست منتظر بمونم خریدشو انجام بده ، با حوصله تمام خریدشو میکرد و لباس انتخاب میکرد حسابی حرصم گرفته بود ولی چاره ای نداشتم اصلا نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم شاید اونم مثل اونی آقای بیرون مغازه قصد اذیتمو داشت…ذهنمو صاف کردم و سعی کردم خوشبین باشم ، داداشم مهرداد هم قد وقواره پسره بود ، چندتا پیرهن مردانه انتخاب کردم ولی خجالت میکشیدم بدم تنش کنه بالاخره از خواهش کردم بپوشه واز یکی از اونا خیلی خوشم اومد،اونم خوشش اومد و گفت ناراحت نمیشین منم ازش بخرم؟؟ منم گفتم نه موردی نداره و…
اما از اون پیرهن یکی بود که من خریدمش…از مغازه که اومدیم بیرون اون اقا هنوز وایساده بودچندتا مغازه بالاتر پسره رفت خریداشو گذاشت تو ماشینش با چشمام التماسش میکردم تنهام نزار ، رفت پیش اون اقا و باهاش صحبت کرد ولی اون شروع کرد ب دعوا، دست وپاهام شل شد واقعا ترسیده بودم دویدم رفتم پیششون ک چاقو کشید رو بازوشو فرار کرد ، نشستم کنارش و دستشو گرفتم و چندتا از مغازه دار ها اومدن بیرون و یکیشون خواست ببرتش بیمارستان مجبور شدم تا بیمارستان همراهش برم واقعا شرمندش شده بودم بازوشو بخیه زدن ، با خجالت نگاش میکردم اما اون با مهربونی بهم لبخند میزد چندکلمه باهاش صحبت کردم و پیرهنی که خریده بودم با اصرار دادم بهش پوشید…چندساعتی تو بیمارستان بودیم زنگ زدم ب مامانم و توضیح دادم چی شده ، خواست بیاد بیمارستان که منصرف شد…
تاکسی گرفتم و برگشتیم تا ماشینشو برداره، وقتی رسیدیم خیلی تشکر و معذرت خواهی کردم خداحافظی کردم و به سرعت نور دور شدم ، ک صدام زد خانوم برگرد میخواست پول بیمارستان و پیرهنو حساب کنه قبول نکردم و گفت:حداقل بیا سوارشو برسونمت بقیه رو زخمی نکنی
با من و من کردن سوار شدم و گفتم خیابون…اگه اشکال نداره پیاده میشم ، سری تکون داد…
یواشکی نگاهش میکردم خیلی پیرهنه خوشگل بود
دستشو با یه اخ کوچیک طرفم گرفت و گفت اسمم رضا هست بالاجبار دست دادم و گفتم سلین هستم…
شمارشو گرفتم بدم مامانم ازش تشکر کنه ، خداحافظی کردم و ازش جدا شدم…
چندروزی از اون ماجرا گذشت و چندباری اطراف خونمون دیدم با ماشینش وایساده اما توجهی نکردم و به خودم میگفتم حتما خونشون اینجاست و کار داره…
عصر پنجشنبه بود ک طبق عادت همیشگی ب قصد بابابستنی زدم از خونه بیرون …
دوباره رضا رو دیدم سلام و علیکی کردم و گفت سوارشو، سوار شدم و یکمی حال و احوال و اینا کردیم و گفتم میرم بابا بستنی((به نظرم تو دلش فکر میکرد راننده شخصی حسابش میکنم))…گفت ولی من میرم دربازه قران شماهم میایی…حرصم گرفته بود…جلوی بابا بستنی نگه داشت و رفت بستنی خرید دقیقا همونی ک دوست داشتم و رفتیم دربازه قران…باهاش هم قدم شدم قدم تا زیر شونه هاش بودم ، دستموگرفت احساس خوبی داشتم پیشش ولبخند کمرنگی زدم ، احساس خاصی بهش پیدا کردم نمیدونم چرا دلم واسش ضعف رفت…خیلی صحبت کرد از کارش و رشته تحصیلی …دوساعتی که کنارش بودم ب سرعت گذشت و برگشتم خونه…شمارمو ازم گرفت و خیلی گرم و مهربون ازم خداحافظی کرد…
چند هفته گذشت و یک روز صبح که بیدار شدم برم دانشگاه بهم پیام داده بود و صبح ب خیر و…منم جوابشو دادم و راهی دانشگاه شدم و ظهر عین جنازه بودم و خیلی گرسنه راهمو از خونه به شاطرعباس عوض کردم ، تو تاکسی بودم ک رضا پیام دادکجایین؟؟ گفتم دارم میرم شاطر عباس…((بعدش پشیمون شدم.چرا جواب دادم))…خداروشکر خلوت بود و سفارشم زود اماد شد سوپ و چلوکبابش هوش از سرم میبرد مشغول غذا خوردن بودم ک رضا رسید و بالبخند همیشگی دست داد این دفعه ولی فرق داشت چراشونمیدونم زیر لب فحشی نثار خودم کرد اونم غذا سفارش داد…سعی کردم از لحظه لذت ببرم ولی متوجه نگاه سنگینش بودم…لطف کرد غذا رو حساب کرد و منو رسوند خونه…فکر رضا شب و روزم شده بود حس میکردم دوسش دارم ولی من تو یک باتلاق بدی بودم پسرعمم منو دوست داشت ولی من نداشتم و اون همیشه میگفت.تو مال منی و از این شعرا…شایدم واقعا دوسم داشت…اما من دلم لرزیده بود و حس میکردم رضا هم به من علاقه داره…تو این مدت همه چیزو به مامانم میگفتم چون میدونستم بهم اعتماد داره و از طرفی دوست نداره منو بده به پسرعمم،
کم کم رابطه من و رضا بیشتر شد تا بالاخره یه روز از علاقش بهم گفت و چیزای دیگه میدونستم اگه بهش نگم چه مشکلی دارم واقعا نامردی کردم،جریان پسرعممو گفتم وخیلی منطقی برخورد کرد و نظر خودمو پرسید و من گفتم پسرعممو دوست ندارم…
این جملش یادمه:پس حتما کس دیگه ای رو دوست داری
تایید کردم ومنم بهش ابراز علاقه کردم…
هرروز و هرروز علاقه و دلبستگی شدید تر و عاشق تر…هرروز میدیدمش و علاقم 100برابر میشد…دوسش داشتم چون نگاهش پاک بود از خونه خالی و سکس و…خبری نبود…مثل دوتا دوست صمیمی بودیم…
تا اون روز و شب شوم رسید…بازم خواستگاری پسرعمه…عصر بود اومدن خانوادگی خونمون باپسرعمم صحبت کردم وگفتم بیخیالم شو دوستت ندارم من یکی دیگه رو میخام ک اون نامرد با دست سنگینش کشید زیر گوشم و بغض خفم کرد…چند ثانیه بعد منو ب زور تو بغل گرفت و سعی کرد بوسم کنه هرلحظه بیشتر متنفر میشدم با صدای جیغ من ک تودهنش خفه شد همه جا واسم سیاه شد…داشت ب احساساتم تجاوز میکرد ، توان فرار از دستشو نداشتم فقط تو دلم نفرینش کردم شاید این اتفاقا تو یک دقیقه اتفاق افتاد…وقتی ولم کرد دویدم پیش بابامو با هق هق همه چیو گفتم و صورتمو جای انگشت اون نامردو نشون دادم…بابام رفت سراغشو چندتا کشیده آبدار زد و اون گفت : دایی دخترت عاشقه ک جواب رد به من میده…با یکی هست خودش گفت
بابام:هست ب توچه و یکی دیگه زد تو گوشش
واون لعنتیا از خونه رفتن…اون شب کلی زار زدم ، چطور دلش اومد اخه مگه منو دوست نداشت؟مگه ادم کسیو که دوست داره به احساسش تجاوز میکنه؟
به بابام همه چیزو گفتم و معذرت خواهی کردم پنهون کاری کردم و برای اینکه مطمعن بشه رابطم با رضا خیلی پاک بوده و محدودم نکنه گوشیمو خودم دادم به بابا تا پیامامونو بخونه…مامان و بابام ازادی داده بودن ب من و مهرداد ولی من دوست نداشتم به من بد بین بشن…
مهرداد این روزا پیشم نبود وگرنه نمیذاشت دلم بلرزه برای ادامه تحصیل استرالیا بود و قرار بود به همین زودیا برگرده…هرشب ک چت میکردم باهاش قسمت های خوب روزمرمو بهش میگفت و مثل همیشه قربون صدقم میرفت…
فردا صبح قرار گذاشتم با رضا و تا دیدمش خودمو انداختم بغلش و گریه کردم و همه چیزو گفتم و سعی میکرد ارومم کنه…اولین بغلی بود که با رضا تجربه کردم و خودمو تو بغلش غرق کردم نمیدونم چ قدر تو بغلش بودم ولی منو از خودش جدا کرد و سوار ماشین شدیم و رفتیم جای همیشگی دربازه قران ، هوا سرد بود احساس میکردم صورتم یخ شده ، چشمام انقدر گریه کردم قرمز شده بود…رضا متوجه حالم بود سریع برگشتیم و دلداریم داد و گفت میاد خواستگاری همین روزا، خیلی خوش حال بودم خیلیی…
همینطور روزا سپری میشد داداشم برگشت شیراز و من احساس میکردم خوشبخت ترین دختر دنیا هستم حالا دیگه من 20سالم شده بود…
شب خواستگاری رسید و ذوق زیادی داشتم احساسمو همه خانواده میفهمیدن ، اما با یک پیام دنیا رو خراب شد…پسرعمم پیام داده بود با عشقت خداحافظی کن…تنها پناهگام شد بابا گوشیو دادم دستش و التماس میکردم بابا نزاره رضا چیزیش بشه…مهرداد و بابا رفتن خونه عمه خبری ازش نبود رفتن و به پلیس ماجرارو گفتن چندروز گذشت تو این چندروز سنگ صبور مامان رضا شدم و بهش دلداری میدادم تا اینکه پیداشون کردن ، پسرعمم چندنفر گرفته بود و تاجایی که میخورد رضا رو زده بودن و چندجای بدنشو خط انداخته بودن ، نه ابی نه غذایی شاید اگر دیر پیداش کرده بودن زبونم لال رضا برای همیشه از پیشم می رفت…خانواده رضا شکایت کردن و خانواده عمه هم اصلا هیچ تلاشی برای ازادی بچشون نکردن و خواستن ادم بشه…
رضا یک هفته تحت درمان بود بدنش بد زخم شده بود…هرروز میرفتم عیادتش به خواست خانواده ها صیغه محرمیت تو بیمارستان بینمون خوانده شد و من نامزدی کردم…همیشه دلم میخواست جشن انچنانی بگیرم و با کلی تجملات ولی الان به همین صیغه محرمیت راضی بودم…قرار جشن عروسی و بقیه کارا هم گذاشتیم با بزرگ ترا…اخ ک چقدر دلم میخواست نامزدیمون طولانی بشه ولی صلاح این بود زودتر عروسی کنیم…
تا اینکه رضا مرخص شد و بعد چندروز خبر دادن یکی از اقوام دورمون فوت کرده و خانواده عازم تهران شدن و من به خاطر دانشگاه موندم خونه اول قرار بود مهرداد پیشم باشه ولی مثل همیشه درکم کرد و فهمید دلم چی میخواد…با رضا از فرودگاه برگشتیم…
من:بیام خونتون یا میای خونمون؟؟؟
رضا:خانمم بیا خونه ما و (بقیش یادم نیست)
دلم شیطونی میخواست…معاشقه میخواست تقریبا یک سال باهم بودیم اما چیزی بینمون نبود ولی الان نامزدش بودم دوست داشتم واسش ناز کنم چیزایی ک هر لحظه خواست بشه نشد وهمه چیز خراب شد…تو راه برگشت جلوی پاساژ انتظاری گفتم نگه داره باهم رفتیم خرید…از عمد بردمش جلوی چندتا لباس زیر فروشی و بزور بردمش داخل و خواستم انتخاب کنه…تو گوشم گفت:نکن زشته خودت انتخاب کن…دستشو فشار دادم و اخم کردم ، چندتا لباس زیر سکسی باز انتخاب کردم اونم با سرتایید میکرد جلوی فروشنده خجالت میکشید…از چشماشم معلوم بود تحریک شده منم ریز میخندیدم بعد کلی لفت دادن حساب کرد و رفتیم تو راه کلی خندیدیم و از لباسا گفت که کدومشو بیشتر دوست داره ، شام خونشون بودم مامانش سنگ تموم گذاشته بود و خیلی تحویلم میگرفت ، اما برای خواب معذب بودم اما نزاشتن تنها برم خونه و تو دلم جشن بود شبی پیش رضا هستم…
اولین بار بود با رضا تو اتاقش تنها شدم ، کاغذ دیواری کرم وقهوای با تخت چوبی یک ونیم نفره وسط اتاق و آباژور کنار تخت و کوسن های رو تخت و پرده حریر ساده اتاقش خیلی دلبری میکرد…داشتم اتاقشو میدیدم ک از پشت بغلم کرد و گردنمو بوس کرد…قلقلکم شد و ریز خندیدم برگشتم طرفش لپشو بوس کردم…
رضا:لباسارو بپوش ببینمت و…
اولش ناز کردم ولی پوشیدمشون تا رسیدم ب اخری ک نذاشت عوضش کنم…دراتاقو قفل کرد برقارو خاموش کرد و آباژور روشن کرد…بغلم کرد و دستشو میکشید رو کمرم و منو هول میداد طرف تخت ولی من معاشقه طولانی میخواستم خیلی تحریک شده بودم اون شب.ازبغلش خودمو کشیدم بیرون بازم بغلم کرد منو چسبوند ب دیوار پشت سرش و لباشو گذاشت رو لبمو و همه وجودمو ب اتیش کشید ، لباشو با ولع میخوردم و نفسمو هر چند ثانیه زیر گلوش میزدم ک خیلی تحریکش میکرد پاهام سست شد توان ایستادن نداشتم خودمو تو بغلش انداختم خواستم بریم رو تخت…من خوابیدم رو تخت و رضارو کشیدم رو خودم تحمل سنگینی بدنشو واقعا نداشتم اما این حالتو خیلی دوست دارم…تسلطش رو من زیاد شده بود دستاشو دو طرف شونه هام گذاشت و لب های داغ پ محکم میگرفت…سفتی التشو بین پاهام حس کردم وقتی میخورد ب کسم دیوونه میشدم …نوک سینه هام از لباس توری بیرون زده بود سرشو زبون زد و با دستش تورشو پاره کرد…عشق میکردم وقتی داشت تحریک میشد…تیشرتشو دراورد همینطور ک نشسته بود من نشستم دستمو رو سینه هاش کشیدم لبشو میخوردم و دست زدم ب کیرش از رو شلوار ماساژ میدادم ، خواستم دست بکنم تو شرتش که دوباره خوابید رو من و قربون صدقم میرفت…سینه هامو ماساژ میداد و سرش گاز میزد منم اه و ناله میکردم و شهوتی ترش میکردم…پاهامو دورش حلقه کردم ، اوفف کیرش رو کسم بود خیلی حس خوبی داشت…نافمو بوس کرد و سرشو برد بین پاهامو شورتمو با دستش کنار زد زبونشو کشید روش دلم میخواست بلند آه بکشم ولی نمیشد …زبون میزد و محکم میخورد خودمو کشیدم بالا ولی پاهامو گرفت و محکم تر خورد هم درد هم لذت …منو برگردوند و از عقب کسمو لیس میزد بی حس شده بودم وکوسنا روچنگ میزدم ازکمرمو خورد تا گردنمو و از پشت سینه هامو میمالید منو بلند کرد شلوارشو در اورد و من پایین تخت جلوش نشستم و زبون میکشیدم روکیرش و واسش خوردم سعی میکردم دندونام بهش نخوره وحسابی بهش حال بدم ، خودش سرمو گرفت و محکم جلو عقبش میکرد احساس خفگی میکردم ولی لذت هم داشت…کیرش یکم واسم بزرگ بود می‌ترسیدم منو از زمین بلند کرد و کسمو میخورد اه و ناله من فقط بیشتر تحریکش میکرد هولم داد رو تخت و خوابید رو من لبامو خیلی وحشی میخورد منم خشن دوست داشتم…سینه هام تو دستش مشت شد و گاز میزد منم جووووون کشیده ای گفتم فهمید خشن دوست دارم سینه هامو محکم بهم فشار داد و کیرشوگذاشت وسطش وجلو عقب کرد منم سر زبونمو بهش میزدم ازش خواستم بکنه تو دهنم یکم دیگه خوردم و گفت بسه…دلم میخواست منو بکنه ولی میدونستم برای شب عروسی نقشه داره…از عقب هم می ترسیدم ولی اگه میخواست بهش میدادم کیرشو بالای کسم فشار داد وجیغ ارومی زدم بعد کیرشو رو کسم بالا پایین کرد…منم سینه هامو میمالیدم…سرکیرشومحکم از روکسم کشید تا رو سوراخ کونم…گفتم:نه رضا دردم میاد اذیت میشم و اینا…
کرم از توکیفم اورد ورو سوراخ کونم و رو کیرش زد منوبرگردوند وبالشت گذاشت زیر شکمم ب کمرم قوس دادم اب کسمو زد ب سوراخ کونم و کیرشو اروم فشار داد دردش اصلا نمیتونستم تحمل کنم و صدامو تو بالاشت خفه کردم و خودمو کشیدم جلوی دستای رضا نگهم داشتو خوابید رو من و تا ته کرد تو و رسما جر خوردمممم …رضا با ناز ونوازش اروم کردد و لبامو میخورد و اروم جلو عقب کرد …حرکتشو تند کرد و من جیغ زدم با دستش جلو دهنمو گرفت و محکم کونمو میکرد خیلی بهم حال میداد…هم عشق هم لذت هم درد…یهو کشیدش بیرون و یکم فاصله گرفت…منو برگردوند بالشتو دوباره گذاشت زیر کمرم و رفت بین پاهام و کوسم و وحشیانه میخورد و زبون میکشید از اول سکسمون من چندبار ارضا شدم…دوباره کیرشو از جلو کرد تو کونم منم پاهام انداختم رو شونش واسش اه میکشیدم و رضا محکم تر میکرد و میکشید بیرون کسمو میخورد دوباره میکرد تو…شهوتش تمومی نداشت من زیرش داشتم جر میخوردم و لذت میبردم…همیشه یکی از فانتزیام ک تو ذهنم تصور میکردم این بود ک ایستاده سکس کنم … قبلا از علاقمون تو سکس گفته بودیم بهم…کیرشو تا ته کرد تو کونم و منو بلند کرد و دیوار شد تکیه گاهم و محکم میزد تو …دوباره ارضا شدم و بیشتر احساس بی حسی کردم…رضا نشست رو تخت و من دستمو دور گردنش حلقه کردمو اروم اروم بالا پایین شدم رو کیرش…بهش گفتم بخوابه و من پشتمو کردم بهش و رو کیرش بشین پاشو میکردم جوری نشستم ک بتونم کونمو بیشتر نشون بدم اونم با دست میزد روش بالاخره کار خودمو کردم وحسابی تحریکش کردم خوابید رو من سینمو با یه دستش محکم فشار میداد با ی دستش کسمو میمالید و کونمو محکم میکرد و فشار میداد از درد جیغ میزدم برای اینکه پدر و مادرش نفهمن اخر سکس جلو دهنمو گرفت و تا جایی که میتونست منو گایید و ابشو تو کونم خالی کرد ، یکم دیگه معاشقه کردیم و ازم تشکر کرد ب خاطر سکس … بعدش حمام کردیم (سرویس بهداشتی در اتاق بود) و خوابیدیم…
الان من 23سالمه و با رضا عروسی کردم و بهترین لحظات کنارهمدیگه سپری میکنیم و هر روز عاشق تر میشیم و سکسمون سرشار از عشق بهم دیگه هست…خاطره این سکسمو گفتم چون اولین سکس من و عشقم بود…بعد درسم تصمیم داریم بچه دار بشیم انشالله

نوشته: سلین


👍 5
👎 2
9022 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

547255
2016-07-02 21:01:30 +0430 +0430

qashang bood :) ?

0 ❤️

547265
2016-07-02 21:41:35 +0430 +0430

داستانت عالی بود انشاالله که به پای هم پیربشین و هیچ وقت فکرای پست و کثیف شیطانی بهتون نزدیک نشه بهترین آرزو هارو براتون دارم موفق باشین

0 ❤️

547278
2016-07-02 22:33:09 +0430 +0430

چقدر قشنگ بود…
چقدر دلم یه شوهر غیرتی عاشق اینطوری میخواد…
خدایا نصیبم کن :-(

1 ❤️

547279
2016-07-02 22:33:17 +0430 +0430

اگه راست بود ایشالله خوشبخت شین و اگه راست بوده باشه مطمئنم که خوشبخت میشین :)
داستانت هم خوب بود.

0 ❤️

547292
2016-07-03 00:43:50 +0430 +0430

خوب بود ،موفق باشید

0 ❤️

547296
2016-07-03 01:39:04 +0430 +0430

عالی بهترین خاطره بود نه همجنسبازی نه خیانت نه تجاوز عاااااالی بود

0 ❤️

547314
2016-07-03 05:29:13 +0430 +0430

اون اوایلش ک طریقه اشنایی نوشتی
فکرمیکنم توی یک فیلمی دیده باشم

0 ❤️

547374
2016-07-03 12:52:06 +0430 +0430

قشنگ بود. حتی اگر واقعی نباشه. خسته شدیم بس که داستان خیانت خوندیم. موفق باشی دوست عزیز

0 ❤️

547392
2016-07-03 15:57:24 +0430 +0430

دقیقا با چه ترفندی از عقب سکس داشتی اونم تو خونه ایی که چن نفر دیگ هم هستن و کسی متوجه نشد؟؟؟تازه با اونهمه که تو گفتی جیغو…سکس وحشیانه…ناموس چطوری اخه (hypnotized) (hypnotized) (hypnotized)

0 ❤️

547415
2016-07-03 19:13:04 +0430 +0430

خب اگه راست میگی و اینقدر پاکی اینجا تو یه سایت س ک س ی چیکار میکنی؟؟؟؟!؟!!؟!!

0 ❤️

547431
2016-07-03 21:48:32 +0430 +0430

راست و دروغش اصلا مهم نيست ، اينكه خوب يا بد نوشته هم مهم نيست، واسه من شخصا اين مهمه بدونم اين سوراخه عقب با جلو چه فرقي داره؟؟؟؟؟ اينكه سه ساعت دادي و چند بار ارضا شدي و طرف از عقب جرت داد كاره كميه؟ س ك س نيس؟جدا چيو ميخواي نگه داري واسه شب عروسي؟؟؟؟ وقتي زن ميشي كه خودتو ميسپري به يه مرد و اجازه ميدي ازت لذت ببره نه وقتي كه پرده ت رفت، لياقت پسراي زرنگ ما همين دختران كه زير هزار نفر خوابيدن و از دهن و لا پا و عقب و همه جا دادن و با افتخار ميگن باكره ايم، اون روحه كه بايد باكره باشه نه ك س، حالم از اين داستانها بهم ميخوره كه تبليغ ج ن د گ ي نجيبانه رو ميكنه

0 ❤️

547480
2016-07-04 03:52:51 +0430 +0430
NA

تا جایی که گفتی شب خونه رضا موندی و شب هم با هم رفتین تو ی اتاقش ، دیگه بی حوصله خوندم و وقتی هم شروع کردی به بستنی خوردن و بعدش فرمودین "فهمید سکس خشن دوست دارم " دیگه ادامه ندادم …
یه داستان نسبتا خوب رو با این اراجیف هرزه واری در غالب یه دختر نجیب و چشم و گوش بسته به گند کشیدی و خرابش کردی !
اخه دختره بی عقل ، اونقدر از عرف چنین مسائلی در اجتماع بی خبر ماندی که نمیدونی هیچ وقت یه دخترحتی با اینکه صیغه محرمیت که از نظر خودم پشیزی نمیرزه با پسری خونده باشه و نامزد هم باشن .بخاطر حفظ حجب و حیای خودش و حرمت پدر مادرش بخصوص جلوی مادر و پدر پسر و اندازه نوک سوزنی احترام به اونها ، شب خونه نامزدش نمیمونه چه برسه بره تو اتاق و درم ببندن و صدای جیغو دادشون رو هم فلک پر کنه …معمولا پسر هم از خجالت پدرو مادرش و از اینکه با ماندن دختر خودش …فکر بدی راجب نامزدش نکنند راضی به ماندن دختر نمیشه …حالا سکس جای خود داره و انهم با این وضع که والا …توصیف سکسی بدین خشنی و عیانی فقط از دسته جات زنهای اونجوری و با دوست پسر نکره ، غیر نامزد برمیاد .
دو دقیقه نتونستی خودت رو کنترل کنی .
در ضمن فرض بگیریم که حرفهات درسته و احساست رو کاملا همونجور که بوده نوشتی …در اینجا صددر صد با نظر …
Savasava61 موافقم و حرفش رو قبول دارم .

0 ❤️

547596
2016-07-04 23:13:34 +0430 +0430

ااااااااااااااااخخخخخخخخییییی

0 ❤️