تلخ و شیرین زندگی مهلا

1393/10/18

سلام به دوستان این داستان طولانی هست وجز به جز تقریبا داخلش هست ممنون میشم به خاطر طولانی بودنش بهم فحش ندید !!!

چه روز های سختی بود ، بعد از یک سال باهمدیگه بودن به خاطر یک اتفاق همه چیز تموم شد!!!شاید من این حسو داشتم…18سالم بود با پسری به اسم رضا آَشنا شدم 3سال از خودم بزرگ تر،این اختلاف سنیه کم واقعا رابطه گرم وخوبی بینمون به وجود اورد.
همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه گوشیه من افتاد دست پدرم دیگه اسمون رو سرم خراب شد کتابام اتیش کش شد درس خوندنم تموم شد یعنی دیگه نمیتونستم پزشک بشم؟؟؟اون رویای بچگی واسه همیشه تموم شد؟؟؟چراغ ارزوهام خاموش شد؟؟؟ حدود یک ماه فقط میشستم تو اتاق وگریه میکردم قرنطینه کامل!حبس تو اتاق!بدتر از همه خبری از عشقم نداشتم ، خیلی درد داره که رابطه پاکی با یک نفر داشته باشی اما کسی باور نکنه رضا تو درسام کمک میکرد خودش پزشکی قبول شده بود اما الان چی؟؟؟حتی کتاب نداشتم که درس بخونم،،روز ها به طور متوالی و پشت سرهم درگذر بود همه به چشم یک ناپاک بهم نگاه میکردن تا یک شب لب تابم افتاد دستم سرگردون چت شدم تا یکیو پیدا کنم زنگ بزنه به عشقم ازش بهم خبر بده،وقتی زنگ زد گوشیش خاموش بود یه لحظه قلبم ایست کرد اما نه من نباید تسلیم میشدم دوستش داشتم یادم اومد شماره خونشونو بهم داده بالاخره پیداش کردم واومد چت اخه فاصله مکانیم 200کیلومتر بود. نمیدونم اینو تجربه کردین یانه اما انشاالله تجربه نکنید اینکه طرفتون خودکشی کرده باشه و تو ندونی!!! وقتی باهاش صحبت کردم معلوم بود یه بلاهایی سر خودش اورده بالاخره بعد از یک ماه تونستم بهش برسم.هردومون داغون تنهایی شده بودیم تنها چیزی که قلبمونو به درد اورد این بود که ماکه پاک بودیم اما چرا اینجور شد؟؟؟ روزا دزدکی باهاش چت میکردم واسم جزوه درسی میفرستاد خودمم کتابارو از اینترنت دانلود کردم فقط مامانم میدونست دارم درس میخونم اخه این اتفاق اول تابستون افتاد و نباید تابستون درسیمو از دست میدادم…از رو نکته های خودش واسم عکس میگرفت میفرستاد دیگه تنها امیدم خدا بود ورضا یک سال به همین منوال گذشت تا مامانم بابامو راضی کرد که من کنکور بدم ، ازمونمو دادم قبول شدم باورم نمیشد پزشکی شیراز شهر خودم اما بابام میدونستم مخالفت میکنه چون رضا هم پزشکی شیراز بود باز هم از اول بهمن همو میدیدم. بالاخره با هزار گریه وزاری پدرم قبول کرد ورفتم دانشگاه.دیگه به عشقم رسیدم یه عشق پاک اما به هزار دردسر قبل وبعد.روز اول تا همو دیدیم من زدم زیر گریه ، کاش میتونست بغلم کنه بگه مهلا گریه نکن فقط همین !! تشنه محبت بودم باید سیراب میشدم اونم از طرف رضا این مدت همش کتک بود درد،فقط اشک بود وناله هنوزم نمیدونم چرا؟؟اون روز تو گوشیه من مگه چی بود فقط چندتا پیام که هیچ چیز خاصی توش نبود اینجور باید تاوان پس داد؟؟؟تاوان عشقمو؟؟ دیگه فقط تنها دلیل دانشگاه رفتنمو درس خوندنم همین بود شبانه روز میخوندم تا ترم های درسی زودتر پاس کنم وبه هزار بدبختی تونستم با رضا هم کلاس بشم،یکی دوسال همینطور بدون هیچ رابطه ای بدون اینکه دستای همدیگرو بگیریم و اظهار علاقه ای کنیم میگذشت اما عاشق همدیگه بودیم.چه قدر شبا بدون صدای کسی که دوسش داری بخوابی سخته اما من خوابیدم…اخه تلفن همراه نداشتم اونم به خاطر اینکه من اذیت نشم خاموشش کرد. یک سال دیگه هم گذشت من 21سالم بود ورضا 24سالش واقعا دیگه خسته شده بودم از این دوری از این غریبی این این افسردگی روزا تو خونه کز میکردم تو اتاق ودرس میخوندم تو دانشگاه هم فقط نگاهمو رو رضا قفل میکردم و نهایتش با گریه تموم میشد با این کارا جگر عشقمو خون میکردم اما میدونستم واسه ایندمون نقشه داره.وضع مالیشون خیلی بهتر از ما بود،همیشه میگفت تا خونمونو نسازم نمیام خاستگاری. یک روز تو دانشگاه سرکلاس یک پاکت نامه داد دستم اولین بار بود که دستش به سرانگشتام برخورد کرد.اروم بازش کردمو شروع کردم به خوندن باورم نمیشه اولین بار بود انقدر بهم ابراز علاقه کرده بود همیشه تو رفتار باهام سرد بود مثل خواهرش بامن رفتار میکرد اما من هیچ وقت اعتراضی نکردم دلم نمیخواست دلخور بشه…تو نامه نوشته بود خونمون اماده هست همه وسایلاشم با رنگ مورد علاقه تو چیده شده فقط خانوم خونه کم داره قراره هفته دیگه بیایم خواستگاری.چشمام از خوش حالی برق میزد اما ته دلم نااروم بود اگه پدرم نمیزاشت چی؟؟؟ پشت کاغذ نوشتم بابا؟؟؟ نوشت:پدرم با پدرت صحبت کرده مشکلی نیست نترس چیزی نمیشه برای اولین بار واسش نوشتم بوس اونم نوشت:مهلا!! ای خدا خب تو هم بوسم کن چی میشه اخه این چرا انقدر سرد بود خب مگه من عشقش نبودم؟؟؟خیلی خوش حال بودم دیگه دوران سختی داشت به پایان میرسید با همه سرد بودنش وغرورش دوسش داشتم.اون باعث شده بود من به ارزوم برسم. شب خواستگاری بالاخره رسید.انقدر با متانت صحبت کرد که به دل پدرم نشست اون شب واسه اولین بار صدای گریه پدرمو شنیدم که داشت به مامانم میگفت:چه قدر دختر بیچاره رو زدم!! برنامه ها چیده شد با اجبار رضا 3هفته نامزدی بعدشم عروسی،همه چیز به همین سرعت داشت میگذشت.شب نامزدی صیغه بینمون خونده شد.واسه اولین بار دستمو تو دستش گرفت وفشار داد چه قدر دلم میخواست شب پیشم بمونه اما گفت:پدرت شاید یکم هنوز حساس باشه برم خونه بهتره بازم بغض کردم رفتم تو اتاقمو در اتاقمو زد اومد تو گوشه تختم نشسته بودم وسرم بین دست وپاهام قفل شده بود لباس نامزدی هم یه گوشه اتاق پرت کرده بودم وپتو رو پیچیدم دور خودم،لبخند با نمکی زد وگفت:مهلا خانوم دیگه طاقتت تموم شد؟؟؟ جوابشو ندادم وقتی دید دارم گریه میکنم نشست کنارمو واسه اولین بار محکم منو تو بغل خودش گرفت.سرمو تو سینه هاش چسبوندنمو فقط اشک ریختم انقدر گریه کردم که پیرهنش خیس شد.منو از خودش جدا کرد گفت:چی شده مهلا؟؟ گفتم:رضا نرو دیگه طاقت دوری ندارم بمون پیشم رضا:به خاطر همین اینجور ابغوره گرفتی اخه؟؟ حالا کی گفته من میخام برم شب همینجام شوخی کردم که گفتم میرم ؟؟؟تازه من تورو با خودم میبرم و … یک لحظه هنگ کردم این چی میگفت؟؟ تا قیافه متعجبمو دید گفتش که:تو مگه نمیخوای بری خریدکنی خب سه هفته دیگه عروسیمونه ها!!قرار شده باهمدیگه بریم خرید من بلیط کیش گرفتم از خوش حالی داشتم بال در میاوردم از رو تخت بلندشدم که یه پتو سر خورد افتاد پایین برای اولین بار جلوی رضا با لباس زیر ایستاده بودم هزار رنگ عوض کردم چشماشو رو من قفل کرده بود خواستم پتورو بردارم بلند شد جلوم ایستاد داشتم از خجالت اب میشدم اخه یکی نبود بگه دختر کوری یا هولی ؟؟هواست کجاست اخه؟؟سریع رفتم پشت سرش چشماشو گرفتم از کارم خندش گرفته بود گفت:مهلا خب تو قراره زنم بشی عشقم بزار ببینمت کشتی منو تو وروجک تاگفت وروجک دلم شکست اخه همه شیطونیام 3سال پیش گم شد تو اتیش سوخت.سرم از پشت چسبوندنم زیر شونه هاش قدم ازش کوتاه تر بود 171قدم .قد رضا هم 180 برگشت طرفمو سرمو انداختم پایین موهای طلاییمو کنار زد سرمو گرفتم بالا تا تو چشماش نگاه کنم دوتا چشم قهوه ای رنگ و خشن اما دوست داشتنی مثل همیشه لبخند ملیحی زد وصورتشو اورد نزدیک صورتم یکم خودمو کشید عقبم اما اون یک قدم اومد جلو این کارا یعنی چی مهلا خب مگه نمیخواستی بوست کنه خب اذیتش نکن.خواستم برم عقب تر دیگه پشت سرم تخت بود لباشو گذاشت رو لبمو وجودمو به اتیش کشید.انقدر داغ شدم که خودم داشتم میسوختم ،اروم واهسته لبامو میخورد منم همراهیش میکردم چشمام خمار شده بود همیشه وقتی بعد ارایش گریه میکردم قیافم خیلی ناز و دوست داشتنی میشد.یکم تند تر لبامو خورد ودستاش رفت رو کمرم کمی دستشو رو کمرم تکون داد دیگه چشمام باز نمیشد نقظه ضعفمو پیدا کرده بود بعد از چندثانیه دست کشیدن خوابم میگرفت.دیگه نتونستم وایسم خودمو انداختم تو بغلش گفت:مهلا بیا خودتو تو اینه ببین چه قدر ناز شدی چشماتو نگاه کن تواینه که به هردوتامون نگاه میکردم حس غرور بهم دست داد حالا دیگه کنارم یک مرد ایستاده بود کسی که همه وجودم مال اون بود.گفتم رضا برم حمام؟؟ گفت:نه نرو بیا بغلم خسته اییم بریم بخوابیم فردا برو حمام که بعدشم دیگه بریم کیش از تو کمدم بک تاب سبز یشمی بیرون کشیدم تا به رنگ چشمامم بیاد عاشق خوشگلی بودم مثل دختر بچه های 6ساله…با شلوار کتون کاغذی مشکی…تو چشم به هم زدن پوشیدم مگه این رضا چشم ازم برمیداشت رفتم از شلوار های باباهم یدونشو برای رضا اوردم تا لباسشو عوش کنه. وقتی لباسشو عوض کرد نگاه به بدنش کردم هیکلی وقوی کاملا مردونه منو میتونست تو خودش خورد کنه.رو تختم خوابیدم واقعا خسته بودم…تختم 1نفره ونیم بود جای هردومون میشد…اومد کنارمو دراز کشید از پشت بغلم کرد وشروع کردیم به صحبت کردن از همه چی وهمه جا گفتیم انقدر حرف زدیم که نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای رضا بیدار شدم رو من نیم خیز شده بود خواستم از رو تخت بلندبشم گفت:کجا بخواب حالا هنوز بیدار نشدی داری میری؟؟ خواستم چیزی بگم بدن مردونشو انداخت رو بدنم احساس خفگی میکردم تحمل تنشو نداشتم اما باید عادت میکردم دلم به شیطونیام تنگ شده بود چشمامو بستمو خودم زدم به خواب هنوز خوابم میومد وایی نکنه سحر خیز باشه وگرنه کلافه میشدم اگرچه تو این چندسال خواب با ارامشی نداشتم دست کرد تو موهامو گفت: بیدارشو عشقم مهلا گلم… لبمو بوس کرد و شروع کرد به خوردن ، چشمامو باز کردم و به چشماش نگاه کردم خمار شده بود و مست…منم همراهش لب میگرفتم چه قدر لب اول صبح حال میده بین پاهام سفتی چیزی رو حس میکردم ترس واسترس ریخت تو وجودم من دیگه تحمل درد نداشتم با دستم دادمش عقب که تمومش کنه فهمید مشکلم چیه بوسم کرد وگفت:میترسی مهلا؟؟ سرم تکون دادم اره چرا عزیزم؟؟ گفتم:دیگه تحمل درد کشیدنو ندارم رضا اشک تو چشماش جمع شد!! نکنه غرورشو شکسته باشم محکم بغلم کرد ودیدم نه انگار شکستم اشکش رو شونه هام میریخت منم باهاش همراه شدم…کلی گریه کردیم باهم ، منتظر همچین لحظه ای بودم اخه هردومون درد زیادی رو تحمل کرده بودیم… در اتاقم زده شد مامانم بود سریع از رو من رفت کنار رفت وخوابید پتورو کشید رو هردومون مامانم دید جواب نمیدم اوومد تو دید خوابیم در و بست رفت زیر پتو زدم زیر خنده رضا گفت: مهلا عشقم تو از عروسی نباید بترسی ترس نداره قراره زنم بشی قول میدم اذیتت نکن حالا بلند شو برو حمام دیگه باید کم کم حاظر بشیم عصر پرواز داریم خودمو به زور از تخت جدا کردمو رفتم حمام وقتی اومدم بیرون رضا نبود به مامانم گفتم کورضا؟؟ گفت:تو اتاقه بیا صبحانه بخور باید اماده بشی تند تند صبحانمو خوردمو رفتم تو اتاق رفتم سر کمدم تند تند دنبال لباس میگشتم تا قبل اینکه رضا بیاد تو اتاق بپوشم… یه دفعه صداش از پشت سرم شنیدم گفت ابی بپوش برگشتم نگاهش کردم مثل این ادم ندیدها نگاهش میکردم گفت: من باید تعجب کنم یا تو؟؟ گفتم چرا؟؟ نگاه به سینه هام کرد سریع حوله دادم روشون حوله رو زد کنار گفت بزار ببینمش بعدش کمکم کرد بند سوتینمو ببندنم بعد دیگه بعدش میدونست شاید خجالت بکشم رفت بیرون تا شلوارمو پا کردم مثل همیشه تیپ اسپرت دوست داشتم سوشرت وشلوار ورزشی تنم کردم موهامم با گیره بردم بالا و رژلبمو زدم صداش کردم بیاد تو باهمدیگه وسایلامو اماده کردیم اصلا بهش نمیومد انقدر شیطون باشه لباس زیرامو همه رو بازرسی میکرد فقط مونده بود بگه پاشو بپوش ببینم. نهارخوردیم و اماده شدیم که بریم به خواسته رضا از همون اغاز دانشگاه چادر سرم کردم و واقعا هم رضایت داشتم اخه حریم خاصی بود کسی جرات نمیکرد بهم چپ نگاه کنه،خودشم وسایلاشو شب نامزدی از قبل گذاشته بود تو ماشین مثل همیشه کت و شلوار رسمی پوشید که واقعا جذابش میکرد از مردای رسمی همیشه خوشم میومد.رفتیم فرودگاه وبعدشم کیش. رفتیم هتل کوروش واقعا هتل شیک و مجللی بود قرار بود 2هفته کیش بمونیم یکم زیاد بود اما ارزششو داشت…شب که رسیدیم رضا سریع رفت دوش گرفت منم لباسامو عوض کردم و رو تخت خوابیدم یکم هوا خنک بود پتورو کشیدم رو خودم و خوابیدم دومین خواب پر از ارامش.حس کردم یکی کنارم تکون میخوره رضا بود با ارومی داشتم میخوابید رو تخت تا بیدار نشم خوابم سبک بود اما من بیدار بودم چشمام نیمه باز نگاهش کردم متوجه شد بیدار شدم گفت:ببخشید بخواب عشقم خسته ای سرمو گذاشت رو سینه هاشو خوابیدم ساعت 2نصف شب بود که بیدار شدم دیگه خوابم نمیومد رضا نبودش پشت پنجره بود بود انگار، رفتم کنارش سرمو گرفت تو بغلش گفت:چرا نمیخوابی بازم داری به خودت بی خوابی میدی مهلا؟؟ گفتم تو از کجا میدونی؟؟ رضا:مامانت بهم گفت ، خانومم داری خودتو داغون میکنی منکه دیگه کنارتم تو چرا هنوز انقدر میترسی با کوچک ترین صدا تو خواب سرتو تو بغلم فشار میدی هنوزم کابوس میبینی؟؟ بازم سرمو به نشانه تاکید تکون دادم اه خفیفی کشید و دیگه چیزی نگفت ولی کاش حرف میزد من دلم صحبت میخواست خودمم از ترسای الکی خسته شده بودم . چن دقیقه همینجور کنار پنجره وایساده بودیم و بیرون نگاه میکردیم خیلی گرسنم شده بود از ظهر چیزی نخورده بودم اما واسم عادی بود روزایی که قرنطینه بودم کسی بهم توجه نمیکرد.اما حالا یه مرد کنارم بود دست رضارو ول کردم رفتم سر یخچال چیزی عایدم نشد فقط میوه و نوشیدنی بود. رفتم نشستم رو کاناپه رضا صدام زد گفت:گرسنه ای ؟؟ گفتم:نه خیلی تا صبحونه تحمل میکنم گفت:پاشو بریم بیرون یه چیزی بخوریم نگاهی به ساعت کردم گفتم ساعت 2ونیم هست حس بیرون رفتن نداشتم کاش چیزی نگه و گیر نده که بریم بیرون زنگ زد واسمون سرویس اوردن گارسن به نظرم حسابی متعجب شده بود.به هزار بدبختی یکم غذا داد خوردم اون شب تا صبح من بیدار موندم گذشته رو ورق میزدم رضا هم کنار م رو تخت خوابیده بود دم دمای صبح چشمام سنگین شد و خوابم گرفت مثل همیشه رفتم زیر پتو و توخودم چمپاتمه زدم و خوابیدم رضا منو گرفت کشید طرف خودش گفت اینجا بخواب رو دستم گفتم بیداری؟؟ گفت اره تو که نخوابیدی منم خوابم نبرد تورو زیر نظر داشتم ام دیگه بزار بخوابم خودتم بخواب انقدر نشین فکر کن دیوونه ی من، من الان کنارتم فقط هم مال خودتم همیشه هم باهامی لبامو بوس کرد وخوابیدیم.ظهر ساعت 12و خورده ای بیدار شدم وپاورچین پاورچین رفتم تو حمام وانو پر از اب گرم کردم و توش پر از کف کردم وخوابیدم داخلش چه قدر حس خوبی بود رضا هم اومد تو هول شده بودم نمیدونستم چیکار کنم یکم بیشتر رفتم تو اب فقط سرم بیرون بود رضا قهقه میزد و به من میخندید گفت:دیگه نمیتونی فرار کنی خوشگلم اومد تو وان ومن تو بغلش نشستم دلم لب میخواست معاشقه گرم وطولانی همینطور که تو بغلش بودم لبمو رو لباش گذاشتم لبشو میخوردم اونم لب میخورد چند دقیقه همینطور گذشت سرشو برد زیر گلومو شروع کرد به لیس زدن اهم بلند شده بود دستشو برد پشت سرم قلاب سوتینمو ازادش کرد سینه هام جلوش بود تودستاش گرفتم و میمالیددش دلم میخواست بخوردتش ، سر یکیشو گذاشت تو دهنشو شروع کرد به خوردن لذت عجیبی داشت گاهی سرشو گاز میزد که با جیغ اروم من همراه میشد وبا جوننننم رضا… کیرش بین پاهام بود سفت شده بود یکم ترس داشتم اما بالاخره باید کنار میومدم دست رضا رو شرتم رفت اروم میمالیدش و من اه وناله میکردم نفسام به شماره افتاده بود وتو بغلش داشتم نفس نفس میزدم دستشو برد تو شورتمو میمالیدش گفت مهلا بشین رو وان…نشستم رو وان ورضا رفت بین پاهام اول زبونشو از بالا تا پایین کشید رو کسم و بعدشم محکم مکش میزد که منم اه و نالم به جیغ تبدیل شده بود با هر جیغ من محکم تر مک میزد پاهام یک لحظه شل شد وابم اومد اما رضا ول کنم نبود از وان اومد بیرون و خوابوند منو رو زمین ، زمینش فوق العاده گرم بود پاهامو باز کرد و رفت بین پاهام قسمت بالای کسمو محکم مک میزد که واقعا درد ناک بود دیگه تحمل نداشتم خودمو میکشیدم بالا که باز منو میکشید سمت خودشو کسمو میخورد بعدش اومد رو من با دستش کلی کسمو مالید و سینه هامو میخورد وقتی رومن میخابید کیرش میخورد رو کسم، از رو من بلند شد شرتشو دراورد واسه چند لحظه هنگ کردم هم کمی بلند بود وبزرگ ، هم کلفت بود ترسم 1000برار شد رفتم جلوش روپاهام نشستم وموهام ریختم یک طرف شونم و اب دهنو ریختم رو سرش شروع کردم به خوردن اولش سرشو خوردمو بعد زیرشو لیس زدم وبعدش هم تو دهنم جلو عقب میکردم رضا هم خودش تو دهنم جلو عقبش میکرد که گاهی حالت تهوع بهم دست میداد کیرشو از دهنم کشید بیرون گفت:مهلا بزار بین سینه هات که دیوونه شدم محکم بین سینه هام جلو عقب میکرد کمی خشن شده بود بعد دوباره کردش تو دهنم منم واسش خوردم گفت:بخواب جیگر من خوابیدم رو من دراز کشید وکیرش رفت بین پاهام از بالاتاپایین محکم میکشید رو کسم جیغ میزدم وناله میکردم رضا هم دیوونه تر میشد افتاد به جون لبامو محکم میخوردش و کیرشو لای پام عقب جلو میکرد وگفت:چه جور 3هفته تحمل کنم مهلا چیزی نگفتم و اونم تند تند کیروش رو کسم فشار میداد داشتم درد میکشید اما لذت بخش بودخودش خوابید و گفت بشین روش ، کیرش رو شکمش بود من نشستم روش جلو عقب میکردم چه قدر لذت بخش بود وقتی سرش بالای کسمو فشار میداد. اونم سینه هامو میمالید چشمام از شهوت باز نمیشد.گفت مهلا میخام بهم بده گفتم چی گفت جلو نه واسه عروسی، از عقب بده یه لحظه چشمام گرد شد گفتم میترسم نه رضا گفت:چیزی نمیشه عشقم نترس لوسیون از کنار وان برداشت و زد ب دستش گفت برگرد کمرمو دادم بالا یه عالمه لوسیونو رو کسم وکونم خالی کرد وحسابی مالیدش بعد خوابید از پشت رو من اولین انگشتشو کرد تو که جیغ کشیدم وگفت:قربونت برم نفسم درد داری؟؟ بعد جلو عقبش کرد و انگشت دومش کرد تو خواستم از زیر دستش در برم نزاشت گفت:نترس مهلا بعد گفت شل بگیر خودتو کمرتو یکم بگیر بالا…گفتم:رضا اروم فقط گفت:باشه رفت پشتم و کیرشو گذاش رو کونم فشار داد که بره تو،کمر منم محکم گرفت که نرم جلو یک دفعه کرد تو درد تو همه تنم پیچید وخودمو انداختم رو زمین با این کارم کیرش تا دسته رفت تو …داشتم جر میخوردم کشیدش بیرون و دوباره کرد تو یکم نگهش داشت و اروم اروم جلو عقبش کرد جیغ های که میکشیدم بیشتر تحریکش میکرد وکم کم تندش کرد و محکم تو کونم فشارش میداد…از پشت سینه هامو چنگ کرده بود و محکم توکونم جلو عقب میکرد بعدش با دستش هم کسمو میمالید هم منو میکرد چه کمر سفتی داشت من دوبار ارضا شدم اما اون نه کیرشو کشید بیرون گفت:بشین روش خوابید رو زمین و منم رفتم نشستم روش بعدش روش بالاپایین میشدم رضا هم سینه ها میمالید گاهی هم حرکاتشو تند میکرد و سر سینه هامو گاز میزد.بعد ازرو زمین بلند شد وهمینطور که کیرش تو کونم بود نشست و شروع کردیم لب گرفتن بعد لبامو گاز زد ابشو با فشار داخلم خالی کرد که کمی داغ بود وسرشو چسبوند تو سینم و نفس نفس میزد…کیرشو کشید بیرون تو بغلم هم دیگه افتادیم کف حموم من که درد زیادی داشتم نای تکون خوردن نداشتم رضا هم که حسابی سرخ شده بود…بعد از 1ربع شاید بشه گفت دوش گرفتیم وغسل کردیم رفتیم برای نهار اولش درست نمیتونستم راه برم رضا هم با نگاه نافذش بهم لبخند میزد. بعد از نهار برگشتیم دوباره هتل و من میوه ونوشیدنی اوردم گذاشتم رو میز رفتیم نشستیم پای فیلم، هردومون با دقت نگاه میکردیم و تواین دوساعت اصلا انگار نه انگار کنار همدیگه هستیم فقط به تلویزیون ذل زده بودیم… دیگه خسته شده بودم چندبار با دستم زدم بهش تا متوجه بشه که دارم صداش میکنم بعد گفت:چی شده خسته شدی؟؟ گفتم اره پاشو بریم بیرونی یه جایی رضا:باشه عزیزم برو اماده شو سریع اماده شدم و کمی ارایش کردم اما خیلی ملیح میدونستم سختشه بیرون ارایش کنم، اونم طبق معمول رسمی وخشک میخواست کتشو بپوشه به هزار بدبختی راضیش کردم که نپوشه حالا یکم بیشتر بهم میومدیم…پیاده رفتیم تا ساحل مرجان چه قدر اروم بود هیچ دغدغه ای نداشتم کلی کنار ساحل حرف زدیمو و درباره عروسی گفتیم درباره گذشته لعنتی که دل هردومونو به لرزه در میورد شاید در نگاه ظاهری چیزی نبود ولی واسه من که زیر کتک های بابام سیاه شده بودم بود…واسه من که موهای خوشگل وبلندمو با قیچی خورد خوردش کرده بودم…واسه من که از ترس اینکه خوشگلیم خراب شده باشه تو اینه نگاه نمیکردم بود.با تکون تکونای رضا به حال خودم اومدم فهمید زیاده روی کرده گفت:بریم سر اصل مطلب؟؟ گفتم:اصلش چیه؟؟مطلبشم بگو گفت:بریم خرید پاشو خیلی کار داریم دیر دست به کار بشیم دو هفتمون تموم شده پاشو عزیزم دلم نمیخواست بریم خرید حوصله خرید نداشتم اما برعکس رضا میدونستم هزار تا نقشه جور واجور کشیده چندتا مجتمع تجاری رفتیمو رضا با تموم حوصله لباس و هرچیزی واسه هردومون انتخاب میکرد شب هم با یک عالمه خرید اومدیم هتل پاهام از خستگی جون نداشت مثل مرده متحرک افتادم رو تخت اما رضا داشت وسایل هارو نگاه میکرد مجبورم کرد همه چیزایی که خریده بودیم بپوشم…یدون لباس خیلی خوشگل واسم خریده بود که خودم متوجه نشدم که خریده حریر البالوویی ساده اخرین لباسی که داد دستم همون حریر بود خودمو راضی کردم که بپوشمش…لباسو پوشیدم رفتم جلوی اینه خیلی خوشگل بود خیلی به رنگ موهام میومد انقدر غرق تماشای خودم شدم که یادم رفت یکی بهم ذل زده از پشت گرمای دستشو رو شکمم حس کردم تو گوشم گفت:خوشگلم مبارکت باشه شام چی میخوری بگم بیارن ؟؟ گفتم:هیچی گفت:میخوای دوروز دیگه که بردمت شیراز بگن این چرا شده مثل اسکلت؟؟؟همین الانشم کلی اب رفتی تا خواستم چیزی بگم گفت :هیسس رو حرفم نحرف سرمو مظلومانه انداختم پایین موهامو از پشت ریخت رو یکی از شونه هامو پشت گردنمو بوس های ریز میکرد،بعدش صورتمو بوس کرد وگفت:مهلا هنوز ناراحتی؟؟ گفتم از چی؟؟ گفت:نمیدونم چرا انقدر تو خودتی گلم من و تو نامزد کردیما،اگه دلیل این همه ناراحتی این چندسال جدایی بود که الان دیگه باهمیم چرا ناراحتی پس نگام کن چشمامو به جفت چشمای قهوه ای وخشنش دوختم چی کار میکرد با دلم این عشق چی بود که منو به این وضع انداخته بود خودمو چسبوندم بهش گفتم:هیچ وقت نزار از هم دور بمونیم سرمو بوس کرد وگفت باشه دوباره پیرهنمو سیاهش نکنیا با اون چشمات، اروم زدم زیر خنده و بعدش ازش جدا شدم رفتم وسایلارو جمع کردم مثل بچه ها همه رو پخش کرده بود رو تخت رفت تو اشپزخونه اب بخوره صدام زد مهلا گفتم:جونم گفت:هیچی میدونستم یه چیزی میخواد بگه گفتم:چیه بگو دیگه از اشپزخونه اشاره کرد برم پیشش رفتم کنارش گفتم جون بگو رضا:نمیخوای بریم گوشی بخریم؟؟؟ گفتم:نه …از اشپزخونه اومدم بیرون پشت سر اومد گفت:چرا مهلا؟؟؟الان با همیم نیازی نداریم خب تو یه مدت دیگه میری بیمارستان سر کار منم باید برم تو مطبم باید از خانومم خبر داشته باشم چیزی نگفتم و فقط سرتکون دادم غدارو واسمون اوردن به زور غذا بهم میداد ،، داشت دیوونم میکرد با هزار خواهش وتمنا باور کرد که سیر شدم ، اما خودش خیلی با اشتها غذا میخورد منم بهش نگاه میکردم چه قدر اروم ودوست داشتنی بود این پسر، شاید این متانتش وغرورش انقدر منو عاشقش کرده بود… این دو هفته با سکسای نصفه ونیمه وخرید و این ور اون ور میگذشت وهرروز به ترس من اضافه میشد…وقتی برگشتیم شیراز فقط چندروز تا عروسی مونده بود این چندروز هم درگیر کارای ارایشگاه ولباس عروس بودیم…دوروز قبل عروسی قرار شد منو ببره که لباس ها وسایلمو بچینم ، خیلی شوق وهیجان داشتم چیزی نمونده بود از خوش حالی بال دربیارم…وقتی رفتم تو خونه باورم نمیشد که انقدر با سلقیه بچیندتش مردی که انقدر رسمی بود با این همه حال انقدر احساسات لطیف ورمانتیکی داشت و مهم ترین نکتش این بود منو از جهزیه خریدن راحت کرده بود مثل اینکه رسمشون این هست که داماد باید جهیزیه بخره…خونه نقلی وجمع وجوری بود با حیاط ساده ای که حوضچه کوچیکی وسطش بود اطراف حیاط چندتا نهال درخت… فقط اتاق خوابو نزاشت ببینم وسایل مربوط به اتاق خوابو ازم گرفت گفت خودم درستش میکنم لباستو بزار تو کمد ،خودمم چندتا لباس واست خریدم اما اون لباس خوشگلا تو اتاق خوابه حس کنجکاوری بهم دست داده بود دلم میخواست ببینمشون هرکار کردم بهم اجازه نداد برم تو این دوروزم گذشت شب عروسی دستم یخ کرده بود موقع رقصیدن هم بدنم یخ بود و اینو فقط رضا میدونست اخرای شب بود که همه مارو تنها گذاشتن منو رضا هم رفتیم سر خونمون… ماشینو برد تو حیاط ودروباز کرد پیاده شدم کمی هوا سرد بود سریع رفتم داخل ورضا هم پشت سرم اومد تو خونه…انقدر خسته بودم که نمیتونستم یک قدم دیگه بردارم رو نزدیک ترین مبل نشستم وسریع صندل هامو از پا دراوردم … رضا اومد بالای سرم گفت:خوش اومدی به خونت حاج خانم چشم غره ای روش رفتم گفتم : من کجام حاج خانومه؟؟ مثل همیشه لبخند خوشگلشو زد گفت:خیلی ناز شدی پاشو پاشو که باهات کار دارم امشب خواب بی خواب تا صبح باهات کار دارم خوشگلم خودمو زدم به بی حالی و واقعا خسته بودم اما اون انقدر انرژی داشت دلم می خواست اون موهای خوشگلشو بکنم منو از رو مبل بلند کرد وگذاشت رو دستاش وبرد تو اتاق یادم به اتاق خواب افتاد چشمامو گرد کرده بودم ببینم چه جوریه،رضا هم که فهمیده بود با زیرکی تموم به من نگاه میکرد جلوی اتاق منو گذاشت پایین و درو باز کرد. محشر بود یک اتاق چوبیه خوشگل حتی تو رویاهایی دخترونمم تصور نمیکردم همچین اتاقی رو کلا یک دنیای دیگه بود…تو اون لحظه واقعا دیگه فهمیدم چه قدر دوستم داره…با دقت به جزیات اتاق به اباژور کنار تخت نگاه میکردم دستشو گرفتم کشیدمش تو اتاق بازم مثل دختر بچه های 6ساله که دوست دارن پرنسس باشن تو اینه به خودم نگاه میکردم فضای فانتزیه قشنگی بود… از پشت زیپ لباسمو کشید پایین و لباس عروس سر خورد افتاد با لباش رو شونه هام بازی میکرد دستاشو رو شکمم میکشید و منو به خودش فشار میداد…دلم بغلشو سنگینی تنشو میخواست توگوشمم زمزمه میکرد و واسم از دوست داشتنش میگفت اما من تو حس دیگه ای بودم منو برگردوند طرف خودش چشمام مثل همیشه گرم وخمار شده بود و چشمای اون مهربونیه همیشگیو داشت لبامون توهم گره خورد و به طولانی ترین لب تبدیل شد بی توجه به هیچ چیز فقط لب همدیگرو میخوردیم و کاش تا صبح فقط همین بود ، فقط منو تو بغل مهربونش میگرفت و بوسم میکرد،دلم نمیومد بگم امشب سکس نکنیم برنامه هاش ناقص میشد خوابوند رو تخت منو و خودشم کنارم به پهلو خوابید سرمو بردم مثل همیشه رو سینش و بهش فشار دادم اونم موهامو دست میکشید.قلت خورد اومد رو منلباش رو لبام چسوند اما این دفعه لب های کوتاه و اروم بین هر لب چند ثانیه نفسامون تو صورت هم میخورد وباز هم لبامون بهم گره میخورد دستشو گذاشت رو سینمو اروم و اهسته ماساژش میداد و میخوردش اون شب انقدر سینمو خورد که فردای عروسی سرش رنگش تیره شده بود، زبونشو تو نافم کشید ورسید به شورتم که توری سفید وساده بود با ناخونش کنارش زد با زبون کشید روش که اهه خفیفی گفتم لبه های کسمو باز کرد وبازبونش میکشید روش و رو نقطه جی فشار میاد و کمکم شروع کرد مکیدن…اول اهسته اما حرکاتشو تند تر کرد من جیغ میزدم و تو حین خوردنش دوبار ارضا شدم انقدر خورد تا کسم حسابی لیز شد و اماده بود… لباساشو دراورد وشورتشو هم وقتی خوابید رو من درش اورد نمیخواست بزاره ببینم کیرشو وگرنه استرس میگرفت کمی بین پاهام لاپایی زد بعد لبامو اروم به لبش گرفت وکمی پامو باز کرد وسرکیرشو گذاشت رو کسم قبل اینکه اعتراضی کنم فشار دادم و اشک از گوشه چشم جاری شد صدای جیغم تو خودم خفه کرد واروم اشک میریختم میخواست درش بیاره نزاشتم اونم مدام قربون صدقم میرفت و خانوم شدنمو بهم تبریک میگفت…درد عجیبی تو بدنم پیچید هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر درد داشته باشه اما تو کتابام خونده بودم پرده انواع مختلف داره اما به خاطر ترسم هیچ وقت نگاه نکردم ببینم چه نوعی هست…کم کم شروع کرد به جلو عقب کردن اصلا حرکاتشو تند نمیکرد که من اذیت نشم بعد از چنددقیقه اروم جلو عقب کردن یه لحظه تا ته فشار داد تو ابشو خالی کرد داخلم میسوخت…بعد اروم کشیدش بیرون و من اروم جیغ زدم و اه و ناله میکردم…با دستمال کسمو تمیز کرد ملحافه رو تختو جمعش کرد وپتو رو انداخت رو من وخودش رفت دست شویی بعدش واسم یک لیوان شربت عسل درست کرد وخوردم و تقریبا ساعت 6صبح بود که هردومون خوابیدیم…
مرسی که تا اخرش خوندین کمی طولانی بود ببخشید امیدوارم راضی کننده باشه

نوشته:‌ مهلا


👍 0
👎 0
33022 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

449969
2015-01-08 17:53:00 +0330 +0330
NA

خوب بوووووود

0 ❤️

449970
2015-01-08 22:46:43 +0330 +0330
NA

قشنگ وجالب بود

0 ❤️

449971
2015-01-08 23:57:00 +0330 +0330
NA

مبارکت باشه خانومی.
عالی بود.

0 ❤️

449972
2015-01-09 02:36:36 +0330 +0330

همش فكر ميكردم روند داستان ميخواد عوض شه

0 ❤️

449973
2015-01-09 16:51:31 +0330 +0330
NA

خوب بود خوب نوشتی خوشمان امد

0 ❤️

449974
2015-01-09 17:52:47 +0330 +0330
NA

جزو یکی از بهترین داستانهایی بود که خوندم واقعا عالی بود بهت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی air_kiss
فقط یه چیزی شما که انقد مقید هستی بعد سکس غسل میکنی شوهرتون میگن چادر سرتون کنیید تو این سایت چی میکنیید

0 ❤️

449976
2015-01-10 01:34:09 +0330 +0330

من نخوندم اما چون کسی فحش نداده برا خالی نبودن گود کیرم تو مغزت جقی قصه حسین کرد نوشتی اینقدر طولانیه هرچند دل خودمم برا شیراز تنگ شده یادش به خیر عجب روزایی بود cray2

0 ❤️

449977
2015-01-10 02:26:07 +0330 +0330
NA

کجای این داستان خوب بود؟؟؟؟
فقط چون اسم از ازدواج و … آورده خوشتون اومد؟؟؟
هیچ خونواده ای هرچقد هم بی بند و بار اجازه نمیده وقتی صیغه محرمیت خونده میشه دختر و پسر پیش هم بخوابن یا باهم برن مسافرت!
بعدشم وقتی پرده زده میشه تا یه هفته نمیشه سکس واژنال داشته باشی وگرنه عفونت شدید ایجاد میشه!
مثلا هم داری پزشکی میخونی یا حالا خوندی

1 ❤️

449978
2015-01-10 17:11:35 +0330 +0330
NA

به نظرم زاده ی تخیلت بود.بعضی چیزا با واقعیت جور در نمیومد بعدشم طولانی بود داشت خوابم میگرفت.داستان خوب همیشه اون نیست که زیاد باشه و با جزییات داستانی خوبه که مختصر و مفید باشه و بدون اغراق.خیلی از جملاتت تکرار شده بودن.خوشم نیومد چرت بود

0 ❤️

449979
2015-01-10 18:54:48 +0330 +0330
NA

یه هویج بگیر دستت و بکن تو کونت
این چی بود نوشتی تخیلت قویه

0 ❤️

449980
2015-01-11 07:29:10 +0330 +0330

کس کش خوار مارو گائیدی با این رمانت اشک از چشم اومدتا تمومش کردم .اه اه اه چقدر از این شوهرت تعریف کردی حالم از هرچی پزشک کون کن بهم خورد .درکل رمانتم بد نبود خوشبخت شی دختر. good

0 ❤️