تلخ و شیرین (۲)

1400/09/18

...قسمت قبل

با سلام خدمت خوانندگان محترم و عزیز. از جهت تاخیر پیش آمده عذر می خواهم. 🙏

کار های طلاق خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردم تموم شد، بالاخره از شر این زندگی مسخره خلاص شدم.، حالا دیگه این سایه سنگین از روم برداشته شد، خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم با این قضیه کنار اومدم بیشتر وسایل خونه رو خودم گرفته بودم اما همه رو به حدیث دادم نمی خواستم که چیزی من رو یاد گذشته بندازه، خونه رو هم فروختم.

الآن همه چیز برای شروع یک زندگی تازه آماده بود، حدیث وقتی فهمید که دیگه راه برگشتی نیست دست از سرم برداشت. بر خلاف تصور من که فکر می کردم بره پیش پدر و مادرش با پول مهریش که کامل دادم و پس انداز خودش و فروش بخشی از طلا هاش یک آپارتمان خوب و شیک خرید. نمی خواستم که محتاج باشه برای همین از مال دنیا در حد توانم بی نیازش کردم تا پیش پدر و مادرش گردن کج نکنه.

تو محضر نشسته بودم و منتظر حدیث بودم تا بیاد و هر دوتامون رو راحت کنه، بیست دقیقه از وقتی که قرار بود بیاد گذشته بود اما هنوز پیداشون نشده بود با خودم فکر می کردم که نکنه نیاد… نکنه منصرف بشه… غرق در همین افکار بودم که دفتر دار صدام زد…: آقا… تشریف بیارید… خانومتون اومدن، رفتم داخل و دیدم که دفتردار یه آخونده میانساله، با تامل بهم گفت: برادرم… پسرم… آخه چرا دستی دستی خودتونو بدبخت می کنین؟ حرفش تموم نشده بود که عموم از اونطرف گفت: حاج آقا دهن به دهن این نمک به حروم نذار، حدیث سریع گفت: بابا لطفا درست صحبت کنید… آخونده که دید گند زده گفت: آقا اصلا ما لال می شیم،.

وقتی از محضر بیرون اومدم احساسات دوگانه و متناقضی رو تجربه می کردم از یه طرف ناراحت بودم و از طرف دیگه خوشحال از اینکه راحت شدم. رفتم سرکارمو خودمو مشغول کار کردم تا شب راحت بخوابم. بعد از اینکه کارم تموم شد آقای خاتمی صدام کرد و گفت: بشین حمید جان کمی گپ بزنیم
خاتمی: اختلافت با همسرت به کجا رسید؟

حمید: امروز تموم شد-

خاتمی: شرمنده عزیزم، نمی خواستم ناراحتت کنم.

حمید: مشکلی نیست بالاخره از واقعیت که نمی شه فرار کرد.

خاتمی: امشب وقت داری با هم شام بخوریم؟

اونشب شام با هم رفتیم و یک دست چلوکباب خوردیم. دوست خوب نعمتیه که با هیچ سنجه ای قابل حساب نیست.
خیلی زود با شرایط کنار اومدم و به روال عادی برگشتم فقط نیاز های جنسیم بدون پاسخ می موند که خود به خود تخلیه می شد.
بابام کاملا با هم قطع رابطه کرد و برادر هام هم ازم فاصله گرفتن، البته خودم هم همین رو می خواستم.
همیشه از نشستن تو ایوون و کتاب خوندن و نوشتن و قدم زدن تو پارک و خیابون تو عصر های بهاری و تابستونی لذت برده و می برم. کت و شلوار سرمه ای رنگمو پوشیدمو سوار ماشین شدم، دم پارکی که همیشه می رم پارک کردمو مشغول قدم زدن شدم، هوای مطبوع بهاری و صدای خوش پرنده ها همیشه موجب خوشحالیم بوده و هست.

حال خوبم با برخورد یه دختر دوچرخه سوار تبدیل به درد و پاره شدن کت و شلوارم شد!

وقتی بلند شدم محکم گفتم: خانم دوچرخه‌سواری بلد نیستی بشین خونه تون لی لی بازی کن!
دختر دوچرخه سوار: آهای آقا… بفرمایید تا پول کت و شلوارتون رو حساب کنم

حمید: از شما به ما رسیده…

با حرص رفتمو سوار ماشین شدم و رفتم خونه،…

روز ها تو توالی همدیگه می گذشتند و من روز به روز بیشتر خودمو پیدا می کردم.
همزمان با خوردن پاستایی که خودم درست کرده بودم مشغول گوش دادن به موومان آخر کنسرتوی چهارم پیانو بتهوون بودم. در حال التذاذ از این فضا بودم که گوشیم زنگ خورد آقای خاتمی بود.
آقای خاتمی: سلام حمید جان… شرمنده بی موقع مزاحم شدم.

حمید: خواهش می کنم آقای خاتمی، بفرمایید. هر امری باشه در خدمتم.

آقای خاتمی: من فردا می رم امریکا پیش پسرم، خواستم بگم تا وقتی میام شما مدیریت عامل شرکت رو به عهده بگیری، مانلی دخترم هم کمکت می کنه، شرمنده اصلا یادم نبود زودتر بگم.

حمید: خواهش میکنم آقای خاتمی، چشم، تا هر وقت تشریف بیارید در خدمت هستم،

آقای خاتمی: ممنونم عزیزم… به بچه‌ها هم خبر دادم، شبت بخیر

حمید: تشکر… شب شما هم بخیر. خداحافظ.

آقای خاتمی: خداحافظ.

فردا صبحش کت و شلوار کاربنیمو پوشیدمو رفتم شرکت، یک راست بعد از جمع کردن وسایل و مدارک لازم رفتم دفتر مدیریت، طبق معمول تمیز و مرتب بود. مشغول کار شدم که ساعت 11:45 بالاخره شازده دختر آقای خاتمی تشریف آوردن. وقتی وارد اتاق شد واقعا داشتم شاخ در می آوردم، انگار که اومده باشه مهمونی، با اینکه قد بلند بود کفش پاشنه بلند پوشیده بود، مانتوی آبی آسمانی، موهاشو سیاه لختشو یک طرف صورتش ریخته بود و آرایش ملایمی هم داشت. شال همرنگ با مانتوش و شلوار جین.
مانلی: سلام، روز بخیر. من مانلی خاتمی هستم، بابا گفتن که بیام تو اداره شرکت کمکتون کنم.

حمید: سلام، ممنون، خب شما تو چه موردی مهارت دارین تا اونجا مشغول بشین؟

مانلی: من دانشجوی سال آخر داروسازی هستم و متاسفانه تو چیز دیگه ای تخصصی ندارم.
پوزخندی زدمو گفتم: مگه قراره اینجا استامینوفن درس کنیم؟!

مانلی با خنده ی با وقاری گفت: نه ولی می تونم کمک دستتون باشم.

پوفی کشیدمو مشغول کار شدم و مانلی هم کمکم می کرد هر چند که بیشتر داشت سرگرمی می کرد. بعد از چند ساعت کار مانلی گفت: شما نهار نمی خورین؟ ساعت چهار شده.
حمید: بعد از تموم شدن کار میرم می خورم، الان وقت نیست.
یه اَه گفت و مشغول کار شد، ساعت 5:30 تعطیل کردیمو رفتیم.
مانلی پیشنهاد که با من بیاد نهار بخوره، اما قبول نکردم، دوست نداشتم که فکر بد کنه و پیش خودش بگه نیونده پررو شده.

دم در با دیدن ماشینش سنگکوب کردم، می دونستم که وضعشون خوبه ولی نه تو این حد!
دم در موقع خداحافظی گفت: در ضمن باید بدهیتونو زودتر تسویه کنم.
با تعجب پرسیدم چه بدهی؟

مانلی: همون کت و شلوار سرمه ای که تو پارک پاره شد.
باورم نمی شد که این همون دختر باشه البته اون روز به قیافش دقت نکرده بودم.
منم با خنده گفتم: ممنون از لطف شما. نیازی نیست به زحمت بیفتید. اگر هم فردا خواستین بیاین حتما سروقت باشه.

مانلی: چشم، حتما ولی طلبتون باید وصول بشه.

دختر خیلی مودب و با وقاری به به نظر می رسید، واقعا هم زیبا و برازنده بود، خیلی دلم می خواست که باهاش معاشقه کنم اما به هیچ عنوان حوصله ی رابطه ای رو نداشتم.

روز بعدش مانلی زودتر از همه اومده بود و برای همه صبحانه گرفته بود، بعد از تموم شدن کار به زور بردتم و یه دست کت و شلوار سرمه ای واسم خرید. وقتی برمی گشتیم تا منو بذاره جلوی شرکت تا ماشینمو بردارم برادرم محمد زنگ زد و برای شام دعوتم کرد. قبول کردمو بعد از دوش گرفتن رفتم سر کوچه و تاکسی گرفتمو حرکت کردم، حوصله رانندگی نداشتم.

وقتی ماشین حدیث رو دم در دیدم حالم از این حرکت محمد به هم خورد. زنگ واحدشونو زدمو رفتم داخل. مبینا دختر محمد با دیدن من پرید تو بغلم و منم نقدا یه گاز خوشگل ازش گرفتم.
حدیث با دیدن من کمی هول کرد و سلام داد.
نمی دونم چرا با دیدنش منقلب شدم! البته هنوز هم واقعا حسی بهش نداشتم، قبل از شام وقتی محمد خواست بره نوشابه و سس بگیره منم فی الفور بلند شدم برم.

حمید: داداش این چه کاریه که کردی؟ منو حدیث کاملا منطقی از هم جدا شدیم، بهتره که من برم.

محمد: کردم چون برادرمی…پاره تنمی… نمی تونم این وضعیتتو ببینم، جایی هم نمی ری بچه جون!!!

خیلی بهم برخورد، داشتم می رفتم که از شونم گرفت و گفت: خیلی بچه ای!!!
رفتیم نوشابه و سس گرفتیمو برگشتیم خونه، بعد از شام هم مشغول بگو و بخند شدیم حدود ساعت یک بود که خواستم برم، محمد نداشت آژانس بگیرمو گفت با حدیث برو تو عمل انجام شده قبول کردم.

تو راه هیچ کدوممون حرفی نمی زدیم بعد جلوی در خونه خودش نگه داشت و گفت: شرمنده حمید جان… به خدا می ترسم تنها برگردم، شما ماشینو ببر بعدهم صبح برگردون،

حمید: ممنون، باشه حتما.

ماشینشو با خودم بردمو صبح هم آوردم بیرون، همزمان با رسیدن من حدیث هم داشت نون به دست داشت می رفت خونه.

حمید: سلام، صبحت بخیر.

حدیث: سلام، صبح شما هم بخیر، بیا صبونه بخور بعد برو،

حدیث: ممنون، خداحافظ.
بدون گفتن حرف اضافه با سرعت شروع به حرکت کردم.

پایان قسمت دوم.

ادامه...
نوشته: Mobin khan kh


👍 15
👎 4
9901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

847009
2021-12-09 01:48:54 +0330 +0330

درود.منتظر ادامش هستم.قلم گیرایی دارین 👌🌹🍃

1 ❤️

847033
2021-12-09 03:28:53 +0330 +0330

قصه جالبی هست
خیلی خوب و اجتماعی
و اینکه از زبان راوی هست چه بهتر

1 ❤️

847247
2021-12-10 02:18:29 +0330 +0330

میخوای یکی رو بفرستم بیاد کونت بزاره چاقال؟

0 ❤️

847298
2021-12-10 08:58:47 +0330 +0330

عالی بود
منتظر ادامش هستم
ولی به نظرم قسمتش کمی کوتاه بود پیشنهاد میکنم قسمت هارو بلند تر بنویسی
ممنون

1 ❤️

847318
2021-12-10 10:49:19 +0330 +0330

به جز اون مکالمه ای که بین حمید و مانلی هنگام برخوردشون به همدیگه رخ داد ، اشکال دیگه ای نمیتونم از متنت بگیرم.
فقط یک مورد دیگه به ذهنم میاد اونم اینکه در هیچ جای داستان به طور صریح ، اطلاعات کاملی از خانواده حمید گفته نشده و این موضوع رو احتمال میدم نویسنده با منظور انجام داده و دلیلش هم احتمالا رابطه سرد بین حمید و خانوادشه. به هرحال اگر در شماره سوم این داستان ، به این مورد اشاره کنید خیلی خوب میشه.

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها