تلخی بی پایان

1398/02/20

امروز که دارم اینو مینویسم
تقریبا ۱۰ سال از اولین ملاقات من و اون میگذره
وقتی که جفتمون ۱۰ ساله بودیم
هیچکدوم نمیدونستیم که عشق و رابطه و این چیزا چیه اصن
۳ سال به طور متوالی همدیگه رو بدون اینکه نیتی داشته باشیم میدیدیم
من که یه بچه مامانی بودم و هرجا میخواستم برم حتما باید بابام میرسوندم
ولی اون مستقل بود
خودش میرفت میومد
این وضع گذشت تا ۱۳ سالگی ما
تو ۱۳ سالگی هردو به عضویت تیم خط لوله برا مسابقات زیر ۱۸ سال شطرنج کشور در اومده بودیم
باهم مسابقه میدادیم
من کاپیتان تیم بودم
همیشه باید برای پیشنهاد تساوی های حریف با من صحبت میکردن تا من تایید کنم
همین صحبتای اون یه حسی رو تو من به وجود آورده بود
شاید بگید یه بچه ۱۳ ساله چی میفهمه
ولی من یه حسی بهش داشتم که نمیدونستم چیه
ولی واقعا خوب بود
واقعا
مسابقات تموم شد
دوباره رفت و آمد ما فقط تو خانه شطرنج بود
همه چیز از ۱۶ سالگی ما شروع شد
سره یه کل کل الکی با پسرای خانه شطرنج
من دست به کاری زدم که نباید میکردم
همه بهم گفتن تو یه بازی از عمد بهش بباز
تا ریتینگ بین المللی بگیره
بعدش راحت میتونی مخش رو بزنی
من گُنگ بودم
نمیدونستم چکار باید بکنم
هیچکس نمیدونست حس من بهش چیه
فک میکردن من فقط دنبال یه رابطه برا سکس و این چیزا
یا شاخ بودن بین بقیه ام
ولی اصلا اینطور نبود
من دوسش داشتم‌
انقدر که حاضر بودم با یه باخت تمام چیزایی که تو ۶ سال بدست آوردم رو از دست بدم
مسابقات کشوری اوپن برگزار شد
من تو دور آخر خوردم بهش
حتی نمیتونستم سره بازی هم تمرکز کنم
فقط نگاش میکردم
اصلا نفهمیدم چی شد تو بازی
فقط بازی رو باختم
اومدم بیرون
۴-۵ ماه گذشت تا فشار روحی انقدر روم زیاد شد که بهش پیشنهاد دادم
و اونم به طور جدی رد کرد
انقدر پیگیر شدم که به رییس هیئت گفت
و رئیس هیئت هم دیگه رام نداد تو خانه شطرنج
به همه میگفتم که دیگه الان وقته کنکوره
و نمیتونم رو دوتا چیز تمرکز کنم
برا همین گذاشتم کنار
ولی دروغ میگفتم
چون من عاشق شطرنج بودم
همین اتفاق باعث شد من به سمت بسکتبال که به قول بابام ورزش بدنی کنار فکری بود کشیده بشم
تو چندسالی که به طور جدی دنبال نکرده بودم
یعنی فقط هفته ای یه جلسه
از لحاظ مهارتی بازیکن خوبی شده بودم
ولی از لحاظ بدنی ضعیف
همین شد که مربیم با یه برنامه یکم بهم کمک کرد تا بتونم یکم بدنم رو سرحال بیارم
بعدش دیگه شده بودم یکی از ۵ تا استارتر تیم
فقط هم کارم این بود که عینه سگ بچسبم به خطرناک ترین بازیکن حریف
نمیدونم چرا ولی بعداز اون اتفاق خشونت تو کارام و بازیم زیاد شده بود
۱۸ سالم شد
شده بودم یکی از بهترین مدافع های بسکتبال استان
ولی هنوز فکر اون تو ذهنم بود
یه روز اتفاقی تو اینستا پیداش کردم
فالو کردم
و منو نشناخت
وقتی عکساش رو دیدم
دوباره بهم ریختم
برای اولین بار تو زندگیم شروع کردم‌ سیگار کشیدن
با خودم گفتم من هرطور شده به دستش میارم
با کلی تلاش شماره صمیمی ترین دوستش رو پیدا کردم
بهش پیام دادم
گفتم که حسم چیه
گفتم که چقدر دوسش دارم
ولی اون بهم گفت که شیدا تو یه رابطه جدیه
و بهتره نری سراغش
ولی من رفتم سراغش
با سردی منو پس زد
دیگه برام اون حس دوس داشتن شده بود تنفر
شده بود انتقام
۱۹ سالم شد
دانشگاه تو شهره دیگه ای قبول شدم
مهندسی ایتی
شغلی که از بچگی عاشقش بودم
با خودم گفتم نیاز نیست انقدر وابسته یه نفر باشی
برو دنبال یکی دیگه
تو همین فکرا بودم
تا اومدم تهران
رفتم کارهای ثبت نام رو انجام دادم
بعدشم با چند نفر یه خونه رهن کردیم
روز اولی که میخواستم برم کلاس ۱۰ دیقه دیر رسیدم
وقتی در زدم
و درو باز کردم
اصلا استاد رو ندیدم
چون شیدا ردیف اول نشسته بود
به خودم اومدم و با اجازه استاد نشستم سره کلاس
به هیچکس نگفتم میشناسمش
یا چه حسی بهش داشتم و دارم
برای آخرین بار به خودم گفتم بهش پیشنهاد میدم
اینکارو کردم
ولی با یه جواب خیلی بد منو رد کرد
کارم دیگه از روزی یه پاکت سیگار گذشته بود
اون بازیکنی که مربی فقط برای نفسش تو دفاع کردن میخواستش
دیگه نفس دوییدن طول زمین بسکتبال هم نداشت
با خودم گفتم باید تمومش کنم
باید منم نشون بدم که چه کارایی میتونم بکنم
تنها کسی که میتونست باهاش ارتباط برقرار کنه مهرداد بود
پسر پولدار دانشگاه
که نصف پول رهن رو اون داده بود
و نصف دیگه رو ما سه نفر
مهرداد رو بردم سمتش
کم کم مهرداد مخش رو زد
بعد از ۷ ماه رابطه هفته پیش آورده بودش تو خونه مجردی
از مهرداد خواستم از چیزی که بینشون اتفاق میفته فیلم بگیره
بدون اینکه بدونه من براچی میخوام گفت چشم
ولی من دوسش دارم‌
میخوام باهاش ازدواج کنم
همین یه باز فقط بهت میدم
چون که تو چشمم رو باز کردی تا ببینمش
از کله دو ساعت و نیمی که پیشه هم بودن فیلم گرفته بود
چون دوربین من به عنوان دکور همیشه گوشه خونه رو سه پایه بود
فیلم رو دیدم
از قهوه خوردنشون تا …
دیگه تحملم تموم شده بود
گفتم با خودم که تهدیدش میکنم با این فیلم
صبح روزه بعدش رفتم دانشگاه
صداش کردم
هرکاری کردم اون چیزی که میخواستم از ته گلوم در نیومد که بگم
مثه یه زهر ته گلوم تلخ موند
بهش گفتم مهرداد خیلی پسره خوبیه
امیدوارم بتونید ازدواج کنید
و خوشبخت باشید
ازم تشکر کرد
اون شب بدترین شب زندگیم بود
چون دیگه هیچ حسی بهش نداشتم
نه علاقه نه تنفر
ازین که برام یه آدم عادی شده بود بدم میومد
همین باعث شد تا یه تلخی بی پایان برای همیشه برام باقی بمونه.

………………………
پی نوشت
دوستان ببخشید اگه نتونستم خوب تصویر سازی کنم براتون
تمام چیزایی که‌ تونستم رو گفتم
مرسی ازینکه خوندید
و امیدوارم هیچکدومتون مثه من نشید❤️

نوشته: Ali8


👍 10
👎 4
11162 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

766608
2019-05-10 20:26:32 +0430 +0430

به جرات میگم عالی بود . راست یا دروغشو کار ندارم ، اما اگه با جزیات بیشتر میگفتی بی نظیر میشد

1 ❤️

766610
2019-05-10 20:29:53 +0430 +0430

ببینم؟؟؟ بی آزاری دیگه؟ خطر نداری که …

0 ❤️

766680
2019-05-10 23:42:52 +0430 +0430

ای جانم …

1 ❤️

766717
2019-05-11 07:37:46 +0430 +0430

به تصویر کشیدن (عشق)ت عالی بود.موفق شدی منو به دنیای پاک و پر از معصومیت بچه گیام ببری وبرای لحظه ای هم که شده از عشقهای زلال و شفاف اون زمان جرعه ای بنوشم و باز هم مستی توأم با یه حس زیبا ،تقدیمت و تشکر.

2 ❤️

766719
2019-05-11 07:48:32 +0430 +0430

مسیحی،
مسیحی کامنتت چقدر پربها بود.
چه زیبا به دلم نشست،مثل طفل تشنه و گرسنه که یکدفعه دهن به سینه در آغوش مادرش آرام میگیرد.
داستان زیباتر نبود از کامنتت.

1 ❤️

766720
2019-05-11 07:59:56 +0430 +0430

قشنگ بود…خیلی سخته درکت میکنم

0 ❤️

766743
2019-05-11 10:20:46 +0430 +0430

خب ک چی الان

0 ❤️

766803
2019-05-11 16:11:55 +0430 +0430

تصویرسازیت که خوب پسر،به شخصه لذت بردم از نگارش و داستانت بخصوص آخر داستان،لایک دوم تقدیم به شما

0 ❤️

766881
2019-05-11 22:41:09 +0430 +0430

همون که Aida_moongirl98 گفت

0 ❤️

766936
2019-05-12 09:25:45 +0430 +0430

منم الان حدود سه ساله یکیو دوس دارم ولی جرأت ندارم بهش بگم، از این میترسم که جوابی که بهم میده رو نتونم تحمل کنم

0 ❤️