دوستان خوبم مرسی به خاطر کامنت های فوق العاده ای که برای من و فراز گذاشتید. یه روز اومدم اینجا، خوشم اومد، نوشتم و ازتون نیرو گرفتم. آی دی ساختم ولی پسوورد جواب نداد، دوباره ساختم کار نکرد. برای ادمین کامنت گذاشتم جوابی نداد. ارتباطم باهاتون یه طرفه است. ببخشید اگه نمی تونم جواب بدم، شاید درست شد این وضعیت ما و با هم حرفیدیم. این داستان کاراکتراش خودشون خودشون رو جلو می برن. من اصلا دخالتی ندارم. دختر داستان هر حرفی خودش می خواد می زنه، جلوش رو بگیرید
با اون لباس بلند سفید، با موهایی که هنوز یه عالمه سنجاق لابلاش بود، با اضطرابی که باعث می شد گوشه ناخن مانیکور شده ام رو بجوئم وسط اتاق وایسادم. اتاق خوابی که از پذیرایی خونه خودمون بزرگتره. وسط این تجمل چه غلطی می کنم من؟ وسط این بدبختی، وسط خوشبختی که از ۱۴ سالگی خوابش رو می دیدم.
گرمی دستی روی گردنم نشست. ناز می کرد این گرمای دست گردنی رو که سرم روش سنگینی می کرد. دستای بزرگش از دور گردن به سمت چونه ام اومد و سرم رو برگردوند و لب گذاشت روی لبای جویده شدم.
نفهمیدم، بالاخره طعم این لبا رو نفهمیدم، چون مثل هر زمان دیگه ای از خواب پریدم.
چرا دوباره این خواب رو دیدم؟ چراش که معلوم بود ولی چرا این خواب؟ چرا کابوس همیشگی سراغم نیومد؟
انگشت کشیدم روی شکستگی روشویی. این باید عوض بشه. به دختر رنگ پریده توی آینه نگاه کردم. صدای کاوه رو از بیرون شنیدم که می گفت هنوز بیدار نشدید خانم مهندس.
لباسام رو پوشیدم و رفتم طبقه اول. همه دور سفره جمع بودن. کبری و پسرش تند تند وسایل صبحونه رو از آشپزخونه میاوردن وسط سفره.
ـ خانم مهندس امروز دیگه تکلیف واحد ۲ روشن می شه دیگه؟
نگاهی به حمید انداختم و گفتم: انشالله
ـ من آخر هفته حتما باید برم.
کاوه لیوان چای رو گذاشت جلوم: شیرین کن بخور، رنگ به روت نمونده. بعد آروم کنار گوشم گفت: حتما خوب نخوابیدی، نه؟
با سر تائید کردم.
ـ امروز می خوای نیا؟
می دونستم چرا این پیشنهاد رو می ده. می خواست من با اون رو در رو نشم. دیروز دیده بود حال و روزم رو.
ـ نه کاوه، باید بیام. امروز یدکی های واحد ۲ رو میارن. اگه این هفته راش نندازیم این حمید پوست منو می کنه.
لبخند کم جونی به حرفم زد: اصلا رد کن بره این پسره رو. تمام مدت یا گوشی دستشه با نامزدش حرف می زنه یا تو فکر رفتنه.
ـ جوونه دیگه، خودت نبودی این جوری؟
خیره شد تو چشمام. می دونستم می خواد چی بگه. سر برگردوندم و گفتم: بخور بریم. امروز تا آخر وقت پوستمون کندس.
آهی کشید و سربرگردوند.
کاوه، نباش. این قدر خوب نباش. نباشی … اگه نباشی، اگه نبودی من چه غلطی می کردم تو این بیغوله آخر دنیا؟ دیگه کی حواسش می موند پی رنگ و روی من؟ کی انقدر خوب منو می شناخت؟
۳ سال پیش که اومدیم اینجا، وقتی منو آوردی اینجا مرده متحرکی بودم که تو دستش رو گرفتی. الانم دستم رو بگیر. نزار تو باتلاق گذشته فرو برم. می دونی من جلوی اون مرد اختیاری از خودم ندارم. می دونی زبونم بند میاد وقتی می بینمش. می دونی قلبم یکی در میون میزنه جلوش. کمکم کن.
تا ظهر خبری ازش نشد. کاوه مدام سر می زد به واحد تا کمک کنه. ولی کارای این کارخونه تمومی نداشت. همه رفته بودن برای ناهار. با کاوه ظرف به دست تو واحد وایساده بودیم و سر جابجایی بعضی تجهیزات بحث می کردیم.
ـ سلام خانم مهندس
لازم نبود برگردم تا بشناسمش. بوش قبل از سلامش بهم خورده بود. با کاوه برگشتیم طرفش. با سر جوابش رو دادم.
ـ خوبین شما؟
ـ مرسی آقای محتشم. شما بفرمایید اتاق مدیریت الان با آقای نوازی میایم خدمتتون.
ـ نه همینجا خوبه. شما ناهارتون رو بفرمائید. من فقط یه دور تو کارخونه می زنم برمی گردم.
کاوه گفت چیزی رو که من نمی تونستم بگم: متاسفانه نمی شه آقای محتشم. ورود افراد غریبه ممنوعه. پیمانکارای خارجی رو این چیزا خیلی حساسن می دونید که؟
گارد گرفته بودن هر دوشون.
ـ اوکی مشکلی نیست، پس همینجا منتظر می مونم تا ناهار خانم مهندس تموم شه.
ـ اینجا هم نمی شه، بفرمایید اتاق مدیریت الان می رسیم خدمتتون
هر دو کلماتشون رو می کشیدن. یکی خانم مهندس رو، اون یکی می رسیم خدمتتون. منم مثل همیشه مسخ شده از حضور این مرد فقط نظاره می کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بهتره همگی بریم اتاق مدیریت.
بعد جلوتر از اونا راه افتادم.
هر کدوم یه طرف رو یه مبل نشسته بودیم. من زل زده بودم به چایی جلوم، کاوه به فراز، فراز به من.
باید چیزی می گفتم، باید این سکوت رو می شکستم تا این سکوت منو نشکسته.
ـ خانواده خوب هستن؟
ـ خوب، همه سلام رسوندن
کاوه پوزخند صداداری زد که باعث شد هر دومون برگردیم سمتش.
ـ آقای مهندس مشکلی هست؟
ـ مشکل که چه عرض کنم، من کلا به مزخرفات آلرژی دارم.
جنگ شروع شده بود. با صدای آرومی گفتم: کاوه …
کاوه با عصبانیت برگشت طرفم: کاوه چی؟ نشستی مزخرفاتشو گوش می کنی؟ خانواده سلام رسوندن !!! هه هه هه خندیدیم.
ـ کاوه …
ـ این طور که معلومه آقای مهندس توپشون خیلی پره. بهتر نیست جای چایی یه لیوان آب خنک بخورین؟
ـ ببین مرتیکه …
بلند شدم سمت کاوه: مهندس نوازی بهتره شما به کارای واحد ۲ برسین. منم تا یه ساعت دیگه میام واحد.
با ناباوری اسمم رو صدا زد: طرفداری اینو می کنی؟ اینو؟
رفتم سمت در و گفتم: بیا.
وقتی از در رفتیم بیرون برگشتم طرفش: این کارا چیه؟
کلافه اومد تو سینم: مهندس نوازی؟ از کی تا حالا مهندس نوازی شدم برات؟
ـ کاوه این بچه بازی ها چیه؟
ـ بچه بازی؟ یادت رفته بلاهایی که سرت آوردن، حالا حال خانواده رو می پرسی؟
ـ من خودم بلدم چه طوری حرف بزنم.
پوزخندی زد: آره می بینم. هر روز با صد تا مرد کلنجار می ری اینجا هنوز جلوی این یابو زبونت تو … لا اله الا الله … چرا نمی زنی تو دهنش بیرونش نمی کنی؟ اصلا برای چی هلک هلک پا شده اومده اینجا؟
ـ اگه تو بزاری می فهمم.
ـ آره برو تو بزار دوباره سرت شیره بماله.
ـ کاوه برو واحد، منم زود میام.
ـ من تو رو با این مرتیکه تنها نمی زارم
رفتم سمت در و گفتم: برو، نگران من هم نباش. دیگه بزرگ شدم بابایی.
شده بودم؟ بزرگ شده بودم؟ پس چرا دوباره بند اومده زبونم؟
ـ ببخشید
دیگه لبخند تمسخر آمیز چند دقیقه قبل رو لبش نبود: خیلی حساسه روت! از همه چی هم که خبر داره، خبریه؟
چقدر تو رو داری مرد: آقای محتشم، بهتره راجع به علت حضور شما اینجا حرف بزنیم.
تکیه داد به مبل و خیره شد بهم: دیروز نشد بهت بگم. خوب شدی، یه کم پرتر شدی از اون لاغری دراومدی. میاد بهت.
نه هنوز بزرگ نشده بودم، وگرنه چرا قلبم از این تعریف نصفه و نیمه وایساد؟
ـ ممنون، نگفتید اینجا برای چی اومدین؟
ـ رفتم خونه تون. بابات گفت اینجایی.
ـ بابا؟
ـ آره (با خنده دستی تو موهاش کشید) تحویل نگرفت ما رو.
ـ توقع دیگه ای داشتید؟
لبخندش رو جمع کرد، خودش رو از مبل کشید جلو: نه، برای بدتر از اینا هم خودمو آماده کرده بودم، ولی بابات مردتر از این حرفاست.
لبخند اومد رو لبم از تعریفش از اسطوره زندگیم: بهم نگفت شما رو دیده.
ـ میشه انقدر شما شما نکنی؟
ـ توقع دیگه ای دارید؟
کلافه بلند شد طرف پنجره اتاق که به تموم کارخونه مشرف بود. دست به جیب کنار پنجره ایستاده بود و حرف نمی زد.
ـ آقای محتشم، من باید برگردم سر کار
ـ کار کردن بهت میاد، دیروز دیدم چطوری با کارگرا تا می کردی. (برگشت طرفم) فرق کردی.
ـ آره کردم، دیگه پپه نیستم
ـ اون موقع هم نبودی
پوزخند زدم. اگه پپه نبودم پس چی بودم؟ وقتی بدون کلمه ای گذاشتم زندگی خودم و خانوادم رو نابود کنید پس چی بودم؟
ـ شما دیروز گفتید برای یه مساله مهم اومدین. گذشته خیلی مهم نیست، بهتر نیست بریم سر اصل مطلب؟
ـ واقعا گذشته مهم نیست؟ یعنی تموم شده برات همه اون خاطرات؟
ـ بله تموم شده
ـ دختر تو که چشمات مثل آینه است لااقل وقتی می خوای دروغ بگی سرت رو بنداز پایین و زل نزن تو چشم طرف.
ـ آینه ها می شکنن
ـ آره ولی هر تیکه شون دوباره آینه است، آینه بودنشون که عوض نمی شه
ـ فراز لطفا …
ـ آره، همینه اسمم رو باید صدا بزنی
نزدیک بود بزنم تو دهن خودم.
ـ آقای مهندس اگه واقعا مساله خاصی نیست من برم دنبال کارم
اخمی ساختگی کرد و با شیطنت بهم خیره شد: چرا خانم مهندس، مساله خاصی هست
ـ پس زودتر بفرمایید تا منم زودتر برم دنبال زندگیم
ـ یه زمانی زندگیت من بودم
هنوزم هستی، ولی نباید اینو بدونی.
ـ آقای مهندس گفتم گذشته برام تموم شده. شما می گی چشات یه چیز دیگه می گه، درمی آرم این چشا رو از کاسه تا حرفش با زبونم یکی بشه. شما هم مثل اینکه واقعا کار خاصی اینجا ندارید، پس با اجازه …
رفتم سمت در که با عجله جلوم رو سد کرد. اینقدر نزدیک به من واینسا. اینطوری بوت بیشتر بهم می خوره. این طوری نمی تونم مقاومت کنم …
سرم رو بالا گرفتم. تو نگاش محبتی نبود ولی تنفری هم نبود. داشت یادم می رفت وقتایی رو که با نفرت بهم زل می زد و بهم می گفت هرزه. داشت اون شب جهنمی رو یادم می رفت.
آروم دستش رو آورد بالا و گذاشت رو گونه ام. چشمام ناخودآگاه بسته شد. ای وای از دست من. آروم اسمم رو صدا زد: می دونم هنوز دوستم داری. پس این کارا برای چیه؟
لرزون خودم رو عقب کشیدم: فراز، برای چی اومدی؟
ـ اومدم ببینمت
ـ بعد ۳ سال اومدی منو ببینی؟ چرا؟
ـ تو فکر کن برای جبران اومدم
ـ جبران چی؟
ـ یعنی چی جبران چی؟
ـ می خوام بگی می خوای چیو جبران کنی. می خوام از زبونت بشنوم خودت می دونی چه بلایی سر ما آوردی یا نه؟
آروم جلو اومد و اسمم رو صدا کرد. یه قدم دیگه عقب رفتم.
ـ بهتر نیست بریم یه جای بهتر حرف بزنیم.
ـ جایی بهتر از اتاق مدیریت نیست حرفت رو بزن و برو
ـ من چابهار اتاق گرفتم، امشب هم پرواز دارم. بریم چابهار حرف بزنیم.
ـ همینجا بگو
رفت سمت در: من برمی گردم. تو هم اگه دوست داری بشنوی بیا هتل. توصیه می کنم که بیای، به نفعته
لعنت به تو. لعنت به تو که می دونی چه طوری منو بازی بدی. تموم مغزم فریاد می زنه که نرم، مثل فریادایی که کاوه سرم می کشه. ولی خودم که می دونم می رم. من اگه اون بگه با سر می رم تو آتیش، چابهار که فقط چند کیلومتر با اینجا فاصله داره.
تو لابی هتل نشستم و ناخنم رو می خورم. لابی خیلی شلوغه. نمی دونم چه طوری اتاق گیر آورده. تموم هتل رو خارجی ها گرفتن.
ـ هنوز این عادتت رو داری؟ نخور بهداشتی نیست
با خنده جلوم نشست: چیزی می خوری؟
ـ آب
با خنده از پیشخدمت خواست برام آب پرتقال بیاره. خودش هم سفارش قهوه داد. بعد هم سیگاری روشن کرد و تکیه داد به مبل و با لبخند بهم زل زد. عصبی برگشتم سمت جایی که کاوه نشسته بود. معلوم بود داره حرص می خوره. گفته بودم جلو نیاد.
ـ چطور سر از اینجا درآوردی؟
ـ کاوه این کار رو برام پیدا کرد
اخم کرد: این آقای مهندس مثل اینکه نخود هر آشی هست
ـ دوست خیلی خوبیه
ـ فقط دوسته؟
جوابی ندادم. جوابی نداشتم چون خودم هم نمی دونستم کاوه برام چیه. دوست؟ برادر؟ همسر؟
ـ حالا می گی چرا اومدی اینجا؟
ـ مثل اینکه از دیدنم خوشحال نشدی، مدام می خوای دکم کنی
ـ چرا باید خوشحال باشم؟ ما که دیگه با هم نسبتی نداریم
ـ نسبتا رو شناسنامه تعیین نمی کنه، یادمه اینو خودت می گفتی.
ـ آره خیلی چیزا می گفتم
ـ همش رو یادمه
ـ واقعا؟
ـ چرا مدام می خوای ازم هیولا بسازی؟ منم آدمم، منم احساس دارم
راست می گفت. آدمی که چشاش آینه است نباید وقتی دروغ می گه زل بزنه. تموم سعی اش رو کرده بود که احساس بده به صدا و نگاهش ولی هیچ چی اون تو نبود.
ـ فراز … دلیل خیلی خوبی داره که اینجایی، وگرنه چرا باید تظاهر کنی احساسی بهم داری؟
واخورده عقب کشید. جدی شد: می خوام جبران کنم، لااقل یه کار کوچیک برات انجام بدم.
ـ چه طوری می خوای جبران کنی؟
ـ سهمت رو می خرم. دو برابر قیمت روز.
باز هم پول. برای پول بود که اینجاست. می دونستم یه روزی بابت اون یه سهم دوباره سروکارم بهشون می افته، ولی فکر نمی کردم فراز پا جلو بزاره، خیال می کردم با پدرش طرف بشم.
نگاش کردم. از دیروز هر چی سعی کرده بودم خاطرات بدم رو پر رنگ کنم تا جلوش کم نیارم نشده بود، مدام فقط عشق دیرینه ام زبونه می کشید، ولی الان وقتی دوباره حرف پول شد، اون شب لعنتی تمام قد جلوم ظاهر شد.
ـ هرزه
ـ چی؟ چی گفتی؟
ـ گفتم هرزه
ـ یعنی چی؟ با منی؟
ـ نه خودم رو می گم، یادت رفته چی صدام می زدی؟
اخم کرد. کلافه شده بود: ببین، خودت گفتی گذشته گذشته، بهتر نیست همه چی رو فراموش کنیم؟ گفتم می خوام جبران کنم، می خوام اون نیم دانگ رو بخرم. اصلا سه برابر می خرم، خوبه؟ شاید یه کم جبران بشه.
بلند شدم برم که دست گذاشت رو زانوم. از دور دیدم کاوه نیم خیز شد. برای جلوگیری از هر تنشی سریع خودم رو کنار کشیدم و عقب تر نشستم.
ـ نمی فروشم
ـ یعنی چی که نمی فروشم؟ می خوای چیکارش کنی، ترشی بندازیش؟ با پولش کلی کار می تونی بکنی، می تونی بالاخره سروسامونی به خونه کلنگی بابات بدی.
ـ بابام از این پولا قبول نمی کنی
ـ حقته، چرا قبول نکنه؟
ـ حقم خیلی بیشتر از ایناست
ـ چقدره؟ بگو همون قدر می خرم ازت
ـ حقم کل اون زمینه. یادت که نرفته؟
ـ تو بخشیدیش، مثل اینکه تو یادت رفته.
ـ نه یادم نرفته برای آزادیم چه بهایی دادم.
کلافه بود. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که اون نیم دانگ زمین چند هزار متری انقدر مهم شده بود. آره پولش خوب می شد ولی برای فراز و خونوادش این پولا پول خرد بود. چرا اینقدر اصرار داشت به گرفتن اون یه سهم؟
دوباره خودش رو کشید جلو: ببین، می دونم اذیت شدی، می دونم حقت نبود اون اتفاقا. منم حقم نبود. به خاطر تو نامزدیم به هم خورد. منم سختی کشیدم. به هر حال خوب یا بد تموم شد رفت. نیم دانگ به چه درد تو می خوره؟ بفروش بزار تموم اون خاطرات بد کلا تموم شه بره پی کارش.
دوباره اون شب لعنتی جلوی چشمام اومد. باور کنید تنم درد گرفت. زیر دلم دوباره درد گرفت. حس تهوع دوباره برگشته بود. می شه آدم همه عمر عاشق یه نفر باشه و در عین حال نفرتش انقدر عمیق باشه که نفسش رو بند بیاره؟ دیگه نمی تونم بشینم به لاطائلاتش بابت سختی کشیدنش گوش کنم. رفتم سمت در خروج که بازوم رو گرفت.
ـ کجا داری می ری؟ جواب منو بده
ـ دستت رو بردار مرتیکه. جوابت رو خیلی وقت پیش تف کرد تو صورتت، ولی تو از رو نمی ری که!
ـ کاوه ول کن
ـ تو چی می گی یارو؟
دست کاوه رو کشیدم که بریم. ولی ول کن نبود. انگشت گرفت سمت فراز: منو ببین. دیگه دور و ورش نبینمت. گورت رو گم کن.
ـ به تو چه جوجه. چیزی می ماسه که دور برداشتی؟
کاوه یقش رو گرفت. دست کاوه رو گرفته بودم و التماس می کردم. کاش هیچ وقت براش دردودل نکرده بودم.
ـ کاوه تو رو خدا، جون من، جون من
کاوه با کلافگی هلش داد عقب. بعد هم دست منو گرفت و کشید سمت در خروجی. فراز داد زد: فکراتو بکن. بهم زنگ بزن. تلفنم هنوز همون شماره است. یادته که؟
کاوه هر چند دقیقه یه بار با حرص دستش رو می کوبید رو فرمون. می دونستم وقتی عصبانیه نباید اصلا باهاش حرف بزنم. گذاشتم حرصش رو سر تند رفتن تو جاده و کوبیدن به فرمون خالی کنه. همه روز باید می دوییدیم تا اون چند ساعت مرخصی رو جبران کنیم. هر جای کار رو که می گرفتی یه طرف دیگه لنگ می زد. باز هم یدکی ها با مشخصات نمی خوند. کاوه عصبانیتش رو سر دفتر تهران خالی کرد. اون قدر داد می زد که همه کارخونه صداش رو می شنیدن. یه لیوان آب از آب سرد کن پر کردم و گرفتم جلوش.
ـ نمی خوام
ـ منم این کاوه رو نمی خوام
با تندی برگشت طرفم: جهنم … اصلا مگه مهمه برات … صد بار گفتم بکَن از اون گذشته مزخرف، مگه حرف تو گوشت می ره. بنداز جلوش این یه تیکه استخوون رو بزار بره خبر مرگش.
ـ نمی خوام. می خوام تلافی کنم کاراشونو
ـ منو نخندون، تو رو خدا منو نخندون. تلافی کنی؟ تو دست و پات می لرزه نمی تونی جلوی این پسره حرف عادیت رو بزنی بعد می خوای باهاشون در بیوفتی؟
هیچ چی نگفتم. حرف حساب جواب نداشت.
رفت طرف پنجره. با صدایی که آروم تر شده بود گفت: چی داره، اون چی داره که این طوری عاجزت کرده؟ به خدا دیروز نمی دونستم از دست اون حرص بخورم یا تو. چی باعث می شه زنی که همه مردای این کارخونه قبولش دارن جلوی یه جوجه فکلی می شه عروسک خیمه شب بازی، هر طرف اراده کنه نخت رو می کشه.
ـ تو که همه چیو می دونی، تو چرا می پرسی؟
ـ آره یه عشقی بوده، بعد هم که خوب استفاده هاشون رو بردن مثل دستمال یه بار مصرف شوتت کردن سطل زباله
حرف که از دهنت درمیاد دیگه نمی تونی برگردونیش. مثل آبی که رو زمین خشک و تفت زده کویر روبرومون بریزه و قبل اینکه بخوای فکر کنی بلعیدتش.
بلافاصله برگشت طرفم: ببخشید، ببخشید، نمی خواستم …
ـ فهمیدم. نمی خواد ادامه بدی
ـ باور کن قصدم توهین به تو نبود.
ـ حالا فردا اصلاحی ها رو می فرستن؟ یا باز هم باید صبر کنیم واسه کاغذ بازی
اسمم رو پشیمون صدا زد. همین بود، کاوه همین جوری بود. داغ می کرد، زخم می زد و زودتر از طرف مقابل پشیمون می شد.
ـ اصلا بیا اون نیم دانگ رو بزن به نام من. من می دونم چه جوری بچزونمشون. کاری کنم به دست و پات بیفتن.
ـ آقا گاوه بس می کنی؟ گفتم نمی فروشم، تمومش کن. بریم ببینیم چه خاکی بریزیم با این سوتی جدید. حمید دیوونمون می کنه اگه این هفته نره مرخصی.
شب که داشتیم برمی گشتیم به آپارتمانی که واسه موندن مهندسا ساخته بودن یاد بابا افتادم. چرا بهم زنگ نزده بود بگه فراز رفته پیشش؟ همه رفتن بالا، موندم تو حیاط راحت حرف بزنم.
ـ سلام بابا
ـ سلام بابا حاجی. خوبی؟
ـ خوبم، شکر. تو خوبی، این هفته میای؟
ـ نه بابا فکر نکنم، دوباره کار گره خورده.
ـ خسته نباشی، درست می شه
بابای نازنین، با یه درست می شه ساده همه خستگی آدم رو می بره با خودش.
ـ بابا نگفته بودی محتشم اینا اومدن خونه
مکث کرد: ناراحت می شدی بابا. مهمون بود نمی شد از خونه بیرونش کرد. اومد اونجا؟
ـ آره
ـ چی کار داشت؟
ـ سر همون نیم دانگ اومده بود
بابا ساکت شد. اونم مثل من پرت شده بود به خاطرات کثیف گذشته. به دوست های بدتر از دشمن. به اعتمادهای زخم خورده.
ـ بابا ول کن. ما ها اهل در افتادن با این جماعت نیستیم. حقته می دونم ولی نه گشنه موندیم نه درمونده. نزار عزت نفست رو ازت بگیرن بابا.
ـ اتفاقا زنگ زدم همین رو ازتون بپرسم. چی کار کنم؟ می گفت می خواد بخره ازم. ولی بابا حرفاش بودار بود. من که همه اختیاراتو برای ساخت و ساز بهشون دادم. این نیم دانگ هم نهایتا بشه یکی دوتا از اون آپارتمانا. چرا باید انقدر براشون مهم باشه؟
ـ نمی دونم بابا. من دیگه مجید رو نمی شناسم. یه زمانی حلال و حروم سرش می شد، ولی نمی دونم این تهرون چی داره که هر کی می ره همه چی شو ازش می گیره. بده بهش، بزار دیگه این جماعت جایی تو زندگیمون نداشته باشن.
ـ آخه بابا حاجی …
ـ من فقط نصیحت می کنم بابا، خودت باید تصمیم بگیری، سهمته، حقته، خودت هم عاقل و بالغی. خودت می دونی. کاوه چی می گه؟
ـ سهم هممونه بابا، من بودم که با حماقتام سهم شما رو از دست دادم …
ـ بابا ول کن این حرفای قدیمی رو. شاید اگه اون قدر پول دست ما هم می رسید منم یکی می شدم لنگه مجید محتشم. قسمت نبود دیگه بابا …
ـ هنوز می گین قسمت؟ می خواین دلداری ام بدین؟ قسمت چیه بابا حاجی؟ آره یه چیزایی هر قدر هم تلاش کنی سهمت نمی شه، ولی سر اون قضیه که من و پپه بودنم مقصریم.
ـ بابا من از اون زمین دل کندم. نه پولشون رو می خوام و نه دیگه دوست دارم پای این آدما به زندگیمون باز بشه. خدا رو شکر انقدری داریم که محتاج نباشیم و راحت بخوابیم. اگه خواستی بفروش، اگه نخواستی صدقه کن. با کاوه حرف بزن با هم یه تصمیمی بگیرید.
بابای دل بزرگ من. با حرفاش دلم رو یک دله کرد. باید می رفتم تهران.
زنگ زدم به شماره ای که سیو گوشی که نه، سیو مغزم بود.
ـ الو
ـ سلام
ـ سلام خانم مهندس. می دونستم زنگ می زنی.
ـ هفته دیگه باید بیام تهران برای کار. هماهنگ می کنم برای محضر.
ـ اوکی، چند شنبه؟
قبل از اینکه جواب بدم صدای پر از ناز زنی از اون طرف اومد: عشقم، کجا موندی پس؟
ـ اومدم عزیزم، نگفتی چند شنبه؟
ـ نگاره؟
خندید: آره، ببخشید که نمی تونم سلامت رو برسونم. می دونی که زنا حسودن، مخصوصا نسبت به زن سابق شوهرشون.
ـ منم سلام نکردم
دوباره خندید: نگفتی کی میای؟
گفتم زنگ می زنم بهت و با دستایی لرزون قطع کردم.
پرواز همیشه حالم رو بد می کرد. کاش کاوه بود، بلد بود با حرف زدن حواسم رو پرت کنه. ولی یکی باید کارخونه می موند. هر چند تمام زورش رو زد که باهام بیاد ولی قبول نکردم. باید حواسم رو با یه چیزی پرت می کردم. باید به این فکر می کردم که چه طوری می خوام با خانواده فراز روبرو بشم. می دونستم حتما پدرش رو می بینم.
پرت شدم به ۱۴ سالگیم. به روزی که خونه روبرویی صاحب جدید پیدا کرد و قلب من هم همینطور. خانواده ها خیلی زود با هم آشنا شدن. رفت و آمدها شروع شد و تابستون بود که پسر خانواده برای تعطیلات دانشگاه از تهران برگشت. شاید عشق تو یک نگاه برای خیلی ها مسخره باشه، شاید عشق یه دختر ۱۴ ساله نسبت به یه پسر ۲۰ ساله مسخره باشه، شاید هیچ کس یه دختر ۱۴ ساله و عشقش رو جدی نگیره، شاید منم که عجیب غریبم. ولی دیدار اون روز من با فراز باقی زندگیم رو رقم زد. به خاطر اون رشته ریاضی خوندم تا مهندس بشم. بعدها به خاطر اون زبان یاد گرفتم تا وقتی از انگلیس برمی گرده حرفی برای گفتن داشته باشم. به خاطر اون بود که چشم بستم روی حق خانوادم.
مجید محتشم تو یه ارگان دولتی کار می کرد. ماموریت داشت برای شهر ما. هنوز هم نمی تونم بفهمم عوض شدن یا عوضی بودن. ولی نبودن، بابای من با همچین آدمایی دوست نمی شه. آدما عوض می شن، پول و قدرت آدما رو عوض می کنه. نمی دونم چی کار می کرد که سر سه چهار سال از شهر ما رفتن. رفتن تهران. با دبدبه و کبکبه هم رفتن. پولدار شده بودن. فراز رفت انگلیس ادامه تحصیل بده و من تمام اولویت هامو تهران زدم. تمام روز و شبام چشم دوختم به پنجره اتاقش که حالا مال یکی دیگه بود و با تصور رسیدن بهش درس خوندم. با فروز دخترشون در ارتباط بودم. می دونست عاشق فرازم، سر به سرم می ذاشت. کم کم رابطه ها کم رنگ شد. اونا تو رنگین کمون تهران گم شدن و من رنگ سرخ عشق رو تو قلبم نگه داشتم، زنده.
خاطره ها قدرت دارن، حتی اگه وزنی نداشته باشن. مثل خاطره خندیدن بی منظور فراز به لباس خیس شده من به خاطر شوخی فروز. مثل مسئله ریاضی که فراز توضیح داد برام و من هیچ درسی رو به اون خوبی یاد نگرفتم. مثل سوار ماشینش شدن برای محرم و بوئیدنش از نزدیک. مطمئنم هیچ کدوم از این خاطرات حتی تو ذهن فراز هم نموندن، ولی برای من که چیزی غیر از اینا ازش نداشتم، مثل آب حیات می موند دوباره و دوباره مرور کردنشون.
بابا زنگ زده بود بهشون که بگه من دارم میام تهران درس بخونم و هوام رو داشته باشن. ولی نمی دونم چه برخوردی داشتن که بابا بهم گفت: بابایی، خودم باهات میام تهران، خوابگاه رو جور می کنم برات. آدم بهتره دستش رو زانوی خودش باشه.
ولی من داشتم می رفتم شهری که فراز توش نفس می کشید، مگه می شد خوشحال نباشم؟ مگه می شد به فروز زنگ نزنم. تحویلم نگرفت، ولی اونقدری گفت که فهمیدم فراز رفته انگلیس.
بادم خوابید. ولی فقط برای چند روز. خوب بر می گشت، مگه نه؟ اگه برنمی گشت؟ خوب من می رفتم انگلیس. حالا همه هم و غم زندگیم شده بود زبان خوندن و دانشگاه های انگلیس رو سرچ کردن. می دونستم بابام از این پولا نداره، غیر من سه تا بچه دیگه هم بودن. تنها راهم بورسیه شدن بود. باید می خوندم و تحقیق ارائه می کردم. تمام وقتای خالی ام تو کتابخونه و آزمایشگاه و کافی نت می گذشت. گاهی وقتا می گم عشق فراز اگه برای قلبم خوب نبود، برای باقی زندگیم خوب شد. تو همون آزمایشگاه با کاوه آشنا شدم.
با یادآوری خاطراتم با کاوه ناخودآگاه لبخند زدم. همه چی با یه دعوا شروع شد. هر دومون می خواستیم سر یه دستگاه وایسیم اونم با قلدری پسرونه می خواست زور بگه. زورم به خودش نمی رسید ولی به تحقیقش می رسید که نسکافه رو خالی کنم روش. دیوونه شده بود. نزدیک بود دست روم بلند کنه. دوباره با خودم خندیدم. دختر کناری ام زیر چشمی نگام می کرد.
با همون نسکافه دوست شدیم. عصبانی بودم ولی نه اونقدر که نفهمم کارم خیلی بد بود. فرداش جلوی کتابخونه دیدمش.
نوشته: فراز
خسته نباشی. تبریک میگم واقعا روون بود.
فک کنم بجز شیوا یکی دیگه هم پیدا شده ک بتونه منو معتاد داستاناش کنه.
فقط یه انتقاد کوچیکم دارم. یکمی زیاد بود این قسمت. یکی مثه من که تا ساعت 11سالنه دیگه جون و جیریکی نداره. ولی از داستان خوندن نمیتونم بگذرم. اگه میشه یکمی کوتاه تر باشه عالی میشه.
موفق باشی
عالی بود دوست عزیزمثل دفعات قبل
حتما ادامه بده
درحدامکان کوتاهتر
قلمت روونه روون ترم بمونه
لایک دوم
عالی بود مشتاقانه منتظرم ادامه شو بخونم.
طولانی بودنش هم هییییچ ایرادی نداره. داستان وقتی خوب باشه وآدم ازخوندنش لذت ببره.
هیچ اشکالی درطولانی بودنش نیست تازه بیشتر هم لذت بخشه.
عالی بود
ولی اوایلش گنگ سخت بود شناسایی عوامل ولی هر چی جلوتر رفت واضح شد .تنها ایراد داستان
موفق باشی
بابا ایول. جدأ باید بگم دمت گرم. من خیلی وقته شهوانی نمیام از بس داستاناش ابکی شده بود. من بجای ادمین بودم داستاناتو میخریدم. ازت ممنونم که وقتمونو حروم نکردی مثل خیلیا.
موفق باشی ومنتظر قسمتهای دیگش هستیم.
عالی.روون و جذاب.چه خوبه دخترهای داستانت همیشه اینقدر خودساخته ان!
اسم هم که ندارن!
ولی اوایل داستان چندبار فک کردم که ادامه من و فراز قبله،آخه اسما کپی هم بود.کاوه و نگار و…ولی خب در ادامه فهمیدم که اینجوری نیست.قلمت برام خیلی دوست داشتنیه.خسته نباشی!
فراز دیوث :/
منظورم فراز تو داستان بود …!
لايك اول به دوست جون خودم ? ميگم چرا خبري ازت نيستااا كلي ناراحت بودم :(