تمنا (1)

1392/01/12

هیهات که کوتاه شود با رفتن جانم
این دست “تمنا” که به سوی تو دراز است…


صدایی توی سرم میپیچه. تاریکی مطلقه. چشمام هیچ چیزی رو نمیبینه. میون این تاریکی کورسویی توجهمو به خودش جلب میکنه. آروم و کورمال کورمال به سمت نور میرم. اما حس میکنم هرچی به طرفش میرم ازم دورتر میشه. صدایی آشنا از پشت سر منو به خودش فرامیخونه و از رفتن به سمت نور نهی میکنه. وقتی برمیگردم صدا بهم میگه نباید به اون سمت برم. نمیدونم چیکار باید کنم. ناگهان اون نور ضعیف کاملا دور میشه و همه جا تاریک تاریک میشه. توی سرم احساس سنگینی میکنم. انگار وزنه ای رو به سرم بسته باشن. به زور چشمام رو باز میکنم و به چراغهای مهتابی سقف خیره میشم. سعی میکنم یه چیزایی رو به یاد بیارم ولی انگار زمان و مکان رو کاملا از یاد بردم. با چشمهای نیمه باز به اطراف نگاه میکنم. همه چیز سفیده. دیوار، سقف و حتی تختخوابی که روش خوابیدم. تمام بدنم بی حس شده و نمیتونم تکونش بدم. به سختی حرکتی به انگشتهای دستم میدم. صدای سوت دستگاهی که کنار تختم قرار داره هر چند لحظه یکبار به گوشم میرسه. به سختی و بدون اینکه سرم و بچرخونم و با گوشه ی چشم به اطراف نگاه میکنم. بوی ماده ای ضد عفونی کننده از زیر لوله ای که به نوک بینی وصله به مشامم میرسه. مثل اینکه توی بیمارستانی باشم. خدایا من اینجا چیکار میکنم؟! چه اتفاقی افتاده؟!!
در همین هنگام یه نفر که انگار زنی باشه وارد اتاق میشه و با دیدن من طوریکه انگار دستپاچه شده باشه با تعجب نگاهم میکنه و میگه: آرش!!! تو…تو …
حرفش رو میخوره و درحالیکه پرستار و دکتر رو صدا میزنه باعجله از اتاق بیرون میره. با دیدن اون زن جوان و اتفاقاتی که توی این چند لحظه روی داد حس میکنم پلکم سنگین شده و چند لحظه بعد به خوابی عمیق فرو میرم…

نمیدونم چند ساعت یا چند روز خواب بودم. تمام تنم خشک و بی حسه ولی دیگه از اون سنگینی توی سرم خبری نیست. چشمام رو به آرومی باز میکنم و نگاهی به دور و اطرافم میندازم. حس میکنم از آخرین باری که بهوش بودم هشیارتر هستم. حالا دیگه کاملا میفهمم که توی یک بیمارستانم. بازهم صدای سوت دستگاه همزمان با ضربان قلبم به گوش میرسه. از پنجره ی اتاق نور شدیدی به داخل میاد. سرم رو به طرفی میچرخونم و روی صندلی کنار تخت همون دختر جوان رو میبینم که به پشتی تکیه داده و خوابیده. نمیشناسمش ولی سعی میکنم به جا بیارمش. میخوام حرفی بزنم اما فقط لبم تکون میخوره و هیچ صدایی از دهانم بیرون نمیاد. وقتی حرکتی به انگشتهای دستم میدم، سوزش سوزن سرم رو به روی دستم حس میکنم و به سختی صدایی ناله مانند از گلوم خارج میکنم. دهانم خشک شده و احساس ضعف و تشنگی میکنم. با اینحال با صدای ناله، دختر جوان تکونی به خودش میده و بیدار میشه و با دیدن من که چشمام بازه به آرومی از روی صندلی بلند میشه. مثل کسانی که چیز عجیبی رو دیده باشن چندبار پلکش رو بهم میزنه و دستی به چشماش میکشه. انگار که بخواد از دیدن اون چیزی که داره میبینه مطمئن بشه. انتظار دارم مثل دفعه قبل بازم دکتر و پرستار رو صداکنه. ولی به آرومی میاد کنار تخت و دستمو توی دستش میگیره و با صدایی بغض کرده میگه: آرش… آرش تورو خدا دیگه نخواب… تورو خدا بیدار باش…
و درحالیکه همچنان چشم به من دوخته عقب عقب به سمت در میره و مثل دفعه ی قبل پرستار رو صدا میزنه.
ـ پرستار!!! خانوم پرستار!!! زودتر بیاین. آرش بهوش اومده…
چند لحظه بعد دو پرستارخانم به همراه یک مرد وارد اتاق میشن و اون دختر جوان که از شدت گریه به هق هق افتاده رو به بیرون راهنمایی میکنن. پرستار مرد که به نظر میرسه دکتر باشه به سمت من میاد و دستی به صورتم میکشه. دو طرف پلک چشمم رو باز میکنه و با چراغ قوه ای که به همراه داره توی چشمم میگره. از شدت نور چشمم رو تنگ میکنم. دکتر چندبار چراغ قوه رو خاموش و روشن میکنه و با دقت واکنش مردمک چشمم رو دنبال میکنه. لبخندی میزنه و رو به پرستارهای همراهش میگه: به نظر میرسه بیمار کاملا به هوش اومده. فعلا کسی به ملاقاتش نیاد و کاملا تحت نظر داشته باشینش. هر گونه واکنشی رو به من اطلاع بدین.
بعد از این حرف چیزی رو توی کاغذ همراهش مینویسه و از اتاق خارج میشه. احساس بدی دارم. هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده و من چرا اینجا هستم. توی اعماق ذهنم دنبال چیزی میگردم که بتونه بهم کمک کنه. این دختر کی بود که وقتی بهوش اومدم بالا سرم بود؟ چرا منو آرش صدا میزد؟! با اینکه اولین بار بود میدیدمش ولی انگار اون خیلی وقت بود که منو میشناسه. گرمای دستش وقتی دستمو گرفت خیلی مهربانانه بود. دوباره چشمام رو میبندم و سعی میکنم فکر کنم. ولی هیچ چیزی در موردش یادم نمیاد. حتی اسمش. انگار که تمام ذهنم رو پاک کرده باشن.
طی روز همونطور که دکتر گفته بود کسی به ملاقاتم نیومد. حتی اون دختر رو هم دیگه ندیدم. در عوض کلی دکتر و پرستار به اتاقم اومدن و تمام رفتار و حرکتم رو زیر نظر گرفتن. توی این مدت حالم بهتر شده بود ولی هنوز سنگینی سرم رو حس میکردم. به جز سرم یک پام هم شکسته که گچ گرفته بودنش. هنوز کسی بامن حرفی نزده و منم چیزی نگفته بودم. سوالات زیادی توی ذهنم بود و هرچی میگشتم جوابی براشون پیدا نمیکردم. روز بعد همون دکتر مردی که اکثرمواقع به دیدنم میومد اینبار هم برگه ای رو نوشت و به پرستار داد. وقتی از اتاق بیرون میرفت ازش پرسیدم: ببخشید آقای دکتر!! میتونم سوالی ازتون بپرسم؟!
دکتر کنار در ایستاد و با تعجب نگاهی بهم کرد. این از معدود دفعاتی بود که صحبت میکردم. با لبخندی مهربانانه جواب داد: بپرس عزیزم…
آب دهانم رو قورت دادم و سوالی که توی این چند روز ذهنم رو مشغول کرده بود به زبون اوردم: آقای دکتر من واسه چی اینجا هستم؟! چه اتفاقی برام افتاده؟! خونواده من کجا هستن؟! همسرم؟! پدر و مادرم؟!چرا از وقتی که بهوش اومدم به ملاقاتم نیومدن؟!
دکتر لبخندی زد و جواب داد: شما رو به خاطر تصادف به اینجا آوردن و حدود دوماه بود که توی کما بودین. اینکه فعلا کسی به ملاقاتت نیاد رو خودم گفته بودم. ولی با پیشرفتی که توی بهبودیت حاصل شده به زودی اجازه ملاقاتت رو صادر میکنم. هرچند همسرت رو که همون روز اول دیدی…
با تعجب پرسیدم: همسرم؟!!!
ویاد اون دختری افتادم که روز اول بهوش اومدنم کنار تختم دیده بودمش؛
ـ ولی اون خانوم که همسرم نیست…!
لبخند روی لب دکتر کمرنگ شد و با تعجب پرسید: یعنی چی که اون خانوم همسرت نیست؟!
کمی فکر کردم و جواب دادم: نمیدونم آقای دکتر. من اون خانوم رو تا حالا ندیدم. نمیدونم چرا منو به اسم آرش صدا کرد. من حتی اولین بار بود که این اسم رو میشنیدم!!
اینبار چهره دکتر نگران تر شد. توی صورتم نگاه کرد و بعد از کمی مکث پرسید: مگه اسم شما چیه؟!
در حالیکه کم کم داشتم ازین موضوع میترسیدم گفتم: شاهین!! شاهین احمدی پور…

روز ملاقات هیچکدوم از کسانی که به دیدنم اومده بودن رو نمیشناختم. یک خانوم و آقای مسن که به نظر میرسید پدر و مادرم باشن و چند نفر دیگه که از لحن حرف زدن و رفتارشون مشخص بود باید از اعضای فامیلم باشن. و البته همون دختری که دکتر ازش به عنوان همسرم یاد کرده بود. از چهره و حال و احوالشون مشخص بود که از بهوش اومدنم خیلی خوشحال هستن. از لا به لای حرفهاشون فهمیدم توی این دو ماه که کما بودم در صورت مرگ مغزی ازم قطع امید میکردن. سر و وضعشون نشون میداد که متمول و پولدار باشن. ولی من هیچ حس آشنایی نسبت بهشون نداشتم. دکتر قبلش به من گفته بود که این موضوع بعد از عبور کردن از دوران کماء، کاملا طبیعیه و خیلی پیش اومده که بیمار دچار دو و یا حتی چند شخصیتی بشه. اما من همچین حسی نداشتم. من خونواده و همسر و پدر و مادرم رو کاملا به یاد می اوردم. این افرادی که امروز به دیدنم اومدن کاملا غریبه بودن. نگاهی به دختری که میبایست همسرم باشه انداختم. زیبا و خوش اندام بود.چشمان آبی خوشرنگی داشت که با پوست سفیدش کاملا همگون بود. توی چهره ش متانت خاصی دیده میشد. تمام مدت کنار تخت نشسته بود و دستم رو توی دستش گرفته بود. گرمای دستش مثل اون روز اولی که دستمو گرفته بود مهربون بود. ولی من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. با اینکه خیلی زیبا و جذاب بود ولی من دلم پیش عشق خودم بود. پیش " تمنا " که نمیدونم الان کجاست و چیکار میکنه. اصلا چرا توی این مدت سراغی از من نگرفته؟!!
توی مدت ساعت ملاقات هیچ حرف و صحبت خاصی خارج از بیماری و مسائل مربوط به اون بین من و ملاقات شونده ها رد وبدل نشد. به نظر میرسید که دکتر در مورد واکنش احتمالی و همینطور موضوع چند شخصیتی شدنم بهشون گفته باشه. چون رفتارشون ضمن خوشحالی توأم با یک نگرانی خاص بود. هنگام خداحافظی مرد و زن مسن تر صورتمو بوسیدن و دوباره با نام آرش خطابم کردن. اسمی که مانند خودشون برام بیگانه بود. بعد از رفتنشون دختر جوان کمی کنارم نشست. نگاه نگرانش رو به چشمم دوخت و گفت: آرش نمیدونی چقدر شفا و خوب شدنت رو از خدا آرزو کردم. تو رو به همون خدا زودتر خوب شو.
اشک توی چشمهای آبی خوشرنگش حلقه زد و از روی گونه های سفیدش به روی ملحفه ای که روی من بود افتاد. یک لحظه دلم هوای " تمنا " رو کرد. منم بغض توی گلوم نشست. خیلی دوست داشتم بهش بگم من اونی که فکر میکنه نیستم. من آرش نیستم. اسم من شاهینه. واسه خودم همسر و خونواده دارم. ولی یاد حرف دکتر افتادم که ازم خواسته بود تا مدتی واکنشی به اطرافیانم نشون ندم.
با صدای پرستاری که از توی راهرو اتمام ساعت ملاقات رو اعلام میکرد، از کنارم بلند شد و قبل از بیرون رفتن از اتاق بوسه ای نرم از گوشه لبم گرفت. لبخندی زد و با فشاری به انگشتهای دستم از اتاق خارج شد. قلبم داشت از جای خودش در میومد. نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم. یک لحظه بدنم داغ شد و تنم گر گرفت. بعد از رفتنتش تحت تاثیر داروهایی که هنوز بهم تزریق یا خورانده میشد پلکم سنگین شد و خواب چشمانم رو گرفت.
وقتی بیدار شدم روز شده بود. دیگه کاملا هشیاری خودم رو به دست آورده بودم و از این لحاظ بهبودی کامل رو کسب کرده بودم. اما موضوعی که پزشکان بیمارستان رو نگران کرده بود موضوع دو شخصیتی شدن من بود. یک دکتر روانشناس چند جلسه به بالینم اومد و سوالاتی رو در مورد گذشته م ازم پرسید. منهم تمام اونچیزی رو که توی ذهنم داشتم رو براش توضیح دادم. اینکه کی هستم و اسمم چیه و کارم چی بوده. همینطور این موضوع که اصلا افرادی رو که به عنوان خانواده م به ملاقاتم میان رو نمیشناسم. تنها چیزی که دکتر روانشناس میتونست ابراز کنه همون بحث چند شخصیتی شدنم بود.
با گذشت ایام و باز کردن گچ پام، وقتش رسید که کم کم از روی تخت بلند بشم و راه رفتن رو تمرین کنم. توی این مدت به دلیل عدم تحرک، عضلات پا و کمر به پایینم کاملا ضعیف شده بودن و به جز چند تکان کوچیکی که به نوک انگشتهای پام میتونستم بدم، حرکتی دیگه ای نمیکردم. با کمک چند پرستار و جلسات فیزیوتراپی تونستم پاهام رو حس کنم و برای اولین بار روشون بایستم. این موضوع از لحاظ روحی تاثیر خیلی مثبتی بر روند خوب شدنم گذاشت. حالا دیگه میتونستم خودم کارهامو انجام بدم و به دستشویی برم. کاری قبلش توسط پرستارها برام انجام میشد. اما وقتی برای اولین بار صورتمو توی آیینه دیدم فهمیدم که چرا همه منو به اسم آرش صدا میکنن. چون تصویری که توی آیینه بود من نبودم…

ادامه…
شاهین silver_fuck


👍 0
👎 0
82354 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

371519
2013-04-01 08:35:52 +0430 +0430
NA

من که فقط چند خط خوندم پشیمون شدم اخه یعنی چی؟
پرستار مردی که دکتره؟
همه جا سفیده حتی تخت سرم داری دستگاه تنفس داری بعد میگی فک کنم بیمارستانه؟
ای توی سلولای خاکستری مغزت

0 ❤️

371520
2013-04-01 09:00:25 +0430 +0430

بالاخره انگار شاهین هم تصمیم گرفت بنويسه
ميخونم نظر میدم

0 ❤️

371521
2013-04-01 09:03:05 +0430 +0430
NA

سوژه جالبه و تازه
گنگی بیمار بعد از بیهوشی نسبت به محیط طبیعیه
جمله آخرش انتظار رو واسه خوندن قسمت بعد تو دلمون کاشت
5 قلب و تشکر و آرزوی موفقیت

0 ❤️

371522
2013-04-01 09:16:48 +0430 +0430
NA

چند خط اولشو خوندم نگارش قشنگي داشت،اما حوصله خوندن نداشتم،شرمنده

0 ❤️

371523
2013-04-01 09:22:50 +0430 +0430
NA

به به جناب سیلورخان دوباره اومد توی گود داستان نویسی. سیلورخان جای خالیت رو کسی نمیتونه پر کنه و نبودت آزار دهنده بود. خوشحال شدم اسمت رو زیر داستان دیدم. آقا خوش اومدی. دمت گرم. منم مثل بانو سپیده میخونم و برمیگردم.

0 ❤️

371524
2013-04-01 09:26:59 +0430 +0430
NA

من خوندم خوشم اومد،جذاب بود،با اون تیکه ی آخر دیگه رسما تو کف گذاشتیا :) چهارتا قلب میدم،شاید قسمت بعدی رو از این بهتر نوشتی ؛) موفق باشی

0 ❤️

371525
2013-04-01 09:40:17 +0430 +0430
NA

جالب بود
با یه موضوع جدید ! منتظر ادامه ش هستم

0 ❤️

371526
2013-04-01 10:09:02 +0430 +0430
NA

توی اون مدت شهوانی هم نمیتونستی بیای؟ :D

0 ❤️

371527
2013-04-01 11:05:26 +0430 +0430
NA

داستان قشنگی بود منتظر ادامش میمونم فقط زیاد طول نکشه لطفا

0 ❤️

371528
2013-04-01 11:35:51 +0430 +0430
NA

دوست عزیز کارت عالیه.منتظر ادامه ی داستانت هستم حتماً دنبال میکنم فقط حیف که استعدادتو اینجا داری هدر میکنی

0 ❤️

371529
2013-04-01 11:58:36 +0430 +0430
NA

:D :X خیلی توپ بود من تک تک صحنه ها رو حس میکردم :*

منم یه داستان دارم اه خسته شدم همش میخواستم بگم نمیشد اینم داستان

من یه روز یه دختره رو رفتم خونشون کردم آبمو ریختم بعدشم رفتم خیلی حال داد. :|

0 ❤️

371531
2013-04-01 12:18:13 +0430 +0430
NA

البته از ویراستار و نویسنده خوش ذوقی مثل جناب سیلور این داستان و نگارش جذاب دور

از ذهن و باور نیست. یک امر طبیعی هست.من شخصا وقتی که داستانهای این نویسنده

رو می خونم ناخواگاه منتظرم ببینم صحنه های جنجالی و سکسی رو چه طور توصیف

می کنه.صحنه ها رو بسیار زیبا خلق می کنه. تعداد قلبهایی که به داستان زیبای شما

می دم نمی گم. چون مطمئن هستم از 5 تا بیشتر خواهد بود .

شاد باشید

0 ❤️

371532
2013-04-01 12:34:08 +0430 +0430

خسته نباشي شاهین جان شما خودت استادی در نگارش و.داستان نویسی داستانت زيبا بود فعلا هنوز همه چیز گنگه,شخصيت ها در هاله ای از ابهام فرو رفتن و.هیچ قضاوتی نميشه کرد و بايد منتظر قسمت بعد داستانت بود انگار هنوز بعد از خوندن داستانت یکم گیجم فقط فضای یه اتاق سفيد توی ذهنمه و بوی بوی بیمارستان‌ توی بینیم , فقط نميدونم چرا داستانت با وجود دنباله دار بودن مشخص نكردي و ننوشتی تمنا 1 بهرحال قلمت مستدام خوشحالم که تصمیم گرفتی به رینگ برگردی مثه بوکسورهای قدیمی و.کهنه کار :-D منتظر ادامه داستانت هستم موفق باشي

0 ❤️

371533
2013-04-01 14:05:20 +0430 +0430
NA

ایول سیلورخان ایول
عالی بود پسر عالی بود. واسه دقایقی خودم رو روی تخت بیمارستان میدیدم و احساس میکردم سوزن سرم تو دستمه.
خیلی خوب شروعش کردی و وارد داستان شدی که تو این چند وقته کم کسی اینجور داستان شروع کرده. خیلی ماهرانه و استادانه و کم نظیر.
حالا این اولش بود تا ادامه اش چه خوابی واسمون دیدی و به کجا ببری داستان رو بماند تا در قسمتهای بعدی ببینیم چی میشه.
دمت گرم

0 ❤️

371534
2013-04-01 14:09:35 +0430 +0430

از تمام دوستانی که از ابتدای انتشار این داستان همراه و همگام من بودن تشکر میکنم. میدونم این روزها که ایام عید و تعطیلات محسوب میشه زیاد مناسب برای اپ کردن داستان نیست. ولی برای اثبات موضوعی لازم دونستم که از ادمین بخوام این داستان رو امروز منتشر کنه. به هرحال امیدوارم بتونم بعد از حدود شش ماه انتظارات رو بر آورده کنم…

0 ❤️

371535
2013-04-01 14:36:31 +0430 +0430

بسیار زیبا!!!راستش رو بگم چند وقت بود دنبال یک همچین داستانی بودم!!!دقیقا همون چیزی که من دنبالش بودم فقط حیف که قسمت 1خیلی کم بود!!!5ستاره تقدیم شد!!!موفق و سربلند باشید.

0 ❤️

371536
2013-04-01 14:47:46 +0430 +0430

دوست عزیزی که اسمت رو نمیتونم به خوبی تلفظ کنم!! اگه سریال های ترکیه اینطوری باشن پس حتما باید جالب باشن…(:
مامانی عزیز، میدونی که چقدر برام سخته به این اسم صدات کنم اما با این حال ممنون که داستان رو خوندی…
پرنده خارزار عزیز از حسن توجه و نظرت ممنونم. به هرحال وقتی نویسنده ای داستانی رو مینویسه براش مشکله که بتونه خودش ویرایش کنه. سعی میکنم این اشتباهات ویرایشی رو در قسمتهای بعد برطرف کنم…
سمانه عزیز چشمتان روشن… (:
شیرجوان عزیز که همراه همیشگی من در تمام این مدت بودی اینکه تونستی به این خوبی با داستان ارتباط برقرار کنی و خودت رو جای شخصیت اول داستان بذاری نشون از ذهن پویات داره. امیدوارم بتونم نظرت رو جلب کنم…
رومینای عزیز گرفتن چهارتا قلب از تو یعنی چند برابر اونی که لایقش هستم. خوشحالم که خوشت اومد. سعی میکنم دفعه ی بعد پنجمی رو بگیرم…
ویکسن، بچه لوسیفر و شادی جوجو؛ باور بفرمایید من همینجا بودم. حالا شاید رسما نمینوشتم و حضور معنوی داشتم… (:
پروازی عزیز، همراه همیشگی و خوبم؛ یادمه یه بار چیزی بهم گفتی که خون رو توی رگهام جاری کرد. این داستان رو تقدیم میکنم به تو که انگیزه ای شدی برای نوشتن دوباره…
دختر اربابی و پژمان عزیز، حضورتون رو پای این داستان به فال نیک میگیرم. امیدوارم که توی قسمتهای بعد هم یار و یاورم باشین…
آی ام نات عزیز سوژه داستانت خیلی جذابه یه کم روش کار کنی نامبروان میشه…
آرش عزیز، باور کن در تمام طول نوشتن داستان با اوردن اسم شخصیت اول یاد تو میفتادم. چند بار خواستم عوضش کنم ولی گفتم بذار ادای دینی باشه برای ابراز علاقه ت که هیچوقت ازم دریغ نکردی.
اما سپیده عزیز خودم که خودت میدونی همه ی این آتیشها از گل خودت بلند میشه. خودت که استاد هستی میدونی برای جلب نظر مخاطب،ایجاد حس کنجکاوی از اهم اصول داستان نویسیه. موضوعی که خودت در داستان رویای تنهایی که برای من یک الگو واسه داستان نویسی محسوب میشه، به نحو احسن انجام دادی. البته اگه زودتر بقیه ش رو اپ کنی ممنون میشم چون میخوام بالاخره تکلیف اون خونه ی امیرمهدی روشن بشه… (:

0 ❤️

371537
2013-04-01 15:18:21 +0430 +0430
hjh

پاينده وسربلندباشي

0 ❤️

371538
2013-04-01 15:53:09 +0430 +0430

دروووووود
داستان فوق العاده زیبایی بود
با موضوع جدید و جالب و جذاب. واقعا تو کف موندم و خیلی دوست دارم قسمت بعدی رو سریعتر بخونم و ببینم واسه “آرش یا شاهین” چه اتفاقی افتاده و واقعا کی هست این آدم.
موفق باشی سیلــــــــــــور عزیز ;;-)

♥ ♥ ♥ ♥ ♥

0 ❤️

371540
2013-04-01 16:31:45 +0430 +0430
NA

اخرش چی شد؟
اونکه تو ایینه دیده بود کی بود؟
من که از اخرین جمله از آینه نفهمیدم
ولی در کل داستان قشنگی بود

0 ❤️

371541
2013-04-01 17:16:27 +0430 +0430

سلام دادا شاهین گل
منم بعد از مدتها و توی تعطیلات عید فرصتی پیدا كردم تا داستانهای شهوانی رو بخونم .
وقتی اول داستان تمنا رو خوندم ، نحوه نگارش نویسنده برام آشنا بود تا رسیدم به اسم شاهین و مطمئن شدم خود نویسنده هم آشناست .
هرجا هستی خوش باشی ، در ضمن سال نو مبارك .

0 ❤️

371542
2013-04-01 17:42:24 +0430 +0430
NA

والامن که گیچ شدم
خودموتو آینه دیدم چراهمه بهم میگفتن آرش چون اونی که توآینه دیدم من نبودم.
یعنی چی…

0 ❤️

371543
2013-04-01 18:01:50 +0430 +0430

دمت جیییز دادا عامر ، به دایی رامیس سلام برسون
البته مزاح کردم . مثل همیشه کارت حرف نداره

0 ❤️

371544
2013-04-01 18:06:41 +0430 +0430
NA

سالوادور سیلینسا و تولدی دیگر زیاد دیدی…به مخت فشار نیار…تکراریه…سریالشو دیدیم…

0 ❤️

371545
2013-04-01 18:18:44 +0430 +0430
NA

داستان جالب وقشنگ وخواندنی بود (لودفن ) هروقت قسمت بعدی رونوشتی من روهم خبرم کن (منتزر استم.)

0 ❤️

371546
2013-04-01 18:29:27 +0430 +0430
NA

خسته نباشی , نمیخوام از حالا قضاوت کنم ولی امیدوارم مثل داستانهای قبلی جذاب باشه , موفق باشی .

0 ❤️

371547
2013-04-01 18:45:30 +0430 +0430
NA

شاهین جان اون کس ننه ایی که اون اولای نظرات کس گفت اسمش سدریک هستش و با اجازه شما خودمون بگاش میدیم. اینا از این آدمایی هستن که داستان قشنگ میخونن ولی در آخر فش میدن!

0 ❤️

371548
2013-04-01 19:21:19 +0430 +0430
NA

خوب اول یه سلام و خسته نباشی به دوست عزیزوباتجربه بکنم…
خوشحالم دوباره دست به قلم(کیبورد)شدی…
نمیدونم چی بگم چون بعد از مدتها یه داستان زیبا و مثل همیشه بدون نقص خوندم بعد مدتها که دوستان قدیمی سایشون کم رنگ شده و منم دیگه ناامید شدم…
باید بگم ازت نمیگذرم چون بودی و نظاره گر بودی و جلو نیامدی واسه نوشتن…
باید بهت بگم شاهین جان که کارت درسته هرچند بقیه و اکثرا که از داستان و نوشته نمیدونن میان و نخود میشن که تکراری هست بود خوندم کپی و…اصلا ولشون کن تو داداش داری واسه روشنفکرهای این سایت و دوستانت مینویسی اره همه جای دنیای از یه چیزی الهام و سرچشمه میگیرن واسه نوشتن میخوام بگم کاریت نباشه تو کار خودت رو انجام بده چه بخوان بگن کپی بود تکراری بود از فلان سریال بود از کتاب فلانی بود ولشون کن تو بخاطر ما بنویس دارم به شخصه میگم به نوشتهات افتخار میکنم که تو این سایت یه روبه جلوی روشنفکر داریم که تمام هواسش به دوستاشه…
داداش موفقیت رو واست ارزو میکنم از ته دل …
شاید تو منو یادت نیاد ولی من خیلی خوب میشناسمت…
در پناه خدا

0 ❤️

371549
2013-04-01 20:27:17 +0430 +0430

درود بر دوستان مخصوصا شاهین عزیز
سورپرایز جالبی بود برای من که خیلی وقته منتظر داستانتون هستم. قسمت اول بود و بالطبع چون داستان شروع نشده چیز خاصی نمیشه گفت. فقط سوژه خوبی انتخاب کردی و همچنین در مقایسه با آخرین داستانی که به امضای خودت آپ کردی خیلی پیشرفت داشتی. از همین اول کار مشخصه که داستان چهار چوب مشخصی داره و داستان پردازی به بهترین نحو انجام شده. امیدوارم در ادامه هم همین حس رو نسبت به داستان داشته باشم. احساس میکنم مقداری در توصیفات تعجیل به خرج دادی. ولی زیاد به چشم نمیاد. بهرحال عیدی خوبی بود و بنده مراتب سپاس را با بقول خودت برداشتن کلاه از سرم به جا میارم و تبریک میگم. :D
و همچنین در جواب اون دوستی که گفت با تصادف دوشخصیتی بودن پیش نمیاد. باید بگم که هرچند امکانش کمه ولی ممکنه پیش بیاد. البته نویسنده هم مستقیما به این موضوع اشاره نکردن. شاید اصلا قبل از تصادف دچار شوکی شدن و منجر به دوشخصیتی بودن و همچنین تصادف گشته. بهرحال بهتره قبل از قضاوت عجولانه منتظر ادامه داستان باشیم.

0 ❤️

371550
2013-04-02 00:28:42 +0430 +0430
NA

من معمولا تو قالب خاصي نظر مي دم
اما با توجه به نظرات دوستان و اينكه همه
ارادت خاصي به شما دارند ترجيه مي دم
تا قسمتهاي بعد نظر ندم
اما از شواهد مشخص كه بعد از مدتي يه داستان
واقعي در انتظار سايت
موفق باشيد

0 ❤️

371551
2013-04-02 08:46:08 +0430 +0430
NA

شاهين عزيز
فعلاً نظر نميدم تا قسمت هاي بعدي رو هم بخونم .
فعلاً امتيازي در خور شما نويسنده محترم تا ببينيم آخرش چي ميشه =D>

0 ❤️

371552
2013-04-02 08:53:06 +0430 +0430

سلام به شاهين عزيز
اسم داستان با اينكه شماره نداشت بدجورى توى چشمم زد و حدس زدم با يه داستان جون دار طرفم، با ديدن امضاء سيلور فاك با خرسندى از حس ششم خودم، برگشتم بالا و داستان رو خوندم، موضوع داستان يكم منو ياد سريال نقاب آناليا انداخت، البته برداشت بد نشه. شبيه اون نيست من ياد اون افتادم.
فعلا كه قسمت اوله و نظر خاصى نميتونم بدم اما خوب بود، فقط يه “كه” تو اون جملات آخر جا افتاده بود كه منو قلقلك داد تا يه سوژه بدم دست مهندس گل پسر عزيز!!!
دست گلت درد نكنه شاهين جان و خسته نباشى، ٥ قلب به نشونه تشكر تقديم داستانت شد

0 ❤️

371553
2013-04-02 09:47:09 +0430 +0430
NA

به نظر میاد داستان هیجان انگیز و جالبی بشه.
شروع خیلی خوبی بود.

0 ❤️

371554
2013-04-02 09:54:13 +0430 +0430
NA

انجام وظیفه بود. شاد شدن این جماعت از بازگشت شما به عرصه نویسندگی ما را بس

جناب سیلور.

موفق باشید.

0 ❤️

371555
2013-04-02 10:02:26 +0430 +0430
NA

من اصلا خوشم نيومد، جالب نبود خيلى كسل كننده بود و نگارش ضعيفى هم داشت. متاسفانه اين سايت جايى شده براى رفيق بازى جوريكه هركس كه باهاش رفيق باشيم به به و چه چه بهش ميبنديم

0 ❤️

371556
2013-04-02 10:03:24 +0430 +0430
NA

شاهین عزیز،
خیلی خوشحالم که روحیه داستان نویسیت دوباره قلقلکت داد و بار دیگر با سوژه ای، که جمع و جور کردنش کار هر کسی نیست، استعدادت رو هم به خواننده هات نشون دادی هم برای خودت یک انقلاب فکری به جون خریدی.
راستش، دیروز کامنتم رو که فرستادم سایت اِرور داد و ارسال نشد؛ رفرش که کردم دیدم آرش جان همزمان با من مشغول تایپ کردن بوده و کمابیش مشابه با گفته های من نکاتی رو خاطرنشان کرده. این شد که تصمیم گرفتم بیست و چهار ساعت بیشتر فکر کنم و بعد برای عرض ارادت خدمت برسم.
در مورد انتخاب اسم آرش، هر چند که در حین طراحی پلان اصلی حتماً این اسم به دلت برات شده بوده و دوستی نزدیکت با آرش هم حضور این اسم رو در داستان تثبیت کرده، اما انتخاب این اسم برای شخصیت دستکاری شده شاهین احمدی پور به دلیل قرابت زمانی با “جدال با سرنوشت” و دو داستان دیگر آرش جان چندان مطلوب به نظر نمی رسد. که صد البته این موضوع کاملاً شخصی بوده و بحث درباره آن محلی از اِعراب ندارد.
نکته بعدی، بحث خانمان سوز تلاقی ماضی و مضارع در چند وقت اخیر است که شما با استفاده مناسب زمان حال و هماهنگ با سوژه اصلی، نوشته تون رو مثل یک نمونه امتحان پس داده در اختیار مخاطب قرار داده اید.
نکته بعدی، مسأله ای است که در سه داستان آرش جان در این سایت، به کرات شما، و سایر اساتید به وی گوشزد کرده اید و آن استفاده از جملات کوتاه یا به قول آریزونا “فاعل+مفعول+فعل” است. اگرچه آرش در جاهایی از این موضوع فاصله گرفته، اما به طور کلی به گونه ای با این سبکی که بی شباهت به هایکوهای ژاپنی نیست خو گرفته و کاراکترهایش را در ذهن ما حک کرده.
جالبی قضیه اینجاست که “تمنا” نیز کاملاً به این سبک نوشته شده، اما به فراخور سوژه و جملات یک بیمار که تمرکز چندانی هم ندارد، جملات سه چهار کلمه ای در این داستان به اوج بلوغ خود رسیده اند و مجدداً به الگوی مثال زدنی تبدیل شده اند. ولی، آنچه اجتناب ناپذیر است، “آرشی” شدن این داستان است و برای من که در زمره طرفدارن پر و پا قرص هر دوی شما هستم، کشیدن خط مرز بین قلم شما و آرش، صرف نظر از اشکالات ویرایشی آرش، در مورد این داستان سخت شده.
مسلماً شباهتی از این دست به خودی خود بد نیست، اما من، که شاهین همیشه استادم بوده و هست، توقع داشتم انتظار شش ماهه مان را تنها با ارائه موضوعی جدید به پایان نرساند، بلکه با در نظر گرفتن این نکات ظریف، با جملاتی متفاوت قلبمان را هم به لرزه در بیاورد.
به هر روی، قضاوت به تنهایی روی قسمت اول قضاوتی چندان سالم نیست، کما اینکه همین قسمت اول هم بسیار زیبا، با ظرافت و اندیشمندانه قلم زده شده و خیلی های دیگه مثل من رو مشتاق و بیتاب شنیدن ادامه ماجرا کرده.
با احترام فراوان

0 ❤️

371557
2013-04-02 11:19:03 +0430 +0430

سلامی دوباره به همه ی دوستانی که با حضورشون داستانم رو مزین کردن. چیزی که بیشتر از همه چیز منو خوشحال کرد حضور دوستان قدیمی مانند محسن دریک میرزا و حمید64 بود که شاید مدت زیادی بود سایه شون سنگین شده بود. و البته دیدن باقی دوستانی که میدونم پای هر داستانی کامنت نمیذارن رو افتخاری برای خودم میدونم.
سوژه داستانی که پیش روی شماست مدت زیادی ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و تصمیم داشتم که با کمی جدیت تبدیل به یک رمان بلند کنم. اما یک کل کل دوستانه! باعث شد کمی زودتر نسبت به انتشارش در این سایت اقدام کنم که البته ازین بابت ناراحت نیستم. چرا که شاید این سایت برای خیلیها محیط و معرف خوبی نباشه اما برای من و خیلی از دوستان نویسنده حداقل این حسن رو داشته که خودمون رو محک بزنیم و شوق نوشتنمون رو بیدار کنیم.
حدود شش ماه دور بودن از داستان نویسی باعث شد که وسواسم برای انتخاب سوژه بیشتر بشه. باید بگم که تا اینجای کار و با خوندن کامنت های دوستان به اون چیزی که میخواستم رسیدم. ایجاد یک فضای بسته و تا حدی رعب آور که در چارچوب ذهنی یک بیمار تازه از کما بیرون اومده وجود داره و انتقال اون به مخاطب در اولین قسمت داستان تنها یکی از هدفهام بود که میتونم بگم تا حدی بهش دست پیدا کردم. البته اصراری هم ندارم که همه با داستان ارتباط برقرار کنن چراکه یه نفر مثل دوست خوبمون شیملس! فقط چند خط میخونه و حوصله ش نمیکشه ویکی هم مثل دوست دیگرمون شیرجوان طوری ارتباط میگیره که حتی سوزش سوزن رو روی دستش حس میکنه و البته بعضی دوستانمون هم سعی میکنن با حدس و گمان شباهتهایی رو بین این داستان و بعضی فیلم یا سریال ها پیدا کنن که در قسمتهای بعد بیشتر بهش پرداخته میشه.
در باب بحث های نگارشی که درسای عزیز گفت هم باید بگم که تمام سعیم این بود تا ازین حیث کمترین اشکال رو در داستان داشته باشم. البته من مثل برخی از دوستان نویسنده اینطور فکر نمیکنم که چون اینجا یک سایت آزاد محسوب میشه پس میتونیم چارچوبهای نویسندگی رو رعایت نکنیم. انتخاب این نوع فعل برای پیشبرد داستان لازم بود چرا که فعل ماضی، خواننده رو با شخصیت اول همراه نمیکرد. اما در مورد اسم انتخابی همونطور که در قسمت اول گفته هام اشاره کردم شاید در هنگام نوشتن به دوست خوبم آرش فکر میکردم ولی ترجیح میدم به چرایی اون در قسمتهای بعد بهش بیپردازم. چرا که ممکنه باعث لو رفتن قصه اصلی بشه. ضمن اینکه بستن نطفه ی این داستان در ذهنم به خیلی پیشتر از آشنایی من با آرش برمیگرده.
در پایان باید بازهم بگم که تمام سعی من مانند دفعات پیش نوشتن یک داستان خوب و کامل و حفظ احترام مخاطبین عزیزم بوده. همیشه هم گفتم یک هنرمند فارغ از اینکه در چه ژانری فعالیت میکنه، اگه برای مخاطبین خودش اثری رو ارائه کنه به مراتب موفقتر خواهد بود تا اینکه بخواد همه ی سلایق رو در نظر بگیره. اونم در این سایتی که سکس از در و دیوارش میباره. به همین خاطر به اون دسته از دوستانی که دنبال این نوع داستانها هستن میگم که این داستان به هیچ عنوان صحنه های سکسی به معنای پورنو نخواهد داشت وبیشتر بر اصول داستانی و قصه پردازی بنا شده و در این مسیر از تمام نظرات و انتقادات سازنده با آغوش باز استقبال میکنم. امیدوارم که بتونم جواب اعتماد همه ی دوستان رو بدم…

0 ❤️

371558
2013-04-02 15:00:56 +0430 +0430
NA

درود بر نویسنده عزیز:

اولین بار در این سایت عضو شدم. و اولین داستانی هست که می خونم. داستان جذابی

بود .

پاینده باشی.

0 ❤️

371559
2013-04-02 15:59:39 +0430 +0430
NA

عالی بود داستانت منتظر ادامه اش هستم موفق باشی واقعا با استعدادی سال خوبی داشته باشی

0 ❤️

371560
2013-04-02 16:27:55 +0430 +0430
NA

جناب سیلور فاک عزیز درود ؛
فعلن فقط خوش آمد و نقد بماند برای بعد (چون خیلی از بازگشتتون خوشحال شدم)من به دلائلی مثل سلیقه ی شخصی از خواندن نوشته های شما بسیار لذت می برم و ابائی از گفتن این ندارم . فقط چند ایراد کوچک نگارشی به چشم می خورد که احتمالن به خاطر عجله شما برای ارسال داستان بوده . باقی بقایت…

0 ❤️

371561
2013-04-02 20:14:12 +0430 +0430
NA

چرا فکر کردی برای قسمت اول باید اینجا تمومش کنی؟ با توجه به مضمون سایت البته…

ضمن اینکه اوایل داستان (مطلع) انقدر حرکت آهسته ای توصیف شده که آدمو از جریان هل میده بیرون و همش میخواد از ادامه منصرفت کنه… ولی همین طور که ادامه پیدا میکنه بهتر میشه.

سعی نکن فیلمنامه بنویسی.

باتشکر

1 ❤️

371562
2013-04-03 00:10:52 +0430 +0430
NA

سلام به دوستان:

این قسمت زیاد مشخص نبود و دچار ابهاماتی بود . اما با توجه به تعریف دوستان

حتما باید شاهد داستان قوی باشیم. داستانهای قبلی رو هم با کمک کاربر پروازی پیدا کردم

و خوندم. امتیاز کامل داده شد .

موفق باشید.

0 ❤️

371563
2013-04-03 00:37:41 +0430 +0430
NA

سوژه داستان متفاوت بود از این بابت ممنونم.منتظر ادامه داستانتم

0 ❤️

371564
2013-04-03 05:28:27 +0430 +0430
NA

عالی بود…دستت طلا… حال کردمممم باهاش
از نظر طرز نگارش شاه کار بود عزیز
GOOD LOUK

0 ❤️

371565
2013-04-03 10:28:20 +0430 +0430
NA

سلام بر شاهین silver_fuck عزیز:
.
اولین بار هست که داستانهای این سایت رو می خونم. داستان زیبایی بود.امتیاز
.
کامل تقدیم شد .
.
موفق باشید .

0 ❤️

371566
2013-04-03 10:28:43 +0430 +0430

البته بگم كامنت قبليم فقط شوخى بود دوباره مثل اون كامنتى نشه كه زير داستان هيوا به شوخى بهش گفتم اين سايت آزاده هر جور دلت ميخواد بنويس، كه بعضى ها شروع كردن به جبهه گرفتن كه آآآى اين سايت آزاده كه باشه نبايد قواعد ادبياتو زيرپا گذاشت! :|
بعدشم اينجا دوباره تكرارش كنن: “من مثل برخی از دوستان نویسنده اینطور فکر نمیکنم که چون اینجا یک سایت آزاد محسوب میشه پس میتونیم چارچوبهای نویسندگی رو رعایت نکنیم.” :|
چى بگم به اين همه نكته سنجى! :-D
حداقل معنى حرفمو درك كنيد بعد نقل قول بزنيد. يه بارم زير داستانم گفتم كه نويسنده نميتونه ويراستار خوبى براى داستان خودش باشه و چند تا علت هم براش اوردم؛ اين حرف هم از اونروز تو سايت باب شده و بهانه ى خوبى براى شونه خالى كردن از ضعفهاى نگارشى شده، پس بهتره حرفمو كاملش كنم تا احيانا به كسى مسير اشتباه نشون نداده باشم؛ اين يه قانون كلى نيست بلكه تنها مقدمه ايى از يك فصله و هر نويسنده اى هم ميتونه بهترين ويراستار براى داستان خودش باشه. راههاى زيادى هم وجود داره، يكيش اينه كه بعد از كامل شدن متن داستان، حداقل به مدت يه هفته اصلا نخونيدش، تا موقع ويراستارى متن از ذهنتون پاك شده باشه چون حفظ بودن داستان مانع ديدن مشكلات نگارشى ميشه…

0 ❤️

371567
2013-04-03 14:24:37 +0430 +0430
NA

یلی مشتاقم ادامشو بخونم

0 ❤️

371568
2013-04-04 02:07:17 +0430 +0430
NA

من اومدم که آخرین نظر رو زیر این داستان قشنگ بذارم و بگم که سیلورخان
دمت گرم
ایولا

0 ❤️

371569
2013-04-04 06:44:59 +0430 +0430
NA

شیرجوان…:

<):)

به لج تو اخرین نظر مال منه.حرص بخور. :D ;)

با شیر جوان موافقم:

جناب سیلور دمتون گرم.حالا گرم نشد ولرم هم بد نیست. :D ;)

0 ❤️

371570
2013-04-04 07:23:51 +0430 +0430

یعنی شما فکر میکنین من اجازه میدم پای داستان خودم کس دیگه ای کامنت آخری بشه؟!! پروازی تو دیگه چرا؟ تو که منو میشناسی…! حالا شیرجوان رو بگیم باز یه چیزی… (:
جدا از شوخی جا داره از تمام دوستانی که با حضورشون چه به عنوان بازدید کننده و خواننده و چه با کامنتها و نظراتشون منو یاری رسوندن تشکر کنم. باید اعتراف کنم که ابتدا اصلا انتظار نداشتم این داستان اینقدر مورد توجه قرار بگیره و شاید بیشتر به یک محک دوباره ی نوشتنم شبیه بود. اما حالا با تمام اتفاقاتی که رخ داده و فکر کنم افکار عمومی بهترین قضاوت رو هم در موردش انجام میده باید بگم که خودم رو برای نوشتن قسمت دوم این داستان آماده میکنم. از بابت شیطنتها و همینطور خارج شدن داستانم از لیست هم اصلا نگران نیستم چون فکر میکنم بعد از اینهمه مدت و نگارش حدود 15 داستان تک قسمتی و دنباله دار اینقدر پیش ادمین اعتبار داشته باشم که داستانم رو خارج از نوبت منتشر کنه. اصلا هم به این فکر نمیکنم که داستانم در لیست برترین ها چه جایگاهی داره چرا که معتقدم هیچ جایگاهی بالاتر از قلب مخاطبین و خواننده هایی که داستان رو میخونن وجود نداره…

0 ❤️

371571
2013-04-04 07:39:12 +0430 +0430
NA

جناب سیلور :

خیلی خشنی .قلبم اومد کف دستم.فکر کردم می خوای دعوامون کنی.خشن. :D

من تا جان در بدن دارم کامنت اخر هستم.
:D

به کاربر به این نازی استرس وارد می کنه.

0 ❤️

371572
2013-04-04 08:20:02 +0430 +0430

پروازی خودم کامنت اخریم
:-D

0 ❤️

371573
2013-04-04 08:32:46 +0430 +0430
NA

sepideh58:

بانو من شمارو می بینم به یاد امیر مهدی میوفتم که الان چند ماه ازش بی خبرم.

من که می دونم از دستم درش آوردید. :D . شمارشو فراموش کردم.می شه یک بار دیگه

شمارشو بدی؟ :D ;)

(بانو دندونات خوشگله هاااااااااااا)

0 ❤️

371574
2013-04-04 08:51:46 +0430 +0430

عزیز دل من :-D
قربون دندونای سفیدت پروازی به بهونه ی اميرمهدي نمیذارم کامنت آخری بشی
داستانم امادس ;-)

0 ❤️

371575
2013-04-04 09:41:44 +0430 +0430
NA

2 کلمه از مادر عروس بشنو.

0 ❤️

371576
2013-04-04 09:46:24 +0430 +0430
NA

sepideh58:

داستان اماده است ؟ ما نیز اماده ایم. :D

خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی .سر سیلور و سپیده هم زیر اب . امیر مهدی

با خونه هم مال من. :D

0 ❤️

371577
2013-04-04 10:28:42 +0430 +0430

پروازی جان بی خود واسه اون خونه نقشه نکش چون مثل انرژی هسته ای حق مسلم منه. فکر میکنی بی دلیل اینهمه منتظر نشستم؟! پس بهتره مثل کامنت اخری شدن پای این داستان فکر اون خونه رو هم از ذهنت بیرون کنی… (:

0 ❤️

371578
2013-04-04 10:50:07 +0430 +0430
NA

حاج اقا سیلور:

شد من تو این سایت دست رو چیزی بزارم شما براش نقشه نکشی؟

همه کیسهای مورد نظر منو پروندی که . باید زنگ بزنم بابام بگم کوزه و سرکه بخره به میزان لازم.

موهام سفید شد هیچکس بهم نگفت مخاطب خاص. :D ;)

حالا بیا یک کار کنیم. کتابخونه امیر مهدی مال تو . اشپزخونه (یخچال) مال من.

در قلمرو من پا بزاری با کف گرگی می یام تو صورتت.
:D ;)

( اوا خاک به سرم .ما به خاطر انرژی هسته ای تحریم شدیم. نگو به خاطر تو بوده .بچه ها بزنید منفجرش کنید که باعث بدبختی ملت ایران حاج اقا سیلور هست.)

0 ❤️

371579
2013-04-04 11:03:43 +0430 +0430
NA

بعضی وقت ها خدا رو شکر می کنم که این خارجی ها هستند تا قدر هنر و هنرمندان واقعی ایرونی رو بدونند، وگرنه اگه دست اکثریت سَرخورده ایران بود به جای “جدایی نادر از سیمین”، “اخراجی های 3” می رفت اُسکار!! البته ایرادی بهمون وارد نیست، از جامعه ای که "جعفر پناهی"هاشون پشت میله های زندان، "کیارستمی"هاشون در تبعید، و "معتمدآریا"هاشون ممنوع التصویر هستند خیلی انتظار نمی ره که داستان های شاهین، پژمان (کفتار پیر)، دکتر کامران، آریزونا، هیوا، سپیده، نائیریکا و امثالهم رو بذارن روی سرشون و حلوا حلوا بکنند. آموزش پرورشی که داروغه می ذاره دمِ در مدرسه تا دخترهایی که دو نخ مو کمتر توی صورتشونه رو بفرسته قاطی باقالی ها، یا آموزش عالی که آستین کوتاه پسرها توش سکسی تلقی می شه، نتیجه ای بهتر از این نداره که هر کی خوب هست رو با بیل خاموشش کنیم، اونوقت بشینیم و از برنده شدن داستان “من عاشق جنده شدنم” یا قصه های مردان بی صفت و زنان خائن و بیوه های حشری لذت ببریم.
دردناک تر از همه موارد بالا بی احترامی هست که به شخص شخیص خودمون می کنیم. یعنی تکلیفمون با خودمون هم روشن نیست؛ تا چند وقت پیش که تیر اتهام به سمت دکتر کامران و آریزونا نشانه رفته بود!! آخه چه طوری ممکنه نویسنده ای که “خون بس”، “در جستجوی گنج” یا “پرشان دوستم نیست” رو به یادگار می ذاره، دم از عشق راستین و حقیقت فرازمینی بزنه، اونوقت بیاد با دغل و دروغگویی خودش رو به آب و آتیش بکشه برای اینکه داستانش بچسبه به سقف داستانهای برتر؟ تازه به این هم راضی نباشه و از له کردن سایر نویسنده ها هم فروگذار نکنه!!! حالا هم اگه فکر می کنیم نویسندگانی مثل شاهین یا هیوا انقدر دونِ ارزش های انسانی هستند، پس چرا بالای پنجاه هزار بازدید کننده دارند یا نکنه خدای نکرده ما هم به دروغ به به چه چه می کنیم بعد از پشت خنجر می زنیم؟ اگه هم فکر می کنیم لایق تعریف هستند و داستانشون جای تقدیر داره، دیگه نباید از اینکه در جای حقیقی خودشون در جدول نشسته اند ناراحت بشیم! داستان مجلوقانه یا ترویج بی بند و باری که نیست؛ حالا با دو تا رأی کمتر و بیشتر نشسته اونجا که باید بشینه! حتماً باید داستانهای روان پریش ها بره اون بالا تا نفس راحت بکشیم؟!
اگر به سایت و همین چند تا نویسنده مظلومی که داره تا حدی علاقه دارید، با یک آمارگیری ساده متوجه می شین که در بهترین و ایده آل ترین شرایط 50 تا 70 نفر به یک داستان رأی می دهند، لذا آمار که از این میزان بالا رفت، قضیه کمی مشکوکه و حکایت داره از جدال بین دوستداران خواهر و مادر و معدود طرفداران عشق راستین! بنابراین، طبق نظر دوستان که با متهم کردن نویسنده های ارزشی به انواع بی بند و باری ها موجبات خوشنودی مروّجان سکس های کثیف رو فراهم می کنند، آریزوناها یا شاهین ها یعنی بالای چهل تا کاربری، چهل تا ایمیل و چهل تا کلمه عبور دارند؛ کار دیگه ای هم جز وارد کردن این اطلاعات به صفحه شهوانی ندارند و تا از بالا بودن داستان خود اطمینان حاصل نکنند، خواب به چشماشون نمی یاد!! وا اَسفا! وا عجبا!!
اگر فرضیه بالا یک درصد هم درست باشه، فکر می کنم حق نویسنده پاک اندیشه است که تا پای آبروش وایسه و از داستانش دفاع کنه. وگرنه یا باید از لطف دوستان مشعوف شه و سقوط داستانش که از بچه اش کمتر نیست به ته دره رو تماشا کنه یا مثل آرش و پژمان غرورش رو زیر پاش بذاره و واسه گرفتن امتیاز به مای مثلاً خواننده فرهیخته رو بندازه.
اصلاً کار سختی نیست که با گوشت و پوست درک کنیم که چه طوری این قضیه دشمن فرضی که سال های درازیست چشم نداره عزت ایرونی ها رو ببینه و کلاً کارشکنی می کنه تا ایرونی آسایش نداشته باشه، به عمق زندگی واقعی و مجازیمون هم رسوخ کرده و همه بد هستن حتی اگر خلافش ثابت شه!
به امید روزی که اول خودمون و افکار انسانی مون رو دوست داشته باشیم، بعد هم اجازه بدیم آدم هایی که با آخرین قطرات توانشون می خوان ما رو به زیبایی ها دعوت کنند اجازه نفس کشیدن پیدا کنند!

از دوستانی که واژه های زشت تا الان از من نشنیده بودند عذرخواهی می کنم.

1 ❤️

371580
2013-04-04 11:04:50 +0430 +0430
NA

امیر :

صحبتت چرا از وسط قطع شد؟ :D

وگرنه یا باید از…

0 ❤️

371581
2013-04-04 11:11:41 +0430 +0430
NA

رفتم تو فضای بازی مکس پین 2
تو بیمارستان…

0 ❤️

371582
2013-04-04 11:55:21 +0430 +0430

كامنت آخرى يعنى چى؟!!!

0 ❤️

371584
2013-04-04 14:38:04 +0430 +0430
NA

:> :> :> :>

0 ❤️

371585
2013-04-04 15:25:32 +0430 +0430

اجازه بدین یکبار برای همیشه این موضوع رو روشن کنم. کاری به کسانی که درسا اسمشون رو توی کامنتش اورد ندارم. اما واقعا اگه کسی فکر میکنه من با یه گوشی نوکیا، با این سرعت اینترنت ایرانسل و فیلترشکن ورژن7،8 یوسی بروزر چندین نام کاربری درست کردم و هر دقیقه با هرکدومش وارد این سایت میشم و کلی کار انجام میدم و مثل یک باند مافیا اقدام به بالا و پایین کردن امتیازهای داستانها میکنم، باید بگم که مثل فرش پاتریس یه تخته ش کمه…! نیازی به گفتن چندباره نیست که تنها نام کاربری که من توی این سایت حضور پیدا میکنم همینیه که باهاش این کامنت رو میذارم. لزومی هم نمیبینم که بخوام مثل ادمهای عقده ای به این خاطر که هر دفعه لیست داستانها رو نگاه میکنم داستانم رو صدر لیست برترین داستانها ببینم خودم رو به آب و آتیش بزنم. پس بهتره این حرفهایی که فقط نشون دهنده ی شخصیت پنهان شده پشت یک نام کاربری هست رو کنار بذارید.
بعضی وقتها فکر میکنم واقعا دارم به آخرین روزهای حضورم در این سایت نزدیک میشم…

0 ❤️

371586
2013-04-04 15:54:44 +0430 +0430

من در سنگر کامنت آخری موندم
:-D

0 ❤️

371587
2013-04-04 16:16:33 +0430 +0430
NA

سیلور برو بخواب . خواب نما شدی حاجی .

سپیده جون تو هم برو بخواب .سنگرو بسپار به من. :D

0 ❤️

371588
2013-04-04 16:35:31 +0430 +0430

من هستم عزيزم نگران نباش

0 ❤️

371589
2013-04-04 16:53:30 +0430 +0430

بدو برو
من اينجا حق آب و.گل دارم :-D

0 ❤️

371590
2013-04-05 01:31:35 +0430 +0430

خیلی وقته :-D

0 ❤️

371591
2013-04-05 02:12:02 +0430 +0430
NA

بابا کوتاه بیاین . اگه به قدمت هست که خود جناب سیلور از زمان قدقد میرزا اینجاست.

:D

0 ❤️

371592
2013-04-05 03:10:24 +0430 +0430

کاملا موافقم باهات بانو :-D

0 ❤️

371593
2013-04-05 06:28:04 +0430 +0430

دونفر چه نونی به هم قرض میدن. اگه به قدمت حضور باشه که شما فقط چند ماه از ادمین کوچیکترین. ولله به خدا چپ میریم همه جا میگن پروازی و سپیده بانو. راست میریم پروازی ، سپیده بانو. اونوقت اسم ما بد در رفته…

0 ❤️

371594
2013-04-05 06:39:28 +0430 +0430

فقط بخاطر اينكه کامنت آخری بشم باهات موافقم جناب سيلور
:-D

0 ❤️

371596
2013-04-05 06:51:59 +0430 +0430
NA

kheili ali bood lotfan edamasho zoodtar benevis

0 ❤️

371597
2013-04-05 10:46:36 +0430 +0430
NA

sepideh58:

حاج اقا سیلور . تغییر اسم داد. به چشماشم خیلی می یاد. :D ;)

0 ❤️

371598
2013-04-06 00:52:28 +0430 +0430
NA

درود بر شما:

از سوژه داستان مشخص هست که باید در انتظار داستان زیبایی باشیم.اما تر جیح می دم

تا اخر داستان صبر کنم و بعد نقد کنم. از کامنتهای دوستان اینطور متوجه شدم که نویسنده

با تجربه ای هستید . اگر امکان داره اسم داستان هاتونو ذکر کنید تا مطالعه داشته باشم.

پاینده باشی.

0 ❤️

371599
2013-04-06 12:43:47 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی قشنگ بود حال دادی داداشی منتظر ادامشم

0 ❤️

371600
2013-04-06 13:22:39 +0430 +0430

جونیور عزیز منم خوشحالم که بعد از مدتها دوباره فرصت اینکه دوستان خوبی مثل تورو پای داستانم ببینم نصیبم شد. امیدوارم که در ادامه هم شاهد حضورت باشم…
شاهکار بینش پژوه عزیز؛ اگه واقعا همون شاعر و ترانه سرا و آهنگساز و خواننده و دکتر و… باشی که واقعا افتخار بزرگی رو نصیب من کردی!! امیدوارم یه روز بتونم یه کتابی رو در حد " کافه نادری" به چاپ برسونم… (:
دختر پاییزی عزیز چرا یه لحظه فکر کردی اشتباه اومدی؟!! اینکه یه داستان رو با امضای من دیدی تعجب برانگیز بود یا کامنت اخری شدن؟!! در هرصورت خوشحالم که اخرین لحظه ها اینجا دیدمت…
خب میبینم که تقریبا همه اومدن. البته دوستانی هم هستن که مطمئنم به زودی پیداشون میشه. پس فعلا کرکره رو پایین نمیکشیم تا پشت در نمونن… (:

0 ❤️

371601
2013-04-06 16:56:22 +0430 +0430

خوب اين سپيده و پروازى نيستن، انشالله كه كامنت من آخريشه!!!

0 ❤️

371602
2013-04-06 19:39:58 +0430 +0430
NA

داستان قشنگیه… امیدوارم هرچه سریعتر ادامه داستان آپ بشه. فقط یه ایراد کوچولو که میتونم بگیرم از شعریه که اول داستان نوشتی که بجای “هیهات” باید مینوشتید “پیداست”
پیداست که کوتاه شود با رفتن جانم
این دست تمنا که بسوی تو دراز است!

0 ❤️

371603
2013-04-07 00:08:54 +0430 +0430

صنباد! عزیز. ممنون از حسن توجه و نظرت. اما این بیت شعری که اول داستان نوشتم رو از خودم نگفتم. این بیت از یک ترانه بلند سروده اردلان سرفراز بوده که اینجا اوردم و البته در قسمتهای بعد به ارتباط این بیت و کلیت داستان بیشتر پی میبریم. ضمن اینکه از لحاظ معنایی هم هیهات در این بیت یک نوع دریغ و افسوس رو میرسونه از کسی دستش از رسیدن به چیزی کوتاه مونده…

0 ❤️

371604
2013-04-07 05:07:34 +0430 +0430
NA

ممنونم سیلور-فاک عزیز"
من این ترانه رو با صدای معین گوش کرده بودم و احساس میکردم که میگه: پیداست که کوتاه شود…
ولی حالا که میگین از رو کتاب اردلان سرافراز نوشتین شکی نیست که “هیهات” صحیح هستش.
مرسی از اینکه جواب تک تک کامنت های بچه ها رو میدید… این نشون دهنده ی احترام و ارزشی هست که برای مخاطبینتون قاءلید و بیدلیل نیست که بچه های شهوانی اینهمه ازتون تعریف و تمجید کردن…

0 ❤️

371605
2013-04-07 05:37:11 +0430 +0430

خب ببندید برید ديگه همه اومدن و.نظر دادن حاج سيلور کرکره رو بکش پايين کامنت آخری خودمم :-D

0 ❤️

371609
2013-04-07 22:51:12 +0430 +0430
NA

هه!
چه خبر بوده اینجا…

0 ❤️

371610
2013-04-07 23:56:15 +0430 +0430

مجدلیه جان چه خبر بوده؟ بعد از اینهمه مدت اومدی فقط میگی چه خبر بوده اینجا؟!!! یه چندتا از اون تریپ های مردونه ت میومدی یا یه نظری، تزی، ایرادی، غلط املایی چیزی میگرفتی که دچار یأس فلسفی نشم خب. خوبه منم تصویرت رو از تابلوی شام آخر حذف کنم؟!! اگه ایندفعه تابلوی مونالیزا رو نزدم دیوار. حالا ببین…

0 ❤️

371611
2013-04-08 00:13:57 +0430 +0430

اوهَ اوهَ فکر کنم اشتباه اومدم :D
حالا که اومد آقای silver چون توی ترین ها چیزهای خوب بهم گفتی بهت بدهکار بودم
فلذا 5تا قلب بهتون دادم شاید کمی از بدهی که به شما دارم رو پاک کنه !
مابقی حساب باشد در جای مناسب . :D

0 ❤️

371612
2013-04-08 00:37:31 +0430 +0430
NA

lol! به یه روایت میگن مونالیزا عکس خود داوینچی ه که به شکل یه زن کشیده. تلمیح عجیبی با کابری زنانه ی ممزوج با سیبیل من داره!
خبر خون و خونریزی بوده که تو کل سایت پیچیده. ما هم پی رد خون اومدیم که دیدیم چپ و راست، عزیزان، چپ و راست همو مستفیض کردن! (تریپ مردونه کفایت کرد!؟)
یه اصلی واسه من هس که میگه کسی که اسم درکرد دیگه نباید به پر و پاش پیچید، زیرا ممکنه به عنوان یه هیچکاره در جمع هوادارانش کنف بشی! ای آلبالو، ای شفتالو هم که تو مرام ما نیست. زین رو پس از شهرت، بیخیال قرقره ی ادبیات میشیم! خودبزرگبین ترین هم که باشه دیگه هیچ!
البته منم دیگه پیر شدم و خرفت… میبینید که جوونای سایت بیخیال اون شام آخری، پی مونالیزا افتادن!
جدا از شوخی، من آخرش رسیدم، بیشتر چیزایی که گفته میشه، گفته شده! باید بریم قسمت دو و سه، قصه رو دور بیفته، ببینیم چی میشه. حالا که تازه باء بسم الله س…

0 ❤️

371613
2013-04-08 01:30:37 +0430 +0430
NA

والا بیشتر به ختنه سرون میاد! سر می بُرن…!

0 ❤️

371615
2013-04-08 10:12:16 +0430 +0430

شاعر می فرماید:

که با این در اگر در بند در ماند در مانند :D

0 ❤️

371616
2013-04-09 04:33:09 +0430 +0430

سپيده اون چيزى كه تو سرته بريز دور!!!

0 ❤️

371617
2013-04-09 12:01:23 +0430 +0430

قلب مسین عزیز ذهنخون شدی؟!! یعنی چی میتونه توی ذهن سپیده باشه؟!!

0 ❤️

371618
2013-04-09 14:05:08 +0430 +0430
NA

كامنتاى اين داستان خيلى مسخره است همش يكى مياد ميگه من آخرش شدم بعدش يكى ديگه ميگه حالتو گرفتم آهان خودم آخر شدم :|
نصف بيشتر كامنتها از اين لوس بازيها بود تازه جالب اينجاست كه نويسنده داستان كه هميشه مخالف خوشو بش زير داستانها بوده حالا زير داستان خودش سردمدار اينگونه شارموتى بازيها شده!!!

0 ❤️

371619
2013-04-09 16:47:04 +0430 +0430

آره سيلور جون، ذهن سپيده بدجورى درگير آخر شدن بود!!!
ژ٣ عزيز سن كاربريت به بساط شامورتى نميخوره ولى اسم اون بساط رو ميدونى، معلومه آشنايى ولى غريب آشنا!!!

0 ❤️

371620
2013-04-09 23:52:24 +0430 +0430

کاملا درسته که من همیشه مخالف خوش و بش کردن پای داستانها بودم ولی اگه به کامنتهایی که پای این داستان گذاشتم دقت کرده باشین هیچوقت این کارو انجام ندادم و از خواننده ها خواستم که نظرشون رو در مورد خود داستان بگن که اگه اینجور نبود باید پا به پای اونها میومدم. اینکه دوستان توی همچین فضایی اینقدر باهم احساس راحتی و صمیمیت میکنن مسئله ایه که نمیشه نسبت بهش واکنش منفی نشون داد. اکثرا هم از جمله افرادی هستن که پای هر داستانی کامنت نمیذارن. پس حضورشون باعث دلگرمی و انگیزه ای برای نوشتن واسه منه. شما هم اگه نظرتون رو درمورد داستان میگفتین خیلی خوشحالتر میشدم تا اینکه به همچین موضوعی میپرداختین…

0 ❤️

371621
2013-04-11 11:04:35 +0430 +0430

شاهين جان به نظر من اگه دوستانى كه به شوخياى زير داستان معترض هستن، تاريخ آپ شدن داستان رو با تاريخ شروع اونا مقايسه كنن به اين نتيجه ميرسن كه تا يه تايمى همه تو زمينه داستان نظر ميذاشتن و شما جواب دادى( البته انگار كامنت من رو نديدى) و بعد اون به خاطر صميميتى كه بين شما با خودشون حس ميكنن، ميان و با اين شوخى ها اثبات ميكنن كه داستان شما ارزش اين رو داره كه حالا حالا ها بهش سر بزنى و همينطور كه خودت گفتى يجور دلگرمى به نويسنده س كه كارش رو ادامه بده.

0 ❤️

371622
2013-04-12 00:42:56 +0430 +0430

جون من قبول كن روبينا، اين مسئوليت سنگين رو به ديگران واگذار نكن!!!

0 ❤️

371623
2013-04-12 14:03:15 +0430 +0430
NA

برین کنار که دیگه شیر جوان اومد کامنت آخر رو بذاره و بزنه به چاک
داش سیلور نوکرتم ایول

0 ❤️

371624
2013-04-12 14:04:47 +0430 +0430
NA

با شیر جوان موافقم. :D

0 ❤️

371625
2013-04-12 14:07:58 +0430 +0430
NA

نوکرتم
ایول
پروازی جان فدات شم

0 ❤️

371626
2013-04-12 14:37:28 +0430 +0430

توروخدا ببینین دو روز نبودما. حیف که واسم حرف در میارن وگرنه یتو پرنده میومدم وسطتون…

0 ❤️

371627
2013-04-12 14:55:03 +0430 +0430

خودت رو كنترل كن شاهين جون اين كارا از شما بعيده!!!

0 ❤️

371628
2013-04-13 01:44:31 +0430 +0430

تمناى وصال دوست ز سر بيرون نگردانم
شراب ارغوانم ده كه غم افزون نگردانم

0 ❤️

371629
2013-04-13 02:14:39 +0430 +0430

ندانى تو كه پروازى دگر آخر نخواهى شد
حريف كيميا و سوگولى و من بآسانى نخواهى شد

0 ❤️

371630
2013-04-13 13:37:05 +0430 +0430

به جون شما!!!

0 ❤️

371631
2013-04-14 01:06:26 +0430 +0430
NA

گفتم برین کنار

0 ❤️

371632
2013-04-14 14:52:37 +0430 +0430

انقدر بدم مياد از اين كارا!

0 ❤️

371634
2013-04-16 01:42:18 +0430 +0430

هديه آسمانى عزيز، در حال حاضر مطلب ادبى ديگه زير اين قسمت نمياد، لطفا جهت دريافت مطالب مورد نيازتون به قسمتهاى بعدى مراجعه كنيد.

0 ❤️

371635
2013-04-16 04:00:42 +0430 +0430

هدیه آسمانی عزیز؛
اگه دقت کرده باشی من جواب تمام سوالات و کامنتهای دوستان رو که در مورد خود داستان هست رو دادم. نکته دیگه ای هم به ذهنم نمیرسه که بخوام در مورد داستانی که خودم نوشتم بگم. اگر هم میبینی دوستان عزیزم این داستان رو اینقدر مورد لطف خودشون قرار میدن به این دلیله که هم با فضای اون و هم با نویسنده ش احساس صمیمیت میکنن. مطمئن باشید در صورتیکه داستان خوب و زیبایی توی این سایت نوشته بشه نظرم رو درموردش بیان میکنم. با اینحال از حسن توجه و نظری که نسبت به من و داستانم نشون دادین ازتون تشکر میکنم…

0 ❤️

371636
2013-04-17 23:52:42 +0430 +0430

ظاهرا شما هم موفق شدى روبينا جان!!!

0 ❤️

371637
2013-04-18 02:33:30 +0430 +0430
NA

خب این داستان هم ما آخر شدیم و رفت.
سیلور قسمت دوم رو رد کن بیاد دیگه منتظرم

0 ❤️

371638
2013-04-18 19:04:49 +0430 +0430

تا قسمت چى باشه!!

0 ❤️

371639
2013-04-18 23:37:18 +0430 +0430

نظر منم همينه روبينا جون!

0 ❤️

371640
2013-04-19 03:39:11 +0430 +0430

والله با اين نوناشون!!!

0 ❤️

371641
2013-04-24 16:01:07 +0430 +0430

اجازه بدین یه چیزی در مورد کامنت اخری شدن یاداوری کنم. طبق قانونی که خیلی وقت پیش وضع شد تنها کسی که برای اولین بار کامنت میذاره و تا پیش از اخرین کامنتش نظری رو ثبت نکرده به عنوان کامنت اخر محسوب میشه. ضمن اینکه همونطور که از اسم کامنت مشخصه شکلک و سکوت از مصادیق نظر محسوب نمیشه…

0 ❤️

371642
2013-04-25 09:20:12 +0430 +0430

طبق بررسی های انجام شده و پیرو کامنت قبلی مبنی بر موارد مصداق کامنت آخری بدین ترتیب کامنت کاربری “ژ3” به عنوان کامنت اخر محسوب شده و تمامی کامنتهای پس از آن به عنوان *اسپم شناسایی میگردد.

پی نوشت: اسپم به معنای فرستادن تعداد زیادی از پیام های بی محتوا در اینترنت

0 ❤️

371643
2013-04-30 19:55:59 +0430 +0430
NA

در پی جدال بر سر کامنت آخری منم خواستم زور آزمایی بکنم،هرچند بعید میدونم دوستان always on بزارن.
شاهین جان داستانت زیبا بود،5 تا جام هم به سلامتیت صرف شد.

0 ❤️