بوي موهاش و رطوبت ضعيف ناشي ازعرق بينشون پرده هاي بينيمو پر كرد ! يه ان ناخواسته چشم هامو بستم , مطمعن بودم كه اين بو رو ميشناسم ، به طرزعجيبي برام اشنا بود ! احساس مي كردم از بدو توليد تو وجودم نهادينه شده ولي تنها توضيحي كه مغزم بهم تحويل داد اين بود كه اين عطر بينظير ترين عطري بود كه تا حالا بو كرده بودم ! با هر نفسم ميون موهاش واقعا احساس ميكردم خون توي رگ هام گرم تر ميشه و سريع تر حركت ميكنه !
حرارت نفس هاشو روي سينم حس ميكردم كه به خاطر سرماي شديد هوا پيرهنم رو قدري خيس كره بود ! اون قسمت سينم كاملا بي حس و كرخت بود . انگار با هر دم و بازدمش نيزه اي رو تو سينم عقب و جلو مي كرد .
احساسي كه بر خورد صافي و مواجي پوست دستش با مو هاي كوتاه خيس شده از عرق پشت گردنم به بدنم منتقل ميكرد بيش از حد زيبا و وصف ناشدني بود طوري كه مغزم قفل كرده بود !
برجستگي پاينن سينش با شكمم تلاقي عجيبي پيدا كرده بود ! انگار بدن هامون دو تيكه ي كنار هم از يه پازل بودن ! انگار خدا واقعا ما رو براي هم ساخته بود !
تخت پشتم و به ديوار زده بود و خودشو بهم فشار ميداد . برخورد اعضاي بدنش با تنم از خود بي خودم كرده بود .
يه لحظه سرمو از تو موهاش در اوردم و اونم هم زمان سرش رو از رو سينم برداشت تو چشاي هم زل زديم ! رنگ عسلي چشماي خودمو تو شفافي چشماي درشت خاكستري رنگش به وضوح ميديدم !
پشت چشماش حرف هايي بود كه معني خيلي هاشونو نمي فهميدم . دلم نميخواست بفهمم چه چيزي باعث شده اينجوري بشه ؟ عشق ؟! بالاخره ؟! يا …
من مهندس ارمان راد هستم ! كسي كه از بچگي ديوانه ي معماري و ساختمون بود . طبع هنريم از كودكي من و نقاشي هامو از همهي بچه ها متمايز ميكرد . از كودكي موجودي كم حرف و گوشه گير بودم . پدرم پزشك و مادرم دكتراي جامعه شناسي دارن و بر خلاف اخلاقيات من ادم هاي پر شور و هيجان و ما جرا جو بودن كه الان هم اين احساسات به قوت قبل تو وجودشون باقيه ! پدرم به خاطر عشق ديرينه ي خودش به موسيقي راك منو از بچگي با اين موسيقي مانوس كرد ! اولين گيتار الكتريكمو تو ٩ سالگي بهم هديه داد و منو به طور فشرده كلاس گذاشت طوري كه تو ١٩ سالگي از وزارت ارشاد كارت مربي گريمو گرفتم . همين طور به دليل علاقه ي خونواديگيمون به بسكتبال منو كلاس بسكتبال هم گذاشت تا به عنوان يه ورزش حرفه اي براي خودم دنبالش كنم كه از اين بابت هم هميشه ازش ممنونم ! هميشه شاگرد خوبي تو مدرسه بودم . با وجود كم حرفيم ادم خون گرميم و از اون موقع دوست هاي زيادي داشتم .
دوست هاي خانوادگي زياد و خوبي داشتيم كه تعدادشون از فاميل هامون بيشتر بودن . يكي از دوستاي هم دانشگاهي پدرم از تمام دوستامون به ما نزديك تر بود و هميشه با هم مسافرت مي رفتيم و هر هفته خونه ي هم دعوت بوديم . خانواده ي دوست داشتني و پر جنب و جوشي داشتن . عمو فرهاد با پدرم از برادر هاي تني هم به هم نزديك تر بود باهم تو يه كلاس و يه دانشگاه درس خونده بودن تو مدت دانشجويي با هم هم خونه بودن با هم بازيكن تيم بسكتبال دانشگاه بودن باهم خدمت رفتن و تو يه زمان ازدواج كردن . مادرم هم با خاله نازي زن عمو فرهاد كه اونم پزشك بود عين يك روح در دو بدن بودن . اونا يه دختر كوچيك هم سن من داشتن كه بي نهايت زيبا و تو دل برو بود و شيرين اما من و اون هيچ رقمه با هم جور نمي شديم و هميشه باهم مشكل داشتيم و از هم فراري بوديم ! اصلا دو دقيقه كنار هم بند نمي شديم !!! از همون بچگي تا وقتي كه بزرگ شديم توي هر مهموني و مراسمي كه خونواده ي ما و عمو فرهاد با هم دعوت بود من و بيتا سه فرسخ از هم فاصله ميگرفتيم !
گذشت و گذشت ما هم بزرگ و بزرگ تر شديم و دوستي هاي خانوادگيمون قديمي تر و قديمي تر شدن بيتا ديگه مثل گذشته لجباز نبود يه جورايي از طريق دوستاي تو مدرسم بو برده بودم كه يه دوس پسر خوب پيدا كرده كه به واسطه ي اين قضيه و قرار گرفتن تو يه رابطه ي عاطفي اخلاقش انگار نرم تر شده بود ! منم كه در كل چشم ديدنشو نداشتم ولي از اين كه يه مقدار اخلاقياتش بهتر شده بود منم خوشحال بودم ! و رابطه ي بينمون بهتر از قبل بود . من اون موقع ١٧ سالم بود ، با پسر ها هم به زور دو كلمه حرف ميزدم چه برسه به دختر بازي … ولي بين دوستام همه اكثرا دوس دختر داشتن و نقطه ي مشترك بينشون اين بود كه با هر دختر بيشتر از شيش ماه نمي پريدن و رابطشون بالاخره به هم مي خورد ولي بيتا با دوستش اينجوري نبودن انگار يه علاقه ي واقعي و نسبتا پايدار بينشون بود . همين قضيه رابطه ي كلامي و رفتاريشو با پسرا و از جمله من روز به روز بهتر مي كرد . يواش يواش قضيه ي خودشو پسره رو برام تعريف مي كرد بعد از اين همه سال رابطه ي بين منو بيتا داشت دوستانه ميشد ! ازم مشورت ميگرفت بعضي وقتا با هام درد دل ميكرد و مخمو ميخورد ولي ديگه مثل گذشته از دستش عصباني نمي شدم انگار نظرم بهش تغيير كرده بود ، واقعا مثل يه دختر بچه ي معصوم شده بود و اون رندي و كلكي گذشته رو نداشت .
براتون تا حالا پيش اومده كه وقتي از كسي بدتون مياد زيبايي ها و خوبي هايي رو كه ممكنه طرف داشته باشه اصلا نميبينيد ؟! من اين احساس رو به بيتا قبلا داشتم ، تو ذهنم زشت ترين و بد ترين دختر عالم بود !!! اصلا به واسطه ي بيتا توي كل عمرم تا اون سن از هر موجود زنده ي مونثي به جز مادرم نفرت داشتم به حدي كه هر دختري رو كه ميديدم خودمو ازش قايم ميكردم !
اما حالا كه او زمانا گذشته بود و بيتا با من بهتر از قبل شده بود كم كم چيزايي رو تو وجودم در مورد اون احساس ميكردم كه قبلا نداشتم !
من به صورت كاملا معمولي و نرمال به بلوغ رسيدم يعني سر موقع و سن خودش . وسط هاي ١٤ سالگيم بود كه بلوغ جنسيم كامل شده بود ولي به خاطر نفرتي كه از دخترا داشتم احساسات جنسي مو تقريبا ( حالا اگه باورتون بشه يا نه ! ) سركوب كرده بودم ! خيلي كم خود ارضايي ميكردم و جالب اينجا بود كه هميشه سكس رو تو فانتزي هام وحشاينه و دردناك واسه طرف مقابلم تصور ميكردم طوري كه زجر بكشه و گريه كنه !!! در كل هيچ احساس خاصي تو وجودم بجز تنفر در مورد زن ها نبود ! اصلا دوستام به شوخي ميگفتن كه من گي ام !!!
ولي تو ١٨ سالگيم كه ديگه با بيتا عين خواهر برادر شده بوديم زيبايي هاي يه دختر رو كه باعث جذب يه پسر ميشه رو درك كردم ! بيتا واقعا زيبا بود . يه چهره ي زيبا شيطون و در عين حال معصوم دخترونه داشت . يه جفت چشم طوسي درشت وسط صورتش بود كه فكر كنم اگه ٣٠ ثانيه به سنگ زل ميزد اونو اب ميكرد ! قد بلندي هم داشت ، هميشه با خودم مطمعا بودم نزديك ١٨٠ سانت قدشه ولي چيز مهم اين بود كه يه بدن متناسب رو روي اون قد كشيدش جاداده بود سينه هاي برجسته و بالغ ، باسن گرد خوش فرم و پا هاي صاف و خوش تراش با دست هاي بلوريني كه موج زيبايي رو رو خودشون جا به جا ميكردن . تا اون موقع به دخترا خيلي خيلي كم توجه ميكردم . هرگز رو جزيياتشون فكوس نكرده بودم ولي بعد از جريان بيتا نظرم به زن هاي ديگه هم جلب شده بود . ديگه يواش يواش اناليزشون ميكردم البته نه با هيزي و امل بازي . همه رو يه جورايي زير نظر ميگرفتم تو مهموني ها تو خيابون و جا هاي ديگه ولي به وضوح بيتا از همه سر تر وخوشگل تر بود .
اون به چشم يه دوست و يه برادر به من نگاه ميكرد و منم با اين كه تحت تاثير زيبايي هاي جسمي و اخلاق جديدش قرار گرفته بودم ولي هرگز پا مو از خط قرمزي كه بينمون بود حتي تو افكارم هم فرا تر نمي زاشتم . برام مقدس شده بود به عنوان اولين كسي كه نظر منو به دخترا داشت عوض ميكرد ( اصلا پاك فراموش كرده بودم كه خودش هم اولين كسي بود كه نظرمو نسبت به دخترا بد و منفي كرده بود !!! ) .
روز ها ميگذشت كنكور داديم و من معماري دانشگاه تهران قبول شدم بيتا و سامان ( دوس پسرش ) هم تو اميركبير مهندسي صنايع خوندن .
هر روز بيشتر از قبل به بيتا علاقه پيدا ميكردم ولي كم كم چون ديدم از جريان دوستي اون و سامان خانوادهاشون هم با خبر شدن و دارن ازدواج ميكنن ازش دور ميشدم .
بعد فارق التحصيلي نامزد كردن ، هر چي از بيتا دور ميشدم بيشتر بهش فكر ميكردم و در واقع علاقه اي ديگه تو كار نبود من عاشق شده بودم !!! عاشق دختري كه داره ازدواج ميكنه !
رفتم ؛ از تهران رفتم رامسر . پيشنهاد كار تو شركت ساختماني يكي از دوستاي صميميم رو تو رامسر قبول كردم ، واسه فوق ليسانس هم امتخان دادم و رفتم . ميخواستم از قضيه دور باشم تا كمتر اذيت شم .
روز ها از پي هم ميگذشتن ديگه از بيتا و زندگيش خبر نداشتم ، ديگه از جريان خسته كننده ي زندگي تو تهران دور بودم ، ديگه دلم نميخواست برگردم ، سرم گرم زندگي خودم بودم، شروع كرده بودم به پيپ كشيدن ، يه توتون خاص محلي هم گير اورده بودم كه خيلي خوشبو بود هميشه از اون استفاده ميكردم ، ديگه بعد از اومدنم به رامسر دست و دلم هم به ساز زدن نرفت . بسكتبال هم ديگه بازي نكردم فقط كوه ميرفتم . تنهايي كوهنوردي كردن بهم ارامش ميداد .اصلا با ادمي كه قبلا تمام زندگيشو درسشو و سازشو ورزش تشكيل ميداد كاملا فرق كرده بودم . ديگه مثل گذشته خجالتي و كم رو نبودم ! به همه چيز بي تفاوت شده بودم . نميدونم چرا ! هيچ چيز اين رفتار و اين عشق منطقي نبود و براي مني كه تمام عمر احساسات رو زير خاك منطق نگه داشته بودم اين شرايط گيج كننده بود !
وسطاي پاييز بود . هوا كمي سرد بود . بارون كمي ساعت پيش باريده بود ولي بعد از اون هوا دوباره افتابي شده بود و خورشيد كم فروغ در حال خوابيدن بود . توي بالكن طبقه ي بالاي ويلاي كوچيك اجاره ايم كه لب دريا بود نشسته بودم و پيپ دود ميكردم سرماي ملس هوا رو روي پوستم حس ميكردم ولي از داخل بخار گرم پيپ ريه ها و بدنم رو گرم نگه داشته بود . احساس ارامشي فرازميني رو داشتم تجربه ميكردم . كم كم داشتم وزن دماوند رو رو پلكام احساس مي كردم
كه يك دفعه گوشيم زنگ خورد . گوشي رو نگاه كردم ، شماره ي ناشناس بود . برداشتم : الو …
به خاطر غلط هاي املايي و ويرايشي شديدا شرمندم ولي داستان با گوشي تايپ شده ديگه و اديت نشده به بزرگي خودتون ببخشيد …
نوشته: آرمان
یا خدا چه طولانی…
دوست عزیز .دوستان نویسنده شمارو به هر چی می پرستید این سوگ نامه ها و پارچه خواری ها
ابراز علاقه ها رو حذف کنید.دوستان من نمی گم کفتار پیر یا پریچهر نویسنده های بدی
هستند.من همیشه کامنت اول داستانشون هستم و عاشق هر دوشون ولی کار شما خیلی بده.
دوست عزیز شما داستان قشنگی نوشتی.ولی انقد حاشیه سازی کردی که من 2 پارگراف یکی حذف
کردم بعد هم ولش کردم.موفق باشی .
kheyli khob neveshti.az hame jaye dastan lezat bordam gheyr az khabe akharesh.on ghesmati ke ro balkon neshastio pip mikeshi va tosifatet az hava mano bord be dorane daneshjoi khodam to ramsar.mer30 .
khondane in dastane nesbatan tolani arzeshesho dare.behtar az ine ke dastane in bimraye jaghi ro bekhonid.
آرمان جان داستان خوبی نوشتی دستت درد نکنه. یکی دو مورد اشکال دستوری داشت که زیاد مهم نیست مثل این: (پدرم پزشك و مادرم دكتراي جامعه شناسي دارن) حذف فعل به قرینه فعل دارن اشتباهه. از اینا که بگذریم امیدوارم تو قسمت بعدی حس رو بیشتر به خواننده منتقل کنی و فضا سازیت بهتر باشه. منتظر ادامه داستانتم. مرسی
خب…
زیاد حرفی واسه گفتن ندارم.
یکی غلط املایی ها باید درست شن… هیچ دلیلی واسه اینکار پذیرفته نیست.
دوما به نظرم خودت چند بار دیگه باید میخوندی تا مشکلاتی رو که دارن اصلاح کنی… یه جاهایی کم کاری کردی… یه جاهایی احساس رو بطور کامل منتقل نکردی… یه جاهایی لوکیشن ها غیر طبیعی بود…
برای شروع میتونستی قسمتهایی که لازم نبود بنویسی رو حذف کنی که خسته کننده نشه…
با تموم این اوصاف برای شروع خوبه…
ولی جدا سعی کن قبل از آپ کردن بدی یکی بخونه… که نقصاش رو برات روشن کنه
خیلی طولانی نوشتی کمترش کن.
در کل قشنگ بود ولی کمی گنگ بود بعضی جاهاش.ی جاهایی خیلی به جزیات رو اوردی ی جاهایی از جزیات گذشتی.
منتظر قسمت بعدی هستم.دیر نکنی
آی مــَندس ، آرمان جان این مدل نوشتن بیشتر نگارش فیلنامه ای هست که ابتدای اون با یه فلش فوروارد از انتهای داستان شروع میشه و بعدش شخصیت اصلی داستان نقال میشه.
همه شو خوندم داستان خوبی بود و شخصا دوست دارم ادامه اش رو بخونم. نوشته ات یه سر و گردن بالا تر از بعضی از داستانهایی هست که اینجا نوشته میشه و آدم به آخر نرسیده به تهوع میرسه. یه جاهایی زیادی تشریح کردی و احساساتت خیلی اغراق آمیزه( مث سکانس توی دستشویی اینجا از فیلنامه خارج شدی و رمان نوشتی) و یه جاهایی توضیحاتت کاملا عالی و کافیه . کاش مینوشتی این گپ که بینتون افتاده چه مدت بوده و الان چند سالته. تخیل چیز خوبیه ولی نذار در ادامه باعث بشه داستانت شکل واقعی خودش رو از دست بده.
اگه دوست داری داستانت مخاطب داشته باشه و فیدبک مثبت بگیری لطفا خودت هم بیشتر از تایپ کردن براش انرژی بذار. نه اینکه با گوشی تایپ کنی ، یکی دو بار قبل از ارسال داستان خودت بخونش،
قضاوت نمیکنم تا همونطور که خودت گفتی تا انتهای داستان با هم بریم
پروازی جان به این بگی طولانی به داستان “چگونه شوهرم را زن ذلیل کردم” چی میگی?
واسه یه داستان دنباله دار زیادی طولانیه؛