توت فرنگی و کلاویه ها

1397/01/04

این داستان تمِ‌ همجنسگرایانه دارد و مناسب خود ارضایی نمیباشد…

  • “دو…رِ…می…فا…سول…لا…سی!”

  • “با این صدات شانس اوردیم خواننده اُپرا نیستی!”

با صدای بلند خندیدم و روی تخت نیمچه غلتی زدم و به ماکسیمیلیان خیره شدم. با اون موهای کوتاه و بدن چهارشونه ی سکسیش صاف و بدون هیچ لباسی نشسته بود روی صندلی و داشت تمرین میکرد. نیم ساعتی بود که شروع کرده بود. حس خیلی خوبی داشتم که صبحم رو با صدای پیانوش شروع کرده بودم.

تازه صبح شده بود. نور آفتاب روی پیانو و سر ماکسیمیلیان افتاده بود و بوریش رو بیشتر نشون میداد. باد دلنوازی از پنجره های قدی اتاق به داخل می وزید. بوی خوش باگت و گل هم با خودش به داخل می آورد. از تختم بلند شدم و بی مهابا با بدن عریان و لختم به سمت پنجره ی بی پرده رفتم. به آسمون صاف و تمیز پاریس نگاه انداختم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز بعد از سه سالی که اومده بودم فرانسه، هوای تمیز و بکرش برام تازگی داشت…

  • “خب الان اینجوری میری دم پنجره، کل پاریس غش میکنن که!”

همزمان که کش و قوسی به بدنم میدادم و دستامو تا جایی که میتونستم باز میکردم گفتم: “بزار غش کنن…!”

یکدفعه کشیده ی محکمی روی باسنم حس کردم. “غلط کردی تو! من فقط برات غش میکنم. این بدن مثل یه کلکسیون شخصیه. هر کسی حق نداره ببینتش”

از شدت دردش هم دردم گرفت هم خنده م. دستای استخونیش بدنم رو در بر گرفت و از پنجره دور کرد و گردنم رو گاز کوچیکی گرفت. “آخ…! نکن روانی!”

همینطور که دور میشد و به سمت پیانوش برمیگشت گفت: “نه که تو هم بدت میاد!”

بازم خندیدم و به باسن کوچیکش که با راه رفتنش دلبری میکرد نگاه کردم و آروم جای گازشو مالیدم. عاشق همه چیش بودم. بدنش، شخصیتش، کاراش. لعنتی همه چی تموم بود. از همه بیشتر روانی لهجه شیرینش بودم. با لهجه فرانسوی فارسی حرف میزد. قبلاً فارسیش خیلی بد بود. همه ی “ر” ها رو “غ” میگفت و “ی” هاشو تو دماغی و کشیده تلفظ میکرد. چقدر بهش میخندیدم و اذیتش میکردم. ولی همین فارسی حرف زدنش از همون اولشم قند تو دلم آب میکرد.

  • “خب اگه میدونی خوشم میاد، الان با این آقا که مثل سنگ شده چیکار کنم؟! تنبیهت کنم؟”

انگشتاش رو روی کلاویه ها گذاشت ولی فشار نیاورد. نگاهم کرد. چشماش میخندیدن ولی سعی میکرد خودشو جدی نشون بده.

  • “اذیت نکن خشایار! بزار تمرینمو کنم. عقبم!”

با شیطنت نگاش کردم و سرمو عین بچه ها یه تکونی از راست به چپ دادم و گفتم: “باشه آقای شوپن!”

دوباره شروع کرد به پیانو زدن. رفتم از یخچال ظرف توت فرنگی رو اوردم و نشستم روی تخت و شروع کردم به خوردن. لعنتی خیلی خوب میزد. بدون هیچ فالشی. داشت خودشو برای اجرای امشب آماده میکرد. چندمین اجراش بود. همه اجراهاشو شرکت کرده بودم. یکی از اونیکی عالی تر بود. وقتی که میدیدمش توی کت و شلوار مشکی مخملیش پشت پیانو و با هر نوتی که میزد، سرش رو حرکت میداد و لذت میبرد، دلم میخواست از بین جمعیت بلند شم و برم پیشش و همونجا بغلش کنم. با وجود اینکه کارش حرف نداشت ولی نمیدونم چرا اینقد اصرار داشت تمرین کنه. همین الانش هم عالی بود.

دیگه نمیتونستم تحمل کنم. داشت حشریم میکرد. یه فکری به ذهنم رسید. سریع بلند شدم و رفتم روی یه تیکه کاغذ یچیزی نوشتم و بردم جلو صورتش.

  • “ماکسی؟! تو که فرانسوی هستی اینو بخون ببین چی میگه! یجا دیدمش خیلی برام مهم بود بدونم چی میگه!”

نگاهی بهم کرد و انگشتای ظریف و بلندش پیانو زدن رو ول کردن و کاغذ رو ازم گرفتن.

  • “بده ببینم… dullette… beuret … la … pam اَه دیوونه ی لووس!”

با صدای بلند خندیدم بهش و اداشو دراوردم: “دولِت بِغِه لا پام! خب دیگه حرف مرد یکیه!”

اونم دیگه نتونست اون قیافه جدی شو نگه داره و زد زیر خنده و گفت: “خیلی توله سگی! بزار یه نیم ساعت تمرین کنم بعدش خدمتت میرسم…”

یه نگاهی کردم و خودمو لوس کردم براش و گفتم: “خدمت از ماست!”

  • “تو خودت مگه فردا امتحان نداری؟ نمیخوای بشینی برای امتحانت یکم درس بخونی؟ اینقد شیطنتت گرفته؟!”

حرفش یکم تو ذوقم زد. راست میگفت. فردا قرار بود یه کوییزی بدم. ترمودینامیک پیشرفته. گور بابای درس. تو خودت و گرمات، محّرک منی. من دیگه چیو بخونم…

  • “باشه حالا اول صبحی… میخوام یکم پیانو زدنتو گوش کنم و انرژی بگیرم! بعد…”

  • “باشه برو یه صندلی بردار بشین گوش کن پس!”

صندلی اوپن رو اوردم و نزدیکش نشستم و اون هم دوباره شروع کرد به زدن. توت فرنگیمو میخوردم و بهش نگاه میکردم. ابروهای پر پشتش. چشمای عسلی اش که از مادر ایرانی اش به ارث برده بود. لبای صورتی و قلوه ایش. آخخخ. استخون ترقوه ش. یکی از نقطه ضعفام بود. به فرانسوی بهش میگن کلاویکول. مثل کلاویه. دلم می خواست انگشتامو روش حرکت بدم.

صندلیمو آروم کشیدم نزدیکتر. به دستاش نگاه کردم. بقدری آروم و حرفه ای روی کلاویه ها حرکت میکرد که دیدنی بود. حرکت انگشتانش مثل امواج دریا بود. آروم و متین. بعضی جاها شدت میگرفت و بعضی جاها آروم میشد.

  • “نمیخوای یدونه تعارف کنی؟”

دست کردم یدونه درشت و قرمزشو سوا کردم و بردم دم لباش. بدون اینکه نگاهی کنه یا لحظه ای متوقف شه دهنشو باز کرد. توت فرنگی رو داخل دهنش گذاشتم. خیلی آروم. همزمان با دو تا انگشت اشاره و شصتم لباشو مالیدم. میدونستم به اینکار حساسه. دست خودم نبود. امروز خیلی شیطون شده بودم.

انتظار داشتم ماکسی باز غر بزنه ولی باهام همکاری کرد. لباشو بست و انگشتامو برای چند ثانیه مکید و لیسید. لبخندی زدم و به آلتش که نیم خیز شده بود نگاه کردم.

  • “اوهوع! باگتت هم که داره میرسه!”

خنده ی کوتاهی کرد و انگشتام رو از دهنش درآورد و گفت: “مگه میشه انگشت عشقم تو دهنم باشه و باگتم بلند نشه!”

از اینکه آلتشو باگت صدا میزدم خوشش میومد. به زدنش ادامه داد و من هم یدونه توت فرنگی میخوردم یدونه هم میزاشتم توی دهنش. یکم که گذشت، بلند شدم و ظرف توت فرنگی رو گذاشتم روی صندلی و اومدم پشتش. “عشقم خسته شد بایس یکم مشت و مالش بدم!”

چیزی نگفت. خوب سکوت علامت رضایته. دستای توت فرنگی ای مو گذاشتم روی گردن داغش. بدون اینکه واکنشی به دستای سرد و نسبتاً نوچم بده به پیانو زدنش ادامه داد. یاد اولین باری افتادم که دستمو گرفت. خیلی یهویی و بی دلیل بود.

“اوه! خشااایاااار!!! تو که مرده ی متحرکی! چرا اینقد دستات یخه؟!” لبخندی زدم و توضیح دادم که از بچگی اینجوری بودم. همیشه دستام زود یخ میکرد و اگه هیجانی یا مضطرب بودم، عرق هم به یخی دستام اضافه میشد. همینجور که گوش میکرد، توی چشماش میدیدم که اهمیت میده. دستامو بیشتر توی دستاش فشرد. “عیبی نداره. من هم دستام گرمه. دستاتو میتونم گرم کنم” راست هم میگفت. دستاش بطرز جالبی گرم بود. نه اونقدر که اذیت کنه ولی گرماش آرامش میداد…

  • “الان این مالشه یا مشت و مال؟!”

  • “عه… ببخشید! رفته بودم تو فکر!”

  • “تو فکر چی رفته بودی شیطون خان؟”

  • “اینکه هیچوقت از لمس بدنت سیر نمیشم!”

  • “خب اینو که تونستم حدس بزنم… آلتت داره ستون فقراتمو سوراخ میکنه!”

حواسم نبود. آلت سفتم رو از بدنش دور کردم و خندیدم. “خب نمیزاری دولَم بِغِه لا پات… مجبورم بکنم تو کَمَغِت!”

خندید. “تو از رو نمیری نه؟”

  • “نچ!”

به پیانو زدنش ادامه داد. ولی نفس کشیدنش عوض شده بود.
یکم که گذشت، دستامو از سمت گردنش به سمت شونه هاش اوردم.

  • “میدونستی من عاشق ترقوه تم؟!”

با تعجب گفت: “عاشق چیمی؟”

  • “ترقوه! کلاویکول…” و با دستم استخون برامده ترقوه شو مالیدم. دستام از شدت لذت میلرزیدند.

  • “حالا اون همه جا، چرا عاشق این شدی تو؟ جا کم بود؟!” خنده اش برام دلنشین بود.

  • “نمیفهمی دیگه! ما ایرونیا همیشه میگیم که خارجیا یسری چیزا رو نمیفهمن. اینم از همون مورداست!”

  • “خب منم یه رگم ایرونیه خلچه خان! بعدشم مگه همه ایرونیا خوششون میاد از استخون اینجا؟”

  • “نمیدونم… من ولی میاد!”

خم شدم و ترقوه سفت و استخونیشو بین لبام حرکت دادم. زدنش رو متوقف کرد و بلند شد و چرخید سمتم.

“قربون خودت برم با این دلِ کوچولوت روانی!”

با دستاش صورتمو گرفت و آروم لباشو اورد سمتم. عاشق بوسیدنش بودم. آروم بود. خیلی آروم. انگار زمان کند میشد هر دفعه که میبوسیدمش. طعم توت فرنگی هنوز روی لبهای خوشگلش حس میشد. آروم توی دهنم لبهاشو مکیدم. زبون گرم و خیسش رو روی لبم میکشید و بعد بین لباش میمکید. هر از گاهی هم خیلی آروم گاز میگرفت. بدنش به بدنم نزدیک و نزدیک تر شد و چسبید. آلتهامون به بدن همدیگه چسبیده بود و جفتشون با قدرت نبض میزدند. دستامو دور بدنش حلقه کردم و اونو به خودم بیشتر فشار دادم. نمیدونم چقدر گذشت که خودشو ازم جدا کرد و خم شد و ظرف توت فرنگی رو برداشت و با اونیکی دستش دستمو گرفت و به سمت تخت برد. روی تخت دراز شدم و اون هم روی تخت کنارم نشست. هیجان داشتم. میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه.

  • “خوب! بزار ببینم اینجا چی داریم…”

یکی از توت فرنگی ها رو برداشت و آروم روی آلتم مالید. “هوووم… یه پنیس با توت فرنگی!” خم شد و آروم کلاهک آلتمو مکید. نفس عمیقی کشیدم. اون لحظه بهترین لحظه دنیا بود…


  • “خشایار؟”

  • “هوم؟!”

  • “ژُ تِم…”

چشمامو وا کردم و بهش نگاه کردم. بچه م هنوز داشت نفس نفس میزد. موهاشو ناز کردم. “منم عاشقتم ماکسی!”

بدنهامون خیس عرق بود و بوی خوش سکسمون اتاق رو پر کرده بود. ماکسی از کنارم بلند شد و از روی میز کنار تخت پاکت سیگارش و فندکش را برداشت و آروم به سمت پنجره رفت و سیگارش رو روشن کرد. نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم. با همه وجودم عاشقش بودم. حاضر بودم براش همه کار بکنم. میدونستم اون هم عاشقمه. وقتی که از عشقمون برای اولین بار به دوست صمیمیم کوهیار گفتم، مسخره م کرد.

“هیچ چیزی به اسم عشق بین دو همجنس وجود نداره. خودتو خر نکن. اینا همش یه سری هورمونه. باقیش اینه که میخوای با کله شقی ت به خودت ثابت کنی که بجز سکس، حس دیگه ای هم داری به هم جنست! بعداً که به ۴۰ سالگی رسیدی و حس جنسیت کمتر شد میفهمی چه اشتباهی کردی!”

چقدر کوته فکر بود. دوست داشتم بدونم وقتی که عکسهای دومین سالگرد رابطمونو میدید چی میگفت؟ باز میگفت اینا همش هورمونه؟

از روی تخت بلند شدم و دستمال کاغذی رو برداشتم و بدنم و صورتم رو باهاش پاک کردم و رفتم نشستم پشت پیانو. به دوستهای توی ایرانم و حرفاشون فکر میکردم. چقدر توی دلشون به من و عشقم خندیدند و گفتند پشیمون میشی. حالا این منم که میخندم… پشیمون؟! نه. من به هیچ وجه پشیمون نیستم… یاد آهنگ Edith Piaf افتادم…

Non, rien de rien, non, je ne regrette rien

انگشتهامو روی کلاویه ها گذاشتم و مثل موسیقی جاز، الکی کلیدها رو فشار دادم و برای خودم موسیقی ساختم. ماکسی سیگار به لب نگاهم کرد و خندید.

نگاهش و خنده ش و لبهاش… این یعنی زندگی…

نوشته: Gaymosafer


👍 35
👎 2
3316 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

678850
2018-03-25 05:29:44 +0430 +0430

رنه ی منم فرانسوی بود
دستای منم همیشه یخ میکرد و رنه دقیقا همون جمله ی “بزار با دستای گرمم،دستاتو گرم کنم” میگفت
داستانت عالی بود.در استادی شما شک نیست
ولی فقط منو عصبی کرد،چون یاد کسی افتادم که برای دیدنش باید برم قبرستون…
موفق باشی

0 ❤️

678858
2018-03-25 06:05:22 +0430 +0430

زیبا بود و لبریز از احساس
خیلی دوسش داشتم
لایک 12

1 ❤️

678865
2018-03-25 06:48:49 +0430 +0430

عالی بود…

ولی به احترام بعضیا باید برم یه سیگاری اتیش بزنم…راستی،سیزده نحس تقدیمت عزیزجان!

2 ❤️

678900
2018-03-25 12:07:01 +0430 +0430

ساسی جان…من خودمم اعتقادی به این حرفا ندارم،همینطوری گفتم…

0 ❤️

678913
2018-03-25 12:53:59 +0430 +0430

عالی نوشتی دوست عزیز!
لایک داره ?

0 ❤️

704719
2018-07-23 19:02:51 +0430 +0430

قشنگ بود عزیزجان.
فقط یه خرده لحن ترجمه ای داشت. یعنی منو یاد ترجمه ی یه سری کتابا می نداخت زبانی که انتخاب کرده بودی. راستش فرانسوی رو دوست دارم ولی کمی نقل قولش بدون توضیح دادن حسی که نویسنده از این نقل قول داره به دلم ننشست. مسافر همجنسگرات رو بیشتر دوس داشتم. اما این متن هم در کل زیبا بود و متن تمیز و پیراسته ای بود.
Bon chance mon bonbon.
🙄

1 ❤️