تولدت مبارک عشقم

1395/05/05

با مینا تو عروسی دوستم Hشنا شدم.زنی بسیار زیبا جذاب. وقتی دیدمش انگار دیگه تو مجلس عروسی نبودم چون همه هوش و حواسم متوجه اون بود. چندتا میز اونطرف تر کنار دو خانوم جوان نشسته بود و ی دختر بچه دوساله با نمک هم کنارش نشسته بود.خیلی ساکت بود انگار تو عروسی نبود و حواسش جای دیگه بود.آرایش ملایمی داشت که اونو جذاب تر و متمایز تر از دیگران نشون میداد.بر حسب اتفاق برگشت به من نگاه کرد شاید دو پنج شش ثانیه گذشت که سرشو برگردوند ولی همینم برای من ی دلخوشی به حساب میومد.بعد چند دقیقه دوباره با هم چشم تو چشم شدیم با سر بهش فهموندم اگه میشه ی لحظه بیا بیرون.به دوستاش گفت چند لحظه میرم بیرون مواظب ترنم(دختر کوچولو کنارش دختر مینا بود)باشید.اومد و بیرون پیشم و گفت کاری داشتید؟گفتم اسمم مهران هستش کل شب حواسم به شما بوده بس که زیبا هستید و البته غمگین…گفتم میدونم جای مناسبی برای صحبت کردن نیست اما میتونم تقاضا کنم شمارمو بدم تا با هم اشنا بشیم؟گفت لزومی برای اشنایی نمیبینم اما با کمی اصرار قبول کرد.بعد عروسی که هیچی ازش نفهمیدم رفتم خونه.دل تو دلم نبود که مینا زنگ بزنه.فرداش زنگید.بعد از صحبت و دلبری کردن با هم قرار ملاقات تو کافه رو گذاشتیم برای بعد ظهر.اومد و زیبا تر از شب عروسی اصلا نمیشد چشم ازش بردارم.با هم صحبت کردیم از زندگیش گفت.از همسرش سه ماهی میشد جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.با هم جور شده بودیم.بعد از درد و دلش گفت که خیلی سبک شده و ازم عذرخواهی کرد که ناراحتم کرده.بهش گفتم خوشحالم که تو نستم ارومت کنم و اینکه ازت نمیشه چشم برداشت ی لبخند خوشگل رو لباش نشست که ادمو مسخ خودش میکرد.ی ماه از دوستیمون گذشته بود و شدیدا بهم وابسته شده بودیم.سه تایی بیرون میرفتیم منو مینا دخترش.دخترشم به من انس گرفته بود.مثل مامانش خواستنی بود.روز تولد مینا براش جشن گرفته بودم تو کافه دوستم.خودمو بی خبر نشون دادم که نمیدونم امروز تولدشه.بهش گفتم ساعت هفت میام دنبالت بریم بیرون.راس هفت سوار ماشین شد با ارایش ملایمی که کرده بود جیگر تر شده بود.از اینکه حس میکرد تولدشو یادم رفته دلخور بود.نیم ساعت بعد رسیدیم کافه.داخل که شدیم از خلوت بودن اونجا تعجب کردچون کسی نبود چون هیچ وقت امکان نداشت اونجا اون ساعت خلوت بشه.بعد پنج دقیقه دوستم که صاحب کافه بود ی بهونه اورد که مادرم حالش خوب نیست باید برم پیشش(از قبل هماهنگ کرده بودیم)اونم رفت و منو مینا تنها شدیم.دستشو گرفتم گفتم بیا ی چیزی بهت نشون بدم اما باید چشاتو ببندی.قول داد و اروم ارو بردمش پشت میزی که همه چیز و مهیا کرده بودم.چشاشو بتا باز کرد اشک تو چشماش جمع شد و سریع پرید بغلم.فهمید که تولدش یادم نرفته.پشت میز نشستیمو و مینا شمع تولد سی و دو سالگیش رو فوت کرد.کادوشو بهش دادم که ی پلاک قلب بود.سمت راست اسم من و سمت چپ اسم خودش حک شده بود.اروم اومد سمتم و گونمو بوسید گفت بهترین شب زندگیم بود.ساعت نزدیک نه بود خواستم ببرمش خونش.رسیدیم گفت دلم میخواد امشب و پیشم باشی.تبسم پیش مادر مینا بود و منم بعد از پارک کردن ماشین رفتم خونش.منو دعوت به نشستن کرد و خودش رفت اتاق تا لباس عوض کنه.وقتی برگشت مات نگاهش کردم ی تاپ مشگی با ی شلوار استرج مشگی با اون ارایش فوق العاده زیبا شده بود.اومد کنارم و دستمو تو دستاش گرفت و ازم بابت امشب تشکر کرد.بهم گفت فکر نمیکردم بعد طلاق دوباره عاشق بشم.سرشو گذاشت رو شونم و بغض کرد.با صدای بریده بریده گفت تو بهترین اتفاق زندگی منی.به چشای هم زل زدیم اروم لبامون بهم قفل شد…از رو هوس ن از روی عشق لبای همو بوسیدیم.شاید شیرین ترین لحظه من و مینا در حال رخ دادن بود…منو مینا بعد شش ماه نامزد کردیم و یک هفتس که عروسی کردیم.دیوانه وار همو دوس داریم.این داستان رو با اجازه عشقم نوشتم تا بگم کاش هیچ وقت دید بدی به زنان مطلقه نداشته باشیم.ما از زندگی قبلشون خبر نداریم پس پیش داوری نکنیم.مینا به دلیل اطلاع از ازدواج دوم شوهرش با وجود اینکه عاشقش بود ازش جدا شد.
نوشته: مهران


👍 2
👎 2
11211 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

550381
2016-07-26 20:34:39 +0430 +0430

بذار یه سالی بگذره دیگه عشق و عاشقی از سرتون میپره !!!
ولی داستانت خوب بود ارزش خوندن داشت . لایک

0 ❤️

550425
2016-07-27 00:06:19 +0430 +0430

آفرین بهت.

0 ❤️

550426
2016-07-27 00:10:15 +0430 +0430
NA

الان اینا به ما چ بکن بکنش کجا بود ؟

0 ❤️

550440
2016-07-27 06:21:47 +0430 +0430

بد نبود
موفق باشید

0 ❤️