تپش (۱)

1397/12/08

نه دروغه…
نه محتویات یه ذهن خیال پرداز مجلّق…
نه یه خاطره از هزاران سال پیش…
فقط ممنون میشم فحاشی نکنین البته ، اگه از نظر انشایی به نظرتون خوب نبود.
خب
من امیرحسینم الان ۲۲سالمه
قد بلند،چهارشونه،خوشگل و روفرم
خلاصه از لحاظ ظاهری فول و اوکی.
تو یه خونواده نیمه مذهبی بزرگ شدم وکلی خجالتیو سربه زیر باراومدم
که همین اکثر وقتا دستو بالمو بست جوری که هنوزم بابت خیلی از کیس ها و موقعیت هایی که ازدست دادم تاسف میخورم.
بگذریم…
چند ماه پیش یه زوج تقریبا میانسال یکی از خونه های کوچمونو خریدن و همسایه ما شدن.
یه زوج خیلی مهربون به نظر البته
زیاد کنجکاو نبودم تا بازم چند روزی گذشت
داشتم اماده میشدم که برم باشگاه اومدم بیرون یکم ماشینو تمیز کنم اونجا بود که دیدمشون،
یه اقای جوگندمی و قدبلند مث خودم ولی چاق اسمش فرهاد بود
تقریبا ۴۵ساله
و البته اصل مطلب، یه خانوم بلوندو تپلو خوشگل باصورت گردو تو پرش
تقریبا بین ۳۰تا۳۵میزد.
اندامش واقعا جلب توجه میکرد مخصوصا وقتی راه میرفت
خیلی جذاب بود برام سینه های خوش فرمیم داشت.
طوری ک از همون لحظه واقعا درگیرش شدم
مسیر حرکتشون جوری بود که باید از جلوی من رد میشدن،قدم زنان به سمتم میومدن و باهم صحبت میکردن.
تو انالیز صورتش بودمو محو چشاش
که یهو نفهمیدم کی شیلنگ کارواشو گرفتم سمت فرهادو کفشای مجلسی شو گوشه پاچه های شلوارشو یکم خیس کردم، یهو به خودم اومدم
(ای وااااای گند زدم ،واسه یه لحظه کلی دست پاچه و به هم ریخته شدم)
سریع رفتم سمتشون
تو فاصله دوقدمی ایستادم.

  • س س سلام
    اخ اخ اقا واقعا شرمنده
    عذر میخوام
    اصلا ا ا اصلا نفهمیدم چی شد
    یه لحظه فکرم درگیر شد
    عذر خواهی میکنم.
    جواب سلاممو داد اما اصلا نتونستم تشخیص بدم لحن گفتارش چطوره؟
    عصبانیه یا…
    هنوز سرم پایین بود ،یواش سر بالا کردم
    دیدم انگار اخمش داره میره و کم کمک نگاهش داره عادی میشه
    اعتماد به نفس از دست رفتمو دوباره به دست اوردمو این بار با لبخند بهش گفتم:
  • اقا من واقعا عذر میخوام ، لباستون کثیف شد.
    لبخند زدو گفت
    +ای بابا چیزی نیس گل پسر
    فقط بگو حواست کجا بود ک منه به این بزرگیو ندیدی؟
    دوباره یخ کردم، انگار فهمیده بود قفل زنش بودم.
    بازم خودمو جمعو جور کردمو گفتم:
    -ببخشید بخدا این چن روزه یه سری مشکلاتی پیش اومده درگیر شدم
    خلاصه نگم براتوم دیگ…
    ببخشید شما همسایه جدیدمون هستین؟
  • اره چند روزی هست ک به اینجا نقل مکان کردیم
    ولی ، تا الان شمارو ندیده بودیم ک امروز با این گلفشانی که کردین شمارو هم شناختیم.
    (تا بودیمو شناختیم جملشو درک کردم
    یهو چشمم به خانومش افتاد)
    اصلا خجالت کشیدن اون موقم کل زیباییه اون لحظه رو ک روبه روم ایستاده بودو از ذهنم برده بود.
    با لبخند جذابش داشت بهم نگاه میکرد
    این دفعه خودم خیلی ریزو زیرکانه خجالتو سر ب زیرو چاشنی کارم کردمو بهش سلام کردم
    و اونم جواب منو به گرمی داد
    -من امیرم امیرحسین ، اینم خونمونه البته خونه خودتونه
    +لطف داری عزیزم منم فرهادم ایشونم همسرم هستن.
  • خوشبختم خانوم
    ++ مرسی همچنین…
    بعدشم خدافظی کردنو رفتن
    اون روز گذشت ولی شبش
    شـــبش
    شــــــــــــــــبش
    وای وای وای وای وای مگه صبح میشد ؟!
    اصن انگار نمیخواس بشه
    فکرم دربست درگیر اون خانومه بود
    وای چ صدایی داشت
    چقد خوشگل بود
    چ لبایی داشت…
    از بچگیم دنبال یه همچین تیپو کیسی واسه یه رابطه عاطفی ابدی بودم ولی خب چون سنم کم بود نمیتونستم به بزرگتر از خودم پیشنهاد بدم
    اخه کی منو جدی میگرفت حالا هر چقدرم ک مطیعو خوبو خوشگل بودم.
    تا دم صب یه سره داشتم بهش فک میکردم
    از یه طرف فکر به اینکه:
    چجوری بدستش بیارم؟
    چیکار کنم باهام اوکی شه؟
    چطوری برنامه بچینم مخشو بزنم؟
    از طرفیم هی به خودم تشر میزدم ک احمق نباش
    اون صاحب داره شوهر داره
    اصلا از کجا معلوم عاشق شوهرش نباشه؟
    از کجا معلوم نزنه تو دهنت؟
    یا ابروتو نبره؟
    فکر به این چیزا داشت دیوونم میکرد
    خون به مغزم نرسید
    اینجور وقتا یه نخ سیگار میکشم
    و واسه اولین بار سیگارمو با حسرت یه زن روشن کردم
    خیلی کلنجار رفتم با خودم
    اخرشم به این نتیجه رسیدم کـ این خانوم لقمه دهن من نیست .نوچ.
    پس ازش کشیدم بیرونو تصمیم گرفتم بیخیالی طی کنم
    ولی مگه میشد؟ߘɊتو همین فکرا خوابم برد
    گذشت…
    تا یه روز ک داشتم از دانشگاه میومدم سمت خونه،
    جلو یه سوپری واسادم ک یه نخ سیگار بگیرمو قبل رسیدنم به خونه
    تموم عقده ها و فشارای اون چن روزو استادای داغونمو سر سیگار بدبخت خالی کنمو از طرفیم خودمو واسه سین جین های مامان اماده.
    چند متری سوپری یه ایستگاه اتوبوس بود خانوم مورد علاقه منم همونجا منتظر اتوبوسی که میاد سمت خیابونمون ایستاده بود
    اینو وقتی فهمیدم که سیگارم رو لبم بودو ردش کرده بودم
    تو گیرو دار این بودم نکنه سیگارو دیده باشه و بعدا به مادرم بگه
    که یهو شاهد از غیب رسید
    یه شاسی جلو پاش سیخ ترمز زد
    کنجکاوـشدم ببینم کیش میشه،
    پس کشیدم کنارو از اینه نگاش کردم
    یه پیر مرد بود
    از حرکتای ماشینو جلو عقب کردنای همزمان با خانومه فهمیدم مزاحمه.
    خدایی ن بخاطر اینکه بخوام مخشو بزنم،
    بخاطر همسایه گریو خاطره خوب ساختن تصمیم به فردین شدن گرفتم
    نمیدونم سیگارم کی تموم شد،پیاده شدم مث فشنگ،گوله کردم سمت ماشین
    یاروهم تا منو دید فهمیدو گازشو گرفت رفت

هووووووف ،نفس نفس زنون رسیدم به خانوم
این بار فقط من بودم و خودش بدون هیچ شخص سومی
بدون هیچ مزاحمی
الان میتونستم ازادانه محو همه نعمت های خدا بشم ک به زیبایی هرچه تمام تر رو صورت نازش کنار هم چیده شدن
سلام کردم
اوضاش اشفته بود،
ملوم بود اون وقت ظهر تنها تو خیابون ترسیده
کاملا مشخص بود هیجان زده شده
ملوم بود ولی همه سعی خودشو کرد ک همه چیو عادی جلوه بده اما، نتونست ینی من دستشو خونده بودم
پس دوباره لب بازکردم:
-سلام
+سلام
-خوبین ؟مشکلی پیش نیومد؟‌
من تا دیدمش ایستادم اخه
+نه مشکلی پیش نیومد خداروشکر
ممنونم به موقع اومدین.
این دفه سر اون بود ک از خجالت پایین بود و من چقد ناراحت بودم ک نمیتونستم صورت ماهشو ببینم
بهش خیره بودم ، خیلی ،چند ثانیه
یهو به خودم اومدمو
گفتم:
-خیلی خب اینجا مکان خوبی نیس ک شما ایستادین تاکسیم کم رفتو امد میکنه
بفرمایین میرسونمتون.

با گفتن این جمله قلبمو تو دهنم حس کردم تپش، تپش،تپش صداشو میشنیدم
با خودم گفتم
چته پسر؟
مگه دفه اولته؟
ینی این از همه دخترای دانشگاه ک اینقد هارو حاضرجوابو پرو ان بدتره؟
سرتره؟
سخت تره؟
اینم مث بقیس فرقی ندارن ک
تازه تو ک به این نظر نداری این شوهر داره فقط برسونشو خلاص
ولی اون موقه کی به این تشرا گوش میداد؟

  • میرین خونه؟
    اگه مسیرتون خونه نیست مزاحم نمیشم
    فقط لطف کنین یه شماره اژانس بهم بدین
    -ن نفرمایین این حرفا چیه؟
    میرسونمتون خوب نیس این موقه اینجا باشین
    بفرمایین…
    تو ماشین هی ناخداگاه دستاشو نگاه میکردم نیم رخ صورتشو میدیدم و هر بار تو دلم کلی دورش میگشتم
    چند بار نگاهم به نگاهش گره خورد ولی خیلی بی اعتماد به نفس تر از اونی بودم ک حتی یه لبخند ساده بهش بزنم پس به جزیات دقت کردم.
    ولی هرچی دقت کردم حلقه ای دستش نبود
    از طرفیم روم نمیشد بپرسم داستان چیه؟
    پیش خودم فک کردم شاید از حلقه و این چیزا بدش میاد لابد،
    اون یه تیکه راه انگار صدسال طول میکشیدو منم ک چقدر خوشحال از این بابت.
    +سیگار کشیده بودین؟
    -چطورمگه‌؟
    +اخه انگار یه بویی ک انگار بوی سیگاره با بوی لالیکتون مخلوط شده
    -بله خب متاسفانه خیلی کم چند ماهی یبار.
    +ملومه باشگاهم ک میرین
    حیفین بزارینش کنار
    یه تلخند کوچیک زدمو با یه چشم خیلی یواش صحبتو خاتمه دادم
    چون اصلا دلم نمیخواست متوجه لرزش صدام بشه ک مطمعن بودم اگه به لرز صدام پی ببره حتما به لرزش دلمم پی میبره…
    رسیدیم
    +ممنون لطف کردین
  • خواهش وظیفه بود
    بفرمایین خونه فک کنم مادرمم هستن در خدمت باشیم
    +ن مرسی دیگ زحمت نمیدم
    به مادر سلام برسونین بگین فرصت مناسب حتما مزاحم میشم
  • چشم بزرگیتونو میرسونم ، شماهم به اقاتون سلام برسونین، با اجازه
    +چشم حتما ، بسلامت
    با خودم گفتم وای خدایا چرا این بندت این همه تو من کشش ایجاد کرده اخه؟
    داشتم درو باز میکردم ک صداش اومد
    +اقا امیر؟
    -جانم بفرمایین؟
    (من همیشه از کلمه جانم استفاده میکنم)
    +ببخشین یه لطفی بکنین این شماره اژانسو به من بدین یاد داشت کنم.
    -اخههههههه من ک الان همرام نیست
    یه لحظه صبر کنین به مادرم بگم پیدا کنه بیارم خدمتتون
    (بدبختی اخه اون موقه مامانمم نبود ینی نمیدونستم اومده بود یا نه)
    -ن ن اصلا خودم مینویسم
    میارم میدم خدمتتون
    +‌اخه اسباب زحمت میشه که؟
    -ن بابا چ زحمتی ، نه مینویسم میدم خدمتتون
    +خیلی ممنون بازم بابت امروز
    -خواهش
    تموم شد رفتم خونه
    (پوووووووووووف خدایا نفسم
    این زن چرا اینقد گیرایی داره اخه؟)
    رفتم خونه
    طبق معمول غذا روـگازه
    مادرمم که نیست اخه مربی نهضته و الانم حتما مشغول سواد اموزی به مادر بزرگای محترمه
    گرسنم نبود ینی اونقد مشتاق فکر کردن به اتفاقای ظهر بودم ک اصن اشتها نمونده بود برام
    مستقیم رفتم تو تختم
    بازم فکر
    خدایا چرا این حلقه نداشت ؟
    خلقه به کنار
    چرا اینا بچه ندارن‌؟
    الان کمه کم باید یه بچه ۱۳.۱۴ساله داشته باشن لا اقل
    چرا نگاهم به نگاهش خورد ؟
    ینی اونم داشته منو ظاهرو جزیاتمو کمو کاش میکرده تو اون مدت؟
    خدایا قیدشو بزنم یا قید بقیه چیزارو بخاطرش بزنم؟
    و بازهم پوووووووووووووف
    عصر شماره تماس اژانسو نوشتم
    خیلی خوشتیپو خوش بو رفتم در خونشون
    اف افو زدم
    +بفرماین
    -سلام امیرحسینم
    شماره تلفن اژانسو اوردم خدمتتون
  • سلام اقا امیر بفرمایین
    -ن مزاحم نمیشم اقاتون نیستن
    +چرا ایشونم هستن بفرماین بالا
    در باز شد…
    (ااوووووووه من چقد سادم اخه خنگ خدا بنظرت اگه شوهره نبود
    دروباز میکرد روت؟)
    با همین فکرا رفتم بالا
    در باز شد با فرهاد احوال پرسی کردم
    با تعارفش روبه روش روی یه مبل تک نفره نشستم
    کلی ازم تشکر کرد بنده خدا بابت کار عصرمو گفت:
    +مهناز جان همسرم خیلی از شما تعریف کردن ممنون بابت جوانمردیتون نسبت بهش
    اونجا بود ک تازه فهمیدم اسم ملکه من مهنازه
    دو دیقه بعد مهناز با یه سینی چایو شیرینی اومدو سلام یواشی کردو رو به روی من کنار فرهاد رو مبل چهار نفره اما با فاصله نسبتا زیادی ازش نشست.
    یه لباس معمولی یاسی پوشیده بود
    با شال صورتی
    فقط پاهای سفیدو زیباش پیدا بود
    ( که البته همون کافی بود برای امیری مث من تا بقیه اندامو جزئیات بدنی طرف مقابلشو به بهترین و طبیعی ترین شکل ممکن کنار هم جایگذاری کنه)
    چهل دقیقه ای میشد ک اونجا داشتم با فرهاد صحبت میکردم اززندگی شخصی بگیر تا کارو دانشگاه
    اما تمام حواسم پیش مهناز بود قفل بودم روش
    اونجا بود ک فهمیدم اونم به من نگاه خاصی داره و هر بار با لبخند قشنگش کلی حالی به حالیم میکنه
    اونموقه دیگ حرفای فرهاد ن تنها برام جذابیتی نداشت
    بلکه وجودش داشت ازم صلب ارامش میکرد.
    از طرفیم فرهاد ک متوجه رفتار ما شده بود با زرنگی تموم خودشو به مهناز رسوندو اونو گوشه مبل گیر انداختو شروع کرد بامن صحبت کردنو با انگشتای مهناز بازی کردن
    طوری ک به من بفهمونه مهناز مال اونه
    حالا فهمیده بودم جلوی من کلی احساس ضعف میکنه
    نمیدونم ولی حس کردم مهناز داره سعی میکنه خودشو از اون رها کنه ولی خب داره ابرو داری میکنه و فقط مینیک صورتشو عوض کرد جوری که اخمش پیدا شد و من کلا به همه چی شک کردم
    مابین این صحبتا مادرم زنگ زدو خواست برگردم برم خونه
    دیگ داشتم خداحافظی میکردم برگردم
    اینبار گوشی فرهاد زنگ خورد
    به یه ببخشید مارو تنها گذاشتو یکم کنار تر ایستاد
    نگآهم به نگاه مهناز گره خورد چن ثانیه
    اصن نمیخواستم چشممو ازش بردارمو همین کاروهم کردم
    -خب من دیگ میرم بابت چای ممنون خیلی خوب بود
    +نوش جان منم خوشحال شدم دیدمت باز بابت شماره اژانسم ممنون

    اومدم بیرون و بازم پووووووووووف
    نفسم خدایا
    فکرش شده بود کارم مدام به حرکاتش فکر میکردم.
    دیگ از اون روز همش سر راهش سبز میشدم
    به هر بهانه ای
    وقتایی ک فرهاد نبود بیشتر حتی
    ولی میدونستم فرهاد دیگ داره از من متنفر میشه احساس خطر کرده
    بدم احساس خطر کرده
    خود مهنازم بی میل نبود اونم زمانی ک از جلو خونشون رد میشدمو میدیدمش بهم خیره میشد
    سلام کردنش گرم تر شده بود
    بیشتر خونمون میومد و حالتاش هر بار خودمونی تر میشد
    یکی دو بار رسوندمش محل کارش
    دیگ وقتی همدیگرو میدیدیم بیشتر صحبت میکردیم یکی دوبار وقتی بیرون بود سر راهش قرار گرفتمو باهاش هم قدم شدم
    گه گاه تیکه بارش میکردمو اون فقط میخندید
    دم دمای عید بود
    ازش خواستم باهم رفتیم خرید
    خیلی فوری قبول کردو رفتیم
    اکثر لباساشو به سلیقه من خرید
    از انتخابای من خوشش میومد
    (خودش میگفت)
    در مورد دانشگاهو دختراش صحبت میکردو میپرسید
    بیشتر میپرسید چن تا جی اف دارم
    منم میزدم به در بیخیالیو جوری وانمود میکردم ک از دخترا و اخلاق بچگونشون خوشم نمیادو
    دنبال یه خانوم سن بالاتر از خودم میگردم و هر طوری بود بهش فهموندم ک حسم نسبت بهش چیه
    شمارشو گرفتم، تلگرامو، پستاو استوری اینستاشو چک میکردم و در جواب پستا و استوریامو جوری میچیدم ک همه چیو خودش بفهمه
    واقعا به علاقش نسبت به خودم پی برده بودم ولی خب بازم جرعت خواستن اغوششو نداشتم
    الان دیگه فهمیده بودمشو شناختم روش کامل شده بود
    رشته مامایی درس خونده بود
    متولد۱۳۶۳/۶ بود
    از یه خانواده ساده
    یه ازدواج ناتموم داشت که تو دوران نامزدی شکست خورده بود.
    فرهاد مدیرش سابقش
    یجورایی سپر بلاش بود جلو خونواده شوهر سابقش
    شوهرشم بود ولی ن رسمی
    ازدواج سفید
    فرهاد زن و بچه دار بود بخاطر همین نمیخواست همسر اولش به این قضیه پی ببره
    خیلیم خاطرشونو میخواست
    و همینطور مهنازوهم
    ولی خب از اونایی بود ک معتقدن هر گلی یه بویی داره
    بازم بگذریم…
    داشتم جنون میگرفتم من اون زنو میخواستم حسم بهش عشق نبود درسته ولی خدایی شهوت مفردم نبود
    مخصوصا الان ک دیگ پی برده بودم رابطش با فرهاد کلا رو هواستو دلش یجورایی سمتو سوی منه
    چند روزی مونده بود تا عید
    شب چهار شنبه سوری
    میدونستم فرهاد میره کنار زنو بچشه، ینی باید اونجا باشه
    پس دست به کار شدم
    به مهناز زنگ زدم
    -سلام نفس بانو ، چطوری؟
  • سلام امیر خوبم چخبرا؟
    -هیچ سلامتی کجایی؟
    +خونم
    -خونه چرا؟ امشب نرفتی جایی مگه؟
    +‌ن حوصله نداشتم
    -خب حالا اگه من ازت بخوام با من بیای جشن چی افتخار میدی؟
    +‌مگه تو خونه ای؟خودت چرا نرفتی؟
    -خب شما فک کن من دوس داشتم با شما برم حالا افتخار میدین نفسی ما؟
    +باشه پس صبر کن اماده شم
    -اوکی من نیم ساعت دیگ تو ماشین منتظرتم
    +‌اوکی بای
    سریع اماده شدم شلوارجین مشکیو با کالج مشکی ست کردمو تی شرت سفید جذبمم روش
    موهامم حالت دادمو شیشه ادکلنو تا قطره اخر خوروندم به تنمو کت مشکیمم پوشیدم
    رفتم پایین
    تو ماشین منتظر ملکم بودم ک یهو در باز شدو
    عامل اصلی تپش قلبم اومد بیرون
    با کتونی سفیدو ساپورتو مانتو جلو باز مشکیش
    پیاده شدمو درو براش باز کردم
    اون باید امشب شام من میشد
    سلام کردمو تا نشست درو بستمو
    خودمم سوار شدم…
    -میبینم ک خانوم با ما ست کردنو همین اول کاری کلی دل مارو بردن?
    +تو اگه این زبونو نداشتی میخواسی چیکار کنی؟
    -خانوم زبون مهم نیس من اگه شمارو نداشتم میخواسم چیکار کنم ، اونم امشب
    +‌خب حالا کجا قراره بریم؟
    -یکی از دوستای بچگیم هر سال تو باغشون یه پارتی نسبتا کوچیک میگیره ک گه گاهی مارو هم دعوت میکنه
    افتخار میدین؟
    +خوبه عالیه
    تو مسیر فرهاد چن بار بهش زنگ زد و مسیج داد حواسم به مهناز بود
    یا ریجکت میکرد یا صفحه رو قفل مسیجارو هم نمیخوند اصلا،انگار گرفته بود
    هرجوری بود با کلی اهنگو مسخره بازی دوباره ملکمو شادش کردمو خنده رو اوردم رو لباش
    -خیلی خب رسیدیم نفسی
    +اینجاس؟
    -اره بریم
    درو براش بازکردمو گفتم:
    -خانوم افتخار میدن دستشونو بگیرم؟
    با یه لحظه تعلل بالاخره دستشو تو دستم گذاشتو زیرلب یه از دست تویی هم گفت
    قدم زنون رفتیم سمت باغ ورودمون از قبل اوکی بود
    وقتی رسیدیم با رفیقام اشناش کردمو از بقیه جدا شدیم
    یکم از رو اتیش پرید یه قدمی زدیم ک دیدم ساکته
    اومدم لب به حرف زدنو سوال باز کنم
    ک پرسید:
    +تا الان مشروب خوردی؟
    -اره خیلی،چطور؟
    +هیچی اخه همه دارن میخورن انگار
    -اهان ، اره خب کله خالی ک حال نمیده
    تا الان خوردی مگه؟
    +کم فقط چند بار
    -میخوای امتحان کنی؟
    +خودتم میخوری؟
    -اره خب منم امشب وسوسه شدم
    +اوکی پس بریم
    (خداییشم مشروبه بد داشت چشمک میزد داداشا میدونن)
    بردمش پیش یکی ا بچه ها
    کنار یه میز بار کوچیک،
    -چی میخوری نفسی؟
    +نمیدونم هرچی تو میخوری
    چند تا پیک مشروب خوردم یکمی احساس راحتی کردم
    ولی خانووووم
    کلا‌ ۴تا پیک هنسی ونوم کارشو ساخت
    در حدی ک از کمر من پایین بیا نبود
    واساد جلومو یه عالمه رقصید با هر موزیکی میرقصید همه غماش انگار فراموشش شده بود
    منم وادار کرد باش برقصم
    واقعا عاشقش شده بودم اونشب
    نیمه شب ساعتای ۲و۳بود
    به اصرار خودش دوتا پیک دیگ براش ریختن
    دیگ خسته شده بودم
    دستشو گرفتمو راه افتادیم سمت ماشین
    سوارش کردمو یواش یواش روندم برای خونه
    لابلای کار یه نخ سیگار روشن کردم تا حالم اوکی بمونه و اوکی تر شه
    مهناز گیج خواب بود ، خوشحال بود،منم از اینکه اونو داشتمو کنارش بودم خوشحال تر گوشیشو برداشتم
    نگاه کردم
    کلی میس داشت از فرهاد،کلی مسیج
    رفتم تو مسیجاش خوندمشون

مسیجای فرهاد:مهناز جایی نریا
مهناز یه موقه با اون پسره جایی نرفته باشی بلا سرت اورده باشه
مهناز تورو خدا جواب بده
مهناز به محض اینکه بتونم از اون محل میریم حالا ببین

وقتی مسیجاشو خوندم فهمیدم منظورش خودمم
چون مسیجای قبلیو دیلیت کرده بود مهناز
بخاطر همینم بیخیال مهنازو تنش شدم
با خودم گفتم اگه الان بخوامش یه موقه بعدا فک میکنه تو مستی ازش سو استفاده کردمو ازم متنفر میشه.
رسیدیم خونه
دلم نمیخواست ازش جدا شم
ناچار در خونشو باز کردمو تا در ورودی همراهیش کردم
خواستم ازش خدافظی کنم ک گفت :
+امیر چرا نمیای تو؟
-راستش نفسی تو الان رو فرم نیسی خسته ای برو بخواب ، مزاحمت نمیشم
شب خوبی بود ممنون ک با هام اومدی
تا این حرفو زدم یهو بغلم کردو شروع کرد گریه کردن
اشکش سینمو خیس کرده بود(متنفرم از گریه های وقت مستی
مخصوصا اگه طرف خانومم باشه)
بردمش داخل و درو بستم بغلش کردمو دراز کشیدم رو مبل
نوازشش میکردم
کلی سرشو بوسیدم ،دستاشو بوسیدم
اشکشو پاک میکردمو چشماشو میبوسیدم
مث فرشته ها شده بود
کلی قربون صدقش رفتم تا گریش تبدیل به هق هق وبغض شد
لبش حرکت کرد
صداش خیلی زخمی بود، لحنش مث دختر بچه ها شده بود
+امیر،امیرحسین من از همون روزی ک دیدمت دوست داشتم
دوست داشتم
میشه مال من باشی؟
میشه نزاری بری امشب؟
بزار امشب تو بغلت به اوج برسم
با این حرفش داغ کردم
اتیش گرفتم
نمیدونستم حرفاش بخاطر مستیشه یا از ته دل
-نفسی تو الان خسته ای استراحت کن عزیزم +ببین امیر من میدونم
-خل شدی؟چیو میدونی؟
+تو هم چشمت دنبال منه از من خوشت میاد از تموم حرکاتت میشه فهمید
امیرحسین من از همون روز اول بهت حس پیدا کردمو میدونم تو هم همین حسو داری

پوووووووووووووووووف
دیگه نخواستم خودمو کنترل کنم
من اون زنو میخواستم ، من تموم اون زنو میخواستم
صورتشو اوردم رو بروم ، کشوندمش رو سینم
چشمای اشکیش، ارایششو به هم زده بود ولی با این حال بازم مث ماه بود
زیر لب یه تو دیگه مال منیه بی صدا بهش گفتمو
لبشو به دندون گرفتم
نزدیک نیم ساعت به وحشیانه ترین شکلهای ممکن لبای همدیگه رو میخوردیمو قربون صدقه هم میرفتیم
عجیب بود داغی اون شبم
اصلا انگار سیرمونی نداشتم
هر بار طعم لبش شیرین تر میشدو من وحشی تر
پس بازم خیمه زدم روشو با ولع تمام بازم لبو گردنشو کبود کردم
ازم خواست لباسمو در بیارم
نایی واسه انجام اینکار نداشتم ،فقط تیشرتمو دراوردم که اونم از بس ک از زیر لباس بدنمو چنگ زده بود به زحمتو سوزش تمام بیرون اومد
مدام با ناله هاشو صدا کردنای اسمم با صدای پر از شهوتش داشت لحظه لحظمو داغ ترم میکرد
(میکس مشروب ،سیگار، سکس واقعا فوق العاده ترین حالت و حس زندگیه ادماست البته بنظر من)
بگذریم…
کمکش کردم تا لباساشو در بیاره
محـو بدنش بودم،سفید تپل خواستنی
رفتم پایین ، از انگشتای پاش شروع کردم
اصلا دلم نمیخواست یه سانت از بدنشو مزه نکنم
تک تک انگشتاشو از زیر زبونم رد کردم
پاهاش اونقدر خوش فرم و خوش تراش بود ک میشد چندین بار یه نفرو باهاش به اوج رسوند
مهناز ساکت بود، حرف نمیزد میشد فهمید ک تشنه اصلیات کار بودوکارای فرعی کردن من زیاد راضی نگهش نداشته
لبمو از ساق پاش جدا کردمو
باحالت نزارم گفتم:
-نفسی من امیری از امشب دیگ فقط به تو فک میکنه
با چشای خمارش به سختی یه پلک زدو تا خواست لب به قربونت برم باز کنه…
بازم یه انرژی خیلی قوی منو به اون قلوه های لبش رسوندو مث ساعقه دوباره قفل هم شدیم.
یواش یواش دل از اون لبای خوشکلش کندمو
حالا سوتین سفیدی ک حال بازکردنشو نداشتو با کلی حرفای قشنگ باز کردم.
دو تا مروارید بیرون افتاده از صدف،سفیدو خوردنی
سایزش ۸۵ بود.
چقدرم ک خوردنش خوشمزه بود
(دخیا دانشگاه خودشونو میکشن با یه اسفنجی دوبل تازه میشن ۷۰‌بعد)
به هر حال مقداری از این و مقداری از ان تناول کردیم
حالا گریه هاو اهو نالش به قربون صدقه رفتنو ریز خندیدن تغییر کرده بود
یه دستش تو موهام بودو با یه دستش داشت صورتمو لمس میکرد
نوک سینه هاشو گازای کوچیک میگرفتم
تموم قسمتاشو خوردمو بوسیدمو مهناز فقط قربون صدقم میرفت.
از روش بلند شدم، دستمو از روی نافش تا شورتش جا بجا میکردمو میکشیدم
میدونستم خیس شده ،دیگ وقتش بود
شورت سفیدشو از پاش دراوردم…
یه کس سفید گوشتی اب انداخته
که میتونست هر مردیو به راحتی از پا در بیاره
خیلی دوست داشتم مزشو بچشم
پاهاشو از هم باز کردمو
زبونمو رو خیس ترین نقطه کسش حرکت دادم
که همون لحظه مهناز یه اه کش دار یواش کشیدو من فهمیدم نقطه ضعف واقعیش کجاست
خیس خیس بود،
لزج بود بوی خوبی میداد
با اشتهای تمام شروع به خوردنو زبون زدن کردم
طولانی شد
دیگ داشت دستو پا میزد، صداش بلند شده بود ناله هاش طولانی
یه دفه لرزید
لرزیدو من یه نفس راحت از ته دل کشیدم.
چند ثانیه بی صدا بودیم ک
باز بغلش کردمو بعد از چند تا بوس لبهاشو به دندون گرفتمو میخوردم یواش یواش باهام شروع به همکاری کردو
اونم باز برای خوردن لبای من پر از ولع شد.
دستمو سمت کسش بردمو شروع کردم مالش و ماساژ چوچولش
صدای ناله هاش پذیراییو پر کرده بودو من با هر بار شنیدنو خوردنش رضایتمند تر
تو این چن دیقه اصلا واسه گرفتن کیرم اشاره ای نکرد، حتی یه لمس ساده
برام سوال شده بود
خودمو بهش میمالوندم طوری ک برامدگی کیرمو رو پهلوش احساس کنه
دست از لب گرفتنو مالش خانوم برداشتمو
حالت داگ استایل خوابوندمش
اون باسن تپلو گندش قشنگ رو ب روم بود
یه سوراخ تمیزو خوش بو
من چقد به این صحنه فکر میکردمو انتظار کشیدمتو اون حالت باز دلم طعم کسشو خواست پس، باز شروع به زبون زدن کردم
زبونمو تو سوراخش فرو میکردمو دورش میچرخوندمو مهنازو وحشیو دیوونه میکردم.
دیگ نایی واسه ادامه نداشتم کنارش دراز کشیدم
خودش فهمید چیکارس اومد روم دراز کشیدو یکم لبمو خوردو گردنمو گاز میگرفتو هی قربون صدقم میرفت
منم با مالشش باش همراهمی میکردم
تا بلند شد رو پاهام نشستو دستشو سمت کمربندم بردو دکمه و زیپو باز کردو پایین کشید
از رو شورت روکیرم دوتا بوس کوچیک گذاشتو شورتمو پایین کشید
کیر۱۸ سانتی سفتمو تو دستاش گرفت و با یه نگاه خمار تحسین امیز دستشو به زبونش کشیدو مالشش داد و نوکشو تو دهنش فرو کرد
من از خودم بی خود شدم یهو یه اه کش دار کشیدمو خودمو تسلیم مهناز کردم
با ولع میخورد محکم زبونشو هر جایی ک میشد میکشید قشنگ داشت نهایت استفاده رو میبرد
قربون صدقه کیرم میرفتو هی با لبای قلوش نوکشو ماچ و تف کاری میکرد
به خواست خودش حالت 69 شدیمو منم اون باسن تپلو خوش فرمشو تموم درونیاتشو میخوردمو مزه میکردم
دیگ دم دمای ارضا شدنم بود ک چند تا ضربه رو باسن سفیدش زدم بلندش کردمو رو همون پوزیشن داگ استایل امادش کردم
کمرشو تا بیشترین حد ممکن خم کردم و گردی باسنشو رو ب روم قرار دادم
کیر سفت شده و تشنمو روی لاله های کسش بالا و پایین کردمو
خیلی اهسته تو کسش فرو کردم
یه ناله ضعیف کشیدو
منم شروع به عقب جلوـکردنو اروم تلمبه زدن کردم
به هیچ وجه نمیخواستم اون موقع ارضا شم
میخواستم چند بار به اوج برسونمش
از این کار همیشه لذت میبردم
کم کم فشارمو زیاد کردم گاهی مکث میکردم تا اروم تر شه
خم شدم روش و اینبار محکم تر از هر بار میکوبیدمش مهناز فقط ناله میکردو همین ناله هاش فشارای منو بیشتر
بعد از چند دیقه جلو عقب تو اون حالت ارضا شدو یواش اروم گرفت
کنارش خوابیدمو باز دستامو دور کمرش حلقه کردمو این بار لاله های گوششو میمکیدم
نفسای گرممو پشت گردنش با فشار فوت میکردمو گاها پشت گردنشو هم میبوسیدم
سرشو سمت خودم چرخوندمو دوباره مشغول خوردن لبش شدمو اونو با خودم همراه کردم
پاشو یکم دادم بالاو خم کردم
از پشت کیرمو تو کسش فرو کردم
الان بهترین پوزیشن ممکن بود برام
لباشو میخوردمو تلمبه میزدمو هر بار محکم تر همدیگرو بغل میکردیم
چند دقیه ای گذشت میدونستم از سکس با من تا الان کاملا راضیه
الان دیگ اون خجالتو یه ریزه شرمشم تموم شده بودو کاملا داشت سکان رابطه رو از دست من میگرفت
دراز کشیدمو اون نشست رو کیرمو خودش شروع به بالا پایین شدن کرد
منم لذت میبردم
از سکس با یه همچین فرشته ای ک تشنه با من بودنه مسلما بایدم لذت میبردم
بالا پایین میشدو کلی اهو ناله میکرد
ازم حرفای عاشقانه میخواست
منم براش کم نذاشتمو تمومشو پر کردم از حرفایی ک دوستداره بشنوه
دوباره بلند شدو کیرمو تـو دهنش بردو شروع به خوردن کرد زبونشو تو سوراخ کیرم فرو میکردو چن باری تخمامو هم تو دهنش برد
واقعا تشنه با من بودن بود.
دمر خوابوندمش پاشو باز کردمو تموم حجم کیرمو با فشار تو کس تنگش فرو کردمو دیوانه وار شروع به کوبیدنو تلمبه زدن کردم بازو هاو گردنشو گاز میگرفتمو میمکیدم.
فشارم هر لحظه بیشتر شدو ناگهان همه محتویات کمرم تو بدنش خالی شد
جفتمون این بار همزمان ارضا شدیم
تا چند ثانیه حتی نایی واسه حرف زدن نداشتم
بعدش ولی اروم خودمو از روش کنار کشیدمو بغلش کردم
سرش پایین بود ،بلوند خوشگلش ریخته بود رو صورتش
موهاشو کنار زدمو چونشو گرفتمو صورتشو سمت خودم کردم
کلی قربون صدقش رفتمو بابت اون شب ازش تشکر کردم
تااون خجالتش بالاخره جاشو به یه لبخند دادو
دستاشو دور صورتم قاب کردو با چن تا بوسه و لب طولانی جواب تشکرمو داد.
ساعت ۴ صبح بود
دیگ باید میرفتم خونه
خواستم ازش خدافظی کنم
ک دستمو گرفتو گفت:
+بمون همینجا
-اگه فرهاد بیاد چی؟
ابرو ریزی میشه
+اون الان پیش زن و بچشه
تازه غلط کرده
خسته شدم از دستش دیگ نمیخوام به بهونه های بیخود منو بترسونه و به زور کنار خودش نگهم داره
تازه تو الان اشفته ای یه نگاه به خودت تو اینه بنداز…
تا خودمو دیدم فهمیدم درست میگه
بعدشم اخه کجا بهتر از بودن کنار بهترین عشق دنیا
یه اس ام اس به مامان زدم ک شب نمیام
مهناز دستمو گرفتو رفتیم حموم،
اون ک الان حالش بهتر از من بود تنو بدنمو شستو زیر دوش کلی لبامو خوردو خودشو واسم لوس کرد
حتی میخواست سکس کنه ولی خب من اونموقه اونقد خسته بودم ک خودش بیخیال شد.
تموم لبو گردنش کبود شده بود
ینی کبودش کرده بودم
خودمو خشک کردمو رفتم رو تخت دراز کشیدم چن ثانیه بعد چشمام رو هم بود
ک داغی یه لب قلوه رو لبمو خیسیو بوی خوب موهای یه نفرو احساس کردم
دستمو دور گردنش حلقه کردمو بعد از چند دیقه خوردن لبش
نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح برگشتم خونه
خوشحالو شاد از اینکه دیگ به دستش اوردم
نفهمیدم کی رفتم باشگاهو برگشتم
رسیدم خونه
گوشیمو در اوردم
زدم رو اسمش
بوق ، بوق، بوق،
+ا ا ا الو جانم امیر

  • سلام نفس بانو دلم برات تنگ شده بود
    کجایی وقت داری بریم بیرون؟
  • ن ن ن ا ا امیر قط کن من بعدا باهات تماس میگیرم
    یهو قلبم ریخت، ترسیدم
    -مهنازی!؟چته ؟الو الو الوووو؟
    یهو یکی گوشیو از دستش کشید
    فرهاد بود
    میدونستم تا صداشو شنیدم شناختمش
    +ای کثافت میدم دارت بزنن
    چطور جرعت کردی با مهناز من همچین کاری بکنی
    کسکش بچه خوشگل کاری میکنم مث سگ واق واق کنی
    صدای مهنازو شنیدم ک داره سعی میکنه گوشیو ازش بگیره
    که یهو با یه صدای چکو بعدم گریه زیاد
    گوشی با بوق ممتد قطع شد
    اصن دیوونه شدم دست بردم تو عسلیمو یه نیمچه کوچیک ک از قدیم داشتمو تو کمر بندم قایم کردمو
    دوون دوون و بدون فکر دویدم سمت خونه مهناز…
    پایان فصل اول…
    ۱۳۹۷/۱۱/۲۰
    ۱۹:۰۰

نوشته: amirhussein98ia


👍 3
👎 3
14113 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

750993
2019-02-27 21:21:07 +0330 +0330

آخه چرا اعتماد بنفس نداری
فکر می کنی حتما باید فحش بخوری

1 ❤️

751014
2019-02-27 21:38:54 +0330 +0330

فصل اول؟؟ فصل؟؟؟؟؟ تف اگر اعتماد به نفس تورو داشت الان ابشار نیاگارا بود!!! (dash)

3 ❤️

751089
2019-02-28 04:55:46 +0330 +0330

خوب بود جالب

0 ❤️

751166
2019-02-28 13:47:26 +0330 +0330

کلمات تکراری
بسیار طولانی
بدون هیجانات جدید
کلمات و پوزیشن و سایز های بی مورد
در نهایت نویسندگی خوبی بود اما داستان خوبی ن

0 ❤️

751406
2019-03-01 20:05:34 +0330 +0330

مثنوی نوشتی لوتی.خوب بود در کل

0 ❤️

751561
2019-03-02 07:25:28 +0330 +0330
NA

الان توقع داری این رو کسی بخونه؟؟

0 ❤️