تکه ای از بهشت (۲)

1399/09/15

...قسمت قبل

خدافظی کردیم اما من هیچ وقت خدافظیو دوست نداشتم و من وارد در خونه رو زدم طبق معمول مامانم داشت به باغچه میرسید حیاطو آپاشی میکرد کلی گلایه زیبا کاشته بود نرگس، یاس، محمدی عطر گل ها هوارو پر کرده کرده بود، چقدر زیبا بود، من خودم عاشق گل نرگسم بوش روحمو مست میکنه،
+سلام پسرم خوبی عزیزم
-سلام مامان مرسی خوبم
+شکر بگو ببینم امروز چطور بود
-هی بدک نبود خوب بود
+والا توهم چقد قر و فر داری ها ههههه
-اه مامان هههه، راستی یه چیز بگم، یه چیزه خوب
+بگو ببینم چیه که اینقدر خوبه
-یه دوست پیدا کردم اسمش سامانه همین همسایه دیوار به دیوارمونه، خیلی پسر خوبیه.
+اه بگو ببینم توکی وقت کردی دوست پیدا کنی بچه خب کجا اشنا شدین ؟؟
-اولین برخوردمون خیلی ضایع بازی بود مامان نپرس اصلا هههه
+باشه بابا حالا انگار اگه بگی چی میشه هههه، بیا بیا آبو ببند دستامو بشورم بریم تو غذا حاضره توام برو لباساتو عوض کن عزیزم.
کمک مامانم کردم بعد رفتم بالا طبق معمول وایولت خانم پشکمی دره اتاق بود زرنگ باز کردم دوتایی رفتیم داخل کیفمو آویزون کردم، لباسامو عوض کردم رفتم پایین، بابام سره کار بود صبح میرفت شرکت تا عصر که برمیگشت، فقط منو مامانمو اَوستا خونه بودیم نشستم سره میز که یهو اَوستا اومد بغلم:
+سلام داداشی خوبی
-علیک سلام پهلوون کوچولو چخبرا ازین ورا؟
+هی بدشانسی داداشی
-اه چرا مگه چی شده
+مامان مجبورم که مشقامو بنویسم بعد برم بیرون
-هههههه گفتم حالا چیشده، نمیشه اول مشقاتو بنویسی بعد بری بیرون زبل خانه من
با اون حالت بچگانه باخودش فکر کرد اینور اونورو نگاه کرد خیلی معصومو شیرین بود:
+هههووممم بهش فکر میکنم، اااممم باشه داداشی سعی میکنیم
-افرین مردشکلاتی، حالا برو رو صندلیت بشین ببینم عزیزم بدو
غذا میگو بود، من عاشق میگوام سه تایی خوردیم و کلی خندیدیم بعداز اینکه تمام شد همه کمک کردیم تا میزه جمع بشه،دستامو شستم رفت سمت اتاقم حین اینکه به سمت اتاق میرفتم تمام عکس هارو نگاه میکردم، دیوارایه خونه ما پر از قاب عکس بود از همه فامیل در زمانی اما تویه راهرویه اتاقا فقط عکسایه مادربزرگ و پدربزرگم بودن خاطراتم باهاشون زنده شد، اهی از سره دلتنگی کشیدم اهی سرد و سنگین، پر از حرفایه نگفته که لباشون بهم دوخته شده بودن.
وارد اتاقم شدم پنجره ام باز بود پاییزا همیشه بازش میذاشتم که نفس لطیف پاییزی تو اتاقم جریان پیدا کنه
اتاقم یه طاقچه داشته رفتم نشستم اونجا بیرونو نگاه میکردم چقدر چقدر زیبا بود پاییز، نگاه کردم خونه هارو بچه هارو مردمو و خونشو، پنجره اتاقم رو به خونشون بود با خودم فکر میکردم کدوم یکی ازین پنجره ها اتاقه اونه، همینطوری که داشتم فکر میکردم گوشیمو برداشتم و یه اهنگ گذاشتم، راه سخت از سلین دیان، دفتر شعرمو برداشتم و شروع کردم به تصور کردم خیال پردازی کردم به وارای ماسوا پرواز کردم بال زدم پر کشیدم تا به گل میخک رسیدم، خودمو جای گل های میخکی کی تویه حیاطشون بود تصور کردم، متن شعر مثل ابشار کلمات به ذهنم فرود اومد(این شعری که مینویسم ترجمه فارسی شعرم هست و اصل شعر به انگلیسی اما برای راحتیه خواننده فارسی اونو نوشتم) ::

رمز زندگی

ایزد منان،
دستانم به آسمانت نمیرسد،
لیکن دستان تو به همه میرسد،
از تو میخوام،
تا آخرین قطره عمرم
عاشق باشم،
آری، میدانم، دلتنگی دارد،
ذات وحشی عشق این است،
درد دارد، زخم میزند.
درد اجتناب ناپذیر است،
درد پایانی ندارد،
اما خدایا،
عشق رمز زندگیست،
چقدر زیباست، چقدر زیباست،
که دردمند عشق باشم،
در بند عشق باشم،
هم درد است، هم مرهم.
خدایا،
میخوام با تمام وجود،
از تو میخواهم،
عاشق باشم.
با لرزش گوشیم از اون حسه پرت شدم بیرون اول بیت آخر شعرمو نوشتم بعد جواب دادم توجه نکردم که کی بود،

  • الو سلام
  • سلام
    خودش بود از صداش شناختمش.
    +خوبی آوان؟
  • مرسی خوبی،تو خوبی؟
  • مرسی منم بدک نیستم فقط چهارشنبه یکم حوصله سر بره هیچ چیزه خاصی نیست که بخوام انجام بدم کلا جمعه ها یه چهره پلید داره برای من هههه، اما انگار تو خیلی بهت داره خوش میگذره!!!
  • جدی چطور مگه ؟؟
  • اخه نه اینکه تو طاقچه پنجره نشستی بیرونو نگاه میکنی یه دفتر تو دستته برای همین!!
    یه لحظه احساس سوز سرما کردم نه از هوا از درونم چونکه ذاتاً آدم خیلی با شرم و حیایی هستم چون اون موقع شلوارک پام بود فکر نمیکردم کسی منو ببینه اومدم که بیام پایین از طاقچه که افتادم، هیچ دیگه دستو پامو گم کردم نمیدونم شاید ۳۰ ثانیه رو زمین داشتم سقفو نگاه میکردم .
  • آوان آوانن آوانننننن هاایی آوان کجا رفتی ههههه سقوط آزاد
  • ها چی ببخشید خواستم بالشت بردارم بزارم پشت کمرم(الکی گفتی که مثلا جمش کنم)
  • هههووممم بله
    به پنجره های خونشون دقت کردم دیدمش دست تکون داد منم دست تکون دادم، دیواری که رو به پنجره من بود رو یه گل پیچک که پر از شکوفه بود همش رو پوشونده و با اون پنجره که اون باز کرده بود و جلوش ایستاده بود منو یا بهشت مینداخت.
  • خب راستی بگو ببینم داشتی چی مینوشتی
  • من هیچی همینجوری قلم برمیزدم
  • منم باور کردم اونجوری که تو حواست نبود معلومه یه خبرایی هست بگو ببینم
  • باشه، خب اهههه شعر مینویسم ینی درواقع خیلی وقته شعر مینویسم شعرایه انگلیسی، ادبیات انگلیسی رو دوست دارم.
  • اه چه جالب پسر، میشه یکیشو برام بخونی لطفا اینجوری که تو تویه افکارت غرق شده بودی معلومه خیلی قشنگه لطفا
  • باشه چی برات بخونم، اجتماعی، عاشقانه، تلخ دردناک رویایی زندگانی دراماتیک و…
  • بنظر تو من شبیه کسیم که بدونه اینا چی هستن ؟؟؟
  • باشه به انتخاب خودم یکی میخونم، ام فکر کنم اها پیدا کردم::

از پیره مرد تا ماه

خواب دیدم که بیدارم،
و عشق پادشاه است.
در خیابان مربی،
عشق دوران کودکی
در جریان است،
باد می وزد، صورتم را تازیانه میزند،
نجوای اورا می آورد، ماه،
آقا طلا، آقا طلا،
از همانجا، از آن دور دست ها،
جنگل یک رویا، که زمین می تپد،
از پیرمرد تا ماه،
پیرمرد قصه ام کوچ کرد،
ماه قصه ام غروب،
بیدارم اما خواب دیدم.

  • اههههههه این چی بود خیلی عالی بود اصلا نمیتونم توصیفش کنم چقدر قشنگ بود پسر،چطوری مینویسی اینجوری خدایش قشنگ بود منکه لذت بردم
  • فقط به تصورات خیالی قلبم گوش دادم، مگرنه من فقط نوشتمش، من شعرامو مدیون قلب سرشارمم
  • اره معلومه دلت خیلی پاکه، ببین چاپ کردی اول به من امضا میدیا ههههه
  • نه بابا کی میاد شعرایه منو بخونه، خیلی پیشه پا افتادن
  • خودتو دست کم نگیر پسر، حس میکنم میتونی موفق بشی.
  • انشالله هر چی خیره، راستی میگم یه روز وقت خالی داری بیای خونمون مامانم خیلی دوست داره که ببینت!؟
  • اره حتما، کی بیام
  • هفته دیگه نمیدونم دقیقا کی بنظرم همون اخر هفته خوبه !!؟؟
  • اره خوبه منم کاره خاصی ندارم، راستی اگه دوست داشتی بیا عصری بریم بیرون یه تابی بخوریم اینجارم بیشتر نشونت بدم همش یا تو حیاطی یا تو خونه یا مدرسه
  • باشه بریم ساعت چند؟؟
    +هومم ساعت ۷.۳۰ خوبه ؟؟
  • اره خوبه
  • پس تصویب شد ساعت ۷.۳۰ میبینمت بای تا های ههه
  • باشه خدافظ تا سلام هههه
    شوخی هاشو دوست داشتم چون در عین بی مزگی با اون لحنی که بیانشون میکرد خنده دار بنظر میومدن قطع کردم حس عجیبی داشتم نمیدونم شاید زندگیم داشت پوست اندازی میکرد و وارد مرحله جدیدی از رشدش میشد شاید هوای این کویر ابری شده بود نمیدونم، رفتم سره تختم به عصای پدربزرگم که بالایه تختم آویزون کرده بودم نگاه کردم اینقدر خاطراتمو باهاش مرور کردم تا خوابم برد، ساعت گوشیم زنگ خورد که بیدار شدم ساعت ۱۷.۱۵ بود بلند شدم یه مسواک زدم صورتمو شستم، یه سلامیم به خانواده کردم و رفتم بالا اماده شم رفتم کمدو بازم کردم یه تیشرت باس که فیوشا رنگ بود پوشیدم و یه جین ابی و عطره خاصه خودمو زدم (ترکیب کاپیتان بلک و آنجل) عاشق استایل گرانج(لباس های که جوانا در دهه ۱۹۹۰ تو امریکا میپوشیدن) بودم همیشه هنوزم هستم، دست بند داشتم که روش به انگلیسی و گرجی نوشته بود خدا مارا ببخشد همیشه همراهم و رفتم پایین دیگه تقریبا ساعت ۱۸.۴۵ بود کفشای آلستار مشکیمو پوشیدمو خدافظی کردم تا دستم به در رسید زنگ زد منم درو باز کردم پشت در بود، یه نگاه اندر صفیحانه آمیخه با تعجب کردم
  • چه تصادفی
  • ارههه ههههه
  • چطوری خوبی
    +مرسی خوبم تو چطوری
  • منم خوبم مرسی
  • آماده ای؟؟
  • اره
  • خب پس بریم
  • باشه بریم
    اونم یه پیراهن هاوایی نخه آبی کمرنگ پوشیده بود با یه گردنبند طلایی نماد صلح ☮ و یک جلوار پارچه ای همون رنگی ولی کمی تیره تر، و دکمه اولشم باز گذاشته بود، به اون قسمتی از سینش که خودنمایی میکرد عطره اینفوریا زده بود که با تپش قلبش با گرمایه خونش بوی شیرینو سردش حسه بهشت رو بهم میداد، شروع کردیم به قدم زدن داشتیم میرفتیم مرکز
  • میگم نمیخوایی چیزی بگی 😅 یه اِهنی یه اُهونی دقت کردم خیلی کم حرفی هیچی بروز نمیدی!!چرا؟
  • هههه ببخشید حواسم نبود اخه خیلی وقته با کسی بیرون نرفتم، اخه اکثر اوقات تنهام کسی پیشم نیست دوستامم که همه رفتن کسی نیست، خودمو وایولتیم با خانواده ام دیگه اوناهم همیشه میبینم همه چیمم میدونن
  • وایولت ؟؟!!
  • گربمه دیگه
  • همون ترسناکه که صورتش مشکیه که میاد تو طاقچه اتاقت میشینه بیرونو دیدی میزنه، یا علی چطوری اینو دوست داری شبیه فیلم ترسناکاس که با اون چشمایه ابی، مور مورم شد
  • چرا منکه خیلیم دوستش دارم ظاهرش شاید باشه اما خیلی مهربونه
  • بحثو عوض کنیم خیلی ترسناکه هههه، میگم راستی اینجا یه شهره بازی داره میخوای بریم بعدشم میتونم همونجا شام بخوریم یا بریم برگر کینگ فست فوداش عالین؟!!
  • موافقم بریم شهره بازی ولی برای غذا بریم هرجا که تو گفتی، باشه!؟
  • اوکی پس بریم، فقط بگما فقط اون وسیله ترسناکاشو سوار میشیما ههههه
  • باشه ولی من فقط نگاه میکنم، چون واقعا نمیتونم، هیجان زیادی باعث سکته میشه
  • اوووو بابا زیای شلوغش کردیا این از کجا در اومد سکته!! من کلی سوار شدم هنوز زنده ام 😅
  • خب باشه ولی فقط یکی
  • بریم اونو سوار شیم تاب زنجیری خیلی حال میده
  • باشه بریم
    رفتیم تو صف ایستادیم همینطوری که ایستاده بودیم، زیر نور رنگا رنگ چراغونی اونجا نگاهش کردم، دریایه چشام سیراب نشد، میخواست لب ریز بشه، هنوز اون حسه درونیم یه تصویر نقاشی ناتموم بود اما هروز که میگذشت داشت واضح تر و کامل میشد داشتم پیکاسوی احساستم میشدم هه اول بار بود که داشتم احساس اسودگی میکردم نوبتمون شد دست کردم تو جیبم که پوله خودمو حساب کنم دستمو گرفت اجازه نداد
  • نمیخواد، بریم تو سوار شیم

دستمو گرفت مثله بچه ها که باباشون دستشونو میگیره بردم کنار یه تاب بنفش

  • تو اینجا بشین منم تاب کناری میشینم میخوای کمک کنم؟

کمکم کرد سوار تاب بشم، خودشم رفت رو تاب کناری نشست و چند ثانیه بعد متصدی تابو روشن، یاده بچگیام افتادم که پدربزرگم منو میزاشت تو گاری منو میبرد صحرا، خیلی منو دوست داشت جایه خالیش برام مثله فریاد های یه خونه متروکه بود آهی از سره دلتنگی کشیدم، که یهو

  • اااااااااااااوووووووووووووو وووووووووووووووو

داشت فریاد خوشحالی سر میداد نگاهش کردم پر از حس سرخوشی و زندگی بود، چه حسه داشتم منم بیگدار دادم زدم از ته وجودم فریاد زدم

  • ااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووووووووووو
    اره نبودم، آلیس نبودم اما در سرزمین عجیبی بودم تاب چند دور دیگه زد و ما دوتا هم فریاد میزدیم احساس کردم درونم تهی از حسه پوچی شده، دارم سرشار میشم، تاب ایستاد پیاده شدیم
  • ااوهه پسر عالی بود منکه خالی شدم تو چی؟
  • اره عالی بود هیچوقت اینجور داد نزده بودم
  • بریم سقوط آزاد؟؟ خیلی هیجان داره
  • نه من نمیتونم اونو بیام میترسم، تو برو من نگاه میکنم
    به هر طریقی شد منو راضی کرد که سوار شم، از قبل از سوار شدن پاهام سست شدن احساس ضعف کردم، همینطور داشت داشت بالا میرفت قلبم با شدت بیشتری میزد، وقتی به اوج خودش رشید من دیگه چیزی نفمیدم و از حال رفتیم و فقط یادمه یه داد زدم وقتی به زمین اومد دوباره به هوش اومدم و استفراغ کردم چون واقعا فشار عصبی بهم اومده بود حالم بد شده بود
  • آوان خوبی!؟!؟ چی شده
  • خوبم خوبم چیزی نیستم به خاطر ارتفاعه خیلی استرس داشتم حالم بد شد الان بهترم
  • پاشو بیا بریم سرویس بهداشتی یه آبی بزن به صورتت حالو هوات عوض شه
    کمکم کرد یه آبی به صورتم زدم و رفتیم یکم حیوانارو دیدیم و بعدش رفتیم برای شام، یه مکان خیلی قشنگ که اسمش برگر گینگ بود عینه رستوران آقایه خرچنگ بود که رفتیم زیره نوره لایت یه میز دو نفره پیدا کردیم نشستیم، اوختاپوس اومد ازمون سفارش گرفت من طبق معمول غذای مورد علاقمو، فیلت استریپس سفارش دادم اونم پیتزا مخصوص سفارش داد یه چند دقیقه که تا غذامون بیاد گفت
  • آوان ببخشید زوری سوارت کردم، نمیخواستم اینجوری بشه
  • اشکالی نداره چیزی نشده که فقط یکم ترسیدم اخه از ارتفاع میترسم نگران نباش
  • مطمئن ؟؟
  • اره بابا، چیزی نشده
  • پس اوکیه، خب میگم خواننده مورد علاقت کیه ؟؟
    -هههوومم خواننده مورد علاقم سلین دیان، لیدی گاگا، سیا
  • جدی منم عاشق سلین دیانم خیلی خوب میخونه مخصوصا اهنگ تایتانیکو
  • اره شاهکار بود
  • راستی یادم رفت نوشیدنی چی میخوری؟ سودا، اب، دوغ؟؟
    -ههوومم سودا مشکی، مرسی
    تا رفتو برگشت یه چیز نظرمو جلب کرد دوتا میز اونور تر یه پسره داشت هی به من نگاه میکرد با اینکه سرم پایین بود ولی زیر چشمی میدیمش که سامان اومد نشست
  • چیزی شده ؟
  • نه هیچی فقط یکم خسته ام
  • اوکی
    غذامونو اوردن شروع کردیم به خوردن، سودایه خودشو باز کرد ماله منم باز کرد، این رفتارش خیلی منو تحت تاثیر قرار داد، اخه یه انسان چقدر میتونه خوب باشه، مشغول غذا خوردن بودم که یهو یه نفر کنارم ایستاد آروم زد تو سرم
    × نه باید به آدم یه خبری بدی که زنده ای یا نه
    سامان عصبانی شده بود بلند شد، منم بالا نگاه کردم خیلی خوشحال شدم
  • سینا تویی، میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود بیا بغلم
    × اره منم تو کجا بودی تا حالا، تو کجا اینجا کجا؟؟
  • ما یه هفتس خونمون اومده اینجا تو کی اومدی
    × ماهم دو روزه اومدیم عزیزم، خیلی خوشحال شدم دیدمت حالا حداقل یکیو داریم اینجا، راستی شمارتو تو بده ندارمش خطمم که عوض کردی بلا
  • راستی این دوستمه سامان،سامان سینا از دوستایه قدیمیه منه
    × سلام سامان خوبی
    +سلام مرسی شما خوبی
    شمارمو دادم به سینا باهم خدافظی کردیم، ماهم شاممون تموم شد خواستم حساب کنم اجازه نداد، یه ماشین گرفتیم تا رسیدیم خونه من تو ماشین خوابم برد افتاده بودم روپاش اونم سرمو آروم گرفته بود که رویه مانع میریم سرم تکون نخوره، رسیدیم خیلی آروم بیدارم کرد منم خوابالود بیدار شدم گفت پیاده شو رسیدیم، تو حالت منگی و گیجی بودم که ایستادم جلویه دره خونمون، دیدم که یه لحظه گوشیشو دراورد و لاک اسکرین گوشین یه اسمون بود با یه رنگین کمون که یه پسر زیرش نشسته بود، با خودم گفتم حتما یه عکسه دیگه،
  • آوان بزار من برات کلید بندازم
  • باشه مرسی
  • بیا حله
  • مرسی شبت خوش، خیلی عالی بود دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت
  • خواهش میکنم، هروقت دوست داشتی بگو باهم میریم
  • شب بخیر
  • بخیر بخیر
    در زمانی دیگر خود را پیدا کردم، اخرین فرص من است، اری گذشته قرعه به نام من افتاد، چشمانم را می بندم، من از قبل کسی دیگرم، مهم ترین درسی که در زندگی ازش یاد گرفتم عشق بود، عشق این کلمه وصف ناشدنی که حربه ای بود که انتخاب کردم برای حضورم در زندگی که عشق بورزم عشق بی دریغ، همه رو دوست داشته باشم بدون هیچ چشم داشتی و احترام رو یاد گرفتم این دو حربه باعث شد که من زندگی رو شروع کنم
    Amor vincit omnia

ادامه...

نوشته: میخک های پژمرده


👍 12
👎 3
7501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

780281
2020-12-05 18:58:25 +0330 +0330

بسیار زیبا امشب سه تا داستان خوندم هرسه عالی بودن و دنباله دار امیدوارم قسمت بعد هم سریعتر بتونم بخونم لاااایک تقدیم به نویسنده عزیز امیدوارم همیشه موفق و کامیاب باشید

2 ❤️

780330
2020-12-06 00:40:58 +0330 +0330

قلمت خوبه ولی حیف که غلط املایی زیاد داشت درضمن از نظر من گنجاندن اشعار درمتن از زیبایی متن کم میکنه البته شاید اساتید فن نظر دیگه ای داشته باشن

1 ❤️